تبحر | کارگاهِ تمرینِ نویسندگی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Reyhun

کاربر انجمن نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
289
امتیاز واکنش
3,844
امتیاز
597
محل سکونت
میان انبوه احساس:)
نام: رنگ جنگ خیز
ژانر: تراژدی
خلاصه: یکی از بزرگ ترین فرماندهان جنگ جهانی دوم، هنگام طرح ریزی برای حمله ی بعدی خود به شوروی، کیفی پیدا می کند. محتویات این کیف، برخلاف تصوراتش بوده و تاثیر آن بر روی روح و روان او، می تواند آینده ی این جنگ و دنیا را طوری دیگر رقم بزند...

توجه: این داستان، یک برداشت آزاد از واقعیتی تلخ است و اتفاقات و شخصیت های فرعی، ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده می باشند.

صدای مردانه اش که از فرط داد زدن گرفته است را بلند می کند و میان سرفه های مکررش می گوید:
- زنده باد آلمان!
افسران و فرماندهان دیگر، سـ*ـینه جلو داده و به تبعش تکرار می کنند:
- زنده باد آلمان! زنده باد آلمان! زنده باد آلمان!
نفس ها در سـ*ـینه حبس شده و چشم ها به راحتی احساسات ضد و نقیض شان را پنهان می کنند. کار شوروی تمام است دیگر...! دنیا برای امپراطوری جدیدشان بزمی از رزم رقم خواهد زد و املاک و منابع کافی برای آلمان را به آن ها نوید خواهد داد. ذهن های شان متمرکز نه بر روی خانواده، بلکه تنها به سرمای جانسوز شوروری فکر کرده و سربازانی که زیر بهمن و برف به جا خواهند گذاشت.
بوی خاک زیر پوتین ها، به مشام رسیده و برق خون کف کفش های شان، با برق سیاهی ساق پوتین ها در هم آمیخته و رقـ*ـص احساس می کند. پیپ کنده کاری شده اش را بیرون می آورد و بدون توجه به فرماندهان همچنان ایستاده، از اتاق سبز و قهوه ای رنگ فرماندهی بیرون می زند. ستون فقراتش صاف است و سـ*ـینه اش ستبر؛ پاهایش را پر قدرت روی زمین خاکی می کوبد و گویی می خواهد به زمین هم اعلام جنگ کند...!
به سمت دیگری از پادگان می رود. باید جایی را برای مرور اهدافش پیدا کند. تمام افکارش به دور چند جمله نظم گرفته و آن ها چیزی نیستند جز این که " ما نظامی از خود خواهیم بود. برای آلمان و منابعی که استحقاقش را دارد خواهیم جنگید!(*1) ما سرمایه داران(*2) را نابود خواهیم کرد."
سرما و سوز عجیب شوروی، حتی حالا هم که به آن جا نرسیده اند، او را در بر گرفته و در خود غرق می کند. سربازانش چه؟! نه! هر جنگی قربانیانی دارد. نباید بیش از حد دلسوزی کند. جلو می رود. چشم هایش را به دور پادگانی که حالا در سکوت فرو رفته و گویی در آن گرد مرگ پاشیده اند، می چرخاند. می داند که شاید نود درصد افرادش را از دست دهد! اما او به دنبال خونخواهی ست. پس از جنگ جهانی اول و رواج منطق "از پشت خنجر خوردن" از یهودیان، تصمیمش را گرفته بود. حتی یکبار هم با خود فکر نکرد که نکند این منطق تنها یک پارانویای(*3) عظیم و جنگی روانی باشد...!(*4) او برای کشورش می جنگد و حقی که فکر می کند به ناحق از او گرفته اند...
دفترچه ی جیبی و کوچکش را که تا به حال از همه مخفی کرده است را بیرون می آورد. باید برای روز هایی که احتمال می دهد زندگی اش به پایان خواهد رسید، برنامه ریزی کند. البته که او پیروز است! اما اگر روح سرد شوروی، جسمش را هم تسخیر کرده و او را از کار بیندازد چه؟ او برای یکبار، قلبش را به پدری که گویی از بطن سرمای شوروری برخاسته بود، تقدیم کرده است! آن مردک چاق و زشت، با آن سبیل های نوک تیزش، او را کتک می زد و بعد ها، از رفتن به مدرسه ی هنر هم باز می داشت. نمی تواند تمامش را برای باری دیگر به قهقرا تسلیم کند!
- لعنتی!
فریاد گرفته اش بلند شده و پایش را به دیوار اتاقک دیگر می کوبد. چندین اتاق بزرگ و کوچک را دور تا دور پادگان ساخته و این یکی، مخصوص وسایل فرماندهان است. رنگ قهوه ای اتاقک ها خود را با رنگ خاک همسو کرده و به یکی بودن شان می نازد.
داخل اتاقک می رود. دفترچه اش را روی صاقچه های کوچکی که برای نشستن، دور تا دور اتاق کشیده اند، می اندازد. دفترچه ی کوچک، چند دوری غلت زده و باز شده، روی زمین می افتد. یکی از صفحه های میانی آن به رو آمده و خط بد و درشتش را به رخ می کشد.
(( امروز قراره نتایج مدرسه ی هنر وین بیاد. با "آلویس" هنوز مشکل دارم! اون مردک چاق بدرد نخور و سطحی نگری که کورکورانه از این و اون حمایت می کنه مطمئنا نمی ذاره من برم مدرسه ی هنر! لعنت به تو پدر!))(*5)
با یادآوری آن روز ها، غم همچون ماری به دنبال طعمه به دورش پیچیده و او را می بلعد. آن روز را خوب به یاد دارد. خبر قبول نشدنش توسط دوست صمیمی آن روز هایش به گوشش رسید. دوستی که چند ساعت بعد، او را همراه با رویای خواندن هنر به خاک سپرد... نگاهش روی وسایل خودش که در گوشه ای جدا از دیگران و روی هم گذاشته شده اند، می چرخد. باید لباس های رزمش را به تن کند. لباس هایی با رنگ قهوه ای و به دور از روح رنگارنگ و به آتش کشیده شده ی او...
میان کیف و وسایل را می گردد. تعداد زیادشان او را گیج و سردرگم می کند و افکار آشفته اش به این مسئله دامن می زند. دستور داده بود تمام وسایلی که با خود داشته را جمع کنند و حالا میان این وسایل، چیز های تازه ای می بیند... دو کیف بزرگ و سیاه رنگ ورزشی در انتهایی ترین قسمت آن صف بزرگ وسایلش جا خوش کرده اند. شباهت و یکسان بودن دو کیف آنقدر زیاد است که بتواند در ثانیه ای صاحبان شان را به یادآورد. یکی از آن ها متعلق به جوزف بود! نه؟ همان کسی که در بدترین ساعات زندگی او، عمرش اجازه ی یاری دادن به او را نداده و به خاک کشیده بودش. جوزف، آن جوان سفید پوستی که وقتی هول می شد، زبانش می گرفت و درست همانند او، آلمانی را با لهجه ی باواریایی(*6) دست و پا شکسته ای صحب می کرد.
سرش گیج می رود و گویی پس از سال ها بی رحمی به خرج دادن، زمان رژه ی خاطرات در مغز او هم رسیده است! صدای جوزف و آخرین دیالوگ های رد و بدل شده ی میان شان، در سرش می پیچد.
(( هی! آدولف؟ بی خیال پسر! انگار دوست دخترش رو ازش دزدیدن که اینجوری اشک می ریزه! اون مدرسه ی هنر لعنتی هیچ چیز خاصی نداره که تو برای از دست دادنش داری گریه می کنی! هی؟! آدولف؟! بی خیال! نرو؛ من هنوز نگفتم که ماجرا چیه!))
آن روز در کناره ی پارک متوجه نتایج ورودی مدرسه هنر وین شده و با همان کیف ورزشی پر از رنگ روغن و قلمو به خوابگاه متروکه اش تقریبا فرار کرده بود! فرار کرده بود از آدولفی که حتی پس از هجده سالگی و بی پولی و آوارگی اش هم حاضر به اشک ریختن نشده اما حالا به خاطر یک مدرسه و چند داور بی استعداد و ناموجه لعنتی اشک می ریخت. و شاید آن روز، آخرین باری بود که کسی اشک های "آدولف هیتلر" جوان را به خود دید!
پیپ درون دست دیگرش را به روی زمین انداخت. باید کیف ها را باز می کرد. می دانست یکی از آن ها متعلق به او و دیگری متعلق به جوزف دوست داشتنی اش است. روزی که یک ماشین خارجی جوزف را در حین دویدن به سمت خانه ی او زیر گرفته بود، کیف و وسایلش را برای آدولف آورده و به عنوان تنها آشنای جوزف، به او تحویل داده بودند. غافل از این که آدولف، هیچوقت نتوانست بر غم قالب بر آن متعلقات جوزف غلبه پیدا کرده و آن ها را وارسی کند...! اما حالا، شاید وقتش رسیده است!
کیف ها را کنار هم می گذارد. روی یکی حرف "A.H" نوشته شده که نشان می دهد، این کیف متعلف به "آدولف هیتلر" است؛ و دیگری دارای حکاکی "J.M.C" به معنای "جوزف مک کالین" است. کیف خود را کنار زده و کیف دیگر را بیرون می کشد. نمی داند چرا؛ ولی گویی کیف هنوز هم بوی جوزف را می دهد.(*7) کیف را به آرامی باز می کند. با آن پوتین های ارتشی و سیاه، روی زمین زانو زده و محو تماشای محتویات کیف می شود. کیف، حاوی لباس هایی ست که دور تا دور آن چیده شده و از قلمو ها و تیوب های رنگ روغن حفاظت می کنند. درون کیف، یک نامه به چشم می خورد. مشخص است که بعد از گذشت سال ها به این روز افتاده و مچاله شده است. برخی تیوب ها هم در قسمت هایی پاره شده و رنگ شان را روی پارچه ها پخش کرده اند. گویی قصد داشته اند که پارچه ها را از غم از دست دادن مالک شان دور کنند...!
آخرین دیالوگ جوزف در سرش می پیچد. او هنوز نگفته بود که ماجرا چیست...! نامه را باز می کند. خواندن آن جوهر سورمه ای رنگی که در خیلی جا ها پخش شده، سخت به نظر می رسد. بالاخره بعد از تلاش بسیار، می تواند نامه را تا انتها بخواند. متن نامه این چنین نگاشته شده:
- قبولی ات در مدرسه ی هنر وین رو بهت تبریک می گم آدولف! من رو بابت شوخی کثیفم ببخش!




*1: یکی از دلایل جنگ جهانی دوم تفکری در رابـ ـطه با کمبود منابع برای ادامه ی حیات آلمان بود.
*2: یکی از دلایل یهودستیزی هیتلر، باور او بر سرمایه داری یهودیان و قدرت برخاسته از سرمایه داری شان بود.
*3: پارانویا نوعی بیماری روانی ست که فرد مبتلا به آن دچار توهم می شود.
*4: این شبهه که در جنگ جهانی اول یهودیان موجب شکست آلمان شدند، به اثبات نرسید.
*5: آلویس، پدر هیتلر، از حمایت گران سلسله ی هابسبورگ بود و هیتلر متنفر از آن ها! خود هیلتر در کتابی که نوشته است، می گوید دلیل مخالفت های زیاد او و پدرش از این اختلاف نظر نشات گرفته.
*6: هیتلر نتوانست آلمانی را به لهجه ی درستی یاد بگیرد و لهجه ی او تحت تاثیر دوستانش باواریایی بود. این مسئله در سخنرانی های هیتلر، به وضوح به چشم می خورد.
*7: مغز ما در حین مواجه شدن با مسائلی غم بار که توانایی کافی برای تحمل آن ها را ندارد، اقدام به بازسازی بازمانده های احساساتی مانند بو و صدای گذشته می کند تا فرد بتواند از پس حمله ی احساسی ایجاد شده برآید.


پی نوشت: آدولف هیتلر، قبل از رفتن به مدرسه ی فنی ( اجبار توسط پدر) قصد داشت که در مدرسه ی هنر وین درس بخواند. او حتی بعد از گذراندن تحصیلاتش در مدرسه ی فنی، بعد از مرگ پدر و با اجازه ی مادرش در آزمون ورودی مدرسه ی هنر وین شرکت کرد و رد شد. آن هم در حالی که هنر او منبع درآمد روز های بعد او بود و به عنوان یک هنرمند بزرگ می توانست شناخته شود...! برخی از مورخان، مقصر اصلی جنگ جهانی دوم را داوران آن دوره از مدرسه ی هنر وین می دانند. چرا که برخی معتقدند، آدولف توانایی کافی برای حضور را هم داشته... داستان به دلیل احترام به تاریخ، با پایانی باز، به پایان می رسد. شاید اگر آدولف پذیرفته شده بود یا حتی چنین کیفی را پیدا می کرد، ما شاهد جنگ جهانی دوم نبودیم!

با احترام؛ ر.س.خسروی.
 
  • پیشنهادات
  • ♧HooNam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/14
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    1,569
    امتیاز
    425
    محل سکونت
    بچه ی کوهستان
    نام: بروز یک خــ ـیانـت
    ژانر: اجتماعی
    خلاصه: پروردگار جهان مهربان است، عادل است، بخشنده است. در جای خود عیب ها را می پوشاند و در وقت خود زشتی ها را نمایان می سازد. مگر می شود چیزی را از چشمان تیز بین خداوند پنهان کرد؟ خیانتی به سرانجام نمی رسد در دنیایی که خدا فرمانروایش باشد. حال آیا می شود تعداد این خــ ـیانـت های بارز را شمرد؟


    «-به نام خدای را عزّ و جل که گر کائنات، شمردن اشک های سحاب و برگ های نزول کرده از درختان زرد را نیز کنار بگذارند و در مقابل ما به سجود آیند، آب بنده دیگر با کسی چون تو درون جوبی یکسان، جاری نگردد. شریان صلح ما بریده گشته است توسط توی خبیث. تو سوزنی پرتاب کرده ای و تا آن به ما رسد به خنجری زننده بدل گشته است. مای حماقت پیشه پنداشته ایم دل اگر بشکند، شود آن را چسباند. تو به شکستن ارضـ*ـا نشدی و بسوزاندی اش.
    - چه گشته، ای مرد؟ امروز چون آتش فشانی شده ای که بریان می کند هر که را که جلویش نفس می بلعد. مرا به چه دلیلی و به عنوان کدامین متهم، با کنایه سیرم می کنی؟ تو اگر سر نیستی، چشم ما که هستی! یک دستی می زنی و می کنی خونین، جگر ما را و خیره، چشم ما را.
    - من تو را دستِ راست می نامیدم و تو مرا با پا لِه کردی؟ این چنین بیگانه می تاختی تا کجا؟ صبح امروز که می شتافت به ظهر سوزان رسد، کِرِختی را کنار نهادم و اجازه ی تفکر به سنگ پرانی زاغ های سرگشته را بر خود ندادم. من از کجا می دانستم که بوی آن صبح تفاوت دارد و بوییست شوم! در کوچه قدم می زدم و لـ*ـذت می بردم از صبحی نحس! نادیده پای گذاشتم و ناگاه فهمیدم همواری آن قطعه از زمین از دیگر قطعات متمایز است. خطِ دیده تا کردم و سوی آن را به زیر نهادم. بقچه ای یافتم و منِ فلک برگشته تشبیه کردم به بقچه ی تو. به دنبال یافتن صاحب، چه زن و چه مرد، به راست و چپ استخوان گردن شکستم. نیافتم پایی چه رسد به سرِ صاحب.
    به دنبال نشانه ای، گره بقچه را از هم وا رهانیدم.تصویری یافتم از دوستی ناباب همچون تو و همسر درازگوشی* همچون من. نگو که ضعیفه ی خود را خود نشناسم؟
    - راست دیدی، ای که از قافله عقب مانده ای! منِِ شور چشم، شور انداخته ام در دل همسر چشمک پران تو. همان طور که نشسته ای، بنشین وفضای داغان اطرافت را بنگر . من لطف کرده و زنت را جمع کنم که آواره ی کوچه ها مانده است. جایی خالی کنار سفره ی برکت و روزی الهی یافته ام و رهایش کنم؟ غنیمتی از دارایی ات بردارم و تو هرگاه در آیینه بنگری، چیزی جز جنون نخواهی دید.
    -می بینی وضع و احوال را؟ پریشانم کرده ای. امروز درِ نابسته ی غرور و غیرت می بندم. بردار و ازجلوی چشمم پنهان کن، هم جانت را و هم این زنک را که روزی لیاقتش بخشیدم و هم سطح تاج روی سرم گردانیدم. امر به معروف تا حدی خوش است؛ بعد از آن تنها قصاص خوشایند است! »
    بازیگران دست های همدیگر را گرفتند و به جلوی سن پیش رفتند. تماشاچیان متأثر از نمایشی زیبا، برایشان دست و سوت زدند. هر کس می توانست لرزش ساختمان را به خاطر آن غوغا، به چشم خود ببیند. آنها هم درمقابل هیاهوی تماشاچیان و برای قدر دانی، کمر خم کردند.
    مرد زودتر از همه خود را به اتاق پشتی رساند و شروع به پاک کردن گریم صورتش کرد. فکر نمی کرد تا این زمان، نمایش طول بکشد. حتماً تا به خانه رسد، مرجان، مویی در سرش باقی نخواهد گذاشت. به خصوص این اواخر که گویا اعصابش کمی ضعیف شده بود. این نمایش بیشتر از همه ی نمایش ها خسته اش می کرد. چنان بر سر همکارش، بر روی سن، داد زده بود که گلویش فاصله ای با جر خوردن نداشت. حتماً یادش باشد پس از اینکه به خانه رسید به مرجان بگوید روغنی یا کِرِمی بر گلو و گردنش بمالد.
    پس از تعویض لباس از تئاتر بیرون زد. هنوز به اذان ظهر مانده بود اما مرجان دیروز به اوی فراموش کار، یادآور شده بود که برای کمی طبیعت گردی، آن روز، زودتر به خانه برود. از کنار خیابان مثل همیشه شلوغ و پر ازدحام، گذشت. تنها ده متری مانده بود که به خانه برسد که ناخواسته، پایش را بر روی چیزی گذاشت. پایش را برداشت و کنجکاوانه کنکاش کرد؛ چه چیز گم گشته ای را پایمال کرده است؟
    کیف پولی طوسی رنگ بود. مثل رنگ هوای شهرش... خم شد و برش داشت. کیف پول، با ارزش بود. ممکن بود صاحب آن تا الان به دنبالش باشد. به امید کارت یا شماره ای، بازش کرد. عکسی درست در مقابل چشمانش نمایان گشت. عکس مرد و زنی بود. علاقه مند نبود که به حریم خصوصی دیگران سرک بکشد اما خود به خود روی عکس دقیق شد. آن زن که مرجان بود؛ با همان روسری طلایی رنگی که سال پیش به عنوان کادوی تولد، به او داده بود... پس، آن مرد...


    پ.ن. سلام بر منتقد عزیز/ دراز گوشی که اونجا نوشته شده صفت برای همسر نیست. اون منظور خود مرده. یعنی همسر مَرد.
    علاوه بر اون، اون سه نقطه ی آخر داستان، آزاده. البته امیدوارم خوانندگان عزیز متوجه بشن آخرشو. می تونیم بگیم داستان نمایش نامه تکرار شده تو داستان زندگی ش. موفق باشید!
     

    Mona_779

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/21
    ارسالی ها
    270
    امتیاز واکنش
    366
    امتیاز
    275
    سن
    23
    نام: پیوند دل‌ها
    ژانر: اجتماعی
    خلاصه: دکتری، در مسیری قرار می‌گیرد که بین خود و خدمت به خلق، باید یکی را برگزیند. از نظرش بد شانسی آورده؛ ولی من می‌گویم هدیه‌ایست از طرف مهسا. آیا لبخند مهسا را در کالبد دیگری می‌یابد؟


    چشم‌هایم به کیفِ رنگ و رو رفته‌ی مشکی خورد که روی زمین، جلوی درِ ماشینِ لکسوزم افتاده بود. آن‌قدر کهنه به نظر می‌آمد و رنگش بور شده بود که خواستم بدون توجه از کنارش بگذرم؛ اما نمی‌دانم چه نیرویی بود که مرا مجاب کرد نگاهی به محتویاتش بیندازم. با دو انگشت شصت و اشاره‌ام، بَندش را گرفتم. اکراه داشتم که دستم را کامل به آن کیف بزنم.
    -آه خدای من! نمیدونم چرا امروز، هرچی اتفاق غیر منتظرس برای من میفته.
    درِ مشکی ماشین را باز کردم و روی صندلی چرمِ مشکی-قرمز آن، نشستم. نزدیک ظهر بود و هوا بسیار گرم شده بود؛ فضای ماشین از شدت گرما دم کرده بود و داغی چرمِ صندلی ها هم، دمای بدنم را بالاتر می‌برد. یک برگ دستمال کاغذی از روی داشبرد برداشتم و پیشانیِ بلند و خیس از عرقم را با آن خشک کردم. چَتری موهایم که به پیشانی ام چسبیده بود، بالا زدم.
    به ساعت مچی رزگلدم، نگاهی انداختم. نور خورشید که از پنجره های دودی، به داخل ماشین می‌آمد، روی صفحه ساعت انعکاس داده شد؛ دستم را دیوارگونه دور صفحه مشکی‌اش حلقه کردم تا عقربه ها را ببینم. یک ربع به یازده بود.
    چهار ساعت تا پروازم زمان داشتم. شک نداشتم که اگر الان حرکت میکردم، مثل همیشه، سر وقت فرودگاه بودم.
    چند برگ دستمال کاغذی را روی شلوار نوک مدادی رنگم انداختم و کیف را روی آن‌ها گذاشتم. بیم داشتم که لبا‌س‌های گران‌قیمتم کثیف شود.
    زیپش را به سختی باز کردم و غرغر کنان با خودم لب زدم:
    -لعنتی چقدر هم خشک و بد قلقِ.
    دو طرف کیف را کشیدم تا راحت تر داخلش را ببینم؛ چشمم به عکس‌های ام.آر.آی افتاد. طبق عادت، برای بالا رفتن تمرکزم، ابروهایم در هم گره خورد.
    -خب، داره جالب میشه! این همه مدارک رو گذاشتن تو کیف انداختن این‌جا.
    عکس ها را در آوردم تا نگاهی بیندازم که دفترچه بیمه‌ای از بین عکسا افتاد و زیر صندلی رفت.
    -اِی بخشکی شانس.
    کمی خم شدم و کف دست‌هایم را، روی کف ماشین کشیدم تا دفترچه را پیدا کنم که دستم به کاغذ روغنی و ضخیم‌اش خورد. صفحه اول را باز کردم به امید آن‌که نشانه‌ای از صاحب کیف پیدا کنم ولی با برگه‌ای سفید و تا خورده مواجه شدم؛ تای آن را که باز کردم متاثر شده به دو کلمه پیوند قلب، چشم دوختم. تاییدیه‌ای برای انجام عمل بود و تاریخ آن دقیقا برای امروز. دفترچه بیمه را ورق ورق زدم تا به صفحه آخرش برسم؛ در دل صلوات می‌فرستادم که این تاریخ اشتباه باشد ولی افسوس ک درست بود! نسخه پزشک که برای بستری بیمار در برگ آخر نوشته شده بود همه چیز را واضح کرد. پریشان شده بودم. عرق سرد که از تیغه کمرم سر خورد، به راحتی حس کردم. دقیقاً امروز وقت عمل شخصی بود که تمام مدارکش، درون این کیف و در دست من بود. با حرکاتی شتاب‌زده، عکس‌ها را سمت نور خورشید گرفتم و نگاه کردم. اوضاع وخیم بود و خدا می‌داند اگر امروز عمل نشود چه بر سرش می‌آید. بیخیال کثیفی کیف شدم و به امید پیدا کردن شماره یا آدرسی، تمام محتویات کیف را روی صندلی کنارم، خالی کردم؛ اما هیچ چیز پیدا نکردم،جز اسم بیمارستانی که متعلق به جنوب شهر بود و مطمئناً، صاحبش آن‌جا بستری است.
    با خود نجوا کردم:
    -یعنی کیفو دزدیدن؛ مدارکشو انداختن دم این بیمارستان؟ حالا باید باهاشون چیکار کنم؟
    پیشانیم را روی فرمون گذاشتم و چندبار به آرامی به فرمون کوبیدم.
    -ای خدا، چرا همیشه این جور اتفاقا برای من میفته و منو سر دوراهی میذاری؟!
    سرم را روی فرمون ثابت نگه داشتم و چشم‌هایم را روی هم محکم فشار دادم. اگر می‌خواستم مدارک را به آن بیمارستان ببرم و طبق اسم بیمار آن را به صاحبش بدهم، به پروازم نمیرسیدم و کنفرانس پزشکیم را از دست میدادم. این کنفرانس تمام زندگی و آینده من بود که سالها برایش تلاش کرده بودم؛ نتیجه‌ی تمامِ زحماتِ چندین ساله‌ام، وابسته به آن بود. شک و تردیدی که از سر مهربانی ذاتیم می‌جوشید، کنار زدم. کیف را به صندلی شاگرد پرتاب کردم. از آینه جلو، عقب را نگاه کردم تا دنده عقب بگیرم و از پارک و محوطه بیمارستان خارج شوم که چشمم به عکس مهسا افتاد. عکسش قاب شده در پلاکِ زنجیر بود و زنجیرش را از آیینه جلوی ماشین آویزان کرده بودم تا همیشه لبخندش جلوی چشمم باشد.
    چشم در چشم های زمردی‌اش دوختم. لحظه‌های آخری چشم های سبزش به روی باز بود،به خاطرم آمد؛ ‌همان چشم هایی که از اشک و دردهایش برق افتاده بود. با التماس نگاهم می‌کرد که نجاتش دهم. تا دردش را آرام کنم. دست های کوچکش را دور مچِ دستِ قطورم، حلقه کرده بود و با اخرین قدرتش فشار می‌داد؛ آن‌قدر کم جان شده بود که فشاری که به دستم می‌آورد، چون لطافت پر بود. نفس های آخرش در گوشم تداعی شده بود. نفس های کوتاه و نامنظم. هیچ وقت از یاد نمی‌برم شل شدن انگشت هایش را که به دور مچم حلقه بود. دردش ساکت شد به قیمتِ پر کشیدنش. دخترک شیرین زبانم آسمانی شد و زینب سقوط کرد. زینب، دست راست بر قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. من دو داغ را در یک روز چشیدم. پر پر شدن نونهال زندگیم و سکته قلبی مادرش. بعد آن سکته کذایی، زینب دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. داغِ مهسا ویلچر نشینش کرد.
    آن روزها فقط به خاطر زینب سر پا بودم. خم به ابرو نیاوردم و ستون محکمی برایش شدم. برایش پرستار گرفتم و همه جوره مواظبش بودم. سال ها از آن روز ها گذشته، ولی داغش همچنان برایش تازه است.
    دفترچه را دوباره برداشتم به تاریخ تولد صاحب آن نگاه کردم؛ ده سال. یک کودک ده ساله دقیقا هم سن مهسای من، گل نوشکفته و پرپرشدم. تنها یادگار زینب و ثمره زندگیم که نتوانستم کاری برایش انجام دهم. برای مهسای من قلب پیدا نشد تا این روز ها برای من و مادرش بخندد و سهمم فقط دیدن لبخندش از عکسش است؛ ولی الان میتوانستم مهسای دیگری را به زندگی برگردانم، اگر دست میجنباندم. میتوانستم لبخند مهسای دیگری را به مادر و پدرش ببخشم و زینبِ دیگری سقوط نکند. درست است که کسی ناجی زندگی مهسای من نشد، ولی من میتوانستم ناجی زندگی مهسای دیگری شوم.
    ‌با آخرین سرعت ای که می توانستم به سمت بیمارستان راندم.‌ نباید دیر می‌رسیدم؛ هر ثانیه برای او ارزشی چون طلا دارد.
    ********
    چندین ساعت بود که روی صندلی های فلزی راه‌روی بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به خط های قرمز و سبز روی دیوار روبه رویم بود. منتظر بودم عمل تمام شود و خبر سلامتی دخترک را بشنوم.
    -هواپیمای مسافربری تهران به مقصد شیراز، در حین پرواز دچار حادثه و سقوط شده.
    ناباورانه از جایم بلند شدم و نگاهم راه ب تلویزیون نصب شده بر روی دیوار، دوختم. چند قدم به جلو برداشتم؛ دست‌هایم را مشت کرده بر روی دهانم گذاشتم. صدای مجری اخبار در گوشم هایم اکو می‌شد. سقوط هواپیمایی که من مسافرش بودم؟
    وایِ من. خدایا اگر من در آن هواپیما بودم الان چه شده بود؟ زینب بدون من چه می‌شد؟
    -آقای دکتر!
    سرم را به سمت راست گرداندم. چشم‌هایم با چشمانم سبزِ جراح تلاقی کرد. رنگ چشمانش با لباس هایش ست بود و هارمونی جذابی ایجاد شده بود.
    نمی‌دانم در نگاهم چه دید که دست‌هایش بر روی شانه‌ام گذاشت و چشمانش را چند بار و پشت هم باز و بسته کرد.
    -جراحی موفقی داشتیم؛ دیگه بقیش با خدا تا بهوش بیاد. همش رو مدیون توایم؛ اگر نبودی ...
    -نه! من مدیونِ مهسام. آره مدیونشم. مهسا واسطه‌ی پیوند من با این دنیا شد.
    ابروهایش بالا پرید دهان باز کرد که چیز بگوید ولی من لبخند بر لب کاشتم و از او فاصله گرفتم.
    حکمت خدا، دو پیوند را انجام داد؛ من و مهسای دیگر...
     

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    نام: درد نوشت
    ژانر: اجتماعی، تراژدی
    خلاصه: فقر! دردی جانکاه که بعضا گـ ـناه را رقم می‌زند. گناهانی که شاید هیچوقت بخشیده نشوند. گناهانی سهمگین! جواد و نرگس زوج جوانی که هر روز بیشتر از قبل در فقر و تنگدستی فرو می‌روند. فقری که حتی زندگی دختر کوچکشان را هم تحت شعاع قرار داده است. فقری که زن را در دوراهی حق و ناحق قرار می‌دهد و مرد را در بتلاق سر شکستگی.
    این روز ها مرد بودن عجیب سخت شده است‌. مگر می‌شود دخترت برای دفتری که کوچک‌ترین مایحتاج زندگی‌اش است بگرید و تو مردی بمانی؟ مگر می‌شود زنی که روزی عاشقش بودی برای لقمه‌ای نان شرمنده‌ی این و آن باشد و تو مرد بمانی؟ نمی‌شود! به ولله که نمی‌شود. آخر نمی‌دانی اشک‌های مهم‌ترین های زندگی‌ات چطور خنجر می‌شوند و در اعماق وجودت فرو می‌روند. مخصوصا اگر بدانی مقصر تمام ‌این‌ها خودتی، خود بی‌خودت که نتونستی رفاهشان را تامین کنی. تویی که تو بد قولی حرف اول رو می‌زنی؛ هر چند شرایط هم دخیل باشه.
    آه عمیقی کشید. آهی که از عمق وجودش بر می‌خواست و عجیب سوزناک بود. از صبح کل تهران را به دنبال شغل زیر و رو کرده بود؛ اما نبود که نبود. اینروز ها حتی آبدارچی شدن هم مدرک می‌خواست که او نداشت. برای ریالی پول همه کار می‌کرد و گویی حتی همه کار هم این‌روز ها هیچ معنی می‌داد.
    صدای زنگ تلفن او را از غرق شدن در هپروت نجات داد. گوشی کوچک نوکیایش را از جیب شلوار کهنه‌اش بیرون کشید. با دیدن نام شخص سرش را محکم به دیوار پشتش کوبید. انگار وقتی بی‌پولی زمان هم ازت طلبکار است و برای گرفتن طلب تند تند حرکت می‌کند.
    چشم‌هایش را همزمان با دکمه‌ی گوشی فشار داد.
    - الو!
    - ببین مردک اگه امروز پول من و دادی که دادی؛ اما اگه ندادی و مثل دفعه‌های قبل بهونه آوردی من می‌دونم و تو و خانوادت. آبروت و همه جا می‌برم و به خاک سیاه می‌شونمت.
    بدون اینکه به مرد ماتم زده‌ی پشت خط اجازه‌ی حرف زدن بدهد گوشی را قطع کرد.
    چشمان قهوه‌ای پر دردش را بست. بدبختی از هر سو روی سرش آوار می‌شد و چاره‌ای جز تحمل نداشت. از جا برخاست و خاک‌های شلوار مشکی‌اش را تکاند. یک جا نشستن هیچ مشکلی را حل نمی‌کرد؛ البته در این زمانه در به در دنبال کار بودن هم مشکل را حل نمی‌کرد. این مشکل عجیب حل نشدنی بود.
    آرام آرام به راه افتاد. همانطور که سنگ‌ها را با پایش جا به جا می‌کرد، در فکر غرق شد. به دخترک گندمگونش قول داده بود که امشب دست پر به خانه برمی‌گردد؛ اما امان از قول‌هایی که تنها شرمندگی‌شان برایش باقی می‌ماند. دیشب دخترک صبرش لبریز شده و با پدر و مادرش قهر کرده بود. حق هم داشت؛ کودک بود و حساس؛ اینکه همه‌ی همکلاسی‌هایش سال را با کیف‌های نو و رنگارنگ آغاز کنند و او حتی کیفی کهنه نداشته باشد و با کیسه‌ای پارچه‌ای به مدرسه برود، برایش دردآور بود؛ اما چیزی که بیشتر از همه روح و روانش را می‌خراشید، تمسخر همسالانش بود. همسالانی که بویی از فقر نبرده و بی‌حواس دل زهرا کوچولویش را می‌شکستند.
    صدای بوق ماشینی حواسش را جمع و فاصله‌ی نه چندان زیادش با او ماتش کرد. انگار زمان متوقف شده بود و او در مرکز تمام اتفاقات قرار داشت. جانی در بدنش نبود و آنقدر شوکه بود که نتواند آن قد درازش را به پیاده رو برساند.
    راننده کنترل ماشین را از دست داده بود و صورت سرخ شده‌اش نشان از ناتوانی‌اش بود. با دست‌هایی لرزان سعی می‌کرد ماشین را به سمت دیگر بکشاند؛ اما آن عرق‌های سرد نمی‌گذاشتند.
    یک لحظه، یک ثانیه و تمام.
    جواد در هوا معلق شد و سپس با شدت روی کاپوت پرشیا فرود آمد. یعنی تا همانجا بود؟ یعنی سهمش از زندگی همانقدر بود؟ تمام شد؟ به این آسانی؟ نرگسش بعد او چه می‌کرد؟ زهرا چطور؟
    تمام خاطراتشان مقابل چشمانش به نمایش در آمدند. اولین بار که نرگس را دید، خواستگاری‌شان، لحظه‌ای که زهرا را در آغـ*ـوش گرفت و گویی درد را از جانش زدود. زهرا تمام زندگی‌اش بود. آیا تمام زندگی‌اش بعد او خوشبخت می‌شود؟ کاش بشود. ای کاش!
    مرد راننده با هراس از ماشین پیاده شد و با قدم‌هایی سریع خود را به کنار جسم مچاله شده کشاند. قلبش گویی در دهان می‌زد و دست‌هایش از ترس یخ زده بود. اگر آن مرد می‌مرد چه؟ وای بر او و حواس پرتی‌هایش. وای!
    مردم دور جسم غوطه‌ور در خون جمع شده بودند و همهمه داشت بالا می‌گرفت. باید هر چه زودتر او را به بیمارستان می‌رساند. فوقش می‌گفت پیدایش کرده و قال قضیه را می‌کند. مرد را بلند کرد و پشت ماشین گذاشت. سریع پشت نشست و شروع به حرکت کرد. عرق سرد روی پیشانی و فشار خونی که هر لحظه بالا و پایین می‌شد، رانندگی را برایش سخت می‌کردند. از آینه‌ی ماشین نگاهی به مرد انداخت. خون موهای قهوه‌ای مرد را احاطه و ترس او را هر لحظه بیشتر می‌کرد.
    جلوی بیمارستان روی ترمز زد و از ماشین پیاده شد.
    - کسی اینجا نیست؟ یکی یه تخت بیاره.
    با صورتی سرخ داد کشید:
    - پرستار! داره میمیره. یکی کمک کنه.
    نگهبان با عجله به داخل بیمارستان رفت و پرستاران را صدا زد.
    آنکه چه شد و چطور شد را نفهمید. تنها وقتی به خود آمد که زنی چادری و آشفته مقابلش ایستاده و صدایش می‌زد:
    - آقا! آقا! چه بلایی سرش اومده؟ چه دردی تو دامنمون افتاده؟ توروخدا بگو چیشده؟
    دستش را میان موهای مشکی‌اش فرو برد و در جواب گفت:
    - تصادف کرده. الان هم توی اتاق عمله.
    زن وایی گفت و دستش را روی سرش گذاشت.
    - اگه چیزیش بشه من سیاه بخت چه کنم؟ بی سایه‌ی سر چه کنم؟ خدا تو که اوضاع ما رو می‌دونی این چه بلایی بود که بر سرمون نازل کردی؟ تو که می‌دونستی اون بچه تو خونه منتظره. تو که دردامون رو می‌دونستی. می‌خواستی ناشکریمون رو به رومون بیاری؟ می‌خواستی بگی از این بدترم هست؟
    گریه کنان روی صندلی نشست و چشم‌های شبگونش را در پس چادر پنهان کرد. آخر در این بی‌پولی این تصادف چه بود دیگر؟
    با بیرون آمدن دکتر به سمتش هجوم برد و با صورتی بی‌رنگ و رو پرسید:
    - چیشده دکتر؟ چه بلایی سرش اومده؟ بی سایه‌ی سر شدم نه؟ سیاه بخت شدم.
    دکتر با آرامش ذاتی‌اش پاسخ داد:
    - نه خیر خانم حالشون خوبه فقط بی‌هوشه که اونم احتمال مشکلی نیست.
    زن با چشمانی براق و سرشار از امید لب زد:
    - جدی می‌گین؟ خدایا شکرت. شکرت خدا.
    لبخندی لرزانی زد و روی صندلی رها شد. مدام زیر لب خداراشکر می‌کرد. خداراشکر که دخترش یتیتم نشده بود و خودش بیوه.
    تخت را که بیرون آوردند، نرگس به سمت تخت هجوم برد و دلش گرفت از صورت مردی که زخم‌ها سرتاسرش را پوشانده بودند. پزستارها او را کنار شده و تخت را به سمتی که نمیدانست کجاست هدایت کردند. بی‌جان به دیوار تکیه داد‌. بدنش ضعیف بود و استرس آن را ضعیف‌تر می‌کرد.
    راننده به سمت نرگس رفت و صدایش کرد:
    - ببخشید خانم حالا که شما اومدین من برم.
    نرگس با چشم‌های بادومی‌اش به مرد خیره شد و گفت:
    - بله بفرمایید. خیلی ممنون که تا الان موندین.
    مرد راننده پشت به او به سمت انتهای راهرو به راه افتاد و ذهن نرگس را که حال خیالش از جواد راحت شده بود را به علت آنجا بودنش مشغول کرد. زیر لب از خود پرسید:
    - این پسر چهارخونه پوش کی بود؟
    ***
    - خانم! شما همراه آقای صادقی هستین؟
    نرگس سریع چشمانش را گشود و صورت پریشانش را به پرستار دوخت.
    - بله اتفاقی افتاده؟
    پرستار لبخندی زد و گفت:
    - نه نگران نباشین. فقط می‌خواستم بگم به بخش منتقل شدن. اتاق دویست و یک.
    لبخندی زد و بلند شد که کیفی به زمین افتاد. پوفی کشید و کیف را از زمین برداشت. آن‌روز بعد از رفتن مرد آن را پیدا کرده و برداشته بود تا اگر فرصتی پیش آمد تحویلش دهد.
    به سمت اتاق قدم برداشت و دکتر که در حال بیرون آمدن از اتاق بود را دید.
    - آقای دکتر حالش خوبه؟
    دکتر دستی به کله‌ی تاسش کشید و چشم‌های ریزش را به او دوخت.
    - شما همسرشین؟
    - بله.
    - خوبه. یکم که استراحت کنه بهتر هم میشه‌. فعلا چند روزی باید توی بخش بمونه.
    - ممنون.
    داخل رفت و نگاهش روی جسم مچاله شده مات ماند. کبودی‌های صورتش از روز اول بهتر شده بودند؛ اما باند سفید دور سرش عجیب تو ذوق می‌زد. پای شکسته‌اش هم مژده‌ی بیکاری و بی‌پولی را می‌داد. هنوز کسی درباره‌ی پول بیمارستان برایش نگفته بود و آرزو می‌کرد هیچوقت هم نگوید. پس اندازش مدت‌ها پیش به اتمام رسیده بود آهی در بساط نداشت. جلو تر رفت و کنار تخت نشست. شوهرش چهره‌ی مردانه و زیبایی داشت؛ اما همیشه می‌گفت کاش به جای این قیافه کمی بخت بلند از آنش شده بود؛ یعنی بخاطر همین ناشکری‌ها بود که اکنون صورتش آنقدر کبود بود که رغبت نمی‌کردی نگاهش کنی؟
    نرگس آهی کشید و از جا برخاست. باید سری به دخترکش که این مدت را خانه‌ی همسایه سر کرده بود هم می‌زد.
    همین که از اتاق بیرون رفت، پرستاری جلویش سد شد.
    - خانم صادقی؟
    - بله. خودم هستم.
    - دکتر گفتن اگر مایل هستید می‌تونید زودتر هم مرخصشون کنین. یعنی مشکل حادی وجود نداره.
    - اما دکتر به من چیز دیگه‌ای گفت.
    - ایشون منتظر عکس‌های فیزیوتراپی بودن با بررسی اون عکس‌ها متوجه شدن که مشکل حادی نیست.
    - بله ممنون.
    نرگس پشتش را به پرستار کرد و سعی کرد غم چشمانش را کنترل کند. مردمک‌هایش لرزان و لبانش به سمت پایین در حرکت بود. آخر در این مهلت کوتاه پول از کجا می‌آورد؟ از که قرض می‌گرفت؟ جواد آنقدر سابقه‌اش خراب بود که نگفته می‌دانست کسی بهشان پول قرض نمی‌دهد. با شانه‌های افتاده به سمت ایستگاه پرستاری به راه افتاد. و فیش حقوقی‌شان را تحویل گرفت. با نگاه به رقم نجومی روی کاغذ نزدیک بود خودش هم سکته کند و در اتاق کناری جواد بستری بشود.
    آخر مگر چه کرده بودند؟ آدم با این هزینه‌ها مرگ را ترجیح می‌داد.
    روی پله‌های بیمارستان نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت. اینهمه پول را از کجا جور می‌کرد؟ مگر سر و وضعش را نمی‌دیدند؟ این مانتوی نخنما شده و چادر مشکی کهنه‌اش از صد فرسخی نداری‌اش را داد می‌زدند. پس چرا کسی درک نمی‌کرد؟ چرا خبری از همدلی نبود؟
    ناگهان به فکر کیف افتاد. اگر کمی از محتوای آن را خرج می‌کرد عیب داشت؟ قرار نبود ندهد که. قرض بود دیگر. قرضی بدون اطلاع صاحب آن.
    سرش را تکان داد تا این افکار دست از سرش بردارند؛ اما مثل اینکه قصد بیخیال شدن نداشتند. اگر کمی از آن پول را برمی‌داشت کسی ناراحت نمی‌شد. تازه خودش کیف را پیدا کرده بود؛ اگر او نبود او کیفش را هیچوقت پیدا نمی‌کرد. لب گزید. اگر اوهم نیازمند باشد چه؟ اگر او هم بیماری در خانه در انتظار دارو داشته باشد چه؟
    نه! او آدم پول حرام خوردن نبود. آن پول را کامل به صاحبش تحویل می‌داد. کار درست همین بود. گوشی‌اش را برداشت تا دوباره به فامیل رو بزند.
    با هر تماس ناامید تر و چشمانش بی‌فروغ تر از قبل می‌شد. هر کدام بهانه‌ای آورده و اورا دست به سر می‌کردند.
    به سمت اتاق جواد رفت که پرستار جلوی راهش را سد کرد. پس از نگاهی به سر تا پایش با لحن نه چندان خوبی گفت:
    - فردا مرخصشون می‌کنن بهتره زودتر تسویه کنید.
    نرگس بی‌حال سری تکان داد و با اخم‌هایی درهم از کنارش گذشت. داخل شد و روی صندلی کنار تخت نشست.
    کاش می‌شد چشمانش را ببندد و چند سال بعد باز کند. چند سال بعدی که دیگر از درد خبری نباشد. از فقر!
    دوباره نگاهش ناخواسته به سمت کیف رفت. اگر کمی از پول آن را خرج... سریع جلوی افکارش را گرفت. این دنیایش جهنم بود نباید آتش آن دنیا را هم فراهم ‌کند؛ اما دوباره پسش می‌داد. نمی‌خواست پولش را بدزدد که، تنها قرض می‌گرفت. آخر شیطان بر او قالب شد و با فکر به اینکه بعدها آن را به پسرک چهارخانه پوش پس می‌دهد به سمت حسابداری رفت.
    حس بدی داشت. پول را پرداخت کرده یود؛ اما عذاب وجدان گلویش را رها نمی‌کرد. اگرها ذهنش را تصرف کرده بودند و قصد بیرون روی هم نداشتند. سرش را به دیوار تکیه داد.
    - نرگس بریم؟
    گیج سرش را از دیوار فاصله داد:
    - چی؟ آه.. آهان بریم. کمک می‌خوای؟
    جواد ابروهایش را درهم کشید.
    - همینکه پول بیمارستان رو دادی و نمیگی از کجا بسه. چیز دیگه‌ای نمی‌خوام.
    نرگس سراسیمه پاسخ داد:
    - گفتم که قرض گرفتم.
    جواد سرش را تکان داد:
    - باشه نرگس خانم؛ اما حواست باشه با بچه طرف نیستی.
    همانطور که به سمت خروجی بیمارستان می‌رفتند، پلیسی جلویشان را گرفت.
    جواد که هنوز هم با ایستادن مشکل داشت پرسید:
    - چیزی شده جناب؟
    - بله تو این چند روز حال خودتون و همسرتون خوب نبود و نشد در اینباره صحبت کنیم؛ اما اون آقایی که به شما زده خودش رو معرفی کرده و شما اگه شکایتی دارید می‌‌تونید به اداره بیاید و ثبت کنید.
    نرگس ناگهان یاد خودش افتاد. اوهم اشتباه کرده و حق الناس بر گردنش بود. اشتباهی که هرچند به اجبار بود؛ اما اشتباه بود. شاید آن فرد راننده هم تماس مهمی داشته یا تقصیر چندانی نداشته. هرچند که اینچنین بی‌دقتی را به هیچ عنوان نمی‌شود توجیح کرد.
    خودش زودتر پاسخ داد:
    - خیر جناب. ما شکایتی نداریم.
    جواد با نگاه به چشمان سیاه مصممش پرسید:
    - چی داری میگی نرگس؟
    نرگس روبه جواد گفت:
    - بعدا حرف می‌زنیم.
    و رو به پلیس ادامه داد:
    - ما هیچ شکایتی از ایشون نداریم.
    - مطمئنید؟
    - بله.
    - پس لطفا اینجا رو امضا کنید.
    پس از امضا به سمت در خروجی بیمارستان به راه افتادند. به این امید که با بخشیدن آن فرد خدا هم نرگس را ببخشد.
     

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    نام: برگ سرخ
    خلاصه: مرد با کیف پول در پارک نشسته و کاغذی در دست دارد. برگ کاغذی که سرنوشت بر آن نوشته شده و نباید فراموش کرد؛ زندگی نفسی بیش نیست. ممکن است چیزی جز ورق زدن یک برگ سرخ نباشد.
    ژانر: جنایی، معمایی
    موقع برداشتن مهره ای دیگر برای استاد بود. باز هم کف دستانش عرق کرده بود. پاهایش را با سرعت زیادی تکان می‌داد و آب دهانش به سختی از میان نفس های تندش راهی برای فرو رفتن پیدا می‌کرد. دستانش لرزشی آشکارا نداشت، اما از درون این التهاب و لرزش را به خوبی احساس می‌کرد. فکرش را نمی‌کرد پس از این همه مدت هنوز به همچین حالی دچار شود. مگر نه باید عادت می‌کرد؟
    بار دیگر کیف پول چرمی را باز کرد. محتویاتش به قدر کافی بود! تصویر مرد میانسال، آدرس خانه و محل کارش، یک شماره تلفن همراه و اسکناس. تمام چیزی که نیاز داشت در کیف بود. و البته کاغذ تا شده ای که باید باز می‌شد. اما هنوز جرئت باز کردن کاغذ را نداشت. دستان زمختش روی اسکناس‌ها کشیده شد.
    تراول های زیبا و دوست داشتنیش به دلار بودند. این روز ها دلار اهمیت زیادی داشت. با کلافگی کیف پول را بار دیگر بسته و به پشتی صندلی تکیه داد. سرش را بالا آورد. برگ های قرمز و زردی که طاقی را بالای سرش درست کرده و مانع از دیدن آبی آسمان می‌شدند. آسمان دلش نیز همین گونه بود. آخرین باری که آسمان دلش را آبی و بدون لکه های سرخ دید به یاد می‌آورد؟ شاید برای همین سرخی بود که نامش برگ سرخ بود! درست مثل برگ های پاییزی بالای سرش.
    چشمان نیم بازش را بست. از روی خوش شانسی بود که پارک پر از خالی بود. همچون دلش که پر از عذاب آسایش بود. آسایش!
    اگر هرکس از این پارک گذشته و در این ظهر پاییزی مردی با بلوز آستین کوتاه و شلوار جین می‌دید، که زیر درختان نشسته و با سرخوشی چشم بسته آسمان را می‌نگرد، چه برداشتی جز آسایش سرشار این مرد می‌کرد؟
    بلاخره ظاهرش برخلاف دلش به قدری جوان بود که هر کس انتظار داشته باشد در این وقت روز بر سر کاری، شاید شاگردی و یا شاید کارمندی باشد. اگر مثل ظاهرش جوان بود الان باید به فکر ازدواجش نیز می‌بود. ولی در هر حال هیچ کس در این ظهر برای پیاده روی نمی آمد. چه رسد که بخواهد این گذر گاه پایانی پارک را که مدفون در سایه درختان تنومند و برگ های قرمز بود را بیابد.
    احتمالا همین موضوع این سطل آشغال کنار صندلی را مناسب می‌کرد! در پایانی ترین قسمت پارک یک صندلی و یک سطل آشغال و برگ هایی که پاییزی بودن یا نبودنشان بر رنگ قرمزشان تاثیری نداشت! از قضا در نظرش زردی که با این فصل پیدا می‌کردند از خون آلودگیشان کم می‌کرد. چشمانش بسته بود و لکه های سرخ پشت پلک هایش از همیشه برجسته تر.
    نوری که پشت پلکش را گرم می‌کرد آتش وجودش را در مقابل چشمانش نمایش می‌داد. از خود می‌پرسید:«چرا دوباره اومدم؟»
    جوابی نداشت. مگر برای همه این شش هفت سال گذشته جوابی داشت که برای امروز داشته باشد؟ اکنون هفت سالی بود که کیف پول ها را در سطل اشغال پیدا کرده و بدون پول به صاحبانشان می‌رساند. صاحبانی که فردایش نمی‌توانستند کیف پول را با خودشان ببرند. مگر در قبر چیزی جز کفن هم می‌توان برد؟
    آموزه‌های معلم دینی را به خاطر داشت! می‌گفت جز کفن بار گناهانشان را می‌برند. ای کاش راست بود! حداقل کارش جز این که یک دنیا را از دست این افراد نجات می‌داد، سود دیگری هم داشت. شاید هم امیدوار بود این بار گـ ـناه خودش هم با خودش به گور بیاید. گـ ـناه لـ*ـذت! و گور پایان همه اش باشد. هم خودش هم بار گناهش.
    کاغذ را باید می‌گشود. اگر بازش نمی‌کرد چگونه می‌فهمید روشش چیست؟ یعنی این بار چطور بود؟ با سم؟ با گلوله؟ شاید بمب؟ شاید هم باید در لباس دزدی ناشی نزدیک مرد شده و با چاقو کارش را تمام می‌کرد! این را همیشه مشتری تعیین می‌کرد. مشتری هم توسط استاد انتخاب می‌شد. استاد!
    وقتی اولین بار او را دید تصورش را هم نمی‌کرد روزی این شخص استادش شود. استاد؟ مردی میان سال که در عتیقه فروشی کار می‌کرد. یک روز که برای گداییش راهش به آنجا خورد مسیرش عوض شد. باید طبق گفته رئیس بی اعصابش تا شب پنجاه تومن گدایی می‌کرد. وگرنه جای شام کتک بسیار شیرینی نوش جان می‌کرد.
    آن شب تقدیر چیز دیگری خواست. جای این که رئیس کتک را به کامش بچشاند، او بود که مرگ را به کام رئیس چشاند. این اولین بار بود که بهترین طعم زندگی را چشید و آخرین باری که بدون کیف پول کسی را به کام مرگ کشاند. چند سال می‌گذشت؟ هشت سال؟
    چشمانش را باز کرده و بار دیگر نگاهی به کیف چرمی قهوه ای در دستش انداخت. کوچک بود ولی جا دار. اعتیاد بود که نمی‌گذاشت از این کار دست بکشد. عکس مرد را در آورده و بار دیگر وارسی کرد. ریش و سبیل هایی سفید رنگ داشت ولی موهایش را مشکی رنگ کرده بود. در دل به این قربانیش خندید. چقدر به ظاهرش اهمیت می‌داد. لابد برای شانه کردن موهای پر پشتش هم وقت زیادی می‌گذاشته! اگر می‌دانست این صبحی که بیدار می‌شود بدون دیدن شب به پایان می‌رسد نیز همین قدر به موهایش اهمیت می‌داد؟
    دستی بر سر بی موی خودش کشید. در نظر خودش مورد خوبی برای ازدواج بود. کچل و پولدار! همراه با ریش های بلندی که تا گردنش ادامه داشتند. عینکی که همیشه به جای چشمانش سرش را از این آفتاب در امان نگه می‌داشت و چشمانی که در آرزوی دیدن تقلا بودند. آخرین تقلاها و التماس های قربانیانش. آخرین نفس ها و جیغ هایشان. البته گاهی هم با توجه به روش از دیدن این صحنه ها محروم می‌شد.
    این چیزی بود که بیشتر از هرچیز دیگر از آن نفرت داشت. اگر این بوی خون را استشمام نمی‌کرد، اگر آن فریاد ها را نمی‌شنید، اگر آخرین نفس ها در صورتش پخش نمی‌شد پس چگونه این نیاز بی اندازه اش را ارضـ*ـا می‌کرد؟ نیاز به عذاب دادن. اگر عذاب نمی‌داد پس عذاب می‌کشید. این قانون طبیعت بود. یا می‌کشی یا کشته می‌شوی.
    صدای خنده بلند و خش دارش میان تنه های تنومند درختان پیچید. در این آفتاب که شدیدتر می‌شد، به کاغذ خیس شده از عرق در دستش خیره شده و مرور خاطرات می‌کرد. گویی زندگی بیست و خرده ای ساله اش از مقابل چشمانش در حال عبور بود. حس عجیبی نسبت به باز کردن کاغذ داشت. این کاغذ می‌توانست گوینده تا چه اندازه از لـ*ـذت باشد؟
    چه خوب می‌شد اگر با چاقو بود! عاشقانه زمانی که چاقو را در شاهرگ فرو می‌برد می‌پرستید. رنگ زیبایی مشابه رنگ این برگ های بالای سرش. بوی فوق العاده ای که می‌پیچید و چشمانش که از فرط لـ*ـذت خمـار شده و نفس هایش که حبس می‌شدند.
    کاغذ را به بینیش نزدیک کرده و عمیق نفس کشید. افسوس که کاغذش هنوز بوی خون نداشت. فکر به لـ*ـذت از سستی دستانش کاسته و به استحکامش افزود. کاغذ را باز کرد.
    باز هم همان خط خرچنگ قورباغه! دقت کرد تا ببیند روش مرگ این مشتری که هیچ از آن نمی‌دانست چگونه است. هیچوقت دقت نمی‌کرد کسی که می‌کشت کیست و یا حتی مرگش چه تاثیری دارد. گاها از کوچه و بازار، تاثیر کارش بر بازار سهام را می‌شنید. گاهی سود بود و گاهی ضرر.
    کاغذ را با دقت خوانده و اخمانش در هم فرو رفت. نفس هایش در سـ*ـینه حبس شده و در پس آن اخم غلیظ ابروان پرپشتش، لبخندی دندان نما بر لبش ظاهر شد. لبخندی که نفس های حبس شده اش را محکوم به زندان ابدی در قفس سـ*ـینه اش کرد. لبخندی که با کفی که از میان دندان هایش خارج شد دندان های سفیدش را به زردی بـرده و چشمانش را که با تمام وجود می‌خندید قرمز کرد. رگ های گردنش را برجسته کرده و این رگ ها را تا رگ های زیر پوستش به نمایش گذاشت.
    صورتش سیاه شده و بار دیگر سرش رو به قرمزی و زردی برگ های پاییزی پارک رفت.
    مرد این بار آسایش بیشتری داشت. با شادی می‌خندید و برگ های قرمز پوش از شادی برایش در باد می‌رقصیدند. شعله های آتش خورشید چشمانش را به آتش کشیده و او با رضایت به آنها زل زده بود. کس دیگری که نبود! نهایتا دل همین سطل آشغال برایش تنگ می‌شد. شاید حتی قدم هیچکس از کاشی های زرد آخرین قسمت پارک عبور نمی‌کرد تا او را به آرزویش برساند.
    جسمش را به آرزوی قبر. جسمی که با کاغذ آلوده به زهر در دستانش آخرین وداع را با او گفت:«بای بای!»
    هفته آینده سطل آشغال بار دیگر پر شد. تنها فرقش این بود که به جای کیف پول چرمی، این بار روز نامه ای در آن بود. روزنامه ای با سر تیتر:«قاتل زنجیره ای ملقب به برگ قرمز به سرنوشت مقتولانش دچار شد»
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    نام داستان:بارقه ای ازعشق و معجزه
    ژانر:عاشقانه، اجتماعی
    خلاصه:در همین ساعت و همین شهر،شاید همین الان از کنار آدمی گذرخواهی کرد که مشکلات سرتاسر زندگی اش را پوشانده و گله مند است اما خدا با لبخند نظاره گر اوست و رحمتش را در کوچکترین وسیله ها برای او قرار میدهد.
    نگاهم به کوچه ی تاریک بود اما ذهن و فکرم هرلحظه آشفته تر میشد، کلمات، اون کلمات لعنتی تو ذهنم مثل پتک بی رحمانه کوبیده میشدن:
    -متاسفم آقای رادمهر اما تا زمانی که پول رو به حساب بیمارستان واریز نکنید ما قادر به انجام عمل پیوند برای دخترتون نیستیم.
    چطور خدا آخه چطور دلشون میاد به خاطر چند برگ لعنتیِ سبز با جون بچم اینطور بازی کنن، خداوندا میخوام برای اولین بار ناشکری کنم،بنده هات خیلی بدن، خیلی نامردن، چرا من نباید پولدار باشم چرا بچم باید تو دستم جون بده و من، منه بی غیرت قادر به دادن هزینه ی درمانش نباشم؟
    لگد محکمی به جلو زدم و شی نیمه سنگینی به چند متر اونطرف تر پرت شد مثل کیف پول بود، کنجکاوانه به قدم هام سرعت دادم و کنار کیف پولی که با لگدم پرت شده بود رفتم، آروم خم شدم و کیف پول رو برداشتم. بازش کردم به امید اینکه بتونم صاحبش رو پیدا کنم، خدارو چه دیدی شاید با این عمل نیکم خدا یه نیم نگاهی هم به من بندازه، به محتوای کیف نگاه کردم که یه تراول صدهزارتومنی و یه برگه ی قدیمی لای کیف خودنمایی میکرد و معلوم بودکه سالها به بند اسارت گرفته شده، برگه رو بازکردم، به رنگ آبی بود که گوشه ی اون گلی زیبا خودنمایی میکرد و جمله ی روی برگه که با خط زنانه ای نوشته شده بود رو خوندم:
    -امیررضا منو ببخش اما خانوادم اجازه ی ازدواج با تورو نمیدن اما عشق من به تو جاودانه خواهد بود، دوستت خواهم داشت تا زمانی که قلبم بتپه و نفسی باشه.
    پای برگه امضای دختری به اسم هانیه خودنمایی میکرد و یه آدرس هم بود که نشون میداد از کجا فرستاده شده، سریع کنار کیوسک تلفن رفتم و به اپراتور زنگ زدم به امید اینکه بتونم آدرسی ازش پیدا کنم اما فقط یک آدرس رو اونم به زور تونستم ازش پیدا کنم و اونم آدرس خانه ی سالمندان بود.
    سریع دستی برای تاکسی تکون دادم و سوار شدم و آدرس رو بهش دادم، به محض رسیدن شروع به دویدن به داخل کردم و تنها چیزی که میدونستم رو پرسیدم:
    -خانمی به اسم هانیه اینجاست؟؟
    لبخندی زد و با صدای آروم گفت:
    -آره، اون سالها به اینجا میومد برای مراقبت از مادرش و در نهایت خودشم برای زندگی به اینجا اومد، برو توی اتاق صدو یکه
    هیجان تو رگهام قل قل میکرد، سریع شروع به دویدن کردم و با نگاهم شماره ی روی در ها رو خوندم:
    -۱٠٠،۱٠۱
    سریع داخل اتاق شدم، هانیه خانم مسنی با موهای جوگندمی بود که چشمای درد کشیده ی آبیش توی صورت سفید پراز چین و چروکش میدرخشید، با خنده گفتم:
    - سلام میدونم که براتون سواله که من کیم اما بدونید من نامه ی شمارو به عشقتون رو پیدا کرد و این کار خداس، ببینم شما ازدواج کردید؟
    خنده ی شیرینی کرد و گفت:
    -اون نامه مال شصت سال قبله و این آخرین ارتباط من و اون هست، من بعد از امیررضا هرگز نتونستم تن به ازدواج بدم.
    -ببینم آدرسی ازش دارید؟
    -تنها چیزی که به یاد دارم این بود که زعفرانیه و کوچه ی دو زندگی میکرد، مرد جوان اگه پیداش کردی بگو که هنوز عاشقش هستم.
    همینطور که از اتاق بیرون میزدم با شوق گفتم:
    -من پیداش میکنم.
    عقلم بهم نهیب میزد که چرا تو این قیل و قال پی این کارام ولی با بی رحمی خفش میکردم.
    سوار تاکسی شدم و آدرس رو دادم، تو پوست خودم نمیگنجیدم، پیاده شدم و یکی یکی در ها رو زدم به این امید که مردی به اسم امیررضا بلاخره پیدا میشه، تا اینکه کنار آخرین خونه که نه قصر ایستادم و زنگش رو زدم، صدای مردی اومد که گفت:
    -بفرمایید؟
    -با آقایی به نام امیررضا کار دارم.
    -شما با آقا چه کاری دارید؟
    -من حامل خبر خوبی براشون هستم
    در باز شد، سریع وارد شدم، مردی با ریش جوگندمی ولی بسیار جذاب و مقتدر دیدم که به من نگاه میکرد، به حرف اومد و گفت:
    -شما حامل چه خبری برای من هستید؟
    کیف پول رو بیرون آوردم و بهش نشون دادم، با دیدن کیف پول توی دستم شگفت زده شد و با شادی خندید و سریع کنارم اومد و کیف پول رو ازم گرفت:
    -پس شما دلیل زندگی من رو پیدا کردید.
    -بله، من دلیل دلیل زندگیتون رو هم پیدا کردم.
    بهت زده شد و دو طرف شونم رو گرفت و داد زد:
    -عشقم هانیه رو پیدا کردی مرد جوان؟
    -بله
    -پس چرا ایستادی؟، منو پیشش ببر
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -من باید برم بیمارستان دخترم اما اون توی آسایشگاه... هست.
    بدون هیچ حرفی برگشتم و از خونه بیرون زدم، تو این یک ساعت تونستم دو عشق همیشگی رو به هم برسونم اما چه کسی منو به عشقم دختر قشنگم میرسونه؟،سرم رو پایین انداختم و تا کنار بیمارستان با پای پیاده راه رفتم و فکر کردم که چطور میتونم پول درمان دخترم رو جور کنم، روی صندلی پلاستیکی که توی حیاط بیمارستان و کنار درختی بود نشستم و سرم رو به درخت تکیه دادم و چشمام رو بستم، خواب بهم غلبه کرد و برای چند دقیقه هم که شده چشمام گرم شد اما با تکون های مداومی که بهم میخورد از خواب پریدم و به پرستار روبه روم زل زدم، دلهره و ترس تو عمق وجودم رسوخ کرد تا خواستم حرفی بزنم پرستار گفت:
    -آقای رادمهر باید بیاید و برگه های رضایت رو برای عمل دخترتون امضا کنید
    -اما....
    -اما بی اما آقا سریع باشید
    و جلوتر از من شروع به حرکت کرد، پشتش شروع به حرکت کردم و در کمال ناباوری برگه های رضایت رو امضا کردم، هنوز توی شک بودم که چطور میشه من که پول رو واریز نکرده بودم پس چطور....؟؟؟
    توی فکر رفتم و تمام احتمالات رو برسی کردم اما یکی از دیگری بعیدتر بود. با بازشدن در اتاق عمل از جا پریدم و به دختر عزیزم نگاه کردم که دستاش پر از سرم بود و چشمای قشنگش بسته بودن.
    همگام با تخت شروع به حرکت کردم و نگاهم از دختر قشنگم جدا نمیشد، بلاخره اون شب طولانی به پایان رسید و منم درحالی که سرم روی تخت بود و دست دخترم تو دستم بود، به خواب رفتم.
    با صدای زنگ تلفنم از خواب پریدم و به بچم نگاه کردم و گوشیم رو جواب دادم:
    -بله؟
    -سلام به مرد جوانی که نجاتم داده
    تعجب کردم:
    -آقا اشتباه گرفتید
    خندید و گفت:
    -مگه شما همون مرد جوانی نیستید که منو به عشقم رسوندید
    با جرقه ای که تو سرم خورد به خنده افتادم و گفتم:
    -ای بابا آقا امیررضا خودتونید؟
    -پس فکر کردی کیه، ببین منو آخر همین هفته نکاح من و عشق همیشگیمه، موظفی که بیای، دختر قشنگت رو هم بیار که میدونم حتما از بیمارستان مرخص شده.
    بهتم برد و زمزمه کردم:
    -کارشما بود؟
    -نه کار خدا بود من فقط وسیله بودم، مثل تو که وسیله ای برای رسوندن من به عشقم بودی، ببین منو سختیت دیگه تمام شد، تو و دختر عزیزت قراره تو خونه ی من تا اخر عمر زندگی کنید پسرم.
    -اما
    -امایی در کار نیست، خداوند به ما بارقه ای عطا میکنه که سراسر عشق و معجزس و تو اون رو دریافت کردی در قالب همون کیف پول، خداحافظ
    و قطع کرد، بلند به گریه افتادم و میون گریه ها خندیدم.
     

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    نویسنده گرامی؛ سلام.
    ضمن تشکر بابت صبوری‌تون، بابت این تاخیر به شدت متاسفم...
    نقد بال‌های پروانه
    نویسنده: sonnet

    نام داستان، بال‌های پروانه بود که اشاره به دستان پروانه داشت، این نام برای یک داستان اجتماعی با همچین ایده‌ای،مناسب است؛ اما متاسفانه مهمترین رکن که جذابیت باشد را دارا نیست؛ این ترکیب اسم یک ترکیب معمولی‌ست و با اینکه اشاره و ایهام خوبی از دل آن بیرون کشیده می‌شود؛ اما مسلما نام‌های بسیار مناسب‌تری با جذابیت بالا از آن می‌توان بیرون کشید، زیرا تا زمانی که جذابیت در نام وجود نداشته باشد، خواننده حتی نگاه به درون داستان هم نمی‌اندازد تا ایهام را درک کند.
    مسلما زیباترین و حرفه‌ای‌ترین بخش کار شما، پردازش ایده‌ای زیبایتان بود. شما کاملا پتانسیل یک ایده دراماتیک و تراتراژدی_اجتماعی را به کار گرفتید؛ اما متاسفانه از توصیفات حالات و احساسات آنقدر بهره نبردید تا بتوانید کاملا اشک خواننده را در بیاورید، به عنوان نویسنده شما لحظه‌هایی را خلق کردید که واقعیت جامعه ما هستند همانند همان حرف‌ زدن‌های همسایه‌ها و یا ترکه‌های مادر؛ اما اگر در آن صحنه‌ها بیشتر از توصیفات حالات و احساسات استفاده می‌کردید، کاملا خواننده را با دنیای تراژدی که در آن زندگی می‌کند، روبه رو می‌کردید در آن صورت شما نه تنها می‌توانستید کاملا ژانر اجتماعی داستان را به رخ بکشید، بلکه کاملا احساسات خواننده را برمی‌انگیختید و باعث می‌شدید زمانی که به پایان داستان رسیدید، خواننده را در یک سطح راضی قرار دهید و خیالش را راحت کنید که بعد از آن همه سختی بلاخره پروانه هم به حقش رسید. برای بهره بردن از توصیفات حالات و احساسات باید سعی کنید تمام احساسات و حالات صورت شخصیت‌ها را در زمان مهم‌ترین اتفاقات احساسی پوشش دهید، اینگونه شما قادر به خلق یک صحنه درام فوق العاده خواهید بود. برای توصیفات مکان و ظاهر، نمی‌توان انتظار داشت که شما بتوانید کاملا همه چیز را در یک پست شرح دهید؛ من این را کاملا درک می‌کنم؛ اما گفتن برخی خصوصیات ظاهری شخصیت‌های اصلی مثل محمد و پروانه و زهرا، بسیار واجب است. شما راجب محمد چیزهایی گفتید؛ اما باید بدانید که یک نویسنده خوب از همه چیز برای رسیدن به هدفش استفاده می‌کند، شما می‌توانستید زیبایی صورت پروانه را پیش بکشید و خواننده را بیش از پیش وارد دنیای غم انگیز پروانه کنید و در آخر باعث شوید، او بزرگترین لبخند موجود را بر لب بیاورد.
    خلاصه شما، بسیار کوتاه و مبهم بود، ببینید اصلا نیازی نیست که چون ایده‌تان ابهام خاصی ندارد، سعی کنید خلاصه را مبهم بنویسید! کافی است داستان را تا جایی که خواننده را ترغیب کند، شرح دهید. تا جایی که نه چندان پر اطلاعات باشد و نه چندان مبهم. برای خلاصه شما من ترجیحم این بود که موضوع نجات دادن محمد را اصلا در خلاصه حتی اشاره هم نمی‌کردید و این برگ برنده را برای زدن درست وسط هال نگه می‌داشتید، زیرا آن صحنه زیباترین صحنه این داستان بود و اگر کمی با پیچ قلم و توصیفات مخلوطش کنیم، یک شاهکار می‌شود! پس همیشه سعی کنید در ذهن داشته باشید که هیچگاه در خلاصه و یا مقدمه دست خود را رو نکنید و حتی نشانه‌ای هم از بزین ببرنده خود ندهید.
    شخصیت پردازی آن هم در یک پست واقعا زحمت زیادی می‌خواهد. شما خیلی خوب توانستید مظلومیت و مهربانی پروانه را به خواننده نشان دهید؛ اما در رابـ ـطه با دیگر شخصیت‌ها همانند زهرا و محمد شاید بهتر بود کمی بیشتر توضیح می‌دادیم مخصوصا زهرا و علت اینکه چرا باید دختر قهرمانش را اینطور پنهان کند؟ این قسمت داستان برای من مبهم بود و کمی باعث گیج شدن من شده بود. شما می‌توانستید دلیل‌های زهرا را هم بیاورید و با احساساتش مخلوطش کنید تا بتوانید هم شخصیت پردازی بهتر و هم پرورش اجتماعی بهتر داشته باشید.
    خسته نباشید.


    امتیازات:
    نام و خلاصه: ۵ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۱۰ از ۱۵
    تضاد: ۴ از ۷
    موقعیت: ۵ از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: ۵ از ۱۰
    مجموع: ۲۹ از ۵۰
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نقد رمان رنگ جنگ خیز
    اولا که دست مریزاد، همون طور که قول داده بودی در نوشتن پیشرفت زیادی داشتی.
    رنگ جنگ خیز، داستان کوتاهی است که موضوعی را انتخاب کرده بس غیر تکراری! حتی در سینمای هالیوود هم کمتر کسی جرئت می کند دست بگذارد روی مردی به نام هیتلر. انتخاب او برای شخصیت اصلی داستان و مردی که کیف میابد، کار زیرکانه ای بود. شخصا پسندیدم. با اینکه پیرنگ اصلی داستان داده شده بود، انتخاب جالبت و ایده ای که کس دیگری ابدا سراغ ان نمی رفت، جای تحسین بسزایی دارد. زیبایی و نوآوری این ایده با قلم خوبت که موقع داستان قبلی هم نشونش داده بودی، تلفیق شدن و اثر موفقی رو ساخته بودن. ابتدا که شروع کردم به خوندن فکر کردم یک کار ترجمه از نویسنده ی بزرگیه! این رو میخوام بگم تا نشون بدم چقدر خوب شروع کردی و چه قدر عالی جملات و کلمات رو در هم آمیختی. اولین پیشرفت بزرگت، انتخاب اسم مناسبت بود که جذابیت و کل معنای داستان رو توی خودش داشت و در اخر می فهمیدی چرا رنگ جنگ خیز.
    خلاصه ی نوشته شده هم از جذابیت برخوردار بود و کنجکاوی و کشش لازم رو برای خوندن بعدش در هرکسی ایجاد می کرد. مخصوصا که توی خلاصه اولین سرنخ های ایده ی داستان به چشم می خوره و خواننده رو متوجه می کنه قراره موضوعی رو بخونه که کمتر کسی نوشته!
    شروع داستان کاملا حرفه ای بود، از توصیفات اشخاص و احساساتشون گرفته تا توصیف شخصیت اصلی و افکارش. من از مونولوگ های نوشته شده خیلی لـ*ـذت بردم چون تونسته بودی به قشنگی احساسات شخصیت اصلی، هیتلر رو نسبت به خودش، خانوادش، جنگ پیش رو .... به تصویر در بیاری. وقتی نویسنده بفهمه داره چیکار میکنه، با کمترین کلمات میتونه خیلی راحت منظورش رو به نویسنده برسونه. برای مثال با اینکه داستان جز هیتلر شخصیت دیگه ای نداشت، وقتی هیتلر حرف های جوزف رو به یاد می اورد، کاملا می شد تضاد شخصیت اون ها رو در همون دیالوگ کوتاه دید و این واقعا موفقیت چشم گیریه. تبریک میگم.
    پایان داستان یک شگفتی دیگه بود. خوبی ایده ی این هفته باز بودن دست نویسنده است و به قشنگی از این باز بودن استفاده کرده بودی. پایانش واقعا منو بیشتر از شروعش تحت تاثیر قرار داد. دقیقا در جای مناسب قطع شده بود و اگر این شروع یک داستان بلند بود، به قطعیت می گم هر کس دیگه ای هم بود ادامه اش رو طالب می شد.
    خلاصه اینکه پیشرفت چشم گیری بود و داستان زیبایی!
    با همه ی این یک دستی و خوبی متن، یکی دو جا انگار از دستت در رفته باشه جمله ناقص نوشته شده بود. مثال:
    ذهن های شان متمرکز نه بر روی خانواده، بلکه تنها به سرمای جانسوز شوروری فکر کرده و سربازانی که زیر بهمن و برف به جا خواهند گذاشت.
    ذهن متمرکز... به جا خواهند گذاشت؟؟؟ فعل اشتباهه
    موفق باشی


    امتیازات:
    نام و خلاصه: 8 از ۱۰
    گسترش پیرنگ: 11 از ۱۵
    تضاد: 5 از ۷ *تضاد کاراکتر ها نبود بلکه به خوبی تضاد درونی هیتلر رو نگاشته بود.
    موقعیت: 6 از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: 8 از ۱۰
    امتیاز ویژه به خاطر موضوع 2
    مجموع: 40 از 50
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نقد بروز یک خــ ـیانـت
    بروز یک خــ ـیانـت، نام کاملا مناسبی بود که با مفهوم و ایده ی داستان هماهنگی کاملی داشت. به قطع از جذابیت هم بر خوردار است و نام مناسب تری برای این داستان نمی شد یافت. منتها خلاصه یتان، این هماهنگی را کاملا از بین می برد. نویسنده ی عزیز، با اینکه خلاصه ی نگاشته شده به مفهوم و ایده ی کلی داستان اشاره می کند، اما اصلا خلاصه نیست! خلاصه باید به خواننده یک دید کلی برای شروع خواندن بدهد و خلاصه ی شما این دید کلی را که نمی دهد هیچ، بیشتر مناسب مقدمه است. این که خــ ـیانـت چیست و خدا به دنیا فرمان روایی می کند و جزای خــ ـیانـت و...! این قبیل چیزها در خلاصه نوشته نمی شد!
    البته خلاصه با شروع داستان کم و بیش سازگار بود. و تا چند خط ابتدایی من فکر کردم که یک مناجات نامه پیش روست. البته بعد از چندی این تصور عوض میشه که خب دیره! با اینکه کلمات و نوع متن خیلی خاصی استفاده کرده بودین، نحوه ی نگارش خشک بود و اگر این متن مربوط به داستان بلندی مثل رمان بود، خواننده تمایلش برای خوندن رو از دست می داد. این نوع متن ها متاسفانه این روزها طرفدارهای کمی دارند! البته اصلا خرده ای به شخص شما و قلمتون وارد نیست. صرفا بیان عادت های خواننده های این روزهاست.
    بعد از خوندن نصف متن، متوجه می شیم که تمام دیالوگ های اولیه صرفا برای یک نمایش نامه ی تئاتر است. این پنهان نگه داشتن نمایش نامه بودن دیالوگ ها، با اینکه زیرکی شما رو می رسونه، میتونست بهتر نوشته بشه. مثلا به جای چندین دیالوگ پشت سر هم، کمی از مونولوگ هم استفاده می کردید. اینکه صورت هاشون موقع بیان دیالوگ ها چطوره، داد می نزن؟ نمی زنن؟ عصبانی ان یا نه؟ و....!
    نکته ی دوم اینکه نه تصویری که در بقچه پیدا شده و نه عکسی که در کیف پول هست، نمیتونن خــ ـیانـت رو نشون بدن. خیلی خوب می شد اگر به اینکه عکس ها چه ژستی توی خودشون داشتن هم اشاره می شد.
    داستانی که نوشته بودین، صرفا می خواست نشون بده عکسی پیدا شده که نشان از خــ ـیانـت داره اما نویسنده ی عزیز دقت کن که حتی متن سنگین و ادبی قسمت اول، نتونسته بود ضعف های زیاد داستان رو بپشونه. از جمله اینکه به شخصیت ها، عادت ها، رفتارها، حتی به صورت کم هم پرداخته نشده بود جز بدقولی و دیراومدن های شخصیت مرد! هیچ توصیفی از صحنه های داستان دیده نمیشد. هیچ توصیفی از کیف پول، محوریت اصلی داستان نبود.
    متاسفانه در مجموع کار ضعیفی بود!

    امتیازات:
    نام و خلاصه: 5 از 10
    گسترش پیرنگ: 6 از 15
    تضاد: 1 از 7
    موقعیت: 0 از 8
    کاراکتر و شخصیت پردازی: 1 از 10
    2 امتیاز ویژه برای نوع نگاشتن متن
    مجموع: 15 از 50
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    نقد پیوند دل ها
    گاهی اوقات رمان هایی نقد کردم که خیلی کامل بودند! برای نقد ما یه سری فاکتور داریم مثل خلاصه، اسم، جلد، مقدمه، توصیفات و... رمان های زیادی بودند که همه ی این فاکتور ها رو کاملا رعایت کرده بودند اما یه چیز مهم رو نداشتند؛ به این چیز مهم میگیم جذابیت داستان. جذابیت در نوشتن به قدری مهمه که نویسنده میتونه خیلی از فاکتورهای نقد رو کاملا رعایت نکنه اما چنان جذاب بنویسه که بشه از بهترین کتاب های دنیا. میتونم جز از کل رو مثال بزنم.
    پیوند دل ها هم همین مشکل بزرگ رو داشت. تمام فاکتورهایی که ما برای این مسابقه در نظر گرفتیم رو کم و بیش رعایت کرده بود. اسم جالبی داشت که با خلاصه هماهنگ بود. ایده ی تقریبا خوبی هم داشت و شخصیت مرد رو هم، وسواسش رو مثلا خوب نشون داده بودید. به خوبی محیط اطراف، وسیله ها و.. توصیف کرده بودید و... اما جذابیت جا افتاده بود. مثل قابلمه ای که توی اشپزخونه سر نداشته باشه. هر چقدر هم خوشگل، نو و کارامد باشه، چون در نداره همیشه ناقصه. مثل غذایی که یادتون بره نمک بزنید. ناقصه حتی اگر خوب پخته شده باشه و از بهترین مواد باشه.
    من بقیه ی موارد رو زیاد نقد نمی کنم چون جای نقد ندارن؛ جذابیت نوشتنون گم شده. بگردید و چون یک نویسنده خیلی زیاد نیازش داره.

    امتیازات:
    نام و خلاصه: 5 از 10
    گسترش پیرنگ: 6 از 15
    تضاد: 4 از 7
    موقعیت: 7 از 8
    کاراکتر و شخصیت پردازی: 4 از 10

    مجموع: 26 از 50
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا