داستان دشت گل

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

دشت گل



یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.

قورباغه کنار آب نشسته بود که پروانه او را دید و گفت: «چه روز قشنگی!» قورباغه گفت: «همه چیز مثل همیشه است.» پروانه گفت: «نگاه کن! دشت پر از گل شده.» قورباغه گفت: « تو می توانی پرواز کنی و دشت پر از گل را تماشا کنی. اما من فقط می توانم ساقه ی گل را ببینم.» پروانه کنار قورباغه نشست و گفت: «آخی! غصه نخور قورباغه جان!» پروانه با بال رنگارنگش قورباغه را ناز کرد و گفت: «کاش می توانستی پرواز کنی!» زنبور آن ها را دید و گفت: «چرا این جا نشسته اید؟ دشت پر از گل شده! بیایید برویم تماشا!» پروانه گفت: «قورباغه که نمی تواند پرواز کند و دشت گل را ببیند. او فقط می تواند ساقه ی گل را ببیند!» زنبور کنار قورباغه نشست و گفت: «آخی! غصه نخور قورباغه جان!» اما قورباغه فقط غصه می خورد. ناگهان باد آرامی از کنار آن ها گذشت و برگ کوچکی را با خودش برد. زنبور گفت:

158211145203207942121272122521117523023521063.jpg




«فهمیدم!» پروانه گفت: «چی را فهمیدی؟» زنبور گفت: « قورباغه را سوار برگ می کنیم و با خودمان به دشت گل می بریم!» قورباغهگفت:«شما زورتان کم است! نمی توانید.» پروانه گفت: «می توانیم اگر که همه ی دوستان من بیایند.» زنبور گفت: «و همه ی دوستان من! » آن وقت پروانه و زنبور دوستان شان را صدا زدند. قورباغه روی برگ نشست و یک عالمه زنبور و یک عالمه پروانه، برگ و قورباغه را بلند کردند و به طرف دشت گل رفتند! قورباغه خوشحال بود و می خندید. یک عالمه زنبور و یک عالمه پروانه، از خوش حالی قورباغه، خوش حال بودند و می خندیدند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا