تبحر | کارگاهِ تمرینِ نویسندگی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ayt@z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/21
ارسالی ها
1,425
امتیاز واکنش
5,622
امتیاز
606
محل سکونت
دنیای خواب ها
نام: وقتی که سرطان غروب کرد
خلاصه: گاه یک اشتباه می‌تواند فندکی باشد و یک زندگی را به آتش بکشد. اشتباهی که با جایزالخطا بودن شروع شد و ختم شد به خطایی شاید نابخشودنی.
زادمهر به امید جبران اشتباه کرد و اشتباهش زخم شد بر تن زنی از جنس معصومیت. زنی که شاید خود هم اشتباه انتخاب کرده بود و به پای اشتباهش سوخت و خاکستر شد. خاکستری شاید روزی از زیر آن ققنوسی سر برآورد.
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
- نفس عمیق بکش‌. آفرین. همینجوری ادامه بده. یک، دو، سه، چهار.
وحشتزده دستانش را به علامت دم و بازدم بالا برد. صورت سرخ شده‌ی شهرزاد ترس به جانش می‌ریخت. ترسی که چندی بود با او عجین شده بود. ترس از دست دادن!
- شهرزاد جان آروم باش.
شهرزاد هیستریک خندید و با لب‌هایی خشک شده از بی نفسی‌اش گفت:
- شه..شهرزاد؟ من... من که شهر...زاد نیستم.
دم عمیقی گرفت و پیوسته ادامه داد:
- شهرزادی که حوصله‌ی زندگی نداشته باشه تا قصه‌ی هزار و یک شب بخونه که شهرزاد نیست‌.
اشک‌هایش از حصار چشمان عسلی‌اش خارج و پس از گذشتن از گودی زیر چشم روی گونه‌اش جاری شد. دلخور بود. دلگیر بود. شهرزادی بود که دنیا دردزادش کرده بود.
زادمهر جلوی پای زنش زانو زد و با چشمانی که پشیمانی را فریاد می‌زد پرسید:
- چیکار کنم؟ چیکار کنم که خوب شی؟ که دیگه درد نکشی؟ برم خوب می‌شی؟ بمیرم چی؟
ناگهان ترس تمام وجودش را گرفت. برود؟ کجا برود؟ با رفتنش خوب می‌شد؟ نه! او خوب نمی‌شد. او با هیچ چیز جز آلزایمر خوب نمی‌شد. کاش کسی آن موهای بلوند را از یادش ببرد. کاش!
شهرزاد با نفسی که عجیب خود را بر او حرام کرده بود فریاد زد:
- واقعا نمی‌فهمی؟ درد منو نمی‌بینی؟ د لعنتی تو اگه منو بکشی و بکشمت هم اجازه نداری بری. من از رفتنت مریض شدم بعد تو فکر می‌کنی رفتنت حالم و خوب می‌کنه؟
زادمهر شتابزده برخاست. دستان لرزانش را در دست گرفت و سراسیمه او را که هنگام فریاد بلند شده بود را روی مبل بادمجانی چرم نشاند. دوان دوان به اتاق رفت و با کلافگی به دنبال اسپری‌اش گشت. مقصر تمام اتفاقات خودش بود و باید جورش را هم می‌کشید.
- آروم باش عزیزم. آروم باش. بیا اسپریت رو بزن.
اما شهرزاد تقلایی برای اکسیژن نکرد. نمی‌خواست. این خانه و زندگی را نمی‌خواست. این عشقی که همه چیز به غیر از ذره‌ای آرامش به جانش ریخته بود را نمی‌خواست؛ حتی شاید دیگر زادمهرش راهم نمی‌خواست.
سرفه کرد. گویی ریه‌اش را از دهانش بیرون کشیدند. همانقدر دردناک.
- دهنت و بازکن خودم برات اسپریت و می‌زنم. باز کن.
اما باز هم هیچ تلاشی از جانب او ندید. هیچ! شهرزاد در آن لحظه تهی بیش نبود‌.
کلافه موهای عـریـ*ـان و شبگون لیلی‌اش را نوازش کرد و گفت:
- د جان دلم چرا اینجوری می‌کنی؟ اصلا من بد. من لجن؛ ولی این لجن طاقت این حال تو رو نداره شهرزاد. به خدا دیگه بریدم از این زندگی که مردگی بیشتر لایقشه.
شهرزاد بی‌جان و با سرفه‌ای دردناک پاسخ داد:
- اون ...موقع که دو ..د اون زهر ...زهرماریات نمی‌ذاشت ... تا صب ..خواب به... به چشمم بیاد ک ...کدوم گوری ...بودی؟
زادمهر بلند شد و همانطور که کلافه راه می‌رفت به عادت قدیم دستش را میان موهای قهوه‌ای‌اش فرو برد‌.
چشمان میشی غرق در خونش را به او دوخت و فریاد کشید‌:
- د لامصب مگه خودم نمی‌دونم که هی می‌کوبی تو سرم؟ آخه یکم انصاف داشته باش بی‌انصاف. یعنی تنها مقصر من بودم؟ تو مقصر نبودی؟ مادری که می‌دونست پسرش معتاد و الواته و گفت بزار براش زن بگیریم درست شه مقصر نبود؟ فقط من بد بودم؟ فقط من مقصرم؟
همزمان با آخرین جمله دستش را روی میز شیشه‌ای وسط سالن کوبید.
گذشته نقطه ضعفش بود. یاداوری آن گذشته‌ی سرطانی روانی‌اش می‌کرد؛ اما لرزش بدن شهرزاد پشیمانش کرد. لعنت به او که راه آرامش را بر عزیزترینش سد کرده بود. لعنت به اویی که به خود قول داده بود خار گلش باشد؛ اما انسانی شده بود که به جز چیدن به چیز دیگری فکر نمی‌کرد.
- نلرز خانمم. نلرز من به فدات.
جلو رفت و شهرزادی را که دیگر جان در بدن نداشت به آغـ*ـوش کشید. اسپری را در دهانش گذاشت و یک پاف زد. گذر چند ثانیه و پافی دیگر. خیالش که از تنفس او راحت شد، سرش را به مبل تکیه داد و به تن بی‌حال او چشم دوخت.
شهرزاد آرام نمی‌شد. برعکس زادمهر او هیچگاه آرام نمی‌شد. کاش زادمهر شهرزاد را تمام می‌کرد. ای کاش!
- چرا؟
زادمهر اخم‌هایی درهم جواب داد:
- من اذیتت کردم؛ اما قرار نیست ادامه داشته باشه. دیگه قرار نیست تو این زندگی اذیت شی حتی اگه خودت بخوای. من نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد یا خودت بلایی سر خودت بیاری.
شهرزاد که حال کمی درد قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش تسلا یافته بود با صدای بلند تری گفت:
- من بهت اعتماد ندارم. تو یه بار من رو کشتی و من مطمئن نیستم که این اتفاق دوباره نمیوفته.
زادمهر چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد و دستی به پیشانی‌اش کشید. یاداوری آن شب اذیتش می‌کرد. شبی که صبحش شهرزاد را در بیمارستان و اتاق عمل همراه با عربده‌های پدرش یافته بود.
- من به اندازه‌ی کافی تاوان اون شب رو دادم. پدرم ازم رو برگردوند. مادرت نفرینم کرد. از همه مهم‌تر رفتن تو بود. دل شکستت بود که هیچجوری درست نمی‌شد تویی که اون روز تو بیمارستان بریدنت رو دیدم.
آن شب نفرت انگیز! شبی که شوهرش آمد و آماج فحش و کتک را بر سرش فرود آورد. آن شب اویی را که حتی یک بار هم به زادمهر نگفته بود چرا جهیزیه‌ام را می‌فروشی و حرام مواد هایت می‌کنی؛ دلسرد کرد. شبی که نام رقیبی خوش بر و رو میان‌شان خط کشید. بعد از آن دیگر دلش گرم نشد. نه به ترک اعتیاد زادمهر و نه به حرف‌هایی که یک روز آرزویش بود. عاشق نشدی تا بدانی بوی یک رقیب و موی بلند روی پیراهن شوهر چه بر سرت می‌آورد.
زادمهر دستانش را دو طرف صورت او قرار داد و خیره به چشمان عسلی رنگش گفت:
- الان دو سال گذشته. دوسالی که من آدم شدم. شهرزاد اون شب من رو عوض کرد. تن بی‌جونت چشای کورم رو باز کرد. فهمیدم همه‌ی این سال‌ها عمرم رو به پای اون دختره هدر دادم در حالی که تو تو خونم تشنه‌ی محبت بودی. من دیر دیدمت شهرزاد؛ اما نمی‌خوام بقیه‌ی عمرم هم بیهوده هدر بره.
شهرزاد با لحنی گرفته چیزی را که از صبح خوره‌ی جانش شده بود را بر زبان آورد:
- به نظرت دو سال برای فراموش کردن عشق کافیه؟ یعنی دیگه اون چشم های میشی‌اش نمیاد تو خوابت؟ یعنی اگه تو به جای من تلفن رو برمی‌داشتی عکس و العملی نشون نمی‌دادی؟
زادمهر که حال عمق فاجعه را فهمیده بود سر او را بلند کرد و موهای تیره‌اش را از جلوی صورتش کنار زد.
- اون اعصابت رو بهم ریخته؟ بخاطر اون دختره امروز تا مرز تشنج رفتی؟
شهرزاد در حالی که از لحن او دلهره گرفته بود تنها سری به تایید تکان داد.
- پس بزار بهت بگم چی می‌گفتم. بهش می‌گفتم من زن دارم و حق نداره دور و بر زندگی من بیاد. زندگی من اونقدری حرمت داره که اون توش جایی نداشته باشه. در ضمن تو حق اینکه چیزی رو از من پنهان کنی نداری.
زادمهر به سقف ک لوستر طلایی‌اش خیره شد و ادامه داد:
- تو یه زندگی هر دو نفر مقصرن. تو زندگی ما من خیلی بیشتر مقصر بودم؛ اما تو هم هیچوقت اعتراضی نکردی. بیا از این به بعد روی اصول پیش بریم. من بد کردم؛ اما از این به بعد پشتتم. پناه زنی که یه عمر پناهم بود.
 
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    نام: نجوای تنها
    ژانر: تراژدی، علمی
    خلاصه: در و دیوار هایی که آخرین شنونده صدای زن هستند. زنی تنها که حرف هایش گوینده غم در دلش است. غم برانگیخته از تلاشی برای عشق که جز تنهاییش را به او هدیه نکرد.
    عزیزم صدای من رو می‌شنوی؟
    خودم دارم صدام رو می‌شنوم. بدجور توی این خونه پر از خالی می‌پیچه. اگر تو می‌شنوی حتما این صندلی گهواره‌ای و شومینه هم می‌شنون.
    سردمه.
    تو چی؟ تو هم سردته بچه عزیزم؟ چقدر این صدایی که تو سرم می‌پیچه آزار دهندست. برای تو هم همینطوره؟ برای آواژور چشمک زن و فرش پوسیده اتاقمون چی؟ ولی چکار کنم؟ این صدای خودمه. به جز گوش دادن بهش کاری از دستم بر نمیاد. تو چقدر این صدا رو تحمل کردی؟ نکنه به خاطر خستگیت از این صدا بود که...
    دلم برای تکون خوردن‌هات خیلی تنگ شده. حس زندگی داشت. حس این که من یک آدم بزرگم. حس این که من یه خدام. خدایی که تو رو خلق کرد. ولی نه! من که خدا نیستم! خدا از صفر خلق کرد ولی من از علم!
    نکنه فهمیدی پدرت ترکمون کرد و ناراحت شدی؟ نکنه تو هم مثل من گریه کردی؟ مامان خیلی گریه کرد. مامان تو رو به وجود آورد چون می‌خواست بابایی خوشحال شه. آرزوی بابا فقط داشتن تو بود. تو یادت نیست چون اون موقع‌ها نبودی. میومد خونه و خسته بود. پالتوش رو در میورد و من براش روی چوب لباسی می‌گذاشتم. همیشه قهوه‌اش موقع اومدنش حاضر بود.
    الان چند وقته بوی قهوه نمیاد. دلم برای اون قهوه‌های دو نفره تنگ شده. برای صندلی‌های دوتاییمون کنار شومینه. منظره حیاط برف گرفتمون و صدای هو هو باد از میون پنجره. صدای چوبایی که می‌سوختن و روی هم میفتادن. البته جای صدای چوب‌ها رو الان چیز دیگه ای پر کرده. صدا خیلی برای تو نزدیکه. نکنه تو رو هم مثل من کر کرده؟ صدای قلبم رو میگم بچم.
    اگر بابایی میومد خونه الان جای شومینه خاموش یه آتیش گرم داشتیم. جای منظره بوران منظره یه برف آروم. به جای این بوی تعفن یه بوی شیرین و تلخ قهوه. به جای اشک‌هایی که از چشم من سرازیرن یه عالمه خنده رو لب ها داشتیم.
    دلم برات می‌سوزه‌ و بابایی رفت و اون روزها رو ندیدی. چطور تونست بره؟ مگر نمی‌دونست عاشقشم؟ مگر نمی‌دونست براش هر کاری می‌کنم؟ مگر من اون کار رو فقط و فقط برای اون نکردم؟ اوه بچم ناراحت نشو! من این کار رو برای خودم هم کردم. مامانت، خالقت دوستت داره.
    آهای در و دیوارهایی که به حرفم گوش می‌دید. آهای کاغذ دیواری که با پدر بچم انتخاب کردم آهای گلای پژمرده توی گلدون، آهای میز چوبی خاک گرفته گوشه سالن، شماها هم مثل من سردتونه؟ می‌ترسم بچم هم سردش باشه. آخه تکون نمی‌خوره. تا یکم پیش تکوناش رو حس می‌کردم.
    بچم می‌دونی؟ مامان به خاطر تو خیلی وقته سر کار نرفته. چقد میشه؟ حدود شیش ماه. شیش ماه هست که مامان به خاطر این که تو حالت خوب باشه نرفت آزمایشگاه. حتی به تماس‌ها جواب ندادم. چطور می‌خواستم جوابگوی سلول‌های گم شده باشم؟ اون‌ها که درک نمی‌کردند بابایی دلش می‌خواست بابا بشه!
    اوه همگی گوش کنید. صدای تگرگه. صدای لرزون شیشه‌ها رو می‌شنوید؟ اوه ببخشید! شیشه‌ها نمی‌لرزن! این صدای دندون‌های منه. باورم نمیشه ولی حتی دستام هم به همین لرزشن. لاغرن و صدای استخون‌های زیرشون رو حتی منم می‌شنوم. سرخ شدن و زیر ناخونام شاید بنفش شده. نور به قدری کم هست که نبینم. شنیدی گلی که بابایی برام خرید؟ نمی‌تونم دیگه سرخیت رو بینم.
    ولی قاب شکسته من هنوز تو رو می‌بینم. هنوز خون روی تو رو هم سرخ می‌بینم. خون شوهرمه. بابایی بچم. خیلی وقت نیست که رفته ولی این خون خشک شده قهوه‌ای رنگ رو سرخ می‌بینم. عکس ما هست که با براقی اکلیدوار شیشه‌های شکسته. و سرخی این خون خشک شده قهوه‌ای تزیین شده. ماها پیش همیم. من یه لباس سفید تنمه. و اونم با ته ریش هاش سعی می‌کنه مسن‌تر از جوونی که بود به نظر برسه.
    دلم برای اون روز تنگ شد. بچم بذار یکم خاطره برات تعریف کنم. شاید جلوی این لرزشو بگیره. شاید درد این سوزن‌های تیز یخ داخل استخونام با گرمای داستانم از بین بره. شاید شومینه دلش به حالم بسوزه و جای دلم چوب‌هاش رو به آتیش بکشه. شاید این چشمک‌های آواژور با خاطراتم دوباره روشنایی زندگیم بشه. شاید این اشک هام آبیاری کننده گل لبخندم بشه.
    اون روز همه دکترهای همکارم هم بودن. بابایی هم خیلی خوشحال بود. اون روز می‌گفت اشکالی نداره که ماها نمی‌تونیم بچه دار بشیم. می‌گفت اشکال نداره که مامانی سلول تخمک نداره. می‌گفت براش مهم هست که من هستم. براش مهم بود که من با وجود شغل سختم انقدر دوستش داشتم که باهاش ازدواج کنم. اون اهمیت کار من رو خوب می‌دونست.
    لباس سفیدم فوق العاده زیبا بود. موهای قهوه‌ای رنگم که فر کرده بودم و تور سفیدی که با گل های سفید و صورتی روشون نشسته بود. دستم رو رئیس گذاشت تو دست بابایی بچم. رئیس یه پیرمرد خیلی مهربون بود. برام یک پدر بود. ولی حاضر نشد برای تو پدر بزرگ باشه! پروفور رئیسمون بود. بالاترین مقام در بخش ژنتیک یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا. اون بود که پژوهشکده ما رو افتتاح کرد. اول قرار بود سلول‌ها رو برای استخراج سلول بنیادی بسازیم. البته این کار با ازدواج شاگرد ارشدش به تاخیر افتاد. اون برای من پروژمون رو به تاخیر انداخت.
    اون روز آرزوی بزرگ من، برای آرزوی دیگه به تاخیر افتاد و من شدم عروسی سفید در میون دنیایی از رنگ. رنگ‌های زیبای زندگیمون. خنده‌های شادمون. سفر‌های هرچند کم و کوتاهمون. من کمتر به آزمایشگاه می‌رفتم ولی همچنان من شاگرد ارشد بودم.
    ای کاش شاگر ارشد بودنم برای تو هم کاری می‌کرد. ایکاش علم ناقص من رو کامل می‌کرد!
    دیدین گفتم از سرما گرم می‌کنه؟ البته شاید به خاطر اشک‌های گرممه که گرم‌تر شدم! اما سرما کمتر شده. اشک‌ها گل لبخندم رو آبیاری کردن ولی هنوز بارون ادامه داره. و البته هنوز صدای این به هم خوردن استخون‌هام رو خودم هم می‌شنوم. بچم ببخشید که تا این حد صدا آزار دهنده هستند. همه این صداها برای تو خیلی نزدیک‌ترند. اما خوبه چون تو این بوی خاک و تعفن تلفیق شده با بوی بارون رو حس نمی‌کنی.
    بگذار یک خاطره بهتر برات بگم. خاطره وقتی که تصمیم گرفتم آرزوی بابایی رو برآورده کنم. اون به من گفته بود اشکال نداره و به روم نمیورد. اما من نگاه پر حسرتش به بچه های همکارارنش رو می‌دیدم. پس بهش یک هدیه دادم. شش ماه پیش در یک روز گرم تابستون کیک مورد علاقش رو درست کردم. کاپ کیک‌های موزی با خامه فراوون و اسمارتیز. میلش درست مثل بچه‌ها بود.
    اون با حس کردن بوی گرم شیرینی‌ها زیباترین لبخند موجود در دنیا رو به من هدیه کرد. اولین گاز و من لبخند شیرین‌تر از شیرینی در دستش رو بر لبش دیدم. حس لـ*ـذت در چشمان بستش و بعدش چشمان مشکی رنگش که مثل آسمون شب پر ستاره می‌درخشید. گاز دوم و ابروان قهوه ای رنگش که بالا و پایین بودند.
    دست برد و کاغذ رو در آورد. چشمان درشتی که به صورت خندون من زل زدن. مرد بود ولی مثل الان من چشماش پر اشک شد و لبش پر از خنده. اشک من کجا و اشک اون کجا. لبخند من کجا و لبخند اون کجا...
    دستاش دور کمرم حلقه شد و من رو تو هوا چرخوند. اون کاغذ مژده به دنیا اومدن تو بود. پس چرا ترکمون کرد؟ بذار این شال بافتنی رو بیشتر روی محفظه تو یعنی شکمم بگذارم. من سردمه ولی نمی‌خوام تو احساس سرما کنی.
    شاید چون به دنیا نیومدی سرما نمی‌خوری ولی نمی‌خوام سردت باشه؟ الان جات راحته؟ برای همین تکون نمی‌خوری؟ دندونام خیلی دیگه دارن می‌لرزن! فکم هم خیلی داره تکون می‌خوره. فکر کنم از فشار اشک‌ها هم هست. هر ثانیه این دو سه روز اخیر بیشتر در نظرم روشن میشه. صدای فریادهایی بابایی تو بچم، و گریه‌های خودم.
    صداش که می‌گفت:«این بچه بچه من نیست» یا حتی می‌گفت:«من یه زندگی آروم می‌خواستم نه یه موش آزمایشگاهی. نه اون سلول های لعنتی که شماها می‌سازید. نه علم ژنتیکتون که بخواد زندگی مقدسی رو با مصنوعی بودن به گند بکشه!»
    بابایی حاضر نبود تو رو قبول کنه. دیوار ها شما یادتونه؟ قاب عکس شکسته تو چی؟ همون روز که این موضوع رو از رئیس شنید تو این شکلی شدی. تزیین شده از خرد شدگی و خون.
    بچم؟ نگو که تموم مدت گوش نمی‌دادی! نگو که از همون روز که با شکستن قاب از حرکت ایستادی گوشت هم مثل جسمت از کار افتاد. نگو رئیس درست می‌گفت و من نتونستم یک سلول ساخته شده در آزمایشگاه رو در رحمم پرورش بدم. نگو من رو مثل پدرت تنها گذاشتی.
    بچم اصلا نترس. سرما زیاده. استخون های مادرت و همون خالقت نازک. پنجره های لاشون درز دارن و بوران داخل. بچم مامان تا یکم دیگه برای همیشه پیشته. با آخرین نفسی که در غم نبودت می‌کشه تا به وصالت برسه.
     
    آخرین ویرایش:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144



    پیشرفت خوبی داشتی، نسبت به اولین باری که نوشتی واقعا این کارگاه برات سودمند بوده.
    امیدوارم هیمن طور که توی این نوشته به خوبی توصیفات احساسات رو رعایت کردی و حس همزاد پنداری خواننده رو قلقلک دادی، توی اثار بعدیتم موفق باشی
    امتیازات:
    نام و خلاصه: ۴ از ۱۰ ( خلاصه خیلی تکرار کلمات داشت)
    گسترش پیرنگ: ۹ از ۱۵
    تضاد: ۵ از ۷
    موقعیت: ۴ از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: ۷ از ۱۰
    ۲ امتیاز ویژه برای پیشرفت
    ۳ امتیاز برای کامل کردن کارگاه
    مجموع: ۳۴ از ۵۰
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    موضوع داده شده، دعوای بین یک زن و شوهر بود و خواسته شده بود روی این موضوع مانور بدین. ینی ایده ی اصلی باید این می بود. متاسفانه متنی که نوشتید با وجود جملات خوب و نقش بستن قشنگ احساسات یک مادر، چیزی که خواستیم نبود.
    خلاقیت داشت و....
    اما تکرار میکنم چیزی که خواستیم‌نبود.
    نام و خلاصه: ۵ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۲ از ۱۵
    تضاد: ۳ از ۷
    موقعیت: ۶ از ۸
    کاراکتر و شخصیت پردازی: ۴ از ۱۰

    مجموع: ۲۰ از ۵۰
     

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    نام: آرزوهایت را دار بزن!
    ژانر: تراژدی
    خلاصه: قلب دردمند یک کودک می‌تواند حتی زمان را هم به حرف‌زدن وادارد و قصه‌ی یک شب پاییزی را با تیک‌تاکش روایت کند؛ که نیازهای اولیه‌ی تبدیل به آرزو شده، محکوم به مرگ می‌شوند.
    به نام قلم
    شاید او رفته باشد؛ اما نفیرها و همهمه‌های به‌جامانده از تمام وجودش، نه تنها من؛ بلکه همه‌ی این دو طبقه‌ی ساختمان فکستنی را به ارتعاش واداشته‌ست.
    سکسکه‌ای خوفناک بر جانم چنگ می‌اندازد و چشمان دو عقربه‌ی همسایه، به ناگاه گشوده می‌شوند و پرملامت‌ترین نگاهشان منی را هدف می‌گیرد؛ که پرشدت بر تخت سـ*ـینه‌ی خانه‌ی مشترکمان مشت می‌نوازد. و فخر این ساعت کوچک کم‌بها تا به حال، سربه‌زیری و سکون تیک‌تاک ثانیه‌شمارش بود که در یک‌آن کن فیکون و ملغی شد.
    "دقیقه‌شمار" نیمه‌بیدار، زمزمه‌کنان در حالیکه به‌رویش غلت می‌خورم، می‌نالد:
    _ آروم‌تر! نمی‌ذاری یه دقیقه هم بخوابیم؟!
    چشمان سوزانم، میخ رضا یازده ساله‌ی کز کرده در کنج دیوار، شده است و اشک‌هایش آنقدر باریده که دیگر یارای هق زدن را ندارد.
    آب دهان خشک‌شده‌ام قورت داده نمی‌شود و می‌دانم که دیگر این کوبش نامنظم قطع نخواهد شد؛ چرا که فروغ چشمان آن کودک، رو به زوال و خاموشی‌ست. امشب آسمان رخت سیاهی بر تن خواهد کرد و ستارگانش کور خواهند شد.
    _ نشنیدی اون مردک معتاد... بهش گفت از گوشی خبری نیست... و امسال بی‌خیال... مدرسه بشه؟
    در جوابم تنها به کشیدن یک خمیازه اکتفا می‌کند و صد رحمت به "ساعت‌شمار" که خواب‌آلودگی‌اش توان حرف زدن را از او گرفته. بیهوشی اگر خطرناک باشد؛ نیمه‌هشیاری، خود خطر است!
    غرش ابرهای پاییزی بر سقف غمگین‌ترین خانه‌ی جهان سایه دمیده و باران به احترام اشک‌های معصومانه‌ی تمام شده‌‌ی پسرک، قصد باریدن ندارد.
    سرش به‌آرامی بالا می‌آید. طول امتدادش که گرفته شود؛ به ساعت مربع شکلی می‌رسد که به روی میز چوبی رهواردررفته‌ای نشسته‌ست. نگاهش شاید تیک‌تاک "ثانیه‌شماری" را هدف گرفته که نمی‌تواند ذره‌ای بر ترس و سرگشتگی تزریق شده در ذرات تنش، غلبه کند. از جایش بلند می‌شود و به‌سمتم گام برمی‌دارد. کوبش قلبم یا شاید هم همان سکسکه‌ افزایش می‌یابد و گویی تمام دنیای به خواب‌رفته، اطرافمان را احاطه کرده‌ و به‌شوق اتفاقی که قرار است بیفتد مسـ*ـتانه می‌خندد، به‌سان عفریتی با گیسوانی کرم‌زده.
    درون نگاهش را می‌کاوم. و از اینکه نمی‌توانم چیزی بیابم، یخ می‌زنم؛ اما جبری عجیب و ناشناخته وادارم می‌کند به تکرار مکرراتی که دست خودم نیست. پیمودن زمانی که از هر معنای منطقی و پذیرفته شده، مبراست؛ نمی‌تواند کار سهل و آسانی باشد. وگاه آدمیان درست می‌پندارند که دقایق کش می‌آیند؛ چرا که فضای غم‌بار زمان در وهله‌ی اول بر ثانیه‌ها مشت می‌کوباند.
    رضایی که گویا با تمام شدن آن داد و قال‌ها، خود را هم تمام کرده، خم می‌شود و از زیر میز طنابی را درمی‌آورد که برای روز مبادا پنهانش کرده بود و شاید امشب هم، همان روز مباداست!
    شیهه‌ای که خدای ویشنوی هندیان در آسمان می‌پیچاند با قهقهه‌های مرموز رقیبش، شیوا درهم می‌آمیزد و به‌جای کودک، برهما میان آن دو با چشمانی بسته می‌گرید و بالاخره یک روزی، اشک‌هایش تمام شهر را غرق می‌کند.
    رضا صندلی پلاستیکی قرمز را بر روی میز، دقیقا کنار من می‌گذارد... او تمام زورش را می‌زند که طناب به دور قلابی که باید به آن پنکه آویزان میشد نه طناب دار، حلقه کند و من چشمانم بسته می‌شود. و قهقهه‌های آن پیرزن عفریت هم از جنجالی که در تاریکی شب برپاست، بیشتر است. و از امشب دیگر اوضاع جهان درست نمی‌شود و نزول انسانیت باسرعت عجیبی عروج می کند.
    به ناگاه صندلی بر روی میز می‌غلتد، من و همسایگان ناهشیارم را به سقوط به سوی زمین وا می‌دارد. و خس خس سـ*ـینه‌ی کودک در نعره‌ی "نیمایی" که در آسمان هفتم تاب نیاورده، گم می‌شود. همانند نفس‌هایمان!
    _ آی آدم‌ها...


    پ.ن:
    ایده ی اصلی این داستان هیچ ربطی به صحت و سقم شایعاتی که اخیرا در فضای مجازی پخش شده ندارد.
    عنصر نماد در این متن بسیار استفاده شده و خواننده باید توجه ویژه‌ای تک تک کلمات داشته باشد همانند: حالات عقربه های ساعت، آن عفریت، فریادی که نیما یوشیج می زند و شعر معروفش در فضا طنین انداز می شود.
     

    Zeinab-eslami.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/30
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    723
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    زمین
    نام: بر جای مانده

    ژانر: تخیلی_اجتماعی

    خلاصه: در سال 1949 اختلالی در کار یکی از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین ساعت‌های دنیا می‌افتد. ساعت در هفتاد و یک سال زندگی‌اش ثانیه‌ای عقب یا جلو نبوده است. حال دقیقه شمار، چهار و نیم دقیقه جا مانده است...

    «به نام درمان کننده دردها»
    نگاهم را با خشم به پرنده‌های پر سر و صدا و خودنما دوخته بودم. گروهی از پرندگان که دم و بال‌های کوتاهی داشتند موجب اختلال در وظیفه‌ام شده بودند. هفتاد و یک سال تمام هر دقیقه را به درستی جا به جا شده بودم و حال یک مشت پرنده که پر و بال سیاه و خال‌های کوچک سفید داشتند با آن سـ*ـینه‌ها و سرشانه‌های بنفششان مرا گیر‌ انداخته بودند و هر چه سعی می‌کردم حرکت کنم، کاری از پیش نمی‌رفت. ساعت شمار با نیشخندی واضح به تقلاهای من چشم دوخته بود. سال‌ها بود که با یکدیگر کار می‌کردیم و سال‌ها بود که در رقابت با یکدیگر دست و پا می‌زدیم. حال به نظر می‌آمد عقربۀ همیشه اخمو، شاد است.
    از چه شاد بود؟ از درماندگی من؟ از تقلاهایم؟ از عقب ماندنم؟ مگر ما اجزای یک ساعت نبودیم؟ نمی‌دانست اگر من عقب بمانم در کار او هم اختلال ایجاد می‌شود؟ این سال‌ها را با همین حرص و تنفر گذرانده بودم؟
    تمام این سال‌ها وقتی از کنار یکدیگر عبور می‌کردیم با تمام تنفر و بیزاری که در وجودمان بود از یکدیگر رو می‌گرفتیم. در حالیکه می‌توانستیم یار غار هم باشیم و هر بار با ذوق منتظر عبور از یکدیگر باشیم.
    دست از تلاش برداشتم و به سارهای کوچک که با همدلی و اتحادی ناگسستنی در کنار هم ایستاده بودند و آوازی ناهمگون سرمی‌دادند، چشم دوختم. نگاهم را به چشمان پر از تمسخر عقربۀ رو به رویم میدوزم، سال‌ها بود که کنار یکدیگر بودیم و رنگ آبی ما در این سال‌های آزگار به رنگ مشکی درآمده بود، اما تنها بودیم؛ چون پر بودیم از رقابت‌های تمام نشدنی! پر از حرص و طمع بی‌جا! سال‌ها می‌توانستیم با هم بگوییم و بخندیم و از موفقیت یکدیگر شاد شویم ولی حرص و آز ما باعث شده بود از یکدیگر فاصله بگیریم و به یکدیگر تنفر بورزیم. سال‌های زیادی در کنار کارمان می‌توانستیم از منظره رو به رویمان لـ*ـذت ببریم؛ از ارتفاع نود و شش متری همه‌ی اجسام کوچکتر از حد معمول دیده می‌شدند و شب‌های برج الیزابت، شب‌هایی بود بسیار دیدنی که ما تمامش را به کار و بیزاری از یکدیگر اختصاص دادیم.
    حال که هر لحظه امکان داشت از فشاری که به واسطه گروهی از سارها به من وارد می‌شد، شکسته شوم و پایین بیفتم به خودم آمده بودم. دلم می‌خواست ساعتی دیگر طاقت بیاورم تا از منظره رو به رویم کمال استفاده را ببرم. نگاهی پر محبت به سارهای زیبا انداختم، پرندگان کوچک چیزهایی را به من نشان داده بودند که من با آن بزرگی در طی هفتاد و یک سال نفهمیده بودم.

    صدای بلند ناقوس بیگ بن در برج پیچید. نگاهم به پرنده کوچکی برخورد که بال‌هایش را باز کرد و آماده پرواز شد. پرنده کوچک بال زد و پرندگان دیگر پشت سر او به حرکت درآمدند. از این همه هماهنگی و نزدیکی پرندگان لبخندی‌ محو بر روی لبانم نشست. خوشحال بودم که چند سال دیگر را در کنار عقربۀ ساعت اخمو و ناقوس شانزده تنی خشن و پر سر و صدا می‌ماندم و مطمئن بودم تا ابد صدای بلند ناقوس برایم گوشنوازترین موسیقی جهان می‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    نام: مدام زمزمه می کنند.

    ژانر: درام، تخیلی

    خلاصه:

    تیک تاک، تیک تاک...

    صداهایی آشنا که همیشه نجوا می کنند. شاید کمتر کسی حرف میان زمزمه هایشان را شنیده باشد. زمان را در هر چرخی که می زنند، محدود می کنند؛ پس همین حالا گوش هایت را تیز کن!

    به نام خالق جهان

    احساس سرگیجه، احساس همیشگی من است. وجود کشیده و سختم به این چرخیدن های دایمی عادت کرده!
    نگاهم را به پنجره‌ای که با مسافت زیادی با بدن رنجورم قرار دارد می دوزم.پنجره‌ای که همیشه پذیرای نور گرم آفتاب است. همیشه از همان زمانی که میخ من را به این صفحه‌ی گرد سفید زدن، آرزو داشتم گرمای خورشید روی تن برنجی ام بنشیند. برادر کوچکترم با سرعت بیشتری از بالای سرم رد می شود. برادر جوان و خامم! او این دنیا و زمانش را نمی شناسد. دور می گیرد، با سرعت می چرخد تا انتهایش را پیدا کند! انتها چیزی نیست که باید دنبالش گشت. انتها خودش می رسد؛ اما حالا و این ثانیه تمام می شود.
    آهی می کشم و ساکم را از کنار پنج برنجی می گذارم. صدای سوت کتری همه جا را پر می کند و من بعد از هشت سال می دانم که حالا آن زن مو بلوند با تمام کرختی که در بدن کشیده و لاغرش دارد از جا بلند می شود تا برای فرزندان کوچکش صبحانه مهیا کند.
    پنج-به به سلام دقیقه شمار عزیز...
    نفسم را پوف مانند بیرون می دهم و با قامت چاق و شکم گنده پنج نگاهی می اندازم؛ انگار یک جا نشنینی هر روز او را چاق تر می کند.
    -سلام پنج عزیز‌. خوبی؟
    دستی به سر تاسش می کشد و در چشمان فلزی و طلایی رنگم خیره می شود.
    -خوبم ولی تو به نظر حالت خوب نیست!
    خس خسی می کنم و کمر سخت و کمی خمیده ام را صاف نگه میدارم.
    -می گذرونم. کمی ورزش؛ کن بلکه یکم این وزنت کم بشه!
    می خندد و لپ های تپلش تکان می خورند، چشمان ریز و برنجی اش بسته می شوند.
    -من چاق میشم و تو هر روز لاغر تر و خمیده تر! خسته نشدی از بس چرخیدی! اخرش که چی؟ یکم استراحت کن.
    -اگر من نچرخم همه چیز بهم میخوره! اونوقت ممکنه تو رو به جای آقای هشت اشتباه بگیرند.
    دوباره می خندد که شکم بزرگش تکان می خورد.
    چند قدم به جلو بر میدارم و از پنج خداخاحافظی میکنم.
    گرد و خاک عقربه ثانیه شمار در گلویم می نشید‌. روزی او هم از این چرخیدن های پی در پی خسته خواهد شد.
    برادر بزرگترم، روز به روز خسته تر می شود و به زحمت خود را تکان می دهد، گاهی شکم جلو آمده اش به زمین سفید گیر می کند که آقای خانه مجبور می شود او را کمک کند.
    زن بلوند و مهربان از آشپزخانه خارج می شود و طبق عادت همیشگی مقابل آینه گرد و بزرگ که به دیوار سفید وصل است، می ایستد. برس چوبی اش را دست می گیرد و موهایی که به تازگی کوتاه کرده را شانه می کشد؛ اما به نظرم موهای بلند بیشتر به صورت کشیده اش می آمد.
    هنوز هم مانند هشت سال پیش موهایش لَخت و زیباست؛ اما صورتش کمی چین گرفته و کمتر وقت می کند؛ مثل آن اوایل که تازه میخ خانه ما را به دیوارشان زده بودند، به خودش برسد.
    نزدیک خانم شیش می شوم و باید آمده حرف های طولانی و فلسفی اش از جامعه شوم، حرف هایی که از زن داخل جعبه سیاه که مقابل خانه مان قرار دارد، یاد گرفته! هرشب وقتی مقابل آقای هشت توقف می کنم، جعبه روشن می شود و زن کت شلوار پوشیده ای مدام و بی وقفه برای نیم ساعت حرف می زند و از اوضاع زمین گرد انسان ها می گوید.
    جالب است زمین ما هم گرد است؛ اما کسی از اوضاعش حرف نمی زند. کسی از سختی کار ما نمی گوید که یک صدم ثانیه هم برایمان اهمییت دارد!
    صدای خنده کودکان در فضای ساکت می پیچد. این موجودات کوچک که گاهی بسیار آزار دهنده می شوند؛ مثل دیروز که خانه ما را به دست گرفته بودند و مدام می چرخاندند، من حسابی سرگیجه گرفته بودم و هنوز هم احساس تهوع دارم؛ اما گاهی هم مهربان هستند؛ مثل چند هفته پیش که با دستمال شیشه خانه‌یمان را تمیز کردند.
    گاهی دوست دارم کنارشان روی صندلی بنشینم و از آن خوردنی های لـ*ـذت بخش که هر صبح می خورند، بچشم؛ اما کار من تعطیلات ندارد! استراحتی در کار نیست، آخر هفته وجود ندارد و بیست و چهارساعته باید حرکت کنم و بچرخم.
    با صدای بلند خانم شیش نگاهم را از جمع دوست داشتینشان که پشت میز نشسته و صبحانه می خورند می گیرم و به صورت گرد خانم شیش می دهم.
    طبق عادت عینکش را مرتب می کند.
    -سلام خانم شیش روز خوش!
    دست کشیده اش را سمتم دراز می کند و لبخند می زند که چشمان کشیده اش را ریز می کند و مژه های فرش به خوبی نمایان می شوند.
    -سلام دقیقه شمار جان. روز شما هم خوش! اما چه روزی اخه!
    قیافه اش در هم می رود.
    -چی شده خانم شیش!
    -دیشب از صحبت های خانواده شنیدم قراره ساعت جدیدی بخرند؛ انگار از برادر ساعت شمارت عصبانی بودند چون چندبار باعث شد زمان رو اشتباه ببینند و دیر به محل کارشون برسند! حالا باید چیکار کنیم؟
    خانم شیش حق داشت! در این هفته برادر بزرگترم بار چندم بود که توان حرکت کردن نداشت! شاید خسته شده است؛ اما با اینکار بقیه را هم از کار عقب می اندازد.
    جامعه ما به این شکل است که همه به هم مرتبط هستیم و رفتارهایمان روی همدیگر تاثیر می گذارد؛ اما ساعت شمار خسته تر از این حرف هاست.
    -من با ساعت شمار حرف می زنم. شما نگران نباشید.
    شاید دوره ما گذشته! شاید زمان از ما هم سبقت گرفته و وقت آن است که همگی برای مدت طولانی استراحت کنیم!
    باز گرد و خاک ثانیه شمار بر وجودم می نشید و سرفه هایم خشک تر از قبل می شود.
    کمی جلوتر می روم و باز محو تماشای آغـ*ـوش گرم زن بلوندی و لبخند های فرزندانش می شوم.
    هنوز به خاطر دارم که وقتی متوجه وجود فرزند اولش شد هر چند لحظه به خانه ما نگاه می کرد تا بفهمد چند وقت دیگر همسرش به خانه می آید. آن روز خیلی خوب در صورتم نگاه می کرد و من هم لبخند های زیبایش را به حافظه ام سپردم.
    وقتی که فرزندش به دنیا امد هم هر دو ساعت ما را نگاه می کرد تا به کودکش شیر بدهد و باز هم لـ*ـذت می بردم.
    نگاه کردن اهلی خانه به جامعه کوچک ما بهانه های مختلفی دارد؛ اما من بی بهانه نگاهشان می کنم که در گذر زمان چه قدر تغییر می کنند.
    زمان می گذرد و آن ها متوجه گذرش نمی شوند و شب ها را در خواب صبح می کنند و روز ها را در کار، تلاش، شادی، غم، قهر و آشتی و... شب می کنند.
    باز جلوتر می روم که به بردار بزرگتم می رسم. کنارش می ایستم و به چهره اش نگاه می کنم.
    -سلام. خوبی؟!
    چشمانش را باز می کند و بازتاب نگاهش را در شیشه سقف خانه‌یمان می بینم.
    -سلام.
    صدایش گرفته و پر از خستگی است.
    -شنیدم که خانم شیش گلایه می کرد. واقعا از همتون معذرت می خوام؛ اما باز هم گیر کردم.
    خرده های طلایی از گوشه های چشمش پایین می چکند و چشمانش را می بندد.
    احساس غم وجود کشیده و درازم را در خود می گیرد.
    -هرکسی یه روزی مشکلی براش پیش میاد مهم این هست که بقیه تو مشکلات کمکش کنند. من کمکت می کنم!
    وجودم را نزدیکش می برم و سعی می کنم کمی بلندش کنم تا حرکت کند. تمام تلاشم را به کار میبرم؛ اما فایده ای ندارد.
    به عقب حرکت می کنم؛ ولی من هم گیر می کنم و قدرت حرکتم را از دست میدهم. ثانیه شمار با سرعت از مقابلمان حرکت می کند و هر دور چرخشش من را مجبور به حرکت می کند؛ اما قادر به جلو رفتن نیستم.
    -دقیقه شمار خودت رو ازاد کن وگرنه تو هم گرفتار میشی!
    هم ناراحت برادر بزرگترم هستم هم فشار بیش از حد خسته ام کرده است. محکم به جلو خودم را هل می دهم که صدای محکم و ترسناکی در تمام خانه ی گردمان می پیچد. همهمه تمام اعداد بلند می شود و ثانیه شمار از حرکت می ایستد.
    ثانیه شمار-چه اتفاقی افتاد؟!
    نگاه هراسانم را به بیرون از شیشه می دوزم که همسر زن بلوندی مقابلمان ایستاده و تماشایمان می کند. انگشتانش را سمت شیشه بزرگمان می آورد و تق تق به آن می کوبد.
    با لرزش محکمی جلوتر از برادر بزرگم می افتم و راحت می شوم. لبخند رضایت روی لبهایم می نشیند؛ اما طولی نمی کشد که صدای خورد شدن چیزی در فضا می پیچد، به پشت سرم نگاه می کنم که برادر بزرگترم از صفحه جدا شده و لق می زند.
    دوست دارم به عقب برگردم و کمکش کنم؛ اما این اجازه را ندارم تا زمان را برعکس نشان دهم.
    دوست دارم زمان به عقب برگردد تا به کمک برادرم بروم؛ ولی ممکن نیست! قانون، قانون است‌. هیچ وقت زمان به عقب بر نمی گردد.
    با تق دیگر انگشتان مرد خانه، برادرم از صفحه جدا می شود و در چشمان طلایی ام، افتادنش حک می شود.
    -متاسفم!..
    غصه از دست رفتن برادرم انقدر برایم بزرگ است که از دست رفتن جامعه‌یمان به چشمانم نمی آید. از روی دیوار برداشته می شویم و زمان متوقف می شود.
    دور ما تمام شده! با از دست رفتن برادر بزرگم، ما هم از دست رفته ایم.
     

    Rozaa.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/08
    ارسالی ها
    80
    امتیاز واکنش
    324
    امتیاز
    216
    سن
    19
    نام: مرگ لحظه‌ها
    ژانر: تراژدی
    غمگین بود؛ مثل همیشه. هر لحظه که در می‌گذشت غمگین‌تر از پیش می‌شد. آن انسان احمق حتی متوجه نبود وقتی که همه لحظات بمیرند او نیز خواهد مرد. باز هم گوشه‌ای نشسته بود و به گوشی‌اش خیره شده بود. عقربه لبخند تلخی زد و قدم دیگری برداشت؛ پی‌درپی، قدم‌های دردآوری برمی‌داشت.
    ساعت‌ها گذشته بود اما هنوز خیره به گوشی خود بود و کوچکترین توجهی به لحظه هایی که اشک ریزان از دنیا می‌رفتند نداشت.
    با هر قدمی که برمی داشت صدای ناله لحظه‌ها را می‌شنید؛ ناله‌هایی منجر به خاموشی ابدی آن‌ها می‌شد.
    در هر حال از بین می‌رفتند؛ اما آخر این‌گونه؟ آن‌ها می‌خواستند خوشحال چشم از این دنیا ببندند و مرگشان بیهوده نباشد اما آن انسان ناسپاس حتی چنین چیزی را هم از آنها دریغ می‌کرد.
    لحظه‌هایی که بدون هیچ زحمتی فقط به سبب پا گذاشتنش در این دنیا به او واگذار شده بود؛ اما آن انسان آن‌ها را بیهوده می‌پنداشت و مرگ آنها را کوچک و بی‌ارزش می‌شمرد.
    می‌توانست برای لحظه‌های اندوهگین یک پایان شاد بسازد؛ اما چرا؟ چرا این کار را نمی‌کرد؟ چرا چشمانش را بر روی مرگ دردناک لحظه‌ها می‌بست؟ چرا مدام جان آن‌ها را بی‌رحمانه می‌گرفت؟
    قطره اشکی از چشمان براق عقربه چکید؛ بدن طلایی رنگش را مدام تکان می‌داد و رو به جلو حرکت می‌کرد؛ نمی‌خواست قدم از قدم بردارد؛ اما چاره‌ای نداشت. به خوبی می‌دانست که راه رفته را نمی‌تواند برگردد؛ می‌دانست با هر قدمی که برمی‌دارد؛ لحظه‌‌های بی‌گـ ـناه بیشتری را به دستان سرد و بی‌روح مرگ می‌سپارد. عقربه دلش برای آن‌ها می‌سوخت؛ چون هیچوقت هیچ‌ راهی برای بازگشت هیچکدام از آن‌ها نبود اما آن انسان بدذات خودخواهانه دراز کشیده بود و چشمانش را به روی حقیقت بسته بود؛ بدون توجه به ناله‌های دردناک لحظه‌ها بدون اینکه حتی کمی، فقط کمی احساس شرمندگی و ندامت داشته باشد. او یک قاتل خودخواه به تمام معنا بود. عقربه در حالی که لرزان لرزان قدم از قدم بر می‌داشت، شاهد مرگ لحظات بیشتری شد. گذشت و گذشت؛ مرگ لحظه‌ها منجر به مرگ دقایق و مرگ دقایق منجر به مرگ ساعت ها شدند؛ روزها خون گریه می‌کردند؛ ماه‌ها داد می‌کشیدند و یکی یکی از بین می رفتند؛طولی نکشید که نوبت به سال‌ها رسید؛ سال‌ها در حالی که شیون و زاری می‌کردند ناامیدانه چشم از دنیا فرو می‌بستند
    .
     
    آخرین ویرایش:

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    نقد مرگ لحظه‌ها

    نام انتخابی شما، با ژانر تراژدی در ارتباط است و به عنوان متنی کوتاه، قادر است محرکی برای خواندن آن باشد. با این حال متن شما فاقد یکی از مهم‌ترین عناصر بیرونی یک نوشته است. طرح یک چکیده‌ی کامل که بتواند اطلاعات لازم را به خواننده منتقل کند و در عین حال پرسش‌برانگیز و مشوق باشد، رکنی‌ست که نباید هرگز فراموش شود؛ بنابراین برای نوشته‌های بعدی خود، حتماً خلاصه‌ای با نکات ذکرشده طرح کنید.
    شروع شما، ژانر تراژدی را مشخص می‌کند، اما آن‌قدر جذاب نیست که مخاطبتان خواه‌ناخواه خطوط را یکی پس از دیگری دنبال کند تا به نهایت برسد. شما می‌توانید به جای تکرار واژه‌ی غمگین، به توصیف حالاتی که غم را به تصویر می‌کشد بپردازید تا احساسات را بهتر منتقل کنید.
    در حقیقت متن شما بسیار کوتاه بود و این کوتاهی موجب می‌شد حتی ایده و طرح اولیه‌تان مشخص نباشد.
    خلاصه‌گویی در بیان آن‌چه در ذهنتان می‌گذرد، باعث می‌شود تنها خودتان مفهوم نهفته‌ی پشت متن را دریابید و خواننده نتواند با آن ارتباطی برقرار کند. شما باید متن را برحسب طرح اولیه‌ای که در ذهنتان دارید پروبال دهید. توصیف کنید، شخصیت بسازید، میان اشخاص ارتباط برقرار کنید، گفت‌وگو بنویسید و زندگی آن‌ها را به‌گونه‌ای به هم مرتبط کنید که برای خواننده هیجان‌انگیز به نظر برسد. به سرعت به متن خود بست ندهید و موضوعات دیگری را نیز به ایده‌ی پیشنهادی اضافه کنید. شاید شما قصد داشتید بی‌تفاوتی انسان را به لحظات نشان دهید، اما آن‌قدر گنگ و سربسته پی‌رنگ خود را شرح داده بودید که هیچ گسترشی در آن دیده نمی‌شد. برای این منظور می‌توانستید تعداد شخصیت‌ها را بیش‌تر کنید و کشمکش‌های میانشان را افزایش دهید. به عنوان مثال زمانی که می‌گویید انسان گذر لحظات را درک نمی‌کند، برای آن علتی هم طرح کنید. از حالات او بیش‌تر بگویید؛ مثلاً زمانی که درباره‌ی دغدغه‌هایش با خود حرف می‌زند، عقربه زمزمه‌های او را بشنود. بخواهد در جوابش چیزی بگوید تا او را از این اشتباه خارج کند، اما فریادهایش در گوش انسان، فقط به صورت یک تیک‌تاک عادی به نظر برسد. حال همین را گسترش دهید تا این‌گونه نه تنها فضای متن شما ملموس‌تر شود، بلکه مخاطب نیز با آن ارتباط بگیرد. حتی اگر این متن کوتاه باشد.
    گسترش اندک موجب می‌شد که متنتان ایده‌ی مشخصی نداشته باشد و همچنین مفهوم نتیجه‌ای که از آن گرفته بودید نیز به خوبی به خواننده منتقل نشود.
    توصیفات شما بسیار اندک است و فضای حاکم بر متنتان در ذهن تجسم نمی‌شود. مانند شکل عقربه‌ها، چهره‌ی آن انسان، ابعاد ساعت و...
    گرچه قلم شما قدرت آن را دارد تا با به‌کارگیری نکات مذکور و نیز خواندن و نوشتن‌های مکرر قوی‌تر شود.

    نام و خلاصه: 1 از 10
    گسترش پی‌رنگ: 2 از 15
    تضاد: 1 از 7
    موقعیت: 1 از 8
    شخصیت‌پردازی: 1 از 10
    مجموع: 6 از 50
     

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    نقد متن برجای‌مانده

    نکته‌ی اول درباره‌ی نام انتخابی شماست که در جذب مخاطب موفق نیست؛ زیرا نام باید آن‌قدر جدید و متفاوت باشد که خواننده را در همان نگاه اول جذب کند. برجای‌مانده عنوانی است که در اثرهای بی‌شماری مشاهده می‌شود. همچنین ژانرهای گسترده‌ای را در خود جای می‌دهد و صرفاً خواننده را متوجه ژانر انتخابی شما نمی‌کند.
    مورد بعد خلاصه‌ی شماست که می‌توانست روشن‌تر بیان شود. شما درباره‌ی ساعتی سخن گفته بودید که در هفتاد و یک سال عمرش از کار افتاده است. شما می‌توانستید با همین ایده، در ذهن مخاطب گره ایجاد کنید تا از خود بپرسد علت این از کار افتادن چیست؟ سپس در متن خود گره را باز کنید و آن را به رقابت بین عقربه‌ها ارتباط دهید. رقابتی که نه تنها باعث پیشرفت نمی‌شود، بلکه رفته‌رفته تمامشان را از کار می‌اندازد.
    نکته‌ی بعدی این است که انتخاب ژانرتان صحیح نمی‌باشد. ژانر اجتماعی صرفاً در این خلاصه نمی‌شود که درباره‌ی دغدغه‌ی روزمره و موضوعی پیش پا افتاده سخن بگویید. ژانر اجتماعی باید به موضوعاتی که در جامعه رنگ بیش‌تری دارد اشاره داشته باشد. مانند اعتیاد و حوادثی که بین مردم رخ می‌دهد یا تاثیر به‌سزایی در اجتماع دارد.
    پرداختن به تفکرات یک عقربه‌ی ساعت، نمی‌تواند ژانر اجتماعی داشته باشد. گرچه می‌توان تفکرات او را به زندگی انسان‌ها نیز ربط داد و در لفافه، از رقابت میان آن‌ها نیز سخن گفت، اما نوشته‌ی شما آن‌قدرها که بتوان چنین مفهومی را از آن دریافت کرد قوی نبود. با این حال قلمتان این قدرت را دارد تا با گسترش‌دادن به متن قوی‌تر شود. همچنین ژانر تخیلی نیز سهم چندانی در متن شما ندارد. تخیل به معنای ایده‌ای خیالی و ماورای حقیقت می‌باشد. مبرهن است که جان‌بخشی به اشیاء نیز نوعی تخیل محسوب می‌شود، اما آن‌چنان تخیل پررنگی به چشم نمی‌آید. شما صرفاً از افکار یک عقربه سخن گفته و به او ویژگی انسانی داده‌اید، اما به غیر از این، هیچ اتفاق خیالی و دور از ذهنی در متنتان رخ نداده است و تخیل آن‌چنان که باید به چشم نمی‌خورد.
    ایده‌ی شما این است که با اشاره به روزمره‌ی ثانیه‌شمار یک ساعت و دغدغه‌هایش، مفهوم رقابت ناسالم را به خواننده برسانید. این طرح اولیه یا همان پی‌رنگ شماست که باید با گسترش‌دادن آن، مفهوم دلخواهتان را بیش‌تر در ذهن خواننده جا بیندازید. برای این کار می‌توانید به جای مانوردادن روی یک شخصیت، از افکار تمام عقربه‌ها سخن بگویید. این که هرکدامشان این رقابت را چه‌گونه می‌بیند؟ افکار آن‌ها را به هم ارتباط دهید و هیجان ایجاد کنید. به طرح اولیه‌ی خود پروبال دهید و فقط ایده‌ی خود را بیان نکنید. میان آن‌ها گفت‌وگو قرار دهید و اگر می‌خواهید داستان‌نویسی را ادامه دهید، طرح اولیه‌ی خود را مثل یک انشاء کوتاه بیان نکنید تا مجبور شوید خیلی زود به آن بست دهید. همچنین از توصیف نگذرید و حتی شکل ساعت و منظره‌ای را که عقربه‌ها از پشت قاب مقابل خود شاهدش هستند وصف کنید. متن شما خالی از هر توصیفی بود و این موجب می‌شد خواننده نتواند فضای نوشته‌تان را به خوبی درک کند.
    در نهایت نیاز است از متن خود به درستی نتیجه‌گیری کنید و مفهومی را که قصد داشتید به خواننده برسانید واضح‌تر بیان کنید؛ چراکه پایان شما کمی ناملموس به نظر می‌رسید.

    نام و خلاصه: 4 از 10
    گسترش پی‌رنگ: 4 از 15
    تضاد: 1 از 7
    موقعیت: 0 از 8
    کاراکتر و شخصیت‌پردازی: 1 از 10
    مجموع: 10 از ۵۰
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا