ما را دگر در این جهان فانی جای نیست
هیچ کس ما را هم دل و هم یار نیست
در گوشه عزلت، همچون جزامیان آرام خفته ایم
که مبادا کسی را آزرده و این هستی را ترک گوییم
دگر مرا طاقت آه،ناله و اشک، این ایام نیست
ای عشق بیا و برهانم از غم ،که دگر عمر کفاف نیست
یادم آن روز که طوماری در دستانت برای خوشبخت شدنم
حال ببین ، که چو مجنون در پِیِ کویت از زلیخا بیچاره تر شدنم
شبی در زیر آسمان پر ستاره، مرا نوید عشق دادی
مَه،ستاره،ابرهای گریزان را شاهد این عشق قرار دادی
حال ستاره و مهتاب در درون حوض، من در کنارش نشسته ام
یادم آن شبِ سحر انگیز و کلام جادویی تو،به جنون کشانیده ام
روزم به شبی و شبم به پگاهی، دوخته شد و گذشت
بهار، تابستان، پاییز و زمستان هم از پِی هم گذشت
یوسفِ من اگر آیی کلبه احزانم، گلستان می شود
لکن نیایی ای عشق، یحتمل داستانم مثنوی می شود
همه جا نَقْل است که چرا سخن از شهد نگویی
ما را که به هفت آسمان نَبُوَدْ ستاره ای، چه بگوییم
تویی پادِشَهِ خوبان و لامردیست، از شهد نگویی
ما کشتی شکستگانیم،ما را چه که از خوبی ایام بگوییم
چشم هایم دگر مانند آن سال ها سو ندارند
چشم هایم انقدر جوشیدند که حالا هیچ ندارند
از قلب،روح و جسم بیمارم، ای دوست هیچ نگو
لکن حالا دگر هیچ کدام شان، شوق دیدارت ندارند
هر شب به هوایت، به ماهِ آسمان می نگرم
در دلم آشوب،گویی تو را در قاب ماه می نگرم
شاید که شبی از آسمان تَنزُل کنی و آیی به زمین
دانم که وهم است، ولی باز هم به آسمان می نگرم
در شیپور ها بِدَمید،که یارِ سفر کرده باز آمده است
بعد انداختنم در آتش نمرود،منجیِ حالم باز آمده است
ولی افسوس که دیگر عطش و شوق دیدارش نیست
این زودتر می خواست، حال دگر شفقتی برايش نیست
گویند از دیگران فرار کردی به گوشه ی انزوا پناه بر
از شر شیطان رجیم،به خدای آسمان هاو زمین پناه بر
آنگاه که اشتباهایت ، عشقه وار دور ذهن ات پیچیدند
لیکن هیچ نگفتند که از خویشتن ، به کی و به کجا پناه بر