داستان خواب عبرت آموز;

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 167
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
همه جا سیاه و تاریک بود. چشمش هیچ جا را نمی دید. ناگهان نوری را دید که چند نفر به سمتش می آمدند.
147201202241851171199755179757715919877213.jpg


سرجایش ایستاد، اما ناگهان با تعجب دید: که خیلی خیلی کوچک شده بود. به آن چند نفر نگاه کرد و دید خیلی خیلی بزرگ شده اند. و دندان های بزرگ و شاخک های قوی و بزرگ دارند.

ترسیده بود. مورچه و ملخ و پروانه های غول پیکر به سمت او می آمدند. می خواست فرار کند اما جایی را نمی دید. می خواست فریاد بزند و کمک بخواهد.

مورچه شش دست و پایش را به هم مالید و گفت: بی خود به خودت زحمت نده تو راه فراری نداری.

مورچه روی دو پای بزگش ایستاد و به او حمله کردو دستانش را گرفت و پروانه هم پاهایش را گرفت.

صورتش از ترس حسابی داغ شده بود. داشت التماس می کرد: تورو خدا با من کاری نداشته باش. من نمی دونستم تورو خدا.

گریه امانش نداد صورتش از عرق ترس و اشک خیس شده بود.

پروانه بال های بزرگش را باز کرد و گفت: یادت می آید چه طور ما را می گرفتی و دست و پایمان را می کندی؟ حالا نوبت توست.

مورچه دهانش را باز کرد و به سمت او حمله کرد که یک دفعه ماشین ترمز کرد و سرش به در کامیون خورد و از خواب پرید.

دستی روی سرش که درد کشیده بود کشید و گفت: آخیش، همش خواب بود داشتم خواب می دیدم.

باباش دنده کامیون را عوض کرد و گفت: چه خوابی؟

خندید و گفت: ولش کن بابا. مهم نیست و چشمش به شعر روی سایه بان ماشین افتاد.

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است
 

برخی موضوعات مشابه

بالا