خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sosan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/22
ارسالی ها
0
امتیاز واکنش
5
امتیاز
5
سن
28
محل سکونت
آذربایجان
چیز خاصی برا نوشتن نیست
هیچ چیز جز یه بیکاری ممتد و یه اعصاب خوردی برا شروع هفته ی آینده ی دانشگاه
تابستونمون با بی حوصلگی های من گذشت و متاسفم که باز هم دست و دلم به نوشتن نرفت
نمیدونم با این سال اعصاب خورد کنی که داشتم دقیقا میخوام این ترم چه جوری درس بخونم
اما خب خوشحالم که دانشگاه هم از این تابستون کلا هیچ استفاده ای نکرده چون الان تو تعمیرات خوابگاه ما دستشویی نداریم
یعنی قشنگ سرکاریم منم که فقط تونستم 6 واحد بردارم
عجب مهری
 
  • پیشنهادات
  • نیلوفر نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/20
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    3,620
    امتیاز
    426
    سن
    25
    محل سکونت
    اراک
    امروز رفته بودم مدرسه:aiwan_light_aggressive:
    از شانس 8ساعت رو کامل با یه دبیر داشتیم...Boredsmiley
    زنگ اول اینقدر حرف زد دیگه کارم به جایی کشید که خمیازه میکشیدم
    زنگ دوم وقتی فهمید بابام سرپرستاره همون بخشی بوده که ننه جونش اونجا بوده باهام رفتارش صمیمی شد
    نشسته بود توی کلاس و هی مدیر و معاون رو فحش میداد...ماهم که همش هرهر میخندیدیم...
    ناهار برنج و ماهی خوردم:aiwan_light_bad:عُق..متنفرم
    بعد ناهار ساعت 4.30 بود دختر داییم اومد خونمون و رفتیم خیابون
    دوتا کلاسور پاپکو خریدم و اونم هرچی نیاز داشت خرید...
    شام هم قراره تخم مرغ ربی بخورم و فردا دوباره هشت ساعت رو با خانم جافر داریم:campe545457on2:
    خسته شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
     

    فرشته رحمانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/17
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    6,489
    امتیاز
    571
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا

    هوا سرده، از اون سردایی که میچسبه :)
    دلم میخواد برم و تو شلوغی شهر گم بشم
    به تکاپوی مردم خیره بشم و لـ*ـذت ببرم از این همه تلاش برای زندگی.
    الان پشت میزم کنار پنجره ی باز اتاقم نشستم و صدای جوشکاری و تق تق کوبیدن چکش و آهن رو از ساختمون جلو میشنوم
    صدای رفت و آمد ماشین ها و داد و بیداد آدما
    اصلا هم اعصابم خورد نمیشه :)
    خیلی این صداها رو دوست دارم! نمیدونم چرا ^_^
    دلم نمیخواد صدای موزیک این صداها رو خراب کنه.
    شاید دلیل علاقم به این سر و صدا، لمس زندگی و زنده بودن از اونهاست!
    خدایاشکر!
    مامان روی تخت من خوابیده و بابا طبق معمول فیسبوکش رو چک میکنه
    اما من دارم زندگی میکنم :)
    لـ*ـذت میبرم
    نفس میکشم ...
    برنامه هایی زیادی برای امروز دارم که امیدوارم به همشون برسم

    الهی شکر
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    امروز کلافم
    به قدری که حتی نمیتونم تاپیکم روبزارم
    تاپیکی که فقط باید اتفات روبنویسم
    احساس میکنم خر فرض شدم
    نمیدونم چی بگم
    نمیدونم چه کنم
    دارم دیوونه میشم
    مغزموداره متلاشی میکنه
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    امروز بر خلاف روزای دیگه که کسل کننده بود، پر از نشاط و شادی بود. رفتم مدرسه که جلوی در سه نفر باهم زمین خوردن... جاتون خالی اینقدر خندیدم که مدیر میخواست منو بندازه بیرون. توی صف هم که مدیرمون سوتی خفن داد. ساعت آخر از آتش نشانی اومدن کلاسمون. مرده از هر جملش میشد سوتی در آورد. بیچاره اینقدر سوتی داد و ما سوتی هاش رو گفتیم که از شدت خجالت نتونست سرشو بلند کنه....خیلی دلم براش سوخت...
     
    P

    Paradise

    مهمان
    الان هفت مهر نود و پنج
    این روزهام خوبه ... میتونی بگی خوبه
    در نهایت اگه آدم بخواد مثبت نگاه کنه میتونه توی سختی ها هم شادی ها رو پیدا کنه.
    خودم یکم قر و قاطی و مریض هستم اما بدتر این ها هم می شد باشم. پس بازم شکر.
    برای مدتی میرم...
    حس میکنم به تنهایی نیاز دارم؛
    شاید هم تنهایی تنها چیزی که واقعا بهش نیاز ندارم!!!
    اما خیلی سر در گمم ...
    شاید عوارض بیماریم این حالت هام نمیدونم...
    اما یکم و حتی بیشتر از یکم گیجم.
    خیلی وقت ها نمیدونم احساس واقعیم چیه...
    بی حوصله ام
    ناراحتم
    حسودیم شده
    بی تفاوتم
    نمیفهمم داره چی میشه؟!؟
    حس می کنم توی جاده مه زده ای ایستادم که خبر از پیش و پسم ندارم هر قدمی که برمی دارم باید ترس داشته باشم که چی در انتظارم می تونه باشه.
    توی محاسبات خودم با خودم شدیدا ترازم بهم خورده!!!
    شاید تنها بودنم برای مدتی حکم صبر کردن و قدم برنداشتن توی جاده مه زده رو برام داشته باشه.
    شاید این شکلی بتونم بی ترس و دلهره از اینکه قرار چی بشه قدم بردارم.
    فرزانه واقعا چی می خوای؟
     

    mahshad.cham

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    90
    امتیاز واکنش
    1,452
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    کرمان
    الان داشتم به این فکر می کردم که چرا ؟ چرا اینجا خاطراتم و می نویسم ؟
    می دونین اخرش به چی رسیدم ؟؟
    به هیچی !!
    امشب بابا رفت مشهد دنبال مامان
    یه جوری وسایلش و جمع کرد و گف دارم میرم دنبال مامانتون که فکر کردم قراره مث هرروز عصر جلوی بیمارستان منتظر مامان باشه و اخرش بخاطر دو دیقه دیر کردن خون مامانم و توی شیشه کنه و همش نظم و انظباط و قوانین رو یاداوری کنه !
    خلاصه پدرمم رفت .
    مهتاب که درگیر جشن رویش ورودی های جدیده
    علی هم درگیر درس و زندگیش
    منم که طبق معمول زندگیم و خوب و بد
    خوش و ناخوش می گذرونم
    یاد سه سال پیش افتادم تقریبا همین روزها بود که بابا و مامان و علی رفتن مشهد ... اما دلیل رفتنشون رو تنها به من درگیر ، نگفتن
    یا نه شایدم گفتن و یا اینکه میخواستن بگن ولی من گوش ندادم ! اونقدر توی خودم و زندگیم غرق شده بودم که نه تنها از خانواده ام بلکه از همه ی فامیل و دوستامم دور شده بودم ....
    هیچوقت یادم نمیره اون نگاه لعنتی رو
    اون صدای بغض کرده و اون اشکایی که روی صورت مهتاب می غلتیدن
    در اوج ناباوری .... زمانی که اصلا فکر نمی کردم به این موضوع ... تک دونه بابابزرگم از پیشم رفت !
    درست بعد از دیدن مامانم رفت انگار فقط منتظر بود مریم اشو ببینه و کوله و بارش و جمع کنه و بره !
    هیچوقت معنی داشتن بابابزرگ رو درک نکردم هیچوقت .... هیچوقت اون زبون ترکی و لهجه ی خراسانی -سبزواری بابابزرگ رو نفهمیدم .... هیچوقت نفهمیدم تمام مدت که ترکی حرف میزد من و با مریمش اشتباه می گرفت بخاطر چی ؟ بخاطر الزایمر لعنتی که مثل جزام ریشه دووند توی ارامش زندگیمون !
    حال مامان بزرگم خوب نیست
    اصلا خوب نیست
    بابا رفت که مامانی جونی و مامان و بیاره کرمان
    میگفت نمیزارم مادرم به این زودی از پیشمون بره
    مامانم چه اشکی می ریخت پشت تلفن و می گفت شوهر یعنی تو !
    و مهشاد بهم ریخته ای که تنها از طریق وب کم از احوالات مامان بزرگش خبردار میشه
    شاید بگین من بدم ! ادم بی توجه ای ام
    اطرافیانم برام اهمیت ندارن
    باید بگم که درست فکر می کنین
    اونقدر از عزیزام دور شدم که الان نزدیک شدنم خودش چندسال طول میکشه !
    اونقدر بی احساس شدم که اشکم در نمی یاد
    اونقدر ...
     

    فرشته رحمانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/17
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    6,489
    امتیاز
    571
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    کلی حرف واسه گفتن دارم ...
    اونقدر که فقط میتونم سکوت کنم!
    دو روز پیش، وقتی عرفان رو بردم مدرسه، توی راه لحظه ای ایستادم و تو شیشه ی سکوریت مغازه به دختر روبروم خیره شدم!
    یادم اومد ۱۴ سال پیش توی شیشه سکوریت یه دختر ۷ ساله بودم که هول هولکی روسریش رو درست میکنه! دختریکه از" خانوم خوشگله بسه آینه شکست" گفتن عابر خجالت زده شد و فرار کرد تا دست عمه ش رو بگیره.
    با خودم فکر کردم چقدر عوض شدم و چه زود گذشت!
    خندیدم و از دختر توی شیشه دل کندم تا اینبار متلک هیچ عابری نصیبم نشه :)
    روز بعدش وقتی تو خیابون قدم میزدم متوجه یه چیز عجیب شدم!
    همه نگام میکردن و لبخند میزدن، بعضیام که کلا اخمو بودن :)
    خودمو به شیشه ی مغازه رسوندم و چک کردم مشکلی نداشته باشم! اما هیچ مشکلی نبود
    حتی صورتم توی آینه هیچ ایراد خنده داری نداشت!
    پس چی شده بود؟
    اون لبخندا؟
    یه لحظه بین اون جمعیت شلوغ ایستادم ...
    فهمیدم مشکل کجاست!
    مشکل من بودم
    منی که خیلی وقت بود سرم رو بالا نیاورده بودم تا لبخند آدما رو ببینم.
    عجیبه نه؟! ولی واقعیه!
    بعد کشف واقعیت عین دیوونه ها ! لبخند میزدم به اخم و لبخند مردم!
    زندگی همینه دیگه :)

    امروز، بی هوا، بی خبر، رفتم که قدم بزنم
    هدفون تو گوشم و شهر شب زده زیر پام :)
    هرجا رفتم یه خاطره داشتم با تو!
    آخه چرا همه جا پا به پام اومدی دیوونه ی من؟!
    بعدشم که زنگ زدی و از اون تنهایی درم آوردی :)
    مرسی که هستی!
    مرسی که چهارسال برام بهترین بودی
    بهترین دوست
    خانواده
    و دلیل واسه شادی

    خدایاشکر
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    امروز خیلی کلافه بودم...هی استرس داشتم که معلم ریاضی مون رو که دارن عوض میکنن کیه....از شانس گندم بدترین و گند ترین معلم افتاد به کلاس ما...به هرکی میگم معلم ریاضی مون خانم فلانه میگه اوه اوه اینکه سگه( با عرض معذرت)...میگن وسواس داره...شنبه برای اولین بار میاد سر کلاس مون...خیلی میترسم چون ریاضی درس کمی نیست و حالا بدترین معلم افتاده به جون ما...دعا کنید که خوب باشه...وگرنه بدبخت میشیم...میگن هر جلسه دو تا امتحان جدا گانه میگیره...موندم مگه تایم کلاس چقدره که امتحان میگیرن...خدا به خیر بگذرونه...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا