فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
از ایمانست اصل جمله ای یار

تو را همچو جان در دل نگهدار

بسان بیخ باشد اصل ایمان

بود اسلام شاخش میوه احسان

چو بیخ اندر دلت ایمان قوی کرد

توانی در دو عالم رهروی کرد

از آن بیخ قوی شاخی کشد سر

که اسلامش بود نام ای برادر

ز جوی شرع آبش ده تو زنهار

که تا می‌روید و می‌آورد بار

فرو گیرد تمامت سـ*ـینه‌ات را

دهد شادی غم دیرینه‌ات را

درخت بارور گردد با یام

که از بارش ترا شیرین شود کام

مزین کن باقرارش زبان را

مسجل کن بدان اقرار جان را

چو خواهی میوه‌ات بی بر نگردد

جدا باید ز یکدیگر نگردد

اگر اسلامت از ایمان شود دور

نماند هیچ ایمان ترا نور

چو ایمان تو بی اسلام باشد

حقیقت دان که کارت خام باشد

در اسلامت چو ایمان نیست یاور

سیه رو باشی اندر پیش داور

نه هرگز شاخ بی برگی کشد سر

نه هرگز بیخ بی شاخی دهد بر

مقارن باشدت اسلام و ایمان

که تا پیدا شود از هر دو انسان

چو حاصل گشت احسان دو گانه

توان گفتن ترا مرد یگانه
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شرف از علم حاصل کن تو جانا

    عزیز آمد همیشه مرد دانا

    نباشد هیچ عزت به ز دانش

    نباید بُد دمی غافل ز دانش

    همیشه مرد گردد حاصل از علم

    مبادا هیچکس بی‌حاصل از علم

    شرف شد مرد را حاصل ز دانش

    نباید بد دمی غافل ز دانش

    شرف خواهی تو علم آموز دایم

    درین اندیشه خود را سوز دایم

    که تا جانت شود روشن ز دانش

    وجود تو شود گلشن ز دانش

    بعلمست آدمی انسان مطلق

    چو علمش نیست شد حیوان مطلق

    ولی علم تو باید با عمل یار

    که تا شاخ امیدت آورد بار

    چو علمت با علم انباز گردد

    همه کار تو برگ و ساز گردد

    چو علمت بی عمل باشد سفیهی

    چو باعلمت عمل باشد فقیهی

    ترا چون در عمل تقصیر باشد

    ز نفست دیو را توقیر باشد

    عمل با علم چون شد یار و هم پشت

    نماند دیو را جز باد در مشت

    چو علمت هست جانا در عمل کوش

    که تا پندت بود چون حلقه در گوش

    چو علمت همت پیش آور تو کردار

    که تا هر کس ترا بیند کند کار

    چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه

    شود هر کس ز او گستاخ و گمراه

    چو علم آموختی رو در عمل آر

    که تا یابی بنزد حضرتش بار

    چو علمت با عمل همکار نبود

    بنزد راسخونت بار نبود

    هدایت را بعلم اندر عمل دان

    ازو یابی تو نزدیکی بیزدان

    چو با علمت عمل هم یار نبود

    هدایت را بنزدت کار نبود

    مقصر در عمل مهجور باشد

    مدام از حضرت حق دور باشد

    بعلم اندر تو توفیر عمل کن

    در آن توفیر تقصیر عمل کن

    چوعلمت باعمل همراز گردد

    عمل با علم تو انباز گردد

    تو با علم و عمل باش ای برادر

    که تاکار تو گردد جمله در خور

    بسا گنجا که یابی در معانی

    پر از در خوشاب و لعل کانی

    بدانی سر شرع مصطفی را

    از آن دانش کنی حاصل صفا را

    عمل بی‌علم خود سودی ندارد

    چو بیماری که بهبودی ندارد

    چو بی علمت بود اعمال میدان

    بود راضی و خوشحال از تو شیطان

    چو اعمال تو بی‌علمست یکسر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو دولت همنشین مرد باشد

    همیشه او قرین درد باشد

    چو درد دین نماید وی ترا راه

    شوی از خواب غفلت زود آگاه

    پدید آید ترا در سـ*ـینه شوقی

    که یابد نفس تو زان شوق ذوقی

    پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد

    شبت زان سوز همچون روز گردد

    شوی طالب که تا خود کیستی تو

    درین دنیا ز بهر چیستی تو

    شب و روزت بود این درد دایم

    وجود تو بود زین درد قایم

    مشایخ درد دین دانند این درد

    کنند از جمله آلایش ترا فرد

    عجب دردیست این درد مبارک

    بود در خورد هر مرد مبارک

    مبادا هیچکس زین درد خالی

    که ماند از سعادت فرد و خالی

    دوای جملهٔ انسی و جنی

    همین درد است می‌باید که دانی

    خوشا دردا که آخر او دوا شد

    تمامت رنجها را او شفا شد

    همان دل کو ز دین بی درد باشد

    یقین دان کو ز معنی فرد باشد

    درونت گر دمی از وی جدا شد

    بصد گونه بلاها مبتلا شد

    اگرچه نفست از وی در عذابست

    ولیکن جان و دل را فتح بابست

    چو درد دین ترا در دل اثر کرد

    ز خویشت خواجگی باید بدر کرد

    بباید یک نظر کردن در آفاق

    تفکر کردن اندر عهد و میثاق

    پس آنگه زان نظر باید بریدن

    تمامت پرده هستی دریدن

    بفکرت باید اندر خود نظر کرد

    پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد

    چو آن چیزی که تو جویای آنی

    برون از تو نباشد تا تودانی

    در آفاقش نیابی گرچه جوئی

    ولی در خود بیابی گر بجوئی

    ولی تنها ندانی کار کردن

    بباید این سفر ناچار کردن

    بخود گر برنشینی گم کنی راه

    بدان این تا نیفتی در بن چاه

    بسا طالب که بر خود برنشستند

    تمامت راه را بر خود ببستند

    نشاید بیدلیلی رفتن این راه

    که درهومنزلش باشد دو صد چاه

    در آن هر یک بود غولی خطرناک

    شده در رهزدن گستاخ و چالاک

    بآواز خوشت خواند فراچاه

    نهد بر دست و پایت بند از آن چاه

    در آنچاه طبیعت ار بمانی

    شود یکباره تلخت زندگانی

    بباید رهبر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کسی کو صاحب این درد باشد

    درونش از دو عالم فرد باشد

    هر آنکو طالب این کار نبود

    مقامش اندرین ره یار نبود

    نمایش باشد از اول قدمگاه

    پس آنگه گردشش باشد بناگاه

    چو گردید او روش پیدا کند زود

    چنان کاندر طریقت شرع فرمود

    پس آنگاهی کشش در پیش آید

    ز پیش مال و جاه خود برآید

    چو صدیقان ره درویش گردد

    عدو مال و جاه خویش گردد

    شریعت را شعار خویش سازد

    دوای درد و کار خویش سازد

    بیک سنت مخالف چون نگردد

    ز دست نفس خود در خون نگردد

    روش از راه شرع آید فرا دید

    کشش زان اصل و فرع آید فرادید

    حقیقت راه حق میدان که شرعست

    اساس بندگی زان اصل و فرع است

    چو او در راه حق هشیار باشد

    کشش خود دایماً در کار باشد

    شریعت را چو شد منقاد و بنده

    شود معلوم آن هر دو رونده

    که یک جذبه ورا چندین کشش کرد

    که در صد قرن نتوان آن روش کرد

    چو او را در شریعت پرورش بود

    یقین دان اوّل و آخر کشش بود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    لباس زاهدان و رنگ پوشان

    که باشد سـ*ـینه‌شان از شوق جوشان

    دوتائی باید اول در نمایش

    که تا پیدا شود در ره گشایش

    چو گردش در نهادش گشت پیدا

    بود هر لحظهٔ حیران و شیدا

    مرقع بایدش پوشید فی الحال

    بگوید ترک نفس و جاه با مال

    روش چون بر طریق شرع باشد

    دل و جانش درین معنی گذارد

    مرقع بایدش پوشید ناچار

    که صاحب شرع خواهد دادنش بار

    کشش چون درکشد او را بهیبت

    حضوری باید او از جمله غیبت

    شود بر همرهان خود مقدم

    چو آن پوشیدنش گردد مسلم

    چو بر دوزی بسوزی توی بر توی

    تو خواهی دلق و می‌خواهی کفن گوی

    خشن جانا لباس آخرین است

    اصول پوشش ایشان همین است

    بود این اصلها را فرع بسیار

    بلی گویم چو بی ترتیب شد کار

    از این مشت خران دین فروشان

    ز غصه دایماً هستم خروشان

    ازین مشت شغال باغ ویران

    شدستم اندرین عالم هراسان

    شب و روزم از این حالت پریشان

    همی ترسم بگیرم حال ایشان

    بغفلت از ره خواهــش نـفس بکوشند

    هر آن چیزی که می‌خواهند پوشند

    حروف نام و پوششهای یک یک

    اشاراتست ناپوشیده بی‌شک

    اگر شرحش بگویم بس دراز است

    بزیر هر یکی صد سر و درازاست

    چو پیر راهرو بیند که درویش

    ترقی کرد اندر عالم خویش

    بدان منزل چو حاصل شد اساسش

    به نسبت پوشد اینجا یک لباسش

    بترتیب است منزل‌های این راه

    بدل باید شدن از منزل آگاه

    یکایک را مرتب در نوشتن

    بهمت از همه اندر گذشتن

    بدادن داد هر یک از دل و جان

    که تا این راه گردد بر تو آسان

    چو بی ترتیب مانی برتوشین است

    که ترتیب اندرین ره فرض عین است

    هر آنکس کو نوشید*نی فقر نوشد

    یقین میدان که بیشک خرقه پوشد

    دو قسم آمد درین ره خرقه جانا

    ز من بشنو که تا گردی تو دانا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نخستین قسم را گویند ارادت

    که بستانند از اهل سعادت

    چنین خرقه ز دست شیخ پوشند

    بجان در راه تعظیمش بکوشند

    ز دست هیچکس پوشید نتوان

    چنین خرقه یقین در راه اخوان

    بترک اسم دارد قسم ثانی

    چو درویشی همی باید که دانی

    ز دست هر که نیکو حال باشد

    عدوی نفس و جاه و مال باشد

    توان پوشیدن و شاید نگهداشت

    فتوح روزگار خویش انگاشت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    یکی دلقی و دو نان و سجاده

    چو دانا گوشهٔ عزلت فتاده

    بترک جمله بایداکردی یار

    ارادت را نشاید جز که اینکار

    بدان ای طالب راه سعادت

    که آمد اصل کارت با سه عادت

    نخستین آنکه اندک خوار گردی

    اگر پرخور شوی پر خوار گردی

    دوم کم گوی تا گردی سلامت

    که پرگوئی بسی دارد ملامت

    سیم کم خسب تا کاهل نگردی

    که از کاهل نیاید هیچ مردی

    تو دایم این سه عادت را نگهدار

    سعادت بر تو بگشاید همه کار

    که تا یابی در این ره اجتهادی

    همی کن دائماً با خود جهادی

    بجد و جهد و سعی و طاقت خویش

    خورش از خود بگیر ای مرد درویش

    خورش چون از وجودت پاک باشد

    خورنده رهرو و چالاک باشد

    خورش در راه تو اصل تمام است

    ز خوردن کار هرکس بانظام است

    خورش را اصل راه کار دین دان

    خللها ازخورش آمد یقین دان

    هران تن کو بشبهت پرورش کرد

    هر آن آفت کزو آید خورش کرد

    که تا یابی تو ذوقی از طریقت

    شود مکشوف بر جانت حقیقت

    ز تقوی جامهٔ ایمان خود دوز

    که تا عـریـان نمانی اندرین روز

    چو با شرع تو تقوی یار نبود

    بنزد خاصگانت بار نبود

    اگر خواهی که باشی رهرو تیز

    ز پیش مال و جاه خویش برخیز

    چو اندر بند مال و قید جاهی

    نیابی هیچ مقصودی که خواهی

    سر موئی مشو خارج از آداب

    که تا بیدار گردد بختت ازخواب
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    اساس راه دین را بر ادب دان

    مقرّب از ادب گشتند مردان

    ادب شد اصل کار و وصل هجران

    هم او شد مایهٔ هر درد و درمان

    نشاید بی ادب این ره بسر برد

    نشاید هیچکس را داشتن خورد

    بچشم حرمت و تعظیم در پیر

    نگه کن در همه کین هست توقیر

    بروزی هر که باشد مهتر از تو

    چنان میدان که هست او بهتر از تو

    بجان میکوش در تعظیم هر پیر

    که تا در دل نیابی زحمت از پیر

    ادب با خالق و خلقان نگهدار

    که تاکشت امیدت بر دهد بار

    نگهدار ادب شو در همه حال

    که تا مقبول باشد از تو اعمال

    چو اعمال تو با آداب باشد

    ترا صد گونه فتح الباب باشد

    همیشه بی ادب مهجور باشد

    مدام از حضرت حق دور باشد

    عمل چون با ادب هم یار نبود

    عمل رانزد حضرت بار نمود

    بترک یک ادب محجوب گردی

    یقین با صد هنر معیوب گردی

    چو باشی با ادب یابی معانی

    چو باشی بی ادب زو باز مانی

    ادب آمد درین ره اصل هر کار

    همی گویم ادب زنهار زنهار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ز عهد خویش داد خویش بستان

    اگر غافل شوی باشی چو مستان

    نفسهای تو معدود است یکسر

    کند بر هر یکی حکمی بمحشر

    موزع کن بخود اوقات و ساعت

    بروز و شب بانواع عبادت

    بشرط آنکه چون کوشیده باشی

    بجد و جهد خود پوشیده باشی

    مکن بعد از فریضه هیچ کاری

    مگر باری که برداری ز یاری

    چو خدمت هست ترک نافله گوی

    بخدمت بـرده‌اند از هر کسی گوی

    بخدمت کوش تا یابی تو حرمت

    بخدمت مرد گردد اهل صحبت

    بهین جمله خدمتهاست خدمت

    سر جمله سعادتهاست خدمت

    یقین میدان شهی یابی ز خدمت

    نجات از گمرهی یابی زخدمت

    سلوک راه و معراج معانی

    شود پیدا ز خدمت تا که دانی

    منه منت به پیش راه درویش

    مقامی نیست نک این باب اندیش

    چنان خدمت کن ای یار یگانه

    که منّت بر تو باشد جاودانه

    چو خدمت کردی و منت نهادی

    یقین آن رنج را بر باد دادی

    چو برگ منتی دیدی تو برخیز

    از آن صحبت بپای جهد بگریز

    کزان صحبت نیابی هیچ کاری

    بجز ضایع گذشتن روزگاری

    بدان در راه صحبت بس خطرهاست

    نفسها را بصحبت بس اثرهاست

    بد افتد مر ترا از بد قرینت

    اگر یک دم بود او هم نشینت

    در آن یک دم خرابیها نماید

    که شرح آن بگفتن در نیاید

    اگر هم صحبت نیکست در راه

    فزاید مر ترا در صحبتش جاه

    چو قدر صحبت او را بدانی

    چشی زان صحبت آب زندگانی

    گر آن صحبت دمی معدود باشد

    از آن هم صحبتش مسعود باشد

    مثال کیمیا دان صحبت چند

    که بر افعال و اعمال تو افکند

    تمامت را برنگ خود برآرد

    بتوبه روز بدبختی سرآرد

    بجان و جاه و مال ای مرد درویش

    که تا تو داده باشی داد صحبت

    تقرب کن تو با همصحبت خویش

    بود بر جا همان بنیاد صحبت

    منه تفضیل خود را بر یکی مور

    کز آن معنی شود چشم دلت کور

    اگر فضلی شناسی خویشتن را

    بود بر تو فضیلت اهر من را

    بخود گر زانکه داری نیک ظن را

    همان قدری شناسی خویشتن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بپای عشق باید رفتن این راه

    بنور علم شاید رفتن این راه

    بمقصد چون رسی هر دو رمیدند

    ترا بی هر دو اندر خود کشیدند

    چو علم کسبیت کردند غارت

    ترا بخشند علمی از اشارت

    عبارت زان لدنی کرد دانا

    اگر مکشوف گردد جمله اشیاء

    حیات جملهٔ اهل معانی

    از آن علمست می‌باید که دانی

    شوی زنده بدو از خویش مرده

    نگیرد بر تو زان سر هیچ خورده

    نباشد مرد را نزدیک تو بار

    همیشه زنده مانی اندران کار

    ترا رخصت بود اندر خرابی

    بسا گنج معانی را که یابی

    تو عالی همتی شو بشنو ای یار

    بود عالی همم پیوسته ز ابرار

    چوداری همتی ره بیشتر رو

    قدم از خود کن و بی‌خویش درشو

    که تا ملک خرابی را به بینی

    جگرهای کبابی را به بینی

    چو گردی کافر ای یار موافق

    شوی آنگاه در اسلام صادق

    خراباتی شوی میخوارگردی

    ز علم و عقل خود بیزار گردی

    چه دانی تا خرابی خود چه جایست

    که علم و عقل بر آنجا بپایست

    اگر ملک خرابی باز یابی

    مقام فخر و عز و ناز یابی

    نشان جمله معلوم ای برادر

    چو صاحب دل شوی دانی تو یکسر

    ببخشد عالمی گر زانکه خواهی

    ولی خواهش کند اینجا تباهی

    شناسای معانی بس نهان است

    که آن معنی ورای جان جانست

    اگر رمزش ازین معنی بدانی

    ترا بهتر ز گنج شایگانی

    بخواهم گفت رمزی زین خرابی

    که تا ذوقی ازین معنی بیابی

    مرادم زین خرابی بیخودی دان

    نه عصیان کردن و کار بدی دان

    همان کافر شدن در بینش خویش

    اگرمردی درین معنی بیندیش

    نوشید*نی نیستی رانوش کردن

    وجود خود زخود بیهوش کردن

    کند اعمال و ناکرده شمارد

    نظر بر گفت و کرد خود ندارد

    نوشید*نی نیستی را چون کند نوش

    شود از شوق حق حیران و مدهوش

    وجود اودل و دنیا ندارد

    سر همت به عقبی در نیارد

    ز بیخوشی نداند پیش و پس را

    بجز موئی ندارد هیچ کس را

    چو بیخود شد دگر کس را نه بیند

    مقام نیستی را بر
     
    بالا