ای عشق منِ مدینه ، تنهایِ تنهایم
کاش بیایی و ببریم به مدینه یِ رویاهایم
دگر خسته تر از آنم که به توچنگ و دندان نشانم
خود بیا و کن مرا از این زندانِ تن، مثل کبوتر رهایم
منِ مجنون عاشق زندان توام
عاشق آن سـ*ـینه ی امن ِآغـ*ـوش توام
کاش تبعید شوم آنجا ،که این آرزوی دیرینِ من است
ولی افسوس که عمریست خاطرات دیگران آرزوی من است
آرزوی من، گرفتن گل مرسل از دستان تو است
کاش برسد آن روز،تو،گل مرسل، این رویای من است
آنقدر خسته ام که دگر توان سر به بیابان گذاشتن هم نیست
گل های مرسل به فدایت،بیا ای که چهره ات مَهِ شب تارِ من است
هر چه فریاد زدم دریغ، کسی آوایم نشنید
حال تصمیم کبرایِ من، که دگر صدایی نکشید
گویند سکوت، هزاران حرف دارد که بگوید
من سکوت کرده ام تا دلم حرفایش را بگوید
منِ دیوانه را عهدیست با یارِ دل آزارم
اویی که آزردم و من خود نیز، گاهی خودآزارم
گناهم چیست، وقتی عشقش مورِ وجودم می آزارد
ولی افسوس نشود جان را آزردن پس خویش را باید بیآزارم
همه گویند، دیوانه در کار خویش هوشیار است
دیوانگی هم عالمی دارد،که هم دیوانه ای و هم هوشیار
هستند کسانی که ادعای شان گوش فلک را کر کرده است
ولی نمی دانند که در این آشفته بازار دیوانه بِهَ ست ز هوشیار
زمستانی که پا در قلبم نهاده است
همانند سرطانی، منجمد ش ساختهاست
ریشه هایش به سراسر وجودم راه ساخته است
کِی تنفس ام را هم بگیرد آن موسم، کارم را ساخته است
ما را دگر طاقت این و آن کردن تو نیست
عمری زما گذشته،شوق و ذوق سابق دگر نیست
یادم زمانی برایت عالم را زیر پای می گذاشتم
حال گاهی حتی حس یک تنفس هم دگر نیست
موسمی که در بهمن پا به این هستی گذاشتم
ندانستم که نا خواسته پا در جهنم سپیدی گذاشتم
زندگی ام سراسر غرق در دانه های درخشانِ برف است
رسام گیتی،رنگ دنیایم کو،منکه به هوایت رنگها را کنار گذاشتم