دوستت دارم.
زادروزت پر از نیکی و شادی.
همراز...
هیچی بیخیال، تو از چیزی که توی قلبم می گذره با خبری.
خخ می دونم الان خیلی خیلی خیلی کنجکاو شدی و داری به این فکر می کنی که یه
خصوصی بزنی و توش مفصل در مورد همین یه جمله بپرسی.
تا باخبر نشدی هم آروم و قرار نگیری.
پس می گم تا اذیتت نکنم :)
هیچی نمی خواستم بگم.
همون حرفای همیشگی. امید به دعوت کردن تو و ویس و هات چاکلت خوردن و حرفای همیشگی زدن.
درد و دل و کمی گریه. عصبانیت و حرص و داد و بیداد.
البته برای ویس باید قهوه بگیرم. آبجی هات چاکلت دوست نداره.
راستی همراز، به یه چیز دیگه هم جدیدا امید دارم، این که ببینمت و بفهمم که منظورت از پوشیدن لباسای هنری چی بود.
آخه عاشق این تیپ های دخترونه ام و برای تو شدیدا می پسندمش.
راستی ویس، با تمام وجود دوست دارم قیافه تو رو با عینکت ببینم. خخخ
فکر کنم زیادی خوشحالم. خوشحالی از چی؟ نمی دونم.
فقط، با آرزوی موفقیت توی عرصه هایی که استعدادشو خیلی وقته که توی تو پیدا کردم.
سربلند و آگاه باشی :)