تبحر | کارگاهِ تمرینِ نویسندگی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

White Moon

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/13
ارسالی ها
4,744
امتیاز واکنش
20,639
امتیاز
863
یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح

با سلام و عرض ادب
لطفا برای آشنایی بیشتر، تاپیک زیر را مطالعه کنید:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

کارآموزان گرامی، شما می توانید متن خود را با رعایت نکات زیر در این تاپیک ارسال کنید:
- متن شما حتما باید دارای نام، خلاصه و ژانر باشد.
- حداکثر و حداقل میزان حجم متن را رعایت کنید.
- نام، ژانر و خلاصه از متن اصلی جدا هستند. یعنی متن شما بدون این موارد، نباید شرایط بالا را نقض کرده باشد.
- لطفا تنها در یک پست متنتان را ارسال کنید و اگر دفاعی از متن خود دارید، در پایان همان پست بنویسید.
- با هرگونه ایجادِ مزاحمت برای تیمِ داوران، برخورد خواهد شد.
- تنها کارآموزان و تیم داوری اجازۀ ارسال پست در این تاپیک را دارند. پس بدون هماهنگی در این تاپیک چیزی ارسال نکنید.
- نقد متن های شما در همین تاپیک به موقع تحویل داده خواهد شد. پس لطفا صبور باشید.
اسامی تیم داوران افتخاری:
@Mr.Ebham
@*Elena*
@Jupiter
@_Janan_

در صورت بروز هر گونه مشکل، به پروفایل بنده مراجعه کنید.​
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Lady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/30
    ارسالی ها
    1,523
    امتیاز واکنش
    10,543
    امتیاز
    917
    اسم داستان : امیدی دوباره
    ژانر: اجتماعی
    خلاصه : لحظه‌ای که نا امیدی مثل یک سرطان بدخیم توی کل بدنت ریشه میدونه از هر بیماری لاعلاجی میتونه خطرناک تر باشه. هیچ درمانی نداره جز اینکه اسم خدا رو زیر لبت زمزمه کنی و امید رو، درمانت رو توی وجود خودت بگردی‌و‌پیدا کنی و دوباره بایستی.


    به کف دستام خیره شدم؛ دونه های ریز عرق روی بند بند انگشتام نشون دهنده‌ی استرسم بود. البته حق داشتم نیم ساعت تا بزرگترین اجرای زندگیم وقت باقی مونده بود. برای اینکه خودمو سرگرم کنم گوشیمو از جیب کت مشکیم بیرون کشیدم و شروع کردم به بازی کردن؛ مسخره به نظر میرسید اما استرسمو تا حدودی کم می کرد.
    محو بازی شده بودم و همه چیز رو فراموش کرده بودم. نگاهم به سمت ساعت کشیده شد؛ عقربه بزرگ ساعت روی عدد 9 به روم دهن کجی می کرد و قصد عقب نشینی نداشت، دوباره استرس مثل موج وحشتناکی بهم حمله کرد. خیس شدن دستم پشت گوشیم رو حس می کردم حالا به غیر از دستام تیره‌ی کمرم هم خیس شده بود. به خاطر این حجم از استرس، لحظه‌ای چشام سیاه شد و دیدم تار و نفسم تنگ شد. هرچی سعی می‌کردم هوا رو به ریه هام بکشم امکانش نبود. چشمام تار شده بود ونفسی هم نداشتم واسه رفتن و اومدن نمی‌تونستم وزنمو روی زانوهام تحمل کنم، در آن واحدجفت زانوهام لرزید و روی زمین پخش شدم.
    دستمو به گلوم رسوندم و تقلا کردم برای ذره ای اکسیژن اما انگار هیچ اکسیژنی اطرافم وجود نداشت. دهنم مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باز و بسته میشد اما...
    حس کردم زمان ایستاد دیگه حتی چشمام تار نبود درواقع هیچ‌جایی رو نمی‌دیدم با خودم‌ گفتم یعنی اینجا هیچکس نیست تا به دادم برسه؟ و ظاهرا کسی نبود.
    توی برزخی گیر افتاده بودم که فکر می‌کردم قرار نیست هیچ‌وقت ازش بیرون بیام اما با صدای بلند خروسی که از نزدیک ترین فاصله به گوشم رسید، از شدت شک و تعجب موجی از هوا رو به ریه هام کشیدم. خروس هم‌چنان می‌خوند و منم با هر قوقولی قوقونفس میکشیدم، ریتم نفس هامو با صداش تنظیم کردم. روشنایی که به چشمام‌ برگشت، فقط دنبال خروس میگشتم اما خروسی وجود نداشت ولی صداش همچنان می‌اومد ناامید سرمو پایین انداختم که دیدم صفحه گوشیم خاموش‌و روشن میشه دوباره شکه شدم وقتی فهمیدم صدای خروس زنگ گوشیمه! چشمم که به اسم روی صفحه افتاد خندم گرفت خروس کاکل به سر داشت زنگ می‌زد. رفیقم بود برای شوخی اسم و زنگ تماسش رو تغییر داده بودم. حس می‌کردم چشمام داره برق میزنه چون این شوخی به دادم رسیده بود.
    درحالی که با ولـــع نفس میکشیدم، گوشیمو چنگ زدم و آیکون سبز رو کشیدم. با صدای خش دار گفتم:
    - الو
    - سلام حامد خوبی؟
    لحظه‌ای مکث کردم، حتما اتفاق بدی افتاده که رفیق شوخم این‌‌بار حرفاشو با جوک شروع نکرده، دلم هری ریخت همیشه وقتی اینجوری حرف می‌زنه یعنی یک اتفاق بد افتاده یا می‌خواد بیوفته.
    با صدای حامد، حامد گفتن رضا از هپروت بیرون اومدم و زمزمه کردم:
    - ها؟
    - کجایی پسر دوساعت دارم صدات میکنم!
    - ببخشید حواسم پرت شد؛ اتفاقی افتاده؟
    با من من کردن رضا شکم به یقین تبدیل شد که حتما یه چیزی شده.
    مچ دست چپم رو بالا اوردم و به صفحه‌ی بزرگ ساعت مشکیم خیره شدم؛ پنج دقیقه تا شروع اجرام مونده بود، این‌بار ضربان قلبم بالا رفت؛ هم به‌خاطر اجرا هم به‌خاطر خبر بدی که مطمئنم اتفاق افتاده.
    - رضا میگی چی‌شده یا نه؟
    - حامد... ام... راستش...
    - رضا باور کن وقتی برای من من کردم ندارم، میدونم یه اتفاقی افتاده پس لطفا سریع و رک بهم بگو!
    - حامد من الان تو آزمایشگاهم و جواب آزمایشتو گرفتم.
    با جواب رگباری رضا، بار دیگه حس کردم نفسم دوباره میخواد سرناسگازی باهام بزاره اما سعی کردم خودمو کنترل کنم و لب زدم:
    - خب؟
    -خب راستش...تو..
    -بگو رضا.
    - خب این مدت که گاهی وقت ها نفست تنگ میشد بخاطر این بود که تو.... هوف...
    با صدای هوف گفتن رضا حس کردم ضربان قلبم روی هزار رفت با زحمت غریدم:
    - بگو دیگه کشتی منو!
    - تو...سر..سرطان ریه بدخیم داری!
    به محض شنیدن این حرف، گوشی از دستای خیسم سر خورد و پایین افتاد، سرطان ریه مدام تو مغزم تکرار میشد، انقدر تکرار شد که تبدیل شد به یه سوت ممتدد، چشمام حیرون اطراف میچرخید، گاهی نگاه خیره‌ام روی ساعت می‌نشست گاهی روی گوشی که اسم‌خروس کاکل به سر روی صفحه‌اش خاموش روشن میشد. دوباره به ساعت خیره شدم فقط سه یا چهار دقیقه وقت داشتم، مگه مهمه دیگه؟ حالا که قراره بمیرم دیگه هیچی مهم نیست، نه اجرای بزرگم، نه هدفم، نه موفقیتم، حتی خندیدن مردم هم دیگه مهم نیست. لحظه ای تمام وجودم پر شد از‌پوچی. هم‌چنان زل زده بودم به ساعت، تیک تاکش مغز آشقته‌‌ام رو‌بدتر می‌کرد. صدای سوت توی گوشام کم کم داشت آروم‌می‌شد؛ و به جاش یک ‌زمزمه‌ی عمیق و آرامش بخش توی گوشم پخش می‌شد، حس‌می‌کردم دارم‌آروم‌میشم. زمزمه ها بهم میگفتن:
    - مگه تو زمان مرگتو میدونی؟
    مثل یه ربات تکرار کردم:
    - نه!
    شاید اگه سرطان هم نداشتی، تصادف میکردی. به‌خاطر چی خودتو باختی؟ تو یه روزی میمیری! هممون‌می‌میریم، اما زمانش و چجوریش معلوم‌نیست. شاید همین لحظه شاید فردا، شاید با یک‌بیماری شاید بازلزله، شایدم با....
    صدا رو دیگه نمیشنیدم اما کل فکرم متمرکز شده بود روی اون شاید، شاید چی؟ بهم‌نگفت اون شاید آخری ممکنه چی باشه اخه!
    عمیق توی فکر بودم که اون صدا این‌بار کمی بلند تر گفت:
    -شایدم با ناامیدی! اگر قرار باشه تا ابد زندگی کنی ولی امیدی نداشته باشی، پس بدون با یک مرده‌ی متحرک هیچ‌فرقی نداری، اما اگر امیدوار باشی حتی یک ثانیه مونده به اتمام زندگیت، خوشحالی!
    صدا رفت؛ همجا ساکت شد.
    من موندم دو کلمه" امید و ناامیدی" یکی که زندگیتو آباد میکنه و یکیم ویران. با خودم فکر می‌کنم، من، منِ جا زدن نبودم که، هیچ‌وقت عقب‌نکشیدم پس الان هم هیچی نمیتونه مانعم باشه؛ حتی این سرطان ریه بدخیم!
    الان که این بیماری رو زیر لبم تکرار میکنم به نظر خیلی کوچیک‌تر میاد تا اون زمانی که رضا بهم گفت.
    -شبمون تکمیل میشه، اگر دعوت کنم از اقای حامد فرضی تا بیاد روی صحنه و برامون اجرا کنه.
    با شنیدم اسمم، با شدت تکون خوردم و افکارم بهم ریخت، نوبت منه که برم. نباید جا بزنم الان وقتش نیست. دستامو گذاشتم روی زانوهایی که هنوز کمی میلرزیدن و با زمزمه اسم خدا بلند شدم. خاک های فرضی روی لباسمو تکوندم، آستین های کتم رو درست کردم، سرم رو بالا گرفتم و با یک لبخند زیبا قدم برداشتم تا وارد بزرگترین صحنه‌ای بشم که قراره آیندمو رقم بزنه.
    می‌خواستم امشب با این استندآپ کمدی، مردم رو بخندونم و با لبخندشون جون و امید تازه‌ای بگیرم. حالا هدف و مسیر زندگیمو فهمیدم، لحظه‌ای ترس باعث شده بود تا فراموش کنم که مرگ‌و زندگیِ هرکس دست خداست نه یک بیماری مثل سرطان ریه بدخیم.
    زندگی ما سرشار از فراز و نشیب‌هاست. زندگی می‌تونه هم مرگ پیش پای ما بزاره و هم تولد، هم بیماری و مشکل و هم موفقیت و هم تلخی و هم شیرینی...
    در همه حال مهم اینه که از امید به آینده دست برنداریم...
     
    آخرین ویرایش:

    Venus_7

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/29
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    151
    نام داستان: صحنه‌ی زندگیم
    ژانر: عاشقانه، تراژدی
    خلاصه: مردی سرشار از پارادوکس که در زندگی‌اش نه توجه کسی را داشته نه محبت و علاقه، عاشق دختری می‌شود که به خاطر رفتار های افراطی گونه‌اش از او دوری میکند. از سوی دیگر پس از تلاش های بسیار بلاخره به موفقیت دست می‌یابد و تنها در چند قدمی رسیدن به بزرگترین و مهمترین صحنه زندگی‌اش است که بزرگترین شوخی واقعی و تلخ زندگی‌اش را می‌شنود؛ اما...

    -‌ تو یه عقده‌ای!
    در حالی که داشتم ماشینم را به‌سمت مقصد همیشگی این روزهایم میراندم، حرف تنها دوست صمیمی‌ام درون سلول به سلول ذهنم طنین انداخت. ناخودآگاه به عصر آن روز خنک بهاری، بعد از یک پیاده روی طولانی کشیده شدم. به یاد داشتم زمانی که این حرف را از او شنیده بودم چقدر جوش اوردم و نگاه تیزی به نگاه همیشه ریلکس و سرخوش او انداختم.
    -‌ جدی میگم، کاوه. باور کن!
    حسام هر دو دستش را که به پشتی نیمکت یک پارک سرسبز، تکیه داده بود برداشت و روی زانویش گذاشت.
    -‌ باورت نمیشه اگه بگم چه عقده‌های روانی وجود دارن!
    نسیم خنک موهای قهوه‌ای روش حالت دارش را به بازی گرفته بود. بعد از چند نفس عمیق دوباره صاف نشست. لبخندش عمق گرفت و نگاهش را از چشمانم به سوی آسمان کشاند به خاطر نور خورشید کمی چشمانش را ریز کرد؛ اما هنوز ان لبخند روی صورتش را حفظ کرده بود. همانطور که آرنج دو دستم روی زانویم هایم بود و با اخم بین ابروهای باریک هشتی‌ام به او نگاه می‌کردم، گفتم:
    -‌ دلیل نمیشه چون داری روانشناسی می‌خونی به هرکی دور و برت بود برچسب عقده‌ای و روانی بزنی ها.
    با چشمان نافذ قهوه‌ای روشنش‌ به من نگاه کرد.
    -‌ نچ، از این مطمئنم همه علائم و نشانه‌هاش رو داری. چرا جوری رفتار می‌کنی انگار بهت فحش دادم؟ اصلا می‌خوای برات تعریف کنم یعنی چی؟
    وقتی نگاه عاقل اندر سفیه‌ام را دید انگار فهمید که نظر مثبت من را نخواهد گرفت؛ بنابراین دستی به ته ریش هم‌رنگ موهایش کشید و خودش ادامه داد:
    -‌ امروزه تو اصطلاح عامیانه، فردی رو که از گره‌های روحی رنج می‌بره و همزمان دنیای روحی دیگران رو هم مختل می‌کنه، عقده‌ای میگن که بار منفی سنگینی داره. ببین دنیای درونی انسان مثل یک جزیره گنجه؛ پر پیچ و خم، با چشم اندازی مهلک و موانع زیاد، به همین خاطر اغلب انسان‌ها از خودشناسی که راهی برای گذر از این موانعه، پرهیزند می‌کنن. ولی عقده روانی تو اصطلاح تخصصی شامل مجموعه‌ای از اندیشه، افکار و هیجانات ناهوشیار حول موضوع واحدی میشه که در شرایط و موقعیتهای مرتبط، در غالب رفتارها و تکانه‌هایی خاص بروز پیدا می‌کنه. مثلا وقتی کسی از عقده حقارت رنج میبره تو همه موقعیت‌هایی که یک مرجع قدرت یا نیروی برتر وجود داشته باشه، رفتارهایی برآمده از این دغدغه ذهنی رو در پیش می‌گیره، مثل اینکه از موضع ضعف برخورد کنه یا با یک مکانیسم دفاعی وارونه خودش رو برتر از اون چیزی که هست، نشون بده.
    زمانی که حرف هایش تمام شد سرم را بالا گرفتم و با ژست مغرورانه‌ای گفتم:
    -‌ می‌دونی چیه؟ تو از نظر من توی اصطلاح عامیانه، عقده الکی انگ به مردم چسبوندن داری. بگذریم حالا به نظرت من تو اصطلاح اختصاصی چه عقده‌ای دارم؟
    خنده‌ی کوتاهی کرد و سر تکان داد.
    -‌ فکر نمی‌کنم در این مورد درست بگی. راجع به عقده‌ی تو باید بگم تو عقده خودنمایی داری که این عقده اغلب تبدیل به شخصیت نمایشی میشه.
    با دیدن ساختمان مدرسه از فکر بیرون آمدم. جایی همان نزدیکی پارک کردم و منتظر ماندم.
    ***
    گلی با حرص و اخم ظریفی بین ابروهای مشکی‌اش به من خیره شد.
    -‌ لطفا مزاحمم نشین. بسه دیگه، اینجا محل کارمه. شما برام ابرویی نذاشتین با این رفتارای بچگانه‌تون.
    دستی را که کیف مشکی روی ارنجش بود بلند کرد و کمی از موهای عـریـ*ـان مشکی‌اش را داخل مقنعه‌اش کشاند. نگاه پر از حسرت و اشتیاقم روی موهای عشقم سر خورد. چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده انها را لمس کنم و ببویم، با گذشتن گلی از کنارم، نگاهم از موهایش کنده شد و از خیال شیرین این روزهایم بیرون امدم. با دیدن جای خالی‌اش در ان پیاده رو با نسیم خنک بهاری که برای قدم زدن با دلبرم جان میداد به خود امدم و برگشتم. به سرعت بازویش را از پشت سرش گرفتم و دوباره سر راهش ایستادم. فکر نداشتن گلی و پس زده شدنم من را به مرز دیوانگی می‌کشاند؛ بی اختیار لحن صدایم با این فکر هر لحظه بلندتر از قبل اوج گرفت.
    -‌ اما من تو رو می‌خوام گلی، تو باید مال من باشی می‌فهمی؟ وگرنه این دفعه وقتی سر کلاسی میام و اینا رو هوار میزنم میام تو محله تون و اینا رو داد میزنم برای من هیچی مهم نیست از من هر کاری برمیاد پس من رو مجبو...
    هنوز حرفم تمام نشده بود که با سیلی که در گوشم مانند ناقوس، صدای بلندی ایجاد کرد، حرف در دهانم ماسید و خون از گوشه لبم جاری شد. انگشت شستم را بلند کردم و جلوی چشمان شب‌رنگ مبهوت عشقم خون را پاک کردم. پوزخندی زدم که گلی را به خود اورد و باعث شد با سرعت از کنارم بگذرد و دور شود. این بار جلویش را نگرفتم. همزمان با درد نفس گیری که درون قفسه سـ*ـینه‌ام پیچید به رفتن او خیره شدم. چقدر این دختر با تمام ساده بودن هایش در ان مانتو سبز و مقنعه مشکی دلبری میکرد. با خود فکر کردم دفعه چندم بود که سر راهش را میگرفتم؟ چند بار به خواستگاری‌اش رفته بودم؟ کجای راه را اشتباه رفته بودم که هر بار دست رد به سـ*ـینه‌ام میزد؟ با درد اه بلندی کشیدم و دستم را روی قفسه سـ*ـینه‌ام کشیدم. خیلی کوچک بودم وقتی مادرم را از دست دادم. هنوز ان ترس با گذشت تمام این سال ها با قوت سابق سرجایش درست جایی میان قلبم نهفته بود. هنوز طعم محبت های مادرم، اغوش پر مهرش را حس میکردم. زمانی که مادرم مرد تنها شدم، درمانده شدم، ترسیدم. یک کودک شش یا هفت ساله بودم که مجبور شدم با تنهایی و ترس و انزوا سر کنم فکر می‌کردم از ان بدتر نمیشود اما شد. از ان بدتر وقتی امد که پدر سرد و بی احساسم یک نامادری بی رحم برایم اورد. شاید به این دلایل این چنین رفتار های افراطی گونه‌ام برای جلب محبت و بدست اوردن تنها دختری که دلم را ربوده بود من را بیچاره کرده بود. شاید هم به‌خاطر اینکه او تنها نقطه ضعفم بود. شاید دوستم راجع به عقده خودنمایی‌ام درست می‌گفت. نگاه های تحسین امیز مردم را همیشه روی خودم میدیدم اما انها چه میدانستند از چیزی که درونم را مثل موریانه میخورد؟ از نیاز شدیدی که به توجه مردم داشتم چه میدانستند؟ توجه‌ای که باید از پدر و از خانواده‌ام میگرفتم. از کمبود محبتی که از من همچین مجنون و دیوانه‌ای ساخته چه میدانستند؟
    از جیب کت توسی‌ام پاکتی سیگار بیرون اوردم. نمیدانستم در روز چقدر سیگار میکشیدم چقدر درد هایم را با سیگار دود میکردم و با این حال هنوز تمامی نداشتند.
    به سمت ماشینم که یک آئودی مشکی بود رفتم و سوار شدم هنوز استارت نزده بود که صدای اس ام اس از طرف حسام امد.
    «بیا دنبالم امروز با هم بریم سر صحنه. الحمدالله یادت که نرفته چند ساعت دیگه شروع میشه؟»
    بدون جواب به سمت خانه دوستم رفتم. سیگار دیگری روشن کردم و جلوی خانه‌اش منتظر ماندم. زیاد طولی نکشید که حسام امد و همزمان با اولین کامم از سیگار، داخل ماشین نشست. قد بلند و صورتی کشیده داشت. برخلاف من که اغلب سرتاپا مشکی می‌پوشیدم، یک تیشرت سبز و شلوار جین آبی پوشیده بود که خیلی بهش می‌آمد. با یک نگاه به حال من یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
    -‌ حس می‌کنم دوباره زده تو پَرِت؟
    جوابی ندادم. بی‌اهمیت به او داشتم موهای قهوه‌ای تیره‌ام را در آینه مرتب می‌کردم که به‌سمتم خم شد و خواست سیگارم را بگیرد که خودم را عقب کشیدم.
    -‌ بسه دیگه چقدر سیگار می‌کِشی؟ خودت رو آخر می‌کُشی!
    با دردی که هنوز در قفسه سـ*ـینه‌ام تیر می‌کشید و با هر کامی که از سیگار می‌گرفتم شدیدتر هم می‌شد، خندیدم.
    -‌ بمیرم که بهتره اونجوری شاید...
    با سرفه‌ی بلندی که از گلویم بیرون آمد حرفم نصفه ماند. سیگار لای انگشتم و دستانم روی فرمان به جلو نگاه می‌کردم. بعد از چند سرفه بلند و خشک، هنوز هم پی در پی سرفه می‌کردم و انگار تمامی نداشتند؛ ولی با این حال به سختی جمله‌ا‌م را بین سرفه‌هایی که امانم را بریده بود، تمام کردم:
    -‌ دل...ش سو...خ...خت و عا...شقم شد.
    به سختی ماشین را کنار خیابان پارک کردم. حس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. درد قفسه سـ*ـینه‌ام ته مانده نیرویم را هم از بین می‌برد. حسام پنجره را باز کرده بود و دستش را به ارامی رو کمرم می‌کشید. با نگرانی گفت:
    -‌ میرم اب بخرم.
    دستم را بلند کردم و نگذاشتم؛ سپس دوباره با همان دست جلوی دهانم را گرفتم. حالم هر لحظه بدتر می‌شد و سرفه‌ام بلندتر و خشک‌تر. حس می‌کردم با مرگ فاصله ای ندارم که اندکی بعد با تمام‌شدن سرفه‌ام دستم را از جلوی دهانم برداشتم. با دیدن کف دستم که خون رویش پاشیده بود چشمانم از تعجب و ترس گرد شد. حسام که لکه‌های خون کف دستم را دید به سرعت پیاده شد و در سمت من را باز کرد.
    -‌ پیاده شو! باید بریم بیمارستان.
    دستم را بلند کردم تا مخالفت کنم که پیش دستی کرد و من را هل داد. به ناچار به‌سمت صندلی کنار راننده رفتم و او هم نشست و ماشین را روشن کرد.
    ***
    بعد از زمانی که از نظرم خیلی طولانی بود بلاخره دکتر امد تا نتیجه را بگوید.
    -‌ متاسفم، شک داشتم؛ اما طبق ازمایشات، شما سرطان ریه بدخیم دارین و بیماری تو مرحله شیوع و گسترش تو بدنتونه. باید هرچه سریع‌تر بستری بشین.
    این را که شنیدم‌ انگار دنیا روی سرم خراب شد. حس کردم من با تمام آرزوها و رویاهایم به درون یک کوره آتش بزرگ پرتاب شده‌ایم؛ همان‌قدر سوزنده، همان‌قدر دردناک. یک حس خلا و شوک بی پایان از شنیدن این خبر درونم به وجود امد. بعد از آن دیگر چیز زیادی را به یاد ندارم، به جز داد و فریاد خودم و از بیمارستان بیرون زدنم و صدای بلند حسام که از من می‌خواست صبر کنم.
    به هیچ کدام اهمیتی ندادم. من باید امشب به روی صحنه میرفتم زمان زیادی برایش تلاش کرده بودم. چیزی که همیشه در رویاهایم میدیدم. من باید معروف می‌شدم؛ این نهایت ارزویم بود. حس تشویق و جلب توجه تمام مردم به من انرژی می‌داد این گونه شاید گلی هم با دیدنم در تلویزیون عاشقم می‌شد. مطمئنا! باید همینطور می‌شد.
    من سرطان نداشتم. سرم را تکان دادم و داد زدم:
    -‌ نه! من سرطان ندارم حالم خوبه. همه‌ی اینا یه مزخرفه نمیشه.
    سپس بلند زدم زیر خنده. خنده‌ای عصبی بود یا نه را نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم درد درون قفسه سـ*ـینه‌ام و خس خس بین نفس هایم بود که باعث شد دوباره سکوت کنم. سکوتی به دردناکی تک تک لحظه‌های زندگی‌ام.
    زمانی که بلاخره رسیدم در پارکینگ اختصاصی پارک کردم و برای به روی صحنه رفتن، آماده شدم.
    مدام گوشی‌ام زنگ می‌خورد و از طرف حسام پیام می‌امد.
    «چی از جونت مهم تره؟! بس کن! برگرد.»
    در جواب نوشتم:
    «نمیشه، من الان یه اجرای خیلی مهم دارم. تازه به اینجا رسیدم...»
    سپس گوشی‌ام را خاموش کردم.
    در روی صحنه مثل همیشه با اعتماد بنفس و پر هیجان حاضر شدم. با هر حرفی که به سختی از حنجره‌ام بیرون می‌آمد صدای شور و خنده مردم بلند میشد و من با درد لبخند میزدم. وسط اجرای نمایش بودم که قفسه سی‌نه‌ام تیر کشید. دستم را نامحسوس روی سـ*ـینه‌ام کشیدم. جوری میسوخت که انگار یک کوه میخ و تیغ قورت داده‌ام.
    جمله بعدی‌ام را با صدای گرفته و خس خس سـ*ـینه‌ام گفتم. از درد اندوه درون قلبم و درد ریه‌ی سرطانی‌ام در سـ*ـینه،‌ ناخواسته اشک در چشمم جمع شد؛ ولی با لبخند ادامه دادم. اگر یک چیز در زندگی‌ام ارزش جنگیدن داشت همین بود. ولی در همان لحظه بود که سرفه‌های لعنتی‌ام شروع شد. مدام یک جمله از ذهنم می‌گذشت «الان نه، لطفا!» ولی آن‌قدر وضعیتم خراب شد که دیگر امکان نداشت بتوانم ادامه بدهم؛ ولی با این حال نمی‌خواستم انجا را ترک کنم. می‌خواستم داد بزنم «ولم کنید من حالم خوبه» اما نشد.
    به هر نحوی که بود از صحنه بیرون آوردنم.
    با ناراحتی و ابروهای گره کرده و رگ‌های برامده‌ی پیشانی‌ام از انجا بیرون امدم. با سرعت داشتم درون جاده میراندم جاده هایی که نمیدانستم من را به کجا مییبرند. بعد از چند ساعت بود که به ساحل رسیدم. نمیدانم چگونه اما انگار روحم به دنبال کمی آرامش میگشت و غـ*ـریـ*ــزه‌ام من را به دریا کشاند. ساحل خلوت بود. رنگ نارنجی و سرخ غروب آنجا را تبدیل به یک پایان کرده بود پایانی که نمی‌خواستم اینگونه باشد. همیشه در تصوراتم من در لحظه‌ی مرگم در بغـ*ـل عشقم با ارامش و درحالی که او داشت نوازشم می‌کرد و سرم رو سـ*ـینه زنم بود و صدای ریتمیک قلبش را می‌شنیدم می‌مردم. بله، من به لحظه مرگم فکر کرده بودم. هر شب قبل از خواب فکر می‌کردم و خودم را عذاب می‌دادم. هر شب به این فکر می‌کردم که اگر امشب اخرین لحظه زندگیم باشد و من هنوز به هیچ کدام از خواسته هایم نرسیده باشم چه مردنی می‌شود؟! زندگی‌ام هیچوقت به اسانی با دلم راه نیامد، مرگم کمی با من راه بیاید، چه می‌شود؟...
    بی‌حالم، می‌دانم رنگ و رویی بر چهره‌ام نمانده. خم می‌شوم و سرفه می‌کنم. به محض اینکه سرم را بلند می‌کنم او را می‌بینم. می‌دانم فقط یک خیال است. نمیتواند واقعی باشد؛ اما حتی در خیال لعنتی‌ام هم او را کنار خودم که نه، کنار یکی دیگر می‌بینم که دستش را گرفته و به چشمانش خیره شده. خودم و او را همیشه در این موقعیت تصور کرده بودم. نمی‌خواستم این را ببینم تحملش برایم سخت بود. نباید این‌جوری می‌شد.
    داد زدم و خواستم بگویم:
    «نه بهش نزدیک نشو، اون مال منه، همیشه مال من بوده نمیتونی اونو ازم بگیری.»
    اما به جز چند سرفه دردناک دیگر و خون، چیز دیگری نصیبم نشد. اشک‌هایم ریخت. مم همیشه تنها بودم همه زندگی لعنتی‌ام را! نمی‌شد همین یک بار همه چیز خوب پیش برود؟ در دلم زجه زدم «خدا» و غم تلنبار شده روی قلبم سنگین‌تر شد. بی‌شک اگر از این سرطان و ریه داغانم نمی‌مردم، از شدت غم و اندوه می‌مردم.
    دوباره انرژیم را جمع کردم و داد زدم:
    -‌ گلی!
    سرم را بلند کردم. مردی کنارش نبود. او تنها در ساحل، کنار دریای مواج ایستاده بود. نگاهش با لبخند به سمتم برگشت، اولین بار بود که به من لبخند می‌زد؟! دیگر از من نمی‌ترسید؟ از این فکر شروع به خندیدن کردم و ته مانده انرژیم هم از بین رفت. زانوانم خم شد و دیگر نتوانستم ببینم. نتوانستم ببینم که جانم به سمتم می‌آید؛ اما می‌توانستم احساسش کنم. دیگر نتوانستم مقاومت کنم با صورت روی شن‌های ساحل افتادم. خون از دهانم بیرون ریخت، انجا را سرخ کرد و من لبخند زدم.

    پایان

    پ.ن: داستان کمی پیچیده‌ست و برای اینکه دیگه طولانی نشه سعی کردم در حد متعادل توصیف بیارم؛ ولی بازم میشد بیشتر توصیف بیارم اگه تعداد خط بیشتر بود.
    پ.ن2: آیا عقده های روانی تنها بروز منفی دارند؟ اگر این مشغولیت‌ها یا گره‌های ذهنی بر زندگی فرد غالب شوند و بر بخشهای مختلف زندگی فرد (تحصیلی، شغلی و ارتباطی) اختلال ایجاد کنند، میتوان گفت بروز عقده منفی بوده است. اما اگر منجر به به رشد و پیشرفت فرد شود، پس بروز عقده مثبت است؛ مثل کسی که عقده حقارت عضوی دارد و با تقویت قوای ذهنی و فکری خود تبدیل به یک اندیشمند میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Strim

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    1,970
    امتیاز
    482
    نام داستان: تیمار تبسم
    ژانر: تراژدی، طنز
    خلاصه: کمدین میانسالی که به نام دلقک شناخته شده، بعد از سه سال حضور در سن های مختلف و خنداندن مردم، اکنون قرار بر اجرای بزرگترین اجرای زندگانی اش را دارد. یک نمایش سراسر خنده با حضور چند بازیگر طنز مشهور و کارگردانان به نام کشور در سالن بزرگ طالقان برگذار خواهد شد؛ اما در واپسین لحظات آماده سازی برای حضور پرشورش، خبری را می‌شنود که او را از این کار منع می‌سازد.
    **
    دو انسان نسبتا درشت هیکل دو طرفش را محاصره کرده بودند و از او مانند الماسی نایاب حفاظت می‌کردند‌. هیچ گاه از این روش امنیتی خوشش نمی‌آمد؛ اما برای سالم ماندن از دست طرفدارانش مجبور بود به این خواسته‌ی ناخواسته تن دهد. از طرفی نیز خود را آنقدر مهم و مشهور نمی‌دانست که نیازی به بادیگارد داشته باشد. ظاهر کت و شلواری و عینک‌های دودی‌شان همیشه او را می‌خنداند. در طول چهل و پنج سال عمر زندگی‌اش هرگز به یاد نمی‌آورد چیزی به نام کت و شلوار به خود پوشانده باشد. حتی در روز مراسم خواستگاری و عروسی‌اش! اصلا به مرد اسپرت پوش معروف بود. درست مثل اکنون که با شلوار کتان سبز و تیشرت آستین بلند سفید جلوی عموم ظاهر شده است. در نظر خیلی‌ها او مرد سبک و جلفی بود؛ خصوصا امروز با آن طرح زوروِ روی لباسش و موهای کوتاه مشکی تافت زده‌ای که با تازگی آن‌ها را به این رنگ درآورده بود تا سپیدی‌های لا به لای جنگل مشکین‌اش را بپوشاند.
    همانطور که عینک دودی‌اش را در دست راست می‌چرخاند، به همراه آن دو بادیگارد وارد ساختمان اداری سالن طالقان شد. قرار بود در اینجا بزرگترین و خنده‌دارترین استندآپ عمرش را اجرا کند. از میان راهروها و طبقات می‌گذشت و با هرکسی که برخورد می‌کرد، با خوشرویی کوتاه سخن می‌گفت. دیگران نیز با دیدن تیپ متفاوت و جذاب همیشگی‌اش در کنار چهره خندانش بسیار خرسند می‌گشتند.
    پس از چند دقیقه سرانجام به طبقه‌ای که باید در یکی از اتاق‌های آنجا حاضر و بعد برای اجرا می‌رفت، رسیدند.
    - دوستان، لطفا شما دیگه روی این کاناپه‌ها بشینید تا من کارم تموم بشه.
    اطاعت کنان دو مرد کت و شلواری سیاه رنگ به سمت کاناپه‌های فیروزه‌ای رفتند و بر خلاف میل‌شان بر روی آن‌ها نشستند. مرد لبخندی بر لب‌های باریکش نشاند و به عقب بازگشت که با یک نفر برخورد کرد. صدای آخ آرام هرکدام بلند شد و پس از جدا شدنشان، مرد دومی بلافاصله تند شروع به سخن گفتن کرد.
    - آخ آخ ببخشید آقا، اصلا حواسم نیست. الان آقای یاران می‌رسه و من باید برم استقبالش.
    مرد میانسال دستی به پیشانی برجسته‌ی کوتاهش کشید و لبخند زنان در پاسخ به جوانک عجول گفت:
    - آقای حصاری انگار برای دیدن من خیلی هیجان زده‌اید!
    پسری که حصاری خوانده شده بود، پلکان بلند چشمان کشیده‌اش را تا انتها گشود و با دهانی نیمه باز، مردمک‌های سبزش را به تماشای رخ کمی چروک شده‌ی مرد میانسال نگاه داشت. پس از چند لحظه دوباره به خود آمد و با روی باز هیکل درشت مرد را به آغـ*ـوش کشید.
    - چقدر خوشحالم دوباره افتخار دیدن و هم صحبتی با شما رو پیدا کردم. واقعا عذرمی‌خوام اول نشناختمتون. راستشو بخوایید یکم زیادی خوشتیپ شدید.
    هردو به آرامی می‌خندند و از هم جدا می‌شوند. کیوان یاران دستی به شانه‌ی نحیف جوان رو به رویش می‌زند و با چشمان گرد و قهوه‌ایِ تیره‌اش نظاره‌گر صورت اصلاح کرده او می‌شود.
    - دو سال پیش هم که منو به برنامه‌ت دعوت کردی همینقدر زبون باز بودی پسر! اما کورخوندی، دیگه بهت امضا نمی‌دم.
    مجری برنامه امشب قهقه بلندی سر می‌دهد و با سری که در حال نزول است التماس گونه صدای تیزش را به گوش مخاطبش می‌رساند.
    - ازتون تمنا دارم جناب! لطفا به من امضایی کوچک اهدا کنید.
    این بار آقای یاران است که بلند می‌خندد و همانطور که اطراف را می‌پاید، پاسخ او را هم می‌دهد:
    - حالا برو بعد از اجرا بیا ببینم چی می‌شه.
    حصاری به صورت نمایشی تعظیم می‌کند و به ادامه سخنان چرب و نرمش می‌پردازد:
    - اطاعت قربان... حالا اگه افتخار بدید بنده شما رو به اتاق گریم و پشت صحنه هدایت کنم.
    پس از تایید مرد میانسال هردو به طرف سالن سمت راست قدم برمی‌دارند.
    کار گریم و اتصال میکروفن تمام شده است و اتاق بیست متری پشت صحنه عاری از هرگونه انسان، کامل در اختیار آقای یاران می‌باشد تا قبل از اجرا کمی خود را آماده کند. او از روی صندلی کوچک پایه دار قرمز برمی‌خیزد و همانطور که دستی به موهای مرتبش می‌کشد، از داخل آیینه به خود نگاهی می‌اندازد. دور تا دور آیینه مستطیل شکل چراغ‌های مخصوصی تعبیه شده‌اند و میز زیرش پر از وسایل گریمور می‌باشد. آقای یاران مدام در ذهن خود متن اجرایش را مرور می‌کند و در حال حفظ تمرکز ذاتی‌اش است. اصلا دوست ندارد به هیچ طریق این چند ساعت خراب شود و آبروی چند ساله‌اش یک شبه از بین برود. آدم‌های مهمی در کنار مردم عادی اکنون در آن سال دو هزار نفره منتظر اجرای بی‌نظیر او هستند. هرگز نمی‌تواند آن را حتی با خطایی کوچک لکه دار کند.
    در همین لحظات درگیری ذهنی او، گوشی موبایلش ناگهان به صدا درمی‌آید و خدشه‌ی عمیقی بر حواسش می‌شود. با «اَه» کوتاهی آن را از جیب شلوار کتانش بیرون می‌کشد و تصمیم دارد آن را خاموش کند؛ اما با دیدن نام برادر زنش کمی کج خلق تماس را پاسخ می‌دهد:
    - سلام علی جان، برای چی الان زنگ زدی؟ مگه نمی...
    فرد پشت خط بی‌ادبانه و سریع میان صحبت کردنش می‌آید و با لحن نگران کننده‌ای محکم نامش را صدا می‌زند. دریای دل بی‌قرار مرد میانسال در آنی از زمان طوفانی می‌گردد و ابروان کم پشتش غیرارادی در هم کشیده می‌شوند.
    - همین الان از مطب دکترت میام. جواب آزمایشت رو براش بـرده بودم.
    مکثی می‌کند و با لرزش نامحسوس صدای بم مردانه‌اش به سختی ادامه می‌دهد:
    - نمی‌خواستم به این زودی و یهویی بهت بگم؛ اما دیدم تنها کسی هم که می‌تونه این خبر رو به لیلا برسونه فقط خودتی... کیوان تو، تو، تو سرطان ریه بدخیم داری. دکتر گفت باید خیلی زود تحت درمان قرار بگیری وگرنه، وگرنه بیماریت پیشرفت می‌کنه و...
    به اینجا که رسید دیگر نتوانست ادامه دهد ‌و به جای آن، نوای سوزناک اشک ریختنش در گوش کیوان یاران پیچید. دریغ از آنکه ذره‌ای به حال مرد آن طرف خط توجه بکند. با چشم خود ندید چه به روز مرد دلقک این روزها آورده است. ندید تلفن همراه چگونه داخل دستش می‌لرزد و ناگهان از انگشتان چاق مرد لیز می‌خورد و به زمین می‌افتد. ندید چشمان گرد و نگاه خاکی‌اش چگونه به دیوار خیره مانده است. دهانش خشک و لبانش جوری بهم چسبیده‌اند که گویی هیچگاه از آغـ*ـوش هم بیرون نیامده بودند. هیچ کدام از اعضای بدنش تکان نمی‌خوردند و او کاملا ثابت، هیکل درشت و قد کوتاهش را میان اتاق نگاه داشته بود. نمی‌توانست آنچه که چند ثانیه پیش از زبان برادر زنش شنیده بود را باور کند. احتمال می‌داد از استرس نسبتا زیادش دچار توهم شده است؛ اما صدای ضعیف آن مرد که هنوز هم از موبایل شکسته شده پخش می‌شد، عکس آن را ثابت می‌کرد. تمام روزهای بیماری و تنگی نفس‌های گاه و بی‌گاهش در ذهنش جولان می‌خوردند و به او مدام یادآور می‌شدند که بیماری او کاملا صحت دارد.
    ناگهان تمام وجودش لرزید و سریع به دنبال مکانی برای نشستن گشت تا از افتادنش بر روی زمین سرامیکی جلوگیری کند‌. تند قدمی برداشت و روی همان صندلی پلاستیکی قرمز جای گرفت. احساس سرگیجه شدیدی را هم در خود حس می‌کرد. گویی دیگر صاحب جسم یک مرد میانسالی نبود که خود را هنوز جوان و سرحال می‌بیند و این تیپ جوان پسندانه‌ی اکنونش، به سلیقه اعوامل برنامه امشب می‌باشد.
    - سرطان؟!
    صدای بم مردانه‌اش به طرز مشهودی می‌لرزید و ترس بر تک تک بندهای وجودش چیره گشته بود. آب دهانش را صدادار فرو داد و حیران به محیط نسبتا شلوغ اتاق قرمز-مشکی نگریست. به راستی او چه شنیده بود؟ بدترین خبری را که یک انسان می‌توانست بشنود. آن هم در این برهه حساس زندگانی‌اش! قطعا اجرای امشب به دست طوفان نابودی سپرده می‌شد.
    نوای باز شدن در، او را از جا پراند و باعث شد سوی نگاه لرزانش را به فرد وارد شده بکشاند.
    - خب آقای یاران آماده‌اید؟ کم کم وقت رفتنه.
    زن جای گرفته بین چارچوب در، زمانی که چهره مرد را با دقت بیشتری نگاه کرد، ابرویی بالا انداخت و جلوتر آمد.
    - حالتون خوبه؟! به نظر رنگ صورتتون پریده میاد و همچنین انگار حال مساعدی ندارید.
    کیوان یاران به ناگه در جایش تکانی خورد و رویش را از او باز پس گرفت. در حالی که سعی می‌کرد احوالش را عادی نشان دهد پاسخ داد:
    - نه خوبم، فقط کمی استرس دارم. ممنون می‌شم اگه یه لیوان آب برام بیارید.
    زن تیره پوش لاقید شانه‌ای بالا انداخت و بدون حرف درب را بست. این بار مرد به طرف آیینه چرخید و به سختی نفس عمیقی از جان برهانید. آرزو می‌کرد هیچوقت وظیفه خطیر اجرای اسندآپ برنامه امشب را به عهده نمی‌گرفت تا اکنون مجبور نباشد با این حال خرابش بر روی صحنه برود و جلوی هزاران نفر نمایشی طنز برگذار کند. برای لحظه‌ای چشمانش بارانی و قطره‌هایی از اشک بر روی گونه تحلیل رفته‌اش فرود آمدند که نگذاشت ادامه پیدا کند و سریع با سر انگشتانش نم دو چراغ رخساره‌اش را گرفت.
    بی‌اراده لبخندی بر روی لبانش نشست. لبخندی از جنس درد، بیچارگی و غم! هرگز نمی‌توانست در این لحظات پایانی اعلام ناتوانی کند و به منزل بازگردد. نه تنها آبروی خودش، بلکه آبروی تمام سازندگان این برنامه از بین می‌رفت. نه! به هیچ وجه نمی‌توانست شانه خالی کند. او اصلا اهل جا زدن نیست. در طول این چهل و پنج سال آموخته است که در هر شرایطی قوی و محکم باشد. باید خود را جمع و جور کند و با روی خندان همیشگی‌اش بر روی صحنه حاضر شود.
    همان لحظه تقه‌ای به در خورد و بلافاصله زن تیره پوشِ چند دقیقه پیش با لیوان یک بار مصرفی که در دست داشت وارد اتاق شد.
    - ببخشید آقای یاران در حال حاضر فقط تونستم در همین حد براتون بیارم. شرمنده اگه یه لیوان با آب خنک نیست.
    آن را بر روی میز گذاشت که مرد میانسال با لبان کش آمده در جواب حرفش گفت:
    - موردی نیست. همین کافیه.
    سپس لیوان یک بار مصرف را برداشت و آب درونش را به یک باره داخل معده‌اش فرستاد. با این کار می‌خواست کمی حال ناآرامش را آرام کند و از استرس خراب کردن اجرا بکاهد. سپس با چند نفس عمیقی که کشید، از جا برخاست و به همراه زن از اتاق خارج شد.
    مدت زمان زیادی از اجرای آقای یاران می‌گذشت و خنده از روی صورت هیچ یک از افراد حاضر در سالن محو نمی‌گشت. به طوری که هیچ کس متوجه آن نشده بود این مرد، دقایقی قبل خبری مرگ بار در مورد سلامت خود شنیده است. آنقدر شاد و خوب سخنان متن نمایشش را ادا می‌کرد که حتی گاهی اوقات خودش نیز به شک و شبهه می‌افتاد. از سویی خوشحال بود توانسته است بر غم نیرومند وجودش چیره شود و به چیزی که امشب او و دیگران می‌خواستند برسد.
    - ظاهرا دوستان پشت صحنه دارن برای پایین کشیدن من از روی صحنه اقدام به خودکشی می‌کنن. برای اینکه در این شب عالی شاهد همچین واقعه‌ای نباشیم، بنده با یه خاطره کوتاه شما عزیزان رو به دست آقای حصاری می‌سپارم.
    تکانی به خود در پشت میکروفون بلند پایه‌دار می‌دهد و همانطور که افراد حاضر در سالن را می‌نگرد ادامه حرف‌هایش را از سر می‌گیرد:
    - آقا ما یه چند شب پیش یه خونه‌ای مهمونی دعوت شدیم و در کنار آشنایان در حال فیلم دیدن بودیم. آروم و بی‌سروصدا. سکانس فیلم هم یه پسر جوانی رو نشون می‌داد که داشت برای دوستانش شربت می‌ریخت. یهو یکی از آشناها خیلی جدی برگشت گفت...«تن صدایش را کمی تغییر درجه داد که شبیه به صدای یک زن شود» این چه جور چایی هست که تو پاکته؟!
    نوای خندیدن تقریبا نیمی از سالن در فضا پیچید و او حالت چهره‌اش را به حالت خنثی‌ای گرفت.
    - ما هم برگشتیم گفتیم «دوست عزیز، این شربته نه چایی!» ایشون هم سری تکون داد و متفکر باز به تلویزیون خیره شد. دوباره چند ثانیه بعد پرسید «پس چرا اینقدر رنگش قرمزه؟» همه‌ی جمع که در حال کفن و دفن خودشون بودن از خنده؛ ولی من خوب نگاهش کردم ببینم شاید واقعا داره دستمون می‌ندازه! اما دیدم نه، کاملا جدی ‌و سوالی بهم خیره شده... دوستان، بنده قبل از اینکه خودم هم به جمع فوت شدگان بپیوندم در عین ناباوری جواب دادم «چون شربت آلبالوعه!»
    صدای قهقه و کف زدن جمعیت دوهزار نفره به هوا خاست و مرد میانسال با لبخند کوچکی که بر لب داشت، برای آن‌ها به نشانه‌ی تشکر سر تعظیم فرود آورد.
    این اجرا طبق قرار قبلی، بهترین اجرای زندگی آقای یاران ثبت شد و او برای همیشه به شکل یک کمدین بااخلاق در یاد و خاطره انسان‌ها باقی ماند.

    .
    .
    .
    برای شخصیت پردازی و حتی توصیف و مونولوگ بهتر نیاز به خطوط بیشتری بود؛ اما من تمام سعیم رو کردم به بهترین نحو بنویسم.
    اگر شخصیت اصلی واکنش زیادی راجب بیماریش نشون نداد چون به نظرم با توجه به سن و جنسیت و خصوصیات فردی این بهترین واکنشی بود که می‌تونست از شخصیت در این سیر کوتاه سر بزنه. بیشتر از اون امکان داشت مصنوعی جلوه بکنه.
    در رابـ ـطه با خبر تندی که برادر زنش بهش داد هم برمیگرده به طرز رفتار و دید آدم ها به مسائل.
    شاید یه سری چیزهام مسخره یا نامفهوم به نظر بیاد؛ ولی من تا حد امکان سعی کردم همه چیز رو حداقل امکان بگم.
    امیدوارم که مفید واقع شده باشه.
     

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    نام رمان: لبخند یک مترسک
    ژانر: تراژدی_اجتماعی
    خلاصه: ماهان پارسا! استنداپ کمدینی که تا دیروز تنها به فکر اجراهای بیشتر و بهتر بوده و حال که پس از تلاش‌های فراوان به جایگاه دلخواهش رسیده؛ چالشی زندگی آرامش را زیر و رو می‌کند. جدالی بین مرگ و زندگی که می‌تواند مانند کوره‌ای او را پخته و به زندگی برگرداند یا با آغوشی باز جسمش را به خاک و روحش را به آسمان ببخشد.
    مقدمه:
    غم، درد، رنج و ناامیدی.
    وقتی تمام حس‌های بد دنیا به سمتت هجوم بیارن، چیکار می‌کنی؟ فرار؟ شکایت؟ یا شاید هم تحمل؛ اما من در آن وادی هیچ نکردم. در حین تمامی ناتمام بودم. پوچ و تهی.
    درست مانند مترسکی که هنگام هجوم کلاغ‌ها با یک لبخند آن‌ها را در آغـ*ـوش می‌کشد.
    شروع:
    با دستی به دیوار، سعی کردم تعادل زانو‌های خم شدم رو حفظ کنم. تاریک بود. تاریکی مطلق! انگار توی نقطه مبدا مختصات وایستاده بودم. دقیقا همون نقطه صفری که شروع همه چیز و در واقع هیچی نبود. منم در حین همه چیز بودن، هیچ چیز نبودم. هیچ چیز!
    چشم‌هام می‌سوخت؛ اما چرا؟ امکان نداشت کار اشک باشه. حتما خاک سد دفاعیش رو شکسته بود؛ وگرنه اشک که در مقابل من همچین قدرتی نداشت.
    - آقا! ساعت چنده؟
    آقا؟ با من بود؟ ساعت؟ گیج و گنگ سرم و تکون دادم. واقعا ساعت چند بود؟ اصلا امروز چند شنبه‌ست؟ شنبه؟ یک‌شنبه؟ نه امروز سه‌شنبه بود. هنوز اونقدر هم از دنیا غافل نشده بودم. امکان نداشت سه شنبه‌ی نحسی که روز تحویل آزمایش بود رو فراموش کنم. همون روزی که در حین نحس بودن، بزرگترین پل من به سمت پیشرفت بود. یعنی تا الان سالن آماده شده بود؟ بیننده‌ها چی، اومده بودن؟ یعنی من باید برم و با یه لبخند مصنوعی رو لب اون‌ها لبخند بکارم؟ کاش می‌شد یه جای دور و تنها برم. یه جایی که فقط خودم باشم ‌و شاید بوی عطر چای به لیموی خان جون. سرم رو بزارم روی زانوش و اون تن خسته‌ام رو تسلی بده.
    اگه خان جون بفهمه پسر خلفش دو ماه بیشتر زنده نیست، چیکار می‌کنه؟ اون که مثل من اهل جا زدن و شکایت کردن نیست؛ حتما در حالی تسبیح سوغات مکه‌ی آقام رو می‌چرخونه، میگه:
    - غصه نخور مادرجان. صلاح و حکمت دست خداست عزیزکم.
    همیشه اعتقاداتش رو تحسین می‌کردم ‌و امروز که مستاصل و درمونده حرف‌های دکتر تو مغزم اکو میشه نمیدونم حکمت این اتفاق و باید به پای چی بزارم.
    - عمو یه دونه می‌خری؟ عمو! پرده‌ی سیاه از جلوی چشمم کنار رفت و صورت پسر بچه‌ی دستفروش و آدامس‌هاش جای اون پرده‌ی سیاه رو گرفت. کیف پول چرمم رو از جیب بیرون آوردم و موجودیش که سی هزار تومن بود رو جلوی پسرک گرفتم و صدای گمشده‌ام رو در گرفته‌ترین حالت ممکن پیدا کردم:
    - اندازه‌ی این پول بهم آدامس بده.
    من‌ که آب از سرم گذشته بود و این پول‌ها دوای دردم نبود؛ اما شاید چاره‌ای بود برای این پسرک.
    پسربچه لبخند نمکی زد و شش تا از آدامس‌هاش رو به طرفم گرفت. یعنی همین سی هزار تومن لبخند رو لبش آورده بود؟ پس چرا من با هزار تا از این سی عزار تومن‌ها هم خوشحال نبودم؟
    دستش رو جلوی صورت من که مات به لبخندش بودم، تکون داد:
    - عمو! بگیر.
    دستم رو جلو بردم و آدامس‌ها رو از دستش گرفتم. پشت کردم و خواستم به راهم ادامه بدم که صداش رو شنیدم:
    - ممنون عمو. اگه بی‌پول می‌رفتم خونه آقا عصبانی میشد و امونم نمی‌داد.
    《بچه‌ی بیچاره》فقط همین کلمه به ذهنم رسید و هزار علت برای آن پسرک و حالش. شاید یتیم بود که آن آقا به خودش اجازه می‌داد اینطور تهدیدش کنه؛ شاید هم پددش معتاد بود و هزار شاید و اگر دیگه که داستان زندگی آن پسرک ککی مکی را رقم می‌زد.
    با مرور افکار عذاب وجدان گرفتم. اون بچه زیر پوست این شهر هر لحظه و ثانیه زجر می‌کشید و منی که بیست و چهار سال رنگ سختی رو هم ندیدم برای مرگی که قرار بود زندگی رو ازم بگیره و یکم زودتر از دیگران منو در آغـ*ـوش بکشه، پیش خدا شکایت می‌کردم. اون پسر هر لحظه زیر مشت و لگد‌های آقا درد می‌کشید و ناامید نمی‌شد و من چشم رو اینهمه نعمت بستم و ناامید شدم. شاید اون بچه یه تلنگر بود. یه تلنگر از سمت خدا تا من به خودم بیام.
    درسته قبول مرگ اصلا راحت نیست. اصلا مگه می‌شه یکی بگه تموم رویاها و نقشه‌هات نقش بر آب شده و تو آینده‌ای نداری تا بخوای بسازیش و تو همه‌ی حرف‌هاش رو نا دیده بگیری و به زندگی ادامه بدی؟
    اینکه الان باشی و یه دقیقه دیگه نباشی، وحشتناکه؛ اما شاید باید تلاشمو بکنم. شاید منم باید جای خان جون بشینم و تسبیح بگردونم و همه چی‌ رو به خدا و صلاحش بسپرم. شاید باید کنار اونهمه نا امیدی و تاریکی امروزم لبخند پسرک رو نور و روشنی ببینم و روش اسم امید بزارم. شاید!
    ***
    صدای دست تماشاگران بلند شد. خان جون که ردیف اول نشسته بود، اشک‌هاش رو با چادر مشکیش پاک کرد و گفت:
    - فدای قد و بالات عزیزکم. عاقبت بخیر شی الهی.
    دل شاد نبودم و تنها برای شاد کردن دل دیگران اومدم روی صحنه؛ اما این دعای خان جون بد گوشت شو چسبید به بند بند وجودم. من سعی می‌کردم در کنار تمام ناامیدی ها و سرفه‌هایی که هر چند دقیقه نفس‌هام رو بند می‌آورد امیدوار باشم به لبخند‌هایی که روی لب مردم دیده می‌شد و شاید خدا در ازای هر لبخندی که با درد روی لب‌ها کاشته بودم درصدی برای زندگی بهم تخفیف بده.
     
    آخرین ویرایش:

    Fihgter•riant

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/01
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    2,187
    امتیاز
    448
    محل سکونت
    انبار اسپند
    نام: جواب

    ژانر: تراژدی

    خلاصه: مرد جوانی که در یک نیمه شب بارانی در حال قدم زنی بود چند دقیقه در ایستگاه اتوبوسی توقف کرد. در ایستگاه، یک مرد کمدین مشهور را دیده و برخلاف انتظاری که از دیدار با یک فرد مشهور داشت، شاهد درگیری‌ها و زجه‌های دردناک او شد.

    - قبرستون!
    دستی به موهای سیاه و خیس از آبش کشید.
    - به نگرانی تو یکی نیاز ندارم!
    موبایل قدیمی و کوچکش را درون جیب کاپشن انداخت و به سرعت قدم هایش افزود. صدای بلند رعد و برق برای لحظه‌ای متوقفش کرد. آب دهانش را قورت داد و نگاهی به اطراف انداخت. به طرف ایستگاه اتوبوسی که چندمتر آن‌ طرف‌تر بود دوید.
    زیر سقف ایستگاه که قرار گرفت مردی را دید که روی صندلی آخر نشسته و در خود مچاله شده بود و می‌لرزید. لبخندِ شادی، جایش را به چین های تعجبِ پیشانی داد. محتاطانه قدمی جلو رفت.
    - آقا!
    جوابی نشنید. چند سرفه‌ی مصنوعی کرد و با یک صندلی فاصله از مرد، نشست. مرد هنوز می‌لرزید. یاسین معذب در جایش جا به جا شد. سرش را کمی جلو‌تر که برد، متوجه زمزمه‌ی ضعیف مرد شد.
    - هیچی نشد... هیچی... سرطان! خرِ... کی باشه!
    با تعجب سرش را عقب کشید و آرام گفت: آقا! حالتون خوبه؟!
    مرد ساکت شد. بعد از چند ثانیه کمی سرش را بلند کرد. یاسین حس می‌کرد این فرم کشیده‌ی صورت با بینی قوز دار و چشمان روشنِ قهوه‌ای برایش آشناست.
    لبان باریک مرد که اطرافشان چند چروک ریز بود آرام لرزید و گوشه‌اش انحنا گرفت، انگار که بخواهد بخندد،
    ولی ناگهان دستمالی را جلو دهانش گرفت و سرفه کرد. پس از چند ثانیه انتظار و بالا و پایین شدن چشمان سیاهش، مرد دستمال را مچاله کرده و از دهانش فاصله داد و نگاهش را به خیابان تاریک و خالی از رهگذر دوخت. صدای خشدار و گرفته‌ی مرد طنین انداز شد:
    - چه شوخیه... مسخره‌ای! یه مشت... بی‌سواد...
    سکوت مرد باعث شد چشم از کتونی های سفیدش بردارد و به چهره‌ی آشنایش نگاه کند. چهره‌اش به هم ریخته و ژولیده بود. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بی‌تابانه بالا و پایین می‌شد؛ گویی به زور نفس می‌کشید.
    - آقا؟!
    مرد با زحمت چند نفس منقطع و کوتاه کشید؛ سپس با همان صدای کلفت و خشنش زمزمه کرد: مگه... سرطان... الکیه؟!
    دستمال در دست مرد باز شده بود و یاسین تازه می‌توانست لکه‌های سرخ خون را ببیند. هول‌زده و متعجب با صدایی که از هیجان بلند شده بود گفت: حالت خوبه؟!
    مرد چشمان کشیده و سبز رنگش را به یاسین دوخت. رگه‌های سرخ چشمان و بهم ریختگی موهایش در آن فضای نیمه روشن ایستگاه، هولناک به نظر می‌رسید.
    -نه!...
    دستپاچه آب دهانش را قورت داد و با من و من گفت: خب... بیاین ببرمتون بیمارستان. بلند شید... من می‌برمتون.
    مرد در همان حالت نگاهش را به سقف دوخت و انحنای عجیب و ترسناکی شبیه لبخند روی لبش پدید آمد. چروک‌های گونه‌اش پررنگ تر و چشمانش باریک شدند و یاسین بلاخره فهمید چرا چهره‌‌ی این غریبه برایش آشناست.
    - شما... شما همون کمدینه‌ای! شهرام سلامی!
    شهرام بی توجه به جوانک چنگ در موهای کم پشت و بهم ریخته‌اش انداخت و باز نجوا کرد.
    - شهرام... شهرامِ نابود... بدبخت...
    یاسین که از هیجان نیم خیز شده بود بی‌توجهی مرد را که دید نشست. آرام گفت: دستمالتون خونیه... بیاین ببرمتون بیمارستان.
    شهرام پلک هایش را کمی روی هم فشار داد و بعد به چهره‌ی گندمگون جوانک نگاه کرد.
    - من... سرطان دارم؟!... هوم؟
    یاسین گیج و مبهوت به چشمان خمـار و سرخ سلامی خیره شد. شهرام از دیدن صورت رنگ پریده جوان و تعجبی که توام با ترس در نگاهش موج می‌زد شروع به خندیدن کرد؛ هرچند خیلی زود سر و ته خنده هایش با سرفه‌های خونین هَم آمد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. در گوشش صدای باران جای خودش را به نجوای ضعیف و کر کننده‌ای داد که مدام می‌گفت: خدا جوابت رو بده شهرام...
    آن‌قدر صدا در ذهنش پیچید و پیچید که ناگهان ایستاد و فریاد زد: داد!...
    در آنی انرژی ناشی از خشم فروکش کرد و بی‌حالی و ضعف جایش را گرفت. دو زانو بر زمین افتاد و سرفه های بی‌امانش شروع شد.
    یاسین هول‌زده و متعجب به سمتش رفت و زیربقلش را گرفت تا کمک کند اما شهرام او را پس زد.
    دستمال سُرخ از خونی که در دستش بود را به طرفی پرت کرد و چهار دست و پا از زیر سقف ایستگاه خارج شد. چشمانش از شدت اشکی که درشان می‌جوشید و جاری نمی‌شد می‌سوخت. صدای لرزان و پر بغض مادرش دوباره آمد: جوابت رو... خدا بده... شهرام. بغضش ترکی و قطرات اشک با قطرات باران قاطی شدند و روی صورتش راه افتادند.
    یاسین مبهوت در جای مانده بود و نمی‌دانست چه کند.
    شهرام دو زانو در جایش نشست. چشمانش را بست و زمزمه کرد: می‌دونم... سرطان... آهِ توعه... مامان!...
    نفس هایش هر لحظه سنگین تر می‌شدند. پذیرفت! بلاخره توانست آن سه کلمه را هضم کند. سرطان ریه‌ی بدخیم همان آهی بود که از سر جهالت، هیچ گرفتش.
    دَمی گرفت و دو دستش را بالا برد با تمام توانی که برایش باقی مانده بود بر سرش کوبید و فریاد کشید: جواب داد... جوابمو داد... دیدی...
    تمام تنش خیس شده و نیمچه حال باقی مانده‌اش داشت بار سفر می‌بست. سرش همچون نفس هایش در دوران بود و جز هاله‌ی تار و محوی از اطراف چیزی نمی‌دید.
    دست‌هایش از روی سرش لیز خوردند و کنار بدنش افتادند. بلند هق می‌زد و اشک می‌ریخت؛ در همان میان به زور نفس های کوتاه می‌کشید و چون بید می‌لرزید. آرام زمزمه کرد: پس... بگیر... مامان... نفرینتو...
    یاسین خواست چیزی بگوید که ناگاه شهرام از حال رفت و پخش زمین شد و فقط خدا شنید که برای اولین بار گفت ببخشید!
     

    Ms.Azar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/26
    ارسالی ها
    474
    امتیاز واکنش
    836
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    ایران
    "بغـ*ـل کردن تو عشقه"


    ژانر : اجتماعی- تراژدی

    خلاصه: در ناامیدی بسی امید است

    پایان شب سیه سفید است

    -----------------------------------------------------

    _ آخ جون مامان . مامان،من خواب پلنگ صورتی رو دیدم . واااای مامان، نمی دونی اون بغلمم کرد و منو ناز کرد .

    مادر زهرا(فاطمه) لبخند به لب ،همرا با شور و هیجانی که از زهرا به او منتقل شده بود گفت: «منم دلم پلنگ صورتی می خواد . به نظرت چکار کنم؟ اووووووم(گرفتن حالت متفکر به خود)........ آهان پیدا کردم .زهرا بُدّو بیا بغـ*ـل من ببینم ،بُدو بُدو شاید اینجوری منم از این خوابای خوشگل رو ببینم .»

    زهرا با یک پرش ،به آغـ*ـوش مادرش میرود و روی گونه او یک بـ..وسـ..ـه زیبا میکارد.

    _ مامان ببین ، یه بـ*ـوسِ گنده هم کردمت تا تو هم خوابی که من دیدمو ببینی.

    فاطمه در حالی که زهرا را در آغوشش می فشرد گفت : «ممنون گلم؛ حالا که تو اینقدر خوبی ،زودی برو آماده شو تا باهم ،یه خرید مامان و دختری بکنیم.»

    زهرا با شوق فراوانی گفت: «آخ جون مامان».زهرا از آغـ*ـوش مادرش پایین می اید ، سریع میرود آن لباس های صورتی خوشگلش ،همراه با یک تِلِ پلنگ صورتی نازش را می پوشد. زهرا دست در دست مادرش به سمت پاساژ حجت حرکت میکنند، در طول راه درباره پلنگ صورتی حرف میزدند. همینگونه که دستشان در دست هم بود ،به سمت مغازه عروسک فروشی رفتند.بارسیدن به مغازه،فاطمه برای چند لحظه، دست زهرا را رها می کند تا درب مغازه رو باز کنه،اما وقتی برمیگردد دیگر زهرایی را نمیبیند. یه نگاه به چپ ،یه نگاه به راست؛زهرا کوچولو نیست که نیست.با همان ترس و اضطراب زیادی که به جانش افتاده بود ،تمام پاساژ را زیر و رو کرد ؛دیگر داشت می برید که ناگهان ،زهرا را بیهوش ،کنار درب پاساژ دید.پس فورا به پیشش رفت و او را در آغـ*ـوش کشید که صدای آخ زهرا را به دنبال داشت.فاطمه که دخترش را محکم نگرفته بود ترسید.پس دخترش را با دقت نگاه کرد تا دلیل ان را متوجه شود ؛روی بازوی او یک سوراخ کوچک دید که بدون اعتنا کردن به آن ،همراه با دخترش به خانه باز می گشت.

    • زهرا
    از اون روزی که با مامانی ،پاساژ رفتیم حالم بده و هی بدترم میشه. الانم یه چند روزیه که دستامپُرِ کرمه و من هنوز به مامانی چیزی نگفتم ،چون میترسم که دعوام کنه. یه روز جلوی مامان حالم بد شد و مامان منو دکتر برد . اونجا مامان فهمید.

    چند روز بیمارستان بودم و هی کرمای دستام زیاد می شد ، منم با دیدن کرما گریه می کردم. یه روز که خانم دکتر منو به یه اتاقی برد ،وقتی که برگشتیم دیگه دستی نداشتم .اون دکتر بد دستامو ازم گرفت.

    • فاطمه
    خانم دکتر بعد از معاینه زهرا، با حالت عصبی من را به داخل اتاقش برد و سرم فریاد کشید و گفت:«خجالت نمیکشی؟؟!! این چه کاریه که تو با یه دختر طفل معصوم کردی؟؟.... اون فقط 7 سال داره....7 سال....اونوقتتویی که ادعای مادری رو داری،مواد بهش تزریق می کنی؟؟ اونم چه موادی...موادی که بدنو کرم میکنه.»

    با حرف های دکتر تمام وجودم به لرزه افتاد و بی مهابا اشک از چشمانم سرازیر می شد.با صدایی که به زحمت از گلویم خارج می شد خطاب به دکتر گفتم:«اون پاره تنمه ،هیچ وقت دلم به این کارا رضایت نمیده »یکدفعه همه چیز داخل سرم شروع به چرخیدن کرد ."پاساژ حجت" تنها چیزی بود که آن لحظه به ذهنم امد و گفتم. دیگر بعد از آن چیزی را متوجه نشدم.

    • زهرا
    دستامو ازم گرفتن ،حالا هم می خوان مامانم رو ازم بگیرن. چند روزی منو مامان بیمارستان بودیم و بعدش خونه رفتیم . مامان خیلی باهام حرف میزد ، همش یه کاری کرد که من خوشحال باشم و به دستایی که الان ندارم فکر نکنم.
    • فاطمه
    دکتر بعد از اینکه فهمید تمام این ها یک حادثه تلخ بوده و من چنین کاری انجام ندادم،از حرف هاش شرمنده شد وبرای کمک به زهرا از هیچ تلاشی دریغ نکرد.

    در این یک ماهی که از مرخص شدن زهرا گذشته ، من تا جایی که می تونستم بهش انرژی مثبت دادم اما خبری که دکتر امروز به من داد مثل یک بمب انرژی بود ،البته کنار اون، بمب تخلیه حساب هم بود ،ولی ارزشش رو داشت.

    • زهرا
    مامانی یه خبر خیلی خوب بهم داد و خیلی خوش حالم کرد،آخه دیگه میتونستم به آرزوم برسم.

    امروز من و مامان پیش همون خانم دکتر رفتیم . خانم دکتر وقتی منو دید ،بغلم کرد و بهم تبریک گفت .آخرشم چشمامو بست و من و داخل یه اتاق خیلی بزرگ برد و چشمامو باز نکرد. تو این مدت همش با دستام وَر می رفت و منو هی خسته تر می کرد.

    بعد از یه عالمه وقت ،چشمامو باز کرد و گفت:« بفرما خانم کوچولو ....... مامانش بیا تو گل دخترت رو ببین.»

    من دیگه دست دارم ......وااای خدا حتی می تونم تکونشون هم بدم .مامان گفت:«آره دخترم تو دیگه دست داری» با حرف مامان ،سریع بغلش رفتم و با دستای جدیدم مامانو بغـ*ـل کردم ، روبه مامان گفتم:«بغـ*ـل کردن تو عشقه»
     

    Reyhun

    کاربر انجمن نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    289
    امتیاز واکنش
    3,844
    امتیاز
    597
    محل سکونت
    میان انبوه احساس:)
    نام: اولین بـ..وسـ..ـه های یک تکه هماتیت
    ژانر: تراژدی، اجتماعی
    خلاصه: یک دست مصنوعی هوشمند تازه تولید شده، توسط مخترع آن معرفی می شود. چه کسی حاضر است اولین تجربه ی این قطعه را به جان بخرد؟

    پهلو هایش را از دو طرف گرفته و او را از پشت به سمت خود می کشم. موهای طلایی اش روی صورتم کشیده شده و تن لرازنش در آغوشم پناه می گیرد. جای خالی دست هایش، درست جایی که باید بازویی به استخوان کتف مفصل شود، همچون تمام این هفت سال، خنجی بر دلم کشیده و چشمانم را تر می کند. پاهایش را بی اختیار، به زمین می کوبد و نگرانی اش را ابراز می کند. مرد قد بلند، با آن قطعه های بزرگ و آهنین، به سمت دخترکم می آید و همانند من زانو می زند. هم قدش که می شود، لبخندی زده و قطعه ها را کناری می گذارد. همچون خیلی از مادران و دختران، لینک مغزی بین من و او هم، هشدار ترسیدنش را به من می دهد. گریه هایش تازه آرام گرفته و اضطرابش را تنها در بدنش می توان یافت. فشار کوچکی به پهلو هایش وارد کرده و زیر گوشش نفس می کشم. بیا مانند این چند سال، با هم نفس بکشیم دخترک! بیا باز هم آرامش را برای این تن های به هم دوخته شده تکرار کنیم. بگذار من برایت راه ارتباط را روشن کنم.
    - خوب حالا ممکنه لباست رو در بیاری؟
    مرد همچنان لبخند می زند. نگاه او پر از تردید و همزمان، پر از اطمینان است. گویی می داند نباید به این کودک کوچک فشار آورده و در عین حال، می خواهد این لـ*ـذت بی انتها را نیز به او بچشاند. حتی به قیمت یک ترس بزرگ کودکانه...! خودش را به من می چسباند و این لرزش کاسته شده، نشان از اثر کردن محبت درون نگاه مرد می دهد. بـ..وسـ..ـه ای بر موهایش می زنم و همزمان با درآوردن آن پیراهن آبی آسمانی اش، آرام آرام زمزمه می کنم:
    - عزیزل دل ماجان... شیشه ی عمر من... دیدی اون اسباب بازی مشکی ها رو؟ دیدی عمو برات چی آورده؟ من که بهت گفته بودم دخترک من یه فرشته ی خاص آسمونی... بهت گفته بودم خدا وقتی تو رو به من داد بهم گفت که فرشته ی من بال هاش و جا گذاشته... گفته بودم بهت که بال هات خیلی قشنگ اند مامان... نگفته بودم؟
    نگاه شیشه ای اش روی صورت خیس از اشکم کشیده شده و مات چشم هایم می شود. لباسش را که در می آورم، سرش را در سـ*ـینه ام فرو می برد. می خواهم او را دور کنم تا مرد قد بلند کارش را انجام دهد که مرد اشاره می زند بی حرکت بمانم. قطعه ی اول را روی کتفش گذاشته و زائده های دیگرش را به قسمت جلویی بدنش می چسباند. با حس سردی تکه های آهنی، ترسش در بغضی خود را نشان داده و چانه اش لرز می گیرد. مرد دستی بر موهای بلندش می کشد و قطعه ی دیگر را به سمت دیگر وصل می کند. چند سیم را به یک تل سر آهنی وصل کرده و در نهایت تل را روی موهایش قرار می دهد. سرش را که برایم تکان می دهد، می فهمم که حالا وقت پر باز کردن فرشته ی کوچکم رسیده است.
    - مامان؟ می شه ماجانت و بغـ*ـل کنی؟
    نگاه گیجش را که می بینم، اشک هایم با سرعت بیشتری فرار می کند. آخر دخترکم که نمی داند چگونه باید دست های جدیدش را تکان دهد...! او که نمی داند من در تب احساس کردن یک جای چند وجبی میان آن دست های کوچک چه می کشم...! و چقدر لال اند این واژه ها...!
    - مگه... مگه نگفته بودی من بال دارم؟ مگه نگفتی وقتی یکی و بغـ*ـل کنم بال هام اون و بغـ*ـل می کنه؟ مگه... مگه نگفتی بال قشنگ تر از دسته؟
    چشم های آبی رنگش تر شده و بغضش می شکند.
    - می خوای... می خوای بال هام و ازم بگیری مامان؟ چرا؟!
    نفس جایی میان سـ*ـینه ام می ماند و راه گلویم را سد می کند. فشار احساسات، همچون چکشی به شیشه ی چشم هایم کوبیده شده و آخر من چه بگویم در توجبح این دروغ های شیرین و رنگارنگ؟!
    دستانم را روی موهایش گذاشته و سرش را در آغـ*ـوش می گیرم. صدای هق هقم بالا رفته و افکار درون ذهنم، بر زبان نیامده و همانجا چال می شوند. مگر می توانم بال هایت را از تو بگیرم فرشته ی کوچکم؟! مگر کسی تاب دیدن غم تو را دارد؟ روا نیست چنین تهمتی به این مادر به آتش کشیده شده ات...
    - مامان! نکن! من... من...
    تقلا می کند خودش را از آغوشم بیرون کشد. شانه هایش را تکان می دهد و من می دانم به زودی سیگنال های فرستاده شده از مغز او، توسط دستگاه ردگیری شده و باید انتظار ضربات دستان آهنینش را داشته باشم...! او را رها کرده و در عوض، دستانم را دو طرف صورتش می گذارم.
    - من گفتم قراره بال نداشته باشی؟ آره فرشته؟! من فقط گفتم قراره دست هم داشته باشی...! مگه بال هات و جا نذاشته بودی؟ خدا برات نگهش می داره، در عوض عمو بهت دو تا دست می ده؛ باشه فرشته؟!
    تردید و کینه ی میان نگاهش دلم را آشوب کرده اما گویی اعتماد حاصل از مهر کودکانه اش، بر آن سیطره یافته و اشک هایش بند می آید. نگاه کودکانه اش روی قطعه های آهنی و سیاه می چرخد. زائده ای به جای بازو... مفصلی مصنوعی به جای آرنج... یک استخوان منشعب شده در انتها به عنوان کف دست و زائده هایی به جای انگشتان... نگاهم را به مرد که حالا از دور به تماشای ما ایستاده می کشانم. چشمان او هم خیس و پر از مهربانی ست؛ گویی هر لحظه اصرارش بر استفاده از آن ربات دست سازش بیشتر شده و نتیجه ی کار خود را چیزی درخشان تر از حد تصوراتش می بیند. زائده های سیاه انگشت مانند را در دستانم گرفته و با نگاهی مصمم به فرشته ی کوچکم می گویم:
    -مگه نمی خواستی مثل همکلاسی هات بتونی بنویسی فرشته؟ مگه نگفتی دلت می خواست بال هات و جا نذاشته بودی تا بتونی با اون ها بنویسی؟! خوب الان به جای بال از دست هات استفاده کن! باشه مامان؟
    سرش را تند تند بالا و پایین می کند و بغضش را قورت می دهد.
    - بگیر دست من و مامان.
    دست دیگرم را باز و بسته کرده و نشانش می دهم. نگاهش به آن انگشتان، حالا نشان می دهد که در تلاش برای ارتباط است. ارتباط با یک ربات... یک تکه آهن... یک قطعه از کانه ی هماتیت... یک پاره سنگ... اولین انگشت که تکان می خورد، شهیق بلندی کشیده و با حیرت نگاهش می کنم. او هم از این ارتباط، بهت زده شده و میان ترس و گریه می خندد. دو گوشه ی لب هایش بالا می رود. آن دندان های لنگه به لنگه افتاده اش، خود را نشان داده و شیرینی خنده های از ته دلش دلم را مچاله می کند. تنش را به یکباره در آغـ*ـوش کشیده و دست های آهنی اش را دو طرف کتف هایم می برم. فشار آن میله های آهنی که زیاد می شود، کورسوی امید مخفی شده در دلم، چون خورشیدی از پس کوه سربرآورده و طلوع دریچه ی نگاه جدیدی را نوید می دهد.
    - بال داشتن هم همینقدر خوبه ماجان؟
    چشم هایم را روی شانه های یک وجبی کوچکش گذاشته و می گویم:
    - فکر نکنم از این بهتر باشه مامان!

    *هماتیت: کانه یا سنگ معدن آهن.
     

    Mona_779

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/21
    ارسالی ها
    270
    امتیاز واکنش
    366
    امتیاز
    275
    سن
    23
    نام: آغـ*ـوش دست‌ساز
    ژانر:اجتماعی_عاشقانه
    خلاصه: من یک مادرم. مادری درد کشیده.
    مگر یک مادر چه چیز می‌خواهد از بزرگی این دنیا؟
    غیر از لبخند از ته دلِ فرزندش؟ نبودن غم در سـ*ـینه‌ی کوچکش؟آزرده نشدن روحِ معصومش؟
    درد کشیده‌ام ولی می‌دانم به پایانه غم‌ها نزدیکم.
    آیا می‌شود خوشبخت‌ترین شوم در آن حلقه‌‌ی کوچکِ زندگی بخشش؟...

    چشم‌های درشت شده از ترسش را به لب‌هایم دوخته بود؛ منتظر بود چیزی بگویم تا بغضش را رها کند. در دل قربان صدقه‌اش رفتم؛ من جانم را می‌دادم برای آن چشمانِ ریز و معصومش که این‌چنین، درشتش کرده بود. لب‌های غنچه شده صورتیش، که به لرز افتاد، دلم زیر و رو شد.
    -مامان!
    صدایش چون لب‌هایش ارتعاش داشت. طاقت از کف می‌دادم، اگر یکبارِ دیگر، با این لحن پر بغض، صدایم می‌زد.
    جلوی پایش زانو زدم تا مردمک های به رنگ خرمایِ دو دو زنانش، راحت مرا ببیند. کف دستانِ خیس از عرقم را با پایینِ مانتوی نخی قهوه‌ایم خشک کردم و موهای فرفریش را نوازش‌ کردم. زبری موهایش یادم آورد که دخترکم، چقد این حرکت به مذاق‌اش خوش می‌آید و آرامش را به وجودش سرازیر می‌کند.
    لب‌های باریک و ترک خورده‌ام را با زبانم تَر کردم؛ گویی دهانم از لبانم خشک‌تر بود که رطوبت چندانی احساس نکردم.
    -دختر کوچولوی من، نگاه کن ب دستات. سعی کن تکونشون بدی؛ اگه تکون بخورن، امسال که بری مدرسه مداد رو تو دستای خودت میگیری. اینجوری خوندن نوشتن یاد میگیری تا وقتی بزرگ شدی یه خانوم دکتر مهربون بشی که برای دختر و پسرهای کوچولویی مثل خودت که تا حالا دست نداشتن، دست درست کنی و خوشحالشون کنی؛ مثلِ کاری که الان خانوم دکتر داره برای تو میکنه.
    برق چشمانش، حالم را دگرگون‌تر کرد. لب هایش را به داخل دهانش کشیده بود و فقط خطِ باریکی از لب‌هایش پیدا بود.
    -دخترِ قشنگم، از چی ترسیدی؟ ببین، این دست دیگه شده برای تو! برای خودِ خودت. درست مثلِ پات. مثلِ موهای مشکیت. مالِ خودته نباید از داشتنش بترسی و غریبگی کنی باهاش.
    اشکِ سرخورده از روی گونه‌های ملتهب و سرخش، زیر چانه اش جمع شد. پشت دستم را زیرِ چانه‌اش کشیدم.
    بالاخره سکوتش را شکست:
    -یعنی از این به بعد میتونم اگه دانیال اذیتم کرد و کتکم زد منم بزنمش؟!اگه هولم داد با دستام جلوی خودمو بگیرم تا با سرم نخورم زمین؟!
    صدایش در گوش‌هایم جیغ می‌کشید. کلمه به کلمه جمله اش، نفسم را تنگ و سـ*ـینه‌ام را سنگین کرد. شاید اگر صدای علی را نمی‌شنیدم، اکسیژن به ریه هایم نمی‌رسید!
    -بهار، بابا دورت بگرده؛از این به بعد همه‌ی کار هایی که دوست داشتی انجام بدی، میتونی با دستای خودت انجام بدی. مثلا خودت قاشق دستت بگیری و غذاتو بخوری، عروسکاتو بغـ*ـل کنی و روی دستات تکونشون بدی. اون خرس پشمالوت اسمش چی بود؟
    با ناخن‌اش نگین‌‌های تزئینی گوشه‌ی پیراهنش را کند.
    -کدوم خرس؟خرس سفیدم؟
    -آره عزیزم.
    صدایش را کمی اوج داد، پر شد از حس ذوق و شادی.
    -آها نرمک. نرمکو خودم میتونم بغـ*ـل کنم روی دستام تاپش بدم؟
    همزمان دستانش را گهواره‌وار تکان داد.
    علی لبخند به لب سرش را بالا پایین کرد.
    -اره ثمره کوچولوم. پس حالا خوب گوش کن چی میگم، و درست مثل من انجام بده. باشه؟
    اضطراب را در ته چشمانش میدیدم ولی مصمم شده بود که حرف پدرش را عملی کند.
    علی دستش را جلو آورد تا نشان بهار دهد و مچش را به آهستگی چرخاند.
    -ببین بابایی، من چجوری مچ دستمو میچرخونم. توهم مثل من تکون بده دکتر ببینه.
    سعی کردم از روی زمین بلند شوم؛ دستم را بندِ صندلیِ کنارم کردم و تمام انرژی‌ام را در عضلات پاهایم، جمع کردم. زانوهایم محسوس می‌لرزید و به هم می‌خورد. فقط توانستم نیمچه‌ای خم شوم تا روی صندلی بِنشینم.
    همین که بهار راضی شد تلاشش را کند برایم کافی بود؛ حتی اگر در این مرحله اول موفق نمیشد.
    دیگر چیزی نشنیدم؛ گویی از این دنیا کنده شدم. چشم هایم همه‌ی تصاویرِ اتاق را می‌دید؛ ولی انگار که نمی‌دید. دکترِ تکیه داده ب میزِ وسط اتاق، که با ته خودکاری بر چانه‌اش ریز ضربه میزد، می‌دید؛ حرکتِ مواجِ پرده های چین‌دارِ سفید، به داخل اتاق را می‌دید؛ سفیدی موهای شقیقه‌ی علی که درد بهار باعثش بود، می‌دید؛ تقلاهایش برای کمک به بهار که خیسی صورتش از اشک هایش در ذوق می‌زد، می‌دید؛ ولی انگار در این دنیا نبودم و مغزم درکی از این تصاویر و اتفاقات نداشت.
    فقط پر شده بودم از حسِ درد و رنج! از پسری هفت ساله که فکر میکردم دوست و هم‌بازی بهارم هست!
    من چه مادری بودم ک نمی‌دانستم دانیال، سوهان روحِ بچه‌ام است؟! چرا از دردهایی که تقدیم کودکم کرده بود خبر نداشتم؟ چرا نمیدانستم اورا به‌ خاطر محدودیت‌اش، آزرده است؟من چه مادری بودم؟!
    چرا بهار این‌هارا تا به‌حال برایم نگفته بود؟ چرا درد‌هایش را در خودش ریخته بود و غصه‌هایش را با من تقسیم نکرده بود؟ از عکس العمل من میترسید که نگفته بود یا از سر محبت کودکانه‌اش برای آزرده نشدنم؟
    زیرِ لب زمزمه کردم:
    -مادرت بمیره برات بهار ...!
    با حلقه شدن دستانی ب دور پاهایم، مغزم ب تکاپو افتاد. تصاویر رنگی دیگری گرفت؛ همه جا برایم روشن‌تر شد. نگاهم به زانوهای همچنان لرزانم که نه، میخِ دست های مکانیکی‌ِ پیچیده شده به دورِ پاهایم که سفت آن را چسبیده بود، شد.
    دست‌هایم را روی شانه‌های بهار گذاشتم و به زمین افتادم. برایم مهم نبود که از صدای گروپِ افتادنم، منشی سراسیمه در را بازکرد و چندین مریضِ در نوبت نیز پشت سرش به داخلِ اتاق سرک میکشیدند. حتی پچ پچ های ترحم آمیزشان که همیشه غمم را دو چندان می‌کرد، دیگر برایم مهم نبود.
    هق‌هق‌ام بلند شد وقتی دست‌هایش ب دورِ تنم حلقه شد.
    می‌دانی برای اولین بار، حسِ به آغـ*ـوش کشیده شدن توسط دخترت را حس کنی، چه حالی میشوی؟ هفت سال بود که منتظر چنین لحظه ای بودم. لحظه‌ای که دخترم دیگر درد نکشد؛ دیگر پر بغض از کنارِ دوچرخه های داخل مغازه ها رد نشود؛ جلوی آیینه بایستد و گیرِسر های رنگارنگ‌اش را خودش به موهایش بزند.
    هفت سال بود قلبم تیر میکشید و آهم غلیظ از سـ*ـینه‌ی پردردم بلند می‌شد، زمانی که دستی برای بغـ*ـل کردنم نداشت و فقط بازوی چپِ ناقصش را به پهلویم میزد؛ این بود اوج تلاشش برای بغـ*ـل کردنم.
    و حالا میتوانست همه‌ کاری انجام دهد، تمام کار هایی که هفت سال حسرتش را خورد...
    دست داشت، هر چند مصنوعی...
    من خوشبخت‌ترین شدم؛ در حلقه‌ی دستانِ کوچکِ زندگی بخشش..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا