تبحر | کارگاهِ تمرینِ نویسندگی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144

به کارگاه تبحر خوش اومدید!
هدف این کارگاه کمک به درست نویسی و پیشرفت کار اموزهاست. از این رو ما از هر بعدی متن رو نقد می کنیم. اولین نکته اینکه سنگین نویسی برای مجازی سبک خوبی نیست نه از اون جهت که ایرادی به شخص نویسنده وارد باشه، بلکه ایراد به مخاطب ها وارده. اکثریت مخاطبان مجازی رو بچه های کم سن و سال یا بزرگتر هایی بدون تحصیلات اکادمیک تشکیل میدن و متاسفانه حتی خیلی ها به خوبی از تشبیه سر در نمیارن چه برسه به نماد و استعاره!
توصیه ی من اینکه سعی کنید ساده بنویسید. منظورم از ساده نوشتن اینکه کلمات روون تر و صمیمی تری انتخاب کنید اما عمق و مفهومی که می خواید رو لا به لاشون بکارید. سبک نوشتن شما در این داستان شاید جواب بده اما با توجه به مخاطب های مجازی توی یه داستان بلند، شکست رو در پیش داره.
هدف ما این بود که نویسنده بتونه از جنبه های مختلف نگـاه دانلـود رو بنویسه و خودشو تقویت کنه اما متنی که فرستادید، واقعا هول هیچ اتفاق خاصی نمی گشت و معیار های ما رو نداشت.
داستان کشمکش خاص و هیجانی هم نداشت که بخواد مخاطب رو نگه داره و ایده اش هم چندان مشخص نبود در نگاه اول
که همه ی این ها برمیگرده به قلمتون. سعی داشتید چطور بگم سنگین تر از همیشه بنویسید اما به کل بقیه ی معیارها رو از یاد بردید. تنها نکته ی مثبت توی چشمی که داشتید، هماهنگی خوب ایده، ژانر و خلاصتون بود.
نام و خلاصه: 7 از 10
گسترش پی‌رنگ: 3 از 15
تضاد: 1 از 7
موقعیت: 1 از 8
شخصیت‌پردازی: 3 از 10
مجموع: 15 از 50
 
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    شاید بشه گفت بهترین داستانی که برای موضوع این هفته نوشته شد، مال شما بود. از جای خوبی شروع شده و بهترین جای ممکن تموم شده بود. دقیقه شمار هم که به عنوان زاویه ی دید انتخاب شده بود، به خوبی از پس گفتن همه چیز بر اومده بود. تونسته بودید هر کدوم از اجزای ساعت رو نمادی از مردم جامعه به نمایش در بیارید که جای تحسین داره. بدون اینکه اشاره ای بکنید، خواننده کاملا متوجه میشه قضیه از چه قراره.
    توضیفات به جا و عالی بودن اونقدر که موقع خوندن، خواننده غرق توی فضای داستان می شد و حتی یاشد می رفت همه ی اینا ها دنیای یک عقربه است.
    خسته نباشید

    نام و خلاصه: 7 از 10
    گسترش پی‌رنگ: 12 از 15
    تضاد: 6 از 7
    موقعیت: 6 از 8
    شخصیت‌پردازی: 7 از 10
    2 امتیاز ویژه
    مجموع: 40 از 50
     

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    نام: قهقهه‌های مرگ

    ژانر: تراژدی

    خلاصه: و هرگز با حرف‌هایی که به خود می‌زنی گول نخور، چراکه اگر می‌خواستی جامه‌ی عمل بهشان بپوشانی، عملشان می‌کردی!

    به نام قلم

    پک محکمی به سیگار بهمنم که این روزها جای وینستون را برایم گرفته، می‌زنم و سوزشش که راه باز می‌کند تا انتهای گلو، بغض حجیم شده‌ام را سرکوب می‌کند. شقیقه‌های نبض‌دارم امان نمی‌دهند که شاید بتوانم لحظه‌ای آرامش داشته باشم و به این توده‌ی سنگین شده‌ی جا خوش کرده در قلبم بی اعتنا.
    و "او" بی توجه به حال و احوالم، پشتش را به من کرده و با سرخوشی مارلبرواش را دود می‌کند و ستارگان پرنور و چشمک‌زن تهران را به نظاره نشسته‌است.
    کلافه، دستم را درون موهای کم پشت و بی جانم می‌کشم. بر روی پله‌ی سرامیکی آخرین پاگرد این برج نیمه کاره، می‌نشینم. قد و بالای رعنایش به روی تمام این منطقه‌ی اعیان نشین نیشخند می پراکند.
    _ گنج پیدا کردی؟!
    برمی‌گردد و یک تای ابروی مشکی و پهنش بالا می‌افتد. با بهمنم به مارلبروی رو به اتمامش اشاره می‌کنم. نگاهش پایین می آید و به رویش می‌نشیند. لحن خونسردش جانم را به آتش می‌کشاند و لحن بی‌خیالش، حسرت را وارد تک تک ذرات تنم می‌کند.
    _ بده آدم یه وقتایی به خودش حال بده؟!
    پوفی می‌کشم و سیگار تمام شده‌ام را به‌سمت منظره‌ی جواهر نشان روبه‌رو، که در تاریکی شب به شدت خودنمایی می‌کند، پرتاب می‌کنم.
    _ دیگه نمی‌کشم. این چندرغاز پول، دیگه کفاف من و زن و بچه‌مو نمیده!
    برخلافم او سیگارش را به‌روی زمین پرت می‌کند و زیر کفش اسپورت قدیمی اش، جانش را می‌گیرد. دستانش درون جیب‌های کاپشن مشکی‌اش فرو می‌روند و چشمان تیره‌اش، سرتاپای فلاکت‌بارم را از نظر می‌گذراند و نگاه من بخیه خورده به این شهر پر از تضاد.
    _ بالاخره می‌گذره پسر! قوی باش چون دخترت به همچین پدری نیاز داره. باوجود همه‌ی این بدبختیا زنتم که جونش واست در میره. اینا رو می بینی و بازم ناشکری؟!
    چهره‌ی دخترک چو گلبرگ و همسر مهربانم جلوی چشمانم نقش می‌بندد و از اینکه نمی‌توانم امکانات حداقلی را در اختیارشان بگذارم، سیبک گلویم با درد بالا و پایین می‌شود.
    او پشتش را دوباره به من می‌کند و گویی نمی‌تواند چشم از آن منظره‌ی پرهیاهو بگیرد. و حتی باد سردی که به سر و صورتم مشت می‌نوازد، قادر به خاموش کردن جرقه‌های آتش درونم نیست.
    _ خوش‌به‌حالت که فقط خودتی! حداقل شرمنده‌ی روی عزیزانت نمیشی. شب تا صبح نگهبانی این ساختمون نیمه کاره رو می‌کنی و از منظره‌ش که استفاده می‌کنی هیچ، مارلبرو هم می‌کشی!
    می‌خندد. از آن خنده‌هایی که تنها و تنها مخصوص خودش است، آزاد و رها. از آن‌هایی که سبک‌بالی‌شان آنقدر زیاد است که دیگری دلش کمی ازشان را می‌خواهد.
    _ قرار نشد حسودی کنی به زندگی لاکچری ما داداش!
    تلخندی می‌زنم و از جایم برمی‌خیزم. با سه گام خود را به کنارش می‌رسانم و از این نقطه، منظره‌ی شهر طور دیگری دیدنی‌ست.
    _ گاهی وقتا دلم می‌خواهد بمیرم. درست مثل الآن.
    نگاهش را به نیم‌رخم می‌دوزد و لحن لوده‌اش، باعث قوت بخشیدن به این احساس می‌شود.
    _ اینجا ناب نیست واسه مردن؟ خرجش فقط بستن چشما و بعدش...
    بد هم بیراه نمی‌گوید. این فضا جان می‌دهد برای یک مرگ درست و حسابی.
    برای آنکه از قوت گرفتن این فکر بکاهم، سرم را تکان می‌دهم و می‌چرخم. پاکت و فندکم به روی پله جامانده و دلم بدجوری طلبش می‌کند. در همان حین می‌گویم:
    _ یکی مثل تو بایدم از این نسخه‌ها بپیچه برای امثال من!
    خم می‌شوم و از روی پله برشان می‌دارم.
    _ نه داداش! اتفاقا ما بی‌کس و کارا حرف نمی‌زنیم؛ فقط عمل می‌کنیم!
    فندک نارنجی‌ام سیگاری را که مابین لب‌هایم گیر کرده، روشن می‌کند. برمی‌گردم که جوابش را بدهم؛ اما اثری از او نیست. گویی که در تاریکی شب گم شده. چشمانم دور تا دور را می‌گردند و نامش را فریاد می‌زنم؛ اما تنها پژواک صدایم به خود بازمی‌گردد.
    جمله‌ی آخرش دوران وار در سرم چرخ می‌خورد و سرمایی را که بر تمام جانم تازیانه می‌نوازند، تازه حس می‌شود. سه گام جهنمی به عقب برگشته را بازمی‌گردم و نگاهم که به پایین برخورد می‌کند، نفس در گلویم حبس می‌شود.
    جسد غرق در خونش به رویم مسـ*ـتانه می‌خندد.
     

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    نام:آغـ*ـوش زیبای مرگ
    ژانر:عاشقانه،اجتماعی، تراژدی
    خلاصه:
    امشب تنها به همان خیابان میروم تا شب هایم دیگر صبح نشود؛ چون دیگر جای سردِ خالی دختر کوچولوی دوست داشتنی و همسر مهربانم را ندارم......
    امشب گرم آغـ*ـوش مرگ را می خواهم پذیرا باشم.بعد از دو سال می خواهم به خودم خاتمه دهم!

    به نام خالق مرگ.....
    طبق عادت همیشگی‌ام قاب چوبی را از جلوی آیینه میز آرایش بر می دارم و دستمال می کشم.
    نگاهم که به چشم های خندانشان می رسد، قلبم تیر می کشد. بعد از دو سال هنوز صدای شیرین خندیدن آرزو جانم در گوش هایم می پیچد؛ اما جای خالی اش در این خانه روز به روز تلخ تر از قبل می گردد.
    قاب را در جایش قرار می دهم و از اتاق بیرون می روم. پشت میز می نشینم و صندلی کودک و شیطنت های دخترکم هنگام صبحانه خوردن در قاب چشمانم جا می ماند.
    نفسم را بیرون می فرستم و بغضی که پشت سد گلویم گیر کرده است را بند می کنم. چایی کیسه ای سرد شده را تا انتها سر می کشم و از جا بلند میشوم.
    این خانه سرد و ساکت پناه بی پناه گریه های همیشگی ام است، خانه ای که آزارم می دهد، متهمم می کند، بر سرم فریاد می زند و در آخر دست نوازش بر سرم می کشد.
    مقابل آیینه قدی می ایستم و کت سیاه رنگم را خودم برس می کشم، خودم آن را به تن می کنم و جای خالی دستان سفید ریحانه جانم روی شانه هایم فرود می آید. هرم نفس هایش به گردنم می خورد، بـ..وسـ..ـه خداحافظی اش روی گونه ام می نشیند، از سنگینی نگاهش در آیینه قطره اشکی از چشمانم می چکد.
    لب هایم را روی هم می فشارم، من در این خانه هرشب میمیرم و هرصبح برای عذاب دوباره از گور بیدار می شوم.
    دکمه کت سیاهم را می بندم و به خودم که سرتاپا سیاه شده ام نگاهی می اندازم. کاش رنگ ذغال را به سفیدی پوستم می زدند تا رو سیاه می شدم!
    دوسال جز مشکی چیزی ندیدم! مدام نفس هایم را از پره های بینی ام بیرون می دهم تا درد بغض یادگاری ام، بیشتر گلویم را زخم بزند.
    جلوی در می ایستم و به تمام خانه نگاه می کنم. مثل همیشه ریحانه روی کاناپه صورتی مورد علاقه اش لم داده است و آرزو داخل روروئک قرمزش این سمت و آن سمت می رود.
    دستم را بلند می کنم و با لبخندی که زهراگین است، برایشان دست تکان می دهم.
    -خداحافظ، مراقب خودتون باشین...
    ریحانه با چشم های آهوی دلفریب سیاه رنگش نگاهم می کند و لبخند می زند. آرزوی قشنگم می خندد.
    "دوستتون دارم" مثل همیشه خزیده از بین لب هایم بیرون می آید و از خانه بیرون می روم.
    امروز نه سرکار طاقت دارم نه پیش آدمیزاد، امروز را باید مردگی کنم! امروز که سالگرد مرگ است.
    بوی نم پاییز در ریه هایم سم می شود و اکسیژن خونم را می کشد.
    امروز به شب نمی رسد ، امشب به صبح نخواهد رسید. من دیگر طاقت ندارم مترسک باشم!
    با لرز گوشی موبایلم، بدون دیدن نام شخص پشت خط، گوشی را خاموش می کنم و داخل جیب کت سیاه رنگم می فرستم.
    رعدی در آسمان تیره می درخشد و نم باران دستی بر دل آتیشم می کشد.
    -"بابا" ....
    بی هوا به سمت عقب می چرخم.آغـ*ـوش حشکیده ام تب کوچکی وجودش ردا دارد، لرز بوییدنش درونم را ویران کرده است.
    مردمک هایم روی دختر کوچکی که در آغـ*ـوش امن پدرش پناه گرفته است می شکند. نگاهم را از رویشان می گیرم تا خورد نشوم.
    آغـ*ـوش من امن نبود! آن شب برای آرزو کوچولو من هیولا بودم! نگاهش از من می ترسید، جیغ می زد و در صندلی کودک تقلا می کرد تا خودش را به ریحانه برساند؛ حتی وقتی خواستم بغلش کنم از شدت گریه ضعف رفت.
    بغض به پشت چشمانم پناه می آورد و پاهایم توانشان را از دست می دهد. کنار جدول می نشینم و صدای ترکیدن درد هایم با نعره گوش خراش آسمان یکی می شود.
    ریحانه جانم، نمی ترسی ببینی از درد دلتنگی‌تان بمیرم!
    -بگو سهم من از شما غیر از این تنهای ها چیه؟!هاا؟ دیگه نمی تونم دوریتون رو تحمل کنم...
    شانه هایم می لرزد و سیل باران بر سرم می ریزد. زانو هایم را درشکمم جمع می کنم و مثل پسر بچه ای در خود فرو می روم.
    چه قدر الان دست های گرم و کوچک آرزویم را می خواهم، دستانی که روی صورتم می نشیند و نوازش می کند. موهایم را می کشد و داخل چشمانم فرو می رود.
    بیشتر هق می زنم و فراموش می کنم چه قدر مغرور و محکم بوده‌ام؛ کاش برای همیشه خودِ لعنتی ام را فراموش کنم و از یاد ببرم.
    به سختی از جا بلند می شوم و با پای خودم به سمت همان قتلگاه می روم.
    ریحانه جان! یادم رفت آن شب همان سرویس آویز که دوستش داشتی را بهت بدهم! دقیقا داخل داشبورد مقابل زانو هایت قرار داشت؛ اما غرور و خودخواهی ام نگذاشت ذوق دیدنشان را قاب بگیرم، برای همیشه حسرت شد و در کنار باقی حسرت هایم ماند؛ حتی آخرین آغـ*ـوش آرزویم بر قلبم سنگینی می کند.
    می دانم قابل بخشش نیست که سر مراسمتان نبودم تا با دست های خودم شما را راهی کنم، کاش برایم دعا می کردید از آن کمای یک ماهه که سراسر برایم عذاب بود، بیدار نمی شدم و پیش شما می آمدم؛ اما می دانم آن شب آنقدر از من متنفر شدی که بودنم را نخواستی وگرنه این ماندن چه معنایی جز عذاب دارد؟!
    دیگر طاقت این عابران سر از لاک بیرون آورده را ندارم! حتی نمی گویند" دردت چیست که این گونه می باری؟!" فقط با تیر نگاهشان زخم می زنند.
    دستم را برای اولین تاکسی بلند می کنم و با گفتن"دربست" راننده پای طمع کارش را روی پدال ترمز می فشارد.
    روی صندلی می نشینم و سرم را به پشتی آن تکیه می زنم.
    درست مقابل همان خیابان نگه می دارد و من دم پایه چوب دار می ایستم.
    قفسه سینم از شدت درد بالا و پایین می رود. خیابان سنگدل خلوت است، در این باران بی امان پرنده پر نمی زند.
    روی خطوط سفید و ناپیوسته اش قدم می زنم و جیغ لاستیک ها پرده گوش هایم را خراش می دهد.برگ های پاییزی مقابلم روی آسفالت خیس خورده می افتند و گریه‌ی آرزو نفس هایم را بند می آورد.
    نگاهم به چراغ های کور کننده ماشین مقابلم می رسد و تصویر زیبای ریحانه جان در نیم قدمی ام واضح می شود.
    لبخند محوی روی لب های خشک شده ام جان می گیرد، این اولین بار است انقدر ریحانه را واضح می بینم. دستانش را برایم باز کرده است و لب هایش لبخند گرمی دارند.
    -ریحانه، بگو هنوز دوسم داری....دروغ گفتی که ازم متنفری؟ مگه نه!
    -دوست دارم.... همیشه دوستت داشتم، آرزو هم خیلی دوستت داره؛ نمی خوام دیگه به ما فکر کنی عزیزم...این ناراحتیت دلخورم میکنه
    -ولی من همیشه به فکر شمام ...
    صدای وزش نسیم مانع از حرف زدنم می شود، دو قدم جلو می روم و نگاهم را به سختی سمتش که در میان باران و وزش باد ایستاده است، می گیرم. بلند فریاد می زنم
    -من عاشقتم..... من رو ببخش...
    قدم هایم را تند می کنم و با حرص پاهایم را می کوبم تا زودتر به آغـ*ـوش امنش برسم، جیغ می کشد و من در آن چراغ های کور کننده مقابلم گنگ می شوم؛ همان چراغ هایی که آن شب در میان فریاد هایم و گریه های ریحانه، چشمانم را زد و خیابان خیس هم دست کمک داد تا برای همیشه دستانم از ریحانه و آرزو دور بماند. من دو سال پیش در این خیابان حبس شده بودم و حالا در آغـ*ـوش گرم و زیبای مرگ به دلبرانم می رسم....
     
    آخرین ویرایش:

    *Adonis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/19
    ارسالی ها
    610
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    435
    نام: زندگی‌ای دوباره
    ژانر: درام اجتماعی
    خلاصه: زندگی برای همگان به منزله یکبار سیستم در این دنیای فانی ایست. اما برای من حکم دوباره و مسئولیتی دوچندان را شامل می‌شود؛ زندگی‌ای که به من هدیه داده شده تا در آن دوباره زیستن را تجربه کنم و مسئولیت زندگی دو شخص را برعهده گیرم


    صدای شهر می آمد صدای بوق ماشینها صدای قدم زدن انسانهای عاشق، زیر برگ‌ریزان پاییزی، صدای صحبت کردن های مردم، فروشندگان و صدای تبلیغات دست فروش ها. صدای شهر ماشینی یا به قول بزرگان زمانه دنیای مدرن...
    در هیاهوی زندگی مثلاً مدرن و ماشینی دختری روی صندلی چرخدارش، درون اتاق کوچکش، پشت پنجره‌ای که تنها راه ارتباطی اش با بیرون بود، نشسته بود. پنجره‌ای که رو به روی این دنیای مدرن قرار داشت و تنها از طریق آن می توانست مردمی که سخت در تکاپو بودند را را تماشا کند. آن دختر من هستم؛ کسی که زندگی سخت و پرفراز و نشیبی را پشت سر گذاشته؛ کسی که تا یک قدمی مرگ رفته و آن را با تمام وجودش مزه مزه کرده است.
    طبق برنامه روزانه، پشت پنجره اتاق، روبروی این دنیای عجیب نشسته بودم و مردمی که تنها به دنبال زندگی و آسودگی خود بودند را با حسرت نگاه می کردم. زندگی من با آنها متفاوت بود؛ آنان تنها به فکر خود بودند در حالیکه اگر تمامی مردم دنیا این‌چنین فکر و عمل می‌کردند، منی وجود نداشت تا لیوان قهوه ای در دست گیرم، و خودکار مشکینی در دست دیگر و به یادبود درگذشتگان قلمم را بر کاغذ سفید و بی هیچ خط و خالی برکشم. اما آنچه می نوشتم چه بود؟ دلنوشته ای برای او، دلنوشته ای صاف و ساده برای ناجی زندگی‌ام. آنکه در تاریک ترین روزهای زندگی‌ام، زمانی که هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود، آنگاه که دنیا و تمام مردمش مرا رها کرده بودند، چون کوهی استوار در کنارم ماند و بی هیچ چشم داشتی نعمت بودنش را از من دریغ نکرد. ناجی زندگی‌ام، آن مردِ با چشمانی کاملا مشکی، گویی که تمام تاریکی های جهان درون چشمانش زندانی شده باشد و کنترل کاملی در تیرگی و سیاهی دنیا داشته باشد، پوستی صاف به سفیدی ذره‌های کوچک برف که ذره ذره در کنار هم چون کوهی برفی و زیبا خودنمایی می‌کردند و همچنین موهای حالت دار قهوه‌ای که در زیر نسیم ملایم پاییزی تارهای ناز کش چون دریایی مواج برقص درمی‌آید.
    آنجا که من دختری از قعر دریا، سراسیمه به دنبال راه‌ رهایی میگشتم، آنگاه که دریای قلبم از شدت خشم با طوفان سهمگین بیماری ام در افتاده بود، او آنجا بود و با آشفتگی خاطر، به دنبال راهی بود برای نجاتم؛ نجات از دریای تاریکی ها، از بیماری نفسم، از قلب آشفته ام. قلبی که در این اواخر بیش از پیش می‌تپید، آنچنان که گویی چون نوزادان تقاضای رهایی داشت. قلبی که در این جنگ جسم و روح پیروز میدان شد و بدون هیچ عذاب وجدانی مرا ترک کرد؛ من و جسم من که دیگر توان نگهداری اش را نداشتیم.
    اما... اگر او نبود من هم نبودم. اگر او و امثالش، ناجیانی که حاضر بودند برای دیگران خود را فدا کنند، نبودند؛ آنگاه من و امثال منی هم وجود نداشت که در این دنیا بمانیم، زندگی کنیم و تا سالها یاد خاطرشان را زنده بداریم. دیگر منی بود که هر روز صبح برایش نامه‌ای بنویسد، نامه‌ای از زندگی تلخ و سخت ماشینی، نامه ای از احوال مردمی که او را فراموش کرده‌اند؛ نامه‌هایی از گذر زمان. نامه‌هایی که تنها امیدم برای گذر زندگی بود. به امید آن که او در آن دنیا لحظه‌ای هرچند کوتاه به آن نامه ها نیم‌نگاهی اندازد.
    نمیدانم چرا از آن زمان که من و او یکی شده ایم، احوالاتم تغییر کرده است. دیگر آن دختر یکدنده سابق نیستم. گویا قلبش بر جسمم غلبه کرده و مهر و محبتش سراسر وجودم را از آن خود کرده است. گاهی حس میکنم قبل از رفتنش، تمام مهربانی بی حد و مرز وجودش را بدون هیچ چشم داشتی به من هدیه داده و مرا محافظ این حجم عظیمی از محبت قرار داده است. مسئولیتی دشوار که از تاب و توان من خارج است.
    ناجی قلب من ناجی زندگی‌ایست که با سخاوت بی حد و مرزش به من هدیه داده شده، انسانی بزرگ که خود رفت تا من بمانم، بمانم و یاد و خاطره اش را زنده نگه دارم.
    ناجی ام آن کسی نیست که هنگام تنهایی و جدالم با این بیماری سهمگین، با نگرانی و آشفتگی پشت در اتاق عملی که به منزله برزخی میان زندگی و مرگ است انتظار مرا بکشد. ناجی ام کسی است که خود در آن زمان کنارم بود، کنارتختم، کنار جسم بی جانم و درون آن برزخ سخت. کسی که آنجا روی تخت کناری دراز کشیده بود و با قبول مرگش زندگی‌ای را نجات داده بود، زندگی که با اهدای قلب آرامش جانی دوباره گرفته بود و جسم ناآرام مرا التیام بخشیده بود.
    ناجی ام تنها و تنها مخاطب نامه های روزانه من است. برایت نامه‌ای مینویسم، از دنیایی دور، از آنجایی که ترکش کرده‌ای و به مراتب بالا رفته‌ای. از دنیای فانی.

    سلامی به گرمی قلب تپنده ات...
    .


    .
    پ. ن: امیدوارم خوب شده باشه چون اولین باره تو این سبک می‌نویسم (کلا جزو اولین بارهاست که متنی رو مینویسم و تا الان تنها اثرهای نوشتنی که دارم یکی این هستش و یکی 20 پارت رمانم. چون تازه کارم استرس دارم)
     
    آخرین ویرایش:

    Zeinab-eslami.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/30
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    723
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    زمین
    نام: مرگ لاله‌ها
    ژانر: تراژدی
    خلاصه: دو نوجوان چهارده ساله که به سمت مرگ رهسپار می‌شوند. یکی عاشق و دیگری فارغ! یکی برای رسیدن به معشوق و دیگری برای همراه شدن با رفیق خود! در آخرین روزهای زندگیشان فکر و دغدغه یکی از آن دو، همسو با رفیق خود می‌شود.


    به نام قلم
    روی زمین افتاد. خون سرخ از دهانش جاری شده بود. لبخندی‌ روی لبان سرخ شده از خونش نشست. صدای رها شدن فشنگ‌ از کلانشیکف‌ها همراه با صدای هلهله و شادی دشمن پیچید. اشک در چشمان هفت رنگش جمع شد. تنها چهارده سال سن داشت اما قد بلند و هیکلی بود؛ با همین هیکل و قد بلندش آنها را پیچانده و به اینجا آمده بود. نگاهش به رو به رو دوخته شد. رفیقش، یار و غار زندگیش چند متر آنطرف‌تر روی خاک افتاده بود و در‌ خون خود می‌غلطید. فرمانده عملیات در دو قدمیش افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید. همه دل سپرده بودند؛ یکی زودتر و دیگری دیرتر به سوی معشوقشان رهسپار بودند. روی لبان خشکیده تک تکشان لبخند محوی نشسته بود و از طرفی دیگر اشک در چشمانشان پیچیده بود. یکی از غم تنهایی مادرش، دیگری از نماندن سر عهدش به فرزندش، هر کدام قبل از رفتن به هزاران هزار چیز فکر‌ می‌کردند. خودشان انتخاب کرده بودند که برای آسایش ناموسشان و حفاظت از خاک وطنشان به مرز مرگ و زندگی بیایند. نگاه رضا همچنان به علی دوخته بود اما مشخص بود که در زمانی دیگر گیر افتاده. شاید ذهنش به چند ماه پیش در مدرسه رفته بود. روزی که علی با شوق آمده و گفته بود:« رضا طرف رو پیدا کردم، میخوام برم! من دیگه دلم طاقت نمیاره!»
    رضا نگاه پر تمسخری به علی ذوق زده انداخت و گفت:« رضا جون ننه‌ات بیخیال شو، تو رو چه به جبهه، اصلاً گیریم بخوای بری با کدوم شناسنامه؟ همش چهارده سالته، ولمون کن داداش! دل تو هم خوشه‌ها»
    علی همچنان موضع خودش را حفظ کرده بود، لبخندی زد و گفت:« میگم طرف رو پیدا کردم، همونی که میگفتم سیزده سالش بوده و تونسته بره! اینقد خواهش و التماسش کردم که بهم گفت چجوری رفته.»
    رضا نگاه از علی گرفت و دو شاخش را از پلاستیک کتابیش بیرون کشید و گفت:« علی بیخیال شو، لو میریا؟ ننه‌ات چی؟ سر پیری دق میکنه! یادت رفت سر‌ کشته شدن امیر چه به روزش اومد.»
    علی نا‌امید به رضا نگاه کرد و گفت:« امیر چجوری مرد!؟ ننه‌ام سر بی‌آبرویی توی محل پیر شد. رضا خان اگه امیر به دست همدست دزدش نمیمرد و شهید میشد، اوضاع فرق می‌کرد. به تو هم میگن رفیق؟ مگه من گفتم با من بیا؟»
    رضا قدم‌هایش را بلند‌تر برداشت و به طرف درختان بلند کاج حیاط مدرسه رفت. انگار که از خیر راضی کردن علی گذشته بود و ناامید شده بود.
    علی به دنبالش دوید و گفت:« میای یا نه؟ یه کلام!»
    رضا سنگی برداشت و تیوپ دوشاخ را کشید. یک چشمش را بست و نشانه گیری کرد. تیوپ را رها کرد و سنگ پرتاپ شد و به میوه درخت کاج برخورد کرد و آن را انداخت. رضا نگاهش را از مخروط افتاده گرفت و گفت:« میام ولی باید بگی برای منم یکی عین تو درست کنه، ما رفیق نیمه راه نیستیم داداش.»
    علی با شرمندگی به رضا گفت:« رضا، داداش کسی که میره جبهه با عشق میره. تو مال جنگ و جبهه و مرز نیستی!»
    رضا پوزخندی زد و گفت:« میام تا ببینم عاشق چی میشین! یه مشت خاک؟»
    علی که اخلاق رضا را خوب می‌شناخت و می‌دانست مرغ او یک پا دارد چیزی نگفته بود. چند روز بعد با کپی شناسنامه‌ای که سنشان در آن نوزده سال چاپ شده بود، عازم جبهه شده بودند. یک ماه شده بود، دو ماه و دو ماه ، سه ماه اما رضا همچنان در جنوب بود. علی گاهی فکر می‌کرد که رضا با او و خودش لج کرده اما شبی که فرمانده همه را جمع کرده بود و خواسته بود عده‌ای برای عملیات فریب بلند شوند و در ادامه صحبتش گفته بود که درصد زنده ماندن در این عملیات به دو هم نمی‌رسد اولین کسی که بلند شده بود رضا بود. رضا که خون زیادی از دست داده بود پلک‌هایش افتاد و چشمان هفت رنگش بسته شد.
     

    نسترن محمدی کیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/31
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    964
    امتیاز
    276
    محل سکونت
    shin land
    نام:لبخند وصال

    نام: لبخند وصال
    ژانر: تراژدی عاشقانه.

    خلاصه: دنیا با من و تو لج کرده. اما من بلدم حتی راه دنیا را بپیچم و میانبر بزنم به تو....


    نفس می کشد.
    عمیق نفس می کشد.
    بِرنو* بر دوش، یال در دست، نفس می کشد.
    پذیرفته بود که این پایان است و داشت از عمق وجودش آخرین نفس هارا می کشید. نفس هایی بآغشته به خونِ یار...
    صدای چالاک،اسب پیرش، با صدای نفس های او ادغام شده.
    اسبش را زین نکرده است. بعد از انقلاب 57 این اولین بار است که دوباره چالاک را بدون زین سوار شده.
    صدای خِس خس سـ*ـینه چالاک رو می شنود. اسبش هم مثل خودش در جوانی پیر شده. صدای سم چالاک که به زمین سر سبز کوه دشت می خورد، با صدای درون مغزش قاطی می شود....
    سالهاست که می دود و به او نمی رسد.
    گویی قرار نیست دنیا دستی دراز کند و او را به یارش برساند.
    بار ها تلاش کرده و باز هر بار دنیا یک بهانه به دست گرفته، پشت در خانه یار دسیسه می کرد.
    مثال او و یارش مثال دو عقربه ی یک ساعت بود که کل شبانه روز را در پی هم می دویدند تا در یک لحظه رو به روی هم، رخ در رخ هم به وصال برسند. غافل از این که این وصال شروع روزی دوباره و بهانه ی جدید دنیا خواهد بود.
    دیگر یاور باورش شده بود که زنجیر وصال او و یارش یک حلقه کم دارد.
    و آن حلقه ی اتصال، چیزی جز مرگ نیست.
    به خود می آید.
    هنوز یال بر دست، برنو بر دوش، بر روی چالاک سفید رنگِ بدون زینش می تازد.
    اسب را زین نکرده تا سبک بار تر به سوی وصال بدود. درست مثل سال 57. با این تفاوت که آن سال دنیا دست به دست مردم ایل داده بود تا خان را از ایل بیرون کنند. همین هم بهانه ای شد تا خواستگاری به هم بخورد. بعد از پیروزیشان بر خان، باز خواست به خواستگاری برود اما این بار سوار بر اسب نشده مجبور به سربازی شد.
    از سربازی که آمد، فرق کرده بود؛ هر کس او را می دید، می گفت که چه سربازی سختی داشته! غافل از این که درخشش تار های نقره ای کنار شقیقه اش ربطی به سختی سربازی نداشت؛ همه از فراق یار نشات می گرفت. اصلا سختی سربازی در برابر سختی فراقی که کشیده بود، مثل کاهی بود در مقابل کوه! با این وجود خوشحال بود. خوشحال از این که دوباره می تواند یار را ببیند. به خانه که رسید، چهره ی دایاور کمی مشوش به نظر می امد. دا* با کمی مِن و مِن کردن، خبر داد که یارش به همراه خانواده سفر رفته اند و فردا شب می رسند. همان فردا شب هم به خواستگاری می روند. کمی دلگیر شد اما شب را به امید صبحی که با چشمان خورشیدی یارش روشن می شد، خوابید.
    صبح با صدای شیون و ناله بلند شد. همه رخت سیاه به تن داشتند. به سمت مادرش رفت. مادر که او را دید بیشتر شیون کرد.
    به کوچه رفت. ایل همه جمع بودند. آن هم دم در خانه ی یار! جلو رفت. در خانه ی یار باز بود. سه جعبه ی چوبی که روی آن را پرچم ایران کشیده بودند در حیاط خانه ی یار داد.
    حتی مردان ایل هم گریه می کردند. کنار جعبه ها، دو گُلبَنی* و یک پیراهن مردانه ی خونی دید. نزدیک تر شد. با وجود بوی خون، بوی یار را تشخیص می داد. دو سال و اندی را با همین بو و تصویر لبخند شیرینش سر کرده بود. با هر قدم بوی یارِ غرق در خونش را بیشتر می فهمید. یکی از گلبنی ها را برداشت. مال خودش بود.
    مال یار بود.
    بوی نرگس و یاس های دشت را می داد این گلبنی. گلبنی را به صورتش مالید. صورتش خیس شد. دستی به صورتش کشید. خون گریه می کرد. خونی که مال یاربود و اشکی که مال خودش. شاید قسمت این بود که فقط اشک او و خون یار به وصال برسند. و چه غم انگیز وصالی بود این وصال...
    به خود که آمد، ظهر شده بود و تابوت یار و خانواده اش را برای دفن به قبرستان ایل بـرده بودند.
    از جایش ، جلوی گلبنی ها و پیراهن خونی، بلند شد. به سمت اسطبل چالاک می رفت که پسر سیاه پوشی را دید. پرسید:
    ـ چه اتفاقی برای خونه بغلی افتاده؟؟
    ـ دیروز که از سربازی برگشتی، داشتن بر میگشتن که کوه دشتو بمب باران میکنن. خبر نداشتی؟! دیروز صدام اعلام جنگ کرد. بعثی ها تا لب مرز اومدن یاور.
    صدای پسر مشکی پوش را نمی شنید. پس برای همین صورت دایاور* آن طور برافروخته بود....
    عصبانی بود و مجنون.
    رخت دامادیی که دایاور برایش دوخته بود تا امشب برای خواستگاری بپوشد را، پوشید. برنوی محبوبش را برداشت. با اشک، لبخندی به چالاک زد و زین را از روی او بلند کرد. باید بدون زین به جشن وصال با یارش می رفت تا زودتر برسد.
    خورشید پایین می رفت تا پشت کوه ها پنهان شود و همچنان یاور می تازید.
    دیگر رسیده بود... میدان جشن آنجا بود. نقل و نبات ها را دید که چطور آماده بودند تا بر سر ملت بی گـ ـناه ریخته شوند.
    از چالاک پایین آمد. آسمان قرمز بود؛ مثل صورت خونی یاور... شاید آسمان هم معجر خونی یارش را به صورت مالیده بود که این طور به قرمزی می رفت.
    یاور آماده بود تا در این را جان دهد. از دست دنیا و بهانه هایش عصبانی بود و از فراق یارش مجنون. چالاک را پشت به میدان هِی کرد. این حیوان بدون زین عجیب مثل اسب های وحشی دشت شده بود. خودش رو به روی میدان ایستاد. فریاد زد:
    ـ مویوم یاور. کُر شیر علی مردون خان. اومیوم جانتونِ بِییروم.
    (منم بیاور. پسر شیر علی مردان خان. آمدم جونتون رو بگیرم.)
    با پایان جمله اش، خورشید در حال غروب بود. یاور دوید. لبخند به صورت داشت. انگار که یار را می دید. یک آن پاهایش از حرکت ایستاد اما لبخندش همچنان می دوید تا به خنده تبدیل شود. خورشید غروب کرد. پاهای یاور افتاد. اما....
    همچنان لبخندش می دوید.
    یک لبخند زنده...
    یک لبخند ابدی از جنس وصال...



    دایاور: دا+یاور : مادر یاور
    دا: مادر
    برنو: نوعی تفنگ قدیمی
    گلبنی: گلبنی یا گلونی نوعی روسری یا معجر است که زنان لر و بختیاری استفاده می کنند این روسری زیبا در سال 90 جزوی از میراث ملی ایران شد.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گلونی:)
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    همه چیز برای از دست دادن، یک چیز برای از دست ندادن

    ژانر: تحولی (البته اگه داشته باشیم)

    خلاصه: انتهای زندگی، ابتدای خلقت است. تولدی برای فرصت های دوباره... برای یادگیری... برای تغییر!

    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان

    نفس نفس می‌زد، لحظه آخر بود؛ آخرین لحظه یک عمر زندگی، یک عمر خودش بودن! لبخند از روی لب‌هایش لحظه ای پاک نمی‌شد؛ به راستی می‌خندید و به آغـ*ـوش مرگ می‌رفت. مرگی که اول و آخرش نامعلوم بود. اشتباه می‌کرد؟! شاید؛ اما اگر از ترس اشتباه کردن پا پس می‌کشید، چگونه می‌خواست بفهمد انتهای کار بدبختی است یا خوشبختی؟

    دهانش به‌خاطر کیلومتر ها دویدن خشک شده و لب هایش ترک برداشته بود اما ارزشش را داشت؛ مگر نه اینکه سال های سال به آن لب‌ها جز پوزخند و دهن کجی چیزی خوش نیامده بود؟ مگر نه اینکه ابروان کاری جز گره خوردن بلد نبودند؟ حال از هیجانی که درون سرخ رگهایش جریان داشت، دلش می‌خواست قهقهه بزند، دلش می‌خواست آنقدر بخندد که دنیا از خندیدنش رنگ عوض کرده و بیابان ها گلستان شوند؛ اما حیف که وقت تنگ و لحظه موعود نزدیک بود.

    روی پل کنار رودخانه ایستاد و چند ثانیه ای حواسش را به لرزش های پل، برای عبور پر سرعت ماشین ها داد. دلش نیز همانند همان پل شروع به لرزیدن کرد.

    اگر نشود چه؟ اگر بازگشتی نباشد چه؟ اگر همه این چیز ها بی‌فایده باشند؟ به قول پدرش هنوز جوان بود برای زندگی، با اینکه سال ها از عمرش گذشته بود.

    اما ادامه این زندگی چه فایده ای دارد اگر همان طور ادامه دهد؟ اگر همان آدم باشد؟ همانی که با ذره ای تکان خوردن موهای پرپشتش، همه اطرافیان به التماس می‌افتادند.

    روی نرده های آهنی و تازه رنگ خورده پل خم شد و نگاهی به فشار و سرعت آب که در اثر تازه باز کردن آب سد به رودخانه بود، کرد.

    زمزمه کرد:

    -یک بار برای همیشه.

    و پیراهنش را از سرش درآورد، سرما از هرطرف به پوستش هجوم آورد و آن را در وجود خود بی‌حس کرد.

    روی نرده دست گذاشت و با گذاشتن پاهایش آنطرف روی لبه پل تازه فهمید این کار اصلا شوخی ندارد!

    - برادر چه کار داری می‌کنی؟

    سمت مردی که ریش کوتاه و مرتبی همراه کاپشن مشکی و بزرگی پوشیده بود برگشت و غرید :

    - من برادرت نیستم، حواست به کار خودت باشه.

    مرد متعجب نگاهش روی پوست رنگ پریده اش جابه‌جا شد و تا به جدی بودن موضوع پی برد کیف چرمی سامسونتش را رها کرده و به طرفش دوید اما دیر بود چون مرد زودتر خودش را از بند پل رها کرده و به آب های بی‌قرار سپرده بود.

    فریاد نکشید، دست و پا نزد و در صدم ثانیه به درون آب فرو رفت، سرما از همه طرف احاطه اش کرد و سیاهی او را در خود بلعید. در ذهن خود تکرار کرد:

    -پروردگارم، دیدی که کی بودم و چه می‌کردم. دیدی چطور همانند شغلی خــ ـیانـت می‌کردم و می‌دزدیدم تا خودم پیشرفت کنم. حال من در دستان تو هستم، اگر جایی برای بازگشت وجود دارد مرا برگردان و اگر فرصتی نیست، بگذار نباشم تا دنیا از رفتارم آسوده باشد.

    سکوت چیزی بود که درمیان لایه های پراکنده موهایش پیچ و تاب می‌خورد، هرچه پایین تر می‌رفت سیاهی بیشتر او را دربر می‌گرفت. امیدی نبود!

    درهمان لحظه های تلخ، دست نجاتی از آسمان بر سرش فرود آمد. پیچ و تاب آب در اطرافش زیاد شد و آب همانند تازیانه، به پوست بی‌پناه هجوم می‌آورد. در آنی فشار برداشته شد و زمین بی ثابت زیرش، جایش را با چمن های بلند شده ای عوض کرد، حتی توان سرفه کردن هم نداشت، چه برسد به نفس کشیدن و برگرداندن آب های بلعیده!

    همان دست نجات، فشاری به قفسه سـ*ـینه اش آورد که ریشه حیات را دوباره به وجودش باز گرداند. چشم هاش را باز کرد و مردی را دید که به او گفته بود کاری به کارش نداشته باشد. حالا آن مرد خودش خیس آب بود اما با پیراهنی سفید و آستین بلند و کمی آن‌طرف‌تر کاپشن گرمش بدون ذره ای خیسی به روی چمن ها افتاده بود. مرد ناجی کاپشن را روی دوش او انداخت و گفت :

    -اگر قرار بر این باشه که هیچ کس کاری به دیگری نداشته باشه، از حیوون ها هم بدتر میشیم که برادر!
     

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    نقد متن همه‌چیز برای از دست‌دادن، یک‌چیز برای از دست‌ندادن

    نام انتخابی شما کشش لازم را در خواننده ایجاد می‌کند و با موضوع پیشنهادی نیز مرتبط است. با این حال باید روی نتیجه‌گیری خود بیش‌تر کار کنید تا مفهوم نام را بهتر به منظور برسانید.
    لازم به ذکر است که ژانری با عنوان تحولی وجود ندارد و بهتر است در انتخاب ژانر دقت بیش‌تری داشته باشید تا متنتان در دسته‌ی ژانر و سبک‌های اصلی قرار بگیرد.
    خلاصه‌تان تنها مقدمه‌ای گنگ است. همان‌طور که می‌دانید خلاصه باید مفید و در عین حال رمزآمیز باشد تا خواننده را تشویق کند.
    شروعتان ساده است و شما می‌توانید آن را به گونه‌ای بنویسید که خواننده را همان ابتدا در جای میخکوب کند.
    متن شما کوتاه است؛ اما با این وجود مفهوم را تا حدی که خواننده را متوجه ایده‌ی شما کند می‌رساند. با این حال متن‌های کوتاه، برای آن که تاثیر به‌سزایی داشته باشند، لازم است به خوبی در دهن بنشینند. فضاسازی بهتر، چنین اثری را ایجاد می‌کند. توصیف می‌تواند بی‌اندازه در این امر به شما کمک کند. مانند وصف شکل پل، وصف بیش‌تر حالات مرد پیش از خودکشی (مثلاً آن روز رنگ دریا در نظرش چه گونه بود؟ آیا با روزهای عادی دیگر فرق می‌کرد؟ آیا واکنش عصبی داشت؟ اگر از خودکشی خوش‌حال بود، بلندبلند می‌خندید؟)
    کشمکش بین شخصیت‌هایتان را بیش‌تر کنید تا به خواننده هیجان دهد. سریع به پرت‌شدن آن مرد اشاره نکنید و کمی روی گفت‌وگوهای میان دو شخص خود وقت بگذارید.
    شما می‌توانید از روش‌های گوناگون دیگری برای رساندن مفهوم مورد نظر خود به خواننده بهره بگیرید. به عنوان مثال به جای این که از زبان مردی که قصد خودکشی دارد سخن بگویید، از زبان دریایی حرف بزنید که مرد می‌خواهد زندگی خود را درون آن به پایان برساند. مثلاً می‌توانید در شروع، از زبان امواج دریا سخن بگویید که برای چشیدن طعم مرگ لحظه‌شماری می‌کنند. آن هم مرگی که قرار است با رضایت کامل شخصیت اصلی شما انجام گیرد.
    در حقیقت شما قادرید با متفاوت‌کردن ایده‌ی خود کاری کنید که اثربخشی متنتان نیز فزونی یابد.

    نام و خلاصه: 5 از 10
    گسترش پی‌رنگ: 6 از 15
    تضاد: 2 از 7
    موقعیت: 2 از 8
    کاراکتر و شخصیت‌پردازی: 2 از 10
    مجموع: 17 از 50
     

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    نقد متن لبخند وصال

    در کلام اول، نام و خلاصه‌ی شما دارای تمام ویژگی‌های لازم برای جذب مخاطب نیست. خلاصه اطلاعات کافی را در اختیار مخاطب قرار نمی‌دهد. از سوی دیگر، لبخند وصال زمانی که برای اولین‌بار شنیده می‌شود، آن‌چنان که باید متفاوت و جذاب به چشم نمی‌آید تا توجه خواننده را به خود جلب کند.
    فضای متن شما متفاوت است و هرچند کوتاه؛ اما توانسته‌اید تا حدی عشق آن جوان بختیاری را به تصویر بکشید. با این وجود، توصیف حالات او زمانی که مرگ یار خود را می‌بیند، به اثرگذاری بیش‌تر نوشته‌تان کمک فراوانی می‌کند که شما به سادگی از آن گذشته بودید. بیان دقیق‌تر ذهنیات و غمی که با از دست‌دادن یار در دلش افتاده است، باعث می‌شود خواننده بهتر تصمیم آن شخص را برای پذیرش مرگ درک و بیش‌تر با او همدردی کند. تنها به بیان این نپردازید که او شاهد مرگ یار خود بود و ناگهان برای مرگ آماده شد؛ خیر! این تنها پی‌رنگ شماست و برای تحت تاثیر قراردادن مخاطب باید دامنه‌ی توصیفات و ایده‌های خود وسعت دهید. در حقیقت شخصیت‌پردازی شما جای کار دارد و همین نکته موجب می‌شود متنتان آن‌چنان که باید احساس کافی را به خواننده منتقل نکند. شما می‌توانستید صحنه‌ی مرگ یار را غم‌انگیزتر وصف کنید تا مخاطب نیز قادر باشد تمام آن اندوه را بچشد. یا مثلاً به جای این که برای توصیف گلونی از عکس آن استفاده کنید، به طور کامل ظاهر، اندازه و رنگ آن را شرح دهید.
    هدف شما این است که جایگاه والای عشق را به منظور برسانید؛ پس نیاز است این طرح را بیش‌تر گسترش دهید و این‌گونه در عمق درک و احساس خواننده نفوذ کنید.
    نکته‌ی دیگر این است که نتیجه‌گیری شما گنگ و نامشخص بود. آیا درد از دست‌دادن یار باعث شد تا آن مرد از زندگی ببُرد و خود را به چنگال مرگ بسپارد؛ یا این که مرگ یار دلیلی شد تا او از وابستگی‌های دنیا دل بکند و به عشق ابدی بپیوندد؟
    موضوع پیشنهادی مردی بود که آگاهانه مرگ را انتخاب می‌کند؛ بنابراین نتیجه‌گیری همان چیزی بود که علت این آگاهی را شرح می‌داد؛ پس نیاز بود بهتر از این‌ها مفهوم آن‌چه را که در سر داشتید به خواننده می‌رساندید.

    نام و خلاصه: ۱ از ۱۰
    گسترش پی‌رنگ: ۷ از ۱۵
    تضاد: ۱ از ۸
    موقعیت: ۳ از ۷
    شخصیت‌پردازی: ۲ از ۷
    مجموع: ۱۴ از ۵۰
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا