Pari_A
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2017/02/27
- ارسالی ها
- 2,766
- امتیاز واکنش
- 14,439
- امتیاز
- 746
آكادمي سوئد سال گذشته با انتخاب باب ديلن، آهنگساز و ترانه سرای امريكايی از روال هميشگی خود فاصله گرفت اما امسال با معرفي كازوئو ايشيگورو، رماننويس انگليسي ژاپنيتبار، دست از سنتشكني برداشت. اما با اين حال ايشيگورو، نويسندهاي است كه در فهرست نامزدهاي انتخابي اغلب منتقدان، نامي از او بـرده نشده بود.
آشنایی با کازوئو ایشیگورو نویسنده ای که برنده نوبل ادبیات شد
«اگر آثار جين آستن و فرانس كافكا را با يكديگر تركيب كنيد، نثر كازوئو ايشيگورو به دست ميآيد اما بايد كمي هم مارسل پروست به اين تركيب بيفزاييد.» اين گفته سارا دانيوس، دبير دايمي آكادمي سوئد است. «او از كسي پيروي نميكند، او جهان زيباييشناختي متعلق به خود را ميآفريند.» در كنفرانس خبري كه روز پنجشنبه در دفتر ناشر او در لندن برگزار شد، درباره دريافت اين جايزه معتبر ادبي گفت: «وقتي به همه نويسندههاي بزرگ كه در حال حاضر زنده هستند و اين جايزه نصيبشان نشده، فكر ميكنم، احساس ميكنم فريبكارم. » ايشيگورو گفته است: «اين جايزه اتفاقي نبود كه انتظارش را داشته باشم وگرنه امروز صبح موهايم را ميشستم. آشفتگي محض است. نماينده ادبيام تماس گرفت تا خبر برنده شدنم را بگويد اما اين روزها آنقدر خبر كذب هست كه آدم نميداند كدام را يا چه كسي را باور كند، در نتيجه اين خبر را باور نكردم تا اينكه تماسهاي روزنامهنگارها شروع شد و بعضي از آنها پشت در خانهام جمع شدند.»
او كه دريافت اين جايزه را افتخاري بزرگ ميداند، گفته است: «اميدوارم برخي از مضامين تاريخي و شيوه و رسوم حكومتداري و رفتار و منش مردم كه در آثارم آوردهام، بتواند كمكي به حال و هواي اين روزهاي بشريت كند. چرا كه ما وارد دورهاي نامشخص از تاريخ جهان شدهايم.»
اين آكادمي داستانها و رمانهاي ايشيگورو را به خاطر پردهبرداري از دنياي پر رمز و رازي كه احساسات وهمآميز ما بر پايه ارتباط با جهان بنا شده، ستوده است.
برنده جايزه نوبل ادبيات ٢٠١٧، سال گذشته در داستاني كوتاه به شرح فضايي كه در سالهاي دهه ١٩٨٠ و خلق رمان «هنرمندي از جهان شناور» تاثير داشته، پرداخت. ايشيگورو در اين داستان كوتاه كه در روزنامه گاردين منتشر شد، تلاشهاي كشورش براي تغيير را بر رويكرد او در رمان نويسی به خاطر می آورد.
نوشتن «هنرمندي از جهان شناور» را سپتامبر ١٩٨١ در زيرزمين آپارتماني در شپردز بوش لندن آغاز كردم. ٢٦ سال داشتم. رمان اولم «منظره پريدهرنگ تپهها» آماده انتشار بود اما در آن برهه دليل معقولي براي باور اينكه زندگي يك رماننويس تماموقت پيش رويم است، نداشتم.
من و لورنا تابستان آن سال به لندن بازگشته بوديم (قبل از آن در كارديف زندگي ميكرديم) در پايتخت مشغول به كار شده بوديم اما سرپناهي نداشتيم. چند سال قبلتر، هر دوي ما عضو گروه جوانان بيبندوبار، متمايل به چپ و نامتعارفي بوديم كه در مسكنهاي موقتي حولوحوش لادبروك گرو و همراسميت زندگي ميكرديم و براي پروژههاي خيريه يا گروههاي تبليغاتي كار ميكرديم. حالا كه بيخيالي آن زمان به هنگام آمدن به شهر را به خاطر ميآورم به نظرم عجيب ميآيد كه حتم داشتيم، ميتوانيم در خانهاي مشترك يا خانه ديگري بمانيم تا جايي مناسب براي خودمان پيدا كنيم. همانطور كه معلوم شد، اتفاقي پيش نيامد تا اعتماد به نفس ما به چالش كشيده شود و خيلي زود زيرزميني نقلي در خيابان پررفتوآمد گولدهاوك اجاره كرديم.
ساختمان ما كنار استوديوي پيشتاز ضبط موسيقي «ويرجين ركوردز» بود و اغلب چشممان به مردهاي موبلندي ميافتاد كه تجهيزات ضبط موسيقي را به داخل يا خارج از ساختمان بيپنجره و ديوارهاي رنگين ميبردند و ميآوردند. اما عايق صداي اين ساختمان محشر بود و وقتي پشت ميز ناهارخوريمان مينشستم و پشتم به باغچه پشتي خانهمان بود، فضاي قابل قبولي براي نوشتن داشتم.
لورنا هر روز سفري طولاني به محل كارش داشت. او كارگزار اجتماعي سازماني منطقهاي در لويشام، آن سوي شهر بود. محل كار من هم يك قدم با خانهمان فاصله داشت- من «مامور اسكان مجدد»در سرينينز غرب لندن شده بودم؛ سازماني شناختهشده كه براي بيخانمانها كار ميكرد. براي اينكه من و لورنا جانب انصاف را رعايت كنيم، با يكديگر توافقي كرديم: هر روز همزمان از خواب بيدار شويم و زماني كه لورنا پا از در خانه بيرون ميگذارد من پيش از عزيمت به محل كارم، پشت ميزم بنشينم و آماده ٩٠ دقيقه نوشتن صبحگاهيام شوم.
بسياري از شاهكارها را نويسندگاني خلق كردهاند كه سراغ شغلهاي پرمسووليت نرفتند. اما من هميشه به طرزي رقتانگيز و اغلب روحي، نميتوانم ذهنم را به چند مساله معطوف كنم و تلاشهاي آن چند هفته پشت ميز ناهارخوري همزمان با بالا آمدن آرامآرام خورشيد براي پر كردن زيرزمينمان از نورش، تا به امروز تنها تلاشم در نويسندگي «پاره وقت» محسوب ميشود. خبر از موفقيتي بيحدوحصر نبود. يك روز متوجه شدم به برگههاي سفيد خيره شدهام و با ميل بازگشت به رختخواب مبارزه ميكنم. (طولي نكشيد كه شغل روزانهام كمكم سنگينتر شد و مجبور بودم تا شب سر كار بمانم.) چيزي هم مثل مقاومت لورنا در مقابل اينكه من روزم را با صبحانهاي افتضاح كه از فيبر سنگين با خمير و دانه گندم، شروع ميكنم، كمكي نميكرد؛ دقيقا دستور غذايي كه گاهي باعث ميشد وقتي پشت ميز نشستهام، روي شكمم دولا شوم.
آشنایی با کازوئو ایشیگورو
با اين وجود، طي همين دوران بود كه كم و بيش شالوده- داستان و فرضيه اصلي- داستان «هنرمندي از...» در ذهنم شكل گرفت. آن را به شكل داستاني ١٥ صفحهاي درآوردم (بعدها در نشريه Granta با عنوان «تابستان پس از جنگ» منتشر شد)، اما با وجودي كه اين داستان را نوشتم، ميدانستم لازم است داستاني بلندتر بنويسم، داستاني با معماري پيچيدهتر براي بنا كردن اين ايده در ساختمان رماني كه آن را با شوق و اشتياق تمام در تخيلاتم پرورده بودم. در همين دوره بود كه مطالبات كاريام نقطه پاياني بر نوشتنهاي صبحگاهيام گذاشت.
تا زمستان ١٩٨٢ مشتاقانه پاي نوشتن «هنرمندي از... » ننشستم. در آن زمان، «منظره پريدهرنگ تپهها» منتشر شده بود و براي نويسندهاي نوقلم سروصداي قابل توجهي به پا كرد. اين كتاب ناشراني در امريكا و چندين زبان ديگر پيدا كرده بود و من را در فهرست ٢٠ رماننويس برتر جوان بريتانيايي گرانتا كه بهار آينده منتشر شد، گنجاند. حرفه نويسندگيام هنوز هم ظاهري متلاطم داشت، اما ديگر دلايلي براي شهامت به خرج دادن داشتم بنابراين از شغلم استعفا دادم تا نويسنده ای تمام وقت شوم.
به جنوب شرقي لندن نقلمكان كرديم تا در طبقه آخر ساختمان بلند سبك ويكتوريايي در محله ساكت آپرسيدنهام ساكن شويم. آشپزخانهمان ظرفشويي نداشت و مجبور بوديم ظرفهاي كثيف را در چرخدستي قديمي سرو چاي بگذاريم و براي شستن آنها را به سوي حمام هدايت كنيم. اما حالا به محل كار لورنا نزديكتر بوديم و ميتوانستيم زنگ ساعت را خيلي جلوتر تنظيم كنيم. خبري از آن صبحانههاي افتضاح هم نبود.
مالك خانه مايكل و لنور مارشال بودند؛ زوج فوقالعادهاي كه تازه پا به دهه هفتم زندگيشان گذاشته بودند و طبقه پايين خانه ما زندگي ميكردند و طولي نكشيد كه در پايان روز كاري در آشپزخانه آنها (كه ظرفشويي داشت) براي نوشيدن چاي، خوردن كيك مستر كيپلينگ و حرافي كه اغلب درباره كتاب، سياست، كريكت، صنعت تبليغات، بيقاعدگيهاي انگليسي بود، جمع ميشديم. (چند سال بعد، پس از مرگ ناگهاني لنور، كتاب «بازمانده روز» را به او تقديم كردم.) در همين حال و احوال بود كه پيشنهاد كاري از شبكه ٤ Channel كه قرار بود راه بيفتد، گرفتم و اين تجربه نويسندگي در تلويزيون (در نهايت دو درام تلويزيوني نوشته من از اين شبكه پخش شد) بود كه تاثيري شگرف اما خلاف واقع بر نوشتن «هنرمندي از... » داشت.
با وسواس فيلمنامههايم –به خصوص ديالوگ و كارگردانيها- را با رمانهاي منتشر شدهام، مقايسه ميكردم و ميپرسيدم: «ادبيات داستانيام به اندازه كافي با فيلمنامهام فرق دارد؟»
بريدههايي از داستان «منظره پريدهرنگ...» به نظرم بهشدت شبيه فيلمنامه بود- پس از ديالوگ، «كارگرداني» و بعد از آن ديالوگ بيشتري آورده بودم. دلسرد شدم. اگر قرار است رمانم كموبيش همان تجربهاي را منتقل كند كه مخاطب با روشن كردن تلويزيون به دست ميآورد، پس چرا خودم را به زحمت بيندازم؟ اگر رمان به عنوان يك قالب نميتواند تجربهاي خاص، تجربهاي كه باقي قالبها نميتوانند به درستي آن را انجام دهند عرضه كند، بنابراين چطور رمان ميتواند اميد آن داشته باشد كه در برابر توانايي سينما و تلويزيون بقا داشته باشد؟
(بايد بگويم كه اوايل دهه ١٩٨٠ رمان معاصر اوضاع وخيمتري نسبت به امروز داشت) از تلاشهاي آن صبحهاي شپردز بوش، ايدهاي واضح از داستاني كه ميخواستم بنويسم، داشتم. اما حالا در سيدنهام وارد دورهاي طولاني از آزمايش روشهاي متفاوت داستانسرايي شده بودم. مصمم بودم رمان جديدم نبايد «فيلمنامه اي منثور» باشد. اما پس چه چيزي از آب درميآمد؟
در همين دوران بود كه ويروسي من را از پا انداخت و چند روزي را در رختخوابم گذراندم. وقتي بدترين حال ممكن را پشت سر گذاشتم و ديگر احساس نميكردم بيوقفه بايد بخوابم، متوجه شدم كتابي كه به رختخواب بـردهام، چيزي كه در لحافم غلت ميخورد، جلد نخست ترجمه كيلمارتين و اسكاتمونكريف از «در جستوجوي زمان از دست رفته» مارسل پروست است كه تازه منتشر شده است. ممكن است شرايط بيماری ام و گذران روزها در رختخواب زمينهاي مبسوط براي اين خواندن اثر فراهم كرده باشد (در آن زمان و حتي حالا طرفدار پروپاقرص پروست نبوده و نيستم: ردپاهاي نويسندگي او خيلي برايم كسلكننده است)، اما كاملا شيفته بخشهاي «پيشدرآمد» و «كومبره» شدم.
آشنایی با کازوئو ایشیگورو نویسنده ای که برنده نوبل ادبیات شد
«اگر آثار جين آستن و فرانس كافكا را با يكديگر تركيب كنيد، نثر كازوئو ايشيگورو به دست ميآيد اما بايد كمي هم مارسل پروست به اين تركيب بيفزاييد.» اين گفته سارا دانيوس، دبير دايمي آكادمي سوئد است. «او از كسي پيروي نميكند، او جهان زيباييشناختي متعلق به خود را ميآفريند.» در كنفرانس خبري كه روز پنجشنبه در دفتر ناشر او در لندن برگزار شد، درباره دريافت اين جايزه معتبر ادبي گفت: «وقتي به همه نويسندههاي بزرگ كه در حال حاضر زنده هستند و اين جايزه نصيبشان نشده، فكر ميكنم، احساس ميكنم فريبكارم. » ايشيگورو گفته است: «اين جايزه اتفاقي نبود كه انتظارش را داشته باشم وگرنه امروز صبح موهايم را ميشستم. آشفتگي محض است. نماينده ادبيام تماس گرفت تا خبر برنده شدنم را بگويد اما اين روزها آنقدر خبر كذب هست كه آدم نميداند كدام را يا چه كسي را باور كند، در نتيجه اين خبر را باور نكردم تا اينكه تماسهاي روزنامهنگارها شروع شد و بعضي از آنها پشت در خانهام جمع شدند.»
او كه دريافت اين جايزه را افتخاري بزرگ ميداند، گفته است: «اميدوارم برخي از مضامين تاريخي و شيوه و رسوم حكومتداري و رفتار و منش مردم كه در آثارم آوردهام، بتواند كمكي به حال و هواي اين روزهاي بشريت كند. چرا كه ما وارد دورهاي نامشخص از تاريخ جهان شدهايم.»
اين آكادمي داستانها و رمانهاي ايشيگورو را به خاطر پردهبرداري از دنياي پر رمز و رازي كه احساسات وهمآميز ما بر پايه ارتباط با جهان بنا شده، ستوده است.
برنده جايزه نوبل ادبيات ٢٠١٧، سال گذشته در داستاني كوتاه به شرح فضايي كه در سالهاي دهه ١٩٨٠ و خلق رمان «هنرمندي از جهان شناور» تاثير داشته، پرداخت. ايشيگورو در اين داستان كوتاه كه در روزنامه گاردين منتشر شد، تلاشهاي كشورش براي تغيير را بر رويكرد او در رمان نويسی به خاطر می آورد.
نوشتن «هنرمندي از جهان شناور» را سپتامبر ١٩٨١ در زيرزمين آپارتماني در شپردز بوش لندن آغاز كردم. ٢٦ سال داشتم. رمان اولم «منظره پريدهرنگ تپهها» آماده انتشار بود اما در آن برهه دليل معقولي براي باور اينكه زندگي يك رماننويس تماموقت پيش رويم است، نداشتم.
من و لورنا تابستان آن سال به لندن بازگشته بوديم (قبل از آن در كارديف زندگي ميكرديم) در پايتخت مشغول به كار شده بوديم اما سرپناهي نداشتيم. چند سال قبلتر، هر دوي ما عضو گروه جوانان بيبندوبار، متمايل به چپ و نامتعارفي بوديم كه در مسكنهاي موقتي حولوحوش لادبروك گرو و همراسميت زندگي ميكرديم و براي پروژههاي خيريه يا گروههاي تبليغاتي كار ميكرديم. حالا كه بيخيالي آن زمان به هنگام آمدن به شهر را به خاطر ميآورم به نظرم عجيب ميآيد كه حتم داشتيم، ميتوانيم در خانهاي مشترك يا خانه ديگري بمانيم تا جايي مناسب براي خودمان پيدا كنيم. همانطور كه معلوم شد، اتفاقي پيش نيامد تا اعتماد به نفس ما به چالش كشيده شود و خيلي زود زيرزميني نقلي در خيابان پررفتوآمد گولدهاوك اجاره كرديم.
ساختمان ما كنار استوديوي پيشتاز ضبط موسيقي «ويرجين ركوردز» بود و اغلب چشممان به مردهاي موبلندي ميافتاد كه تجهيزات ضبط موسيقي را به داخل يا خارج از ساختمان بيپنجره و ديوارهاي رنگين ميبردند و ميآوردند. اما عايق صداي اين ساختمان محشر بود و وقتي پشت ميز ناهارخوريمان مينشستم و پشتم به باغچه پشتي خانهمان بود، فضاي قابل قبولي براي نوشتن داشتم.
لورنا هر روز سفري طولاني به محل كارش داشت. او كارگزار اجتماعي سازماني منطقهاي در لويشام، آن سوي شهر بود. محل كار من هم يك قدم با خانهمان فاصله داشت- من «مامور اسكان مجدد»در سرينينز غرب لندن شده بودم؛ سازماني شناختهشده كه براي بيخانمانها كار ميكرد. براي اينكه من و لورنا جانب انصاف را رعايت كنيم، با يكديگر توافقي كرديم: هر روز همزمان از خواب بيدار شويم و زماني كه لورنا پا از در خانه بيرون ميگذارد من پيش از عزيمت به محل كارم، پشت ميزم بنشينم و آماده ٩٠ دقيقه نوشتن صبحگاهيام شوم.
بسياري از شاهكارها را نويسندگاني خلق كردهاند كه سراغ شغلهاي پرمسووليت نرفتند. اما من هميشه به طرزي رقتانگيز و اغلب روحي، نميتوانم ذهنم را به چند مساله معطوف كنم و تلاشهاي آن چند هفته پشت ميز ناهارخوري همزمان با بالا آمدن آرامآرام خورشيد براي پر كردن زيرزمينمان از نورش، تا به امروز تنها تلاشم در نويسندگي «پاره وقت» محسوب ميشود. خبر از موفقيتي بيحدوحصر نبود. يك روز متوجه شدم به برگههاي سفيد خيره شدهام و با ميل بازگشت به رختخواب مبارزه ميكنم. (طولي نكشيد كه شغل روزانهام كمكم سنگينتر شد و مجبور بودم تا شب سر كار بمانم.) چيزي هم مثل مقاومت لورنا در مقابل اينكه من روزم را با صبحانهاي افتضاح كه از فيبر سنگين با خمير و دانه گندم، شروع ميكنم، كمكي نميكرد؛ دقيقا دستور غذايي كه گاهي باعث ميشد وقتي پشت ميز نشستهام، روي شكمم دولا شوم.
آشنایی با کازوئو ایشیگورو
با اين وجود، طي همين دوران بود كه كم و بيش شالوده- داستان و فرضيه اصلي- داستان «هنرمندي از...» در ذهنم شكل گرفت. آن را به شكل داستاني ١٥ صفحهاي درآوردم (بعدها در نشريه Granta با عنوان «تابستان پس از جنگ» منتشر شد)، اما با وجودي كه اين داستان را نوشتم، ميدانستم لازم است داستاني بلندتر بنويسم، داستاني با معماري پيچيدهتر براي بنا كردن اين ايده در ساختمان رماني كه آن را با شوق و اشتياق تمام در تخيلاتم پرورده بودم. در همين دوره بود كه مطالبات كاريام نقطه پاياني بر نوشتنهاي صبحگاهيام گذاشت.
تا زمستان ١٩٨٢ مشتاقانه پاي نوشتن «هنرمندي از... » ننشستم. در آن زمان، «منظره پريدهرنگ تپهها» منتشر شده بود و براي نويسندهاي نوقلم سروصداي قابل توجهي به پا كرد. اين كتاب ناشراني در امريكا و چندين زبان ديگر پيدا كرده بود و من را در فهرست ٢٠ رماننويس برتر جوان بريتانيايي گرانتا كه بهار آينده منتشر شد، گنجاند. حرفه نويسندگيام هنوز هم ظاهري متلاطم داشت، اما ديگر دلايلي براي شهامت به خرج دادن داشتم بنابراين از شغلم استعفا دادم تا نويسنده ای تمام وقت شوم.
به جنوب شرقي لندن نقلمكان كرديم تا در طبقه آخر ساختمان بلند سبك ويكتوريايي در محله ساكت آپرسيدنهام ساكن شويم. آشپزخانهمان ظرفشويي نداشت و مجبور بوديم ظرفهاي كثيف را در چرخدستي قديمي سرو چاي بگذاريم و براي شستن آنها را به سوي حمام هدايت كنيم. اما حالا به محل كار لورنا نزديكتر بوديم و ميتوانستيم زنگ ساعت را خيلي جلوتر تنظيم كنيم. خبري از آن صبحانههاي افتضاح هم نبود.
مالك خانه مايكل و لنور مارشال بودند؛ زوج فوقالعادهاي كه تازه پا به دهه هفتم زندگيشان گذاشته بودند و طبقه پايين خانه ما زندگي ميكردند و طولي نكشيد كه در پايان روز كاري در آشپزخانه آنها (كه ظرفشويي داشت) براي نوشيدن چاي، خوردن كيك مستر كيپلينگ و حرافي كه اغلب درباره كتاب، سياست، كريكت، صنعت تبليغات، بيقاعدگيهاي انگليسي بود، جمع ميشديم. (چند سال بعد، پس از مرگ ناگهاني لنور، كتاب «بازمانده روز» را به او تقديم كردم.) در همين حال و احوال بود كه پيشنهاد كاري از شبكه ٤ Channel كه قرار بود راه بيفتد، گرفتم و اين تجربه نويسندگي در تلويزيون (در نهايت دو درام تلويزيوني نوشته من از اين شبكه پخش شد) بود كه تاثيري شگرف اما خلاف واقع بر نوشتن «هنرمندي از... » داشت.
با وسواس فيلمنامههايم –به خصوص ديالوگ و كارگردانيها- را با رمانهاي منتشر شدهام، مقايسه ميكردم و ميپرسيدم: «ادبيات داستانيام به اندازه كافي با فيلمنامهام فرق دارد؟»
بريدههايي از داستان «منظره پريدهرنگ...» به نظرم بهشدت شبيه فيلمنامه بود- پس از ديالوگ، «كارگرداني» و بعد از آن ديالوگ بيشتري آورده بودم. دلسرد شدم. اگر قرار است رمانم كموبيش همان تجربهاي را منتقل كند كه مخاطب با روشن كردن تلويزيون به دست ميآورد، پس چرا خودم را به زحمت بيندازم؟ اگر رمان به عنوان يك قالب نميتواند تجربهاي خاص، تجربهاي كه باقي قالبها نميتوانند به درستي آن را انجام دهند عرضه كند، بنابراين چطور رمان ميتواند اميد آن داشته باشد كه در برابر توانايي سينما و تلويزيون بقا داشته باشد؟
(بايد بگويم كه اوايل دهه ١٩٨٠ رمان معاصر اوضاع وخيمتري نسبت به امروز داشت) از تلاشهاي آن صبحهاي شپردز بوش، ايدهاي واضح از داستاني كه ميخواستم بنويسم، داشتم. اما حالا در سيدنهام وارد دورهاي طولاني از آزمايش روشهاي متفاوت داستانسرايي شده بودم. مصمم بودم رمان جديدم نبايد «فيلمنامه اي منثور» باشد. اما پس چه چيزي از آب درميآمد؟
در همين دوران بود كه ويروسي من را از پا انداخت و چند روزي را در رختخوابم گذراندم. وقتي بدترين حال ممكن را پشت سر گذاشتم و ديگر احساس نميكردم بيوقفه بايد بخوابم، متوجه شدم كتابي كه به رختخواب بـردهام، چيزي كه در لحافم غلت ميخورد، جلد نخست ترجمه كيلمارتين و اسكاتمونكريف از «در جستوجوي زمان از دست رفته» مارسل پروست است كه تازه منتشر شده است. ممكن است شرايط بيماری ام و گذران روزها در رختخواب زمينهاي مبسوط براي اين خواندن اثر فراهم كرده باشد (در آن زمان و حتي حالا طرفدار پروپاقرص پروست نبوده و نيستم: ردپاهاي نويسندگي او خيلي برايم كسلكننده است)، اما كاملا شيفته بخشهاي «پيشدرآمد» و «كومبره» شدم.
سایت دانلود رمان نگاه دانلود