متون ادبی کهن جوهرالذات

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
که بسیاری طلب کردم نمودار

که باشد تا بدانم سرّ اسرار

در این اندیشه بودم سالها من

بسی معلوم کردم حالها من

طلبکردم درون دل بسی سال

که تا یابم مگر از دیده احوال

درون دل بسی رفتم سرانجام

نظر کردم حقیقت مندر این جام

درون پرده دل راز دیدم

دو آئینه در آنجا باز دیدم

یکی گوهر میان هر دو درحال

نظر کردم بدیدم روی فی الحال

از آن آئینه در آن سوی دیگر

میان هردو پیدا بود گوهر

درون هر یکی یک جوهری بود

که جوهر در دو آئینه یکی بود

یکی جوهر بد از دریای وحدت

که اینجا آمده در عین قربت

چو آن جوهر بدیدم گم شدم من

مثال قطره در قلزم شدم من

در آن جوهر نظر بگماشتم من

نمود او عدم پنداشتم من

سراب از دور همچون آب دیدم

بمردم تشنه چون آنجا رسیدم

یکی را دیدم اینجا جوهر دل

دو تابنده بُد هفت اختر دل

یکی جوهر بُد الاّ آمده باز

گرفته در درون انجام و آغاز

یکی جوهر بُد از دریا گرفته

وجود جمله در غوغا گرفته

یکی جوهر نظر کن لامکانی

ز پیدائی خود اندر نهانی
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الا ای دل چو جوهر باز دیدی

    چرا در آینه تو ناپدیدی

    الا ای دل کجا آخر فتادی

    گریزان از برم مانند بادی

    الا ای دل نمیدانم کجائی

    که این دم اوفتاده در فنائی

    الا ای دل نمیدانم که چونی

    نهانی در درون و در برونی

    الا ای دل نمیدانم ز دیدت

    ولی ماندم دراین گفت و شنیدت

    الا ای دل کجائی مرحبا هان

    دمی بنمای خود را در لقا هان

    الا ای دل تو جانی در حقیقت

    که بسپردی در او راه شریعت

    دلا جانی کنون در هر دو عالم

    ز تو پیدا شده سرّ دمادم

    توئی آن جوهری کز ذات بیچون

    در اینجا آمدی تو غرقه در خون

    میان خاک و خون شادان نشستی

    در از عالم بروی خویش بستی

    میان خون بماندی خاک بر سر

    عجب افتادی این دم زار بنگر

    میان خون نشستی زار و مجروح

    بدیدی عاقبت هم قوت ازروح

    میان خاک خون خوردی بهرحال

    که نامم باز دیدی عین احوال

    چرا در پردهای گم کردهٔ راه

    مگر حیران شدی در دیدن شاه

    چرا در پردهٔ خود باز مانده

    میان چار طبعِ آز مانده

    چرا در پردهٔ بردار آواز

    که تا آئی ز یکتائی به پرواز

    چرا در پردهٔ بخرام بیرون

    بسوزان پرده را با هفت گردون

    دلا یک دم رها کن آب و گل را

    صلای عشق در ده اهل دل را

    به پرّواز جهان قدس شو زود

    عیان کن بی صفت دیدار معبود

    رها کن صورت و معنی نظر کن

    دل خود ای دل از جانان خبر کن

    در اینجا چون دمادم راه داری

    نظر دائم به عین شاه داری

    در اینجا دیدهٔ دیدار جانان

    دمادم میکنی تکرار جانان

    در اینجا دیدهٔ سرّ الهی

    ببین دیدارتو در ماه و ماهی

    در اینجا کردهٔ احوال معلوم

    تو دادی در حقیقت داد مفهوم

    در اینجا باز دیدستی عیانی

    تو میبینی بخود راز نهانی

    جهان جان تودیدی، دل نمودن

    چواندر عاقبت آن در گشودن

    جهان جان و دل هر دو یکی است

    بنزدیک محقق بیشکی است

    بسی خون خورد اندر پرده سازی

    نبود این پرده اینجاگه بازی

    بسی خون خورد اینجا دل نهانی

    که تادیدار دید از عین فانی

    بسی خون خورد دل درکار راهش

    که تادر عشق میدارد نگاهش

    بسی خون خورد و از خون گشت پیدا

    ولیکن هم عیان گردد هم اینجا

    بسی خون بایدت خوردن در این راه

    که تا بینی در آنجاروی دلخواه

    بسی خون بایدت خوردن بناکام

    که تادر عاقبت بینی سرانجام

    بسی خون بایدت خوردن بدنیا

    که تا یابی همی آخر تو عقبا

    ترا این چنبر گردون فروبست

    چرا در کردن چنبر کنی دست

    اگرگردون نبودی نامساعد

    نگشتی خاک چندین سیم ساعد

    تو میخواهی کز این چنبر ببازی

    برون تازی تو همچون مرد غازی

    همی خواهی کز این چنبر جهی تو

    قدم بیرون این چنبر نهی تو

    قدم زین چنبر آن ساعت توانی

    که جان بر چنبر خلقت رسانی

    از این چنبر بسی جانها ربودند

    همه در بهر او گفت وشنودند

    از این چنبر بسی جانها ببردند

    در این چنبر بزرگان جمله خوردند

    در این چنبر عجایب رازها هست

    ز یکی در یکی آوازها هست

    در این چنبر که خورشید است گردان

    نمیبینی تو یک مو راز پنهان

    در این چنبر نمیبینی که هرماه

    شود بگداخته ماهی زناگاه

    در این چنبر نمود عرش و کرسی است

    چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست

    در این چنبر عیان گر باز بینی

    در او انجام و هم آغاز بینی

    در این چنبر نمودی صورت خویش

    نمود عقل و عشق و کفر باکیش

    در این چنبر نمودار بهشتست

    که در او طینت آدم سرشتست

    در این چنبر عیان راز باشد

    کسی کو را دو چشمش باز باشد

    در این چنبر ببیند خویش گردان

    یقین خود را از او تو پیش گردان

    در این چنبر چرا دل تنگ گشتی

    درون مزرعه گنـد نکشتی

    نشیب چنبرت یک مرغزار است

    که دلها اندر آن چون مرغ زار است

    در این چنبر که داری مزرعه زار

    نمیدانی تو مر اسرار آن یار

    در این چنبر چه بندی خویش را باز

    برون جه تا که گردی محرم راز

    بسی ره کرده زان سر بدین سر

    اگر باور نمیداری تو بنگر

    بسی ره کرده و خود بدیدی

    که تا بر خون دل آنجا رسیدی

    بسی ره کردهٔ در پرده نور

    که اینجا آمدستی از ره دور

    بسی ره کرده و دیدی تو خود باز

    ولی نادیدهٔ انجام و آغاز

    هزاران پرده در پرده گذشتی

    که تا از سرّ کل آگاه گشتی

    هزاران پرده در پرده بریدی

    میان خون در اینجا آرمیدی

    هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو

    چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو

    بصد انواع گشتی درحقیقت

    سپردی بی صور ره بر حقیقت

    بصد انواع بیرون آمدی تو

    که تادر عاقبت دلخون شدی تو

    هزاران دور پیچاپیچ داری

    که تا این دم نمودی هیچ داری

    بهر صورت که میآئی تو بیرون

    یکی هستی عجایب طرفه معجون

    در این حقّه که پر از جوهر آید

    در او دیدار ماه و اختر آید

    جهان زین حقه بیشک پایدار است

    که در این حقّه جوهر بیشمار است

    در این حقه نگون افتادهٔ تو

    عجایب بی غمی دل سادهٔ تو

    توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا

    که خواهی ماند بس دل ساده اینجا

    توئی در حقّهٔ صورت گرفتار

    چو موری لنگ افتادی چنین زار

    چو معجونی تو اندر حقّه باشی

    نکو بنگر که خود زینسان قماشی

    رهت دورست و خفته بختت آمد

    تنت عـریـان ودل بی رختت آمد

    نمیدانی که در اوّل چه بودی

    که این لحظه تو در گفت و شنودی

    ندانی کاین زمان اندر کجائی

    فتاده در دهان اژدهائی

    در این چاه بلا ماندی چون بیژن

    نهادی بر دلت بار زر و زن

    در این چاه بلا ماندی چو یوسف

    نکردی یک دمی اینجا تأسّف

    توئی یوسف درون چه فتاده

    عجایب همچو خاک ره فتاده

    ترا یوسف درون چاه ماندست

    دلت در خون و خاک راه ماندست

    ترا یوسف شده درچاه تاریک

    نمیدانی تو این اسرار باریک

    دریغا یوسفت اندر چاه افتاد

    نمیدیدی که از ناگاه افتاد

    توئی یوسف درون چه فتادی

    دل اندر حکم کلّی زان نهادی

    ولی چون یوسف از این چه برآید

    نمودش جسم و جان ودل رباید

    جمال یوسف ناگاه ازچاه

    برآید یابد او بس رفعت و جاه

    نشیند وآنچه کردی باز بینی

    نظر کن روی او تا راز بینی

    چو ازچاهت برآید یوسف جان

    نماید راز در این جای پنهان

    ز عشقت بیقرار آید دل و تن

    شود اسرار کلّی جمله روشن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    جمال حُسنِ یوسف بس لطیف است

    ولی دل دیدنش را بس ضعیف است

    چو اهل مصر مر او را بدیدند

    ز بیهوشی طمع از جان بریدند

    چو پیدا شد جمال یوسف از دور

    جهان از پرتو او گشت پر نور

    اگر داری توطاقت در جمالش

    بیابی در درون جان وصالش

    زلیخا گم بشد چون دید او را

    جمال حُسن آن روی نکو را

    ولی آن جمع بی طاقت بماندند

    ز دردش جمله بی راحت بماندند

    در آن دیدار حیران گشته مردم

    مثال قطره افتاده بقلزم

    هزاران خلق آنجا بیش مردند

    همه جان در نمود او سپردند

    ندید کس ورا درروی بازار

    که دائم بود در معنی کم آزار

    ندیدی کس ورا در سال و در ماه

    که بود او دائمادر عشق آگاه

    سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز

    ضعیف و خسته نامش بود پیروز

    سیاهی بود امّا دل سپید او

    ز رویش خلق بودی پر امید او

    صد و چل سال عمرش بود آن پیر

    بدی او ساکنی با رای و تدبیر

    بسی اسرار سرّ معنوی داشت

    ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت

    درونِ خلوتِ دل بود ساکن

    بطاعت در بُدی پیوسته ایمن

    بِر او خلق رفتندی دمادم

    که او زان دم همی زد دائما دم

    دِم او بود روحانی چو عیسی

    بصورت اسود و پاکیزه معنی

    عیان اسرار سرّ لامکان داشت

    همیشه او به دل راز نهان داشت

    بقدرِ خویش بُد در عشق واصل

    بسی اسرارها راکرده حاصل

    بسی اسرار معنی داشت درجان

    دم وحدت زدی مانند لقمان

    سیاهی بود روشن دل چو خورشید

    حقیقت داشت او اسرار جاوید

    قضا را صورت خوش دوست میداشت

    ولی اسرار آن با دوست میداشت

    خلایق هر که بودی صورتی خَوش

    جمال حُسن او بودیش دلکش

    بر او آمدندی بهر دیدار

    بجان ودل شدی صورت خریدار

    نبد خواهــش نـفس مر او را هیچ برتن

    وجودی داشت چون آئینه روشن

    بسی اورا نمودندی صورها

    بجز جانان ندیدی هیچ آنجا

    دم از اللّه وز دیدار میزد

    نمود عشق از دلدار میزد

    چو از احوال یوسف بشنوید او

    ز بیهوشی در آن مجمع دوید او

    نظر کرد او جمال جاودان دید

    نهان خویشتن آنجا عیان دید

    بزد یک نعره و در پایش افتاد

    برآمد زو دمادم بانگ و فریاد

    خلایق جمله حیران ایستاده

    در آنجا جمله گریان ایستاده

    برفت و پای یوسف بـ..وسـ..ـهٔ داد

    زبان خویشتن در کام بگشاد

    که ای نور دوچشم و دیده و دل

    مرا عین العیان راز مشکل

    توئی جانم که بر لب آمدستی

    یقین دان کز پی من آمدستی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    زهی کرده ز یارِخویش عزلت

    کشیده هم بلا و رنج و محنت

    توئی از یار خود دور اوفتاده

    در این نظّاره معذور اوفتاده

    توئی گمگشته از یعقوب ناگاه

    فتاده در چَه درمانده در راه

    توئی نور دو چشم وجان یعقوب

    سیاهی را کجا آئی تو محبوب

    توئی آن آفتاب سایه پرور

    که دوری این زمان از هفت کشور

    توئی آن ماه بدر چرخ گردان

    که هستی همچو نورِ ماهِ تابان

    توئی آن مشتری زهره دیدار

    که جانانت بود اینجا خریدار

    توئی آن ماه ملک حسن و خوبی

    مرا از جان تو ستّارالعیوبی

    سیاهی راکجا وصل تو شاید

    که درچشم از سگی گم مینماید

    سیاهی را کجا بس باشد ای جان

    که میبیند جمال یار اعیان

    سیاهی کی بیابد وصل شاهی

    غباری کی بیابد اصل ماهی

    مرا بی روی تو جان بر لب آمد

    ز عشق و شب و روزم تب آمد

    مرا بی روی تو در خلوت دل

    کجا باشد دو کونم نیز حاصل

    ز عشقت سوختم ای جان کجائی

    چنین پیدا چنین پنهان چرائی

    ز عشقت سوختم ای جان جانم

    توئی گفتار بیشک بر زبانمّ

    ز عشقت سوختم بنمای دیدار

    که در دردم میان خاک و خون خوار

    ز عشقت پای از سر میندانم

    دلم خون گشت دیگر میندانم

    دلم خون گشت ای یوسف تو دانی

    سزد گر تو مرا زین غم رهانی

    ز عشقت یوسفا مهجور ماندم

    عجب بر خاک و خون رنجور ماندم

    دلم خون گشت اندر خاک افتاد

    عجائب چون قلم در خاک افتاد

    دلم خونست و خون ازدیده بارد

    که از جان دولت او دوست دارد

    دلم خونست و در اندوه مانده

    بزیر بار غم چون کوه مانده

    دلم خونست در اندوه و ماتم

    دم آتش زند اینجا دمادم

    چودیدم روی تو ای ماه خرگاه

    شدی بر ملک مصر جان من شاه

    کنون ملک دلم اینجا تو داری

    که در گوش دلم تو گوشواری

    کنون در مصر جان بر تخت خواهی

    نشستن جان که بیشک پادشاهی

    وصالت در درون جان عیان است

    حجاب من کنون خلق جهان است

    وصالت را طلب کردم بسی من

    بسر بردم غمت رادر بسی من

    وصالت را طلب کردم بناگاه

    چو دیدم میشوم در سوی خرگاه

    شبی دیدم جمالت آشکاره

    بخواب و این چنین خلقان نظاره

    شبی کز زلف توعالم چو شب بود

    سر موئی نه طالب نی طلب بود

    منت طالب بدم در پردهٔ راز

    چنان کامروزت اینجادیدهام باز

    در آن شب این چنین خلقان ستاده

    همه دل برجمال تو نهاده

    من بیچاره چون امروز نالان

    بپایت درفتادم زار و حیران

    زدم یک نعره و بیهوش گشتم

    میان بیهُشی خامش گشتم

    همه احوال تو دانستهام باز

    حجاب اکنون ز پیش من برانداز

    حجاب از روی برگیر ای دلارام

    که اینجاگه نمیگیرد دل آرام

    حجاب از پیش برگیر ای سرافراز

    مرادر قعر بحر حسنت انداز

    حجاب از پیش برگیر ای مه تام

    که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام

    حجاب از پیش برگیر ای دل و جان

    که خواهم رفت از این دریای عمان

    حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل

    نموده مر مرا اینجایگه وصل

    حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار

    که خواهم شد نهان ای دوست تا کار

    حجاب از پیش تن بردار و جان شو

    مرا در دید جان عین العیان شو

    حجاب از پیش تن بردار بی من

    بخود کن راه چشم جانت روشن

    حجاب از پیش تن بردار و بنگر

    که دیدار تو میبینم سراسر

    حجاب تو منم من را فکن زود

    مرا کن یک زمان ای دوست خشنود

    ز عشقت واله و شیدا شدستم

    کنون از بیخودی رسوا شدستم

    ز عشقت والهام چون چرخ گردان

    مراتو بیش از این واله مگردان

    وداعت میکنم ای پور یعقوب

    توئی درجان دلها جمله محبوب

    وداعت میکنم ای نور عالم

    که خواهم گشت ناپیدا در این دم

    وداعت میکنم ای ماه جانم

    عجائب درنگر ای مهربانم

    وداعت میکنم ای مخزن گنج

    کشیدم وارهیدم از غم و رنج

    کنون خواهم شدن تا نزد یوسف

    ز حالش مانده یوسف در تاسّف

    همی گفت و عجب در راز مانده

    دو چشمش سوی او بُد باز مانده

    بزد یک نعره و جان داد در حال

    برست او آن زمان از قیل وز قال

    چو زو شد جان جدا در پیش جانان

    ز پیدائی بماند آن دوست پنهان

    درآید یوسفش گریان و مدهوش

    دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش

    سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز

    نهاد اندر میان دیدهاش باز

    برویش بـ..وسـ..ـهٔ داد آن خداوند

    چو سود ای دوست چون جان رفت از بند

    غریوی اوفتاد اندر خلایق

    که مُرد آن اسودِ درویش عاشق

    خلایق جملگی گریان بماندند

    در آن راز عجب حیران بماندند

    دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست

    نمیدانی که این راز هویداست

    بفرمود آن زمان یوسف به مردم

    که تا او را کنند از گوشهٔ گم

    بشستند آن زمان درویش غمناک

    نهادندش درون خاک نمناک

    وصال دلبرش در پرده افتاد

    نمود جسم در گم کرده افتاد

    چو یوسف یافت آنجا پادشاهی

    ز عین دوستی و نیکخواهی

    شدی یوسف به خاک دوست هر روز

    نشستی یک نفس بالین هر روز

    ز درد عشق کردی گریه بسیار

    یکی یارست اگرداری تو بس یار

    ز درد عشق آگاهی نداری

    چگویم چون تو دلخواهی نداری

    ز درد عشق اگر جانت برآید

    ترا هر روز یوسف بر سر آید

    ز درد عشق جانت ماند اینجا

    فتاده این زمان در رنج و سودا

    ز درد عشق جان در جستجویست

    بهر اسرار اندر گفتگویست

    بدرد عشق اینجا مبتلائی

    بر یوسف تو از بهر دوائی

    دوای درد تو هم مرگ باشد

    که اندر راه حق کل ترک باشد

    دوای درد تو صبر است ای جان

    که تا روزی ببینی روی جانان

    دوای درد تو حاصل شود زود

    عیان جان تو واصل شود زود

    دوای درد از دلدار یابی

    چو خود را این چنین افگار یابی

    دوای درد او دارد دوا اوست

    درون جان پاکت رهنما اوست

    دوای درد بیشک درد باشد

    کسی باید که مرد مرد باشد

    دوای درد، درد آمد پدیدار

    اگر هم مرد مرد آمد پدیدار

    دلا چون خستهٔ درمان طلب کن

    دوای درد از جانان طلب کن

    چو داری درد درمانیت باشد

    چو جانت هست جانانیت باشد

    چو داری درد بی حد در دل و جان

    دوای درد خود میجو ز جانان

    چو درد تو دوادارد طلب کن

    دوای درد جانان بوالعجب کن

    چو دردت هست جانانت دوا است

    که او مر انبیا را رهنما است

    ترا اینجا یقین حاصل نباشد

    ز دردت جان و دل واصل نباشد

    ز وصلت درد باید بر دوایم

    که تا گردی بذات حق تو قائم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الا ای جان و دل را درد و دارو

    تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو

    تو درمشکات تن مصباح نوری

    ز نزدیکی که هستی دور دوری

    ز روزنهای مِشکات مشبک

    نشیمن کردهٔ خاک مبارکت

    زجاجه بشکن و زَیتَت برون ریز

    بنور کوکب درّی درآویز

    ترا با مشرق و مغرب چه کار است

    که نور آسمان گردن حصار است

    ز بینائی مدان این فرّ و فرهنگ

    که گنجشکی بپّرد بیست فرسنگ

    تو آن نوری که اندر بام افلاک

    همی گشتی بگرد کعبهٔ خاک

    تو آن نوری که منشوری بعالم

    عیان عین منصوری بعالم

    تو نوری لیکن در ظلمت فتادی

    ولی در عین آن قربت فتادی

    تونور مخزن اسرار جانی

    که اینجا رهنمای لامکانی

    تو نوری این زمان در عین مشکات

    ز مصباحت نموداری تو ذرّات

    حقیقت لامکان گلشن تو داری

    که جسم و جان و عقل غمگساری

    سفر کردی ز دریا سوی عُنصُر

    سفر ناکرده قطره کی شود دُر

    سفر کردی بمنزل در رسیدی

    حقیقت روی جان اینجا بدیدی

    سفر کردی ز دریا در صدف باز

    شدی جوهر کنون از عزّت و ناز

    سفر کردی تو در انجام این تن

    بتوست این جملهٔ آفاق روشن

    سفر کردی ز کل فارغ شدی تو

    در اینجا در صدف بالغ شدی تو

    تو ای جوهر چو از دریا برآئی

    ز زیر طشت زرّین بر سر آئی

    توئی جوهر که قدر خویش دانی

    نباید کاین چنین اینجا بمانی

    تو در قعری کجا باشد بهایت

    بهای تست جان بی حدّ و غایت

    توئی آن جوهر هر دو جهان هم

    که بخشیدی تو این معنی دمادم

    کنون درهرچه هستی روی بنمای

    یکی شو بی عدد هر سوی بنمای

    که جوهر روشنیّ او یکی است

    نمود گردش او بیشکی است

    الا ای جوهر بالا گزیده

    ولیکن در گمانی نارسیده

    الا ای جوهر بحر معانی

    کنون اندر صدف بیشک نهانی

    توئی دریا ولی جوهر نمودی

    که دایم در صدف گوهر نبودی

    سفر کردی و دیدی روی دلدار

    حجاب این صدف از پیش بردار

    صدف بشکن که اندر نور قدسی

    جدا مانی ز حیوان نقش سُدسی

    برافکن شش جهاتت از صدف باز

    که با نورت بود پر دُر صدف باز

    زند عکس و تو مه را باز بینی

    همت انجام و هم آغاز بینی

    تو نور قدس داری در درونت

    یکی نور درون و هم برونت

    تو نور قدس داری در نمودار

    عیان روح داری جسم بردار

    تو نور قدسی افتادی در اینجا

    شعاعت در گرفته عین دریا

    تونور قدسی و در این صفاتی

    حقیقت ترجمان عین ذاتی

    تو نور قدسی و دیدی تو خود را

    عیان دریاب خود عین اَحَد را

    خطابم باتو و با هیچکس نیست

    که جز تو هیچکس فریادرس نیست

    الا ای نور قدسی روی بنمای

    ز زنگ آینه دل پاک بزدای

    زمین و اسمان از پیش بردار

    نمود جسم و جان از خویش بردار

    در این آیینهٔ دل کن نظر باز

    حجاب صورت و معنی برانداز

    ز اشترنامهٔ سرکاردیدی

    حقیقت دیدهٔ دیدار دیدی

    برافکن چار طبع و شش جهت تو

    که تا ز اعداد گردی یک صفت تو

    صفات وذات خود هر دو یکی بین

    درون را با برون حق بیشکی بین

    توئی ذات و صفات و فعل در حق

    جهانِ جان توئی ای یار مطلق

    جواهر ذات بر گو آشکاره

    چو خواهد کرد یارت پاره پاره

    چو چیزی دیگرت اینجا نماندست

    بجز نامیت اینجا که نشاندست

    بگو اسرار فاش و فاش گردان

    برافکن نقش خود نقّاش گردان

    توئی عین العیان جوهر ذات

    نمودِ تست بیشک جمله ذرّات

    چو خواهد کُشت محبوبت بزاری

    برافکن جوهر و کن پایداری

    چو عیسی زنده میر از جوهر پاک

    که تا چون خر نمانی در گوِ خاک

    چو زان کانی که جانهاگوهر اوست

    فلک از دیرگه خاک در اوست

    تو داری ملکت معنی سراسر

    دمی تو از نمود دوست مگذر

    درونِ کعبهٔ دل باز دیدی

    دمی در صحبت جان آرمیدی

    شترها را رها کن در چراگاه

    درونِ کعبه می زن صنعةاللّه

    درون کعبهٔ جانان تو داری

    سزد گر اشتران اینجاگذاری

    درون کعبه خلوتگاه جانست

    که مرد دیدار جانان کل عیانست

    درونِ کعبهٔ و راز داری

    سزد گردل ز خواهــش نـفس باز داری

    درون کعبه این سرّ درنگنجد

    فلک اینجا به یک کنجد نسنجد

    درون کعبه زیبا باید و پاک

    درون کعبه نی گرد است و نی خاک

    درون کعبه گر یک شب درآئی

    به بینی جان جانان جانفزائی

    درون کعبه جانان میزند سیر

    اگرچه مینگنجد بت در این دیر

    درون کعبه غیری درنگنجد

    بجز یک دید سیری در نگنجد

    حرمگاه دلت را کن نظر زود

    که تا بینی درو دیدار معبود

    حرمگاه دلت جانان مقیم است

    ترا هم پرده دار و هم ندیم است

    حرمگاه دلت چون جانست دریاب

    ز پیدایی عجب پنهانست دریاب

    حرمگاه دلت جانست دردید

    ز دید او یکی بین گفت واشنید

    چو در خلوت نشیند یار با یار

    اگر موئی بود کی گنجد اغیار

    نگنجد در نمود دیدن دوست

    ترا از گوش جان بشنیدن دوست

    چو در خلوت مقیم است او عیانت

    زمانی تازه گردان عین جانت

    توئی در کعبه و بت میپرستی

    چرا تو بت بیکباره شکستی

    توئی در کعبه و بت کرده حاصل

    کجا گردی تو اندر عین واصل

    توئی در کعبه اینجا بت شکن باش

    چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش

    توئی در کعبه و پستی بیفکن

    بتِ صورت چوابراهیم بشکن

    توئی در کعبه و خلوت گزیده

    نمودی دیده و بُت برگزیده

    اگر با دیدهٔ با دیده میباش

    ز خلقان خویشتن دزدیده میباش

    اگر با دیدهٔ نادیده مشنو

    حقیقت جوی و بر تقلید مگرو

    اگر بادیدهٔ رازت نهان گوی

    وگر گوئی ابا خلق جهان گوی

    اگر با دیدهٔ حاصل چه داری

    در این اعیان دلت واصل چه داری

    ندیدی وصل یار ای بی وفا تو

    از آن هستی در این راه جفا تو

    جفاکردی وفا میداری امّید

    بسوزد ذرّه اندر عین خورشید

    جفا کردی وفا هرگز نبینی

    بجز وقتی که خود عاجز ببینی

    بعجز اقرار ده ای تو ستمکار

    که تاعذرت پذیرد روی دلدار

    ز عجز خویش دایم باش مسکین

    که تا چون گل شوی خوشبوی و مشگین

    ز عجز خویش دایم ربّنا گوی

    بروز و شب یقین فاغفرلنا گوی

    زعجز خویش خود گم نه بهرحال

    که تا رسته شوی از قیل وزقال

    ز عجز خویش کن دائم تو طاعت

    که بیرون آید از رنج تو راحت

    ببینی چون دمی انصاف از خود

    ز نور شرع بینی نیک از بد

    اگر انصاف دادی رستی ازنار

    ببخشد مر ترا پس عاقبت یار

    اگر انصاف دادی پاک باشی

    ولی باید که همچون خاک باشی

    اگر انصاف دادی راست بینی

    درون کعبه با جانان نشینی

    اگر انصاف دادی یار رستی

    به کنج عافیت شادان نشستی

    اگر انصاف دادی گنج یابی

    درون جان و دل بی رنج یابی

    اگر انصاف دادی جانِ جانی

    که هستی قاف سیمرغ معانی

    اگر انصاف دادی نور گردی

    درونِ جزو و کل مشهور گردی

    اگر انصاف دادی در صفائی

    نمود عشق کل اندر صف آئی

    بده انصاف تا این راز یابی

    که خود بی شک حق از خود بازیابی

    چو انصافست اینجا پرده راز

    تو نیز انصاف ده پرده برانداز

    ز طاعت مگذر و عین قناعت

    قناعت برتر است از عین طاعت

    قناعت بهتر است از هر دو عالم

    قناعت کرد و توبه یافت آدم

    قناعت سلطنت دارد بتحقیق

    ز هر کس ناید از پندار توفیق

    قناعت کردهاند اینجای مردان

    تو از عین قناعت رخ مگردان

    قناعت از صفاکردست اینجا

    مصفّا شد از آن آمد هویدا

    قناعت مرد را در حق رساند

    کسی کو راز فقر کل بداند

    قناعت بهتر از هر دو جهانست

    بدان این سر که بیشک کار جانست

    قناعت روی جانان باز دیدست

    قناعت زینت و اعزاز دیدست

    قناعت انبیا کردند پیشه

    از آن در وصل بودندی همیشه

    قناعت اندرون صافی نماید

    همه زنگ طبیعت بر زداید

    قناعت گوهری بس بی بها بین

    قناعت جوی پس عین لقا بین

    قناعت دل کند صافی و روشن

    نماید دید گلخن همچو گلشن

    قناعت کردهاند اینجای پیدا

    که تا جان در عیان گردد هویدا

    قناعت چون کنی اینجا یقینی

    رخ معشوق خود اینجا ببینی

    درونت صاف و پاکی گردد از کل

    شوی فارغ نیابی رنج و هم ذل

    دلت آئینهٔ صافی کند زود

    نماید اندر او دیدار معبود

    در آئینه ببینی هرچه باشد

    به جز رخسار جان چیزی نباشد

    همه جانان بود گر بازدانی

    ولی باید که آن هم راز دانی

    که بی فقرت نباشد این مسلم

    ز قعر افتادم این عین دمادم

    قناعت کردهام اینجا بسی من

    یقین دانستهام خود را کسی من

    ندیدم خویش را در عین صورت

    از آن ذوقم نمود آن بی کدورت

    قناعت کردم و دیدار دیدم

    نمود جان ودل را یار دیدم

    قناعت جوهریست ازعالم عشق

    که میخوانند او را آدم عشق

    قناعت لامکان دارد ز اللّه

    عیان دارد نمود قل هواللّه

    قناعت جز یکی هرگز ندیداست

    اگرچه زو بسی گفت و شنیداست

    ز فقر است ای برادر این قناعت

    قناعت کن تو تا بینی سعادت

    قناعت کرد اینجا عنکبوتی

    درون خلوتی اندر بیوتی

    حقیقت کرده اینجا پردهٔ باز

    درونش آنِ تست ای محرم راز

    در اینجا او قناعت میگذارد

    وطن پیوسته اندر پرده دارد

    تو تا چون عنکبوت اینجا نباشی

    چو او لاغر صفت اعضا نباشی

    درون پرده کی بینی تو اسرار

    که میگویم ترا اینجا به تکرار

    تو این صورت در اینجا پرده بستی

    درون پرده بس فارغ نشستی

    بیکباره چنین میبایدت راست

    که این پرده به پیوسته که آراست

    چو خواهد گشت پرده پاره پاره

    قناعت کن تو و کم کن نظاره

    بهر چیزی تو بنگر تا توانی

    خدا را بین تو از روی معانی

    چو جز حق نیست چیزی دیگر ای دوست

    اگر جز حق دگر بینی نه نیکو است

    ریاضت اختیار کاملان است

    کسی را کاندر این راه او نشان است

    ریاضت مرد را واصل کند زود

    عیان دیده را حاصل کند زود

    ریاضت واصلان دیدند اینجا

    از آن در قرب حق گشتند یکتا

    ریاضت کش که جانا رخ نماید

    درون چشمهٔ کل بحر زاید

    ریاضت میکشد اینجای ذرات

    بخوان ازجاهدوادر عین آیات

    ریاضت مصطفی اینجا کشیدست

    از آن جانان درون خود بدیدست

    ریاضت او کشید و گشت سرور

    ز جمله انبیا او گشت برتر

    ریاضت او کشید از دیدن شاه

    چو بیخود شد بگفت اولی مع اللّه

    ریاضت او کشید و جان جان شد

    درون جزو و کلّ کلّی نهان شد

    ریاضت او کشید و ذات آمد

    ز عین ذات در آیات آمد

    بگفت اسرار فاش اینجا به حیدر

    که بر شهر علومش بود او در

    بدو اسرار گفت اندر قناعت

    محمد صاحب حوض و شفاعت

    بدو اسرار گفت و راز بنمود

    حقیقت مرتضی نفس نبی بود

    محمّد با علی هر دو یکیاند

    ز نورحق حقیقت بیشکیاند

    محمّد با علی هر دو دو رازند

    که بهر آفرینش کار سازند

    محمّد با علی هر دو همامند

    که ایشان در میان کل تمامند

    محمّد با علی از نور ذاتند

    که این دم همدم عین صفاتند

    محمّد با علی هر دو جهانند

    که ایشان برتر از کون و مکانند

    محمّد با علی دو سرفرازند

    که جان مومنان زیشان بنازند

    محمّد با علی دو شمع دینند

    که ایشان رهنمای کفر و دینند

    محمّد با علی دارند بیشک

    وجود لحمک لحمی ابریک

    یکی باشند ایشان گر بدانی

    اگر اسرار ایشان باز دانی

    یکی باشند ایشان عین اسرار

    از ایشان شد حقیقت کل پدیدار

    یکی باشند ایشان و دو جوهر

    اگر تو مؤمنی زیشان تو بگذر

    از ایشان راه جو تا ره نمایند

    که ایشانت در این سر برگشایند

    از ایشان بازدانی جوهر خویش

    نهندت مرهمی اندر دل ریش

    از ایشان بازدانی هر دوعالم

    که ایشانند نفخ جان در این دم

    از ایشان بازدانی تا چه بودی

    که با ایشان تو در گفت و شنودی

    از ایشان بازدانی سرّ اسرار

    کز ایشانت دید تو پدیدار

    از ایشان جوی اینجا مرهم دل

    که ایشانند اینجا محرم دل

    از ایشان جوی در عین شریعت

    که بنمایند رازت از حقیقت

    از ایشان جوی اینجا نور ایمان

    که ایشانند اینجا ذات سبحان

    از ایشان جوی بیشک نور بینش

    که ایشان زندهاند از آفرینش

    از ایشان جوی عین کل تمامت

    که ایشانند شاهان قیامت

    از ایشان جوی تا بینی عیان یار

    وز ایشانت شود اعیان پدیدار

    از ایشان جوی راه لامکانی

    کز ایشان سرّ سبحانی بدانی

    از ایشان بود بود آمد پدیدار

    نداند این سخن جز مرد دیندار

    که ایشان سالکان و واصلانند

    حقیقت بیشکی هر دو جهانند

    هم ایشان رازدار آفرینند

    هم ایشان درگشای آخرینند

    از ایشانست بود کل در اینجا

    که ایشانند پنهانی و پیدا

    از ایشان جوی اسرار دو عالم

    که ایشانند نور چشم آدم

    میان دیدهها بینا نمایند

    درون جسم و جان یکتا نمایند

    درون دل نظر کن روی ایشان

    که تو بنشستهٔ در کوی ایشان

    درون دل نظر کن راز تحقیق

    که ایشانند بود تو ز توفیق

    حقیقت سرّ ایشان گر بدانی

    از ایشان واصل هر دو جهانی

    چو زیشان یک نفس خارج نباشی

    که جانند و در او جمله تو باشی

    چو ایشانند و تو هستی از ایشان

    برادر خواندت هستی چو خویشان

    از ایشان مگذر و زیشان همی گوی

    درون دل تو ایشان را همی جوی

    از ایشان مگذر و ایشان همی بین

    درون جان و دل ای مرد با دین

    از ایشان واصلی آید ترا هم

    اگر داری قدم در کارمحکم

    درون دل تراگشتند پیدا

    نمیبینی تو ایشان را هویدا

    درون دل ترا بنموده اسرار

    کنون بشنو تو این سرّ و نگهدار

    درون جان تو ایشان بدیدند

    ولی از چشم صورت ناپدیدند

    درون جان تو رویت نمودند

    به نیکی هر دو در گفت و شنودند

    درون جان ودل اسرار گفتند

    ابا تو جمله از دادار گفتند

    درون جان تو عین عیانند

    که ایشان در تو چون جان جهانند

    ترا گفتند اسرار دمادم

    چگویم خفتهٔ اینجا تو بی غم

    کجا دانی تو مر اسرار ایشان

    که این دم خفتهٔ بیشک پریشان

    کجا هرگز بیابد خفته این راز

    مگر وقتی که با خویش آید او باز

    کجاهرگز بداند خفته اسرار

    مگر آنگه که گردد زود بیدار

    مخفت ای دوست یارت در درونست

    ولی بیچاره خفته در برونست

    مخفت ای دوست تا بیدار کردی

    مگر شایستهٔ اسرار کردی

    مخفت ای جان سخن بپذیر آخر

    که میگویم ترا اسرار ظاهر

    چرا خفتی که یارت هست بیدار

    ز مـسـ*ـتی با خود آی و باش هشیار

    محمّد(ص) با علی درخود نظر کن

    برِ ایشان تو آهنگ اَدَب کن

    اگر ایشان در این معنی ببینی

    گمان بردار هان صاحب یقینی

    دل و جان کن نثار روی ایشان

    چوخاکی باش اندر کوی ایشان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دل و جان در رضاشان هر دو در باز

    پس آنگه تو حجاب از رخ برانداز

    دل و جان باز اندر راه ایشان

    اگر هستی تو مر آگاه ایشان

    دل و جان تو ایشانند دریاب

    اگر در خانهٔ عشقی تو دریاب

    ز علم حیدری تو گر بدانی

    ترا بنماید اسرار معانی

    که در علمست اسرار حقیقت

    از او یابند ره جویان طریقت

    طریقت زوست از احمد شریعت

    جدا زین هردو آمد کلّ حقیقت

    حقیقت مرتضی نفس رسولست

    محبّ او یقین صاحب قبولست

    حقیقت مرتضا مرکان علمست

    که او پیوسته هم با جاه و حلمست

    حقیقت مرتضی اسرار دینست

    که او از اولیا صاحب یقنست

    حقیقت مرتضی کل نور شرعست

    که او هم رهنمای اصل و فرعست

    حقیقت مرتضی اسرار دریافت

    در اینجاگه حقیقت یار دریافت

    حقیقت مرتضی دم از یکی زد

    چو او بُد در یقین دم بیشکی زد

    حقیقت مرتضی دلداردینست

    که او سر حلقهٔ اسرار دینست

    حقیقت مرتضی ذات و صفاتست

    که او در لو کشف او نور ذاتست

    حقیقت مرتضی عین خدایست

    تمامت اولیا را رهنمایست

    حقیقت مرتضی شاهست و ماهست

    که او هم سایهٔ نوراله است

    حقیقت مرتضی این راز برگفت

    دُرِ اسرار ربّانی عیان سُفت

    حقیقت مرتضی بنمود ما را

    عیان او لو کشف بنمود ما را

    یکی دید او و دائم در یکی بود

    در این اسرار کل حق بیشکی بود

    یکی دید و ز یکی گفت اسرار

    تمامت سالکان ره بیکبار

    مر او رادوستدار وخاک پایند

    که از گفتار او اندر لقایند

    حقیقت مرتضی توحیددانست

    نه همچون دیگران تقلید دانست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    امام است او یقین بعد محمد(ص)

    بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد

    امام است او یقین در هر دو عالم

    کز او پیداست اسرار دمادم

    امام است او و بیشک او امام است

    که او را جبرئیل از جان غلام است

    امام است او حقیقت مؤمنان را

    برد فردا ابر سوی جنان را

    امام است و حقیقت حوض کوثر

    بدست اوست میدار این تو باور

    امام است او ز قول مصطفی دین

    بدان تا باشدت پاک و یقین دین

    امام است وز بعد مصطفی او

    اگر این میندانی نیست نیکو

    امام است او زاحمد بازدان تو

    ز عین دید حیدر راز دان تو

    امام است او و من دانم امامش

    که بشنیدم ز جان و دل پیامش

    امام است اگر این مینبینی

    کجا در دین من صاحب یقینی

    امام است او و در عین حقیقت

    سپرده راه کلّ را در طریقت

    عیان حق حقیقت مرتضایست

    که در دیدارنفس مصطفایست

    عیان سرّ حقیقت اوست در جان

    از او دیدم تمامت راز پنهان

    امامم حیدر است و پیشوایم

    درون جان و دل او رهنمایم

    امامم حیدر است وعین تحقیق

    بجان هم دوست دارم دید صدیق

    امامم حیدر است و واصلم کرد

    ز دید دید خود هم حاصلم کرد

    امامم حیدر است و جان ازویم

    درون دل نموده گفتگویم

    علی دیدست بیشک وصل جانان

    مرا بنمود بیشک سر سُبحان

    علی دیدست بیشک قل هواللّه

    نبودستم بجان و دل سوی اللّه

    علی درجان عطّارست رهبر

    که او بر شهر علم آمد یقین در

    در علمم گشود و شهردیدم

    حقیقت لطف او بی قهر دیدم

    در علمم گشود از عین جانان

    وز او پیدا شدم اسرار پنهان

    مرا بنمود اندر حق یقین را

    بدیدم اوّلین و آخرین را

    مرا بنمود اسرار الهی

    رسیدم ازگدائی من بشاهی

    مرا بنمود در خود حق شناسی

    بدان این راز را علم قیاسی

    مرا بنمود وصل و اصل دیدم

    ز اصل او حقیقت وصل دیدم

    مرا بنمود وصل و واصلم کرد

    عیانِ علم کلّی حاصلم کرد

    مرا بنمود اینجا ذات یزدان

    نمودم بیشکی در دار برهان

    بهر نوعی که میگویم یکی است

    مرا دیدار حیدر بیشکی هست

    مرا دیدار حیدر بس ز عالم

    که بنماید مرا سّر دمادم

    مرا دیدار حیدر بس ز دنیا

    که دارم از محمد(ص) جمله عقبی

    از ایشان هر دو بس باشد مرا حق

    که ایشانند دید دوست الحق

    تو ای عطار از ایشان سخن گوی

    که بردستی ز میدان سخن گوی

    تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی

    ابا ایشان تو در گفت و شنیدی

    که با ایشان بود در پردهٔ راز

    ببیند عاقبت انجام و آغاز

    تو هم انجام و هم آغاز دیدی

    حقیقت نزد ایشان در رسیدی

    از ایشان برگشاد این در بیک بار

    از آنی گوهر افشان تو در اسرار

    گهرها می فشانی تو بعالم

    چو تو نامد دگر در دور آدم

    تو صافی دل شدی اندر قناعت

    همیشه راز دانی در سعادت

    قناعت کردی و ایشان بدیدی

    تو سالک بودی و جانان بدیدی

    ز معنی رو نمودی راز ایشان

    حقیقت باز دیدی جان و جانان

    توئی واصل در این دور زمانه

    تو خواهی بود در خود جاودانه

    توئی واصل ز عهد ذات قربت

    رسیدی از نمود اندر ولایت

    توئی واصل میان اهل تمکین

    که داری مهر کل بگذشته از کین

    توئی واصل که جز جانان نبینی

    نه همچون دیگران ضایع نشینی

    توئی واصل درون چرخ گردان

    ز دید جُمله مردان رخ مگردان

    توئی واصل بتوفیق الهی

    که یکسانت سپیدی در سیاهی

    توئی واصل که دیدی جمله یکسان

    ز یکی میکنی پیوسته برهان

    تو برهانی و گفتارت یقین است

    که جان و دل ترا خود پیش بین است

    ز برهان حقیقی راز گفتی

    همه با اهل عرفان باز گفتی

    ز برهان حقیقی اهل عرفان

    حقیقت می طلب دارند برهان

    تو برهان داری از عین سوی اللّه

    نمیبینی تو غیری جز هواللّه

    تو برهان داری اندر عین توحید

    نمیگنجد سخن اینجا به تقلید

    تو برهان داری و تقلید مشنو

    از این پس جز که بر توحید مگرو

    ره توحید بی نام ونشانست

    که بیشک اندر او عین العیانست

    ره توحید جز مالک نداند

    که تقلیدی در او حیران نماند

    ره توحید اگرچه بیشمارست

    ولیتوحید صرفت پایدارست

    ره توحید ذرّات دوعالم

    همه کردند در اقسام آدم

    ره توحید از او اینجا پدید است

    اگرچه جز یکی واصل ندیداست

    عیان تو نباشد در یکی هم

    نمود قل هواللّه بیشکی هم

    یکی ره بود چندین اندر این راه

    کجا غافل از او گردید آگاه

    کسی کاگاه این معنی درآید

    که از جان دوستدار حیدر آید

    ره توحید حیدر دید و بسپرد

    بزرگانند پیش ذات او خُرد

    ره توحید حیدر کل بدیدست

    اگر دیدی تو هم زان دید دیدست

    تو در توحید او آگاه او شو

    ز بهر دید اوآنجا نکو شد

    تو در توحید ای مؤمن بیائی

    ز صورت گرچه تو اهل فنائی

    فنا باشد بقا گر بازدانی

    کجا اندر فنا توراز دانی

    تو در راه فنا دیدار یکتا

    که تو اندر فنائی نیز پیدا

    فنا بودی از اوّل در فنا تو

    بدیدی عاقبت عین لقا تو

    فنا خواهی شدن هم سوی آخر

    که اینجا درنگنجد موی آخر

    فنا خواهی شدن تا بازدانی

    که جز عین لقا را حق نخوانی

    فنا خواهی شدن زین عین صورت

    بقا جوی اندر این عین کدورت

    فناخواهی شدن اینجا تو در یار

    سر موئی نگنجد هیچ در کار

    فنا خواهی شدن و اندر فنائی

    فنا را جو که در عین بقائی

    فنا جُستند مردان زین نمودار

    از آن دیدند بیشک دیدن یار

    فنا بودست اینجا در وجودت

    فنا بنگر حقیقت بود بودت

    فنا برگویم اینجا آشکاره

    اگر بیشک کنندم پاره پاره

    فنا جویم من و گردم فنا زود

    که من در این فنا خواهم لقا زود

    فنا جویم در این تحقیق مردان

    چو دیدم در جهان توفیق ایشان

    فنا باشد جدایی تن زنم من

    در این مر نفس دون گردن زنم من

    فنا باشد عیان دید حقیقت

    نیابی این به جز راه شریعت

    فنا در شرع عین مرگ آمد

    که آن در عاقبت کل ترک آمد

    فنا شو تا لقای دوست یابی

    حقیقت مغز جان بی پوست یابی

    فنا در شرع باشد آن جهانی

    ترا میگویم این سرّ گر بدانی

    فنا شو چون همه مردان فنایند

    که در عین فنا عین بقایند

    فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش

    حجاب صورتی بردار از پیش

    نه صورت در فنا آمد پدیدار

    فنا خواهی شدن در آخر کار

    چو گردی ناگهان روزی فنا تو

    که باشد ابتدا این رهنما تو

    فنا عین حقیقت دان سراسر

    بقای خود از او بین زین تو بگذر

    بدو بشناس او را و فنا شو

    که باشد ابتدا این رهنما تو

    بدو بشناس او را در فنا باز

    کز او یابی لقا و هم بقا باز

    بدو بشناس او را راهت اینست

    طریق جان معنی خواهت این است

    بدو بشناس او را تا توانی

    که چون فانی شوی حق را بدانی

    بدو بشناس اورا بی صور تو

    که او را ماندهٔ در رهگذر تو

    بدو بشناس عین آن فنا کل

    که در عین فنا باشد لقا کل

    فنا بد راز در انجام و آغاز

    کسی اینجا نداند آن فنا باز

    که بیند مر فنا اینجا چه گوئی

    که چرخ اندر فنا مانند گوئی

    همی گردد زعشق آن فنا او

    که دیدست از فنا عین لقا او
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شبی آن پیر زاری کرد بسیار

    که یارب این حجاب از پیش بردار

    حجاب از پیش چشم پیر برخواست

    ندیدش جز فنا بشنو سخن راست

    نبُد چیزی ز چندینی عجائب

    عجائب ماند آن پیر از غرائب

    نبُد چرخ فلک اینجا پدیدار

    بجز دیدار یار و لیس فی الدّار

    نبُد خورشید و ماه ونیز انجم

    همه اندر فنای محض بُد گم

    نه آتش دید و باد و آب وز خاک

    بجز عین فنا آن مؤمن پاک

    نه لوح ونی قلم نی عرش و کرسی

    نه کرّوبی و نه اشیا نه قدسی

    نبُد چیزی به جز ذات جهاندار

    فنا اندر فنا را دید دیدار

    نبُد چیزی به جز ذات الهی

    شده جمله فنا ا زماه و ماهی

    میان بُد عین جان و جمله جانان

    همه پیدا شده در دوست پنهان

    بجز جانان نبد چیزی حقیقت

    فنا گشته عیان عین طبیعت

    حقیقت پیراز خود رفت بیرون

    که بیرون بود او از هفت گردون

    نه عقلش مانده بُد نی دید صورت

    شده محو عیان عین کدورت

    یکی بُد جملگی اندر یکی گم

    همه اشیا ز ذاتش بیشکی گم

    نه بر ره بود نی ماه جهانتاب

    حقیقت گم شده او اندر آن تاب

    چنان حیران بماند و گشت مدهوش

    که نی جان دید او نی چشم ونی گوش

    همه حیران شده دل نیز گم بود

    بجز عین فنا و ذات معبود

    نبد چیز دگر نی دست ونی پای

    همه ذرّات بد نه جای و ماوای

    خدا بود و خدا باشد، خدابین

    خدا را در دو عالم رهنما بین

    همه در پرده گم دید و یقین دوست

    حقیقت مغز گشته در عیان پوست

    جنون محض شد در پیر پیدا

    بمانده واله و حیران و شیدا

    زبانش در دهان خاموش او دید

    وجود خویشتن مدهوش او دید

    ز حیرت پای از سر میندانست

    دلم گم گشت و دیگر میندانست

    ز حیرت در یکی حق را عیان دید

    وجود خویش بی نقش و نشان دید

    ز حیرت بود حق در بود پیوست

    طمع جز حق ز دید خویش بگسست

    ز حیرت در فنا دیدار میدید

    عیان خویشتن در یار میدید

    چنان بُد بازگشت پیر در خویش

    که در عین عیان نی بس بُد و بیش

    جهت رفته طبائع گمشده باز

    صفاتش دیده در انجام وآغاز

    ز بی عقلی عیان عشق بنمود

    دگرباره ز رجعت پیر بربود

    نمیگنجید عقل و عشق با هم

    ولیکن پیر بد در عشق محکم

    چو عشق آمد کجا عاقل بماند

    که عاشق عقل کل را مینشاند

    برآمد لشگر عشق از کمینگاه

    نماند عقل را از هیچ سو راه

    چو عشق آمدخرد را میل درکش

    بداغ عشق رخ را نیل درکش

    خرد آبست و عشق آتش بصورت

    نسازد آب با آتش ضرورت

    خرد دیباچهٔ دیوان رازست

    ولیکن عشق شه بیت نیاز است

    خرد زاهد نمای هر حوالیست

    ولیکن عشق سنگی لاابالیست

    خرد را خرقه ازتکلیف پوشند

    ولیکن عشق را تشریف پوشند

    خرد را محو کن تا عشق یابی

    ولیکن عشق را باشد حجابی

    خرد راه سخن آموز خواهد

    ولیکن عشق جان افروز خواهد

    خرد جز ظاهر دوجهان نبیند

    ولیکن عشق جز جانان نبیند

    خرد سیمرغ قاف لامکانست

    ولیکن عشق شه بیت معان است

    خرد بنمود اینجاگاه صورت

    ولیکن عشق جان آمد ضرورت

    به دید اندر فنا شو محو دائم

    که عشق آمد در آن دیدار قائم

    ز دل تا عشق یک مویست دریاب

    وجود خود برافکن زود بشتاب

    سراسر صورت اوراق بستر

    ز جان بشنو تو این معنای چون دُر

    حجاب صورت آفاق بردار

    فنا شو تا بیابی زود دلدار

    اگر عشقت در اینجا گشت پیدا

    شوی در ذات یکتائی هویدا

    چو پیر سالک آن دم در فنا شد

    دمی بیخویش در عین لقا شد

    در آن عین فنا بگشاد دیده

    کسی باید که باشد راز دیده

    زبان بگشاد در توحید اسرار

    ز عشق دل بگفت ای پاک غفّار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    توئی پاک و منزّه در وجودم

    که من بی بود تو هرگز نبودم

    توئی پاک و منزّه در دل و جان

    درون جان تو هستی راز پنهان

    توئی پاک ومنزّه در دل من

    توئی در هر دو عالم حاصل من

    توئی پاک و منزّه در مبّرا

    ترا دانم درون خویش شیدا

    توئی پاک و منزّه در حقیقت

    که بنمودی مرا راز شریعت

    منزّه چون توئی من خود که باشم

    که بی بود تو من هرگز نباشم

    منزّه چون توئی جمله یکی شد

    مرا دیدار ذاتت بیشکی شد

    قدیمی محدثم من هم تو دانی

    مرا پیوسته تو راز نهانی

    قدیمی محدثم من در دو عالم

    ز تو دارم عیان دید این دم

    چه حالست این که چون جمله تو باشی

    مرا پیدا و هم پنهان تو باشی

    نمیبینم به جز ذات تو ای جان

    حقیقت مر مرا بنموده اعیان

    کجا شد جمله اشیا در نهادم

    که من در بود تو اینجا فتادم

    نمیبینم کنون اینجا و آنجا

    مرا بنمود اینجا ذات پیدا

    کجا شد جملگی تا باز دانم

    بگو با من که تا هم راز دانم

    نبیند جان من ذات تو بیشک

    که پنهان کردهٔ جمله تو در یک

    ندا آمد ز دارالملک افلاک

    که نیست ای پیر جز از ما در این خاک

    اگر خواهیم در یک طرفةالعین

    پدید آریم در هر ذرّه کونین

    دو عالم موم دست قدرت ماست

    همه دیدار صنع قدرت ماست

    همه چیزی بما بود دست پیدا

    کجا باشد کسی دیگر به جز ما

    بجز ما نیست چیزی در همه چیز

    نگوید این سخن جز من دگر نیز

    بجز ما نیست چیزی جمله مائیم

    که کسوت هرچه خواهیم آن نمائیم

    بجز ما نیست چیزی هرچه بینی

    تو ما را یاب اگر عین الیقینی

    بجز مانیست چیزی در حقیقت

    همه بنمودهایم اندر شریعت

    بجز مانیست چیزی در عیانی

    همه ازماست جمله تا بدانی

    مرا بنگر تو ای پیر از دل و جان

    که پیدایم بتو درخویش پنهان

    مرا بنگر که اندر تو بدیدم

    درون جان تو من ناپدیدم

    ز پیدائی خود پنهان نمایم

    ترا عاشق به کل یکسان نمایم

    ز پیدائی که بنمودم سراسر

    ز خود من هیچ غیری نیست دیگر

    من آوردم ترا اینجایگه باز

    منت هم میبرم آنجایگه باز

    من آوردم ترا از بهر دیدار

    منم دیدار دید خود خریدار

    من آوردم که تا من باز بینی

    مرا در جزو کل تو راز بینی

    منم تو تو منی هر دو یکی بین

    مرا در دید دیدت بیشکی بین

    بجز من منگر و در من نظر کن

    بجز من زود باش از خود بدرکن

    توئی تو، من منم در دیدهٔ دید

    منم در جان جانها گفت واشنید

    مرا بین و به جز من هیچ منگر

    چو من باشد به دل تن هیچ منگر

    مرا بین و عیان دیدار را هم

    منم ریش دلت اینجا و سرهم

    مرا بین و از اینجا باز رَو زود

    نظر میکن که کت این راز بنمود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    منم یکتا که جمله دستگیرم

    بمیرانم تمامت من نمیرم

    منم حییّ که دایم زنده باشم

    که بیخ بدکنش برکنده باشم

    ستانم داد مظلومان ز ظالم

    بذات خویش من پیوسته قائم

    جهان و هرچه در هر دو جهان است

    بر من جمله بی نام و نشانست

    خدایم من خدایم من خدایم

    که از هر عیب و سهوی من جدایم

    من آوردم تمامت اندرین جای

    برم بار دگر در غیر ماوای

    یکی بردم در اوّل هم در آخر

    نمودم خویشتن در عین ظاهر

    همه در خویشتن پیدا نمودم

    ز دید خود چنین غوغا نمودم

    ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد

    بجز من هیچکس اللّه نباشد

    ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست

    که من در بود خود هستم دگر نیست

    من آوردم شما را هم بدنیا

    برم من جمله اندر سوی عقبی

    کجا و همت تواند کرد ادراک

    که ادراکست و عقل افتاده در خاک

    منزّه آمدم از جمله خلقان

    منم بیشک نمود جمله میدان

    خدائی مر مرا باشد سزاوار

    که گر خواهم بیامرزم به یک بار

    خدائی مر مرا باشد بتحقیق

    که هر کس را ببخشم عین توفیق

    دهم توفیق دیدارم ببیند

    ابا من در میان جان نشیند

    منم یکتای بی همتا که بودم

    نمود جملگی در بود بودم

    ز وصف ذات پاکم عقل ماندست

    از آن پیوسته اندر نقل ماندست

    ز وصف ذات پاکم جان چه گوید

    اگر جز دید من چیزی بجوید

    ز وصف من تمامت گنگ و لالند

    ز من اندر تجلّی جلالند

    ز وصف من تمامت گشته حیران

    که ما هستیم اندر پرده پنهان

    ز وصف من همه در بحر مانند

    اگرچه بود هم خود نمایند

    کجاوصفم تواند کرد هر کس

    که من در دید خود اللّهم و بس

    کجا وصفم تواند کرد هر جان

    منم جسم و منم جان اندر اعیان

    حقیقت من منم یکتا و دلدار

    ز ذات خویشتن مائیم جبّار

    عیانم در همه چیزی تو بنگر

    بجز دیدارما تو هیچ منگر

    فلک گردان ز من وز شوق مدهوش

    کواکب جمله حیرانند و خاموش

    مه از شوقم گدازانست هر ماه

    سپر انداخته از بیم من شاه

    کنم من شمس هر شام رخ زرد

    که از دیدار من باشد پر از درد

    ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش

    بمانده در درون پرده خاموش

    ملایک جمله در من راز بینند

    که در دیدار ما خلوت گزینند

    که عرش از دید من بر قطرهٔ آب

    بماندست اندر اینجا عین غرقاب

    ز بودم فرش گوناگون پدیدار

    نموده رخ در این دیدار پرگار

    ز عینم در بهشت افتاده دائم

    نموده روح و ریحان گشته قائم

    ز دوزخ کس امان من ندارد

    که اینجا جز عیان من ندارد

    منم بیچون و دانم راز جمله

    منم انجام و هم آغاز جمله

    منم دانا و بینا در دل و چشم

    که بر بنده نگیرم زود من خشم

    منم پیدا و پنهان جهانم

    که در نطق همه شرح و بیانم

    چو من هرگز نباشد پادشاهی

    چو من هرگز نبینی نیکخواهی

    چو من هرگز کجا همراز ببینی

    نمودستم اگر خود باز بینی

    چون من دیگر کجا در جان بیابی

    سزد گر مر مرا اعیان نیابی

    ز وصف خویش دائم در حضورم

    که در ظلمات تنهائیت نورم

    ز وصف خویش خود را رازگویم

    نمود خویش با خود بازگویم

    ز دید خویش دائم در جلالم

    ز نورخوش قائم در وصالم

    ز نور خود نمودم جمله اشیاء

    ز بود خویش کردم جمله پیدا

    زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم

    ز باران در زکان گوهر نمایم

    ز کفّ خود برآرم آدمی را

    ز کاف ونون فلک را و زمین را

    ز دودی گنبد خضرا کنم من

    ز پیهی نرگسی بینا کنم من

    مه و خورشید دائم در سجودم

    که ایشانند در نور نمودم

    نهان از خلق و پنهان از خیالم

    که نور در تجلّی جمالم

    ز وصفم عقل در پرده نهان شد

    ز دیدم عشق هرجائی عیان شد

    منم اوّل منم آخر در اشیاء

    مرا باشد همه صنعی مهّیا

    که بنمایم وجود و پی کنم من

    نمایم ظلمت اندر نور روشن

    همه دروصف من حیران و خاموش

    زبان ناطقانم لال و خاموش

    ز دید خویش جمله آفریدم

    در این روی زمین شان آوریدم

    ز ذات خود محمد(ص) راز دادم

    نمودم تا ز خود اعزاز دادم

    حبیب من زجمله مصطفایست

    شما را پیشوا و رهنمایست

    نمودم شرع در دیدار احمد(ص)

    که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)

    هر آنکس کو رسول خود شناسد

    مرا در دید خود احمد شناسد

    نمایم مر ورا دیدار خویشم

    که من در عشق برخوردار خویشم

    هر آن کو راه پیغامبر گزیند

    یقین اندر جهان او بد نبیند

    حبیب من زجان مردوست دارند

    نمود عشق ما را یاد دارند

    کنون ای پیر توحیدم شنیدی

    درون ذاتم اعیان باز دیدی

    برو با مسکن خود زودبین باش

    وز این گفتار با عین الیقین باش

    خوشا آنکس که ما را دید در ذات

    گذشت از جسم و جان جمله ذرات

    خوشا آنکس که جز ما کس نبیند

    یقین ذات ما را برگزیند

    چو باهوش آئی و بینی یقینم

    نظر کن اوّلین و آخرینم

    همه اندر درون خویشتن بین

    نمود جسم را در جان جان بین

    بر هر کس مگو اسرار ما فاش

    ز دیدارم تو برخوردار میباش

    حریم وصل ما میدان و میرو

    بجز ما را مبین و هیچ مشنو

    که ذات پاک ما هرگز نیابند

    اگرچه سالکان نزدم شتابند

    نبینید هیچکس ما را به تحقیق

    مگر آنکس که یابد چشم توفیق

    نبینید هیچکس ما را چنان باز

    که تا اینجا نگردد جسم و جان باز

    کسی کو بی سر آید اندر این راه

    بیابد مر مرا بی خویش ناگاه

    اگر بی سر شوی این سر بدانی

    وگرنه گربه چند از جاه خوانی

    اگر بی سر شوی اسرار یابی

    ابی دیدار خود دلدار یابی

    اگر بی سر شوی فانی نباشی

    نمود جزو و کل را جان تو باشی

    سر خود دورنه تا دید دیدار

    ببینی در حقیقت جان دلدار

    سر خود دورنه مانند حلّاج

    که تا بر فرق معنایت نهد تاج

    سر خود دور نه گر کاردانی

    که مردن بهتر از این زندگانی

    سر خود دورنه تا یار گردی

    ز نقطه بگذری پرگار گردی

    سر خود دورنه مانند مردان

    که بهر تست خدمتکار دو جهان

    سر خود دورنه اندر بلا تو

    بمانند شهید کربلا تو

    سر خود دورنه مانند جرجیس

    چرا چندین شوی در مکر و تلبیس

    سر خود دورنه مانند یحیی

    که تا گردی ز پنهانی تو پیدا

    سر خود دورنه تا سر تو باشی

    نمود عالم اکبر تو باشی

    سر خود دورنه تا سر تو گردی

    بیکباره ز ما و من تو گردی

    سر خود دورنه تا دوست گردی

    حقیقت مغز جان در پوست گردی

    سر خود دورنه همچون شهیدان

    که تا یابی وصالان حبیبان

    سر خود دورنه مانند گوئی

    بزن چون عاشقانه تو های و هوئی

    سر خود دورنه تا بر سر دار

    ببین خویشتن را عین جبار

    سر خود دورنه در خاک و خون شو

    ز عین این جهان دون برون شو

    اناالحق گوی تا واصل بباشی

    فنای عشق را لایق تو باشی

    اناالحق گوی تا مانند منصور

    برافشان اندر اینجا جوهر نور

    اناالحق گوی و سر بردار و سر بر

    که جوهر مینباشد کمتر از زر

    اناالحق گوی و درجمله قدم زن

    وجود خویشتن را بر عدم زن

    اناالحق گوی و محو آور وجودت

    نظر کن آنگهی مر بود بودت

    اناالحق گوی اگر حق الیقینی

    چرا مانده تو اندر کفر و دینی

    اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین

    هم اندر حق حقیقت عین خودبین

    اناالحق گوی اینجا آشکاره

    ز عشق دوست شو تو پاره پاره

    اناالحق گوی تا یکتا بباشی

    میان جزو و کل رسوا تو باشی

    اناالحق گوی و بگذر از دل و جان

    دل وجان بر نثار حق بر افشان

    اناالحق گوی چون گوئی همی گرد

    اگر در عشق مردی مردهٔ مرد

    اناالحق گوی بر مانند عطّار

    که آویزندت اینجا بر سر دار

    اناالحق گوی چون جوئی حقیقت

    ببردی هم طریقت هم شریعت

    اناالحق گوی چون حق رخ نمودست

    که حق اینجا ترا گفت و شنود است

    اناالحق گوی و عین لامکان شو

    چو مردان بی زمین و بی زمان شو

    اناالحق گوی تا خونت بباشی

    که حق حق حقیقت هم تو باشی

    اناالحق گوی تو اینجا اناالحق

    که نه بر باطلی الاّ که بر حق

    اناالحق گوی تا چون او شوی باز

    نمو عشق گردی اندرین راز

    اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو

    حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو

    اناالحق گوی کاشترنامه خواندی

    همه اندر قطار اشتر تو راندی

    اناالحق گوی کاشتر آشکارست

    که این معنی چو اشتر بر قطارست

    اناالحق گوی و ز دیرت برون آی

    نمود دیر و کعبه هر دو بنمای

    اناالحق گوی این کعبه برانداز

    تو چون شمعی وجود خویش بگداز

    اناالحق گوی کان دیرت خرابست

    درون دیر بیشک آفتابست

    اناالحق گوی اینجا بت شکن باش

    وگرنه اندرین نی مرد و زن باش

    اناالحق زن چو مردان تا توانی

    که بهر تُست اسرار معانی

    اناالحق زن چو مردان در جهان تو

    گذر کن از زمین و از زمان تو

    اناالحق زن چو مردان بر سر دار

    اگر تو خود زنی این سر نگهدار

    اناالحق گفت و پس بردار آمد

    ز دید دوست برخوردار آمد

    اناالحق گفت و شد قربان در اینراه

    یکی دیدار جان باشد در این راه

    اناالحق گفت و قربان گشت از دوست

    در اینجا مغز گشتش جملگی پوست

    اناالحق گفت و گفتارش یکی بود

    خدا را دید واصل بیشکی بود

    اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد

    همه ذرات عالم را خبر کرد

    اناالحق گفت و جانان دید از جان

    دُر افشاندند و او آمد سر افشان

    اناالحق گفت او چون راست اینجا

    بگفتِ عشق او پیداست اینجا

    اناالحق گفت و عشقش یار بنمود

    گره از کار عالم جمله بگشود

    اناالحق گفت و حق حق دید اینجا

    که دیداریست پنهانی و پیدا

    اناالحق گفت تو گر باز بینی

    سزد گر حق در اینجا باز بینی

    اناالحق آنکسی داند که از خود

    رود بیرون نبیند نیک هم بد

    اناالحق زن یقین اللّه باشد

    کسی کو از عیان آگاه باشد

    چو منصوراز حقیقت مـسـ*ـت حق شد

    حقیقت نیست گشت و هست حق شد

    چو منصوراز حقیقت یافت جانان

    ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان

    چو منصوراز حقیقت راست بین بود

    حقیقت جان او عین الیقین بود

    چو منصوراز حقیقت دید حق باز

    حقیقت گفت و شد با حق سوی یار

    چو منصوراز حقیقت لاف کل زد

    چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد

    چو منصوراز حقیقت لامکان بود

    از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود

    چو منصوراز حقیقت بیجهت شد

    ز ذات کل بحق او یک صفت شد

    چو منصوراز حقیقت دل رها کرد

    ز جان آهنگ دیدار خدا کرد

    چو منصوراز حقیقت جان برانداخت

    چو شمعی در عیان عشق بگداخت

    چو منصوراز حقیقت کل فنا شد

    حقیقت جاودان عین بقا شد
     
    بالا