نام: رنگ جنگ خیز
ژانر: تراژدی
خلاصه: یکی از بزرگ ترین فرماندهان جنگ جهانی دوم، هنگام طرح ریزی برای حمله ی بعدی خود به شوروی، کیفی پیدا می کند. محتویات این کیف، برخلاف تصوراتش بوده و تاثیر آن بر روی روح و روان او، می تواند آینده ی این جنگ و دنیا را طوری دیگر رقم بزند...
توجه: این داستان، یک برداشت آزاد از واقعیتی تلخ است و اتفاقات و شخصیت های فرعی، ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده می باشند.
صدای مردانه اش که از فرط داد زدن گرفته است را بلند می کند و میان سرفه های مکررش می گوید:
- زنده باد آلمان!
افسران و فرماندهان دیگر، سـ*ـینه جلو داده و به تبعش تکرار می کنند:
- زنده باد آلمان! زنده باد آلمان! زنده باد آلمان!
نفس ها در سـ*ـینه حبس شده و چشم ها به راحتی احساسات ضد و نقیض شان را پنهان می کنند. کار شوروی تمام است دیگر...! دنیا برای امپراطوری جدیدشان بزمی از رزم رقم خواهد زد و املاک و منابع کافی برای آلمان را به آن ها نوید خواهد داد. ذهن های شان متمرکز نه بر روی خانواده، بلکه تنها به سرمای جانسوز شوروری فکر کرده و سربازانی که زیر بهمن و برف به جا خواهند گذاشت.
بوی خاک زیر پوتین ها، به مشام رسیده و برق خون کف کفش های شان، با برق سیاهی ساق پوتین ها در هم آمیخته و رقـ*ـص احساس می کند. پیپ کنده کاری شده اش را بیرون می آورد و بدون توجه به فرماندهان همچنان ایستاده، از اتاق سبز و قهوه ای رنگ فرماندهی بیرون می زند. ستون فقراتش صاف است و سـ*ـینه اش ستبر؛ پاهایش را پر قدرت روی زمین خاکی می کوبد و گویی می خواهد به زمین هم اعلام جنگ کند...!
به سمت دیگری از پادگان می رود. باید جایی را برای مرور اهدافش پیدا کند. تمام افکارش به دور چند جمله نظم گرفته و آن ها چیزی نیستند جز این که " ما نظامی از خود خواهیم بود. برای آلمان و منابعی که استحقاقش را دارد خواهیم جنگید!(*1) ما سرمایه داران(*2) را نابود خواهیم کرد."
سرما و سوز عجیب شوروی، حتی حالا هم که به آن جا نرسیده اند، او را در بر گرفته و در خود غرق می کند. سربازانش چه؟! نه! هر جنگی قربانیانی دارد. نباید بیش از حد دلسوزی کند. جلو می رود. چشم هایش را به دور پادگانی که حالا در سکوت فرو رفته و گویی در آن گرد مرگ پاشیده اند، می چرخاند. می داند که شاید نود درصد افرادش را از دست دهد! اما او به دنبال خونخواهی ست. پس از جنگ جهانی اول و رواج منطق "از پشت خنجر خوردن" از یهودیان، تصمیمش را گرفته بود. حتی یکبار هم با خود فکر نکرد که نکند این منطق تنها یک پارانویای(*3) عظیم و جنگی روانی باشد...!(*4) او برای کشورش می جنگد و حقی که فکر می کند به ناحق از او گرفته اند...
دفترچه ی جیبی و کوچکش را که تا به حال از همه مخفی کرده است را بیرون می آورد. باید برای روز هایی که احتمال می دهد زندگی اش به پایان خواهد رسید، برنامه ریزی کند. البته که او پیروز است! اما اگر روح سرد شوروی، جسمش را هم تسخیر کرده و او را از کار بیندازد چه؟ او برای یکبار، قلبش را به پدری که گویی از بطن سرمای شوروری برخاسته بود، تقدیم کرده است! آن مردک چاق و زشت، با آن سبیل های نوک تیزش، او را کتک می زد و بعد ها، از رفتن به مدرسه ی هنر هم باز می داشت. نمی تواند تمامش را برای باری دیگر به قهقرا تسلیم کند!
- لعنتی!
فریاد گرفته اش بلند شده و پایش را به دیوار اتاقک دیگر می کوبد. چندین اتاق بزرگ و کوچک را دور تا دور پادگان ساخته و این یکی، مخصوص وسایل فرماندهان است. رنگ قهوه ای اتاقک ها خود را با رنگ خاک همسو کرده و به یکی بودن شان می نازد.
داخل اتاقک می رود. دفترچه اش را روی صاقچه های کوچکی که برای نشستن، دور تا دور اتاق کشیده اند، می اندازد. دفترچه ی کوچک، چند دوری غلت زده و باز شده، روی زمین می افتد. یکی از صفحه های میانی آن به رو آمده و خط بد و درشتش را به رخ می کشد.
(( امروز قراره نتایج مدرسه ی هنر وین بیاد. با "آلویس" هنوز مشکل دارم! اون مردک چاق بدرد نخور و سطحی نگری که کورکورانه از این و اون حمایت می کنه مطمئنا نمی ذاره من برم مدرسه ی هنر! لعنت به تو پدر!))(*5)
با یادآوری آن روز ها، غم همچون ماری به دنبال طعمه به دورش پیچیده و او را می بلعد. آن روز را خوب به یاد دارد. خبر قبول نشدنش توسط دوست صمیمی آن روز هایش به گوشش رسید. دوستی که چند ساعت بعد، او را همراه با رویای خواندن هنر به خاک سپرد... نگاهش روی وسایل خودش که در گوشه ای جدا از دیگران و روی هم گذاشته شده اند، می چرخد. باید لباس های رزمش را به تن کند. لباس هایی با رنگ قهوه ای و به دور از روح رنگارنگ و به آتش کشیده شده ی او...
میان کیف و وسایل را می گردد. تعداد زیادشان او را گیج و سردرگم می کند و افکار آشفته اش به این مسئله دامن می زند. دستور داده بود تمام وسایلی که با خود داشته را جمع کنند و حالا میان این وسایل، چیز های تازه ای می بیند... دو کیف بزرگ و سیاه رنگ ورزشی در انتهایی ترین قسمت آن صف بزرگ وسایلش جا خوش کرده اند. شباهت و یکسان بودن دو کیف آنقدر زیاد است که بتواند در ثانیه ای صاحبان شان را به یادآورد. یکی از آن ها متعلق به جوزف بود! نه؟ همان کسی که در بدترین ساعات زندگی او، عمرش اجازه ی یاری دادن به او را نداده و به خاک کشیده بودش. جوزف، آن جوان سفید پوستی که وقتی هول می شد، زبانش می گرفت و درست همانند او، آلمانی را با لهجه ی باواریایی(*6) دست و پا شکسته ای صحب می کرد.
سرش گیج می رود و گویی پس از سال ها بی رحمی به خرج دادن، زمان رژه ی خاطرات در مغز او هم رسیده است! صدای جوزف و آخرین دیالوگ های رد و بدل شده ی میان شان، در سرش می پیچد.
(( هی! آدولف؟ بی خیال پسر! انگار دوست دخترش رو ازش دزدیدن که اینجوری اشک می ریزه! اون مدرسه ی هنر لعنتی هیچ چیز خاصی نداره که تو برای از دست دادنش داری گریه می کنی! هی؟! آدولف؟! بی خیال! نرو؛ من هنوز نگفتم که ماجرا چیه!))
آن روز در کناره ی پارک متوجه نتایج ورودی مدرسه هنر وین شده و با همان کیف ورزشی پر از رنگ روغن و قلمو به خوابگاه متروکه اش تقریبا فرار کرده بود! فرار کرده بود از آدولفی که حتی پس از هجده سالگی و بی پولی و آوارگی اش هم حاضر به اشک ریختن نشده اما حالا به خاطر یک مدرسه و چند داور بی استعداد و ناموجه لعنتی اشک می ریخت. و شاید آن روز، آخرین باری بود که کسی اشک های "آدولف هیتلر" جوان را به خود دید!
پیپ درون دست دیگرش را به روی زمین انداخت. باید کیف ها را باز می کرد. می دانست یکی از آن ها متعلق به او و دیگری متعلق به جوزف دوست داشتنی اش است. روزی که یک ماشین خارجی جوزف را در حین دویدن به سمت خانه ی او زیر گرفته بود، کیف و وسایلش را برای آدولف آورده و به عنوان تنها آشنای جوزف، به او تحویل داده بودند. غافل از این که آدولف، هیچوقت نتوانست بر غم قالب بر آن متعلقات جوزف غلبه پیدا کرده و آن ها را وارسی کند...! اما حالا، شاید وقتش رسیده است!
کیف ها را کنار هم می گذارد. روی یکی حرف "A.H" نوشته شده که نشان می دهد، این کیف متعلف به "آدولف هیتلر" است؛ و دیگری دارای حکاکی "J.M.C" به معنای "جوزف مک کالین" است. کیف خود را کنار زده و کیف دیگر را بیرون می کشد. نمی داند چرا؛ ولی گویی کیف هنوز هم بوی جوزف را می دهد.(*7) کیف را به آرامی باز می کند. با آن پوتین های ارتشی و سیاه، روی زمین زانو زده و محو تماشای محتویات کیف می شود. کیف، حاوی لباس هایی ست که دور تا دور آن چیده شده و از قلمو ها و تیوب های رنگ روغن حفاظت می کنند. درون کیف، یک نامه به چشم می خورد. مشخص است که بعد از گذشت سال ها به این روز افتاده و مچاله شده است. برخی تیوب ها هم در قسمت هایی پاره شده و رنگ شان را روی پارچه ها پخش کرده اند. گویی قصد داشته اند که پارچه ها را از غم از دست دادن مالک شان دور کنند...!
آخرین دیالوگ جوزف در سرش می پیچد. او هنوز نگفته بود که ماجرا چیست...! نامه را باز می کند. خواندن آن جوهر سورمه ای رنگی که در خیلی جا ها پخش شده، سخت به نظر می رسد. بالاخره بعد از تلاش بسیار، می تواند نامه را تا انتها بخواند. متن نامه این چنین نگاشته شده:
- قبولی ات در مدرسه ی هنر وین رو بهت تبریک می گم آدولف! من رو بابت شوخی کثیفم ببخش!
*1: یکی از دلایل جنگ جهانی دوم تفکری در رابـ ـطه با کمبود منابع برای ادامه ی حیات آلمان بود.
*2: یکی از دلایل یهودستیزی هیتلر، باور او بر سرمایه داری یهودیان و قدرت برخاسته از سرمایه داری شان بود.
*3: پارانویا نوعی بیماری روانی ست که فرد مبتلا به آن دچار توهم می شود.
*4: این شبهه که در جنگ جهانی اول یهودیان موجب شکست آلمان شدند، به اثبات نرسید.
*5: آلویس، پدر هیتلر، از حمایت گران سلسله ی هابسبورگ بود و هیتلر متنفر از آن ها! خود هیلتر در کتابی که نوشته است، می گوید دلیل مخالفت های زیاد او و پدرش از این اختلاف نظر نشات گرفته.
*6: هیتلر نتوانست آلمانی را به لهجه ی درستی یاد بگیرد و لهجه ی او تحت تاثیر دوستانش باواریایی بود. این مسئله در سخنرانی های هیتلر، به وضوح به چشم می خورد.
*7: مغز ما در حین مواجه شدن با مسائلی غم بار که توانایی کافی برای تحمل آن ها را ندارد، اقدام به بازسازی بازمانده های احساساتی مانند بو و صدای گذشته می کند تا فرد بتواند از پس حمله ی احساسی ایجاد شده برآید.
پی نوشت: آدولف هیتلر، قبل از رفتن به مدرسه ی فنی ( اجبار توسط پدر) قصد داشت که در مدرسه ی هنر وین درس بخواند. او حتی بعد از گذراندن تحصیلاتش در مدرسه ی فنی، بعد از مرگ پدر و با اجازه ی مادرش در آزمون ورودی مدرسه ی هنر وین شرکت کرد و رد شد. آن هم در حالی که هنر او منبع درآمد روز های بعد او بود و به عنوان یک هنرمند بزرگ می توانست شناخته شود...! برخی از مورخان، مقصر اصلی جنگ جهانی دوم را داوران آن دوره از مدرسه ی هنر وین می دانند. چرا که برخی معتقدند، آدولف توانایی کافی برای حضور را هم داشته... داستان به دلیل احترام به تاریخ، با پایانی باز، به پایان می رسد. شاید اگر آدولف پذیرفته شده بود یا حتی چنین کیفی را پیدا می کرد، ما شاهد جنگ جهانی دوم نبودیم!
با احترام؛ ر.س.خسروی.
ژانر: تراژدی
خلاصه: یکی از بزرگ ترین فرماندهان جنگ جهانی دوم، هنگام طرح ریزی برای حمله ی بعدی خود به شوروی، کیفی پیدا می کند. محتویات این کیف، برخلاف تصوراتش بوده و تاثیر آن بر روی روح و روان او، می تواند آینده ی این جنگ و دنیا را طوری دیگر رقم بزند...
توجه: این داستان، یک برداشت آزاد از واقعیتی تلخ است و اتفاقات و شخصیت های فرعی، ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده می باشند.
صدای مردانه اش که از فرط داد زدن گرفته است را بلند می کند و میان سرفه های مکررش می گوید:
- زنده باد آلمان!
افسران و فرماندهان دیگر، سـ*ـینه جلو داده و به تبعش تکرار می کنند:
- زنده باد آلمان! زنده باد آلمان! زنده باد آلمان!
نفس ها در سـ*ـینه حبس شده و چشم ها به راحتی احساسات ضد و نقیض شان را پنهان می کنند. کار شوروی تمام است دیگر...! دنیا برای امپراطوری جدیدشان بزمی از رزم رقم خواهد زد و املاک و منابع کافی برای آلمان را به آن ها نوید خواهد داد. ذهن های شان متمرکز نه بر روی خانواده، بلکه تنها به سرمای جانسوز شوروری فکر کرده و سربازانی که زیر بهمن و برف به جا خواهند گذاشت.
بوی خاک زیر پوتین ها، به مشام رسیده و برق خون کف کفش های شان، با برق سیاهی ساق پوتین ها در هم آمیخته و رقـ*ـص احساس می کند. پیپ کنده کاری شده اش را بیرون می آورد و بدون توجه به فرماندهان همچنان ایستاده، از اتاق سبز و قهوه ای رنگ فرماندهی بیرون می زند. ستون فقراتش صاف است و سـ*ـینه اش ستبر؛ پاهایش را پر قدرت روی زمین خاکی می کوبد و گویی می خواهد به زمین هم اعلام جنگ کند...!
به سمت دیگری از پادگان می رود. باید جایی را برای مرور اهدافش پیدا کند. تمام افکارش به دور چند جمله نظم گرفته و آن ها چیزی نیستند جز این که " ما نظامی از خود خواهیم بود. برای آلمان و منابعی که استحقاقش را دارد خواهیم جنگید!(*1) ما سرمایه داران(*2) را نابود خواهیم کرد."
سرما و سوز عجیب شوروی، حتی حالا هم که به آن جا نرسیده اند، او را در بر گرفته و در خود غرق می کند. سربازانش چه؟! نه! هر جنگی قربانیانی دارد. نباید بیش از حد دلسوزی کند. جلو می رود. چشم هایش را به دور پادگانی که حالا در سکوت فرو رفته و گویی در آن گرد مرگ پاشیده اند، می چرخاند. می داند که شاید نود درصد افرادش را از دست دهد! اما او به دنبال خونخواهی ست. پس از جنگ جهانی اول و رواج منطق "از پشت خنجر خوردن" از یهودیان، تصمیمش را گرفته بود. حتی یکبار هم با خود فکر نکرد که نکند این منطق تنها یک پارانویای(*3) عظیم و جنگی روانی باشد...!(*4) او برای کشورش می جنگد و حقی که فکر می کند به ناحق از او گرفته اند...
دفترچه ی جیبی و کوچکش را که تا به حال از همه مخفی کرده است را بیرون می آورد. باید برای روز هایی که احتمال می دهد زندگی اش به پایان خواهد رسید، برنامه ریزی کند. البته که او پیروز است! اما اگر روح سرد شوروی، جسمش را هم تسخیر کرده و او را از کار بیندازد چه؟ او برای یکبار، قلبش را به پدری که گویی از بطن سرمای شوروری برخاسته بود، تقدیم کرده است! آن مردک چاق و زشت، با آن سبیل های نوک تیزش، او را کتک می زد و بعد ها، از رفتن به مدرسه ی هنر هم باز می داشت. نمی تواند تمامش را برای باری دیگر به قهقرا تسلیم کند!
- لعنتی!
فریاد گرفته اش بلند شده و پایش را به دیوار اتاقک دیگر می کوبد. چندین اتاق بزرگ و کوچک را دور تا دور پادگان ساخته و این یکی، مخصوص وسایل فرماندهان است. رنگ قهوه ای اتاقک ها خود را با رنگ خاک همسو کرده و به یکی بودن شان می نازد.
داخل اتاقک می رود. دفترچه اش را روی صاقچه های کوچکی که برای نشستن، دور تا دور اتاق کشیده اند، می اندازد. دفترچه ی کوچک، چند دوری غلت زده و باز شده، روی زمین می افتد. یکی از صفحه های میانی آن به رو آمده و خط بد و درشتش را به رخ می کشد.
(( امروز قراره نتایج مدرسه ی هنر وین بیاد. با "آلویس" هنوز مشکل دارم! اون مردک چاق بدرد نخور و سطحی نگری که کورکورانه از این و اون حمایت می کنه مطمئنا نمی ذاره من برم مدرسه ی هنر! لعنت به تو پدر!))(*5)
با یادآوری آن روز ها، غم همچون ماری به دنبال طعمه به دورش پیچیده و او را می بلعد. آن روز را خوب به یاد دارد. خبر قبول نشدنش توسط دوست صمیمی آن روز هایش به گوشش رسید. دوستی که چند ساعت بعد، او را همراه با رویای خواندن هنر به خاک سپرد... نگاهش روی وسایل خودش که در گوشه ای جدا از دیگران و روی هم گذاشته شده اند، می چرخد. باید لباس های رزمش را به تن کند. لباس هایی با رنگ قهوه ای و به دور از روح رنگارنگ و به آتش کشیده شده ی او...
میان کیف و وسایل را می گردد. تعداد زیادشان او را گیج و سردرگم می کند و افکار آشفته اش به این مسئله دامن می زند. دستور داده بود تمام وسایلی که با خود داشته را جمع کنند و حالا میان این وسایل، چیز های تازه ای می بیند... دو کیف بزرگ و سیاه رنگ ورزشی در انتهایی ترین قسمت آن صف بزرگ وسایلش جا خوش کرده اند. شباهت و یکسان بودن دو کیف آنقدر زیاد است که بتواند در ثانیه ای صاحبان شان را به یادآورد. یکی از آن ها متعلق به جوزف بود! نه؟ همان کسی که در بدترین ساعات زندگی او، عمرش اجازه ی یاری دادن به او را نداده و به خاک کشیده بودش. جوزف، آن جوان سفید پوستی که وقتی هول می شد، زبانش می گرفت و درست همانند او، آلمانی را با لهجه ی باواریایی(*6) دست و پا شکسته ای صحب می کرد.
سرش گیج می رود و گویی پس از سال ها بی رحمی به خرج دادن، زمان رژه ی خاطرات در مغز او هم رسیده است! صدای جوزف و آخرین دیالوگ های رد و بدل شده ی میان شان، در سرش می پیچد.
(( هی! آدولف؟ بی خیال پسر! انگار دوست دخترش رو ازش دزدیدن که اینجوری اشک می ریزه! اون مدرسه ی هنر لعنتی هیچ چیز خاصی نداره که تو برای از دست دادنش داری گریه می کنی! هی؟! آدولف؟! بی خیال! نرو؛ من هنوز نگفتم که ماجرا چیه!))
آن روز در کناره ی پارک متوجه نتایج ورودی مدرسه هنر وین شده و با همان کیف ورزشی پر از رنگ روغن و قلمو به خوابگاه متروکه اش تقریبا فرار کرده بود! فرار کرده بود از آدولفی که حتی پس از هجده سالگی و بی پولی و آوارگی اش هم حاضر به اشک ریختن نشده اما حالا به خاطر یک مدرسه و چند داور بی استعداد و ناموجه لعنتی اشک می ریخت. و شاید آن روز، آخرین باری بود که کسی اشک های "آدولف هیتلر" جوان را به خود دید!
پیپ درون دست دیگرش را به روی زمین انداخت. باید کیف ها را باز می کرد. می دانست یکی از آن ها متعلق به او و دیگری متعلق به جوزف دوست داشتنی اش است. روزی که یک ماشین خارجی جوزف را در حین دویدن به سمت خانه ی او زیر گرفته بود، کیف و وسایلش را برای آدولف آورده و به عنوان تنها آشنای جوزف، به او تحویل داده بودند. غافل از این که آدولف، هیچوقت نتوانست بر غم قالب بر آن متعلقات جوزف غلبه پیدا کرده و آن ها را وارسی کند...! اما حالا، شاید وقتش رسیده است!
کیف ها را کنار هم می گذارد. روی یکی حرف "A.H" نوشته شده که نشان می دهد، این کیف متعلف به "آدولف هیتلر" است؛ و دیگری دارای حکاکی "J.M.C" به معنای "جوزف مک کالین" است. کیف خود را کنار زده و کیف دیگر را بیرون می کشد. نمی داند چرا؛ ولی گویی کیف هنوز هم بوی جوزف را می دهد.(*7) کیف را به آرامی باز می کند. با آن پوتین های ارتشی و سیاه، روی زمین زانو زده و محو تماشای محتویات کیف می شود. کیف، حاوی لباس هایی ست که دور تا دور آن چیده شده و از قلمو ها و تیوب های رنگ روغن حفاظت می کنند. درون کیف، یک نامه به چشم می خورد. مشخص است که بعد از گذشت سال ها به این روز افتاده و مچاله شده است. برخی تیوب ها هم در قسمت هایی پاره شده و رنگ شان را روی پارچه ها پخش کرده اند. گویی قصد داشته اند که پارچه ها را از غم از دست دادن مالک شان دور کنند...!
آخرین دیالوگ جوزف در سرش می پیچد. او هنوز نگفته بود که ماجرا چیست...! نامه را باز می کند. خواندن آن جوهر سورمه ای رنگی که در خیلی جا ها پخش شده، سخت به نظر می رسد. بالاخره بعد از تلاش بسیار، می تواند نامه را تا انتها بخواند. متن نامه این چنین نگاشته شده:
- قبولی ات در مدرسه ی هنر وین رو بهت تبریک می گم آدولف! من رو بابت شوخی کثیفم ببخش!
*1: یکی از دلایل جنگ جهانی دوم تفکری در رابـ ـطه با کمبود منابع برای ادامه ی حیات آلمان بود.
*2: یکی از دلایل یهودستیزی هیتلر، باور او بر سرمایه داری یهودیان و قدرت برخاسته از سرمایه داری شان بود.
*3: پارانویا نوعی بیماری روانی ست که فرد مبتلا به آن دچار توهم می شود.
*4: این شبهه که در جنگ جهانی اول یهودیان موجب شکست آلمان شدند، به اثبات نرسید.
*5: آلویس، پدر هیتلر، از حمایت گران سلسله ی هابسبورگ بود و هیتلر متنفر از آن ها! خود هیلتر در کتابی که نوشته است، می گوید دلیل مخالفت های زیاد او و پدرش از این اختلاف نظر نشات گرفته.
*6: هیتلر نتوانست آلمانی را به لهجه ی درستی یاد بگیرد و لهجه ی او تحت تاثیر دوستانش باواریایی بود. این مسئله در سخنرانی های هیتلر، به وضوح به چشم می خورد.
*7: مغز ما در حین مواجه شدن با مسائلی غم بار که توانایی کافی برای تحمل آن ها را ندارد، اقدام به بازسازی بازمانده های احساساتی مانند بو و صدای گذشته می کند تا فرد بتواند از پس حمله ی احساسی ایجاد شده برآید.
پی نوشت: آدولف هیتلر، قبل از رفتن به مدرسه ی فنی ( اجبار توسط پدر) قصد داشت که در مدرسه ی هنر وین درس بخواند. او حتی بعد از گذراندن تحصیلاتش در مدرسه ی فنی، بعد از مرگ پدر و با اجازه ی مادرش در آزمون ورودی مدرسه ی هنر وین شرکت کرد و رد شد. آن هم در حالی که هنر او منبع درآمد روز های بعد او بود و به عنوان یک هنرمند بزرگ می توانست شناخته شود...! برخی از مورخان، مقصر اصلی جنگ جهانی دوم را داوران آن دوره از مدرسه ی هنر وین می دانند. چرا که برخی معتقدند، آدولف توانایی کافی برای حضور را هم داشته... داستان به دلیل احترام به تاریخ، با پایانی باز، به پایان می رسد. شاید اگر آدولف پذیرفته شده بود یا حتی چنین کیفی را پیدا می کرد، ما شاهد جنگ جهانی دوم نبودیم!
با احترام؛ ر.س.خسروی.