تبحر | کارگاهِ تمرینِ نویسندگی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

"Maein"

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/26
ارسالی ها
1,060
امتیاز واکنش
3,862
امتیاز
560
سن
21
محل سکونت
تهران


نقد متن مرگ لاله‌ها

با وجود این که نام انتخابی شما آنچنان که باید مخاطب را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد و انتهای نتیجه‌گیری شما را نیز فاش می‌کند؛ اما باید برای نوشتن خلاصه به شما تبریک گفت. خلاصه‌ای که هم مفید است، هم اطلاعات می‌دهد و هم در ذهن گره لازم را ایجاد می‌کند. با این حال هرچه‌قدر که خلاصه کامل و بی‌نقص بود، متن اصلی کم و کاست زیادی داشت. مورد اول این که در همان شروع، ابهام خلاصه را باز کردید. در خلاصه خواننده نمی‌دانست ذهن کدام جوان رنگ افکار دیگری را به خود می‌گیرد؟ اما شما در همان ابتدا موضوع اصلی را مشخص کردید. از نظر خودتان اگر در شروع خود به آن سرعت از مرگ دونوجوان سخن نمی‌گفتید و در پایان هدف آن‌ها را مشخص می‌کردید روی خواننده اثر بیش‌تری نمی‌گذاشت؟ اگر در انتها می‌گفتید که آن‌ها دو جوان شهید هستند و به جبهه آمده‌اند، مخاطب را بیش‌تر هیجان‌زده نمی‌کرد؟ شما می‌توانستید در طول داستان از معشوق یکی از آن جوان‌ها سخن بگویید و در نهایت به عشقی که او به خدا داشت برسید. منظور این است که ماهیت معشوق او را در همان ابتدا مشخص نکنید. بگذارید خواننده تصور کند عشق او عشقی زمینی‌ست. این‌گونه خلاصه‌تان رفته‌رفته برای خواننده مفهوم می‌گرفت و از چنین ارتباطی شگفت‌زده می‌شد.
مورد بعدی این است که موضوع پیشنهادی این هفته مردی بود که آگاهانه به سوی مرگ می‌رود؛ بنابراین نیاز بود این آگاهی را واضح‌تر بیان کنید. چه‌گونه ممکن است جوانی با چهارده‌سال سن به این آگاهی برسد؟ مگر عشق خدا تا چه اندازه در دلش ریشه دوانده است؟
متن شما نیازمند وصف احساسات فراوان است. ایده‌ی شما درباره‌ی نوجوانی که عشقش آن‌قدر نسبت به خالق خویش افزایش می‌یابد تا در نهایت او را به آغـ*ـوش مرگ دعوت کند، ایده‌ی پیش پا افتاده‌ای نیست. به طور حتم باید با دقت توصیف شود و درست همان‌طور که واقعاً لایق است در مخاطب اثر بگذارد.
متن شما تنها در چند دیالوگ خلاصه می‌شود و بلافاصله با مرگ به پایان می‌رسد. در صورتی که بیان حالت معنوی احساس فردی در هنگام شهادت، نیازمند توصیف بسیار بسیار فراوان است؛ چراکه همین توصیف خواننده را به هیجان وا می‌دارد و کشمکش لازم را در متن شما به وجود می‌آورد. برای این منظور می‌توانستید ذهنیات دو جوان را به یک‌دیگر مرتبط کنید. زمانی که کنار هم در خون خود می‌غلتند و با نگاه اشک‌آلودشان با هم سخن می‌گویند. به جای بیان دیالوگ‌های دور از احساس و با موضوعی معمولی، حرف‌های آن‌ها را در قالب احساسشان هنگامی که به معشوق می‌رسند بیان کنید. شما در حقیقت تنها ایده و نتیجه‌گیری خود را بیان کرده بودید و گسترش چندانی در متنتان دیده نمی‌شد.
گرچه با وجود تمام این‌ها، از انتخاب چنین ایده‌ای و ارتباط دقیق آن با موضوع پیشنهادی، به شما تبریک می‌گویم.

نام و خلاصه: ۷ از ۱۰
گسترش پی‌رنگ: ۴ از ۱۵
تضاد: ۱ از ۷
موقعیت: ۱ از ۸
شخصیت‌پردازی: ۰ از ۱۰
مجموع: ۱۳ از ۵۰
 
  • پیشنهادات
  • "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    منتقد: Janan
    نقد زندگی‌ای دوباره

    به کارگاه تبحر خوش آمدید. امید است که دوشادوش یکدیگر در راه پیشرفت قدم برداریم.
    نویسنده جان! اولین اشکالی که به چشم می‌خورد، انتخاب نام داستان شماست. بعد از حروف صدادار مثل حرف (ی)، استفاده از (ای) درست نیست. می‌شد از عنوان (یک زندگی دوباره) با همان مفهوم استفاده کرد. جدا از آن می‌توانستید نام جذاب تری را انتخاب کنید.
    خلاصه‌ی شما نه‌تنها در نگاه اول شوق خواندن را در خواننده ایجاد نمی‌کند؛ بلکه با موضوع پیشنهادی نیز مرتبط به نظر نمی‌سد. در حقیقت کوچک‌ترین اشاره‌ای به مرگی که آگاهانه انتخاب می‌شود ندارد و اگر در نوشتن خلاصه‌هایتان از موضوع اصلی منحرف شوید، نمی‌توانید مخاطب‌های مربوطه را جذب کنید.
    عزیزجان! خلاصه شما ایرادات تایپی و نگارشی داشت. 《زندگی در دنیا برای همگان به منزله یک بار سیستم (؟!) در این دنیای فانی است》
    《اما برای من حکم دوباره و مسئولیتی دوچندان را شامل می‌شود.》
    جمله‌ی بالا را دوباره بخوانید. آیا متوجه نگارش اشتباه می‌شوید؟
    شروع شما با توصیفات شروع شد که می‌توانست فضای نوشته‌تان را به خواننده منتقل کند. توصیفات مشکلی نداشت؛ اما در راه اشتباهی مورد استفاده قرار گرفته بود؛ زیرا موضوع این هفته، مردی است که مرگ را آگاهانه انتخاب می‌کند. اول که شروع به خواندن کردم، با خودم گفتم این یک نگاه متفاوت است! این‌بار داستان از نگاه یک دختر روایت شده است؛ اما با پایان داستان کمی ناامید شدم. علت این است که تمام جوانب موضوع در داستان رعایت نشده است. دقت کنید، مرد موضوع می‌بایست با انتخاب خودش بمیرد. مرد داستان یک بیمار مرگ مغزی بود که قلبش را اهدا کرده بود و این یک مرگ آگاهانه نیست.
    ساختار جملاتتان نیاز به وقت بیش‌تر دارد. تکرار افعال یکسان پشت سر هم و استفاده‌ی (را) در جای نامناسب از این دسته اشکالات است.
    مثال:
    تنها از طریق آن می‌توانست مردمی که سخت در تکاپو بودند را تماشا کند.
    را باید بعد از که بیاید. مردم مفعول جمله‌ی شماست و را نشانه‌ی مفعول؛ بنابراین باید بعد از مردم نوشته شود.
    با وجود این‌ها، هنوز در نگاه من به راوی متفاوت شایسته‌ی دریافت یک امتیاز ویژه هستید.
    ناامید نشوید و بدانید که کار نیکوکردن از پرکردن است. هرچه بیشتر بنویسید، بر نوشتن مسلط‌تر خواهید شد.
    قلمتان سبز و مانا.

    امتیازات:
    نام و خلاصه: ۳ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۷ از ۱۵
    تضاد: ۰ از ۷
    موقعیت: ۲ از ۸
    کارکتر و شخصیت پردازی: ۳ از ۱۰
     

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    نقد آغـ*ـوش زیبای مرگ

    به کارگاه تبحر خوش آمدید. امید است دوشادوش یکدیگر قدم در راه پیشرفت برداریم.
    مهدیه جان! با توجه به امتیاز بالای هفته‌ی قبل و دید متفاوتتان در اولین هفته از کارگاه، انتظار بالاتری داشتم. این بار نه نام و نه خلاصه چنگی به دل نمی‌زد. خلاصه‌تان تنها مقدمه‌‌ای بود که به بیان یک دغدغه می‌پرداخت. در صورتی که می‌بایست هدفتان را از نوشتن متن مشخص کند و برای خواننده یک متن کوتاه مفید باشد.
    شروع شما می‌توانست بهتر نوشته شود. با توصیفات دقیق و بامفهوم‌تر؛ یعنی (بیان خاطرات بیش‌تر و پررنگ‌کردن عشق میان آن‌ها). در حقیقت اگر از احساسات و عشق یک پدر به دخترکش کمی بیش‌تر سخن می‌گفتید، همان ابتدا خواننده را وارد یک هیجان می‌کردید.
    عدم توصیف مناسب این عشق، باعث می‌شد پیرنگ آن‌قدرها موضوع متفاوت و جذابی به نظر نرسد. در صورتی که مرگ آگاهانه‌ی یک پدر به‌خاطر از دست‌دادن دختر و همسرش می‌تواند شیوا و تاثیرگذارتر بیان شود. در حقیقت کمی گیج‌کننده هم بود. چرا در لحظات آخر زندگی، زن و فرزند مرد از او متنفر شده بودند و ترسیدند؟ گـ ـناه مرد چه بود که به‌خاطر آن عذاب وجدان داشت؟
    به طور حتم اگر درباره‌ی تمام این‌ها توضیح بیش‌تری می‌دادید، پی‌رنگتان نیز مفهوم بیش‌تری می‌گرفت و متنتان جهت پیدا می‌کرد.
    توصیفات دیگر خوب و به‌جا بود. توصیف احساسات با توجه به موضوع مناسب بود. قلمتان نسبتاً منسجم است. باید بدانید از موضوعی ساده نیز می‌توان یک داستان بکر ساخت. اگرچه این امر فقط در صورتی محقق می‌شود که شما به خوبی شخصیت‌پردازی کنید و هیچ گونه ابهامی در آن باقی نگذارید تا خواننده را گیج کند. سوال‌هایی که در متن به وجود آورده‌اید، همان‌طور که در ذهن خود به نتیجه می‌رسند باید در ذهن خواننده نیز پاسخ بگیرند. برداشت و نتیجه‌گیری شما از این متن مشخص نبود و برای همین خواننده را سردرگم می‌کرد. در غیر این صورت برای خلق آثار بهتر، می‌بایست روی انتخاب موضوع وقت بیش‌تری بگذارید.
    قلمتان سبز و مانا.

    امتیازات:

    نام و خلاصه: ۲ از ۱۰
    گسترش پیرنگ: ۵ از ۱۵
    تضاد: ۱ از ۷
    موقعیت: ۳ از ۸
    کارکتر و شخصیت پردازی: ۳ از ۱۰
    مجموع: ۱۴ از ۵۰
     

    Zeinab-eslami.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/30
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    723
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    زمین
    نام: احساسات یک گربه
    ژانر: درام
    خلاصه: داستان درمورد گربه‌ایست که دلش از بی‌رحمی انسان‌ها گرفته است. او که آبستن است و گرسنه از کوچه‌ای به کوچه دیگر و از محله‌ای به محله دیگر می‌رود تا شاید انسانی با خلق و خوی انسانی پیدا کند.


    بسمه تعالی
    شکم برآمده‌اش دردناک شده بود. هر کجا که می‌رفت با جارو یا شلنگ دنبالش می‌کردند که نکند آنجا فارغ شود. اشک از چشمان قهوه‌ایش سرازیر شد. صبح تا شب و شب تا صبح این روز‌هایش پر از اشک و گریه و ناله بود. در این هوای سرد دلش جایی گرم و نرم میخواست. بو کشید. بینی‌اش به خارش افتاد و شکمش قار و قور کرد. بوی کباب در کوچه‌ای که داشت از آن رد میشد پیچیده بود. صدای هلهله و کِل و آواز نه تنها در این کوچه بلکه در تمام محله می‌پیچید. لامپ‌های رنگارنگ در کوچه آویزان بودند و جلوی یکی از خانه‌های بزرگ این کوچه لامپ‌های بیشتری به چشم می‌خورد. بوی کباب از همان خانه‌ی پر از نور می‌آمد. زیر ماشین سفید رنگی که با گل تزئین شده بود رفت. با هزار دنگ و فنگ و پنهان شدن خودش را به درب مشکی خانه رساند. نگاهش به صندلی‌های کرمی و سلطنتی چیده شده در حیاط و رفت و آمدها دوخته شد. آب از لب و لوچه‌اش آویزان شده بود. دلش یک غذای خوب و خوشمزه‌ مثل کباب می‌خواست اصلاً خودش به جهنم توله‌های درون شکمش چه گناهی کرده بودند. چند روزی بود که غذای درست و حسابی گیرش نیامده بود و این باعث شده بود که توله‌ها درون شکمش بی‌قراری کرده و لگدپرانی کنند. نگاهش به زن سفید‌پوشی برخورد کرد که در یک دستش دسته‌ای از گل‌های رز سفید با لبه‌های آبی وجود داشت. مردی با لباسی سیاه و سفید دست دیگر زن سفیدپوش را گرفته بود. زن سفید پوش با آن موهای قهوه‌ای و چشمان سبزش نگاه همه را به خود جلب می‌کرد. همه برای آن دو آمده و به جشن و پایکوبی پرداخته بودند. پسری هفت ساله که در جلیقه و شلوار کرمی‌اش حسابی به دل می‌نشست نزدیکش شد. دستی در موهای خرمایی و حالت‌دارش کشید. با چشمان آبی رنگش که دارای رگه‌های تیره بود نگاهی خصمانه به گربه انداخت. گربه که نگاه عتاب آمیز پسرک را دید در حالت آماده باش فرو رفت و پنجه‌هایش را آماده پنجول کشیدن کرد. چشمانش باریک و موهای روی بدنش سیخ شده بودند. پسرک روی زانوهایش نشست و از روی زمین چوب بلندی برداشت. چوب را به سمتش پرتاب کرد. گربه خاکستری رنگ به سرعت پرید و از خانه‌ی پر از نور با آن بوی خوش و غذای ناب دور شد. چرا آدم‌ها کمی دلشان به حالش نمی‌سوخت. هر کدامشان از دیگری بدتر رفتار می‌کرد. اشک‌هایش همچنان سرازیر بود. مگر چشمان اشکی او و شکم سنگینش را نمی‌دیدند. نگاهش به کوچه تاریک با آن در‌های کوچک دوخته شد. پیرمردی با محاسن بلند و سفید جلوی درب کوچکی نشسته بود و کتابی ضخیم درون دستانش بود و غرق در کلمه به کلمه و حرف به حرف کتاب شده بود. کنجکاو شد. نزدیک پیرمرد رفت. موهای بلند و سفید پیرمرد پشت سرش با کش مشکی کوچکی بسته شده بودند و پیراهن بلند سفیدش بر روی شلوارش افتاده بود. روی کتاب اسم مثنوی معنوی به چشم می‌خورد. زمزمه‌های پیرمرد در گوش تیز او می‌پیچید. کنار پیرمرد نشست. دلش کمی آرامش جاری شده از این ابیات را می‌خواست. پیرمرد که لبانش به لبخندی مزین شده بود به او نگاهی انداخت و او از جا جهید. می‌ترسید پیرمرد هم جوری دیگر آزارش دهد. اصلاً شاید با همین کتاب اسرارآمیز در سرش می‌کوبید تا او را دور کند. پیرمرد که ناآرامی او را دید نگاهش را از او گرفت و باز به کتاب داد و کمی بلندتر خواند. انگار که خوشحال بود شنونده‌ای دیگر به جز در و دیوار پیدا کرده است. پیرمرد می‌خواند و او هر لحظه آرام‌تر می‌شد و خودش را به پیرمرد خندان و مهربان نزدیک می‌کرد. چشمانش را بست. انگار که رام پیرمرد شده بود. پیرمرد خواند و خواند و خواند و گربه‌ی چشم قهوه‌ای گوش داد و گوش داد. دو ساعتی گذشت و پیرمرد در کتاب را بست. نگاهی به گربه انداخت و به سمت درب چوبی خانه‌اش رفت. گربه آرام و بااحتیاط پشت سر پیرمرد می‌رفت. در دلش از خدا می‌خواست که لااقل او آدمی دلرحم باشد. دلش از جبر روزگار و انسان‌هایی که به گربه‌ای ناچیز هم رحم نمی‌کردند گرفته بود. پیرمرد داخل خانه کوچکش شد و درب چوبی را نبست. دلش آرام گرفت. پس بودند آدم‌هایی که دلرحم و مهربان بودند. آدم‌هایی بودند که کمک کنند، هر چند کم... هر چند اندک، مهم همین بودن‌های کم، پرمعنا و حیاتی بود. داخل رفت. حیاط کوچک خاکی و دیوار‌ها کاهگلی بودند. تخت کوچک و حوضی کوچک‌تر در حیاط به چشم می‌خورد. کاسه‌ی کوزه‌ای آبی رنگ که پر از شیر بود جلوی پای پیرمرد گذاشته شده بود. دلش برای مهربانی پیرمرد رفت و دلش از آدم‌هایی که برای گربه‌ها ضرب المثلی بس ناجوانمردانه ساخته بودند گرفته بود. از آدم‌هایی که خودشان هزار عیب داشتند و می‌گفتند:« در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته.» آخر دست خودشان که نبود، گربه بودند و حس بویاییشان حسابی قوی... شکم گرسنه و بوی غذا و دسترسی به غذا وادارشان میکرد که اگر می‌توانند ناخنکی بزنند. نگاه اشک‌آلود و پر تشکرش را به پیرمرد دوخت و زبانش را در ظرف شیری زد. خنکی و مزه شیر که روی زبانش نشست دلش از آن اشک‌های شوق و میو میو‌های تشکرآمیز می‌خواست. او می‌دانست برای پیرمرد ظرفی پر از شیر چیز مهمی نیست اما برای او با توله‌های درون شکمش عمر و زندگی‌ای دوباره بود.
    صحبتم را ناتمام می‌گذارم. نگاهم را به هفت توله‌ی از آب و گل درآمده‌ام می‌دوزم و می‌گویم:« قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.»
    یکی از توله‌ها ناله‌ای می‌کند و می‌گوید:« مامان پس آخرش چی شد؟ پیرمرده گذاشت گربه توی خونه‌اش بمونه؟ بچه‌های خانم گربه چی شدن؟»
    نگاهم را به تخت و حوض کوچک وسط حیاط می‌دوزم. نگاهم را کمی می‌چرخانم که روی پنجره‌ی خانه می‌نشیند. پیرمرد با همان محاسن بلند و سفید، پیراهن سفید و بلندی که روی شلوارش افتاده و موهای بسته شده با کش از پنجره به ما چشم دوخته بود.
     

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران

    نقد متن احساسات یک گربه

    زینب جان، در کلام اول پیشرفت شما را در انسجام‌دادن به متن و توصیفاتتان تشویق می‌کنم. نوشته‌ی کنونی شما گسترده‌تر، پر توصیف‌تر و کامل‌تر از متن‌های پیشینتان است و با این که بازهم جایی برای بهترشدن دارد؛ اما خالی از پیشرفت نیست. چه خوب است که هرچه متن گسترده‌تر می‌شود، نام مناسب‌تری را نیز دارا باشد. پی‌رنگ شما احساسات یک گربه است و همچنین بیان اتفاقاتی که برای او می‌افتد؛ بنابراین نیاز است نامی برگزینید که طرح اولیه را فاش نکند و خواننده در همان اول از چنین ایده‌ای مطلع نشود. اگر نامی دیگر خلق کنید و خواننده زمانی که متن شما را شروع می‌کند رفته‌رفته با ایده‌ی اصلی روبه‌رو شود، هیجان کارتان دوچندان خواهد شد.
    همچنین برخلاف پیشرفتتان در گسترش متن، خلاصه‌ی ساده‌ای داشتید که خواننده را به خود جذب نمی‌کرد. در تمام آثار، چه متن‌های کوتاه و چه رمان‌های بلند، خلاصه مهم‌ترین رکنی‌ست که بعد از نام توجه خواننده را به خود جلب می‌کند؛ پس باید بدانید که مهم‌ترین ویژگی‌های یک خلاصه‌ی جذاب عبارتند از:
    ۱- روان و سلیس‌بودن
    ۲- ایجاد گره و ابهام در ذهن خواننده (رمزآمیزبودن)
    ۳- مفیدبودن و مشخص‌کردن هدف (دادن اطلاعات به‌اندازه)
    ۴- فاش‌نکردن ایده‌ی اصلی
    شروع نیز می‌توانست بهتر نوشته شود. آغاز هرنوشته‌ای ضامن موفقیت ادامه‌ی آن می‌شود؛ بنابراین باید آن‌قدرها گیرا و جدید نوشته شود که خواننده را در همان ابتدا در جای میخکوب کند. توصیه می‌شود روی سه عنصر بیرونی متن خود نیز به اندازه‌ی گسترش پی‌رنگ وقت بیش‌تری بگذارید تا پیشرفت آن‌ها همگام با هم بالا رود.
    توصیفات مکان شما پیشرفت کرده بود و درباره‌ی خانه‌ی پیرمرد خوب عمل کرده بودید. با این حال هنوزهم این توصیفات جایی برای گسترش داشت. برای مثال چیزهایی را که گربه شاهد آن بود بیش‌تر شرح می‌دادید (برخی از گربه‌های خانگی که انسان با آن‌ها رفتار بهتری دارد و برخی بچه‌گربه‌هایی که دست یا پایشان را به خاطر بچه‌های انسان‌ها از دست داده‌اند). شما ذکر کرده‌اید که گربه از انسان‌ها هراس دارد؛ اما علتش را آن‌چنان که باید شرح نداده بودید. درست است که همه‌ی ما می‌دانیم حیوانات مورد اذیت و آزار انسان‌های نادان قرار می‌گیرند؛ اما تصور کنید مخاطب متن شما کودکان باشند. در آن صورت بهتر است جای ابهامی برایشان باقی نگذارید. مثلاً بهتر بود به تمام این سوالات پاسخ می‌دادید:
    چرا گربه از انسان‌ها می‌هراسید؟ مگر چه رفتارهایی از آن‌ها دیده بود؟
    در توصیف احساسات نیز پیشرفت داشتید؛ اما شخصیت‌پردازی هنوزهم یکی از چیزهایی‌ست که باید وقت بیش‌تری برایش بگذارید. از وصف شخصیت پیرمرد نگذرید و نگاه گربه را درباره‌ی مهربانی‌ها و حس خوبی که به او دارد دقیق‌تر شرح دهید. حال اگر پس از توضیح رفتارهای بی‌رحمانه‌ی سایر انسان‌ها از مهربانی او سخن بگویید، چنین تضادی را بهتر به نمایش گذاشته‌اید تا مخاطب نیز بهتر درک کند چرا گربه به او پناه برد و سالیان سال کنارش ماند.
    در آخر باید بگویم که متنتان نسبت به متن‌های قبلی انسجام بیش‌تری پیدا کرده و پی‌رنگتان گسترده‌تر شده بود. البته اگر نکات ذکرشده را در نظر بگیرید، پیشرفتتان نیز روزبه‌روز بیش‌تر خواهد شد.

    نام و خلاصه: ۰ از ۱۰
    گسترش پی‌رنگ: ۸ از ۱۵
    موقعیت: ۴ از ۸
    تضاد: ۲ از ۷
    شخصیت‌پردازی: ۳ از ۱۰
    مجموع: ۱۷ از ۵۰
     

    ^M.Sajdeh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/26
    ارسالی ها
    1,650
    امتیاز واکنش
    7,439
    امتیاز
    646
    محل سکونت
    تهران
    نام:نوازش های مخلمی ...
    ژانر:درام، تخیلی
    خلاصه:
    تیله های طوسی رنگ معصومش هرزگاهی خاکستری های پلید می بیند. گاهی ژرفای رنگین کمان برایش برق می زند و گاهی سفیدی محبت، صدای مخلمی نوازشش را بیدار می کند....
    اما کم پیش می آید گرمای یک آغـ*ـوش را بچشد....

    به نام خالق خلق...
    زیر نیمکت فلزی و سردی از ترس خیس شدن پناه می گیرد و دم دراز و طوسی رنگش را جمع می کند. به خود می لرزد و تیله های طوسی اش مدام پاهایی را دنبال میکند که مانند یویو به این سمت و آن سمت هجوم می برند.
    صدای برخورد کفش ها به گودال های کوچک و بزرگ مقابلش شالاپ شالاپ صدا می دهد و قطرات مرطوب آب را سمتش پرت می کند. با پنجه سفید رنگش صورت پشمالوی خود را تمیز می کند و عقب تر می رود.
    هنوز پای راستش گزگز می کند و گوشش تیر می کشد؛ اما با تمام آزار هایی که آن بچه های خردسال به او روا داشتند، عاشق نوازش شدن و حسرت یک آغـ*ـوش مخلمی را دارد، از همان هایی که حسابی نقاط حساس بدنش را بخاراند و تمام وجودش را آرام کند.
    تا به حال صدمات زیادی به خاطر همین آغـ*ـوش مخلمی کشیده است. زیر پا لگد شدن و با جارو و چوب ضربه خوردن؛ حتی یک بار یک پنجه اش زیر چرخ موتور رفت؛ اما هنوز طعم زیبای چندسال اول زندگی اش که دست آموز یک انسان بود او را وادار به اعتمتد کردن به آن ها می کند.
    کفش های سیاهی مقابل نیمکت متوقف می شود و تکه استخوان گوشت داری پیش رویش روی زمین می افتد.
    طمع بوی گوشت تازه او را به سمت جلو می کشد و از طرفی بی اعتمادی اش به این محبت های یک دفعه، ترس درونش را بیدار می کند.
    آرام از لا به لای حصار فلزی نیمکت به بالای سرش نگاه می کند.
    لبخند مهربان و گرمی او را نظاره می کند و تشویق به بیرون آمدنش کمی دلگرمش می کند. آهسته روی پنجه بیرون می آید و نزدیک تکه گوشت می ایستد.
    با آن تیله های طوسی رنگ و معصومش به چشمان بشاش بالای سرش نگاه می کند و "میو میو" کنان تشکر می کند.
    دستی روی سرش فرود می آید و نوازش می کند که گرم و دلپذیر او را آرام می کند.
    استخوان را به دندان می گیرد و بعد از نگاه دوباره ای به چهره شاد و مهربان بالای سرش به سمت محوطه باز پارک می دود. باران آرام گرفته و قطرات خیس دیگر او را آزار نمی دهد.
    می خواهد اولین گاز لـ*ـذت بخش از تکه گوشت را بخورد که نگاهش از گوشت و چمن به سمت مقابلش لیز می خورد. پسرک کوچک و خیس که به تنه درخت تکیه زده و دستانش را به شکمش گرفته است.
    حس گرسنگی در تیله های طوسی رنگش، چشیده می شود؛ انگار دیگر طمع ندارد، دیگر گرسنه نیست.
    می ترسد سمتش برود؛ حتی نمی داند او هم استخوان و گوشت دوست دارد یا نه!آهسته استخوان را به دندان می گیرد و چندی سمتش می رود.
    با فاصله روی چمن ها لم می دهد و استخوان را دندان می زند؛ اما مدام به پسرک نگاه می کند.
    پسرک روی چمن می خزد و سمتش می اید از ترس اینکه از او هم آسیب ببیند در جایش نیم خیز می شود که دست پینه زده پسرک روی سر گرد و کوچکش فرود می آید؛ دوباره در جایش لم می دهد و نوازش های پسرک را با جان و دل می پذیرد.
    همانطور که با دندان ها و فک محکمش استخوان را می جود، تکه کوچکی کباب مقابلش روی چمن قرار می گیرد. بوی عطر دلپذیرش مشام گربه را نوازش می دهد.
    متعجب به چشمان پسرک نگاه می کند، ضعف در بدنش فریاد می زند؛ اما دلرحمی اش برای او بسیار ارزشمند است.
    با اشتیاق، همراه نوازش های پسرک کباب را می خورد.
    ***
    میان کوچه ها به این سمت و آن سمت می رود؛ بلکه غذایی پیدا کند. با دیدن مغازه قصابی سریع به سمتش می دود و مقابل در شیشه اش می ایستد.
    مردی از کنارش رد می شود و در خودکار باز می شود. گربه سریع به داخل مغازه می دود تا چیزی پیدا کند و این گرسنگی چند روزه اش را پایان دهد.
    با دیدن گوشت لَختی که داخل محفظه شیشه ای قرار دارد، روی دوپا می ایستد؛ بلکه سهمی از آن گوشت بزرگ داشته باشد.
    چیزی محکم به بدنش اسابت می کند و به دیوار سنگی برخورد می کند. بدن درد تمام وجودش را می گیرد. با فریادی که به گوش هایش می رسد از ترس بلند می شود که به در شیشه ای بسته می خورد. بر می گردد و تیله های طوسی رنگش به صورت خشن و کشیده مرد بالای سرش می دوزد. به خود می لرزد. در قاب گرد تیله هایش، چوبی بالا و بالا تر می رود.
    نگاهش به چهره پسرکی می رود که سعی می کند مقابل هیولایی که قصد زدنش را دارد بگیرد. از ترس محکم به در می چسبد و میو میو کنان التماس می کند و هر ثانیه چوب پایی تر می آید. با ضربه محکم، بی حال روی زمین می افتد. تنها تکه گوشت کوچکی می خواست؛ اما انتظارش بیش از حد بزرگ بوده که با چنین رفتاری روبه رو شد.
    پسرک چاقوی قصاب را از پشت میزش بر میدارد و سریع تکه گوشت بزرگی را داخل جیبش هل می دهد و به سمت قصاب که در حال بیرون انداختن گربه زخمی است می دود و با چاقو تهدیدش میکند. سریع بدن بی جان گربه را بر دست می گیرد و فرار می کند.
    با نوازش های نرم و لطفی بدنش را کش و قوس می دهد که درد استخوان سوزی او را به خود می پیچاند.
    چشمانش را آهسته باز می کند که چهره معصوم همان پسرک مقابلش نمایان می شود با تکه کبابی دیگر در دست....
    دوباره چشمانش را می بندد، این آغـ*ـوش مخلمی به تمام گرسنگی هایش می ارزد.
    بوی انسانیت لذید تر از هر غذایی به مذاقش خوش می آید.



    ببخشید دیر شد یکم مشکلات شخصی داشتم .....زیاد نتونستم تمرکز کنم بابت تمام کم و کاستیاش شرمنده
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144

    مردی که آگاهانه مرگ را انتخاب می کند یعنی موضوعی با ظرفیت توصیف احساسات فوق العاده بالا. شما تقریبا از پس این موضوع بر امدید. به خوبی توصیف کردید و یک دستی اخر متنتان، برگ اس این نوشته است. درست در جایی که فکر میکردم راوی مرگ را انتخاب خواهد کد، شگفت زده یمان کردید.
    البته با وجود توصیفات خوب و نشان دادن کشمکش میان شخصیت با خودش و زندگی، چند ایراد کوچک را میتوان گوشزد کرد. اول اینکه خلاصه ی تان خلاصه نبوده و مقدمه بود.‌درست است مفهوم یکسانی با متن داشت اما دقت کنید که خلاصه یعنی کوتاه کردن یک متن در چند جمله. خلاصه ی تان این مفهوم را نمی رساند.
    دوم مسئله ی قابل تامل این است با وجود انجام توصیفات خوب، ایده ی انتخابی، بی پولی، با وجود مهم بودن واقعا تکراری است و به جالبی ایده ی بقیه ی شرکت کنندگان نبود.
    سعی کنید قلم خوبتان را در کنار ایده ی خوب پرورش دهید.

    نام و خلاصه: ۴ از ۱۰
    گسترش پی‌رنگ: ۴ از ۱۵
    تضاد: ۴ از ۸
    موقعیت: ۲ از ۷
    شخصیت‌پردازی: ۲ از ۷
    مجموع: ۱۶ از ۵۰
     

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    نوازش‌های مخملی!
    همراهی نامی جذاب با خلاصه‌ای مناسب انسان را وادار به پیشروی و خواندن متن می‌کرد و توصیفات به قدری زیبا بود که انسان قادر به رها کردن آن نبود؛ اما متن قبل از پرش زمانی کمی جای کار داشت و میشد آن را کمی به تعویق انداخت. به نوعی اگر قبل از پرش زمانی کمی احساسات بین پسرک و گربه را نشان می‌دادید بهتر بود؛ چون پسرک به عنوان فردی که پس از مدت‌ها به گربه محبت کرده قطعا در ذهن او جای خاصی داشت و باید بیشتر به آن پرداخته میشد.
    در برخی قسمت‌ها یکنواختی متن هرچند کم از بین رفته بو‌د که البته با بازخوانی کوتاهی قابل اصلاح است. ایده نیز کمی جای کار بیشتری داشت و قابلیت پردازش بیشتر را با پرداختن به پسربچه و تفکیک دیدگاه گربه داشت.
    نکته‌ی قابل توجه آن است که استفاده از ژانر تخیلی برای رمان‌ها و داستان‌های کوتاه نادرست است و بهتر است به جای آن از ژانر فانتزی استفاده کنید که البته در متن شما اصلا نیازی به استفاده از این ژانر نبود و به نوعی همان ژانر درام منظور را می‌رساند. ژانر فانتزی زمانی استفاده می‌شود که ایده‌ زاده‌ی ذهن نویسنده و چیزی خارج از دنیای واقعی باشد؛ اما شخصیت گربه کاملا واقعی بود.
    به شما بابت روایت زیبا و ملایمتان تبریک می‌گویم.
    قلمتون همیشه سبز.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا