مارا فریاد زد:
-کمربندها را ببندید.
به آنجا نگاه کردم که فقط یک صندلی با کمربند وجود داشته ولی الان سه صندلی وجود دارد.
-صبر کن ...
با شوک به مارا نگاه کردم و او چشمکی زد. او چقدر قدرتمند بود؟ واضح است که به اندازه کافی قدرتمند نیست که بتواند آن دستبندها را از خودش جدا کند. من تعجب کردم که چه چیزی در ابتدا باعث شد او زندانی شود؟ ارشدها به راحتی از مجازات کردن دوری میکردند . ما مردمی بخشنده بودیم ، بنابراین جرم اون باید بد باشد. واقعا بد. من کمربندم را گرفتم ، اِلی کنارم بود و بعد تریسا در سمت راستش. هر دو لباس جنگی کاملا چرمی به تن داشتند و هر کدام دو شمشیر داشتند. من می دانستم که مادرم نگهبان دارد و یک بار هم از او دلیلش را پرسیده بودم.
او هم گفته بود:
-به خاطر اینکه کار مادر می تواند خطرناک باشد.
من هم فقط او را رها کردم، هیچ وقت سوالات زیادی نپرسیدم، چون به نظر میرسید که برای اون ناراحت کننده است. او فقط می خواست در مورد روز من بشنود، یا به پیادهروی در حاشیه رودخانه برود ، نه اینکه در مورد کار صحبت کند.
مارا صدا زد:
-اینجا میرویم!
آن لحظه برای چند ثانیه رودهام به هم پیچید و بعد از بین رفت.
مارا چرخدنده های روی میز را چرخاند.
-خوب، تریس، من فکر می کنم دو ساعت کافی است؟ اگر تا آن زمان برنگشتی ، باشور را می فرستم.
مارا ساعتش را بررسی کرد و از پشت میز بیرون آمد.
من هنوز از شر احساس ناراحتی شکمم جدا نشدهام. همه اینها خیلی سریع اتفاق می افتاد. اما فکر آن برگها روی درخت زندگی ، مرده و خشک .. صفحه های خالی از ریشه و تنه ... مرا به جلو سوق داد.
پرسیدم:
-باشور؟
مارا با پوزخند گفت:
-نمی خواستم شب گذشته و امروز صبح شما را تحت فشار قرار بدهم ، بنابراین او را مجبور کردم که در اتاق من بماند.
به سمت دومین درب آبی، نه آن دری که تازه باز کرده بودیم رفت و آن را عقب کشید.!
او را برای ورود به خانه صدا زد.
-باش!
من و اِلی به هم نگاهی انداختیم. صدای کوبیدن پاها به کف زمین پوشیده شد و یکی از نقاشی ها به دیوار جغجغه زد. مارا اشاره کرد که ما باید به سالن برویم و همین کار را کردیم، درست به موقع برای دیدن یک سگ غول آسا.