آن امام به حق ولی خدا | کاسدالله غالبش نامی | |
دو کس او را به جان بیازردند | یکی از ابلهی یک از خامی | |
هر دو را نام عبدرحمانست | آن یکی ملجم این یکی جامی |
شیر خدا شاه ولایت علی | صیقلی شرک خفی و جلی | |
روز احد چون صف هیجا گرفت | تیر مخالف به تنش جا گرفت |
جَهان ملک خاتون | |
---|---|
درگذشت | بعد از ۷۸۴ (قمری) |
پیشه | چامه سرا |
دوره | نیمه دوم قرن هشتم هجری |
والدین | جلال الدین مسعودشاه |
بر خاک آستان تو سر مینهد جهان | زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست | |
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم | زان رو که محتسب نکند فکر از عسس | |
همچو سروم سایهای بر من فکن | تا جهان گردد از آن رو با نظام |
حافظ شیرازی | |
---|---|
| |
نام اصلی | خواجه شمس الدین محمد بن بهاءالدّین شیرازی |
زمینهٔ کاری | شعر، فلسفه و عرفان |
زادروز | ۷۰۶حدود ۷۲۷ شیراز |
مرگ | ۷۶۹۷۹۲ شیراز |
ملیت |
|
جایگاه خاکسپاری | حافظیهٔ شیراز |
در زمان حکومت | شاه شیخ ابواسحاق |
رویدادهای مهم | یورش محمد مبارزالدین حکمران کرمان و یزد |
لقب | لسانالغیب |
پیشه | شاعر |
سبک نوشتاری | سبک عراقی |
دیوان سرودهها | کلیات حافظ |
تخلص | حافظ |
دلیل سرشناسی | غزلسرایی پارسی |
اثرگذاشته بر | گوته |
قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ | که گرچه غرق گـ ـناه است، میرود به بهشت |
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه | که زیارتگه رندان جهان خواهد بود |
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ | به قرآنی که اندر سـ*ـینه داری |
پیش از اینت بیش از این اندیشهٔ عشّاق بود | مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود | |
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان | بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود | |
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند | منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود | |
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد | ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود | |
حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبرد و دین | بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود | |
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد | دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت | وز بستر عافیت برون خواهم خفت | |
باور نکنی خیال خود را بفرست | تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت[۲۰] |
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد | هر پاکروی که بود تردامن شد | |
گویند شب آبستن غیب است عجب | چون مرد ندید از که آبستن شد[۲۱] |
خدا را کم نشین با خرقهپوشان | رخ از «رند»ان بیسامان مپوشان | |
در این خرقه بسی آلودگی هست | خوشا وقت قبای «می»فروشان | |
در این «صوفی»وشان دَردی ندیدم | که صافی باد خوشـی دُردنوشان |
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست | رهروی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی | |
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست | عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی |
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد | ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد |
می بده تا دهمت آگهی از سِر قضا | که به روی که شدم عاشق و از بوی که مـسـ*ـت | |
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر | که تا بزاد و بشد، جام می ز کف ننهاد |
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد | حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود | |
مگو دیگر که حافظ نکتهدانست | که ما دیدیم و محکم جاهلی بود |
غزل سرایی حافظ بدان رسید که چرخ | نوای زهره و رامشگری بهشت از یاد | |
بداد داد بیان در غزل بدان وجهی | که هیچ شاعر از این گونه داد نظم نداد | |
چوشعر عذب روانش زبر کند گویی | هزار رحمت حق بر روان حافظ باد |
یوسف المفقود فی اوطانه لا تحزنن | عائدٌ یوماً الی کنعانهِ لاتحزنن | |
بیت الاحزان تراهُ عنقریب روضةً | یضحک الورد علی بنیانه لا تحزنن | |
هذه الافلاک إن دارت علی غیر المنی | لایدومُ الدهرُ فی حدثانه لا تحزنن | |
لست تدری الغیب فی أسراره لا تیأسنْ | کم وراء الستر من أفنانهِ لا تحزنن | |
یا فؤادی إن یسلْ بالکونِ طوفانُ الفنا | فلکُ نوح لکَ فی طوفانه لا تحزنن | |
منزلٌ جدّ مخوف ومرادٌ شاحطٌ | لم یدم فجّ علی رکبانه لا تحزنن | |
(حافظ) ما دمتَ بالفقر ولیلٌ مظلمٌ | فی دعاء الله أو قرآنه لا تحزنن[۳۰] |
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد | هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز | |
به کوی میفروشانش ز جامی بر نمیگیرند | زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد |
دیشب بهسیل اشک ره خواب میزدم | نقشی بهیاد خطّ تو بر آب میزدم | |
چشمم بهروی ساقی و گوشم بهقول چنگ | فالی به چشم و گوش درین باب میزدم | |
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت | میگفتم این سرود و می ناب میزدم | |
خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و کام | بر نام عمر و دولتِ احباب میزدم |
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان | کدام محرم دل ره در این حرم دارد |
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش | زدهام فالی و فریاد رسی میآید |
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد | بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد |
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد | ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد |
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب | چون نیک بنگری همه تزویر میکنند | |
حافظا میخور و رندی کن و خوش باش ولی | دام تزویر مکن چون دگران قرآن را |
بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود | بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست | |
می خور که صد گـ ـناه ز اغیار در حجاب | بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنند |
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن | که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست |
درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری کشیدهام که مپرس | |
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس[۳۵] |
راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی | خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود | |
دیدی آن قهقه کبک خرامان حافظ | که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود |
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم | خم میدیدم خون در دل و پا در گل بود | |
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیزست | به بانگ چنگ مخور باده که محتسب تیزست | |
محتسب داند که حافظ عاشق است | وآصف ملک سلیمان نیز هم |
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند | وز وی جهان برست و بت میگسار هم |
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش | که دور شاه شجاع است میدلیر بنوش |
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم | عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است | |
فرق است از آب خضر که ظلمات جای اوست | تا آب ما که منبعش الله اکبر است |
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس | نسیم روضه شیراز پیک راهت بس |
اگرچه زنده رود آب حیات است | ولی شیراز ما از اصفهان به |
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد | حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود | |
مگو دیگر که حافظ نکتهدانست | که ما دیدیم و محکم جاهلی بود |
خواجوی کرمانی | |
---|---|
مجسمه خواجوی کرمانی در کنار دروازه قران شیراز | |
نام اصلی | کمالالدین ابوالعطاء محمودبن علیبن محمود |
زمینهٔ کاری | شعر، عرفان، ریاضیات و طب |
زادروز | ۶۸۹ (قمری) کرمان |
مرگ | ۷۵۲ (قمری) شیراز |
ملیت |
|
جایگاه خاکسپاری | تنگ الله اکبر شیراز |
در زمان حکومت | اییلخانان |
نام(های) دیگر | کمال الدین محمود |
لقب | نخلبند شاعران |
سبک نوشتاری | سبک عراقی |
دیوان سرودهها | دیوان، خمسه خواجوی کرمانی و تعدادی آثار منثور |
تخلص | خواجو |
اثرگذاشته بر | حافظ |
زتو با تو راز گویم به زبان بی زبانی | به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی | |
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید | رخ همچو آفتابت، ز نقاب آسمانی | |
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی | تو چه آیت شریفی که منزه از بیانی | |
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده | ز تو کی کناره گیرم که تو در میان جانی |
سعدیِ شیرازی | |
---|---|
آرامگاه سعدی در شیراز | |
نام اصلی | ابومحمد مُصلِحالدین بن عبدالله |
زمینهٔ کاری | شاعر و نویسنده |
زادروز | ۵۸۵ یا حدود ۶۰۶ هـ. ق. / حدود ۵۸۹ خورشیدی/ ۱۲۱۰ میلادی[۱] شیراز، ایران |
مرگ | حدود ۶۹۱ هـ. ق. / حدود ۶۷۰ یا ۶۷۱ خورشیدی/ ۱۲۹۱ یا ۱۲۹۲ میلادی[۱] شیراز، ایران |
ملیت | ایرانی |
محل زندگی | شیراز، مصر، فرنگ، ... |
جایگاه خاکسپاری |
|
در زمان حکومت | سلطان محمد خوارزمشاه، سلطان غیاثالدین |
رویدادهای مهم | هجوم مغولان |
لقب | استادِ سخن، پادشاهِ سخن، شیرینسخن، شیخِ اَجلّ، مُصلحالدین[۲] |
کتابها | گلستان به نثر و بوستان به نظم و... |
دیوان سرودهها | بوستان (در بحر متقارب)، غزلیات، مواعظ، مراثی، ... |
تخلص | سعدی |
دلیل سرشناسی | نظم و نثر آهنگین و قویِ آثارش |
مرا در نظامیه ادرار بود | شب و روز تلقین و تکرار بود |
در اقصای عالم بگشتم بسی | به سر بردم ایام با هر کسی |
تمتع به هر گوشهای یافتم | ز هر خرمنی خوشهای یافتم |
چو پاکان شیراز خاکی نهاد | ندیدم که رحمت بر این خاک باد[۷] |
مرا در سپاهان یکی یار بود | که جنگاور و شوخ و عیّار بود |
بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدای | وگر جامه بر تن دَرَد ناخدای |
خدا کشتی آنجا که خواهد بَرَد | وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد |
وقتی دلِ سودایی، میرفت به بُستانها | بیخویشتنم کردی، بویِ گل و ریحانها | |
ای مِهرِ تو در دلها، وی مُهرِ تو بر ل*ب.ه*ا! | وی شورِ تو در سرها، وی سرّ تو در جانها! | |
تا عهدِ تو دربستم، عهدِ همه بشکستم | بعد از تو روا باشد، نقضِ همه پیمانها | |
هر کو نظری دارد، با یارِ کمانابرو | باید که سپر باشد، پیش همه پیکانها | |
گویند مگو سعدی، چندین سخن از عشقش | میگویم و بعد از من، گویند به دورانها |
تن آدمی شریف است به جانِ آدمیت | نه همین لباسِ زیباست نشانِ آدمیت | |
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی | چه میانِ نقش دیوار و میانِ آدمیت؟! | |
خور و خواب و خشم و خواهــش نـفس، شَغَب است و جهل و ظلمت | حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت | |
بهحقیقت آدمی باش، وگرنه مرغ باشد | که همین سخن بگوید به زبان آدمیت | |
مگر آدمی نبودی که اسیرِ دیو ماندی؟ | که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت |
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی | که به دوستان یکدل، سرِ دست برفشانی | |
نفَسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو | که به تشنگی بمردم، برِ آب زندگانی | |
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان | همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی | |
نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم | همه بر سر زبانند و تو در میان جانی | |
مدهای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم | تو میان ما ندانی، که چه میرود نهانی | |
دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد | نه به وصل میرسانی، نه به قتل میرهانی |
به جهان خرّم از آنم، که جهان خرّم از اوست | عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست | |
به غنیمت شمر ای دوست، دَم عیسیِ صبح | تا دل مرده مگر زنده کنی، کاین دَم از اوست | |
نه فلک راست مسلّم، نه مَلَک را حاصل | آنچه در سرّ سُویدای بنیآدم از اوست | |
به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست | به ارادت ببَرم زخم، که درمان هم از اوست | |
زخم خونینم اگر بِه نشود، بِه باشد | خُنُک آن زخم، که هر لحظه مرا مرهم از اوست | |
غم و شادی برِ عارف چه تفاوت دارد؟ | ساقیا، باده بده شادیِ آن، کاین غم از اوست | |
پادشاهی و گدایی، برِ ما یکسان است | چو بر این در، همه را پشتِ عبادت خم از اوست | |
سعدیا، گر بکَنَد سیلِ فنا خانهٔ عمر | دل قوی دار، که بنیادِ بقا محکم از اوست |
ای ساربان آهسته رو، کآرام جانم میرود | وآن دل که با خود داشتم، با دلستانم میرود | |
من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او | گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود | |
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریشِ درون | پنهان نمیمانَد که خون بر آستانم میرود | |
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان | کز عشقِ آن سروِ روان، گویی روانم میرود | |
او میرود دامنکشان، من زهرِ تنهایی چشان | دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود | |
برگشت یارِ سرکشم بگذاشت خوشـیِ ناخوشم | چون مِجمَری پُرآتشم کز سر دُخانم میرود | |
با آنهمه بیدادِ او، وین عهدِ بیبنیادِ او | در سـ*ـینه دارم یادِ او، یا بر زبانم میرود | |
بازآی و بر چشمم نشین، ای دلستانِ نازنین | کآشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم میرود | |
شب تا سحر مینَغنَوَم، وَاندرزِ کس مینشنوم | وین ره نه قاصد میروم، کز کف عنانم میرود | |
گفتم بگریم تا اِبِل، چون خر فرومانَد به گِل | وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود | |
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من | گر چه نباشد کار من، هم کار از آنم میرود | |
در رفتنِ جان از بدن، گویند هر نوعی سخن | من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود | |
سعدی! فغان از دستِ ما، لایق نبود ای بیوفا | طاقت نمیآرم جفا، کار از فغانم میرود |
چه خوش گفت فردوسیِ پاک زاد | که رحمت بر آن تُربتِ پاک باد | |
میازار موری که دانهکش است | که جان دارد و جانِ شیرین خوش است | |
سیاه اَندَرون باشد و سنگدل | که خواهد که موری شود تنگدل |
مرا طبع از این نوع خواهان نبود | سرِ مِدحتِ پادشاهان نبود | |
ولی نظم کردم به نامِ فلان[۱۴] | مگر باز گویند صاحبدلان | |
که سعدی که گوی بلاغت ربود | در ایامِ بوبکرِ بن سَعد بود |
بنی آدم اعضای یک پیکرند[۱۸][۱۹][۲۰] | که در آفرینش ز یک گوهرند | |
چو عضوی بدرد آورد روزگار | دگر عضوها را نماند قرار |
در بارگاهِ خاطرِ سعدی خرام اگر | خواهی ز پادشاهِ سخن دادِ شاعری | |
هفت کشور نمیکنند امروز | بی مقالاتِ سعدی انجمنی | |
من آن مرغِ سُخندانم که در خاکم رَوَد صورت | هنوز آواز میآید به معنی از گلَستانم | |
هر متاعی ز مخزنی خیزد | شِکر از مصر و سعدی از شیراز | |
منم امروز و تو انگشتنمای همه خلق | من به شیرینسخنیّ و تو به خوبی مشهور | |
اگر شربتی بایدت سودمند | ز سعدی سِتان تلخْ داروی پَند | |
بر حدیثِ من و حُسنِ تو نیفزاید کس | حد همین است سخندانی و زیبایی را | |
سعدی اندازه ندارد که به شیرین سخنی | باغ طبعت همه مرغانِ شکرگفتارند | |
خانه زندان است و تنهایی ضلال | هرکه چون سعدی گلستانیش نیست | |
درین معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید | که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل | |
هنر بیار و زبانآوری مکن سعدی | چه حاجت است بگوید شِکر که شیرینم؟ | |
قلم است این به دستِ سعدی دَر | یا هزار آستین دُرّ دَری | |
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی | که یحتمل که اجابت بُوَد دعایی را | |
ز خاکِ سعدیِ شیراز بویِ عشق آید | هزار سال پس از مرگِ او گرَش بویی[۴۳] | |
من دگر شعر نخواهم بسرایم که مگس | زحمتم میدهد از بس که سخن شیرین است |
از سعدیِ مشهورسخن شعرِ روان جوی | کاو کعبهٔ فضل است و دلش چشمهٔ زمزم |
سعدیا! چون تو کجا نادرهگفتاری هست؟ | یا چو شیرین سخنت نخلِ شکرباری هست؟ | |
یا چو بُستان و گلستانِ تو گلزاری هست؟ | هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست | |
«مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست | یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست» | |
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هـ*ـوس | به هـ*ـوس بال زد و گشت گرفتار قفس | |
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس | موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس | |
«به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس | که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست» |
همام را سخن دلفریب و شیرین است | ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی |
نمیدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن | به دریا قطره آوردن، به کان گوهر فرستادن | |
چو بلبل در فراق گل از این اندیشه خاموشم | که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن! | |
حدیث شعر من گفتن کنار طبع چون آبت | به آتشگاهِ زرتشت است خاکستر فرستادن | |
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوشِ جانپرور | برِ او جرعهای نتوان از این ساغر فرستادن | |
تو کشورگیرِ آفاقی و شعرِ تو، تو را لشکر | چه خوش باشد چنین لشکر به هر کشور فرستادن |
صبر بسیار بباید پدرِ پیرِ فلک را | که دگر مادرِ گیتی چو تو فرزند بزاید |
سلمان ساوجی | |
---|---|
نام اصلی | خواجه جمالالدین سلمان بن خواجه علاءالدینمحمد |
زمینهٔ کاری | شعر |
زادروز | ۷۰۹ (قمری) ساوه |
پدر و مادر | خواجه علاءالدینمحمد |
مرگ | ۷۷۸ (قمری) ساوه |
در زمان حکومت | جلایریان |
دیوان سرودهها | جمشید و خورشید فراقنامه |
تخلص | سلمان |
اثرگذاشته بر | حافظ |
باد نوروز از کجا این بوی جان میآورد | جان من پی تا به کوی دلستان میآورد |
ورنه اقلیم فلک شکرانه این مژده را | مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه |
آنکه میانداخت سر چون خیمه بر گردن به ری | شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب |
کرد رو بر آسمان کای آسمان تدبیر چیست | آسمان گفتش «ترکت الرای بالری» در جواب |
آوازهٔ کاسهٔ تو این بنده شنید | وز طبع لطیفش به نواها برسید |
این کاسهٔ دیدهای که بیننده ز ماست | تا کاسهٔ دیده هست مثل تو ندید | |
بوستان بر دوستان افشاند از این بهجت نثار | آسمان بر آسمان انداخت زین شادی کلاه |
گر سر و ترک کلاه فقر داری ای فقیر | چار ترکت باید اول تا رود کارت به پیش |
ترک اول ترک مال و ترک ثانی ترک جاه | ترک ثالث ترک راحت ترک رابع ترک خویش |
شیخ ما در حرم مرح | قطب وقت و یگانه عالم | |
ز دمش مرده میشدی زنده | نفسش همچو عیسی مریم | |
نعمت الله مرید حضرت اوست | شیخ عبداللهاست او فافهم |
نود هفت سال عمر خوشی | بنده را داد حی ِ پاینده |
ذکر حق ای یار من بسیار کن | گر توانی کار کن در کارکن |
ما خاک راه را به نظر کنیم | صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم | |
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم | بنگر که در سراچهٔ معنی چهها کنیم | |
رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم | هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم | |
موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم | ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم | |
در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می | باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم | |
ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم | بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم | |
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام | تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم |
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند | آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند؟ | |
دردم نهفته به، ز طبیبانِ مدّعی | باشد که از خزانهٔ غیبش دوا کنند |