نام: غوغای درون را می شنوید؟
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: مردی خاطره ی دیروزش را بازگو می کند، خاطره ای که در آن دخترکش اولین صبحی را تجربه می کند که با دست های جدیدش از خواب بیدار می شود. صحنه ای که از محل کار تا خانه مرد را بازگو می کند.
بلبل نوشید*نی مسـ*ـتانه بر همه جا می پراکند، به سبب آن بود که آسمان در آن روز مشام هر یک را طور دیگری می رقصاند. انعکاس کدامین لبخند بر آیینه ی آن روز افتاده بود؟ می دانید؟... آن روز باید در تاریخ رئوفت ثبت می شد تا بر جانانه های روزگار، یادگار باشد.
قدم بعدی...
مواظب بودم که شانه ام بر شانه ی کسی در آن مکان باریک برخوردی نداشته باشد. نکند صفحه ی ذهن پاک کسی را خدشه دار کنم. من مزه ی قلبم را در دهانم حس می کردم؛ جای جای آن شور زده بود! آن روز هوا برای نفس کشیدن اصالت داشت. آن روز آتش فشان خنده ام می توانست تمام ناراحتی های عالم را خاکستر کند.
هفت سال بود که نرگسم به پروانه ای می مانست که نوای پریدن نداشته باشد. گویند هفت عدد بخت است. من بعد از هفت سال و در هفتمین روز هفته، به اقبال خوش هفت، آفرین گفتم.
قدم بعدی...
او دیگر می توانست در میان گل های دیگر، سوار رنگین کمان محبت شود و از پشت ابر، به آفتاب عشق دست تکان دهد. می توانست شاخه ی باریک اما بسی سنگین قلم را به دست بگیرد و به نستوه بودن آن قسم خورد. یا شاید می توانست گلوی سیاه زمانه را بگیرد و پرتابش کند به جایی ورای منظومه ی شمسی! یا... یا می توانست در حین قدم برداشتن در جاده ای متصل به ابتدا و انتهای جهان، با دادن یک شاخه نبات سعدی، کام هر انسانی را به سودا بکشاند. آه نرگسم چه کارها که نمی توانست بکند!
قدم بعدی...
در جایی ماورای ابدیت، در قرن چهارم، دختری با دستانی زخم، منتظر به فروش رسیدن قالیچه اش باشد. آیا دخترکم سرخی گونه های او را حس می کند؟ یا از او نیز پیش تر، حدود دو هزار سال پیش، پسری با دستانی سخت بسته، منتظر طناب دار باشد، تپش قلب او را لمس می کند؟ او دیروز نیز چشم و گوش داشت و می دید و می شنید. کاش بکند این دستان جدید، گوش او را تیز تر و چشم او را بیناتر.
جلوی خانه رسیدم. این شوق چند ساعته گویا از قلبم طلوع کرده باشد و بر جانم، جانی دوباره بخشیده باشد. نرگسم گلبرگ دریده نبوده و نیست. هنوز معطر می کرد فضای زندگی آجری ام را. حال که عضو جدیدی مهمان تنش شده است، برای اولین بارمی خواست زمستان چه کسی را با تک گلش بهار کند؟ به آغـ*ـوش بکشد و سر فصل جدیدی بر عمر کسی بیفزاید؟ دخترکم خشک نباشد که با دستانش پَر هم از بار کسی بر ندارد؟ نه... حتی ابر سفید آسمان رنگین دخترکم نیز زیبا بود!
کاش می شد تمام عمرم را پیش از گل دادن نرگسم ، کار می کردم و پس از آن برای لحظه ای نیز جدا نمی گشتم از دُردانه ام.
در را باز کردم. خانه بوی طبیعت و سرور می داد. به خاطر زخم های تن کوچکش نمی توانستم دستش زنم. پاهایم به سمت اتاقش کشیده شد. حاضر بودم برای به اولین آغـ*ـوش کشیدنش. جلوی در صورتی اتاقش ایستادم. وای بر من که فراموش کردم، پدری که با دست خالی به خانه بیاید، نپیچانده باشد دسته ی کیسه ای را در میان انگشتانش، بی رحم ترین کار را در حق دخترکش کرده است. او حال، خود نیز دست داشت. می توانست مفهوم این مفاهیم را شدیدتر و پررنگ تر از هر روز عمر هفت ساله اش بفهمد. ناخواسته نرنجانده باشمش؟
گرفتم دستگیره ی اتاقش را. هل دادم درِ فاصله ها را. باز کردم شکاف دیوار را. اما... چه شد؟
مگر می شود نشنیده باشید؟ صدای شکستن کمرم را عالم شنید. موهای دخترکم پریشان بود. غمبرک زده بود. محزون بود. جمع شده بود. صورت چون ماهش را در پشت گیسوان چون شبقش، پنهان کرده بود. آن قاب سیاه رنگ و زیبایی که در بغلش بود، چه بود؟ مغز من فقط رد داده بود یا مغز همه ی شهر را از برق کشیده بودند؟!
در گوشه ای، گذشته باشد از تخیلات من، دخترکم ریشه را بر زمین کوبیده بود و سخت در خود تنیده بود. نمی دانستم حقیقتی تلخ مزاج بود، یا یک خیال و واقعه ای دور که خیلی زود به نزدیک بدل شد و بر بند بند تن آغشته گشت.
با چشمانی دریایی به چشمان طوفانی دخترم نگریستم. دخترم به عنوان اولین کس، مادرش را بغـ*ـل کرده بود!
نفهمیدم نرگس بود که نسترن را در آغـ*ـوش گرفته بود یا نسترن، نرگس را میان بازوانش گم کرده بود. دو گل در کنار هم... حدس زده بودم. وقتی درِ خانه را باز کردم، فهمیدم. خانه... بوی گل ها را می داد!