راز من است غنچه ی لب های سرخ تو راز مرا برای کسی بازگو مکن! * در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خودم به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود! * ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب وقت مردن ساحل و دریا چه فرقی می کند؟ * تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی ست در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم * دیدار ما تصور یک بی نهایت است با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن! * از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم؟! * از رستم پیروز همین بس، که بپرسند: از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟ * یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند! * من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم! * آینده نه در رمل نه در کاسه ی چینی ست، آینده ی ما دورتر از آینه بینی است! * ای بغض فروخورده مرا مرد نگه دار تا دست خداحافظی اش را بفشارم
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی! * طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر * عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد! * آه، یک روز همین آه تو را می گیرد گاه یک کوه به یک کاه بهم می ریزد! * خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد! * کی به انداختن سنگ پیاپی در آب، ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟! * من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان با این حساب اهل جهنم فرق دارند! * دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است * به تمنای تو دریا شده ام! گرچه یکی ست... سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه * موذنا به امید که می زنی فریاد؟ تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم * مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده ست جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم * برعکس می گردم طواف خانه ات را دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند! * از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را! * به مسجد آمدم و ناامید برگشتم دل از مشاهده ی تلخی ریا بیزار * گل محمدی من مپرس حال مرا به غم دچار چنانم که غم دچار من است...
با تو هستم سهراب تو که گفتی گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد...راست هم می گویی
چه تفاوت دارد قفس تنگ دلم خالی از کس باشد یاپر از ناکس و کرکس باشد؟؟
من نه تنها چشمم واژه را هم شستم
فکر را
خاطره را
خواب را
زیر باران بردم
چتر را بستم و من به این مردم شهر پیوستم
آرزو کردم و گفتم که هوا،عشق ،زمین مال من است
ولی افسوس نشد...زیر باران من نه عاشق دیدم نه حتی یک دوست...
من زیر باران فقط خیس شدم
عاشق این شعر از سهراب سپهریم:
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود گر نشود
حرفی نیست اما...
نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست
در هوایی که نفس های من است
زندگی هست ولی شادی نیست
باورت گر بشود گر نشود
عاشقی هست وفاداری نیست...