تبحر | کارگاهِ تمرینِ نویسندگی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♧HooNam

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/14
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
1,569
امتیاز
425
محل سکونت
بچه ی کوهستان

نام: غوغای درون را می شنوید؟
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: مردی خاطره ی دیروزش را بازگو می کند، خاطره ای که در آن دخترکش اولین صبحی را تجربه می کند که با دست های جدیدش از خواب بیدار می شود. صحنه ای که از محل کار تا خانه مرد را بازگو می کند.

بلبل نوشید*نی مسـ*ـتانه بر همه جا می پراکند، به سبب آن بود که آسمان در آن روز مشام هر یک را طور دیگری می رقصاند. انعکاس کدامین لبخند بر آیینه ی آن روز افتاده بود؟ می دانید؟... آن روز باید در تاریخ رئوفت ثبت می شد تا بر جانانه های روزگار، یادگار باشد.
قدم بعدی...
مواظب بودم که شانه ام بر شانه ی کسی در آن مکان باریک برخوردی نداشته باشد. نکند صفحه ی ذهن پاک کسی را خدشه دار کنم. من مزه ی قلبم را در دهانم حس می کردم؛ جای جای آن شور زده بود! آن روز هوا برای نفس کشیدن اصالت داشت. آن روز آتش فشان خنده ام می توانست تمام ناراحتی های عالم را خاکستر کند.
هفت سال بود که نرگسم به پروانه ای می مانست که نوای پریدن نداشته باشد. گویند هفت عدد بخت است. من بعد از هفت سال و در هفتمین روز هفته، به اقبال خوش هفت، آفرین گفتم.
قدم بعدی...
او دیگر می توانست در میان گل های دیگر، سوار رنگین کمان محبت شود و از پشت ابر، به آفتاب عشق دست تکان دهد. می توانست شاخه ی باریک اما بسی سنگین قلم را به دست بگیرد و به نستوه بودن آن قسم خورد. یا شاید می توانست گلوی سیاه زمانه را بگیرد و پرتابش کند به جایی ورای منظومه ی شمسی! یا... یا می توانست در حین قدم برداشتن در جاده ای متصل به ابتدا و انتهای جهان، با دادن یک شاخه نبات سعدی، کام هر انسانی را به سودا بکشاند. آه نرگسم چه کارها که نمی توانست بکند!
قدم بعدی...
در جایی ماورای ابدیت، در قرن چهارم، دختری با دستانی زخم، منتظر به فروش رسیدن قالیچه اش باشد. آیا دخترکم سرخی گونه های او را حس می کند؟ یا از او نیز پیش تر، حدود دو هزار سال پیش، پسری با دستانی سخت بسته، منتظر طناب دار باشد، تپش قلب او را لمس می کند؟ او دیروز نیز چشم و گوش داشت و می دید و می شنید. کاش بکند این دستان جدید، گوش او را تیز تر و چشم او را بیناتر.
جلوی خانه رسیدم. این شوق چند ساعته گویا از قلبم طلوع کرده باشد و بر جانم، جانی دوباره بخشیده باشد. نرگسم گلبرگ دریده نبوده و نیست. هنوز معطر می کرد فضای زندگی آجری ام را. حال که عضو جدیدی مهمان تنش شده است، برای اولین بارمی خواست زمستان چه کسی را با تک گلش بهار کند؟ به آغـ*ـوش بکشد و سر فصل جدیدی بر عمر کسی بیفزاید؟ دخترکم خشک نباشد که با دستانش پَر هم از بار کسی بر ندارد؟ نه... حتی ابر سفید آسمان رنگین دخترکم نیز زیبا بود!
کاش می شد تمام عمرم را پیش از گل دادن نرگسم ، کار می کردم و پس از آن برای لحظه ای نیز جدا نمی گشتم از دُردانه ام.
در را باز کردم. خانه بوی طبیعت و سرور می داد. به خاطر زخم های تن کوچکش نمی توانستم دستش زنم. پاهایم به سمت اتاقش کشیده شد. حاضر بودم برای به اولین آغـ*ـوش کشیدنش. جلوی در صورتی اتاقش ایستادم. وای بر من که فراموش کردم، پدری که با دست خالی به خانه بیاید، نپیچانده باشد دسته ی کیسه ای را در میان انگشتانش، بی رحم ترین کار را در حق دخترکش کرده است. او حال، خود نیز دست داشت. می توانست مفهوم این مفاهیم را شدیدتر و پررنگ تر از هر روز عمر هفت ساله اش بفهمد. ناخواسته نرنجانده باشمش؟
گرفتم دستگیره ی اتاقش را. هل دادم درِ فاصله ها را. باز کردم شکاف دیوار را. اما... چه شد؟
مگر می شود نشنیده باشید؟ صدای شکستن کمرم را عالم شنید. موهای دخترکم پریشان بود. غمبرک زده بود. محزون بود. جمع شده بود. صورت چون ماهش را در پشت گیسوان چون شبقش، پنهان کرده بود. آن قاب سیاه رنگ و زیبایی که در بغلش بود، چه بود؟ مغز من فقط رد داده بود یا مغز همه ی شهر را از برق کشیده بودند؟!
در گوشه ای، گذشته باشد از تخیلات من، دخترکم ریشه را بر زمین کوبیده بود و سخت در خود تنیده بود. نمی دانستم حقیقتی تلخ مزاج بود، یا یک خیال و واقعه ای دور که خیلی زود به نزدیک بدل شد و بر بند بند تن آغشته گشت.
با چشمانی دریایی به چشمان طوفانی دخترم نگریستم. دخترم به عنوان اولین کس، مادرش را بغـ*ـل کرده بود!
نفهمیدم نرگس بود که نسترن را در آغـ*ـوش گرفته بود یا نسترن، نرگس را میان بازوانش گم کرده بود. دو گل در کنار هم... حدس زده بودم. وقتی درِ خانه را باز کردم، فهمیدم. خانه... بوی گل ها را می داد!
 
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    نام رمان:قاعده ی مکانیکی(Dexterous Hand)
    ژانر:اجتماعی، تراژدی
    خلاصه:غیر ممکن ترین پروژه ی دنیا در دست یک مخترع، اشتباه نکنید، این یک اختراع ساده نیست، این پروژه آمیخته با یک امید است، تراشکارانی که صیقل میدهند فلز ها را فقط یک چیز را طلب میکنند و آن هم موفقیت است، مهندس های رباتیک که گرد یک دیگر هستند فقط یک قاعده را دنبال میکنند و آن هم پروژه ی قاعده ی مکانیکی است.

    دور میز جمع شده بودند و با چشمان مملو از امید نظاره گر نتیجه ی نهایی در دست استاد بودند. اما او سرشار از آرامش بود و با ظرافت قاعده های متصل به مفصل دست را به زائده ی بازویی اتصال میداد و با هر اتصال به آرامی صیقل میداد.دست از کار کشید و به پشتیِ صندلی خود تکیه داد، همه نفس عمیقی از استرس کشیدند چون موقع راه اندازی شده بود. روی صفحه ی کیبورد لب تاپش کلیک کرد، قطره های عرق رویِ پیشانیِ مهندسان خودنمایی میکرد و چشمهایشان بدون پلک خیره به دست متصل به بازوی مکانیکی بود، سنسورهای فشار یکی پس از دیگری به کار افتادند و مفصل های مکانیکی شروع به حرکت و انگشتان شروع به خم و راست شدن کردند. جیغ و فریاد همه بالا رفت و اشک شوق از چشمهایشان روانه بود، استاد که خود نیز اشک میریخت رو به دختر کنارش کرد و با بغض زمزمه کرد:
    -هفته ی بعد بهشون زنگ بزن و بگو بیارنش.
    در فکر فرو رفته بود، جسمش درحال ظرف شستن اما ذهنش حول محور گذشته و آینده میچرخید که با صدای تلفن دست از کار کشید و در حینی که دست های خیسش را با پشت پراهنش خشک میکرد کنار تلفن بی سیم رفت و آن را برداشت، با خستگی گفت:
    -سلام، بفرمایید
    -.........
    بهت زده به گلهای یاسی کاغذ دیواریِ جلویش زل زده بود و اشک از چشمانش روانه شده بود، مغزش هیچ آلارمی مبنی بر حرکت نمیداد، با الو الو گفتن دختر پشت گوشی به خودش آمد و بدون جواب دادن تلفن را رها کرد و درحالی که جیغ میکشید به سمت اتاقی با در صورتی هجوم برد و صدای شکستن تلفن در بازتاب جیغ های بلندش، بی صدا و محو شد.
    آرام موهای بلند و خرمایی دختر کوچکش را نوازش میکرد و لالایی موردعلاقه اش را زیر لب زمزمه میکرد و بازتابش لبخند لطیفی رویِ لبهای کودک بود، پدر حاضر بود ساعتها دخترش را نوازش کند و بارها این لالایی را برایش بخواند تا از این لبخند برای بقیه ی ساعتهای روز انرژی داشته باشد. هوشیاری دخترک میان نوازش ها رنگ باخت و تا خواست چشمان خمارش را روی هم بگذارد با صدای جیغ های متمددی که در خانه پیچید با ترس باز شد و ترسیده شروع به گریه کرد.
    پدر غرق در حیرت و دستپاچگی شده بود و نمیدانست چکار کند، تا به خودش آمد کودک را در آغـ*ـوش گرفت و تا خواست از روی تخت بلند شود، در با شدت باز شد و با برخورد به دیوار پشتش، صدای بلندی تولید کرد و مادر در درگاه در ایستاد، تا خواست همسرش را مورد شماتت قرار دهد، ازچشمان اشکی او جاخورد و حدسی در ذهنش جرقه خورد، با تردید و امیدواری به چشمان همسرش نگاه کرد و با پلکی که به نشانه ی تایید به هم خورد حدسش به یقین رسید، زانوهایش سست شدند و کودک به بغـ*ـل روی زمین زانو زد و درحالی که اشک میریخت بلند داد زد:
    -بارالها شکرت
    روی صندلی نشسته بودند و با استرس پاهایشان را تکان میدادند، زمانی که به خودشان آمده بودند که با چشمان اشکی و لبهای غرق در گفتن الحمدالله لباس پوشیده بودند و تخته گاز تا اینجا آمده بودند، چند جا درمرز تصادف بودند و بارها جریمه گرفته بودند و در نهایت حالا اینجا بودند.دخترک خیره به پدر و مادرش بود که چهره هایشان شلخته بود و مادر پوست لبهایش را میکند و پدر پاهایش را بی وقفه تکان میداد، هوش کودکانه اش توان درک این حجم از استرس را نداشت و فقط میتوانست متعجب نگاهشان کند.
    در بازشد و استاد وارد اتاق شد و پشتش گروهی وارد اتاق شدند، کودک به بغـ*ـل از جا بلند شدند، استاد با دیدن کودک که با معصومیت به اوخیره شده بود لبخند مهربانی زد و کنار آنها رفت و کودک را از آغـ*ـوش پدر به آغـ*ـوش خودش کشید و گفت:
    -ای بابا مامان و بابای نفس خانم چقدر ترسو هستن، ببینید نفس خانوم اصلا نترسیده
    و به نفس کوچولو نگاه کردکه با چشمای گرد شده به او نگاه میکرد، از نگاهش خنده ای کرد و رو به کودک ولی بلند ادامه داد:
    -وقتشه که به نفس خانوم به خاطر این شجاعتش یه جایزه ی بزرگ بدیم. و بعد از اتمام حرفش آرام کودک را روی تخت مخصوص گذاشت و جعبه ای را از زیر تخت بیرون آورد و روی پاهای نفس گذاشت، دخترک که با دیدن جعبه ی بزرگ حیرت زده و پر از ذوق شده بود با شادی قهقه ای زد و به دکتر با مظلومانه نگاه کرد که در جعبه را برای او باز کند، استاد تا نگاهش به نگاه ستاره باران نفس کوچک خورد خنده ای کرد و در جعبه را باز کرد، دخترک سریع نگاهش را پایین انداخت اما با دیدن محتوای نقره ایِ جعبه، لبخندش خشکید و لبهایش را جمع کرد و با تخسی گفت:
    -این چیه؟!، من که نمیدونم چطور باید باهاش بازی کنم.
    استاد درحینی که بازوی متصل به دست مکانیکی را بیرون می آورد گفت:
    -الان برات وصلش میکنم تا نفس خانوم بدونه چطور باید باهاش بازی کرد.و بعد مشغول وصل کردن دست های مکانیکی به شانه های کودک شد. آخرین اتصال هم که با موفقیت انجام شد ایستاد و با تحسین به زاده ی دستان مهندسان نگاه کرد و گفت:
    -من میرم تا مامان و بابا بیان و ببینن که نفس خانوم چقدر زیباتر شده
    و کنار میزش رفت و شروع به نوشتن چیزی کرد، پدر و مادر با نگاهی اشکی و لبخند کنار نفس آمدند و با تحسین به کودک زیباشون نگاه کردن، نفس اما هنوز غرق اشیا متصل به بدنش بود و انگار وصله ی ناجور و مزاحمی برای او باشد با ترس خودش را تکان داد تا آنها را ازخود جدا کند، مادر که متوجه ی ترس کودکش شده بود، سریع کنارش آمد و با مهربانی او را در آغـ*ـوش گرفت و دم گوشش زمزمه کرد:
    -نفسم اینا دستاتن مادر، دستایی که جوابگوی دردهات و مشکلاتت هستن، دستهایی که میتونی باهاشون در آغـ*ـوش بگیری و زندگی کنی، ازشون نترس چون قراره یار و همدم تو تا اخر زندگیت باشن، حالا مامان رو بغـ*ـل کن نفسم بغلم کن تا بتونم نفس بکشم مادر.
    فرکانس از مغز کودک فرستاده شد و بازتابش حلقه شدن دست ها و بازوهای آهنین به دور مادر بود، آرامش، این آرامش را اولین باری بود که وجود کوچکش حس میکرد و طالب بیشتر از آن بود پس عضلات مکانیکی محکمتر اورا به مادر فشار دادند و نفس های عمیقی که مادر میکشیدثابت میکرد که در این سالها این اولین نفس هایی است که از روی زندگی میکشد، به یک آن از فشار ها کاسته و در نهایت دیگر هیچ فشاری نبود، مادر متعجب نفس را از قفسه ی سـ*ـینه اش جدا کرد و با تعجب به کودک نگریست که بغض کرده بود. تمام وجود مادر پر از تشویش شد و با اولین قطره ای که از چشمان نفسش چکید لحظه ای قلبش ایستاد، تا خواست چیزی بگوید دخترک گفت:
    -مامان میشه به اون آقاهه بگی برای عروسکهام هم از اینا درست کنه تا اونا هم از این دستا داشته باشن؟
    تمام تار و پود مادر از هم پاشید و به فکر فرو رفت، آخر تمام عروسک های درخانه دست نداشتند، مادر پا روی قلبش میگذاشت و احساسات ظریفش را در پستوی منطقش خفه میکرد و با احساساتی سنگ شده دست های عروسک ها را جدا میکرد تا وجود کودک بی دستش را احساس نقص احاطه نکند، با صدای دخترش از فکر بیرون آمد:
    -مامان بهش میگی؟
    بغض گلوی مادر را خفه کرد و شکست و با هق هق نفسش را در آغـ*ـوش گرفت و با گریه زمزمه کرد:
    -آره مادر، آره گلم بهش میگم.
    کودک با شادی خندید وبار دیگر مادر را محکم به خودش فشار داد.
    تمام افراد در اتاق احساساتی شده بودند و اشک میریختند، استاد نگاهی به گروهش که سکوت کرده بودند گفت:
    -تو این مدت امیدمون به پروژه ی قاعده ی مکانیکی به تاره مویی رسید ولی اجازه ی پاره شدن بهش ندادیم و حالا حالا خدا پاداشمون رو با خوشحالی این کوچولوی معصوم بهمون ارزانی کرده و بار دیگر پیش خودش شرمندمون کرده،خداروشکر، حالا ما توانستیم بازویی اختراع کنیم که بدون عمل جراحی از طریق سنسور ها فرکانس های مغز رو دریافت و حرکت کنه.
    همه خوشحال بودن، دخترک هم چشمهایش گرم شده بود و در آغـ*ـوش مادر به خواب رفته بود. پدر و مادر بعد از تشکر های بسیار بیرون آمدند و سوار بر ماشین به سمت خونه حرکت کرند.
    بعد از رسیدن به خانه، کودک خمـار گونه چشمهایش را باز کرد و دستهای عروسکهایش را طلب کرد و مادر با سکوت جعبه ای حامل از اشک های بی وقفه اش را بیرون آورد و ساعتهای بعد فقط صدای خنده بود که شنیده میشد و حالا تمام عروسک ها دست داشتند، پدر که در درگاه در با لبخند دلیل های زندگی اش را نگاه میکرد با لبخند رو به آسمان کرد و گفت:
    -خدایا شکرت.
     

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    نام:بال های پروانه
    ژانر:اجتماعی
    خلاصه:این داستان گوینده قهرمانیست در جسمی کوچک. قهرمانان مطلقا ناجیان دنیا نیستند. بلکه ناجیان لبخند هایند. لبخند هایی در برابر تلخ ترین بازدم ها!

    قیمت دست های دختر بچه جان بود! در دنیا به تعداد شاید همگی موهای روییده بر سر و بدن هر شخص آرزو زاییده شده باشد. از آرزوی پول گرفته تا موفقیت تا حتی گاهی یک بـ..وسـ..ـه! ولی آرزوی دختر بچه قصه ام تنها یک آغـ*ـوش بود. آغوشی که به قیمت یک جان از دست داد.
    لبخند ها را خرید و یکی از بزرگترین دارایی هایش را در گرو آن گذاشت. حال دو سال می شد. باز هم بر سر سفره شان نشسته بود و این بار سوراخ های این سفره حتی از روز قبل بزرگتر به نظر می رسید. شاید حال تنها هفت سال داشت ولی قلبش وسعت میلیون ها سال را در خود جای داده بود. آرزوی مرگ در قلب کوچکش جایی نداشت پس با لبخند های برادر شش ساله اش زنده بود.
    برادرش را می دید که می خندید. با دو دستش قاشق ها را برداشته و به دهان می برد. مادرش که با لبخند زیبایی او را می نگریست و دستانی که پس از هر وعده غذا از بحر تشکر دور گردن مادر حلقه می شدند.
    دختر یک قهرمان بود. ولی جسم کوچکش توان قهرمانی روحش را نداشت! یاد گرفته بود باید محکم باشد. اشک های دختر برای جاری شدن نبود. اشک هایش برای بغض ماندن بود. بغض هایی که باید از مادرش پنهان می کرد. از آن مهم تر از محمد برادرش.
    مگر این که روح بزرگش راضی به تحمل درد نگاه ترحم شود. مگر این که قلب آینه بارش پذیرای نگاه ناراحت برادرش و پشیمانی مادرش شود.
    او در این دنیا تنها یک آرزو داشت. آرزیش در اتاق دوازده متریشان به یک چیز ختم می شد. شاید قلبش زیادی وسیع بود یا عقلش زیادی کوچک که ارزوی بیرون رفتن داشته باشد! پس بیرون رفتن از این خانه با وجود محدودیت آن آرزوی بزرگ نبود. مادرش به او یاد داده بود:
    -پروانه به هیچ قیمتی وقتی من بیرونم نبینم اومدی تو کوچه ها؟ با هیچکش هم حق نداری صحبت کنی. دیگه هم یاد آوری نکنم در رو نه باز میکنی و نه حتی صدایی میدی که بفهمن تو خونه هستی. بیرون گرگا هستن بیای بیرون میخوررنت.
    این درس هایی بود که از همان دو سال پیش به دقت برایش دیکته شده بودند. تنها یک بار از آن ها سرپیچی کرده بود. همان باری که با سرعت در کوچه دویده بود تا برای نجات ماهی گلیش تقاضای کمک کند. حتی اگر به قیمت دریده شدنش توسط گرگ ها بود.
    ماهی گلی کوچکش که برای نوروزشان از مادرش هدیه گرفته بود از تنگش بیرون افتاده بود. ماهی بالا و پایین می پرید و دهانش باز و بسته می شد. پروانه شک زده و با چشمان لبریز از اشکش ماهی را نگاه می کرد. اما می دانست محمد از ماهی می ترسد و خودش بسیار عاجزتر از آن بود که ماهی را برداشته و در تنگ بندازد.
    نفس هایش تند شده بودند و اشک جلو چشمانش را تار می کرد. نفس نفس ناشی از هق هقش امانش را بریده بود و دلش می خواست مادرش خانه بود.حتی اگر گرگ ها تنها دارایی های مانده اش، همان دو پایش یا دو گوش و دو چشمش را بدرند.
    این بار برای عیدی زیبایش بود که در مقابل چشمانش بی حرکت شده بود. تنها دهانش باز و بسته شده و آبشش هایش شروع به روی هم چسبیدن کرده بود. پروانه با وجود اطلاع از تنبیه سختی که در انتظارش بود اشک هایش با تکاندادن سرش از مقابل چشمانش محو کرده و با تمام سرعت پاهایش دوید.
    بدون دست ها راه رفتن نیز سخت می شود چه رسد به دویدن برای بچه ای که یک ماه هم نبود دستی برای پاک کردن اشک هایش نداشت. دید تار و بی تعادلی بر زمینش زد. زمین سخت بود و حس خیسی زیر چانه اش نشان می داد زخمی شده است. به هر سختی با گریه هایی که شدت می گرفت زانوانش را خم کرده و ایستاد. دوباره دویدن را از سر گرفت.
    با ورودش به کوچه در همان روز درنده ترین گرگ ها را دید.
    آن روز آن نگاه ها را دید. نگاه هایی که بیرحمانه بازوان بدون ادامه اش را می نگریستند. پچ پچ هایی که در رابـ ـطه با نبودن دست هایش در گوش ها می پیچید و پروانه باید یک گوشش در و گوش دیگرش دروازه می بود:
    -وای نگاش کن سنیم نداره!
    -احتمالا اینجور به دنیا اومده مثل مادر ناقصشه!
    مادرش او را به سرعت به داخل خانه برگردانده بود و هنوز طعم ترکه های مادرش را به خاطر داشت. حتی اشک هایی که مادرش با هر ضرب ترکه می ریخت. پروانه
    اما نمی توانست متوجه موهایی شود که هر روز سفید تر از روز پیش می شد.
    پروانه آن چین های افتاده کنار چشم یا پیشانی مادرش را نمی دید. او تنها یک چیز می دید. مامان!
    تنها میخواست یک روز بدون این که درخواست کمک کند بی محابا دستانش را دور کمر مادرش حلقه کرده و سرش را در آغوشش غرق کند. مامان زهرایش دست
    نوازش بر سرش بکشد و برایش قابلمه روحی داغ را بر سفره پارچه ایشان بگذارد.
    با محمد قاشق و چنگال را بر هم بکوبند:
    -ما گشنمونه یالا! اشکنه میخوایم یالا!
    و کاسه اشکنه را بلند کرده و سر بکشد.
    اما باز هم این افسوس در دل می شد، که برای پروانه هیچ گاه آن آغـ*ـوش گرم نبود. هیچوقت قاشق و چنگال را در دست نمی گرفت تا صدایشان را در آورد. و هیچگاه کاسه اشکنه را بلند نمی کرد. همیشه جای لبخند بر لب مادرش غم نشسته و با نگاه اشک بارش غذا در دهان دختر بچه معلولش می گذاشت.
    پروانه یاد گرفته بود نگاهش را بدزدد تا محمد که هزار باره به بازوانش خیره می شد را نبیند.چشم های قهوه ای محمد و پوستش که با وجود سبزه بودن با آفتاب تیز سیاه تر شده بود.
    هنوز به خوبی به خاطر داشت. آن روز نحس در خانه تنها بودند. یادش نمی آمد مادرش چرا برای رفتن تا خانه همسایه به قدری دیر کرد که به ذهن پروانه برسد پنکه را روشن کند. پنکه فلزی روی زمین که کنده شدن محافظش نشان از دسته دومیش داشت.
    تابستان بود و گرم. محمد سه ساله خیس از عرق گریه می کرد. تنها راهی که به ذهنش رسید را عملی کرده و پنکه را روشن کرد و رفت .
    دستان کشیده اش مداد را گرفته و با شادی نقاشی شبیه به آ را می کشید. شاید باد بود که بر صورتش خورد و شاید هرچیز دیگر که ناگهان سرش را بالا آورد.
    پره های پنکه به سرعت زیادی می چرخید. صدای جیر جیری که از میان آن ها شنیده می شد و رنگ سفیدی که از شدت سرعتش دیگر پره های فلزیش را نمی دید. محمد در مقابل پنکه ایستاده بود. احتمالا از اکو شدن صدایش میان پره ها لـ*ـذت می برد. دستان تپل و سفیدش را دراز کرده و کنجکاوی نزدیک می کرد.
    پروانه جیغی کشید و نفهمید چگونه... تنها دویید. نفهمید و دست برد تا محمد را از جلو پنکه کنار بکشد.دست خودش در میان آن پره ها با سرعت باور نکردنی گیر کرد. تنها دردی که در لحظه ای گذشت و سیاهی دنیایش شد. صدای جیغ محمد در گوشش پیچید. آن لحظه نفهمید اما از همان لحظه از به آغـ*ـوش کشیدن مادرش، از در آوردن صدای قاشق چنگال و از با شوق سر کشیدن کاسه اشکنه محروم شد.
    مادرشان پس از یک ساعت که به هزار بدبختی لقمه نونی به دست آورده بود با صحنه خون گرفته خانه رو به رو شد. محمد که می گرید و پروانه که غرق در خونش بود.
    لقمه آخر را در دهان پروانه گذاشته و بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانیش نشاند. بار دیگر دستان محمد بود که پس از این وعده غذا دور گردن مادر پیچید. و باز هم پروانه بود که نگاهش را معطوف ظروف خالی کرد. صدای در فلزی تا اتاقشان آمد.
    پروانه و محمد در درگاه پشت پرده چرک گرفته و سیاه ایستاده بودند شاید که در فاصله این حیاط تقریبا شش متری مشترک بین سه اتاق در را ببینند. خوش بختانه هنوز اتاق های دیگر خالی بود و احتیاجی به مخفی شدن از حیاطشان را نداشت.
    مرد نسبتا جوانی دم در دیده می شد. مردی که کلمه خیریه از زبانش شنیده شد.
    پروانه قصه ام حال دانشجو است. دستان مصنوعیش کاملا متناسب بدنش هستند و همچنان زیبا ترین خاطره اش لحظه ای است که دست هایش را هرچند مصنوعی باز یافت...
    پزشک دست ها را برایش وصل کرد. نگاهش خیس از اشک به آن دو دست پلاستیکی بود. لبخندش با
    اشک های جاری از چشمش خیس می شد. با شگفتی چشمان درشتش به دست ها نگاه می کرد. این یعنی او نیز می توانست بزرگترین آرزویش را پس از این دو سال عملی کند. نگاهی به صورت سوخته و چروکیده مادرش کرد.
    این مادر پس از سالها کار و نظافت در خانه این و آن لیاقت این لبخند بزرگ بر لبش را داشت. لبخندی با گریه شادش.
    هنوز شیرین ترین لحظه ای که می شناسد لحظه ای است که دستان او نیز دور کمر مادرش پیچیده و در آغـ*ـوش مادرش حل شد. آن وقت که نیازی نداشت مادرش پیش قدم شود، خودش دویده و آرزویش را برآورده کرد. دامن مادرش بوی گلاب می داد. لطافت پوست دستش نرمی بال فرشته ها بود و اشک چشمانش این بار با شادمانی می ریخت.
    بغض پروانه نیز در آن آرزو چون خودش پر کشید. آرزوی این آغـ*ـوش و تشنگیش به پایان رسید و خود را سیراب کرد از نیاز به آغـ*ـوش. شاید آن روز هیچکدام هیچ نگفتند ولی آن آغـ*ـوش حرف ها را زد. امنیت و گرما وجودش را گرفت و خاطره ای ساخت که آذوقه شد برای ادامه راهش.
    راه دختر معلولی که موفق شد با برآورده شدن بزرگترین آرزویش صاحب آرزو ها و برآورده شدنشان باشد. پروانه ای که بال نداشت بال هایی برای پرواز به دست آورد. نه با دستان مصنوعی. بلکه با بزرگترین آرزویش. مهربان ترین آغـ*ـوش دنیا!
     

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    نام رمان: امید مصنوعی
    خلاصه: دست‌های هر انسان دریچه‌ای به روی لمس هستند‌. دریچه‌ای به سوی توانایی و کار. حال اگر این دریچه به روی کسی بسته باشد چه؟ سرنوشت کسی مانند آنای کوچک که هرروزه از این محرومیت رنج می‌برد چه می‌شود؟
    شروع:
    - مامان! مامان!
    سپیده دست‌هایش را خشک کرد و به سمت اتاق قدم برداشت.
    - بله؟
    سرش را به سمتی کج کرد و گفت:
    - می‌‌گم که منم می‌تونم مثل بچه‌های همسایه برم بیرون؟
    لحظه‌ای چشم‌هایش را روی هم فشرد و سعی کرد غمی که مانند آبشار به دلش ریخته را مخفی کند:
    - نه عزیزم. تو هنوز خیلی کوچولویی هر وقت که بزرگ شدی می‌تونی مثل بقیه بری بیرون.
    موهای خرگوشی قهوه‌ای‌اش را تکان داد و با چشمانی جمع شده پرسید:
    - وقتی بزرگ شدم می‌تونم مثل شما غذاهای خوشمزه درست کنم؟
    پشتش را به تک دختر شیرینش کرد و برای فرار از آن مخمصه گفت:
    - معلومه که می‌تونی حالا هم بهتره با اسباب بازیات بازی کنی.
    لرزش صدایش مشهور بود؛ اما می‌توانست امیدوار باشد آنا در آن سن قدرت بغض را نکند.
    - یه سوال دیگه هم بپرسم؟ اونروز که رفته بودیم خونه خاله سارا او نی نی کوچولو دستاشو تکون می‌داد. اون مگه کوچولو تر از من نیست؟
    نه مثل اینکه آنا قصد بیخیال شدن نداشت. برگشت طرفش و با صدای بلند داد زد:
    - این چه سوالایی که می‌پرسی؟ برو بازیت و بکن زودباش!
    دخترک لب برچید و نالید:
    - آخه...
    - گفتم برو از جلوی چشمام.
    دخترک بغض کرده و ترسان به اتاقش رفت و در را با پایش بست. نمی‌دانست چرا هر وقت این سوال را می‌پرسید مادرش عصبانی می‌شد؛ اما خب نی نی خاله سارا خیلی کوچک بود و می‌توانست برعکس او دست‌هایش را تکان دهد. حتی نزدیک بود موهای آنا را با دست‌های کوچکش از ریشه در بیاورد؛ پس چرا او نمی‌توانست؟
    به در تکیه داد و اشک هایش روان شد. دلش می‌خواست به حیاط برود و بازی کند؛ اما مادرش هیچوقت چنین اجازه‌ای نمی‌داد. او همیشه تنها بود.
    ***
    امید، عشق، درد و همه‌ی حس‌های دنیا به سویش هجوم آوردند. تمام احساساتی که شاید بهتر بود به آن‌ها نام مادرانه را بدهد. مادرانه‌هایی که در تمام این سال‌ها پایشان را بیخ گلویش گذاشته بودند و نقص دخترش را مانند خنجری در بدنش فرو می‌کردند. مادرانه‌هایی از جنس دردی سرشار از طعم عشق‌. اشک‌هایش مانند رود جاری بودند و مگر می‌شد دخترت پس از مدت ها در آغوشت بگیرد و تو آرام بمانی؟ چه شب‌هایی که در خواب گریسته بود و چه روز هایی که در بیداری غصه‌ی تک دختر نازش را خورده بود. حال دخترش در آغوشش بود و دیگر هیچ نمی‌خواست. حتی اگر خدا در همین لحظه جانش را هم می‌گرفت دگر مهم نبود. دیگران نگران مورد تمسخر قرار گرفتن دخترش نبود. دیگر نگران مشق نوشتنش نبود. اصلا دست‌های آنا که دورش می‌پیچید تمام غم دنیا را فراموش می‌کرد. فقط آنا سالم باشد، دیگر هیچ مهم نبود. حتی مصنوعی بودن این دست‌ها هم مهم نبود.
    - مامانی چرا گریه می‌کنی؟ ببین منم بلاخره بزرگ شدم. حالا می‌تونم با بچه‌ها بازی کنم؟ دیگه کوچولو نیستم؟
    دخترش را محکم تر در آغـ*ـوش کشید و لب زد:
    - از خوشحالیه دخترم. از خوشیه پاره‌ی تنم. معلومه که بزرگ شدی معلومه که می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی.
    دخترک سرش را کمی از آغـ*ـوش مادرش جدا کرد و همراه با تکان دادن سرش گفت:
    - آخ جون. بزرگ شدم. مامانس نگاه کن من چقدر خوشحالم، توام گریه نکن دیگه.
    در حالی که سعی می‌کرد بغضش را فرو دهد پاسخ داد:
    - باشه عزیزم. منم خوشحالم.
    - بابایی بلاخره منم شبیه بقیه شدم. حالا می‌تونم برم مدرسه. می‌تونم بازی کنم.
    رو به دکتر جوانی که کنار در منقلب ایستاده بود ادامه داد:
    - مرسی آقای دکتر. مرسی.
    سپیده در حال که هنوز هم صورتش خیس از اشک بود، لبخندی زد. دخترش آرام بود. دخترش دیگر غصه نمی‌خورد و او می‌خواست از شادی به آسمان پرواز کند. با اینکه می‌دانست این دست‌ها مانند دست‌های واقعی نمی‌شوند؛ اما باز هم برای دخترش خوشحال بود. نریمان در حالی ‌که سعی می‌کرد بغضش را کنترل کند، گفت:
    - سپیده جان بهتره آروم باشی. ببین آنا چقدر خوشحاله، ناراحتش نکن دیگه.
    محکم چندبار پلک زد و نالید:
    - دست خودم نیست بخدا. دخترم بغلم کرده و من نمیدونم باید چیکار کنم.
    رو از نریمان گرفت و هق هقش بلند شد.
    - عزیز من گریه چرا آخه؟ خدا رو شکر کن که بغلت کرده خدا رو شکر کن که می‌تونه دست‌هاش رو حرکت بده. خدا رو شکر کن که تلاش‌هامون به ثمر نشست و خدا حرف دلمون ‌رو بر آورده کرد.
    در میان هق هق گفت:
    - خدایا شکرت خدایا شکرت. خدا.. یا.. شکر.
    آنا به سمتشان آمد و با ذوق گفت:
    - وای مامانی نمیدونی چقدر خوشحالم که. حالا می‌تونم به نینا نشون بدم که منم دست دارم. آخه همیشه به من حرفای بد می‌زد و مسخرم می‌کرد.
    یک دستش را میان دست پدرش گذاشت و دست دیگرش را در انگشت‌های سپیده حلقه کرد و گفت:
    - حالا منم می‌تونم مثل بقیه‌ی بچه‌ها دست شما رو اینجوری بگیرم.
    جیغی کشید:
    - آخ خدا جون مرسی که به منم دست دادی.
    نریمان با چشمانی قرمز و لبخندی بر لب دخترش را به سمت در بیمارستان کشید.
    - بهتره بریم دیگه‌. خانجون تو خونه منتظرمونه.
    - واقعا؟ حالا می‌تونم با دست‌های خودم براش سوزن نخ کنم. تازه می‌تونه به جای عصا دست‌های من و بگیره و راه بره.
    نریمان لبخندی دردمند به حسرت‌های گذشته‌ی دخترش زد و با باز کردن در بیمارستان آنا رو به سمت زندگی جدیدش هل داد. زندگی جدید با دست؛ هر چند مصنوعی.
     

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    به نام خالق سیال ذهن
    اولین هفته از اولین دوره‌ی کارگاه تمرین نویسندگی تبحر
    نام داستان: غوغای درون را می‌شنویید؟
    نویسنده: @هونام
    منتقد: @_Janan_
    به کارگاه تبحر خوش آمدید. امید است که در کنار هم قدم‌هایی را در جهت بِه نویسی برداریم.
    عزیزجان! ترکیب عناصر بیرونی شما یعنی نام، ژانر و خلاصه، در مجموع متوسط است و جا برای بهتر شدن دارد. ژانر انتخابی شما تقریبا درست و مناسب است. دقت کنید ژانر تراژدی به زبان ساده در واقع بیان یک واقعه‌ی مصیبت‌بار و غم‌بار است که در نهایت به مرگ قهرمان یا پایان ناخوشایند دیگری ختم می‌شود. در این مورد، پایان داستان ناخوشایند نیست و امید بخش است.
    نام انتخابی به اندازه‌ی کافی جذاب نیست و ارتباط محتوایی چندانی هم با داستان ندارد.
    خلاصه‌ی داستان با داستان ارتباط دارد؛ اما هنوز هم جا برای بهتر شدن دارد.
    نویسنده جان! در حالت کلی بهتر است وقت بیشتری برای عناصر بیرونی بگذارید.
    ما به شما یک موضوع برای نوشتن داده‌ایم و شما می‌بایست برای موضوع یک پیرنگ بریزید و داستان را بپرورانید. در موضوع به دختر و بغـ*ـل کردن مادر اشاره شده بود. شما خلاقانه نگاه کردید و توصیف احساسات را در قالب کارکتر پدر انجام دادید.
    اشکال شما در توصیف احساسات، ادبی نویسیِ بیش از حد و تشبیهات فراوان است. عزیز جان! تشبیهات زیاد حوصله‌ی خواننده را سر می‌برد و او را گیج می‌کند. در مجموع انتقال مفهوم سخت می‌شود. مثلا در این پاراگراف:《در جایی ماورای ابدیت، در قرن چهارم، دختری با دستانی زخم، منتظر...》 در عین زیبایی توصیفات و تشبیهات، هیچ مفهوم خاص و مرتبط با قصه‌ای برداشت نمی‌شود.
    نثر شما در بعضی جاها به شعر نزدیک شده است. مثال: 《گرفتم دستگیره ی اتاقش را. هل دادم درِ فاصله ها را. باز کردم شکاف دیوار را》
    دقت کنید شما دارید داستان می‌نویسید. فعل‌ها لازم است که در انتهای جملات قرار بگیرند. هرچه که یک متن یک‌دست‌تر باشد، قوی تر است.
    همان‌طور که بالاتر اشاره کردم، تشبیهات زیاد باعث سخت شدن انتقال مفهوم شده است. از این پاراگراف:《مگر می شود نشنیده باشید؟ صدای شکستن کمرم را عالم شنید. موهای دخترکم پریشان بود...》 تا انتهای داستان، مخاطب را گیج کرده‌اید. بالاخره پدر از دیدن این که دخترش مادرش را بغـ*ـل کرده، ناراحت است یا خوشحال؟ کمرش شکسته است؟ چرا؟! دختر چرا پریشان و غمگین است؟ مگر اولین تجربه‌ی در آغـ*ـوش کشیدن مادرش نیست؟ نباید خوشحال یا هیجان زده باشد؟
    نویسنده جان! اگر در خلاصه نگفته بودید که پدر در حال بازگشت از محل کار به خانه است، از متن نمی‌شد به آن پی برد. دقت کنید که علاوه بر احساسات درونی شخصیت، لازم است که محیط اطرافش و موقعیت مکانی و زمانی که در آن قرار گرفته است را توصیف کنید! پدر طول راه را چطور طی می‌کند؟ با خودروی شخصی؟ اتوبوس، مترو یا چیز دیگری؟ چه وقت از روز است؟ ظاهر شخصیت ها چگونه است؟ توصیفِ موقعیت شخصیت، باعث تصویر سازی بهتر مخاطب و قوی‌تر شدن داستانتان خواهد شد.
    در این داستان شاهد سه شخصیت هستیم. پدر، مادر و دختر. دو شخصیت مادر و دختر حضوری کوتاه دارند و اصلا پرداخت نشده‌اند. حال آن‌که شاید باز کردن بیشتر شخصیت دختر، به قوی تر شدن متن کمک شایانی می‌کرد.
    شخصیت پدر که شخصیت محوری قصه است، هم خوب پردازش نشده‌است. همان طور که اشاره کردم، رفتارش دوگانه است و در انتهای متن نمی‌شود پی برد که بالاخره خوشحال است یا ناراحت؟ در واقع تمام داستان را بر تشبیهات سوار کرده‌اید و از توصیفات و جنبه‌های شخصیتی غافل شده‌اید.
    شما قلم گرمی دارید. با رعایت نکات گفته شده، قطعا پیشرفت خوبی خواهید داشت. موفق و مانا باشید.
    امتیازات:
    نام و خلاصه: ۵ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۹ از ۱۵
    تضاد: ۰ از ۷
    موقعیت: ۳ از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: ۳ از ۱۰
    مجموع: ۲۰ از ۵۰
     

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    به نام خالق سیال ذهن

    اولین هفته از اولین دوره‌ی کارگاه داستان نویسی تبحر

    نام داستان: بغـ*ـل کردن تو عشقه!
    نویسنده:@s.askari
    منتقد:@_Janan_

    به کارگاه تبحر خوش آمدید. امید است که در کنار هم قدم‌هایی را در جهت بِه نویسی برداریم.
    عزیزجان! ترکیب عناصر بیرونی شما یعنی نام، ژانر و خلاصه، در مجموع متوسط رو به ضعیف است. ژانر انتخابی شما تقریبا درست است. دقت کنید ژانر تراژدی به زبان ساده در واقع بیان یک واقعه‌ی مصیبت‌بار و غم‌بار است که در نهایت به مرگ قهرمان یا پایان ناخوشایند دیگری ختم می‌شود. در این مورد، پایان داستان ناخوشایند نیست و امید بخش است.
    نام انتخابیتان ارتباط موضوعی با داستان دارد؛ اما چندان جذاب نیست. در ثانی بهتر است عنوان عامیانه نباشد. سر و تهِ خلاصه‌ی داستان را هم با یک بیت شعر هم آورده‌اید و این کافی نیست. در مورد خلاصه نویسی بیشتر تمرین کنید.
    نویسنده‌جان! شما به قبل از حادثه بازگشتید و پیش از، از دست دادنِ دست‌های دخترک را برای شروع روایت انتخاب کرده‌اید. در داستان شما دخترک ابتدا دست دارد و بعدا دست‌هایش را از دست می‌دهد و این در حالی است که موضوع خواسته شده، اولین آغـ*ـوش بوده است. یعنی تا پیش از دست‌های مصنوعی، دختر هرگز مادرش را بغـ*ـل نکرده باشد. شما از اصل موضوع فاصله گرفتید.
    نکته‌ی قابل ذکر در مورد اتفاقات داستان، باورناپذیری زیاد آن است. علت قطع شدن هر دو دست‌ زهرا کاملا غیرقابل باور و عجیب است! از طرفی اصلا نیازی به پرداختن علت نبود و شما می‌بایست به راحتی تصور کنید که یک نقص مادرزادی بوده و حالا که دست‌ها به او هدیه شده‌اند، اولین آغـ*ـوش مادرانه‌ی او چه احساسی دارد. حال آن که در داستان شما این آغـ*ـوش فقط در حد چند جمله است.
    اشکال عمده‌ی شما در روایت داستان ، تغییر زاویه دید است. داستان ابتدا با روایت سوم شخص شروع شده و بعد از زاویه دید اول شخص بین مادر و دختر جا به جا می‌شود. این کار شما اشتباه است. این جابه‌جایی ها فقط موجب گیجی خواننده و قطع ارتباطِ او با شخصیت می‌شود. در نتیجه شخصیت پردازی بسیار ضعیف شده و پرداخت نشده مانده است.
    با تصور کارکتر مادر یا دختر هیچ ویژگیِ برجسته‌ای به ذهن نمی‌رسد و این به آن معناست که شخصیت‌ها کار نشده‌اند. منحصر به فرد نیستند و می‌توان هر کسی را به جای ان‌ها گذاشت.
    عزیزجان! توصیف مکانی و زمانی و ظاهر شخصیت‌ها بسیار جای کار دارد. توصیه می‌کنم در این مورد به تاپیک‌های آموزشی مربوطه مراجعه کنید.
    در مجموع برای پیشرفت در هفته‌های بعدی، بهتر است وقت بیشتری برای توصیفات، شخصیت پردازی و گسترش پیرنگ بگذارید. ناامید نشوید و بدانید که کار نیکو کردن از پر کردن است. تمرین و تکرارِ بیشتر عامل پیشرفت است. موفق و مانا باشید.

    امتیازات:
    نام و خلاصه: ۳ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۳ از ۱۵
    تضاد: ۲ از ۷
    موقعیت: ۴ از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: ۲ از ۱۰
    مجموع: ۱۴ از ۵۰
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144

    نقد اولین بـ..وسـ..ـه های یک تکه هماتیت
    نام داستان، ترکیب بلندی از کلمات است که با وجود جالب بودنش، بلندی از جذابیت ان می کاهد. بهترین کار انتخاب نامی است که کوتاه و ماندگار باشد. با این حال اسم جالب و معنی دار است.
    خلاصه ی تان کوتاه، مختصر و جذب کننده است که کنجکاوی خواننده را قلقلک می دهد اما متاسفانه طبق خلاصه، انتظار صحنه هایی دیگری از رمان را داشتم تا صحنه ی بیمارستان. خلاصه این را به خواننده القا می کند که بیشتر داستان رو مخترع و دست مصنوعی خواهد چرخید تا صحنه ی احساسات مادر و دختری.
    با اینحال، صحنه ی بین مادر و دختر خیلی خوب نگاشته شده بود. توصیفات احساسات به قدری خوب بود که کاملا می شد با ان ارتباط گرفت. کم و بیش نشانه هایی از ظاهر دختر هم دادید که به اندازه ی کافی بود. داستان شما بیشتر روی احساسات چرخیده بود که خب از پسش هم برامده بودید. منتها جذابیت دیگری نداشت. یعنی اگر قرار بود بلندتر بنویسید، این احساسات دیگر کافی نبوده و حتی از جایی به بعد خواننده ان را حوصله سر بر تلقی می کرد. بهتر بود صحنه های دیگری هم به این دو اضافه شود. مثلا روی همین که دخترک از دست ها می ترسد و حرف های مادرش درباره ی بال ها را بیشتر باور دارد، مانورتان می شد و کشمکشی بین این دو می ساختید. قطعا خواننده ترس دخترک را درک می کرد و داستان هم رنگ و بوی تازه ای می گرفت. موقع اتصال دست ها، هر چند که خوب توصیف شده بود جنسشان از چیست، چطور وصل شده و... احساسات دختر نسبت به انها جای مانور بیشتر داشت. مثلا روی شگفت زده شدنش می توانستید کار کنید.
    با اینحال به خاطر اینکه شما جزئی از معدود افرادی بودید که به توصیف بازوها پرداخته بودید، امتیاز ویژه ای خواهید داشت.
    جدا از ان با این صحنه روی شخصیت کاراکترهایتان هم کار می کردید. مثلا روی این که مخترع چقدر دلش می خواهد تا سریع تر نتیجه ی کارش را ببیند؛ توصیف او به عنوان مرد یا زنی عجول. یا اینکه مادر کنار دلسوز بودن اعصابش خورد شود و حتی تشری بزند به دخترش چون او بهتر می داند در این دنیا دست مهم تر از بال است و....
    نقد این جا به پایان میرسد. امید است از این نقد در پیشرفت قلمتان استفاده کنید.
    امتیازات

    نام و خلاصه: 6 از 10
    گسترش پیرنگ: 2 از 15
    تضاد: 1 از 15
    موقعیت: 4 از 8
    شخصیت پردازی:3 از 10
    امتیاز ویژه: 2 امتیاز
    مجموعا 18 از 50
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144

    نقد امید مصنوعی
    قبل از شروع نقد: ( منتقد جون مگه رمان نوشتی که زدی نام رمان )
    امید مصنوعی، نام بسیار جالبی برای این داستان است که ایهام نهفته در ان به زیبایی اش می افزایند. نام می تواند هم به این اشاره به مصنوعی بودن دست ها داشته و هم اینکه شاید این دستان بعد ها خوب کار نکنند- دقیقا همان طور که اشاره ی کوتاهیی از زبان مادر به این موضوع کرده بودی.
    اسم انتخابی مناسب کنار خلاصه ی جذاب و مناسب تر، یکدیگر را کامل و ظاهر خوبی را رقم زده بودند. این ظاهر خوب با شروع خوب داستان در هم امیخته و انتظارات را بالا بـرده بودند. انتظاراتی که بعد از پارت پرش به یک باره نیست و نابود شدند.
    شروع امید مصنوعی با جایی است که آنا دم از نیازهای کودکانه اش می زند، سپیده احساساتش را نشان می دهد و چند خط کوتاه است اما خواننده کاملا با ان همزاد پنداری می کند.
    ولی متاسفانه حس خوب خواندن، بلافاصله بعد از پرش از بین می رود. هنوز هیچ از داستان درک نکرده ایم که صحنه ی بیمارستان، شاید هم مطب روی کار امده و آنا صاحب دست شده! اگر قرار است داستان از جایی شروع شود که آنا دست ندارد، بهتر است ابتدا اجازه ی درک موضوع داستان را به خواننده بدهی. نباید برای مسابقه بنویسی و بلکه تصور کن یک خواننده که هیچ از موضوع نمی داند، این داستان را قرار است بخواند. این پرش نا مناسب او را شوکه کرده و تمام لـ*ـذت خواندن را از او سلب می کند. به عنوان نویسنده باید ذره ذره ذهن خواننده را برای اتفاقات داستان و اوجش اماده کنی. پرشت مثل وقتی است که در حال خوردن بستنی لذیذی هستی اما به یکباره وقتی تازه قاشق دوم را خورده ای، به ته ظرف برسی! ( همین قدر ضد حال )
    به عنوان منتقد، از تو انتظار بیشتری می رفت که مواردی که همیشه در حال نقدشان هستی را خودت رعایت کنی حداقل! از قبیل این موارد می توان به توصیفات اشاره کرد که بودنشان به اندازه ی مناسب هم برای رمان و هم برای داستان کوتاه لازم است.
    از گفتن اینکه توصیفات می توانند باعث شکل گیری شخصیت و شخصیت پردازی اسان تر شوند، روی احساسات خواننده موقع خواندن تاثیر بگذارند و... می گذرم و بیشتر به این می پردازم که چرا توصیف نکرده بودی؟ جدا از توصیفات مکان که در انچه نوشته بودی لازم نبودند، توصیف حداقل احساسات، حالات و حتی ظاهر می توانست تاثیر بسازایی داشته باشد. مثلا سوال مهم بی جواب، دست های مکانیکی چه شکلی اند؟ آنا وقتی خوش حال شده است صورتش چگونه است؟ گریه می کند؟ آنا چگونه از دست ها استفاده می کند؟ حس او نسبت به استفاده از دست ها چیست؟ و...
    متاسفانه بیشتر دیدت صرفا گسترش دادن ایده بود بدون پرداختن به ان! گسترش نویسی بدون خلاقیت، سودی ندارد. می توانستی با اضافه کردن چند کشمکش ساده جذابیت کار را بالا ببری. مثلا همین قسمت ابتدای داستان و صحبت کوتاه بین آنا و سپیده اگر بیشتر کش داده می شد قطعا جذاب تر می شد. برای مثال می توانستی صحنه ی دوم را از جایی شروع کنی که خانواده در ماشین نشسته و در راه بیمارستان هستند. آنا با سوال هایش زوج را به هم می ریزد و دعوای کوچکی رخ می دهد چون سپیده نمی داند دست ها قرار است جواب دهند یا نه!
    نقد این جا به پایان می رسد، نویسنده ی عزیز امیدوارم این تمرین برایت مفید بوده باشد و توجه کن قصد ما فقط پیشرفت قلم توست. و در اخر اینکه امیدوارم از نقد من استفاده کرده و در تمرین بعدی، بهترین خودت باشی. پیشرفت سطح قلم در طی دوره هم امتیاز ویژه ای دارد. تکرار می کنم که نبود بعضی موارد به دلیل منتقد بودن شخص نویسنده، جای تعجب دارد!
    امتیازات
    نام و خلاصه: 8 از 10
    گسترش پیرنگ: 6 از 15 ( به خاطر جملاتی که آنا می گفت )
    تضاد: 1 از 7 ( به خاطر ابتدای داستان )
    موقعیت: 1 از 8
    شخصیت پردازی: 3 از 10 ( به خاطر آنا )
    مجموع: 19 از 50
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نقد قاعده ی مکانیکی
    امید است این کارگاه برای شما سودمند بوده باشد.
    قاعده ی مکانیکی نام بسیار مناسبی بود که شروع مناسبی نداشت نه از جهت اتفاقات بلکه از جهت نوشتن. سه پرش بسیار کوتاه در چند خط ابتداییتان به شدت جذابیت را کاهش داده بود، البته کاملا معلوم است که شما برای اگاه کردن خواننده از سیر داستان دست به چنین پرش هایی زدید اما متاسفانه خوب از اب در نیامده، مثل غذای خوشمزه ای که نمک نداشته باشد. از انجایی که نام مناسبتان و خلاصه ی جالبی که نوشته بودید، انتظاراتان را سریعا بالا بـرده بودند، انتظار می رفت شروع هم به اندازه ی این دو قوی باشد که نبود متاسفانه.
    باید توجه داشته باشید نوشتن داستان کوتاه با رمان کاملا متفاوت است و کل این تفاوت در یک چیز خلاصه می شود گزافه گویی ندارد و نویسنده باید با تبحر تمام در چندین خط بار کل نگـاه دانلـود بلند را به دوش بکشد. البته این فشرده و خلاصه نوشتن نباید شما از ارکان دیگر نوشتن باز بدارد که از جمله ی این ارکان میتوان به توصیفات و شخصیت پردازی اشاره کرد. اگر در رمان کمی به ظاهر شخصیت ها، حالت صورت و چهره ی شان پرداخته می شود، خوشحالی، شادی، غم و.... قابل درک تر بودند. موضوع داده شده برای نوشتن قابلیت زیادی برای کار کردن روی احساسات داشت و با کلمات و جملات مناسب می توانستید کاری کنید که اشک به چشم خواننده بیاید! مهم ترین قسمتی که کمبود توصیفات در ان دیده می شد، صحنه ی پایانی کار و دریافت دست های مکانیکی بود. من حداقل انتظار داشتم دخترک تعجب بیشتری کند برای کسی که سالیان متمادی دست نداشته، شگفت زده نشد، خوشحال نشد و... برای پدر و مادری که از این بیمارستان به ان بیمارستان رفته اند، شادی مختصری داشتند که بودنش چندان حس نشد! دست های مکانیکی که کل بار ایده ی داستان را به وش می کشیدند چه شد؟ این دست ها از چه جنـ*ـسی اند؟ چگونه متصل شده اند؟ چگونه کار می کنند؟ البته یک جمله ی تان را خیلی دوست داشتم وقتی گفتید چطور به خاطر دخترکش، دست عروسک ها را قطع کرده! این جمله قطعا امتیازی برایتان رد پایان خواهد داشت.
    متاسفانه قاعده ی مکانیکی سرسری از توصیف شخصیت ها، نشان دادن احساسات و حالتشان گذشته بود و صرفا با تکیه بر کلماتی چون اشک بر چشمانش حلقه زد و... سعی کرده بود تا توصیفات را به جا اورد. نویسنده ی عزیز توجه کنید که وقتی از توصیفات استفاده شود، می توانید شخصیت های انتخابیتان را خیلی راحت به خواننده بشناسانید! مثلا برای پدری عصبی نظرتان درباره ی صدای بلند، اخم و تخم، لحن تند حرف زدن و... چیست؟
    انتخاب زاویه ی دید دانای کل کاملا مناسب بود و دستتان باز بود تا برای هر شخصیت وقت بگذارید اما به خاطر کم کاری در موارد ذکر شده، از این زاویه دید خوب استفاده نشده بود.
    یکی از کارهایی که نویسنده برای جذاب کردن داستان می تواند انجام دهد، خلق صحنه هاییست که شخصیت ها درون ان به نزاع، دعوا، جرو بحث با یک دیگر بپردازند. این گونه صحنه ها می تواند حس کنجکاوی و توجه خواننده را بیدار کند. چیزی که در داستان نبود! متاسفانه شما صرفا ایده ی داده شده را باز کرده بودید و یک گسترده نویسی کاملا ساده بود. دکتری مفتخر، مادر و پدری امیدوار و کودکی ساده! در صورتی که می توانستید این کار را جذاب تر کنید، مثلا با گفتن دلیل قطع شدن یا نبود دستان. نظرتان درباره ی این دو ایده چیست؟ یک: پدر و مادر با هم پسرعمو و دختر عمو بودند و مادر تمایل به ازدواج نداشته اما پدر عاشق پیشه با گفتن اینکه گور بابای ازمایش ها و بچه ی مان سالم خواهد بود او را راضی به ازدواج کرده و حال دخترشان معلول به دنیا امده. رابـ ـطه ی بین این دو زن و مرد شکراب است چون مادر می گوید تقصیر توست.
    دو: مادر یا پدر مرتکب اشتباهی شده. مثلا تصادف بزن درو و حال ان یکی می گوید قطع شدن دستان دخترمان/ این گونه به دنیا امدنش تقاص گـ ـناه توست.
    با همین چند ایده ی ساده می توانستید کاملا در سطح بالاتری بنویسید. چه بسا که شما ایده های بهتری از من هم به ذهنتان می رسید.
    نقد این جا به پایان می رسد، نویسنده ی عزیز امیدوارم این تمرین برایتان مفید بوده باشد و توجه کنید قصد ما فقط پیشرفت قلم شماست. و در اخر اینکه امیدوارم از نقد من استفاده کنید و در تمرین بعدی، بهترین خودتان باشید. پیشرفت سطح قلم شما هم امتیاز ویژه ای دارد.

    امتیازات
    نام و خلاصه: 6 از 10
    گسترش پیرنگ: 3 از 15
    تضاد: صفر از 7
    موقعیت ( توصیفات ): 1 از 8
    شخصیت پردازی: 3 از 10
    امتیاز ویژه: 2 امتیاز
    مجموع: 15 از 50
    پ.ن: داستان کوتاه رمان نیست که ابتدای داستان زدید نام رمان
     

    *Elena*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/16
    ارسالی ها
    656
    امتیاز واکنش
    7,488
    امتیاز
    571
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    نقد رمان آغـ*ـوش دست ساز
    نویسنده: @Mona_779
    منتقد: النا

    بهترین نام، نامی جذاب است. بانو جان نام شما، جدا از نقد ارکانی، دو کلمه‌اش اصلا به هم نمیخورد و با همدیگر معنی نمی‌دهند! در اخر پست ما دیدم که بهار توانست دستش را تکان دهد و بعد از ان بود که مادرش او را در آغـ*ـوش گرفت. البته من متوجه میشوم که منظور شما از آغـ*ـوش به معنی محبت بوده است؛ ولی استفاده از خود کلمه آغـ*ـوش اشتباه است و همچنین ترکیب این کلمه با کلمه دست ساز به اینکه به محتوا می‌خورد؛ اما متاسفانا جذاب نبود‌.
    خلاصه بیشتر شبیه مقدمه بود بانو جان. در خلاصه نویسی، زیباترین و اسان‌ترین راه حل این است که از پیچ و خم‌های قلم صرف نظر کنید و یک خلاصه ساده بنویسید. خلاصه شما همانطور که گفتم شبیه مقدمه بود و نه اطلاعات چندان مفیدی می‌داد و نه ابهامات زیادی ایجاد کرده بود. شما می‌توانستید در خلاصه کمی از مشکل بهار بگویید و زحمت‌های مادرش برای خوب شدن او.
    این پست، تماما سرشار از احساس بود و به خوبی توانسته بودید از ایده‌تان بهره ببرید. شما می‌خواستید مشکلات کودکان با دارای معلولیت را به تصویر بکشید. برای این کار، گفتن اینکه دانیال بهار را آزار می‌دهد، ایده خوبی بود؛ اما برای اینکه بتوان ژانر اجتماعی که ژانر اصلی ایده بود، را به تصویر بکشید باید ایده‌های فرعی بیشتری واردش می‌کردید. متاسفانه در کشور ما به کودکان دارای معلولیت توجه زیادی نمی‌شود و می‌توانستید از مشکلات بهار در مدرسه هم بگویید، همچنین بسیار زیبا می‌شد اگر از کمی از ان دردسرهایی که مادر بهار در رابـ ـطه‌شان صحبت کرد، بگویید؛ اما خوشبختانه در رابـ ـطه با ژانر عاشقانه شما بسیار زیبا عمل کردید و کاملا عشق یک پدر و مادر را به فرزندشان به تصویر کشیدید.
    توصیفات احساسات و حالات خوب بود و این واقعا یک حسن بزرگ است، زیرا بسیاری از نویسنده‌ها خود در توصیفات احساسات و حالات مشکل دارند. این متن شما، تنها یک پشت بود و مسلما نمی‌شود چندان انتظار توصیفات ظاهر و یا مکان زیادی داشت؛ اما شما می‌توانستید از ان‌ها هم بهترین بهره را ببرید و تا جایی پیش روید که اشک خواننده را هم در بیاورید. البته شما راجب زبری موی بهار و سفید شدن موی علی گفتید؛ اما این متاسفانه کافی نبود. شما می‌توانید با اضافه کردن جزئیات بیشتر، درد و رنج مادر و پدر بهار را به تصویر بکشید‌. همچنین می‌توانستید کمی هم مطب دکتر را توصیف کنید تا خواننده با داشتن یک نمای کلی از مکان، بتواند بهتر رمان را تصور کند. البته نیازی نیست کوچک‌ترین جزئیات را بگویید؛ انا می‌توانید از ان‌ها برای فوران احساسات خواننده استفاده کنید. مثلا:
    چشمان سبز دکتر دقیقا شبیه زمرد‌های سبز بهارم بود! حال که دخترکم با ان زمردها نگاهم می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی فوران اشک‌ها را بگیرم و...
    شما از علائم نگارشی به خوبی بهره بردید‌؛ اما باید دقت کنید که علامت تعجب به فعل می‌چسبد و گذاشتن سه نقطه در وسط فعل و علامت تعجب غلط است.
    و اما در اخر میرسیم به شخصیت پردازی، بانو جان متاسفانه شما صفت خاصی برای هیچکدام از شخصیت‌ها در نظر نگرفته بودید، بگذارید یک ترفند یادتان بدهم. همیشه خواننده‌ها برای شخصیتی اشک می‌ریزند که مظلوم‌ترین باشد‌. شما می‌توانستید با چند مثال از گذشته بهار و گفتن برای مثال اینکه همیشه بسیار مهربان است؛ اما مورد آزار قرار می‌گیرد اشک خواننده را در بیاورید. شما می‌توانستید برای نسبت دادن یک صفت به بهار، خاطره‌ای را به صورت خلاصه‌وار و احساسی بازگو کنید و هم در قسمت شخصیت پردازی سنگ تمام بگذازید و هم در قسمت توصیفات و گسترش ژانر اجتماعی.
    خسته نباشید.
    امتیازات:
    نام و خلاصه:۴ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۱۰ از ۱۵
    تضاد: ۴ از ۷
    موقعیت: ۴ از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: ۳ از ۱۰
    مجموع: ۲۵ از ۵۰
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا