نام: وقتی که سرطان غروب کرد
خلاصه: گاه یک اشتباه میتواند فندکی باشد و یک زندگی را به آتش بکشد. اشتباهی که با جایزالخطا بودن شروع شد و ختم شد به خطایی شاید نابخشودنی.
زادمهر به امید جبران اشتباه کرد و اشتباهش زخم شد بر تن زنی از جنس معصومیت. زنی که شاید خود هم اشتباه انتخاب کرده بود و به پای اشتباهش سوخت و خاکستر شد. خاکستری شاید روزی از زیر آن ققنوسی سر برآورد.
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
- نفس عمیق بکش. آفرین. همینجوری ادامه بده. یک، دو، سه، چهار.
وحشتزده دستانش را به علامت دم و بازدم بالا برد. صورت سرخ شدهی شهرزاد ترس به جانش میریخت. ترسی که چندی بود با او عجین شده بود. ترس از دست دادن!
- شهرزاد جان آروم باش.
شهرزاد هیستریک خندید و با لبهایی خشک شده از بی نفسیاش گفت:
- شه..شهرزاد؟ من... من که شهر...زاد نیستم.
دم عمیقی گرفت و پیوسته ادامه داد:
- شهرزادی که حوصلهی زندگی نداشته باشه تا قصهی هزار و یک شب بخونه که شهرزاد نیست.
اشکهایش از حصار چشمان عسلیاش خارج و پس از گذشتن از گودی زیر چشم روی گونهاش جاری شد. دلخور بود. دلگیر بود. شهرزادی بود که دنیا دردزادش کرده بود.
زادمهر جلوی پای زنش زانو زد و با چشمانی که پشیمانی را فریاد میزد پرسید:
- چیکار کنم؟ چیکار کنم که خوب شی؟ که دیگه درد نکشی؟ برم خوب میشی؟ بمیرم چی؟
ناگهان ترس تمام وجودش را گرفت. برود؟ کجا برود؟ با رفتنش خوب میشد؟ نه! او خوب نمیشد. او با هیچ چیز جز آلزایمر خوب نمیشد. کاش کسی آن موهای بلوند را از یادش ببرد. کاش!
شهرزاد با نفسی که عجیب خود را بر او حرام کرده بود فریاد زد:
- واقعا نمیفهمی؟ درد منو نمیبینی؟ د لعنتی تو اگه منو بکشی و بکشمت هم اجازه نداری بری. من از رفتنت مریض شدم بعد تو فکر میکنی رفتنت حالم و خوب میکنه؟
زادمهر شتابزده برخاست. دستان لرزانش را در دست گرفت و سراسیمه او را که هنگام فریاد بلند شده بود را روی مبل بادمجانی چرم نشاند. دوان دوان به اتاق رفت و با کلافگی به دنبال اسپریاش گشت. مقصر تمام اتفاقات خودش بود و باید جورش را هم میکشید.
- آروم باش عزیزم. آروم باش. بیا اسپریت رو بزن.
اما شهرزاد تقلایی برای اکسیژن نکرد. نمیخواست. این خانه و زندگی را نمیخواست. این عشقی که همه چیز به غیر از ذرهای آرامش به جانش ریخته بود را نمیخواست؛ حتی شاید دیگر زادمهرش راهم نمیخواست.
سرفه کرد. گویی ریهاش را از دهانش بیرون کشیدند. همانقدر دردناک.
- دهنت و بازکن خودم برات اسپریت و میزنم. باز کن.
اما باز هم هیچ تلاشی از جانب او ندید. هیچ! شهرزاد در آن لحظه تهی بیش نبود.
کلافه موهای عـریـ*ـان و شبگون لیلیاش را نوازش کرد و گفت:
- د جان دلم چرا اینجوری میکنی؟ اصلا من بد. من لجن؛ ولی این لجن طاقت این حال تو رو نداره شهرزاد. به خدا دیگه بریدم از این زندگی که مردگی بیشتر لایقشه.
شهرزاد بیجان و با سرفهای دردناک پاسخ داد:
- اون ...موقع که دو ..د اون زهر ...زهرماریات نمیذاشت ... تا صب ..خواب به... به چشمم بیاد ک ...کدوم گوری ...بودی؟
زادمهر بلند شد و همانطور که کلافه راه میرفت به عادت قدیم دستش را میان موهای قهوهایاش فرو برد.
چشمان میشی غرق در خونش را به او دوخت و فریاد کشید:
- د لامصب مگه خودم نمیدونم که هی میکوبی تو سرم؟ آخه یکم انصاف داشته باش بیانصاف. یعنی تنها مقصر من بودم؟ تو مقصر نبودی؟ مادری که میدونست پسرش معتاد و الواته و گفت بزار براش زن بگیریم درست شه مقصر نبود؟ فقط من بد بودم؟ فقط من مقصرم؟
همزمان با آخرین جمله دستش را روی میز شیشهای وسط سالن کوبید.
گذشته نقطه ضعفش بود. یاداوری آن گذشتهی سرطانی روانیاش میکرد؛ اما لرزش بدن شهرزاد پشیمانش کرد. لعنت به او که راه آرامش را بر عزیزترینش سد کرده بود. لعنت به اویی که به خود قول داده بود خار گلش باشد؛ اما انسانی شده بود که به جز چیدن به چیز دیگری فکر نمیکرد.
- نلرز خانمم. نلرز من به فدات.
جلو رفت و شهرزادی را که دیگر جان در بدن نداشت به آغـ*ـوش کشید. اسپری را در دهانش گذاشت و یک پاف زد. گذر چند ثانیه و پافی دیگر. خیالش که از تنفس او راحت شد، سرش را به مبل تکیه داد و به تن بیحال او چشم دوخت.
شهرزاد آرام نمیشد. برعکس زادمهر او هیچگاه آرام نمیشد. کاش زادمهر شهرزاد را تمام میکرد. ای کاش!
- چرا؟
زادمهر اخمهایی درهم جواب داد:
- من اذیتت کردم؛ اما قرار نیست ادامه داشته باشه. دیگه قرار نیست تو این زندگی اذیت شی حتی اگه خودت بخوای. من نمیذارم بلایی سرت بیاد یا خودت بلایی سر خودت بیاری.
شهرزاد که حال کمی درد قفسهی سـ*ـینهاش تسلا یافته بود با صدای بلند تری گفت:
- من بهت اعتماد ندارم. تو یه بار من رو کشتی و من مطمئن نیستم که این اتفاق دوباره نمیوفته.
زادمهر چشمهایش را محکم روی هم فشار داد و دستی به پیشانیاش کشید. یاداوری آن شب اذیتش میکرد. شبی که صبحش شهرزاد را در بیمارستان و اتاق عمل همراه با عربدههای پدرش یافته بود.
- من به اندازهی کافی تاوان اون شب رو دادم. پدرم ازم رو برگردوند. مادرت نفرینم کرد. از همه مهمتر رفتن تو بود. دل شکستت بود که هیچجوری درست نمیشد تویی که اون روز تو بیمارستان بریدنت رو دیدم.
آن شب نفرت انگیز! شبی که شوهرش آمد و آماج فحش و کتک را بر سرش فرود آورد. آن شب اویی را که حتی یک بار هم به زادمهر نگفته بود چرا جهیزیهام را میفروشی و حرام مواد هایت میکنی؛ دلسرد کرد. شبی که نام رقیبی خوش بر و رو میانشان خط کشید. بعد از آن دیگر دلش گرم نشد. نه به ترک اعتیاد زادمهر و نه به حرفهایی که یک روز آرزویش بود. عاشق نشدی تا بدانی بوی یک رقیب و موی بلند روی پیراهن شوهر چه بر سرت میآورد.
زادمهر دستانش را دو طرف صورت او قرار داد و خیره به چشمان عسلی رنگش گفت:
- الان دو سال گذشته. دوسالی که من آدم شدم. شهرزاد اون شب من رو عوض کرد. تن بیجونت چشای کورم رو باز کرد. فهمیدم همهی این سالها عمرم رو به پای اون دختره هدر دادم در حالی که تو تو خونم تشنهی محبت بودی. من دیر دیدمت شهرزاد؛ اما نمیخوام بقیهی عمرم هم بیهوده هدر بره.
شهرزاد با لحنی گرفته چیزی را که از صبح خورهی جانش شده بود را بر زبان آورد:
- به نظرت دو سال برای فراموش کردن عشق کافیه؟ یعنی دیگه اون چشم های میشیاش نمیاد تو خوابت؟ یعنی اگه تو به جای من تلفن رو برمیداشتی عکس و العملی نشون نمیدادی؟
زادمهر که حال عمق فاجعه را فهمیده بود سر او را بلند کرد و موهای تیرهاش را از جلوی صورتش کنار زد.
- اون اعصابت رو بهم ریخته؟ بخاطر اون دختره امروز تا مرز تشنج رفتی؟
شهرزاد در حالی که از لحن او دلهره گرفته بود تنها سری به تایید تکان داد.
- پس بزار بهت بگم چی میگفتم. بهش میگفتم من زن دارم و حق نداره دور و بر زندگی من بیاد. زندگی من اونقدری حرمت داره که اون توش جایی نداشته باشه. در ضمن تو حق اینکه چیزی رو از من پنهان کنی نداری.
زادمهر به سقف ک لوستر طلاییاش خیره شد و ادامه داد:
- تو یه زندگی هر دو نفر مقصرن. تو زندگی ما من خیلی بیشتر مقصر بودم؛ اما تو هم هیچوقت اعتراضی نکردی. بیا از این به بعد روی اصول پیش بریم. من بد کردم؛ اما از این به بعد پشتتم. پناه زنی که یه عمر پناهم بود.