متون ادبی کهن جوهرالذات

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
جوهرالذات عطار شامل دو دفتر اول و دوم می‌باشد که هر دفتر از اشعاری جدا‌گانه تشکیل شده.
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بنام آنکه نور جسم و جانست

    خدای آشکارا و نهانست

    خداوندی که جان در تن نهان کرد

    ز نور خود زمین و آسمان کرد

    فلک خرگاه تخت لامکان ساخت

    زکاف و نون زمین و آسمان ساخت

    ز یک جوهر پدید آورد اشیا

    ز بود خویش پنهانست و پیدا

    مه و خورشید هردو در سجودش

    طلبکار آمده در بود بودش

    به هر کسوت که میخواهد برآید

    بهر نقشی که میخواهد نماید

    زمین و آسمان گردان اویند

    کواکب جمله سرگردان اویند

    خرد انگشت در دندان بماندست

    میان پردهٔ حیران بماندست

    ز کنه ذات او کس را خبر نیست که

    جز دیدار او چیز دگر نیست

    همه دیدار یار است ار بدانی

    ولی در عاقبت حیران بمانی

    صفاتش عقل کی بتواند آراست

    اگرچه عقل از ذاتش هویداست

    کمالش عقل و جان هرگز ندیدند

    اگرچه راه بسیاری بریدند

    فرو شد عقلها در قطرهٔ آب

    همه در قطره پنهانست دریاب

    همه در بحر این اندیشه غرقند

    ز فکرت دایما پویان به فرقند

    نمود خود نمودست او چنان باز

    که نادانسته کس انجام و آغاز

    همه حیران بمانده در جمالش

    نمییابد کسی اینجا کمالش

    کجا داند خرد کو خود چه بودست

    که او پیوسته در گفت و شنودست

    همه جانها درون پرده پنهانست

    فلک از شوق او پیوسته گردانست

    چو نتوانی که او را باز بینی

    سزد گر عین خاموشی گزینی

    ز خاموشی همه حیران و مستند

    طلسم چرخ یکباره شکستند

    اگر اسرار کلّی رو نماید

    ترا زین حسّ فانی در رباید

    برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز

    ببینی در زمان انجام و آغاز

    کسانی کاندر این ره دُرفشاندند

    همه در قعر بحرش باز ماندند

    نمیدانی در این معنی چه گوئی

    که گردان چون فلک مانند گوئی

    همه گردان تست ای دوست دریاب

    درون خانهای اکنون تو دریاب

    زهی صنع نهان و آشکاره

    که جان اینجا بمانده در نظاره

    اگر خورشید گویم هست گردان

    بماند در درون پرده حیران

    اگر ماه است دائم در گداز است

    گهی بدر و گهی در عین راز است

    کواکب نیز گردان وصالند

    گهی اندر هبوط و گـه وبالند

    قلم بشکافته از هیبت یار

    بسرگردان شده مانند پرگار

    بروی لوح او بنوشته رازش

    که تا اسرار بیند جمله بازش

    اگر عرش است اندر قطرهٔ آب

    بمانده در تحیّر گشته غرقاب

    اگر فرش است افتادست مسکین

    از او پیداست این بازار تمکین

    وگر کرسی است کرسی رفته از پای

    شده گردون او از جای بر جای

    ز شوقش میزند آتش زبانه

    که نامم محو ماند در زمانه

    ز عزمش باد بی پا و سر آمد

    ندید اسرارُ حیران بر درآمد

    ز ذوقش آب هر جائی روانست

    که او آسایش جان و روانست

    ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر

    بپاشیدست و مانده زار بر در

    ز عجزش کوه گشته پاره پاره

    به هرجائی شده بهر نظاره

    ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار

    چه گویم جمله حیرانند و افگار

    اگر بحر است دائم در خروشست

    ز شوق دوست چون دیگی بجوشست

    همو دارد یقین اندر وصالش

    وزین دریا دلان دانند حالش

    چو جمله این چنین باشند ای دوست

    طلب کن مغز را تا کی در این پوست

    به پرده همچو ایشانی تو مانده

    از آن اسرار کل حرفی نخوانده

    رها کن این همه دریاب اوّل

    چرا ماندی تو چون ایشان معطّل

    تو داری راز جوهر در درونت

    ولی کس نیست اینجا رهنمونت

    تو داری آنچه گم کردی در آخر

    فرو ماندی در این اسرار ظاهر

    تو داری جوهر ذات و صفاتش

    ولی دوری تو از دیدار ذاتش

    تو داری جوهر بس بی نهایت

    نمییابی مرا او را حد و غایت

    تو داری جوهری از جمله برتر

    بسوی جوهر ذاتی تو رهبر

    زهی دیدار تو افلاک و انجم

    درونی و برون پیدا و هم گم

    ندیده دیدهٔ جان روی تو باز

    حجاب آخر دمی از جان برانداز

    چو بنمودی جمالت را مپوشان

    که ذرّاتند جمله حلقه گوشان

    زهی اینجا نموده سرّ اسرار

    حقیقت نقطه و تو عین پرگار

    گرفته ملک جان ودل سراسر

    توئی هم مونس و هم یار و غمخور

    توئی هم جان و صورت بیشکی تو

    صفات جملهٔ اندر یکی تو

    توئی محبوب و هم مطلوب جانان

    توئی اسرار پیدائی و پنهان

    توئی ذرّات خورشید منیری

    چرا اندر کف صورت اسیری

    توئی راه و توئی آگاه صورت

    یکی بنمای جمله بی کدورت

    طلبکار تو و تو در درونی

    چو بیچونی چه گویم من که چونی

    تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت

    قیامت میکنی جانا قیامت

    عجائب جوهری جانا ندانم

    که چون شرح صفاتت را بخوانم

    عجائب جوهری جانا چه گویم

    که در شرح تو سرگردان چو گویم

    نمودی روی خود در هفت پرده

    ندیده هیچ چرخ سالخورده

    چه داند چرخ سرگردان چه بودی

    که دیدار خود اندر وی نمودی

    توئی بنموده روی اندر دل و جان

    بگویم در حقیقت راز پنهان

    توئی اندر صفات خود نمودار

    حجاب خود خودی از پیش بردار

    چو مشتاقان همه حیران و مستند

    هنوزت بستهٔ عهد الستند

    چراشان این چنین افکار ماندی

    حزین و خسته و غمخوار ماندی

    زمانی رویشان بنمای از راز

    حجاب چرخ و انجم را برانداز

    چو یک را در یکی بنمودی از خویش

    زمانی مرهمی نه بر دل ریش

    بهر وصفت که میگویم نه آنی

    که تو برتر ز وصف و داستانی

    خرد طفلی است در وصف کمالت

    فرو مانده در این بحر جلالت

    ولیکن عشق میداند صفاتت

    که او مشتق شدست ازبود ذاتت

    حقیقت عشق وصف سرنگوید

    که جز دیدار تو چیزی نگوید

    حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت

    اگرچه عقل کل در سیر بگداخت

    حقیقت عشق توحید تو خواند

    که همچون عقل او حیران بماند

    حقیقت عشق میگوید ثنایت

    که فانی نیستی دیده بقایت

    حقیقت عشق میبیند جمالت

    که او دیدست اسرار کمالت

    حقیقت عشق تو پرده برانداخت

    که در یکی ترا دیدست و بشناخت

    حقیقت عشق در جان راه دارد

    که در هر دو جهان تو شاه دارد

    حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست

    کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست

    حقیقت چون توئی ذات عیانی

    تو بنمائی بکل راز نهانی

    تو بنمائی بکل راز نهانی

    حقیقت چون توئی عشق نهانی

    توئی در پردهٔ جان رخ نموده

    تو گفتستی حقیقت تو شنوده

    یکی میبینمت در پرده باری

    که جز جمله توانی کار سازی

    تو دانی این زمان عین صفاتی

    ز صورت در صفات جان و ذاتی

    همه جویای تو اندر دل و جان

    ز بود خویش پیدائی و پنهان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    تعالی اللّه زهی ذات و صفاتت

    که کی باشد صفاتت غیر ذاتت

    تعالی اللّه زهی دیدار رویت

    نموده خود همه درگفتگویت

    توئی صنع نهان و آشکارا

    که بنمودی بیکباره تو ما را

    توئی صانع توئی جان و توئی حق

    توئی در هر دو عالم نور مطلق

    حقیقت نیست جز ذات تو اینجا

    شدستم عقل در ذات تو شیدا

    تو خواهی بود تا باشی سراسر

    حقیقت جز تو چیزی نیست دیگر

    وصالت را همه جویا تو در جان

    جهانی بر رخ تو مانده حیران

    تو بودی آدم و آدم تو بودی

    خودی خود تو در آدم نمودی

    تو بودی نوح در دریای معنی

    فکندی شورش و غوغای معنی

    تو ابراهیمی و در نار هستی

    بت نمرود را صورت شکستی

    تو اسماعیلی و قربان خویشی

    تو هم دردی و هم درمان خویشی

    توئی اسحق و خود را سر بریدی

    چو جز دیدار خود چیزی ندیدی

    توئی یعقوب نابینا چرائی

    از آن کز یوسف جانت جدائی

    توئی یوسف درون چاه مانده

    ز سِرِّ خویشتن آگاه مانده

    توئی جرجیس گشته پاره پاره

    جهانی مر ترا اینجانظاره

    توئی موسی و بر طور الستی

    ز اسرار نمود خویش مـسـ*ـتی

    سلیمانی و ملکت داده بر باد

    اگر خواهی کنی تو دیگر آباد

    تو ایوبی ودیده رنج و زحمت

    ولی در عاقبت دیدی تو رحمت

    زکریائی و مانده در درختی

    به تیغ عشق بیشک عـریـ*ـان لخـ*ـتی

    توئی یحیی در اینجا سر بریده

    وصال اینجا ز بیچونی ندیده

    تو خضری چشمهٔ حیوان تو داری

    چرا ازتشنگی جان بر لب آری

    توئی عیسی و اندر پای داری

    نمود عشق خود را پایداری

    توئی مر مصطفا ونور عالم

    نموده اندر اینجا سرّ خاتم

    تو در شهر علومت حیدری تو

    نمود راز هر معنی دری تو

    توئی مرانبیاء و اولیاء را

    تو هستی ابتدا و انتها را

    جلالت انبیا راسخ نمودست

    در اسرار کلی برگشودست

    توئی آتش ولیکن درحجابی

    از آن پیوسته دائم در عتابی

    توئی باد و روان در جسم وجانی

    از آن از دیدهها اینجا نهانی

    توئی آب و روانی در همه جای

    بهر کسوت که میخواهی تو بنمای

    توئی خاک و نموده کلّ اسرار

    توئی پیدا شده اعیان دیدار

    توئی کان و پر از گوهر نمائی

    سزد گر این زمان گوهر فزائی

    توئی عین نبات و سرّ معدن

    بتو شد جملهٔ اسرار روشن

    توئی بنموده رخ در کایناتی

    در این ظلمات تن آب حیاتی

    توئی جانان و جان اینجا چه گویم

    که جز ذاتت درون جان نجویم

    زبانی در دهان گویا شده تو

    درونِ جانها جویا شده تو

    توئی و تو شده پیدا مرا یار

    که اینجا مینبینم هیچ اغیار

    توئی ای دیدنت در پرده دل

    تو هستی در نهان گمکردهٔ دل

    توئی اللّه در توحیدِ مطلق

    نمودِ تست اشیا جمله الحق

    توئی اللّه اینجا در دل و جان

    ز خود برگوی و هم از خود تو برخوان

    توئی اللّه جوهر در میانم

    بجز از جوهر ذاتت ندانم

    توئی اللّه اینجا در دل و جان

    ز چشم آفرینش نیز پنهان

    توئی اللّه گویائی زبانی

    ز چشم آفرینش مر نهانی

    دلا چون راز دیدی جمله سرباز

    حجاب از پیش چشم خود برانداز

    حقیقت فاش کردی خویشتن تو

    نمودی مر حجاب جان و تن تو

    جهان چون اوّل و آخر تو باشی

    چه گویم این زمان اسرار فاشی

    بدیدار تو پنهان گشت پیدا

    تعالی اللّه زهی نورِ هویدا

    چو یکی من چرا پیوند جویم

    توئی مطلوبِ طالب چند گویم

    دلم خون گشت ای ساقی اسرار

    مرا در عین خود کن ناپدیدار

    مرا جامی بده زان جام باقی

    که تو هم جام و هم جانی و ساقی

    چو من توحید اسرار تو بافم

    چنان خواهم که جان را برشکافم

    خوشا آن دم که جان بی جسم باشد

    بجز ذات تو دیگر اسم باشد

    یقینم شد که نی مُردی نمیری

    همه ذرّات عالم دستگیری

    حیات باقی و عین بهشتی

    که طینت در یداللهت سرشتی

    زهی اسرار جان اسراردان کو

    یکی دانندهٔ بیننده جان کو

    هزاران جان پاک پاکبازان

    فدای آنکه یابد سرّ جانان

    توئی جانان به جز تو من ندیدم

    ز تست این جملهٔ گفت و شنیدم

    ز خود آورد ودر خود او نمودست

    گره در عاقبت خود برگشودست

    چودیدت عشق عقل آمد ملامت

    از آن بنمود این رازو پیامت

    حقیقت جمله دیدار تو آمد

    جمال جان خریدارِ تو آمد

    حقیقت هم تو دیده دید دیدار

    ز جمله او ترا آمد خریدار

    ترا بشناخت اینجا در معانی

    که کلّی رهنمای جانِ جانی

    تو جانانی برونِ تو چو اسمست

    توئی گنج و همه عالم طلسمست

    زهی گنج تو جوهر فاش کرده

    توئی نقش و توئی نقاش کرده

    ز یکی در یکی خود باز دیده

    خود این انجام و خود آغاز دیده

    زهی از عشق خود مجروح گشته

    توئی صورت عیان روح گشته

    تو دانستی که چون بستی صور را

    توئی انداخته عین گهر را

    ترا بر ذرّه ذرّه راه بینم

    ترا در جزو و کل آگاه بینم

    تو آگاهی و صورت بیخبر ماند

    درون پرده حیران در نظر ماند

    نبینم جز ترا یک چیز دیگر

    چو تو باشی نباشد نیز دیگر

    چنین گفتست اینجا راه بینی

    ز وصف تو مرا عین الیقینی

    که گردیدم بسی درجان عالم

    نظر کردم باین و آن عالم

    ندیدم هیچ جز جانان حقیقت

    چو بسپردم بدو راه طریقت

    ندیدم هیچ جز دیدار رویش

    همه دارند سرّ لا و هویش

    ندیدم هیچ جز دیدار اللّه

    زدم دم در عیان قل هو اللّه

    ندیدم جز یکی در جوهر ذات

    نمود یار دیدم جمله ذرّات

    ندیدم جز یکی در کارگاهش

    شدم در سایهٔ عشق و پناهش

    ندیدم جز یکی پیدا و پنهان

    نمود خویش دیدم جمله جانان

    ندیدم جز یکی و در یکی بود

    نمود یار حق حق بیشکی بود

    ندیدم جز یکی تا راه بردم

    ز دید عشق راه جان سپردم

    ندیدم جز یکی در گنج جانان

    اگرچه پر کشیدم رنج جانان

    ندیدم جز یکی در دل عیانست

    ز یکی یار بی نام و نشانست

    ندیدم جز یکی در لانموده

    نمودم یار در لا، لا ربوده

    ندیدم جز یکی اندر نمودار

    عیان دوست دیدم لیس فی الدّار

    یکی دیدم همه انجام و آغاز

    از آن اسرار کردم جمله سرباز

    یکی دیدم تمامت بی نهایت

    همه در دوست در دیدار غایت

    یکی دیدم مکان و لامکان هم

    بهم پیوسته دیدم جسم و جان هم

    یکی دیدم ز یکی کل نموده

    ز یکی دیده و دیدم گشوده

    یکی دیدم عیان و در یکی هست

    یکی اندر دوئی یار پیوست

    یکی دیدم ز خود پیدا نکرده

    ولی اندر حجاب هفت پرده

    یکی دیدم درون را با برونش

    همه ره گم بکرده رهنمونش

    یکی دیدم درون جان سراسر

    از آن اسرار ربّانی تو مگذر

    چو درتوحید جانان در یکیام

    ز یکی جوهر کل بیشکیام

    چو در توحید جز یکی ندیدم

    یکی را در یکی یکی گزیدم

    منم توحید یار و سرّ اسرار

    منم در جسم و جان بنموده گفتار

    منم توحید اسرار الهی

    نموده سر ز ماهم تا بماهی

    منم توحید جانان آشکاره

    خودی خود زخود کرده نظاره

    منم توحید در لا مانده پنهان

    حقیقت مینمایم سرّ اعیان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    زهی دیدار من دیدار یکتا

    منم پنهان ز عشق خویش و پیدا

    زهی دیدار من در اوّل کار

    نموده در حقیقت عین پرگار

    زهی دیدار من جانِ کل نموده

    در آخر راز من کلّی فزوده

    زهی وصف ثنایت برتر از جان

    منم صورت منم تحقیق جانان

    زهی دیدار من در جزو و در کل

    نموده خویشتن هم رنج و هم ذل

    کسی هرگز ثنائم چون تواند

    که ایمن از خودی خود بمانده

    کسی هرگز ثنای من کجا گفت

    چو من باشم حقیقت گفت و آشفت

    کسی هرگز ثنای من نگوید

    اگر گوید منم از من بگوید

    منم آن جوهر پیدا نموده

    که این دریای پر غوغا نموده

    منم آن جوهر اسرار پیدا

    که بنمایم در این بازار خود را

    منم آن جوهر راز حقیقت

    که بنمودم عیان سر طریقت

    منم توحید خود گویان و جوهر

    نموده از نمود چرخ و اختر

    منم آن جوهر توحید بیچون

    که آوردم همه در هفت گردون

    منم آن جوهر لاء زمانین

    که باشد پیش چشمم ذره کونین

    منم آن جوهر دیدار جمله

    که بنمایم ز خود اسرار جمله

    منم آن جوهر اعزاز گردون

    که پیدا مانده و پنهان و بیچون

    منم آن گوهر افلاک و انجم

    که بنمایم ره حکمت بمردم

    منم آن جوهر بیحدّ و غایت

    که بنمایم کسان را در هدایت

    چو بیچونم ز خود توحید گویم

    که جز دیدار خود چیزی نجویم

    همه دید منست ارباز دانی

    چرا چندین ز ما حیران بمانی

    منم گویای خویش و سرّ اسرار

    که میگوید در این گفتار عطّار

    منم عطّار او را رخ نموده

    ابا او رازها گفت و شنوده

    نمودم راز خود او را ز آغاز

    دگر در پرده خواهم بردنش باز

    بسی با او عیان و راز گفتم

    حقیقت مر ورا گفت و شنفتم

    بر آن سرّی که او اینجا نمودست

    ز ذات ما ورا گفت و شنودست

    کنون حیران ما اندر جلالست

    چو ما گوئیم نطقش گنگ و لالست

    چو ماگفتیم هم ما بازگوئیم

    نمودِ راز ما ز آغاز گوئیم

    کنون حیران خود ماندست عطّار

    منم گویندهٔ این سرّ و گفتار

    به عون خود وِرا دادم وصالش

    برون آوردم از رنج و وبالش

    چو او جز ما دگر غیری ندیدست

    همه من گفتم و او در شنیدست

    عنان را بازکش از راه اسرار

    که هرکس نیست خود آگاه اسرار

    که میداند که این اسرار چونست

    که حق میگوید وحق رهنمونست

    کنون عطّار ما با هوشت آریم

    کنم گویا ز پس خاموشت آریم

    چو گنج راز دادیمت نهانی

    ببخشم جوهرت تا برنشانی

    چو در بیرون و در جانت عیانیم

    همت ما در زبان جوهر نشانیم

    چو کردی ذات ما را در عیان فاش

    ندیدی غیر ما این جا تو ما باش

    منم اوّل منم در آخر کار

    بفضل خود ترا بخشم بیکبار

    چو من باشم بیامرزم تمامت

    بجنّتشان رسانم در قیامت

    حقیقت فاش گردانم حقیقت

    ترا عطّار سازم در شریعت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    زهی عطّار کز سرّ الهی

    نمودی عین دید پادشاهی

    زهی گستاخ بر اسرار معنی

    تو خواهی دید حق اظهار معنی

    عیانِ واصِلانی در جهان تو

    که بنمودی چنین سرّ نهان تو

    بمعنی برتر از هر دو جهانی

    که گفتی فاش اسرار نهانی

    بحکمت لوح گردان مینگاری

    که تو حکمت ز نون الحکم داری

    بحکمت راز جانان داری اینجا

    ز دید دوست برخورداری اینجا

    چو این جوهر ترا دادند اوّل

    چو زر کن مشکلات جمله را حل

    ترا دادند معنی تا بدانی

    جواهرهای معنی برفشانی

    تو داری گنج و ملک پادشاهی

    که ذرّات جهان را نیکخواهی

    از این شیوه سخن هرگز که دیدست

    حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست

    نمانده عقل اندر عشق جانان

    بیکباره شدی در دوست پنهان

    نمانده عقل اندر عشق دلدار

    خودی خود ترا کرده نمودار

    نمانده عقل پنهانی تو در دوست

    حقیقت مغز شد در حق ترا پوست

    نمانده عقل تا عاشق شدستی

    بای عشق را لایق شدستی

    نمانده عقل تا عشّاق عالم

    زنندت سیر معنیها دمادم

    نمانده عقل تا در عین عشاق

    نمائی دمدمه در کلّ آفاق

    نمانده عقل و راه کل سپردی

    تو گوئی معنی از آفاق بردی

    نمانده عقل سالک در وصولی

    از آن نزدیک ذات حق قبولی

    نمانده عقل و عشق آمد پدیدار

    بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار

    نمانده عقل و عشقت رهنمون شد

    از آن جان و دلت دریای خون شد

    نمانده عقل و عشقت راز برگفت

    تمامت گوهر اسرار را سُفت

    نمانده عقل و عشق آمد پدیدار

    که تا آویزدت یکباره از دار

    نمانده عقل وعشقت لامکان شد

    وجودت برتر از هر دو جهان شد

    نمانده عقل و عشق آوازه انداخت

    ترا چون شمع سوز عشق بگداخت

    نمانده عقل و عشقت کرد واصل

    از آن اسرار کل شد جمله حاصل

    نمانده عقل و عشق اندر صفاتت

    عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت

    نمانده عقل تا در لافتادی

    در اسرا کلی برگشادی

    نمانده عقل عشق و نور قدسی

    ولی در مانده این دیر شدستی

    نمانده عقل دیرت شد خرابی

    سزد کز خویش بی این دیریابی

    نمانده عقل جوهر فاش کردی

    میان سالکان خود فاش کردی

    نمانده عقل اسرار جهانی

    درون جسم و جان گنج نهائی

    نمانده عقل تو راز دو کونی

    از آن اندر یکی بر لون لونی

    نمانده عقل برگو آنچه آید

    که حق میگویدت حق مینماید

    نمانده عقل من گفتارت آمد

    یقین ذات در دیدارت آمد

    نمانده عقل حق در گفت و گویست

    فلک بهر تو سرگردان چو گویست

    نمانده عقل حق در جانت آمد

    ز پیدائی خود پنهانت آمد

    نمانده عقل هم ار عشق مکدر

    کی بی عشقت نبینی حق سراسر

    نمانده عقل جانانست جانت

    ازو بشنو همه شرح و بینانت

    نمانده عقل توحیدت یکی شد

    همه عین یکیات بیشکی شد

    یکی دیدی ز یکی آمدستی

    در اینجا واصل عهد الستی

    یکی دیدی ز یکی در وجودی

    نبودی تا نبودی زانکه بودی

    یکی دیدی از آن در یک نمودی

    که اندر آتش معنی چو عودی

    یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش

    صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش

    یکی دیدی از آن صاحب راز

    که خواهی گشت هم انجام و آغاز

    یکی دیدی در اول هم در آخر

    نگه میدار هم اسرار ظاهر

    یکی دیدی در اینجا صورت یار

    رهاکردی ز دید خویش پندار

    یکی دیدی تو صورت در معانی

    از آن از بحر معنی دُر چکانی

    یکی دیدی ز معنی جسم و جانت

    از آن شد راز سبحانی عیانت

    یکی دیدی تو اندر دیده خویش

    از آن برداشتی آن پرده از پیش

    یکی هستی و در یکی یکی تو

    مثال قطرهٔ در قلزمی تو

    یکی دیدی دراین بحر الهی

    نمود جوهر ذاتت کماهی

    از آن این جوهر توحید دیدی

    که در معنی و صورت ناپدیدی

    توئی آن جوهر بحر هدایت

    که کس اینجا نمیداند نهایت

    توئی آن جوهر کان حقیقت

    که بنمودی عیان جان حقیقت

    توئی آن جوهر اسرار یزدان

    که جوهر فاش خواهی کرد زین کان

    توئی آن جوهر اسرار معنی

    که کردی این همه اظهار معنی

    توئی آن جوهر دریای ذاتی

    که جوهرپاش اعیان صفاتی

    ز اسرار الستت هست جوهر

    از آن تو هستی اندر عین گوهر

    توداری جوهر بازار معنی

    گهرپاشی کن از اسرار معنی

    زهی کاین بیت هر یک جوهریاند

    ز یک دریا و هر یک گوهریاند

    اگر گویی ثنای خویش بسیار

    نیاید هیچ بر دکان خریدار

    کم خود گیر و خود کم کن درین راه

    که جز خودی نداری هیچ همراه

    نداری هیچ همراهی جز اسرار

    که او دارد حقیقت دیدن یار

    نداری هیچ اندر دهر فانی

    بجز گلزار اسرار و معانی

    نداری هیچ در هر دو جهان تو

    بجز یکی خدا عین العیان تو

    نداری هیچ جز دیدار اللّه

    از آن دم میزنی از صبغةاللّه

    نداری هیچ بر جان جای داری

    ترا شاید که او را پای داری

    نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ

    رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ

    چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق

    ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق

    تو گنجی لیک در بند طلسمی

    تو جانی لیک در زندان جسمی

    طلسم و بند بر نجات نشکن

    نمود جوهر ذرات بشکن

    طلسم چرخ گردان پاره پاره

    که تاریکی ترا باشد نظاره

    چرا در درد صورت مبتلائی

    چو تو صورت فکندی کل خدائی

    ترا صورت نخواهد بود همراه

    ز معنیِّ خدا میباش آگاه

    ترا صورت بکاری مینیاید

    خدا دیدارت اندر جان نماید

    چو صورت بشکنی بیشک حقی تو

    دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو

    بلائی را کشیدی هم ز صورت

    از آن پیوسته بودی در کدورت

    بلای دل کشیدی در سرانجام

    بیک ره در فکندی ننگ با نام

    بلای دل کشیدی تو درین راه

    که از حال اوفتادی در بن چاه

    بلای دل کشیدستی و دیدی

    از آن این لحظه در دیدار دیدی

    بلای دل کشیدی در جهان تو

    از آن دیدی همه راز نهان تو

    بلای عشق اینجا دل کشیدی

    از آن رو این همه گفت و شنیدی

    بلای عشق در دل راه دارد

    از آن کین دل نظر در شاه دارد

    بلای عشق در جان و دل آمد

    که دل با جان در این عین کُل آمد

    بلای عشق داند سالکِ پیر

    که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر

    بلای عشق داند آنکه چون من

    بشب نالان بود تا روز روشن

    بلای عشق اوّل دید آدم

    من از وی بیشتر دیدم در این دم

    بلای عشق جانان در فغان است

    از آن کاینجا نمود قیل وقال است

    ولی تا این بلا در لاعیانست

    بلاشک گشت راحت را نهانست

    طریق عشق جانان بی بلا نیست

    توهم لاشوکه در حق هست لانیست

    طریق عشق جانان لطف باشد

    که جز مر لطف او چیزی نباشد

    طریق عشق خلوت خوی کن راز

    اگر مردی ز صورت جوی کن باز

    طریق عشق آنکس یافت چون من

    که او را عین گلشن گشت گلخن

    طریق عشق آنکس باز داند

    که نی آغاز و نی انجام داند

    طریق عشق جز یکی نداند

    یکی را در یکی حیران بماند

    طریق عشق من بردم حقیقت

    که بسپردم بحق راه شریعت

    طریق عشق آن باشد ترا آن

    که اینجا تو نبینی غیر جانان

    طریق عشق اینجا باز بین باز

    همه در تست خود را باز بین باز

    طریق عشق در جانست دیدار

    برافکن صورت و جانت به دیدار

    برافکن صورت و معراج دریاب

    ترا بر سر حقیقت تاج دریاب

    برافکن صورت و معراج خود بین

    همه ذرّات جان محتاج خود بین

    برافکن صورت و معراج یار است

    ز دید جان نظر کن آشکار است

    اگر معراج جان جانان نماید

    همه در پیش تو یکسان نماید

    اگر معراج خود در جان ببینی

    رخ معشوقهات اعیان ببینی

    اگر معراج اینجاگه ندیدی

    میان اهل معنی ناپدیدی

    اگر معراج اینجا رخ نماید

    ترا از بود صورت در رباید

    اگر معراج اینجاگاه بنمود

    ترا پیدا نماید در عیان بود

    رهی ناکرده چون تیری در آماج

    کجاهرگز نیابی دید معراج

    رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم

    که تا اسرار معراجت بگویم

    رهی ناکردهٔ مانند احمد

    که تا بر قدر خود گردی مؤیّد

    رهی ناکردهٔ مانند او تو

    که تا گردی بقدر خود نکو تو

    رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان

    که تا بینی حقیقت روی جانان

    رهی ناکرده در اسرار مطلق

    که تا بینی تو جان جاودان حق

    رهی ناکردهٔ در جوهر جان

    که تا بینی تو جان جاودان حق

    رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی

    چرا بیهوده اندر گفت و گوئی

    رهی ناکردهٔ اندر صفاتت

    که بنمائی حقیقت عین ذاتت

    رهی ناکردهٔ تا بازدانی

    که سرّ این جهان و آن جهانی

    رهی ناکردهٔ مانند مردان

    از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان

    رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز

    که تا یابی نمودت جمله سرباز

    رهی ناکردهٔ چون کاروان تو

    بکن راه و بمنزل خود رسان تو

    رهی کن تا بمنزل در رسی باز

    که تا یابی نمود خویشتن باز

    رهی کن تا خوش و فارغ نشینی

    که این دم در گمان نه در یقینی

    چو مردان راه کن باشد که یک روز

    ز عین واصلان گردی تو پیروز

    چو مردان راه کن ای ره ندیده

    در این دنیا دل آگه ندیده

    چو مردان راه کن از چه برون آی

    بمعنی و بصورت ذوفنون آی

    چو مردان راه کن در جسم و جان تو

    که میبینی نمود تن عیان تو

    چو مردان راه کن در جوهر جان

    که تا بینی حقیقت سرّ سبحان

    چو مردان راه کن دریاب آخر

    از این دریا دمی دُریاب آخر

    چو مردان راه کن دریاب زین بحر

    که چیزی نیست در دنیا به جز زهر

    چو مردان راه کن بگذر ز کونین

    در اینجا او نمیگنجد زمانین

    برون شو زین جهان با آن جهان تو

    دمی منگر زمین را با زمان تو

    برون شو زین جهان و آنجهان بین

    یکی ز آیات حق عین العیان بین

    برون شو زین جهان و جای دیوان

    بجائی کان نباشد غیر جانان

    برون شو زین سر اگر مرد راهی

    که تا یابی حقیقت عین شاهی

    برون شو زین سرا و آن سرا بین

    دمی در جان دلت خلوتسرا بین

    چو معراج تو در جانست خود بین

    که تا تلخی شود پیش تو شیرین

    بقدر خود بیابی آنچه یابی

    همی ترسم که جز خود را نیابی

    حقیقت جسم و جان اینجا نماند

    از آن کین نقش در دریا نماند

    چو در نزدیک جانان میروی تو

    سزد گر در جهان جان شوی تو

    مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار

    نظر اندازدت بر جان و دل یار

    چو جانت در نظر جانان نیابد

    دل و جان هر دو سوی او شتابد

    چو جانت سوی او یابد پناهی

    نماند هیچ جز حق هیچ راهی

    نماند هیچ جز دیدار جانان

    نبینی هیچ جز انوار جانان

    نماند هیچ جز دیدار یکسر

    چگویم تا ترا آیدت باور

    نماند هیچ در دریای فانی

    ز عقل صورت و فهم و معانی

    نماند هیچ جز در ذات اللّه

    کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه

    چو قطره غرق دریا شد چه باشد

    وجود قطره جز دریا نباشد

    چو قطره غرق دریا شد حقیقت

    بدان این سر تو در عین شریعت

    شود دُر گر بماند در صدف باز

    وگرنه عین دریا باشد از راز

    ایا دریا ندیده چند گوئی

    که در دریا فتاده چون سبوئی

    سبو چون افتد اندر عین دریا

    کند از آب دریا بانگ و غوغا

    نیابد بانگ و فریادش بسی هم

    که تا پنهان شود در بحر در دم

    رود با عین دریا در زمانی

    میان آب و گل گیرد مکانی

    ترا با این چنین گفتار حاصل

    که یک دم مینگشی دوست واصل

    اگر دریای لاهوتی بیابی

    سوی آن بحر ناسوتی شتابی

    اگر تو غرقه هم مائی بدریا

    سر تختت کجا باشد ثریّا

    وگر در تو بماند بحر غرقه

    یکی بینی تو این هفتاد فرقه

    شود بحرت در این دل ناپدیدار

    بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار

    همه در عین دریا باز بینی

    چو مردان تو دمادم راز بینی

    ولی ای دوست دریا جای تو نیست

    حقیقت عین دل ماوای تو نیست

    تو دریائی و از دریا تو جوهر

    نمود خویشتن در اسرار بنگر

    بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست

    که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست

    کدامین جوهر است ار بازدانی

    که چون او مینباشد در معانی

    حقیقت جوهر ذاتست اللّه

    کسی مانند او کی باشد آگاه

    حقیقت اوست در هر دو جهان نور

    که اندر هر دو عالم اوست مشهور

    تمامت سالکان محتاج اویند

    بجان پیوسته در معراج اویند

    صفاتش وصف کردن مینیارم

    اگرچه جوهر دریاش دارم

    صفاتِ صورت و معنیش جان یافت

    از او این جوهر عین العیان یافت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به بالا مصطفی سرو روانست

    رخش مانند ماه آسمانست

    وجود مصطفی از نور پاکست

    ز لطف حق نبیّ اللّه نه خاکست

    زمین و آسمان او را طفیل است

    مَلَک با آدم و جنّش زخیل است

    محمّد بر همه عالم رسولست

    رسول سرور و صاحب قبولست

    هنز آدم میان آب و گل بود

    که او شاه جهان و جان ودل بود

    دو گیسویش برنگ مشک اذفر

    دو چشم نرگسینش زهره پیکر

    لب و دندان او گوهر فشانست

    میان جمله او سرّ عیانست

    نمود او نمود کردگار است

    که در اسرار کل او پایدار است

    چه گویم من ثنای او خدا گفت

    که نور اوست با نور خدا جفت

    حقیقت در شریعت رهنما اوست

    بگویم راست دیدار خدا اوست

    حقیقت نور پاک ذات یزدان

    که آمد فاش کرده سرّ اعیان

    ز هر منزل که او سوی دگر شد

    اگرچه پخته بُد او پختهتر شد

    چو خود حق یافت خود را بیشکی دید

    شب معراج او جمله یکی دید

    یکی بود او نمود هر دو عالم

    بیامد تا بعبداللّه ز آدم

    بدش تعظیم سرّ لامکانی

    از آن دید او چنین صاحب قرانی

    زهی صاحب قران کُرهٔ خاک

    بصورت رفته بر بالای افلاک

    حقیقت حق توئی اینجا بدیده

    توئی از انبیا اینجاگزیده

    تو گفتستی نمود من ز آنی

    حقیقت واصلان دانندگانی

    ترا زیبد که ختم انبیائی

    که در هر دو جهان تو پیشوائی

    طفیل خندهٔ تو آفتابست

    ز چشمت قطرهٔ عین سحاب است

    توئی شاه و همه آفاق خیلاند

    توئی اصل و همه عالم طفیلاند

    تو آغازندهٔ از آفرینش

    تو هستی دیدهها را نور بینش

    زهی شرعت گرفته قاف تا قاف

    فکنده زلزله در نون و در کاف

    زهی شرعت فکنده کفر از دین

    ندیده هیچکس این عزّ و تمکین

    زهی شرعت ورای هفت افلاک

    تو کردستی بحکمت زهر، تریاک

    زهی شرعت بگرد چرخ بسته

    سر زُنّار بتها برشکسته

    زهی شرعت نموده روی در دل

    گشاده رازهای سرّ مشکل

    کجا همچون تو دیگر باز بیند

    طلبکار تو مر اهل یقینند

    کجا همچون تو باشد رهنمائی

    درون قلعهٔ دل درگشائی

    تمامت سالکان از جان غلامند

    تمامت پختگان اینجای خامند

    تمامت خاکِ درگاهِ تو باشند

    همه بهرِ تو در راهِ تو باشند

    بصورت برتر ازکون و مکانی

    تمامت واصلان را جانِ جانی

    توئی جانان برِ اسرار بینان

    ترا دانند حق صاحب یقینان

    ترا شد کائنات اینجا چو ارزن

    مرا اسرار کل شد از تو روشن

    محمّد صادق القول و امین است

    جهان را رحمةٌ للعالمین است

    تو هستی ذات پاک و عین رحمت

    توئی پیوسته اندر عین قربت

    تو دیدستی شبِ معراج حق تو

    از آن بردی بحق اینجا سبق تو

    تو خورشیدی و جمله ذرّهٔ تو

    فلک اینجایگه گم کردهٔ تو

    فلک شد خرقه پوش خانقاهت

    سرگردانست اندر عین راهت

    چو دارد چون تو شاهی چون نگردد

    که بر یاد تو بر گردون بگردد

    مه از شوق رخت هر ماه بگداخت

    سپر از خجلت رویت بینداخت

    ز شوقت آفتاب از ذوق گردانست

    کواکب نیز سرگردان و حیرانست

    ز رویت ذرّهٔ دریافت خورشید

    از آن اندر فلک لرزانست چون بید

    تو کردی دعوت دینها سراسر

    تو داری پنج وقت اللّه اکبر

    تمامت دینها را برفکندی

    تو بیخ کفر از عالم بکندی

    همه درتو شده چون قطرهٔ گم

    کجا پیدا شود در قطره قُلزُم

    همه جانها فدای روی تو باد

    تو دادی در حقیقت جملگی داد

    همه از بهر روی تو فدااند

    شده حیران ز بهر یک ندا اند

    بتو دادند یکسر جمله امّید

    چنین مگذار ما را تا بجاوید

    تو داری هرچه هست اینجا بدیدار

    تمام جانها مهرت خریدار

    چو جانانی ترا از جان گزیدم

    چو جانانی به جز جانت ندیدم

    توئی جانان و جان را کرده اینجا

    ز پیدا نیست پنهان کرده اینجا

    تو پیدائی و هم پنهان همیشه

    تو هم جانی و هم جانان همیشه

    حبیب اللهی و حق را تو دیدی

    از آن مغز حقیقت برگزیدی

    حبیب اللّهی و حق را توئی دوست

    توئی مغز و همه آفاق چون پوست

    توئی اللّه را محبوب بیشک

    نموداری ز حق در جمله حق یک

    یکی دیدی تو خود اللّه در ذات

    از آن دادت تمامی عینِ آیات

    چو حق بیواسطه در خویش دیدی

    چنان کز پس ندیدی بیش دیدی

    درون خویش دیدی ذاتِ اللّه

    یکی اندر صفاتِ قل هواللّه

    توئی ذات و صفاتت هست صورت

    کجا گردد بگردِ تو کدورت

    سزد ای دل که معراجش بخوانی

    به الفاظِ زبان دُرها چکانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شبی آمد برش جبریل از دور

    سراسر کرده عالم را پر از نور

    بُراق از لامکان آورده با خود

    پر از نور و لگامش بود در یَد

    ز حضرت سوی سیّد شد که برخیزد

    دمی زین رخش زیبا پیکر آویز

    گذر کن مهترا از هر دو عالم

    که تا بینی عیان سرّ دمادم

    بدارالملک روحانی سفر کن

    ز شش جهات و هفت اخگر گذر کن

    در آنجائی که آنجا مرسلیناند

    که درجنّت ستاده حور عیناند

    فتاده غلغلی امشب در افلاک

    تمامت اختران افتاده در خاک

    همه بهر تو امشب در خروشند

    ز جان و دل تمامت حلقه گوشند

    تمامت آسمان را درگشادند

    ز بهرت دیدهها بر ره نهادند

    همه جویای دیدارِ تو گشته

    بجان ودل خریدارِ تو گشته

    ترا از جان و دلها دوستدارند

    ستاده با طبقهای نثارند

    قدم در نِه به بام عرش اعظم

    که پیشت ارزنی باشد دو عالم

    دو عالم در تو امشب کم نبودست

    که حق امشب وصالت را نمودست

    تمامت انبیا استاده در راه

    که دریابند دیدار تو ای شاه

    خدایت همچو ایشان دوستدار است

    ترا امشب حقیقت وصل یار است

    براقش پیش برد و برنشست او

    طناب شش جهت را برگسست او

    ز حق بگذشت وز جان هم گذر کرد

    ز یکی در یکی، یکی نظر کرد

    یکی میدید و میشد تا بر دوست

    جدامغزی که بُد میکرد از پوست

    گذشت از اوّل و در دو نماند او

    سوم بگذاشت از چارم براند او

    ز پنجم برگذشت و از ششم هم

    ز هفتم نیز و آنجا دید آدم

    ستاده انبیای کاردیده

    گشاده از برای یار دیده

    تمامت مصطفی آن شب بدیدند

    ز شادی در بر سیّد دویدند

    سلامش جملگی کردند از جان

    شده در روی احمد جمله شادان

    درآمد آدم و کردش سلامی

    ز عین معرفت دادش پیامی

    که ای فرزند پاک و نور دیده

    تو امشب در حقیقت کل بدیده

    شب امشب مرا از یاد مگذار

    که بهر تو کشیدم رنج و تیمار

    بخواه از حق تعالی امّتِ خویش

    بنهشان مرهمی اندر دل ریش

    درآمد نوح و گفتا ای ستوده

    نمود تو مرا کلّی نموده

    مرا نیز امشبی میدار در یاد

    که جان من فدای روی تو باد

    تمامت انبیا گفتند هر یَک

    نمود خویش با او جمله بیشک

    بداد آنجا بجمله دلخوشی را

    بِراند از سدره و بر شد ببالا

    بقدر آنجا که مهتر را محل بود

    زُحَل آنجا بِنسبَت در وحل بود

    چنان راند و بشد از سدره تا نور

    که جبریل امین افتاد از دور

    در آن منزل که بودِ بودِ بود او

    امین را همچو گنجشکی نمود او

    نمیگنجید آنجا لیس فی الدّار

    اگر تو واصلی این سرنگهدار

    نمیگنجید آنجا میم احمد

    اَحَد شد در زمان بیخود محمّد

    چو از خلوت به درگه او فرو رفت

    درآمد نور ربّانی و او رفت

    در آن وحدت زبانش رفت از کار

    محمّد شد ز دید خویش بیزار

    محمّد محو شد تا ماند اللّه

    کجامانَد کسی آنجای آگاه

    محمد دید خود را لا نموده

    نمود دیده در الّا فزوده

    یکی را دید آنجا سرّ بیچون

    چو بیچون بود چون گویم که بد چون

    ز بیچونی ز خود خود رهنمون یافت

    نظر کرد وخدا را در درون یافت

    همه حق دید خود در وی نهان دید

    جمال دوست هم در خود عیان دید

    عیان بُد در درونش عین دیدار

    نداند این مگر جز مرد دیندار

    جمال دوست پیدا دید و پنهان

    محمّد بد حقیقت جان جانان

    یکی را دید در خود آشکاره

    ز خود در خود همی کردش نظاره

    یکی را دید جمله خویشتن را

    فکنده مر حجاب جان و تن را

    حجاب از پیش رخ برداشته او

    ز دید خود نظر نگذاشته او

    همه او بود غیری را ندیدش

    از آن حالت زمانی آرمیدش

    چو نور ذات دیگر بار پیوست

    نمود مصطفی در یار پیوست

    عتابی کرد جانان در سلامش

    نموداری نمود اندر کلامش

    چو زان حالت دمی با خویشش آورد

    سلامی و علیکی پیشش آورد

    بپرسید و بخود بنمود رازش

    که میداند که تا چون بود سازش

    سه باره سی هزارش گفت اسرار

    که بشنو در حقیقت سر نگدار

    زهی خلوت که موسی در نگنجید

    فلک در نزد او ذره نسنجید

    زهی تو دیده اسرار کماهی

    تو بشنفته همه راز الهی

    ترا گفت او هر آنچه گفتنی بود

    حقیقت گوش معنی تو بشنود

    تو بشنودی حقیقت گفت دلدار

    توئی خورشید و ماه و ذرّه کردار

    حقیقت حق بدید او بر سر و چشم

    اگرچه ناسزا گیرد از این خشم

    معاینه خدا دیدست در خود

    که پیدا کرد این جا نیک از بد

    حقیقت او خدا را در خدا یافت

    نه همچون ما همه چیزی جدا یافت

    جدانزدیک او هرگز نباشد

    که دید انبیا عاجز نباشد

    چو خاصه مهتری او بود رهبر

    طفیل نور او آمد سراسر

    اگر دیده همی دیدار او یافت

    شب معراج کل دیدار او یافت

    نه بیند همچو او دیگر کسی یار

    که پنهانست اسرارش ز انکار

    کسی کانکار او کردست بیشک

    بهست ازوی بصد باره دُمِ سگ

    حقیقت سگ شرف دارد بر آنکس

    بنزد اهل معنی هست ناکس

    بدان گفتم که تا منکر شود کور

    بماند تا ابد از جهل رنجور

    اگرچه منکرانش پیش دیدند

    همه از خویشتن دلریش دیدند

    در آن دم گفت کای دانای اسرار

    نمیبینم ترا من خود بدیدار

    توئی جمله چه گویم اندر این کار

    حقیقت نقطهٔ و عین پرگار

    چنین گفت ای محمد این مگو باز

    ترا دادیم این ترتیب و اعزاز

    ترا بنمودهام این راز تحقیق

    ترا بخشیدهایم این عین توفیق

    ترا دادیم اسرار عیانی

    تو از جمله حقیقت کاردانی

    ترا دادیم و دیگر کس ندادیم

    همه از بهر دیدارت نهادیم

    طفیل تو همه کردیم پیدا

    ز نور تست در تو جمله اشیا

    حقیقت ما و تو هر دو یکیایم

    بنزد مؤمنان ما بیشکیایم

    ز نور شرع برگو آنچه دیدی

    که دید ما ز دید خویش دیدی

    من و تو دیگریم و هرچه کردم

    من اندر ذات توآگاه و فردم

    ز نور شرع برگو آنچه گوئی

    بجز حکم و رضای ما نجوئی

    ز نور شرع تو شرح و بیان کن

    کنون کل روی با خلق جهان کن

    ببخشم امّتت را من سراسر

    که خواهی بود در رهشان تو رهبر

    در آن شب چون همه در سیر خود یافت

    ز دید احمدی دید خدا یافت

    چو فارغ بود از کل نیک دید او

    در آن معراج شد کلّی اَحَد او

    یکی بود و یکی دانست ذاتش

    وگر ره بازگشت اندر صفاتش

    ز عین لامکان دید او نمودار

    سجودی کرد در خور شاه هشیار

    ز عین لامکان چون باز گردید

    از آنجا صاحب اعزاز گردید

    دگر ره گرم رو در قربت شاه

    همی آید ز سرّ جمله آگاه

    ز قربت همچنان با خود نه بی خَود

    بچشم پاک او نیکی شده بَد

    ز عزت همچنان بیهوش و باهوش

    ز شوق باز هم گویا و خاموش

    ز وحدت همچنان اندر یکی بود

    همه حق در بر او بیشکی بود

    گمان رفته یقین گشته پدیدار

    چو برق گرم رو در عین دیدار

    ز پرده پرده آمد در درون او

    یکی گشته درون را با برون او

    ز پرده راز بگشاده تمامت

    بدانسته عیان سرّ قیامت

    ز پرده پرده کلّی بر دریده

    بجز معشوق خود غیری ندیده

    همه یکسان او عین بشر بود

    حقیقت رهنمای خیر و شر بود

    درآمد آنچنان بر جای اشتاب

    که بودش گرم بیشک جامه خواب

    بداند پاک دین کین سرّ درستست

    کسی راکاندر آن شکّست مـسـ*ـت است

    ز حالت هر دمی بودی وصالش

    کسی دیگر کجا داند کمالش

    نگه میداشت با خود سرّ اسرار

    زبان در بند کرده دل به گفتار

    نگه میداشت با خود راز در دید

    که جز دیدش در آن محرم نمیدید

    چو روز دیگر آن سلطان دوجان

    بمسجد رفت پیش جمع یاران

    وصال یار دیده او بغایت

    ز حق دریافته عین هدایت

    نماز صبح کرده از یقین را

    دعا کرد او عبادالصالحین را

    بگفت او راز چندی آشکاره

    همه یاران بروی او نظاره

    چنین گفت آن رسول برگزیده

    که ای یارانِ رازِ ما شنیده

    شب دوشین بَرِ دادار بودم

    پیام او بگوش جان شنودم

    همه اسرار خود با من عیان کرد

    ز دید خود مرا شرح و بیان کرد

    سه باره سی هزاران راز از آغاز

    تمامت گفت با من دوش سرباز

    هر آنچه گفتنی باشد بگویم

    رضای دوست اینجا باز جویم

    عیان دیدیم جمله دوش تحقیق

    مرا بخشید آن دیدار توفیق

    یکی دیدم زمین و آسمان را

    گذشتم از مکین و از مکان را

    حجاب نور و ظلمت را بریدم

    جمال دوست من بیشک بدیدم

    خدا دیدم بچشم سر یقین من

    بدیدم اوّلین و آخرین من

    ابوبکر نقی گفتا که صَدَّق

    درستست این بیانِ دوست الحق

    عمر گفتا که دیدی هست این راست

    همه از بهر یک موی تو آراست

    پس آنگه گفت عثمان صاحب راز

    ترا باشد مسلّم جنّت و ناز

    علی گفتا توئی اسرار جمله

    ترامیدانم آن انوار جمله

    چو یاران این چنین بودند جمله

    عیانِ عین یقین بودند جمله

    برغم آن مفسّر کو اثیم است

    چراغش را ز باد تند بیم است

    نیابد رافضی اسرار معنی

    نمیگنجد بجنّت دار دعوی

    نمودار خدا او هم نداند

    که بیشک رافضی حیران بماند

    نداند هیچکس اسرار یزدان

    کجا داند حقیقت دیو قرآن

    نداند عقل این معنی که یاد است

    که راز او همه با اعتقاد است

    نکو میدار بیشک اعتقادت

    یقین میدار دائم در نهادت

    یقین دریاب و برگرد ازگمان تو

    که تا بینی جمال حق عیان تو

    اگر داری یقین در خانهٔ دل

    مشو چندین ز حس بیگانهٔ دل

    یقین را پیش کن تا حق بیابی

    دمادم سوی حق از جان شتابی

    یقین بگذار از دست ای برادر

    گمان را دان حقیقت عین آذر

    گمان را دور گردان از برِ خویش

    یقین را دان حقیقت رهبر خویش

    یقین جوی و یقین ازدست مگذار

    یقین بنمایدت ناگاه دیدار

    یقین را کن طلب تا چند گوئی

    که سرگردان صورت همچو کوهی

    اگر تو مرد راه و پیش بینی

    یقین را از گمان تو پیش بینی

    همه اسرارِ جان عین الیقین است

    یقین هم رهنما و پیش بین است

    یقین گفتست بیشک جمله اسرار

    ز عین جان یقینت را نگهدار

    اگر تو در طلب هستی یقین شو

    در این ظلمت یقین کل راه بین شو

    ز سیّد بازجو اسرار معنی

    مباش این جایگه در عین دعوی

    یقین را پیشوا کن همچو سیّد

    که تا کار تو باشد جمله جیّد

    ترا او پیشوا و راه بین است

    درون جانت او عین الیقین است

    درون جانت او حق رهنمایست

    که هم او عقل تست و جانفزایست

    اگر از وی یقین خود بیابی

    مجو چیزی به جز عین خرابی

    از او کن مشکلات خویشتن حل

    که او بگشایدت مر راز مشکل

    درون جان برون دل گرفتست

    چرا صورت ترا در گل گرفتست

    بصورت ماندهٔ اندر وحل تو

    کجا یابی عیانِ خویش حل تو

    تو این دم در وحل مرجای داری

    عجایب مسکن و ماوای داری

    چرا مغرور جای دیو گشتی

    از آنت غرقه شد در بحر شتی

    چو اینجا نیست جز او رهنمایت

    هم او را دان که باشد درگشایت

    ترا معراج جان حاصل نبودست

    از آن جان و دلت واصل نبودست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دلا معراج داری هست معراج

    چرا تیری نیندازی بآماج

    چو بازوئی نداری چون کنم من

    که شک را از دلت بیرون کنم من

    تو بیشک برتر از کون و مکانی

    تو بیشک در عیان عین جهانی

    جهان بگذار و صورت برفکن تو

    بت صورت بمعنی برشکن تو

    چو ابراهیم این بت بر زمین زن

    نفس از لا احبّ الآفلین زن

    حقیقت بازجوئی از دل و جان

    که باشد در حقیقت دید جانان

    حقیقت باز جو اندر دلِ خود

    بمعنی برگشا این مشکل خود

    حقیقت این همه در تو نهان است

    ولی صورت در این عین جهانست

    ز صورت برگشا این راز تحقیق

    که جان جانان بیابد عین توفیق

    اگر توفیق میجوئی ترا هست

    درونِ جان و دل عین خدا هست

    چو مردان جهان در خود سفر کن

    چو مشتاقان یکی در خود نظر کن

    چو مشتاقی کنون در دیدن یار

    برون شو از حجاب و عین پندار

    حجابت صورتست و دل حجابست

    از آنت این همه راز و حسابست

    حجابت چون رود تو نور گردی

    ز عین جزو و کل منصور گردی

    براندازی ز پیشت عین اعداد

    برون آئی تو از پندار چون باد

    براندازی حجاب جان وصورت

    یکی بینی حقیقت بی کدورت

    براندازی حجاب جمله اشیاء

    ز پنهانی شوی در دوست پیدا

    براندازی حجاب باد و آتش

    زبون گردانی اینجا نفس سرکش

    براندازی حجاب آب با خاک

    تو باشی در حقیقت صانع پاک

    براندازی حجاب شش جهت تو

    صفات کل بیابی بی صفت تو

    براندازی حجاب آسمانت

    یکی بینی مکین را با مکانت

    براندازی حجاب هر چه بینی

    درونِ خلوتت با حق نشینی

    براندازی حجاب شمس مر تو

    شوی آنگاه مانند قمر تو

    براندازی حجاب تیر و زهره

    چگویم چون نداری هیچ زَهره

    براندازی حجاب مشتری را

    ببین در خویشتن گل گستری را

    براندازی حجاب نجم و افلاک

    یکی بینی تو اندر عین جان پاک

    براندازی حجاب و پاک گردی

    زمین و آسمان را در نوردی

    براندازی حجاب از بود و نابود

    ببینی در زمان تو عین مقصود

    براندازی حجاب از عین کونین

    کنی پس محو کل دید ما بین

    براندازی حجاب و ذات بینی

    نمود جمله در ذرّات بینی

    براندازی حجاب از روی دلدار

    چو بینی در عیانت لیس فی الدّار

    براندازی حجابِ جوهرِ کل

    به بینی در صفاتت کشورِ کل

    براندازی حجاب از روی جانان

    بیابی راز پیدائی ز پنهان

    براندای حجاب و حق تو باشی

    جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی

    چو جائی نه عدد باشد نه اعراض

    نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض

    نه صورت باشد و عین معانی

    چگویم تا رموز کل بدانی

    بر آن حکمی که کردی آن تو باشی

    حکیم و عالم دیّان تو باشی

    نگر تا در گمان اینجا نیفتی

    که خوابت بـرده است و خوش نخفتی

    مشو در خواب و بیداری طلب کن

    نمودِ عینِ دل را در ادب کن

    در اینجا عاشق هشایر میباش

    حقیقت در عیان دلدار میباش

    در اینجا بازجوی و امنِ ره بین

    نمودت جان خود را دید شه بین

    در اینجا بازبین و می مشو گم

    مثالِ قطرهٔ در عین قلزم

    در اینجا گر حقیقت باز بینی

    حقیقت در مکان اعزاز بینی

    در اینجا هرچه گفتم گر بدانی

    حقیقت بی صفت تو جان جانی

    در اینجا مینماید روی دلدار

    عیان عشق باشد لیس فی الّدار

    در اینجا در حقیقت ذات باشد

    تمامت او عیان آیات باشد

    در اینجا نیست جسم و جان پدیدار

    در اینجا نیست بیشک خار دیوار

    در اینجا نیست صورت نیز معنی

    نمیگنجد در اینجا عین دعوی

    در اینجا نیست چشم عقل و ادراک

    نمودارست اینجا صانع پاک

    در اینجا بود کلّی مینماید

    ولی هر لحظه جانی میرباید

    در اینجا بودِ بود ار میتوانی

    ببینی هم بدو راز نهانی

    در اینجا باز بینی جوهر ذات

    که بر بستست بر هم جمله ذرّات

    در اینجا باز بینی صورت خویش

    ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش

    در اینجا انبیاء و اولیایند

    حقیقت جمله مردان خدایند

    در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح

    دمادم میدهد ذرّات را روح

    در اینجا هم قلم هم عین کرسی

    همی گویم ترا تا خود نپرسی

    در اینجا آسمانها بازمین هم

    نمودار مکانندو مکین هم

    در اینجا آفتاب و ماهتابست

    تمامت ذرّهها در عین تابست

    در اینجا دوزخ و عین بهشتست

    همه در عین ذات تو سرشتست

    در اینجا باز بین انجام و آغاز

    بهر نوعت همی گوید از این راز

    در اینجا باز بین گم کردهٔ خود

    درون دل نظر کن پردهٔ خود

    همه در تست و تو بیرون از آنی

    چه گویم قدر خود چون می ندانی

    چو قدر خود نمیدانی دمی تو

    که بر ریشت نهی یک مرهمی تو

    تو قدر خود کجا هرگز بدانی

    کز این معنی من بیتی نخوانی

    تو قدر خود نمیدانی که چونی

    که بیشک هم درون و هم برونی

    تو قدر خود نمیدانی از اسرار

    که چونی اندرین صورت گرفتار

    تو قدر خود نمیدانی حقیقت

    فتادستی در این عین طبیعت

    تو قدر خود نمیدانی چه چیزی

    که تو بس جوهر و عین عزیزی

    تو قدر خود نمیدانی زمانی

    که تا بنمایدت کل عیانی

    تو قدر خود نمیدانی که یاری

    زمانی کن در اینجا پایداری

    تو قدر خود نمیدانی که ذاتی

    چرا افتاده در عین صفاتی

    تو قدر خود نمیدانی ز خود باز

    که تا پرده براندازی ز رخ باز

    تو قدر خود نمیدانی بتحقیق

    که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت

    تو قدر خود نمیدانی که یارت

    چه گونه پاک کرده آشکارت

    تو قدر خود نمیدانی که بودست

    ترا اینجا چه کس گفت و شنود است

    تو قدر خود نمیدانی که دلدار

    ز دیدخود در آوردت بدیدار

    تو قدر خود نمیدانی که در تُست

    حقیقت بازدان از خویشتن جست

    تو قدر خود نمیدانی که رازی

    در اینجا که تو عشق پرده بازی

    تو قدر خود نمیدانی چه گویم

    ز بهر تو چنین در جستجویم

    تو قدر خود نمیدانی بدان این

    که میگویم ترا اسرار کل بین

    تو قدر خود نمیدانی که اشیاء

    درون تست پنهانی و پیدا
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    تو قدر خود نمیدانی که عرشی

    ز کرسی آمده در عین فرشی

    تو قدر خود نمیدانی که لوحی

    ز عین ذات اندر عین روحی

    تو قدر خود نمیدانی قلم وار

    که بنویسی در این لوح خود اسرار

    تو قدر خود نمیدانی بهشتی

    که ذات جان در این دل چون سرشتی

    تو قدر خود نمیدانی که شمسی

    ولی اینجایگه در قید نفسی

    تو قدر خود نمیدانی که ماهی

    در این چرخ دلت نور الهی

    تو قدر خود نمیدانی سپائی

    درون جان و دل عین خدائی

    توقدر خود نمیدانی که جبریل

    ترا هر لحظهٔ آورده تنزیل

    تو قدر خود کجا هرگز بدانی

    که میکائیلی و رزقت رسانی

    تو قدر خود نمیدانی از آن نور

    که اسرافیلی و داری بدم صور

    تو قدر خود کجا دانی به تبدیل

    که تا زنده شوی در عین تنزیل

    تو قدر خود کجا دانی که روحی

    نه هر اغیار در عین فتوحی

    تو قدر خود کجا دانی فذلک

    که در تو درج شد عین ملایک

    نمیدانم چگویم جمله جانی

    که هم در آشکارا و نهانی

    نمیدانم چگویم جوهری تو

    که در عین دو عالم رهبری تو

    نمیدانی که سرّ لاالهی

    تو داری سلطنت بر پادشاهی

    نمیدانی عیان خویش اینجا

    نمیبینی نهان خویش اینجا

    نمیدانی عیان دوست دردم

    که هستی این دم اندر دید آن دم

    نمیدانی کز آن دم این دمی تو

    ز دید هر دو عالم آدمی تو

    نمیدانی که اینجا آدمی باز

    حجاب از این بهشت جان برانداز

    توئی آدم توئی نوح یگانه

    که در کشتی نهانی جاودانه

    توئی عین خلیل اللّه هستی

    که مر نمرود راگردن شکستی

    توئی موسی و اندر کوه طوری

    حقیقت پای تا سر غرق نوری

    توئی درکوه جان ودل سماعیل

    که هستی در نمود عشق تهلیل

    توئی اسحاق اینجا سر بریده

    نمود یار سر بی سر بریده

    توئی یعقوب و یوسف باز دیدی

    در اینجاگه بکام دل رسیدی

    توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه

    بتخت مملکت بنشسته چون شاه

    توئی ایّوب و دیده رنج و محنت

    رهائی یافته از عین رحمت

    توئی جرجیس زنده گشته اینجا

    رخ جانان بدیده کل هویدا

    توئی داود و بگشاده گره تو

    گسسته باز از هم این زره تو

    توی کاینجا سلیمان خدیوی

    کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی

    توئی یحیی و زنده گشته بیشک

    نمود انبیا را دیدهٔ یک

    توئی عیسی و اندر پای داری

    بهر صورت که آئی پایداری

    توئی مر مصطفی و جان جانی

    که تفسیر و معانی جمله دانی

    توئی دریافته معراج معنی

    بسر بنهادهٔ این تاج معنی

    توئی دریافته معراج جانان

    حقیقت یافته اسرار دو جهان

    توئی حیدر که حی را بر دری تو

    ز بهر قتل نفس کافری تو

    توئی و هم تو باشی جاودانه

    بجز تو جملگی باشد فسانه

    زهی اسرارها اسراردان کو

    یکی صاحبدل بیننده جان کو

    هزاران جان فدای صاحب راز

    که دریابد چنین اسرارها باز

    کسی کو علم لوت و لات داند

    بلاشک این بیان طامات دارند

    ز چشم کور بینائی نیاید

    که از خفّاش جویائی نیاید

    کجا یارد که بیند دید خفّاش

    که بیند آفتاب جان ودل فاش

    کجا یارد که بیند عین خورشید

    کسی کو کور خواهد بود جاوید

    اگر بینا دلی در چشم جان رو

    دمادم اندر این راز نهان رو

    دمادم سرّ معنیها برون آر

    بهر معنی دمادم کن تو تکرار

    دمادم سرّ کل میگوی و میباش

    از این گنج پر از گوهر، گهر باش

    زبان درفشانت چون گهر ریخت

    بنور کوکب درّی برآمیخت

    زبانت گوهر افشانست عطّار

    تو داری در حقیقت جوهر یار

    زبانت گوهر معنی فشانست

    ولی این جوهرت بس بی نشانست

    زبانت جوهر افشانست بر دوست

    که این جوهر هم از گنجینهٔ اوست

    زبانت جوهر اسرار دارد

    بفرق سالکان ایثار دارد

    زبانت جوهر کل را که داند

    که بر فرق عزیزان میفشاند

    زبان دُر فشان تو مریزاد

    بجز دُر از زبان تو مریزاد

    زبان دُرفشان تو حقیقت

    گهر پاشید در عین شریعت

    زبان درفشانت گوهر افشاند

    عجایب اینهمه تقریرها راند

    زبان دُر فشان پرراز داری

    که هر ساعت از او دری بیاری

    زبان درفشان ازدوست دیدی

    که گوهرپاش در گفت و شنیدی

    جواهر ذات داری در نهان تو

    از آن جوهر شدی اینجا عیان تو

    از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر

    ترا باشد که داری هفت کشور

    تو داری هفت کشور شاه معنی

    توئی اندر جهان آگاه معنی

    ز جوهر نامهٔ ذاتت نمودار

    زبان خویشتن کردی گهربار

    ز لفظ خویش گوهر بار کردی

    بیانت بهتر از هر بار کردی

    ز لفظت جان و دل در کل رسیدند

    جمال یار اینجا باز دیدند

    ز لفظت یافت آسایش دل و جان

    که ناگه یافت این اسرار پنهان

    ز لفظت این چنین آسایشِ روح

    درون دل فتاد از عینِ مفتوح

    ز گنج عشق جوهر داری امروز

    ز بار خویش گشتستی تو پیروز

    بسی پیشینگان اسرار گفتند

    نه بر این شیوهٔ عطّار گفتند

    از این شیوه چرا تکرار کردی

    نمود خویشتن ایثار کردی

    از این شیوه که داری حسن معنی

    همه دریافتی در عین تقوی

    نمود یار خود بنمودهٔ تو

    حقیقت دوستدارش بودهٔ تو

    ترامعراج جان باشد مسلّم

    که برگوئی به پیش خلق عالم

    ترامعراج جان بنمود دلدار

    شده اینجا حجابت عین پندار

    ترا معراج اینجا داده است دوست

    که باشد مغز جانت جملگی پوست

    چو در معراج جان سیار هستی

    عیان در دیدن راز الستی

    تو داری لامکان دیدن یار

    توئی امروز در خود عین دیدار

    جمال دوست دیدی بی نشان تو

    نمودی یار با خلق جهان توچ

    جمال یار بنمودی بعالم

    توئی یار و توئی دیدار محرم

    جمال دوست در پرده نهانست

    یقین در دید واصل بیگمان ست

    جمال دوست آنکس یافت اینجا

    که از دیدار خود گم گشت و پیدا

    جمال دوست اندر خود نظر کن

    نمود جسم و جان زیر و زبر کن

    جمال دوست بی نقش و نشانست

    که محول گل جمال جاودانست

    جمال جاودان گر باز یابی

    حقیقت از خدا اعزاز یابی

    جمال بی نشان چون در درونست

    کسی داند که در گرداب خونست

    جمال بی نشان بیچون نبینی

    که اینجا عکس این گردون ببینی

    جمال بی نشان چون رخ نماید

    زدل زنگ حواشی برزداید

    جمال بی نشان عین خدایست

    خدایت در دو عالم رهنمایست

    جمال بی نشان دریاب در کل

    که تا آگه شوی از رنج وز دل

    تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل

    اگر دانستهٔ یَوم تَبَدَّل

    چو کل خواهی شدن دریاب آخر

    بکن ای دوست می بشتاب آخر

    چو کل خواهی شدن در عین این حال

    حقیقت باز بین اسرار افلاک

    چو کل خواهی شدن اندر زمین تو

    نمود خویشتن هم باز بین تو

    چو کل خواهی شدن در معدن دل

    زمانی برگشا این راز مشکل

    چو کل خواهی شدن مانند مردان

    ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان

    چو کل خواهی شدن در راه آخر

    زمانی باش از این آگاه آخر

    چو کل خواهی شدن اندر طریقت

    ز دست خود مهل جانا شریعت

    چو کل خواهی شدن در عین ذرّات

    شوی عین صفات و پس سوی ذات

    شریعت را دمی مگذار از دست

    که او راهت نماید تا شوی هست

    شریعت رهبر ذرّات آمد

    ز عین جان نمود ذات آمد

    شریعت دارد اینجاگاه تقوی

    همه دروی نهان اسرار معنی

    شریعت دارد اینجا پاکبازی

    که بیشک میکند او کار سازی

    شریعت رهنمای سالکان شد

    نمود دید جمله واصلان شد

    نه شرعت گفت اینجا دل نبندی

    چرا در صورت خود پای بندی

    نه شرعت گفت از صورت گذر کن

    دل وجانت به معنی راهبر کن

    نه شرعت گفت گورست و قیامت

    مر این نکته ز اسرار تمامت

    نه شرعت گفت (...) هست بیشک

    نمیدانی تو ای افتاده در یک

    نه شرعت گفت از دنیا بشو دور

    تو ماندستی چنین درخویش مغرور

    نه شرعت گفت اصل کل طلب کُن

    دریغا چون نداری تو سر و بُن

    نه شرعت گفت کاینجاگه سوالست

    ز بعد صورتت بیشک وبالست

    نه شرعت گفت خواهی مُرد اینجا

    ببین تا خود چه خواهی بُرد آنجا

    نه شرعت گفت دیدارست جانان

    ولی کی یابی ای جان سر پنهان

    نه شرعت گفت میزان و حساب است

    نمودار خدایست و کتابست

    نه شرعت گفت دوزخ هست در راه

    دلت زین راز کل کی گردد آگاه

    نه شرعت گفت دیدار بهشتست

    دلت یکباره ازخاطر بهشتست

    نه شرعت گفت کاینجا باز گردی

    نمیدانی که چون ناساز گردی

    نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق

    تو از معنی بدان ای دوست توفیق

    نه شرعت راه بنمودست در خود

    تو نیکی چون کنی چون آمدی بد

    ز قول شرع مگذر یکدم ای دوست

    که تامغزت شود در خاک این پوست

    ز قول شرع مگذر یک زمان تو

    ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو

    ز قول شرع مگذر تا توانی

    که تا یابی بقای جاودانی

    ز قول شرع مگذر اندر این راه

    که شرعت کند ز احوال آگاه

    ز قول شرع مگذر تا شوی یار

    در آن وقتی که باشی لیس فی الّدار

    ز قول شرع گفت من بدانی

    که چون گفتم ترا راز نهانی

    ز قول شرع شو آگاه بمعنی

    که خواهی رفتن اندر راه معنی

    ز قول شرع راهت مینمایم

    حقیقت راز معنی میگشایم

    ز قول شرع دیدم این تمامت

    ز حق دریافتم عین قیامت

    ز قول شرع اینجا در صراطم

    ز راه راست میجویم نجاتم

    ز قول شرع پیش از مرگ مُردم

    ره تحقیق جانان را سپردم

    ز قول شرع مُردم من ز صورت

    که تا بیرون شدم از دل کدورت

    ز قول شرع مُردم من ز دنیا

    شدم پیوسته من با عین عقبی

    ز قول شرع مُردم من ز باطل

    که تا شد معنی جانم بحاصل

    ز قول شرع مُردم من ز غیرش

    شدم فانی ز عین دیده سیرش

    ز قول شرع رفتم من سوی گور

    گذشتم من از این غوغای پر شور

    ز قول شرع درخون اوفتادم

    سراندر کائنات دل نهادم

    ز قول شرع صورت برفکندم

    مده ای عالم نادان تو پندم

    ز قول شرع دوزخ دیدم از خود

    کنون فارغ شدم از نیک وز بد

    ز قول شرع مردستم من از پیش

    نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش

    ز قول شرع راه حق سپردم

    بیکباره ز دید خویش مُردم

    ز قول شرع من جز جان نخواهم

    که در توحید جانان عذر خواهم

    ز قول شرع ره بسپردهام من

    نه همچون دیگران در پردهام من

    ز قول شرع چون دیدار دیدم

    من اندر عین جانان ناپدیدم

    سپردم راه را و یار جستم

    از این حبس بلا من باز رستم

    سپردم راه حق در زندگانی

    ز جسم و جان شدم در دوست فانی

    سپردم راه حق درجان و در دل

    ز حق بگشادهام هر راز مشکل

    سپردم راه حق مانند مردان

    بر افکندم نمود جسم پنهان

    سپردم راه حق چون سالکان من

    عیان کردم نهان واصلان من

    سپردم راه حق تا حق بدیدم

    ز عین مصطفی در حق رسیدم

    سپردم راه حق تا حق شدستم

    چو دیدم درحقیقت حق بدستم

    سپردم راه حق در عین جان بود

    نمود دوست میبینم عیان من

    سپردم راه تا واصل ببودم

    عیان جزو و کل حاصل ببودم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خدا را یافتم در شرع بیخویش

    نمود صورتم رفتست از پیش

    خدا را یافتم در جان حقیقت

    که بسپردم طریقت در شریعت

    خدا را یافتم چون ره سپردم

    ز نام وننگ خودبینی بمردم

    خدا را یافتم در جوهر جان

    حقیقت باز دیدم روی جانان

    خدا را یافتم جمله خدا بود

    چو بود حق ز بود من جدا بود

    خدا را یافتم در لامکان باز

    چو دیدم عین جان در کن فکان باز

    خدا را یافتم در اصل موجود

    نظر کردم حقیقت جمله او بود

    خدا را یافتم بیعقل و بیخویش

    حجاب پردهٔ دل رفته از پیش

    خدا را یافتم کل از درون من

    یکی دیدم درون را با برون من

    خدا را یافتم در پرده راز

    یکی دیدم از او انجام و آغاز

    خدا را یافتم از مصطفی من

    یکی دیدم همه عین صفا من

    خدا را یافتم در عین تحقیق

    مرا بُد در جهان این دید توفیق

    خدا را یافتم در جمله اشیاء

    ز بو خویش دیدم من هویدا

    خدا را یافتم در عرش اعظم

    نموده عکس او در جمله عالم

    خدا را یافتم بالای کونین

    درون را با برون عین زمانین

    خدا را یافتم در عین کرسی

    ایا بیدل تو زین بیدل چه پرسی

    خدا را یافتم در لوح دل من

    که او هم میدهد کل روح دل من

    خدا را یافتم عین قلم را

    که پیوسته وجودم در عدم را

    خدا را یافتم کو جبرئیل است

    ز عقل کل مرا اینجا دلیل است

    خدا را یافتم در عین رزاق

    که میکائیل بود اندر خودی طاق

    خدا را یافتم در صور دم من

    که اسرافیل و صور آید به دم من

    خدا را یافتم در جان ستانی

    ز عزرائیل چندین می چه دانی

    خدا را یافتم در عین توحید

    مدان زنهار این اسرار تقلید

    خدا را یافتم در ذرّه ذرّه

    چه بودستی تو اندر خویش غرّه

    خدا را یافتم از دیدن ماه

    که پنهان میشود پیدا بهر ماه

    خدا را یافتم در کوکبان من

    نموداری شده در آسمان من

    خدا را یافتم در عین آتش

    نمودت جان شده در عشق ذاتش

    خدا را یافتم در مخزن یاد

    جهان جان ودل زو گشت آباد

    خدا را یافتم در ما روانست

    که او هم قوّت روح وروانست

    خدا را یافتم در خاک پیدا

    ز ناگه لاتراب آمد هویدا

    خدا را یافتم در بحر اعظم

    نموده عکس او در جمله عالم

    خدا را یافتم در دیدن جان

    نمود این همه پیدا و پنهان

    خدا را یافتم جمله هم اویست

    زبانها جمله اندر گفتگویست

    خدا را یافتم کل فاش او بود

    تمامت نقش بُد نقاش او بود

    خدا را یافتم دیدم حقیقت

    برون رفتم من از عین طریقت

    مگو ای جان رموز دیگر اینجا

    چو خواهی گشت از این معنی تو شیدا

    مگو ای جان بیان خود نگهدار

    ورگنه زودت آویزند از دار

    مگو ای جان و خود را بازگردان

    که سرگردان شوی چون چرخ گردان

    مگو ای جان حقیقت آشکاره

    که ناگاهت کند حق پاره پاره

    مگو ای جان بیان راز معنی

    که اینجا کس نداند راز معنی

    مگو ای جان دگر زین شیوه اسرار

    اگر گوئی بگو این جمله با یار

    مگو ای جان سخن بپذیر آخر

    حذر میکن ز تیغ و تیر آخر

    مگو ای جان دم دل سوی خود دار

    زبان اندر دهان خود نگهدار

    قدم بالا نهادستی تو از خویش

    نمیبینی حجابی از پس و پیش

    قدم بالا نهادستی و جانی

    چنین دُرها تو بیخود میفشانی

    قدم بالا نهادستی تو بی خود

    که هستی مانده است نی نیک نی بد

    قدم را در نهاد جان نهادی

    دَرِ معنی به یک ره برگشادی

    قدم از کار رفت و دیده شد کور

    چرا دم میزنی مانند منصور

    قدم از کار رفت اندر قدم ماند

    وجود بیخودت اندر عدم ماند

    قدم بیرون نهادستی ز کونین

    یکی میبینی اینجا که زمانین

    قدم بیرون نهادی از مکان تو

    یکی میبینی اینجا با زمان تو

    قدم بیرون نهادی از شریعت

    نماندی هیچ اجسام طبیعت

    قدم بیرون نهادی تو ز منزل

    برافتادت حجاب آب با گِل

    قدم بیرون نهادی مردواری

    عجب اندر معانی پایداری

    قدم بیرون نهادی تا شدی لا

    حقیقت جان و عقلت ماند شیدا

    شدی بیرون و در یکّی تولائی

    ز عین دیده دیدار خدائی

    شدی بیرون دیدی اندرونت

    یکی دریاست بیشک موج خونت

    شدی بیرون و در تحقیق ماندی

    از این دریای دل گوهر فشاندی

    شدی بیرون و کلّی اندرونی

    در این دم نی درون و نی برونی

    شدی بیرون حقیقت راز جانی

    چنین اسرار بیشک هم تو دانی

    شدی بیرون و میگوئی تو با خود

    که جز حق نیست نی نیکست و نی بد

    شدی بیرون ببین خود رادگربار

    چو رفتت جسم و جان و عین پندار

    شدی بیرون وسرّ لامکانی

    یقین میدان که تو عین العیانی

    شدی بیرون و تقریرت بکارست

    چو اشترنامه این سر بر قطارست

    شدی بیرون و تغییرت بغایت

    ندارد همچو بحر کل نهایت

    یکی دیدی اگرچه در دوئی تو

    همی گوئی که جمله هم توئی تو

    از او گوی و از او بین و از او خوان

    از او یاب و از او اسرار کل دان

    چو او اینجا نمودت جمله اسرار

    همو باشد ترا دیدار انوار

    ترا بنمود بیخود در خودی روی

    از او هم در حقیقت دید او جوی

    ترا بنمود اکنون باز جا آی

    نمود جزو و کل در دیده بنمای

    ترا بنمود دیدار و تو اوئی

    چرا بیخود چنین در گفتگوئی

    چرا بیخود شدی با خود زمان آی

    زمانی در نمودار مکان آی

    چرا بیخود شدی در پردهٔ راز

    که بیخود می نه بینی هیچ تو باز

    چرا بیخود شدی عقلت کجا شد

    چو عشق آمدیقین عقلت فنا شد

    چرا بیخود شدی عقلت طلب کن

    دمی با خویش آهنگ ادب کن

    چو مردان یاد کن با جان خود رو

    ز حق گفتی دگر از حق تو بشنو

    چو عشق او ترا بربود از جان

    شدی در عین دیدن جمله جانان

    چو عشق آمد خرد یکباره بگریخت

    طناب چار طبعت عشق بگسیخت

    چو عشق آمد نمود جسم برخاست

    ز بود تو عیان اسم برخاست

    چو عشق آمد فناشد عقل درخویش

    ز دیدجان نه پس ماند و نه در پیش

    چو عشق آمد عیانت شد پدیدار

    بچشم تو نه درماند ونه دیوار

    چو عشق آمد ز صورت دور گشتی

    یقین اللّه را در نور گشتی

    چو عشق آمد بدیدی جمله سرباز

    کنون وقت آمدست و جمله سرباز

    چو عشق آمد عیان کن آنچه باشد

    که جز دیدار چیزی مینباشد

    چو عشق آمد نمود حق بیان کن

    ز شوقش خویشتن راداستان کن

    چو عشق آمد وجودت پاک بگرفت

    صفات آمد تمامت خاک بگرفت

    چو عشق آمد حجاب از پیش برخاست

    ترا این راز معنی کل بیاراست

    چو عشق آمد کنون از جان چه گویم

    چو پیدا شد کنون پنهان چه گویم

    چو عشق آمد خرد را میل درکش

    بداغ عشق خود رانیل در کش

    چو عشق آمد نهد بر جان و دل داغ

    ز داغ عشق باشد عقل را زاغ

    بداغ عشق بس دل مبتلا گشت

    فتاده اندر این عین بلا گشت

    بداغ عشق بس کس جان بدادند

    همه در کُنجها پنهان فتادند

    بداغ عشق جانها هست نالان

    مگر مرهم نهد هم عشق بر جان

    در آخر دردما درمان شود نیز

    در آخر جان ما جانان شود نیز

    ولی اینجا حقیقت گفتگویست

    نمود عقل اندر جستجویست

    نمودعقل غوغا کرد بسیار

    ولی در عاقبت شدناپدیدار

    نمودعقل بر تقدیر گفتست

    ولی در عشق درّ راز سفتست

    نمودعقل از آن گفتست تقلید

    که عشق از جان نمود این عین توحید

    نمودعقل اینجا دید صورت

    ولیکن عشق باشد بی کدورت

    نمودعقل اینجابرفکند او

    که نشنیده حقیقت هیچ پند او

    نمودعقل تا کی باشد ای جان

    که هم روزی شود در عشق پنهان

    نمودعقل تا کی بازماند

    که هم روزی نهان بی ساز ماند

    نماند عقل روزی اندر اینجا

    اگرچه کرده است در عشق غوغا

    طلب کن عشق تا دلدار بینی

    حقیقت هم تو روزی یار بینی

    طلب کن عشق ای دل در نمودار

    حجاب عقل را کن زود بردار

    هر آن کو عشق باشد رهنمایش

    رساند بیخودی اندر خدایش

    هر آن کو عشق راهش کرد پیدا

    شود در عاقبت مجنون و شیدا

    هر آن کو عشق بنماید جمالش

    بیفزاید ز دید جان کمالش

    هر آن کو عشق اینجاگاه بشناخت

    سر و جان در نمود عشق در باخت

    هر آن کو عشق بشناسد زجان باز

    شود در راه جانان نیز جانباز

    هر آنکو عشق را در پرده بیند

    حقیقت خویش را گم کرده بیند

    اگر عشقت نماید روی ناگاه

    ببینی در درون پرده اللّه

    درون پردهٔ تو بازمانده

    اگرچه در عیانی راز خوانده

    ز عشق این جملگی شرح و بیانست

    ولیکن عشق بی شرح ونشان است

    ز عشق آمد نمود جان پدیدار

    ثبوت خویش کرد این عین بازار

    همه بازار عشق آمد سراسر

    بجز عشق ای برادر هیچ منگر

    بدست حکمت خود حق تعالی

    نهاد از بهر هر چیزی کمالی

    نبات و معدن وحیوان و افلاک

    نمود آب ونار و باد با خاک

    همه در عشق میگردند در حال

    چه در روز و چه در ماه و چه در سال

    همه در عشق حیرانند و مدهوش

    همه در عشق میباشند خاموش

    همه در عشق پیدا ونهانند

    نمود این جهان و آن جهانند

    همه در عشق مستند و نه هشیار

    همه در نقطه اندر عین پرگار

    همه در عشق اندر جستجویند

    همه در عشق اندر گفتگویند

    همه در عشق میگویند با خود

    توئی دانای هر نیکی وهر بد

    ز سرّ عشق کس واقف نبودست

    که در دیدار کل واصل نبود است

    ز سرّ عشق اگر گویم ترا باز

    برافتد پرده از اسرار کل باز

    ز سرّ عشق پرده باز کردم

    کنون اندر عیان دوست فردم

    چو از عشق است اشیا زنده جاوید

    ز یک یک ذرّه میشو تا به خورشید

    دو عالم غرق یک دریای نور است

    ولیکن خلق عالم پر غرور است

    دو عالم جمله در گفتار عشقند

    همه در پردهٔ پندار عشقند

    نشاید عشق را هر ناتوانی

    بباید کاملی و راز دانی

    تو پنداری که این عشق از گزافست

    که برق او نهاده کوه قافست

    همه عشقست و عشق آمد نهانی

    نمود عشق باز آمد عیانی

    ز عشق این جمله اشیا هست گردان

    ز سر عشق جان بنموده جانان

    ترا این عشق اینجاگه فزونست

    چرا در چنبر گردون کنی دست

    چو میدانی که چونست این بیانم

    که این نکته من اندر عشق دانم

    مرا عشقست اینجا محرم جان

    مرا عشقست بیشک همدم جان

    مرا عشقت جان در رخ نموده

    ز جسمم زنگ آئینه زدوده

    دو آئینه است عشق و دل مقابل

    که هر دو روی در رویند از اول

    دو آئینه است عشق و دل نمودار

    نمود جان شده اینجا پدیدار

    دو آئینه است عشق و دل نظر کن

    سر موئی تو خود را زین خبر کن

    دو آئینه است عشق و دل تو بنگر

    که پیدا شد در او جانان سراسر

    دو آئینه است عشق و دل ابا هم

    که پیدایند و پنهان هر دو عالم

    دو آئینه است عشق و دل الهی

    در او بنموده خود را در کماهی

    دو آئینه است میگویم ترا باز

    دراو پیداست هم انجام و آغاز

    دو آئینه است و بنگر اندر او زود

    ببین زین آینه دیدار معبود

    دو آئینه است هر دو در یکی بین

    نمود هر دو در خود بیشکی بین

    دو آئینه است پیدا و نهانند

    دو جوهر در درون اینجا عیانند

    دو آئینه است آن را بین تو اظهار

    که جانانست اندر وی پدیدار

    رخ جانان در این آئینه پیداست

    نظر کن گر ترا دو چشم بیناست

    رخ جانان در این آئینه بنگر

    توداری آینه ای دوست درخور

    رخ جانان نظر کن تا ببینی

    در این آئینه گر صاحب یقینی

    رخ جانان نظر کن در دل خود

    چرا درماندهٔ در مشکل خود

    چنین گفت آن بزرگ کار دیده

    که بود او نیک و بد بسیار دیده
     
    بالا