بیوگرافی نویسندگان بیوگرافی لئوتولستوی| نویسنده

  • شروع کننده موضوع Pari_A
  • بازدیدها 379
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

Pari_A

کاربر اخراجی
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
2,766
امتیاز واکنش
14,439
امتیاز
746
upload_2018-9-11_16-10-4.jpeg

تولستوی نویسنده بزرك روسی


من معتقدم بالزاک ، بزرگترین رمان نویسی است که تاکنون جهان شناخته است ، ولی عقیده دارم «جنگ و صلح »تولستوی ، بزرگترین رمان عالم است. (سامرست موام)

رمانی بایک چنین پهنه وسیع که درباره یک چنان دوران خطیر تاریخی گفتگو مند واین همه قهرمان داشته باشد، قبلا نوشته نشده بود وگمان می کنم هرگز دوباره نوشته نشود. درست گفته اند که «جنگ و صلح » یک حماسه است.

من هیچ اثر خیالی دیگرن را نمی شناسم که به حقیقت بتوان آن را بدینگونه توصیف کرد. استراخوف که از دوستان تولستوی و منتقد توانایی بود، عقیده خود را درباره « جنگ و صلح »در چند جمله پر حرارت بیان کرده است . او می گوید : « چنگ وصلح» تصویر کاملی از زندگی بشریست. تصویر کاملی از روسیه آن زمان است ، تصویر کاملی از همه چیزهاییست که در آنها ، مردم سعادت و عظمت ، اندوه وخواری خد را می یابند ، این است جنگ و صلح .

تولستوی، وقتی نوشتن «جنگ و صلح » را آغاز کرد، سی وشش ساله بود ، واین سنی است که در آن ، استعداد آفرینش یک نویسنده معمولا در حد کمال است ، وهنگامی که آن را تمام کرد، شش سال گذشته بود . دورانی را که تولستوی برای رمان خود برگزید، زمان جنگهای ناپلئون بود و بقطه اوج داستان حمله ناپلئون است.

وقتی تولستوی شروع به نوشتن رمان خود کرد، در نظر داشت داستانی در باره زندگی خانوادگی اشراف روسیه بنویسد ، و قرار بود حوادث تاریخی ، فقط به منزله زمینه رمان او به کار روند . بنا بود قهرمانان داستان دچارحوادثی شوند که از لحاظ روحی تاثیر عمیقی در آنها بگذارد، ولی در پایان، پس از تحمل مشقات زیاد، پاک و بیغش شوند ، و از یک زندگی آرام و سعادتمند برخوردار گردند. فقط در جریان نوشتن رمان بود که تولستوی درباره مبارزه عظیمی که میان نیروهای مخالف در گرفته بود، بیش از پیش تاکید کرد، و از مطالعات وسیع او یک فلسفه تاریخی پدید آمد که من ،بعدبه اختصار به آن اشاره خو اهم کرد.

upload_2018-9-11_16-10-4.jpeg

می گویند «جنگ وصلح» نزدیک به پانصد قهرمان دارد. شخصیت تک تک این قهرمانها ، در کتاب کاملا مشخص و معلوم شده و باوضوح تمام به خواننده معرفی گشته است.

این کار ، به خودی خود یک کار بزرگ است. توجه و علاقه خواننده ، چنانکه در اکثر رمانها معمول است ، فقط به دو ،یا سه تفر ، حتی به یک دسته ، جلب نمی شود، بلکه او متوجه اعضای چهار خانواده اشرافی ، متوجه خانواده های روستوف ، بولکونسکی ، کوراگین وبزوخوفمی شود.


یکی از مشکلاتی که رمان نویس باید با آن مبارزه کند اینست : وقتی موضوع رمان به این نیاز دارد که نویسنده به گروههای دیگری هم توجه کند و در باره آنها حرف بزند ، بایستی این تغییر توجه و تغییر مطلب را آنچنان موجه و قابل قبول نشان دهد که خواننده به راحتی آن رابپذیرد . آنوقت است که خواننده می بیند آنچه را که احتیاج دارد درباره گروهی از قهرمانان رمانبداند، عجالتا به اوگفته اند ، و آماده است بداند ، اشخاص دیگری که مدتی راجع به آنها چیزی نشنیده بود، در این فاصله چه کرده اند. رویهمرفته ، تولستوی این کار را با چنان مهارتی انجام داده است که خیال می کنید فقط یک رشته داستان را تعقیب میکنید.

تولستوی ، مثل همه داستان نویسها ،قهرمانان خود را از روی اشخاصی ساخت که آنها را می شناخت یا به وسیله دیگران شناخته بود. ولی البته ، از این افراد تنها به عنوان نمونه و «مدل » استفاده کرد، و وقتی قوه تخیل او روی آنها کار کرد ، موجوداتی شدندکه فقط شاخته نیروی ابداع خود او بودند. می گویند تولستوی كنت روستوف ولخرج را از روی پدر بزرگش ساخت و نیكولا روستوف را از روی پدرش و پرنسس ماری رقت انگیز و دلربا را از روی مادرش .....

در مورد دو مردی كه می توان گفت قهرمان واقعی «جنگ و صلح» هستند، یعنی پیر بزوخوف و پرنس آندره ، عقیده عموم براینست كه تولستوی خودش را در نظر داشته است . و شاید این گفته بی اساس نباشد كه تولستوی چون از شخصیت «دوگانه» و «تقسیم شدة» خودش آگاه نود ، كوشید با آفریدن این دو آدم متضاد از روی «مدل واحد» خود، خصوصیات روحی و فكری و اخلاقی خودش را روشن كند و بشناسد . از این لحاظ ، پیر و پرنس آندره شبیه هم هستند ، یعنی مثل خود تولستوی ، هر دو در جستجوی آرامش روحی و فكری اند ، هر دو سعی می كنند برای اسرار مرگ و زندگی پاسخی بیابند و هیچ مدام این جواب را پیدا نمی كنند ، ولی از طرف دیگر تشابهشان با هم بسیار كم است . پرنس آندره آدمیست شجاع ، جذاب ، كه به نژاد و مقام اجتماعی خود می نازد ، شریف ، اما مغرور ، دیكتاتورمآب، ناشكیبا و بی منطق است. ولی با همه این نقائص اخلاقی ،موجود بسیار جالب بوجهی است .

images


پیر به كلی آدم دیگریست . او مهربان و خوش طینت ، دست و دل باز ، فروتن ، نجیب و فداكار است ، ولی آنقدر ضعیف و النفس و بی اراده است و چنان به آسانی كلاه سرش می رود و آنقدر زود گول می خورد كه شما خواه نا خواه در برابر او احساس بیحوصلگی می كنید . اشتیاقی كه پیر به نیكو كاری و خوب بودن دارد ، خواننده را تحت تأثیر قرار می دهد ، اما ، آیا لازم بود كه او را یك چنین آدم احمقی درست كرد؟ و وقتی می كوشد برای معماهایی كه اورا عذاب مدهد ، جوابی پیدا كند ، فراماسون می شود و باید گفت : در اینجا تولستوی فصول بسیار ، بسیار خسته كننده و ملال آوری نوشته است.

هر دوی این مردها،عاشق ناتاشا ، جوانترین دختر كنت روستوف هستند . تولستوی با آفریدن ناتاشا ، شیرین ترین دختر ی را كه در داستانهای خیالی آمده است . هیچ چیز یه اندازة نشان دادن دختر جوانی كه در عین حال هم دلربا و هم جالب توجه باشد . مشكل نیست . دختران جوانی كه در سر گذشتهای خیالی آمده اند ، معمولا یا بیفروغند (مثل آملیا در رمان پارك منسفیلد) یا زیركی بسیار نیم بندی دارند (مثل كونستنتیادورهام در رمان «خودخوااه») یا ساده لوح و احمقند (مثل دورا در رمان «دیوید كاپرفیلد»).عشـ*ـوه گریها و ل*ـاس زدنهای این دخترها آنقدر ابلهانه است و خودشان آنقدر معصومند كه از حد تصور خارج است.

images


این موضوع قابل درك است كه چرا آفریدن دختران جوان برای رمان نویس كارمشكلیست . علتش اینست كه در آن سن كم ، شخصیت دختر هنوز تكامل پیدا نكرده و «جا» نیفتاده است . نظیر رمان نویس، نقاش نیز فقط وقتی می تواند صورتی راجالب توجه بسازد كه فراز و نشیبهای زندگی ، فكر ، عشق، دردورنج، به آن چهره خصوصیتی داده باشد. در تصویر یك دختر ، بهترین كاری كه نقاش می تواند بكند این است كه جاذبه و زیبایی «جوانی » او را نشان دهد .

تولستوی از افراد آن طبقه اجتماع بود كه نویسندگان برجسته ناز میان ایشان به وجود نیامده اند . او، پسر كنت نیكولا تولستوی و شاهزاده خانم ماریا ولكونسكی بود . مادرش ثروت پدری داشت . تولستوی كه پنجمین و آخرین فرزند خانواده محسوب می شد ، در خانه اجدادی مادرش واقع در یاسنایاپولیانا ب دنیا آمد . پدر و مادر او در زمان كودكیش مردند . تولستوی ، نخست به وسیله معلمین «سرخانه»باسواد شد و بعد در دانشگاه غازان و پساز آن در دانشگاه سن پترزبورگ به تحصیل پرداخت. اودانشجوی ضعیفی بود و از هیچ یك این دانشگاهها گواهینامه نگرفت. روابط و پیوندهای اشرافی تولستوی به او اجازه دادكه وارد «جامعه» شود و اول در غازان و بعد در سن پترزبورگ و مسكو به مجالس بال و شب نشینی و مهمانیهای اشرافی رفت.

در این وقت ، تولستوی عرقخوری قهار و قماربازی بی بندو باربود . یك بار ، برای آنكه وامی را كه در نتیجه قمار به گردنش افتاده بودبپردازد، مجبور شد خانه ای را كه در یاسنایاپولیانا داشت و قسمتی از ارثیه او بود ، بفروشد. او مردی بود كه فریزه جنـ*ـسی نیرومندی داشت. بنا به نوشته دفترچه خاطرات روزانه او ، شبی پس از عیاشی ، شبی كه تمام ساعات آن را با زن و «ورق» و عشقبازی با زنان كولی گذرانیده بود، دچار عذاب وجدان شد . البته اگر از روی رمانهایی كه نویسندگان روسیه نوشته اند قضاوت كنیم ، این گونه تفریحات تاحدی ، یك خوشگذرانی ساده روسی محسوب می شود یا شد ، و یك چیز عادی و معمولی بود. ولی ، با این عذاب و جدان ، هر وقت كه فرصتی پیش می آمد ،تولستوی از تكرار آنچه گفتیم ، خودداری نمی كرد.

او با آنكه آنقدر نیرومند بود كه می توانست بدون خستگی ، تمام روز را پیاده روی كند و یا ده دوازده ساعت روی زین بنشیند، خثهای كوچك داشت وقیافه ای جذاب وگیرانبود . تولستوی می نویسد : «خیلی خوب می دانستم كه خوش قیافه نیستم. لحظاتی می رسید كه نومیدی مرا مغلوب می كرد . خیال می كردم در دنیا برای كسی كه مثل من چنین بینی پهن و چنین لبهای كلفت و چنین چشمهای ریز خاكستری داشته باشد، هیچ گونه سعادتی نمی تواند وجود داشته باشد و از خداوند می خواستم معجزه ای بكند و مرا خوشگل كند ، و حاضر بودم آنچه آنوقت داشتم و هر آنچه را كه در آینده گیر می آوردم ، بدهم تا صورتم خوشگل بشود».

تولستوی نمی دانست كه صورت ناگیرای او ، قدرت روحی ومعنوی او راكه به نحو عجیبی جذاب بود ، نشان می دهد.*******

او نمی توانست نگاه چشمهایش را كه به قیافه اش جاذبه می داد ببییند . در ان زمان ، تولستوی شیك پوش بود (او هم نظیر استاندال بیچاره ، امیدوار بود كه لباسهای شیك ، زشتی چهره اش را بپوشاند ) و به طرز زننده ای به مقام اجتماعیش می نازید . یكی از همشاگردیهای تولستوی در دانشگاه غازان دربارة او چنین نوشت: «من از كنت كه از همان برخورد اول آدم را باقیافه و رفتار سردش ، با موهای براقش ، بانگاه نافذ چشمهای نیمه بازش ، متنفر می كرد ، دوری كردم. هرگز مرد جوانی را با یك چنان وقار و خودخواهی عجیت كه به نظرم بیمعنا می رسید ، ندیده بودم .... او ، سلامها مر به سختی و به ندرت جواب می داد ، مثل اینكه می خواست به من حالی كند كه ما به هیچ وجه همتراز نیستم ...»

وقتی وارد ارتش شد،ظاهرأ به رفقای افسرش بی اعتنایی میكرد . خودش می نویسد: « در این جامعه ، بسیاری چیزها ، باراول مرا سخت ناراحت كرد، ولی به آنها عادت كرده ام . بی آنكه خودم را به این جنتلمنها بچسبانم ، حدوسط خوبی برای كارها پیدا كرده ام كه در آن ، نه نخوت و غرور و جود دراد رنه انس و آشنایی».

تولستوی ، هنگامی كه در قفقاز بود و بعدها ، وقتی كه در سباستوپول به سر می برد ، چند قطعه و داستان ، و نیز سرگذشت كودكی و دوران شباب خود را رنگ افسانه به آن زده بود، نوشت . این نوشته ها در مجله ای چاپ شدو مورد توجه خوانندگان قرار گرفت ، به طوری كه وقتی از جنگ برگشت و به سن پترزبورگ رفت ، از او به گرمی استقبال كردند. ولی از مردمی كه در آنجا دید، خوشش نیامد . آنها هم از او خوششان نیامد. با آنكه ازصمیمیت خود مطمئن بود ، هیچ وقت نمی توانست خودش رانسبت به صمیمیت دیگران معتقد سازد، و در گفتن این نكته به آنها تعللی به خود راه نمی داد. در برابر عقایدی كه سایرین پذیرفته بودند و آنها را تغییر ناپذیر می دانستند ، صبور و شكیبا نبود. تولستوی تندمزاج بود و خصوصیات اخلاقی بسیار متناقضی داشت و به احساسات دیگران خودخواهانه بی اعتنا بود. تورگنیف گفته است هرگز با چیزی كه بیش از نگاه فضولانه تولستوی ناراحت كننده باشد برنخورده بود ، نگاهی كه با چند كلمه زننده و نیشدار همراه بود و می توانست انسان را دچار خشم شدیدی كند. او در این زمان انتعاد را بسیار بد می پذیرفت و یك بار تصادفأ نامه ای را خواند كه در آن اشارة مختصری به خودش شده بود ، بلا فاصله نویسنده را به جنگ تن به تن دعوت كرد و دوستانش به زحمت توانستند اورا از یك «دوئل» مسخره بازدارند.

images
images


در آن زمان ، موج آزادیخواهی روسیه را فراگرفته بود . موضوع آزاد كردن «سرفها» مسأله حاد روز بود ، و تواستوی پس از آنكه چند ماه در پایتخت به عیاشی و ولخرجی گذرانید ، ته یاسنایاپولیانا برگشت تا به دهقانان املاك خود طرحی را ارائه دهد و به موجب آن آزادشان سازد. ولی دهقانان به طرح او بدگمان شدند وخیال كردند كه حقها ای در كار است و به همین جهت نقشة او را در كردند . تولستوی برای بچه های آنها مدرسه ای درست كردو شیوه های تربیتی او انقلابی بود. شاگردها حق داشتند ، كه به مدرسه نروند و حتی وقتی در كلاس هستند ، به در معلمشان گوش ندهند . در مدرسه تولستوی ، نظم انطباط به هیچ وجه وجود نداشت و هیچ یك از شاگردان هیچ وقت تنبیه نمی شد . تولستوی خودش درس می داد ، تمام روز را با بچه ها كار می كرد و عصر كه می شد در بازیهای آنها شركت می كرد و تا نصفه های شت برای آنها قصه می گفت و با آنها آواز می خواند. تقریبا در همین وقت ، بازن یكی از «سرفهای» خودش رابـ ـطه پیداكردو در نتیجه این رابـ ـطه ، پسری به دنیا آمد. در سالهای بعد ، این بچه حرامزاده كه اسمش «تیموتی»بود ، كالسكه چی یكی از پسرهای جوان تولستوی شد . بیوگرافی نویسان از این نكته تعجب كرده اند ، كه پدر تولستوی هم یك بچه نامشروع داست و او نیز به عنوان كالسكه چی ، پیش یكی از اعضای خانواده كار می كرد. برای من این موضوع یك نوع «دهن كجی» اخلاقیست.من فكر می كنم كه تولستوی ، باوجدان ناراحتی كه داشت، با اشتیاق شدیدی كه به نجات «سرفها» از وضع نكبت بارشان نشان می داد و می خواست آنها را با سواد كند و به ایشان تعلیم دهد تا پاك و مهذب و محترم باشند ، لااقل می بایستی برای پسرش كاری می كرد . تورگنیف ، بچه نامشروعی داشت كه دختر بود . ولی تورگنیف مواظب این بچه بود ، برای او معلمه های سرخانه آورده بود . یكی از خصوصیات عجیب اخلاقی تولستوی این بود كه می توانست با حداكثر شور و شوق و علاقه ، كار جدیدی را شروع كند ،‌ولی دیر یا زود ،بی استثناء، از آن كار جدید خسته می شد . او خودش بیزار شده بود و وضع مزاجیش خوب نبود . بعدها نوشت كه اگر در این وقت ، یكی از میدانهای زندگی كه هنوز در آن به تفحص نپرداخته بود و نوید خوشبختی می داد .جود نمی داشت ، به كلی مایوس شده بو د. این میدان ، ازدواج بود . تولستوی تصمیم گرفت كه ای آزمایش راهم بكند . سی و چهار سال داشت . با سونیا كه دختر هیجده ساله ای بود عروسی كرد. پدر سونیا دكتر برس نام داشت و در مسكو طبابت می كر د . دكتر برس از آن پزشكانی بود كه مطابق مد روز رفتار می كنند . وی از دوستان قدیمی خانواده تولستوی بود و دو دختر داشت ،‌سونیا دختر دومش بود . تولستوی و سونیا در یاسنایاپولیانا اقامت كردند.

images


در یازده سال اول ازدواج ، كنتس هشت بچه آورد و در پانزده سال بعد ، مادر پنج بچه دیگر شد . تولستوی اسبها را دوست داشت و سواری خوب می كرد و از كار هم بسیار خوشش می آمد . به ملكش سرو صورتی داد و در ساحل شرقی رود ولگا املاك جدیدی خرید، به طوری كه وقتی مرد ، نزدیك به شانزده هزار جریب زمین داشت . زندگی او به صورت عادی و مانوس ، شروع شد . در روسیه ، دهها اشرافزاده وجود داشتند ، كه در جوانی قمار كرده بودند ، عرق خورده بودند ، روسپی بازی كرده بودند ، بعد زن گرفته بودند و یك گله بچه داشتند، در املاكشان نشسته بودند ، مراقب دارایی خود بودند ، اسب سواری .شكار می كردند ؛ و در میان این جمع ، عده كسانی كه مثل تولستوی عقایدو افكار ازادیخواهانه داشتند و از بیسوادی دهقانان ، از فقر و زندگی نكبت بار آنها ناراحت بودند و می كوشیدند وضع كشاورزان را سروصورتی دهند ، كم نبود. تنها چیزی كه باعث شده بود تولستوی با تمام افراد نظیر خود تفاوت داشته باشد ، این بود كه در این وقت دو تا از بزرگترین رمانهای دنیا ، یعنی : «جنگ و صلح» و «‌آنا كارنینا» را نوشت.

سونیا تولستوی وقتی زن جوانی بود ، به نظر می رسد جذاب بود.هیكل طناز ، چشمهای خوشگل ، بینی نسبتأ گوشت آلود و موی مشكی براقی داشت ، پر حرارت ، خندان و با نشاط بود و موقع حرف زدن ، صدای قشنگی داشت. وقتی تولستوی و سونیا نامزد شده بودند،‌تولستوی چون اشتیاق داشت كه از زن آینده خود هیچ چیز را پنهان نكند ، دفتر خاطرات روزانه خود را به سونیا داد تا بخواند . سونیا از خواندن آن دچار تكان روحی شدیدی ، شد ولی پس از شبی كه با بیخوابی و اشك ریزی گذرانیده بود ، دفتر را به تولستوی پس داد و او را بخشید . اما قضایا را فراموش نكرد.

تولستوی و سونیا ، هر دو بسیار احساساتی بودند و به قول معروف : خصوصیات روحی و فكری و اخلاقی فراوانی داشتند. معنای این حرف معمولا اینست كه اینجوری ، چند صفت مشخصه بسیار زننده و نامطبوع دارد . كنتس ، مته به خشخاش می گذاشت ، مو را از ماست می كشید، دلش می خواست همه چیز مال خودش باشد وحسود بود. تولستوی ، خشن و ناشكیبا بود . اصرار داشت كه سونیا بچه ها را خودش شیر بدهد و پرستاری كند و این هم كاری بود كه سونیا از آن خوشش می آمد . ولی ، پس از تولد یكی از بچه ها كه پستانهای سونیا آنقدر درد می كرد كه مجبور شد بچه را به دایه بسپارد . تولستوی بی سبب به او خشمگین شد. هر چند این زن و شوهر باهم دعوا میكردن ولی همدیگر را بسیار دوست داشتند و ازدواجشان روی هم رفته سعادتمند بود.می گویند سونیا «جنگ و صلح» را هفت بار پاكنویس كرد.

پروفسور سیمونز، بیست و چهار ساعتی را كه تولستوی می گذرانید این طور تعریف كرده است: «تمام اعضای خانواده برای صرف صبحانه دور میز می نشستند و لطیفه ها وشوخیهای آقای خانه ، گفتگوها را خوش و سرورانگیز می ساخت . سرانجام ، تولستوی با گفتن این جمله كه «حالا وفت كار كردن است »بر می خاست و آنوقت در حالی كه معمولا یك لیوان چای پررنگ با خودش می برد، توی اتاق كارش ناپدید میشد هیچ كس جرئت نداشت مزاحمش بشود . در اوائل بعد از ظهر كه از اتاق كارش بیرون می آمد ، وقت ورزش و فرا رسیده بود . معمولا یا پیاده روی میكرد یا اسب سواری . ساعت پنج برای صرف ناهار بر می گشت با اشتهای زیادی غذا می خورد و وقتی سیر می شد ، تمام حاضرین را با شرح دقیق هر واقعه ای كه هنگام گردش دیده بود ، به نشاط می آورد پس از ناهار ، به اتاق كار خود می رفت و مطالعه می كرد وساعت هشت بعد از ظهر برای خوردن چای ، در اتاق نشیمن به اعضای خانواده و كسانی كه برای ملاقات او آمده بودند ، می پیوست . در آنجا ، غالبأ موسیقی نواخته می شد ، یا یكی با صدای بلند كتاب می خواند ، یا برای بچه ها بازی ترتیب می دادند».

تولستوی كم كم به پنجاهمین سال زندگیش نزدیك می شد . برای مردها، این دوره خطر ناكیست . جوانی گذشته است و وقتی به پشت سر نگاه می كنند ، دلشان می خواهد از خودشان بپرسند كه زندگی آنها به كجا كشیده و چه حاصلی به بار آورده است ؛ وقتی به آینده نگاه می كنند و سایة پیری را جلوی خودشان می بینند ، مستعد ند تا چشم انداز زندگی را بیفروغ و نومید كننده بیابندو ، ترسی وجود داشت كه در تمام مدت عمر ، سر وقت تولستوی می آمد و آن: ترس از مرگ بود. او در كتابش به نام «اعترافات» وضع روحی و فكری خود را در آن زمان را شرح داده است.

تولستوی وقتی هنوز بچه بود ، از اعتقاد به خدا دست برداشته بود ، ولی بی اعتقادی او، باعث شد كه ناشاد و ناراضی شود ، برای اینكه هیچ نظربه ای نداشت كه او را قادر سازد معمای حیات را حل كند . از خودش می پرسید: چرازندگی می كنم و چگونه باید زندگی كنم ؟جوابی پیدا نمی كرد. حالا دوباره به خدا اعتقاد پیدا كرده بود ،‌ولی با یك سلسله استدلال . او به خدایی كه مثل انسان باشد و خصوصیات یك انسان را داشته باشد ،‌اعتقاد نداشت؛ و نیز در آن زمان ، به زندگی پس از مرگ معتقد نبود ، گرچه بعدها وقتی به این فكر افتاد كه «نفس» قسمتی از «ذات لایتناهی » است، به نظرش غیر قابل تصور آمد كه «نفس» بانابودی بدن ، از بین برود. تولستوی تا مدتی ، به كلیسای ارتودكس روسیه چسبید، ولی چون دید كه زندگی مجتهدین كلیسای مربور با اصول مذهبی آنها تطبیق نمی كند، از آن وازده شد و دید محال است تمام چیز هایی را كه آنها می خواستند، او باور كند ، بتواند باور كند . تولستوی حاضر بود فقط آنچه را كه به معنای ساده و واقعی كلمه راست ودرست باشد ، بپذیرد .

رفته رفته به مؤمنینی كه در میان مردم فقیر و ساده و بیسواد وجود داشتند ، نزدیك شد . وهر اندازه كه به زندگی آنها بیشتر نگاه می كرد ، بیشتر معتقد می شد كه با مردم ، با انكه در ظلمت خرافات فرو رفته بودند ، ایمان واقعی دارند ، ایمانی كه برای آنها لازم است . و دید فقط همین ایمان است كه با ارزانی داشتن معنا و مفهومی به حیات ایشان ، زندگی كردن را برای آنها امكان پذیر می سازد.

سالها طول كشید تا تولستوی درباره نظرات خود تصمیم نهایی را گرفت . واین سالها ، برای او پر از رنج و اندوه جانكاه و تفكر و مطالعه بود . او در نهایت با رد خرافات در دین فقط به گفته های مسیح ایمان آورد. سونیا تولستوی ، كه از اعضای مؤمن كلیسای ارتودوكس بود ، اصرار داشت كه بچه های او تعلیمات دینی بگیرند ،‌و در زندگی به مقتضای وضعی كه مشیت پروردگار برایش تعیین كرده بود ، وظیفه خود را از هر راهی كه شده بود، انجام می داد . او زنی نبود كه خصوصیات روحی و معنوی زیادی داشته باشد . در واقع ، آنهمه بچه زاییدن ، شیردادن بچه ها و پرستاری از آنها ، مراقبت در اینكه خوب تربیت شوند ، و اداره كردن یك خانوادة بزرگ ، دیگر وقتی برایش باقی نگذاشته بود كه به امور روحی ومعنوی بپردازد.

او ، نه از نظریه دگرگون شده شوهرش چیزی می فهمید و نه آنكه با آن موافق بود ، ولی باصبر و تحمل بسیار آن را پذیرفت . با وجود این ، وقتی تغییر عقیدة شوهرش باعث تغییر رفتارش شد، ناراحت شد و در نشان دادن ناراحتی خود درنگ نكرد . در این وقت ، تولستوی چون فكر می كرد وظیفه اش اینست كه هر قدر بتواند از كار دیگران كمتر استفاده كند ، بخاری اتاقش را خودش روشن می كرد ، آب می آورد و به لباسهایش خودش رسیدگی میكرد. و چون این فكر برایش پیدا شده بود كه نان خود را با دستهای خودش در بیاورد ، كفاشی را پیدا كرد تا چكمه دوزی وپوتین دوزی را به او یاد بدهد . تولستوی د ریا سنایاپولیانا ، با دهقانان كار می كرد ، شخم میزد ، علفهای و یونجه های خشك را با گاری می برد ، هیزم می شكست . كنتس ، با این كارهای او مخالف بود ، چون این طور به نظرش می رسید كه تولستوی از صبح تا شت مشغول كار بدنی بیفایده است ،كاری كه حتی در بین روستاییان ، جوانان انجام نمی دادند .**************

سونیا به تولستوی نوشت:‌« البته خواهی گفت كه اینطور زندگی كردن ، موافق معتقدات توست و از آن لـ*ـذت میبری . این مسأله دیگریست و من فقط می توانم بگویم : خوش باش ! ولی با همه این كارها ، به عنوان رفع خستگی یا عوض كردن مشغله ، عالی است ، ولی نه به عنوان یك كار و حرفة مخصوص » سونیا حرف حسابی میزد. ای از سفاهت تولستوی بود كه خیال می كرد كاربدنی ، در هر حال شریفتر از كار فكریست . حتی اگر این فكر را هم می كرد كه رمان نوشتن ، برای اینكه آدمهای تنبل و بیكار آن را بخوانند ، كار بدیست ،‌مشكل بتوان باور كرد كه نمی توانست كاری عاقلانه تر از چكمه دوزی گیر بیاورد؛ آن هم چكمه های قناس كه به هر كس می داد نمی توانست بپوشد.

images
images
images


تولستوی لباس دهاتیها را پوشید و سرو ریخت كثیف و ژولیده ای پیدا كرد . می گویند یك روز پس از آنكه «پهن» حمل كرده بود ،‌برای خوردن ناهار وارد اتاق شد ، ولی بوی گندی كه با خودش توی اتاق آورده بود آنقدر زیاد بود كه مجبور شدند پنجره ها را باز كنند . شكار را كه بسیار دوست داشت و به آن معتاد شده بود رها كرد، و برای اینكه حیوانات ، به منظور خورده شدن كشته نشوند ، گیاه خوار شد . سالها «نم نمك»‌عرق خورده بود ، ولی حالا بكلی از عرق خوردن دست برداشت و دست آخر ، به قیمت یك تلاش و تقلای تلخ ، دخانیات راهم ترك كرد. حالا ، دیگر بچه ها كم كم بزرگ می شدند ؛‌به خاطر تعلیم و تربیت آنها و برای آنكه «تانیا» دختر بزرگ تولستوی پایش به اجتماع بازشود ، كنتس اصرار كرد كه خانواده آنها زمستانها به مسكو بروند . تولستوی از زندگی شهری بیزاربود ، ولی تسلیم ارادة زنش شد . در مسكو ، از تناقضی كه بین ثروت ثروتمندان و فقر فقرا دید ، وحشت كرد . نوشت: «احساس كردم و احساس می كنم و همیشه احساس خواهم كرد كه تاوقتی اندكی غذای اضافی دارم و بعضیها غذا ندارند ،‌تا وقتی كه من دونیمتنه دارم و آدم دیگری یك كت هم ندارد ، شریك جنایتی هستم كه دائما تكرار می شود».

حرف آنهایی كه به او می گفتند توی این دنیا ، همیشه آدم پولدار و فقیر بوده و همیشه هم خواهد بود ،‌بجایی نمی رسید . تولستوی احساس می كرد كه این حرف ، درست نیست . و پس از آنكه به دیدن مسافرخانه ای كه استراحتگاه شبانه بینوایان بود رفت و مناظر وحشتناك آن را دید ، خجالت كشید كه به خانه خودش برود و شام «پنج قسمتی » راكه دو پیشخدمت مرد بالباسهای دمدار مخصوص و پاپیونها و دستكشهای سفید روی میزش می گذارند بخورد. پول دادن به گداها را كارناپسندیدای می دانست . قدم بعدی او خلاص شدن از شر هرچه مالك آنست بود . ولی در اینجا با مخالفت شدید زنش كه به هیچ وجه میل نداشت خودش را گدا كند و یا بچه هایش را بی پول بگذارد ، روبرو شد. سونیا تولستوی را تهدید كرد از دادگاه تقاضا خواهد كرد تا اعلام كند كه او صلاحیت اداره كارهای خودش را ندارد . عاقبت به این نتیجه رسیدند كه اموال رابین او و بچه ها تقسیم كنند .در این میان بارها تولستوی خانه را ترك كرد تا در میان روستایان زندگی كند، ولی پیش از آنكه در این راه زیاد جلو برود ،‌چون می دانست برای زنش چه درد و رنجی ایجاد كرده است ، بر می گشت . همچنان در یاسناساپولیانا زندگی می كرد و با آنكه از تجمل ، آن استفاده كمی كه احاطه اش كرده بود، سخت ناراحت بود، از آن استفاده می كرد . دعوای زن و شوهر ادامه یافت . او با تعلیم و تربیت قدیمی كه كنتس به بچه ها می داد موافق نبود و زنش را برای اینكه نگذاشته بود اموالش را آنطور كه خودش می خواست ، تقسیم كند نمی توانست ببخشد.

تولستوی ، پس از آنكه افكار وعقایدش عوض شد، سی سال دیگر زندگی كرد .تو لستوی یك شخصیت اجتماعی شد، نه تنها به عنوان بزرگترین نویسندة روسیه شناخته شد ‌،بلكه در سراسر دنیا به عنوان یك رمان نویس ،‌یك معلم و یك پیرو اصول اخلاقی ،‌شهرت عظیمی به دست آورد. مردمی كه می خواستند بر طبق نظریات او زندگی كنند ، دسته های مخصوصی بشكیل دادند. ولی این افراد ،‌وقتی كوشیدند اصل « عدم مقاومت» او را به حیطه عمل در آورند ، كارشان به جایی نرسید و داستان بلا ها و مصیبتها یی كه بر سر آنها آمد ، هم آموزنده و هم خنده دار است. *************

تولستوی چون طبعی «سوءظنی»‌و در وقت بحث و جدل بیانی تند و زننده داشت و آدم ناشكیبایی بود و آشكارا بر این عقیده بود كه اگر دیگران با نظریات او موافقت نمی كنند ناشی از انگیزه های بی ازش آنهاست، دوستان بسیار كمی داشت . ولی به سبب شهرت روز افزانش ، گروه كثیری از دانشجویان و زائرینی كه به زیارت اماكن مقدسه روسیه می رفتند و سیاحان و ستایشگران و مریدان او، از فقیرو غنی ، اشراف و مردم عادی ،‌به یاسنایاپولیانا می آمدند . سونیا تولستوی ، همانطور كه گفتم ،‌حسود بود و دلش می خواست همه چیز مال خودش باشد . او همیشه می خواست شوهرش منحصرأ مال خودش باشد و از اینكه بیگانگان به خانه اش تجـ*ـاوز می كردند ، خشمگین و رنجیده خاطر می شد . صبر و تحمل سونیا تمام شد و نوشت : «او (تولستوی ) در حالی كه تمام احساسات لطیف خود را برای مردم توصیف و تحریف می كند ، و راجع به خودش احساساتی می شود ، مثل همیشه زندگی می كند؛ غذاهای شیرین ، دوچرخه سواری ، اسب سواری و خواهــش نـفس را دوست دارد»‌. و درمورد دیگری، در دفتر خاطرات روزانه خود نوشت : «نمی توانم شكایت نكنم ، برای اینكه تمام كارهایی كه او برای سعادت مردم می كند، زندگانی را چنان پیچیده و بغرنج می سازد كه زندگی كردن روز بروز برایم مشكلتر می شود.

یكی از اولین كسانی كه نظریات تولستوی را پذیرفت، جوانی بود به نام چرتكوف . چرتكوف ثروتمند بود و سابقأ در «گارد امپراتوری» درجة سروانی داشت؛‌ ولی وقتی به اصل «عدم مقاومت» عقیده پیدا كرد ، از شغل خود استعفا داد . او مردی شریف و ایدآلیست و دیوانه خداو دین بود، ولی روحیه تحكم وفرمانروایی و استعداد بینظیری برای تحمیل اردة خود به دیگران داشت و ایلمرمود می گوید هر كس كه با چرتكوف رابـ ـطه پیدا می كرد ،‌آلت دست او می شد ، با او دعوا می كرد و یا مجبور می شد از دستش فرار كند . بین چرتكوف و تولستوی ، علاقه و وابستگی ایجاد شد ،‌علاقه ای كه تا زمان مرگ تولستوی ادامه یافت . چرتكوف تولستوی را تحت تأثیر خود گرفت و این چیزی بود كه كنتس را سخت آتشی كرد.

با آنكه به نظر اكثر دوستان تولستوی ، عقاید او افراطی بود ، چرتكوف دائما تشویقش میكرد كه در نظریات خود جلوتر برود و آنها را سخت تر به كار بندد. تولستوی طوری سرگرم كارهای معنوی خود بود كه املاكش را رها كرده بود و به آنها نمی رسید؛ در نتیجه ، با آنكه املاكش معادل سیصد هزار دلار قیمت داشت در سال بیش از دو هزار و پانصد دلار عایدی نمی داد . معلوم است كه این پول بری تأمین مخارج خانه و تحصیل یك گروهان بچه ، كافی نبود.كنتس شوهرش را واداشت تا حق چاپ تمام چیزهایی را كه قبل از سال 1881 نوشته بود به او واگذار كند، و باپولی كه قرض كرده بود، خودش شروع به چاپ و نشركتابهای شوهرش كرد. این كاسبی ،‌چنان خوب گرفت كه كنتس توانست قرضهای خود را تپردازد و ولی ، این كار با عقیدة تولستوی كه داشتن دارایی و حفظ حقوق آثار ادبی او یك عمل خلاف اخلاق است ،‌آشكارا تناقض داشت و جور در نمی آمد . و وقتی چرتكوف از این لحاظ تولستوی را تحت تأثیر خود قرار داد ، وادارش كرد اعلام كند كه هرچه از سال 1881 ببعد نوشته است ، متعلق به مردم است و هر كس بخواهد می تواند ، آن را چاپ كند.معاش كنتس و خانواده اش ، وابسته به چاپ وفروش این كتابها بو د . مشاجره ها ، مشاجرهای تلخ و طولانی ، در گرفت . سونیا وچرتكوف ، آرام و قرار او را سلب كردند. او بین تقاضاهای متضاد گیر كرده بود و در عین حال می دید در كردن هیچ یك آن در خواستها درست نیست.

در1896 ، تولستوی 68 سال داشت ، تغییر دین دادن تولستوی ،‌سعادتی برای او به بار نیاورده بود . این كار سبب شد كه دوستان خود را از دست بدهد ، در خانوادة او نفاق ایجاد كرد و بین او و زنش باعث اختلاف شد . پیروانش سرزنشش می كردند، چون به زندگی راحت خود ادامه می داد، و در واقع او نیز خود را سزاوار سرزنش می دانست.
 
  • پیشنهادات
  • Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    در ده سال بعد ، تولستوی دچار بیماریهای بسیار سختی شد ، این بیماریها چنان سخت بودند كه چیزی به مرگ او نماند بودوهشتادو دوساله شد ، به سرعت ضعیف می شد و پیدا بود كه فقط تا چند ماه دیگر زنده است. این چند ماه ، با دعوا های كثیف، تلخ و زننده شد. چرتكوف ، كه ظاهرأ این عقیده تولستوی را كه داشتن ملك و دارایی برخلاف اخلاق است، از همه جهت قبول نداشت، نزدیك یاسنایاپولیانا ملكی خریده بود و ای همجواری ، طبعأ مراوده بین آن دو را تسهیل كرد. در این وقت یه تولستوی فشار آورد كه آرزوی خود را عملی كند ، به این معنا كه پس از مرگ ،‌تمام آثارش متعلق به مردم شود ولی ، به كنتس سخت برخورد كه از نظارت بر چاپ و نشر رمانهایی كه تولستوی بیست و پنج سال پیش به او واگذار كرده بود، محروم شود . خصومتی كه از مدتها پیش بین چرتكوف و كنتس و جود داشت ، جنگ علنی شد . بچه ها به استثنای الكساندریا كوچكترین دختر تولستوی كه كاملا تحت تسلط چرتكوف بود، از مادرشان طرفداری كردند . بچه به هیچ وجه میل نداشتند آنطور زندگی كنند كه تولستوی دلش می خواست زندگی كند . تولستو وصیتنامه ای نوشت و در آن تمام آثارش را برای مردم به ارث گذاشت و اعلام كرد نسخه های دستنویسی كه در زمان مرگ او موجود است،‌باید به چرتكوف تحویل شود بطوری كه او بتواند آنها ر آزادانه در دسترس همه كسانی كه بخواهند آنها رامنتشر كنند بگذارد. اما این وصیتنامه ، ظاهرأ قانونی نبود ف از اینرو چرتكوف با اصرار تولستوی را وادار كرد وصیتنامه دیگری تنظیم كند. شهود راقاچاقی توی خانه بردند ، تاكنتس نداند چه خبر است و تولستوی ، در پشت درهای قفل شده اتاق كارش ، سند را به خط خود رونویس كرد. در این وصیتنامه ، حقوق چاپ و انتشار نوشته ها به دختر او الكساندریا ، كه چرتكوف او را به عنوان نمایندة‌نویسنده پیشنهاد كرده بود،واگذارشده بود. و چرتكوف خودش هم به این مسئله اشاره كرده است :«مطمئن بودم كه زن و بچه های تولستوی دوست ندارند ببینند كسی كه عضو خانواده نیست ، میراث خوار رسمی شده است». چون وصیتنامه ، آنها را از مهمترین وسیله معاش كه در اختیار داشتند محروم كرد، این گفته باوركردنی است. ولی این وصیتنامه هم چرتكوف را راضی نكرد، و خودش وصیتنامه دیگری تنظیم نمود كه تولستوی در جنگل ، نزدیك چرتكوف ، در حالی كه روی كندة درختی نشسته بود ، آن را رونویس كرد. این وصیتنامه ، اختیار كامل نسخه های دستنویس را به چرتكوف داد.

    زن وبچه های تولستوی او را عذابش می دادند .از مذمت دوستان خود كه معتقد بودند بالاخره بازد اصول تعالیم خود را كاملا اجرا كند، به ستوه آمده بود .بسیاری از دوستان او ، رنج می كشیدند ، چون آنچه را كه موعظه می كرد عمل نمی كرد . هر روز نامه های توهین آمیز به دستش می رسید كه او را متهم به ریا كاری می كردند و یك مرید مشتاق ، نامه ای به او نوشت و از او خواهش كرده بود كه ملك خود را رها كند ، دارایی خود رابه خویشاوندان و فقرا بدهد ، یك كوپك برای خودش باقی نگذارد و به صورت گدا ، از شهری به شهر دیگر برود. تولستوی در جواب نوشت : نامه شما مرا سخت تكان داده است . آنچه شما به من اندرز می دهید ، رؤیای مقدس من بوده است ، ولی تاكنون نتوانسته ام آن را عملی كنم. دلائل بسیار دارد...ولی دلیل اصلی آن اینست كه این كار من ، نباید به دیگران صدمه ای بزند.

    images


    سرانجام در آن سفر مصیبت بار ، ولی معروف ، كه به مرگ وی انجامید ، ترك خانه و دوستانش به او اصرار می كردند، بردارد، بلكه برای این بود كه از دست زنش فرار كند . علت آنی اقدام او یك امر اتفاقی بود . تولستوی به رختخواب رفته بود و پس از مدتی شنید كه سونیا در میان كاغذهای اتاق كار او مشغول كندو كاو است . آن نهانكاری كه در نوشتن و وصیتنامه خود به كار بـرده بود ‌،به مغزش سخت فشار می آورد، و احتمال دارد در آنوقت فكر كرد كه سونیا ازو جود وصیتنامه به نحوی خبردار شده است و در جستجوی آنست . وقتی سونیا رفت ،‌تولستوی بلند شد چند تا از نسخه های دستنویس را برداشت ،‌دو سه دست لباس توی چمدان گذشت و پس از انكه پزشك را كه از چندی پیش د رمنزل او (تولستوی) زندگی می كرد از خواب بیداز كرد ، به او گفت كه قصد دارد خانه را ترك كند. اسبها را به كالسكه بستند و او باتفاق پزشك سوار شد و بطرف ایستگاه راه آهن رفت . ساعت پنچ صبح بود . قطار شلوغ بود و او مجبور شد د رآخر كوپه ، روی سكوی رو باز ،‌تو یسرما و باران بایستد. او در شاماردین كه خواهرش در صومعه آنجا راهبه بود، توقف كرد و در آنجا الكساندریا به او پیویست و الكساندریا خبر آورد كه كنتس وقتی فهمید تولستوی رفته است سعی كرد خودكشی كند. كنتس ، این كار را بارها كرده بود ، ولی چون به خودش زحمت نمی داد كه قصد و منظورش را بروز ندهد، سوقصدها به فاجعه ختم نشد، بلكه فقط به قیل وقال و دردسر انجامیده بود. الكساندریا به تولستوی اصرار كرد كه اگر مادرش جای او را كشف كرد و به دنبالش آمد ،‌به راه خود ادامه دهد . عازم روستوف شدند. تولستوی سرما خورده بود و حالش به هیچ وجه خوب نبود. توی

    قطار چنان بیمار شد كه دكتر نظر داد در ایستگاه بعدی باید توقف كنند . این ایستگاه در محلی به نام آستاپوفو قرار داشت . رئیس ایستگاه ، وقتی شنید كه مرد بیمار كیست ، خانه خود را در اختیار او گذاشت. روز بعد ، تولستوی به چرتكوف تلگراف كرد ، و الكساندریا به دنبال برادر ارشدش فرستاد و از او خواهش كرد كه پزشكی از مسكو بیاورد . ولی تولستوی ، به سبب نهضت هایی كه بر پاكرده بود ، شخصیتی بزرگتر از آن بود كه ناشناس بماند ، و در ظرف بیست و چهار ساعت ، یك مرد روزنامه نویس به كنتس گفت كه او كجاست . كنتس باتفاق آن بچه هایش كه در یاناسنایاپولیانا بودند به آستاپوفو شتافت؛ ولی با آنوقت تولستوی بقدری بیمار بود كه اطرافیان صلاح دیدند او را از ورود كنتس بیخبر بگذارند و به كنتس اجازه ندادند وارد خانه بشود . خبر بیماری او ، تمام جهان را نگران كرد. در یك هفته ای كه بیماری او دوام داشت ، ایستگاه آستاپوفو مملو از نمایندگان دولت ، افسران شهربان ی، صاحبمنصبان راه آهن ، روزنامه نویسها، عكاسها، و بسیاری افراد دیگر بود . این افراد ، در واگنهایی كه برای منزل دادن آنها روی خط فرعی انداخته بودند ، به سر می بردند، و اداره تلگراف محل به زحمت می توانست از عهدة مخاره كردن تلگرافها بربیاید.

    تولستوی ، در بحبوحه شهرت جان می سپرد . پزشكان بیشتری وارد شدند ،‌ تا سرانجام شماره اطباء معالج او به پنج تن رسید . بیشتر اوقات دچار هذیان بود ، ولی در لحظات هشیاری ، دربارة سونیا مضطرب وناراحت بود، چون هنوز خیال می كرد سونیا در منزل و از محل او بیخبر است. می دانست كه دارد می میرد . تمام عمر از مرگ ترسیده بود ، دیگر از آن نمی ترسید. می گفت « این پایان زندگیست ، و مهم نیست » . حالش بدتر شد . وقتی هذیان می گفت، پیاپی فریاد میكشید :«فرار! فرار!»بالاخره سونیا را به اتاق راه دادند . تولستوی بیهوش بود . سونیا زانو زد و دستهای او رابوسید . تولستوی آه كشید، ولی نشان نداد كه می داند سونیا آمده است . دو سه دقیقه پس از ساعت شش صبح یكشنبه ، 7 نوامبر سال 1910 ، تولستوی مرد.

    images


    شهریور 1395
    منبع:حسین رسولی اندیشه نو
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    326
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    191
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    385
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    445
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    311
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    161
    بالا