داستان قصه ” ابری با یک گل زرد لای موهاش”

  • شروع کننده موضوع ~*~havva~*~
  • بازدیدها 370
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

~*~havva~*~

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/06
ارسالی ها
2,276
امتیاز واکنش
23,187
امتیاز
916
Ghesseh-koodak-gol-zard-01.jpg




آن ابر گرد و سفیدِ گوشه ی آسمان، ابرِ من است. از همان روزی که آن پروانه ی زرد آمد و لبه ی پنجره نشست، مال من شد. ابر تا نزدیک تیر چراغ برق پایین آمده بود. می خواست پروانه ی زرد را ببیند. تا پروانه فهمید، چند بار جلوی صورتش بال زد. بعد آمد و نشست روی شیشه ی پنجره. از این جا صدایش را نمی شنوم. شاید ابر چیزی گفته تا پروانه به من بگوید. به ابرم نگاه می کنم. می خندد و می رود پشت تیر چراغ برق. خجالت کشیده است.


children-story-cloud-yellow-flower.jpg



از این جا برایش دست تکان می دهم. پروانه خوشحال می شود و می رود کنارِ ابر. ابرم می دود دنبالش. او خیلی بازیگوش است. همیشه در حال گشتن در آسمان است. باد که بیاید، سوارش می شود و با او می رود. تا چند روز هم پیدایش نمی شود. وقتی دوباره می آید و بالای تیر چراغ برق می ایستد، دیگر گرد نیست. کمی قد کشیده است و بزرگ تر شده است. الان چند ساعتی است که همین جا ایستاده و زل زده است به من. مادر از خانه بیرون رفته و پنجره را باز گذاشته است. امروز ابرم از همیشه سفیدتر است. همه اش می خندد. کمی پایین تر آمده است. دستم بهش نمی رسد. فکرم را می خواند. می آید توی اتاقم. نرم و آرام مثل یک بستنی وارفته روی زمین دراز می کشد. می خواهد سوارش شوم. خودم را از صندلی چرخدارم جدا می کنم و می افتم رویش. ابرم نرم است، مثل بالش پر قو یی که مادر بزرگ برایم آورده است. آرام روی زمین ولو می شود. دستهایم را محکم دورش حلقه می کنم. قلقلکش می آید. به خودش تکانی می دهد. جیغ می زنم. خودش را می کشد تا راحت تر بنشینم. حالا بالای تیر چراغ برق هستیم. از این جا اتاقم را می بینم. باد دارد با پرده های پنجره بازی می کند. صندلی چرخدارم پای پنجره است و ما را نگاه می کند. دلم برایش می سوزد. باد می آید و من و ابرم را سوار می کند. از این بالا آدم ها چقدر کوچک هستند. درختها شبیه نقطه های سبز. گل های وسط میدان، شبیه دامن چیندارم است. وقتی برگردم همه را نقاشی می کنم. یک هو باد می ایستد. صدای پروانه ی زرد را شنیده است. دارد پشت سر ما می آید. پروانه می نشیند روی ابرم و توی گوشش چیزی می گوید .باد ما را بر می گرداند. می رسیم بالای تیر چراغ برق. مامان دارد در حیاط را باز می کند. توی دستش یک دسته گل زرد است .دلم نمی خواهد برگردم .به اتاقم نگاه می کنم. صندلی ام دست هایش را باز کرده تا بغلم کند. حتما دلش برایم تنگ شده است. ابرم من را می گذارد توی صندلی ام. بعد می رود و بالای تیرچراغ برق می ایستد. مامان گلدانِ گل های زرد را می آورد و می گذارد توی اتاقم. یکی از گل ها را برمی دارم و پرت می کنم برای ابرم. ابرم گل را بر می دارد و می گذارد لای موهایش. حالا ابرم با همه ی ابرهای دنیا فرق دارد. ابرم یک گل زرد لای موهایش دارد.


نویسنده : فرزانه رحمانی
 

برخی موضوعات مشابه

بالا