متون ادبی کهن هیلاج‌نامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
فناگرداند زین ره شیخ جان بین

درون جان و دل عین عیان بین

کنون چون دست شد با دست دلدار

چه خواهد نیز یابم در نمودار

چو ما را دستگیری کرد جانان

از آن دستی در اینجا برد جانان

کنون چون دستگیری کرد آن شاه

بنزدیک خودم دادست او راه

کنون دستم گرفت و پایداری

نمودم دمبدم درعشق یاری

جفای او وفای ماست بنگر

رضای او رضای ماست بنگر

ز دستم چند گویم سرببازم

درین ره چون بدیدم شاهبازم

چو راهم داد نزدیکش شتابم

که بخشیده است اینجا فتح بابم

گشوده راه ما در کل کونین

همه دیدار ما در عین مابین

چو ذاتم داد اینجا در حقیقت

رهم هم داد ما را در شریعت

دم من داد جانان پیش جانان

که پستم نیز پیش اندیش جانان

ز پیش اندیشی خود یاد کردم

از آن در عشق خود پرداد کردم

ز پیش اندیشی خود رهبرم من

توانم کز سر جان بگذرم من

ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم

کنم بیشک که من آن میتوانم

ز پیش اندیشی خود ذات دیدم

کنون اسرار هر آیات دیدم

ز قرآن این زمانم واصل ذات

حقیقت دانم اندر جمله ذرات

ولی باید که قرآن باز داند

ز قرآن بیشکی هر راز داند

ز قرآن این زمان منصور پیداست

درون او حقیقت نور پیداست

به بین این خون که نور ذوالجلالست

اناالحق گوی اینجا در وصال است

مبین خون شیخ بیشک ذات او بین

نمود خویشتن در ذات او بین

حقیقت این زمانم سرّ قرآن

حقیقت آشکارا هست درجان

نه در زندان تو گفتی شیخ با من

که باید کردنت اسرار روشن

وگرنه دزد راهی تا بدانی

زدی این دم تو آن دم در نهانی

چو در اینجایگه من دزد راهم

کنون بنگر که اندر دار شاهم

کنون بردار شاهم دزد عشاق

ز شاهم بستده من فرد عشاق

کنون بردار شاهم از حقیقت

که دزد لایقی دارند حقیقت

چنان فرمودهام در سر قرآن

حقیقت سر این معنی فرو خوان

نه حق گفته است والسارق بقرآن

بخوان اینجایگه میدان تو برهان

که دزدان دست او با پای اینجا

بریدن باید اینجا شیخ دانا

حقیقت دزد راه تست منصور

اگرچه آگه اندر تست منصور

چو من دزد ره مردان دینم

ز دزدی این زمان اندر یقینم

چو من دزدی کجا باشد بآفاق

که دزدی اوفتادستم عجب طاق

ندارم همسری از دزدی خود

کنون نیکم اگرچه کردهام بد

ز من عین بدی شد تا بدانی

رضای ما چنین بد تا بدانی

رضای ماست اینجا خواری عشق

از آن داریم ما غمخواری عشق

رضای ماست اینجا سر بریدن

ره جانان بود در سر بریدن

رضای ماست اینجا جانفشانی

ترا میگویم ای شیخ این معانی

حقیقت از در منصور حلاج

بود او را یقین در عین آماج

نشان او را بیابد این زمان تیر

بباید دوخت سر تا پایش از تیر

حقیقت این چنینم آرزویست

ز بهر این زمان درگفت و گویست

گـ ـناه دست نبود شیخ جانم

بریدن باید اینجا گـه زبانم

زبان باید برید اینجا نه دستان

که باشد این گـ ـناه او را یقین دان

زبان دارد گنه اینجا بگفتار

اناالحق میزند اندر سردار

زبان دارد گنه در بیوفائی

که دعوی میکند او در خدائی

زبان دارد گنه نی دست ای شیخ

که اینجا آمده است او مـسـ*ـت ای شیخ

زبان دارد گنه در حکم احمد

که این یک نکته میگوید چنین بد

بحکم شرع میباید بریدش

که تا پیدا نماید دید دیدش

بحکم شرع اگر در خون بگردد

اناالحق گفتن اینجا در نوردد

بحکم شرع بردار است اینجا

اگر بیشک خبردار است اینجا

چنان کاینجا دو دست خود بریدم

ازین معنی زمانی آرمیدم

چه دستانها که دست اینجا نمودم

ور اسرار از آن فارغ گشودم

زبان این لحظه با او یار گردد

ز سر دست تو برخوردار گردد

زبان و دست گفتستند مردان

زبان باید نمود این راز میدان

توا بشیخ جهان اسرار دانی

بمعنی برتر از عین معانی

حقیقت دزد منصور است اینجا

ز دزدی رفت او بردار اینجا

یقین آغاز با انجام اینجا

ز دزدی یافت او چون کام اینجا

ز دزدی یافت او اسرار اینجا

ز دزدی گشت او مشهور و پیدا

ز دزدی یافت اسرار حقیقت

ز دزدی رفت بردار شریعت

مرا این لحظه اسرارم عیانست

که جانانم درین دارم عیانست

نموده راز با ما از سر دست

حقیقت راز گفتم تا که پیوست

ابامن یار در زندان چنین گفت

رموزی دوش در عین یقین گفت

که ای منصور گفتی رمز مطلق

خدایم من تو گفتستی اناالحق

منم با تو تو با من راست گوئی

در این معنی دگر اینجا چه جوئی

منم بنمودهام اسرار اینجا

حقیقت هم ترا دیدار اینجا

ز دیدارم نمود راز دیدی

مرا در پردهٔ جان باز دیدی

چو من در پردهٔ جانت عیانم

ولی از چشم صورت بین نهانم

ابا تو گفتهام در پرده هر راز

بگفتم با تو کاین پرده برانداز

حقیقت پرده اکنون بر دریدی

بجز من هیچ در پرده ندیدی

بجز من نیست اندر پرده اینجا

بدیدی عاقبت گم کرده اینجا

مرا در پرده دیدی ناگهان تو

نمودی راز با خلق جهان تو

ترا خود نیست اینجا دوستداری

اگرچه ماهم اندر پوست داری

نمودی مغز ذاتم در تن خویش

حجابت رفته اینجا گاه از پیش

نمودی مر مرا با خاص و با عام

که بد مـسـ*ـتی نداری طاقت عام

ترا زین گفتن بیهوده معنی

که با ما میکنی در عشق دعوی

تو دعوا میکنی معنیت باید

در اینجا گر نه این دعویت باید

اگرچه صورتت در ذات معنی

بدانسته ز ما آیات معنی

نبستانند از تو خاص و هم عام

که بد مـسـ*ـتی نداری طاقت جام

نداری طاقت جامی در اینجا

کجا یابی تو مر کامی در اینجا

نداری طاقت جامی فنا شو

ابا ما در میان جان بقا شو

نداری طاقت جامی چه گوئی

کنون در هرزهاند گفت و گوئی

نداری طاقت جامی ز دلدار

کنیمت این زمان منصور بردار

نداری طاقت جامی ز منصور

فنادستی عجب از نفس و جان دور

نداری طاقت جام الستم

کنون پیوندت اینجا گـه شکستم

نداری طاقت جام یقینم

ترا نزدیک خود مردی نهبینم

نداری طاقت اینجام اینجا

بخواهی بودن اندر عشق رسوا

کنم رسوا ترا فردا حقیقت

نمایم بر تو مر غوغا حقیقت

کنم رسوا ترا فردا بر خلق

بسوزانم ترا زنار با دلق

کنم رسوا ترا فردا بر خویش

نیم آنکه برم اندر بر خویش

کنم رسوا ترا فردا ابردار

ببرم دست و پایت بین خبردار

کنم رسوا زبانت را به بیرون

کنم اندازم اندر خاک و در خون

نمیدانی چه خواهی دید فردا

که خواهم کردنت منصور رسوا

اگر مرد رهی ماهی چنین است

چنین خواهد بدن فردا یقین است

که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد

وز آن خواهی تو بودن صاحب درد

بگفتی راز با منصور غافل

کجا از دست تو بپذیرد ای دل

دل و جان را قبول اینجا ندارد

که گویندت وصول اینجا نداری

تمامت سالکانت اندر اینجا

کنند از عشق صد افغان و غوغا

مگو منصور اگر تو مرد راهی

وگرنه رخ به بینی زین سیاهی

اگر رسوائیت آمد یقین خوش

بسوزانیم فردایت بر آتش

به آتش مروجودت را بسوزم

تمامت عین بودت را بسوزم

در آتش رفت خواهی ز اروسرمست

ابی پا و زبان منصور بی دست

در آتش رفت خواهی تا بدانی

نمایم آنگهی راز نهانی

ترا در آتش سوزان حقیقت

نمایم بیشکی دیدار دیدت

بگفتی راز ما شرمت نداری

کنون باید که رازم پایداری

حقیقت پایداری کن بردار

مشو غافل ز من این دم خبردار

که خون از دست خود بینی روانه

ترا من رخ نمایم بی بهانه

چو دست خویشتن بینی پر از خون

مشو آن لحظه اینجا گـه دگرگون

نشان ما شناسی عین خونت

وگر نه گفتن پر از جنونت

هر آنکو در ره ما غرق خون شد

ابا ما در تمامت غرق خون شد

هر آنکو در ره ما یافت بوئی

کنم گردان سرش مانند گوئی

اگر خواهی گذشت از جان نمایم

ترا معنی دمادم مینمایم

اگر خواهی گذشت از جان و از تن

ترا دایم کنم اینجای روشن

اگر خواهی گذشت از سردراینجا

کنم با ذات خود ذات تو یکتا

اگر خواهی گذشت از سر حقیقت

نهم من بر سرت افسر حقیقت

اگر منصور اینجا مردمائی

حقیقت مرد صاحبدرد مائی

چنین راندم قلم ای مرد سالک

زوصلت میکنم فردای مالک

فناگر دانمت چون راز گفتی

ابا خاص و عوامم بازگفتی

ترا بند زبان اینجایگه نیست

تن تو لایق دیدار شه نیست

ترا بند زبان اینجا نبوده است

زبان کردی و گفتی زین چسود است

ترا پند زبان چون نیست تحقیق

کجا یابی درین اسرار توفیق

مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون

بیابی ذات خود را غرقه در خون

کنم منصور این قسم فراقت

کنم اندر نمود اشتیاقت

کزین سر بر سر خود میکنی تو

که بود خویشتن کل بشکنی تو

تو با ما ما بتو هر دو یکیایم

حقیقت ذات اینجا بیشکیایم

ترا گردانم اینجا گـه یگانه

نظر کن تا بدانی این بهانه

بهانه نیست منصور این نمود است

زما کانجا دل و جانت شنود است

اناالحق ما زدیم اندر نمودت

نمودی هستم آید زین نمودت

نمایم مرترا منصور فردا

میندیش از فراق و عین غوغا

چنان با ما یکی شو بر سردار

که چیزی می نه بینی جز مرا یار

ز ما گوی وز ما میزن اناالحق

که من خود مینمایم راز مطلق

ز ما گوی و دمادم خرّمی کن

ابا ما یک نفس تو همدمی کن

تو دم با ما زدی ما با تو همدم

همی باش ار بریزیمت یقین دم

کنون منصور میکن عشـ*ـق بـازی

که اینجا نیست ما را عشقبازی

ببازی عشق ما مرناکسی را

نباشد تاشوی آنجا کسی را

بگردد آنگهی بنمایم اسرار

ابا او مینمایم از سردار

تو یکتای منی منصور سرکش

بسوزانم ترا فردا به آتش

تو یکتای منی درجان و در دل

تراام من ترا ای پیر واصل

ز وصل ما کنون بر خور حقیقت

گذر کن تو بما بر خور حقیقت

گذر کن زین وجود و ذات ما بین

وجود خویشتن محو فنابین

بقایی نیست صورت را درین جان

بکن ترکش تو یار خود مرنجان

چو مردان بگذر از این دام صورت

که این رفته قلم باشد ضرورت

کنون منصور فردا راز بینی

مرا در جمله اشیا بازبینی

زوال صورتت فرداست دانی

همه از صورتت پیداست دانی

زوال صورتت فرداست آخر

نمایم ذات خود فردات ظاهر

زوال صورتت گر چه جمالست

توئی تو شو که از عین وصالست

وصال آخر کار است فردا

مرو بیرون دمی منصور از ما
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چویارم این پیامم دوش گفتست

    در اسرار با ما دوش سفته است

    نیندیشم من از دست و زبانم

    اناالحق آینه شرح و بیانم

    نیندیشم ز دست و سر بیکبار

    ببازم جسم و جان اندر بر یار

    مرا تا یار آنجا یار باشد

    اناالحق دمبدم دیدار باشد

    حقیقت آنکه جانان گفت با من

    ز دستم شد در اینجا راه روشن

    وگر دانم زبانم راز گوید

    اناالحق همچو دستم باز گوید

    ز سر تا پای من گوئی در آنجا

    حقیقت دوست بگرفتست ما را

    ز سر تا پای من بنگر تو مطلق

    که بیشک میزند اینجا اناالحق

    همه ذرات من جان شد یقین بین

    حقیقت نور مطلق شد یقین بین

    همه ذرات من جانست امروز

    ولیکن بار اعیانست امروز

    همه ذرات من در بود بودند

    ز حق گفتند و از حق میشنودند

    همه ذرات من جان و جهانند

    کنون از پرده صورتت جهانند

    شب دوشم حقیقت وصل دلدار

    نمود و گفت کلی اصل دلدار

    شب دوشم همه راز نهان گفت

    مرا یکسر یقین اندر بیان گفت

    چو خواهد گشت محبوبم بزاری

    کنم در عشق شیخا پایداری

    چو خواهد گشت محبوبم یقین باز

    بگویم راز او با پیش بین باز

    بخواهم گفت راز او بیکبار

    که خواهد کرد اینجا ناپدیدار

    مرا تا او بماند من نمانم

    چو بیشک من نمانم او بمانم

    حقیقت حق شناسی کرد منصور

    به اینجا ناسپاسی کرد منصور

    چه باشد حق شناسی جان بدادن

    درون جان و دل منت نهادن

    دمادم یار میآید بر من

    که او آمد حقیقت رهبر من

    کنون جانت چو من باشد سخنگوی

    از آن برد از سخنگویان سخن گوی

    همه گفتارها جان و جهان است

    چگویم گر از این صورت جهانست

    نخواهم صورت اینجا گاه دانم

    از آن صورت در اینجا در نهانم

    چو یار من یقین با صورت آمد

    نمود عشق را بیصورت آمد

    نماند با من این صورت بآخر

    تو بشنو هان ز منصورت بظاهر

    ندارد صورت جانان در اینجا

    ولیکن صورت پنهان در اینجا

    ندارد صورتی در دید توحید

    که یارد مرو را اینجایگه دید

    که یارد دید جانان بینشانست

    نمود ذات اودر جسم و جانست

    اگر صورت نبودی او نبودی

    نمودی بود بودی و شنودی

    سخن او از حقیقت سر اسرار

    نگر آنکو در این آمد خبردار

    خبر هرگز درین صورت نیابد

    حقیقت سر منصورست نیابد

    چو صورت رفت ما مانیم و جانان

    اگر خواهم بنمائیم جانان

    همه در فتنه و ما در بر دوست

    حقیقت صورت ما صورت اوست

    از این صورت شدم در اصل واصل

    حقیقت آمدیم از اصل واصل

    منم جان جنید پاک سیرت

    یقین میداند این شیخ کبیرت

    که من با او ز پیش این راز گفتم

    ابا خود کشتن خود باز گفتم

    ابا او روز و شب این گفتهام من

    در اسرار با او سفتهام من

    ابا او گفتهام در ماه و در سال

    حقیقت بود خود او را به هر حال

    نه چندان بودهام در خدمت او

    که او میداند اینجا قربت او

    که داند بیشکی جز ذات منصور

    گدای او بود ذرات منصور

    که باشم من که دارالملک شیراز

    بر من آمد او از بهر این راز

    چه مهمانی کنم من در خور او

    که باشد اندر اینجا رهبر او

    حقیقت هم سزا و بود باشد

    که او در جسم و جان معبود باشد

    کنم قربان او پا و سر ودست

    که عشق او نباشد از سر دست

    کنم قربان او خود را در آنجا

    که او از ذات خود بگزید ما را

    کنم قربان او خود را حقیقت

    که او کل صاحب اسرار شریعت

    هزاران جان کنم قربان پایش

    بجا آرم در اینجاگه وفایش

    هزاران جان کنم قربان این دم

    که چون او کس ندید از نسل آدم

    هزاران جان کنم ایثار اینجا

    که من میبینمش جانان در اینجا

    هزاران جان کنم قربان دیدش

    بخاصه در سرگفت و شنیدش

    حقیقت شیخ ما را ذات پاکست

    دگر صورت فنا گردد چه باکست

    مرا کار است با ذاتش در اینجا

    که بر میخوانم آیاتش در اینجا

    مرا کار است با دیدار او کل

    که گویم نزد او اسرار او کل

    مرا کار است با این پاک اکبر

    که هست او سالکان را پیر و رهبر

    مرا کار است تا او راز بیند

    ز اول تا بآخر باز بیند

    جمال کعبهٔ جانست پیدا

    حقیقت جان جانانست پیدا

    حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است

    بمعنی و بصورت طاق شیخ است

    هزاران کعبه سرگردان بودش

    حقیقت آفرینش در سجودش

    هزاران کعبه سرگردان ذاتش

    بمانده اندرین عین صفاتش

    هزاران دور میباید در اسرار

    که تا شیخی چنین آید پدیدار

    وصال کعبه جانست بیشک

    از آن او جان جانانست بیشک

    که اصل کعبه باشد اندر اینجا

    گشاده بیند او ما را در اینجا

    در من زان گشادند از حقیقت

    که بسپردم بکل راز شریعت

    جنیدا در شریعت کام میران

    که خواهد گشت این ترکیب ویران

    جنیدا در شریعت بین حقیقت

    حقیقت در طبیعت بد شریعت

    ره خوف و خطر افتاد دنیا

    عجب زیر و زبر افتاد دنیا

    تمامت انبیا اینجا هلاکش

    کشیدند و شدند در عین آتش

    تمامت سالکان کار دیده

    شدند اینجا ز عشقش سر بریده

    تمامت عارفان در گفت و گویش

    تمامت عارفان در جستجویش

    همه جانها درین حیرت خرابست

    همه دلها از این حسرت کباب است

    که داند کاین سپهر کوژ رفتار

    چگونه اصل این افتاد در کار

    بجز منصور کین جا کار بشناخت

    ز عشق دوست بود خویش در باخت

    حقیقت شیخ دین اصلم در امروز

    به بین بیدست و پا وصلم در امروز

    وصال شاه دارد در برابر

    منم چون ذره او مانندهٔ خور

    نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش

    مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش

    کنون این ذره خورشید است بنگر

    حقیقت عین جاوید است بنگر

    نباشد مثل این دیگر بیانی

    از این خوریاب اندر جان نشانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    جنیدا آفتاب جان عیان بین

    در آن خورشید کل عین عیان بین

    عیان بین یار در جانت حقیقت

    دگر بشناس او را در طریقت

    اگر سیر طریقت کرد خواهی

    دگر میل شریعت کرد خواهی

    همه سیرت یکی ذاتست بنگر

    عیان در عین ذراتست بنگر

    درین ره جمله از یکی است پیدا

    ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا

    ز یکی بین همة نقش عجایب

    نموده در بحار دل غرائب

    ز یکی بین همه دیدار کرده

    خود اندر جملگی دیدار کرده

    یکی جامست در خورشید اینجا

    چو بشناسی شوی جاوید اینجا

    یکی خورشید و چندین طینت آنست

    نظر میکن که اینجا در شبانست

    یکی شمع است و چندان نیک بنگر

    درین آیینه مر آیینه بنگر

    هزاران نقش گوناگون برانگیخت

    دگر از یکدگر پیوند بگسیخت

    ز هم بگسیخت چندین نقش موزون

    دگر ز آن نقش عین آورد بیرون

    نمود قدرت خود مینماید

    عیان قوت خود میفزاید

    ز حکمش یفعل الله است دیدی

    دلت زین راز آگاهست دیدی

    اگر نقدی تو داری اندرین راه

    مر آن نقدت بده در حضرت شاه

    اگر نقد تو اینجا قلب آید

    عیان قوّت خود میفزاید

    اگر نقد تو اینجا قلب آید

    جراحتها ترا در قلب آید

    جنیدا نقد را از نسیه بشناس

    بگو اسرار و از هر دیو مهراس

    چو نقدت حاصل است امروز اینجا

    شدستی بیشکی پیروز اینجا

    نمود عشق داری در حقیقت

    حقیقت داری از عین شریعت

    درون خویش نقد خود نظر کن

    ازین نقدت وجود خود خبر کن

    چه دانی تا چه نقدی داری ای دوست

    نگر تا ضایعش نگذاری ای دوست

    جمال جان جان در جان عیان است

    ولی از چشم نامحرم نهان است

    جمال جان جان اینجاست بنگر

    درون دل ببین پیداست بنگر

    جمال جان جان بسیار جویند

    وی اندر جملگی با یار جویند

    درون جملگی گمگشته دلدار

    به هر قطره چو قلزم گشته بیدار

    همه در بحر غرقابند بنگر

    عجب از پای تا فرقند یکسر

    همه جویای او در جمله پیکر

    زبان جمله او را بین و بگذر

    ز دیدارش در این آینه بنگر

    ز جودش تو از این آیینه برخور

    در این آیینه می بر خوردراینجا

    که خورتابان شوی از خوردراینجا

    در این آیینه شیخا یار بینی

    ولی درلیس فی الدیار بینی

    درین آیینه میبنگر فنایت

    درین آئینه هم بنگر بقایت

    در این آیینه پیدا گشت جانان

    حقیقت بیصفت خورشید تابان

    در آن آیینه این آیینه بنگر

    درون دل به بین پیداست یکسر

    هر آیینه در این آیینه بار است

    نمود صورت او صد هزاراست

    ندارد مثل همتائی مجویش

    بجز توحید در اینجا مگویش

    ندارد مثل و مانندی ندارد

    حقیقت یار و پیوندی ندارد

    ز خود بر خود شده عاشق در اینجا

    گهی صادق گهی فاسق دراینجا

    ندارد مثل خود معبود ذاتست

    نموداری ز ذاتش در صفاتست

    همه شرع است شیخ از دید توحید

    نمیگنجد در این اسرار تقلید

    نه تقلید است این اعیان ذاتست

    صفات او فزون از هر صفاتست

    بصورت لیک در معنی همه نور

    دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور

    یکی ذاتست در جمله نمودار

    ولی منصور بین اندر سردار

    همه مرد رهند و ره ندانند

    ره خود را بسوی شه ندانند

    همه در غفلتاند و عین تقلید

    دگر در وحشتند و دید نادید

    دگر قومی که در توحید مانند

    درین آیینه دید دید مانند

    درین اسرار بشتابند با ما

    به هر نوعی که بشناسند ما را

    غم ما میخورند اینجا حقیقت

    سپرده جملگی راه شریعت

    به امیدی که میدارند طاعت

    بیا پیوسته از بهر سعادت

    کشیده هجر اندر عشق اینجا

    فتاده در میان شور و غوغا

    بلاکش تاز جانشان دوستداریم

    در ایشان مغز جان در پوست داریم

    بلاکش قرب جانان میبیابد

    مر آن خورشید رخشان میبیابد

    بلاکش قربت اسرار بیند

    بلاکش دیدهٔ بیدار بیند

    بلابینان عشق اندر غم و درد

    بمانده اندر اینجا رویها زرد

    بلا و قرب با منصور دادند

    در اسرار بروی برگشادند

    اگر مرد رهی مگریز از دار

    گرت خود میکشند اندر سردار

    بدست جان جان کشتن بسی به

    حقیقت این ز دید ناکسی به

    که بشناسد جمال یار اینجا

    روا دارد وبال یار اینجا

    مر اینها جمله نازاده درین راه

    چو طفلانند نادان در بر شاه

    چه فرق از آدمی تا عین حیوان

    کسی باید که خورده آب حیوان

    در این ظلمات، خضر رهروانم

    بسوی آب حیوان راه دانم

    در این ظلمات خضرم راه بـرده

    ره خود را بسوی شاه بـرده

    مرا چون آب حیوانست در جان

    چه غم دارم درین زندان غولان

    چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد

    حقیقت هست منصور و مؤید

    از این زندان بیرون رفت خواهد

    میان خاک در خون خفته خواهد

    درون خاک منزلگاه یار است

    ز من بشنو که این سر درچه کار است

    درون خاک جان عاشقان است

    در اینجا گـه لقای جاودان است

    درون خاک آمد جوهر یار

    درون خاک شد هم ناپدیدار

    درون خاک جای انبیایست

    حقیقت هم مکان اولیایست

    درون خاک بسیار است اسرار

    که میداند به جز دانای دادار

    درون خاک در خود بنگر ای شیخ

    ز دید دوست اینجا برخورای شیخ

    ترا رجعت بآخر در سوی خاک

    بود زین شیب تانه طشت افلاک

    درون خاک خلوتگاه عشق است

    حقیقت مسکن و مأوای عشق است

    تو تا با او رسی بسیار راهست

    ولیکن در درون دیدار شاه است

    تو تا با او رسی در محو فی الله

    بباید کردنت در خود بسی راه

    تو این دم در دم نقاش بینی

    در آنگاهی که کل اوباش بینی

    همه در سیر هستی بت پرستند

    حقیقت بت پرست و خود پرستند

    اگر مرد رهی ره کن درونت

    که دل کرده در اینجا رهنمونت

    ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار

    که در دل حاضر است اینجای دلدار

    دمی بیدل مباش و دل همی بین

    ز دل مقصود خود حاصل همی بین

    ز دل مقصود حاصل گردد اینجا

    ز دل مر خویش واصل گردد اینجا

    بدل واصل شو و دیدار او بین

    حقیقت جملگی اسرار او بین

    همه اسرارها در دل عیانست

    ولی از غافل و منکر نهانست

    گهی اسرار دل بیند در آنجا

    که جز از عشق نگزیند در اینجا

    بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین

    زسرّ عشق خود معشوق میبین

    ز سرّ عشق او دانای او شو

    ز نور ذات او بینای او شو

    درت از عشق بگشاید حقیقت

    نماید باز جان در دید دیدت

    ز عشق اینجا تو بر خورشیخ عالم

    که عشق آمدت غمخور شیخ عالم

    تو میخور غم دمادم از وصالش

    امیدی دار و مگریز از وبالش

    دمادم عاشقان را دل کند خون

    دگرشان مینماید بیچه و چون

    همه با یار در اندوه و ماتم

    دگر شادی رسیده گشته خرم

    همه با یار اینجا آشنایند

    ولی مانند اسب بادپایند

    کسی را نیست زهره اندرین سر

    که یابد نیز بهره اندر این سر

    کسی را نیست تاب اصل اینجا

    که بنمایدش ناگاه اصل اینجا

    کسی را نیست تاب هجر محنت

    کز آن محنت بیابد عشق حرمت

    کسی را نیست تاب وصل بیشک

    که تا یابد نمود خویش بیشک

    کسی را نیست تاب وصل دلدار

    بماندستند دل مجروح وافکار

    حقیقت شیخ بازاری چنین است

    تماشاگاه مرد راه بین است

    عجب شوری گرفته گرد عالم

    نماید راز در شورم دمادم

    ز حیرت خون دلها سوخت اینجا

    که باید دیدهها بر دوخت اینجا

    دل عاشق در اینجا کرده بریان

    نباشد هیچکس را زهرهٔ آن

    که تا آهی زند از درد دلدار

    کسی باشد که باشد مرد دلدار

    اگر دردی ترا اینجاست بنگر

    از آن درمان تو پیداست بنگر

    اگرداری تو درد دل در اینجا

    بدرمانی رسی ای واصل اینجا

    چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل

    شوی ناگاهی اندر درد واصل

    اگر میبگذری از عشق خامی

    بنزدیک امینان پس تمامی

    اگر میبگذری از عشق اینجا

    درون دل کجا بینی مصفا

    اگر میبگذری از عشق بیچون

    تو مانی دایماً در خاک و در خون

    ببوی عشق دایم باش زنده

    حقیقت باش هم سلطان و بنده

    بسی وصف است اندر عشق عشاق

    کسی باید که باشد درجهان طاق

    رموز عشق از من باز داند

    ز سر عشق آنگه راز داند

    رموز عشق اینجانیست بازی

    بسوزی اندروگر شاهبازی

    رموز عشق بشناس و یکی شو

    حقیقت عین جان بیشکی شو

    رموز عشق اینجا دان و بشتاب

    بسوی جزو و کل دلدار دریاب

    رموز عشق بشناس و یکی بین

    درون خویش را تو پیش بین بین

    درون تست تیر و چرخ وانجم

    حقیقت چرخ وانجم اندرو گم

    حقیقت قوّت روح و روانست

    درون تست پیر رهروانست

    درون تست تیر چرخ دریاب

    حقیقت اصل او در وصل دریاب

    ز پیرخویش شو ای پیر آگاه

    که پیر تست بیشک صاحب راه

    اگرداری تودرد دل در اینجا

    بیابی صاحب دردی در اینجا

    ز پیر خود حقیقت شرع بسپر

    ز نور شرع در دنیا تو برخور

    ترا با پیرت اینجا آشنائیست

    که پیرت بیشکی عین خدائیست

    بشرعست این بیان از دید منصور

    که پیر عشق شد توحید منصور

    یقین منصور از پیر است بردار

    ز دید پیر خود اینجا خبردار

    چه بازی میکند این پیر عاشق

    گهی فاسق گهی در کعبه صادق

    نداند سرّ پیر عشق جز من

    ازو شد بر من این اسرار روشن

    ازو شد روشن اینجا جان منصور

    یکی شد ظاهر و پنهان منصور

    همه پیر است اینجا پیر ما بین

    دمادم شیخ این تدبیر ما بین

    که العبد یدبّر مرتضا گفت

    درون مرتضی بیشک خدا گفت

    که العبد یدبّر نیست تدبیر

    حقیقت مر خدا را هست تقدیر

    چگونه این نباشد آنچه خواهد

    کند تقدیر و آن هرگز نشاید

    قلم راند ونوشت و مینماید

    دمادم عشق اینجا میفزاید

    هر آن تقدیر کو سازد بباشد

    اگر خواهد کشد خواهد نوازد

    کسی را نیست زهره آنچه او کرد

    که گوید چونکه او جمله نکو کرد

    نکو کرده نکو خواهد حقیقت

    یقین ای شیخ دین بهر شریعت

    ز من بشنو که این شرعست بیچون

    یکی باش و مشو اینجا دگرگون

    صفات خود منزه دار اینجا

    که تا باشی تو برخوردار اینجا

    صفات خود ز آلایش بپرهیز

    بنور عشق ذات خود برآمیز

    درونت با برون جز ذات منگر

    خدا را بین و تو در ذات منگر

    درونت با برون منگر به جز دوست

    یقین میدان که سر تا پای تو اوست

    درونت با برون دیدار ذات است

    از آن مر نحن اقرب در صفات است

    ز نحن اقربت میگویم این سر

    که تا دیدار خود یابی بظاهر

    ز نحن اقرب ار میگویم اسرار

    ز نوعی دیگرت شیخا خبردار

    ز نحن اقرب اینجا مینگر شاه

    اگر هستی ز سرّ عشق آگاه

    خدا با تست نزدیک ار بدانی

    تو اوئی او تو در اینجا نهانی

    خدا با تست نزدیک ار ببینی

    توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی

    خدا پیوسته با تست و تو با او

    حقیقت اوست اندرگفت و درگو

    خدا با تست شیخ آگاه میباش

    چو من در جزو و کل تو شاه میباش

    سرا پایت همه اوست ار بدانی

    که گفتارم چه توحید است و خوانی

    سرا پایت به جز او نیست اینجا

    ابی شک ذات او یکیست اینجا

    سرا پایت به جز جانان ندارد

    دل و جان تو دیدن آن ندارد

    چرا کاینجا بصورت بازماندی

    از آن از دید دیدش بازماندی

    اگر هستی چو من اینجا خبردار

    حقیقت این بود اینجا خبردار

    ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست

    یقین در عالم توحید کل اوست

    ز چشم دل یقین بنگر عیان او

    حقیقت جملهٔ کون و مکان او

    ز چشم دل یقین بین ذات اینجا

    جهان و جمله ذرات اینجا

    بچشم دل یقین بین آنچه پیداست

    تو اوئی و تو اندر شور وغوغاست

    ز چشم دل نظر کن دید جانان

    تو اوئی این بود توحید جانان

    ز چشم دل بسی دیدند رویش

    بمردند آنگهی در آرزویش

    ز چشم دل اگر سالک حقیقت

    رباید گوی روحانی حقیقت

    شود کانجا جمال بینشانست

    از آن عاشق در اینجا مـسـ*ـت آنست

    کمال سالک اینجا گاه اینست

    که خود او بیند این عین الیقین است

    کمال سالک اینجا جان فشانی است

    پس آنگه دیدن راز نهانی است

    نهان شو شیخ تا پیدا نمائی

    دوئی بگذار تا یکتا نمائی

    نهان شو شیخ پیدا گرد در دین

    چو من در عشق رسوا گرددر دین

    نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم

    من اندر لاهمه وصلت نمائیم

    نهان شو شیخ بیرون آی از دل

    که تا جزء تو گردد در عیان کل

    نهان شو شیخ بیرون آی از تن

    که تا گردد ترا توحید روشن

    نهان شو شیخ بیرون آی از جان

    که وصل یار خود یابی تو اعیان

    نهان شو شیخ تا در بینشانی

    همه اسرار منصورت بدانی

    نهان شو شیخ تا گردی به کل ذات

    حقیقت ذات گردد جمله ذرات

    نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو

    که تا آیی برون از عین دل تو

    نهان شو شیخ اندر اصل بنگر

    توئی اصل حقیقت وصل بنگر

    نهان شو شیخ اندر عالم عشق

    مزن دم هیچ شیخا همدم عشق

    دم عشق ازل زن همچو ماتو

    حقیقت چون شوی از خود فنا تو

    دم عشق ازل زن همچو منصور

    یکی بین و یکی دان شیخ مشهور

    دم از عشق ازل زن همچو مردان

    ز دید خود گذر از دید جانان

    دم عشق ازل زن بر سر دار

    اگر مرد رهی ای شیخ دیندار

    دمی در عشق آید آنست دیدار

    تو آن دم شو بجان و دل خریدار

    دمی کز عشق آمد زندگانیست

    در آن دم جملگی راز نهانیست

    دمی کز عشق آید در وجودت

    از آن دم کن نظر دیدار بودت

    سخن کز عشق آید آن یقین است

    که بیشک ذات رب العالمین است

    دمی کز عشق آمد هست آن ذات

    کند مر محو اینجا جمله ذرات

    دمی کز عشق آمد مغز جانست

    در آن دم جمله اسرار نهانست

    دم از این زن که منصور است این دم

    در این دم زد در اینجا اودمادم

    چه به زیندم که سالک اندرین راه

    شود دمدم ز بود خویش آگاه

    چه به زیندم که جانان بازیابی

    از این دم این دم آنجا بازیابی

    چه به زیندم که اینجا در زنی باز

    وز آن دم بازبین انجام و آغاز

    از این دم به چه باشد تا بیابی

    که بود خویشتن یکتا بیابی

    ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق

    نباشد هیچ چیزی برتر از عشق

    ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت

    که در عشق است پیدا دید دیدت

    ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور

    ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور

    حقیقت شیخ واصل شو درین سر

    که میگردانمت اسرار ظاهر

    ز نور عشق اینجا بود خودبین

    درونت بنگر و معبود خودبین

    بنور عشق آنجا یاب جانان

    درون خویش پنهان یاب جانان

    بنور عشق ظاهر هرچه بینی

    همه او بین اگر صاحب یقینی

    بنور عشق اینجا آفرینش

    همه گردان نگر در عین بینش

    بنور عشق در خود سیر کن باز

    درون خود به بین ما را سرافراز

    همه در تو عیان و تو نه بینی

    تو از عالم جهان بنگر چه بینی

    تو معبودی بصورت آمدی پوست

    حقیقت کن نظر درکسوت دوست

    بعشق این راز اینجاگه کنی فاش

    اگر یک ره بیابی دید نقاش

    بعشق این سر توانی یافت اینجا

    وگرنه باش در نایافت اینجا

    بعشق اینجا نظر در خویشتن کن

    یکی بین بود جانان بی سر و بن

    همه از عشق میگویند اینجا

    همه در عشق میپویند اینجا

    بعشق خویش آوردت پدیدار

    تو از اوئی و او از تو پدیدار

    چگویم سر عشق لایزالی

    که در وصلی چو با او در وصالی

    چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق

    مگر بنمایدت اینجا ز توفیق

    کمال عشق بیشک عشق داند

    بجز منصور سرّ او نداند

    اگر از عشق بوئی یافتی تو

    درون جزو و کل بشتافتی تو

    اگر در عشق واصل گردی ای شیخ

    همی اندر دو عالم فردی ای شیخ

    نداند سر عشق اینجای خودبین

    کجاهرگز بداند مرد بدبین

    هر آنکو شد ز سر عشق آگاه

    نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه

    اگر آگه شوی در عشق اینجا

    بمانی تا ابد در جمله یکتا

    اگر آگه شوی از عشق بیشک

    نماید جزو و کل نزدیک تو یک

    اگر آگه شوی از دیدن شاه

    تو باشی عشق و معشوق اندرین راه

    اگر آگه شوی از نور عشقش

    زیان یابی در اینجا بود عشقش

    ز بود عشق اینجا بینشانم

    بجز دیدار عشق اینجا ندانم

    ز بود عشق اینجا باز بینم

    جمال شاه یکتا باز بینم

    ز بود عشق واصل گشتم از یار

    دگر از عشق او من گشتهام یار

    ز بود عشق اینجا ذات دیدم

    عیان در جمله ذرات دیدم

    ز بود عشق اینجا دم ز دستم

    چسود اکنون که بیرون شد ز دستم

    سر رشتهٔ دمادم باز بینم

    همی انجام و هم آغاز بینم

    بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است

    که بیشک عشق دیدار عزیز است

    حقیقت عشق اسرار است جانان

    کسی کو یافت دیدار است جانان

    دمی در عشق شو گر عاشقی تو

    بجز جانان مبین گر صادقی تو

    دمی در عشق شو تا در فنایت

    نماید در یکی عین بقایت

    دمی در عشق شو تا آنچه جوئی

    تو خود بینی که اندر گفت و گوئی

    ز سر عشق واصل گرد در یار

    که پیداگرددت اسرار بسیار

    تو میبین او ولیکن خود مبین تو

    اگر خواهی یقین عین الیقین تو

    ز عشق اینجا به بین عین الیقینست

    حقیقت اولین و آخرینست

    همه عشق است و اندر تو نهانست

    ز عشقت ظاهر صورت عیانست

    همه عشق است در صورت پدیدار

    ولیکن عشق باشد ناپدیدار

    همه عشق است عشق اندر تمامت

    کند هر لحظه صد شور و قیامت

    همه عشق است اگردانی در اینجا

    حقیقت سر ربانی در اینجا

    ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو

    همه بیند ز ذات عشق نیکو

    خبر از عشق یاب و آشنا شو

    بنور عشق گم گرد و خدا شو

    کسی کز سرّ عشق است آمده راه

    همه شاهش همی بیند همه شاه

    همان بهتر که یابی بهره از عشق

    که منصور است کلی زهره ازعشق

    حقیقت تا دل و زهره نباشد

    ترا از عشق کل بهره نباشد

    دلی پر زهره میباید در اینجا

    که بگشاید مراورا در دراینجا

    شب و روزی در اینجاگاه جویان

    بسر در راه عشق افتاده پویان

    شب و روزی عجب در ره فتاده

    گهی درگور و گـه درچه فتاده

    شب و روزی تو در این منزل برد

    که تا یابد شعاعی جانت از درد

    کجا یابی دوا اینجا تو از یار

    که بیهوده همی گوئی تو بسیار

    کجا یابی دوای درد جانان

    که در این ره نهٔ تو مرد جانان

    کجا یابی دوا چون اندرین راه

    نهٔ از سرّ او موئی تو آگاه

    کجا یابی دوا ای غافل اینجا

    که تا بیشک نگردی واصل اینجا

    اگر واصل شوی اینجا دوایت

    نماید دوست اندر جان لقایت

    همه درد تو در اینجا ز قلب است

    حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است

    همه درد تو اینجا هست صورت

    نمیبینی دمی اینجا ضرورت

    همه درد تو از جانست اینجا

    وگرنه یار اعیانست اینجا

    عجایب ماندهٔ چون حلقه بر در

    که بگشاید ترا این حلقهٔ در؟

    تو خود بگشای در اینجا در خویش

    حقیقت پرده را بردار از پیش

    تو خود بگشای در تا یار بینی

    درون شو تا حقیقت یار بینی

    تو خود بگشای در تا اتصالت

    شود پیدا و هم عین وصالت

    تو خود بگشای در گر کاردانی

    که وصلت حاصلست اندر معانی

    تو خود بگشای در ای سالک راه

    از آن پس تا نگردی هالک راه

    تو خود بگشای در این دم که هستی

    چرا پیوسته اینجا گاه مـسـ*ـتی

    تو خود بگشای در اینجا که در خود

    درون شو تا بهبینی رهبر خود

    تو خود بگشای در تا در عیانت

    شود پیدا همه راز نهانت

    تو خود بگشا اگر چه در گشاد است

    که بیشک بستگی آخر گشاد است

    چو بگشادی در خود درحقیقت

    روی در اندرون دید دیدت

    چو بگشائی حقیقت بینی اینجا

    نمود خویشتن در جمله پیدا

    درون جان جانت یار خودبین

    حقیقت بیشکی دلدار خودبین

    ترا کی عاشقی خوانم درین راه

    کزین معنی نگردی هیچ آگاه

    ترا کی عاشقی خوانم درین سر

    که اینجا می نه بینی یار ظاهر

    ترا کی عاشقی خوانند مردان

    که اینجا گـه نیابی ذات جانان

    ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار

    که از صورت نگردی ناپدیدار

    توئی اینجا حقیقت تا بدانی

    همه اسرار و انوار معانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بتو پیداست جان ای غافل اینجا

    گشاده او ترا از خود دل اینجا

    بتو پیداست جانان مینبینی

    از آن مرد درد را درمان نبینی

    بتو پیداست جانان اندر اینجا

    گشاده او ترا در از خود اینجا

    ترا کی عاشقی خوانم که جانت

    بیابد همچو من راز نهانت

    ترا کی عاشقی خوانم که جان را

    ببازی در بر جان و جهان را

    اگر مردی دمی از خود برون آی

    در این معنی که گفتم در تو بگشای

    بمعنی این در جان بازکن تو

    همه ذرات را دمساز کن تو

    درون گنج شو تا گنج یابی

    حقیقت گنج خود بیرنج یابی

    درون گنج شو بشکن طلسمت

    در افکن پردهٔ صورت ز اسمت

    درون از گنج شو بیشک حقیقت

    یقین مر اژدهای این طبیعت

    تو تا این اژدهای نفس مردار

    نگردانی در اینجا ناپدیدار

    کجا یابی خبر از گنج معنی

    اگرچه برکشیدی رنج معنی

    در این گنجت اگر راهست بنگر

    درون گنج شو و از گنج برخور

    درون گنج شو چون سالکان تو

    حقیقت گنج بستان رایگان تو

    از این گنج بقاکان واصلان راست

    ز هر صورت پرست بیدل آن راست

    بخور برگر توانی خورد ای شیخ

    نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ

    بر این گنج من خوردم حقیقت

    که بیشک صاحب دردم حقیقت

    بر این گنج من خوردم در اینجا

    که بیشک صاحب دردم در اینجا

    بر این گنج من خوردم دگربار

    که اینجا میکنم مر عشق تکرار

    بر این گنج من خوردم که یارم

    از آن گنجست اینجا آشکارم

    بر این گنج من خوردم در این سود

    ک دیدستم حقیقت دید معبود

    بر این گنج من خوردم که اویم

    درون گنج باشد گفتگویم

    بر این گنج من خوردم در این راز

    که کردستم در این گنج را باز

    بر این گنج خوردستم یقین من

    که از من شد همه اسرار روشن

    بر این گنج من خوردم دمادم

    از آنم میزند الله این دم

    منم گنج و طلسم از هم شکسته

    حقیقت اژدها از هم گسسته

    منم گنج و گشاده مر در گنج

    منم بیشک حقیقت رهبر گنج

    منم گنج پر از گوهر ز اسرار

    ترا این گنجها آید پدیدار

    اگر بیسر شوی گنج تو پیداست

    بیابی آن زمان بیشک معماست

    تو با گنجی ولیکن کی دهد دست

    که بیسر گردی زین سر آنگهی هست

    اگر مردرهی از خود برون آی

    درون جان و دل دیدار بگشای

    تو با گنجی بمانده در میان گم

    از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم

    تو با گنجی و آگاهی نداری

    از آن این گوهر شاهی نداری

    تو گنجی و بمانده خوار اینجا

    کجا گردی تو برخوردار اینجا

    تو با گنجی و واصل یافته گنج

    ولیکن بر کشیده زحمت و رنج

    تو با گنجی و گنج خود ندیده

    کنون اینست میبگشای دیده

    بگنج خود نظر کن تا بیابی

    حقیقت گنج را پیدا بیابی

    تو گنج خود نظر کن هان و بنگر

    که گنجی داری اینجا پر ز گوهر

    ترا گنجست پر اسرار معنی

    از آن شد دوست برخوردار معنی

    ترا گنجست پیدا در بن چاه

    چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه

    اگر آگاه گنجی در جهان تو

    به هر جانب مباش اینجا جهان تو

    اگر آگاه گنجی در بر دوست

    حقیقت دان که گنجی اوست از دوست

    ترا گنجست داده شاه و بنگر

    ولیکن در دل آگاه بنگر

    بصد نوعت بگفتم شرح این گنج

    نظر کن از سر عین الیقین گنج

    کسی داند که در کل پیش بین است

    که این گنج الیقین عین الیقین است

    ترا تا در حقیقت اول کار

    نباشد در یکی آئی پدیدار

    دم عشق است کاینجا میدهد دوست

    عیان جملگی این دم همه اوست

    دم عشقست ای شیخ گزین تو

    درین دم آن دمت درخود ببین تو

    زهی اسرار ما اسراردان کو

    حقیقت واصلی اندر جهان کو

    کزیندم او خبردارست اینجا

    مگر عاشق که بردار است اینجا

    خبردارست از آن دم این دم الحق

    یقین منصور میگوید اناالحق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    حقیقت شیخ واصل یار این است

    دم خودبین که اصل یار این است

    در اینجا اصل اینست ار بدانی

    حقیت وصل اینست ار بدانی

    دم حق زد کسی این دم عیان یافت

    حقیقت دید این اندر جهان یافت

    دم حق زد کسی کز خود برون شد

    حقیقت این دم او را رهنمون شد

    دم من زد کسی کز خویش بگذشت

    حقیقت کل شد و اینجا یکی گشت

    همه شیخست اینجا سرّ اسرار

    که میگویم در این دم از دم یار

    همه از شرع میگویم در این دم

    ز دستم هر دم از عین الیقین دم

    اگر عین الیقین اینجا نبودی

    نمود این دمم پیدا نبودی

    اگر عین الیقین خواهی حقیقت

    دم خود را نظر کن بی حقیقت

    از این دم آنچه گم کردی بجوئی

    که بیشک تو ازین درگفت و گوئی

    اگر در صورت این دم دم نباشد

    حقیقت بیشکی عالم نباشد

    هر آنکو وصل میخواهد که یابد

    دمادم در سوی این دم شتابد

    از این دم گرنیابی راز اینجا

    کجا آیی دگر تو باز اینجا

    ازین دم گر نیابی راز بیچون

    بمانی و کجا آئی تو بیرون

    از این دم گر نیابی گنج اسرار

    ترا هرگز کجا آید پدیدار

    ازین دم عاشقان اندر فنایند

    در آن عین فنا اندر بقایند

    از این دم عاشقان ره باز دیدند

    فنا گشتند چون این راز دیدند

    ازین دم جوی بیشک جان جانت

    کزین یابی حقیقت مر عیانت

    عیان اینست اگر داری خبر تو

    همه این دم نگر اندر نظر تو

    همه زین دم در اینجا زنده بنگر

    چو خورشید است دم تابنده بنگر

    که صورت بیشکی نقش فنای است

    بمعنی و عیان ذات خدایست

    همه ذاتست در عین صفت او

    نماید نقشها از هر صفت او

    همه جویان این جان حقیقت

    ولی او نیست در بند طبیعت

    طبیعت زنده زو اینجا دو روزی

    فتاده اندرو سازی و سوزی

    طبیعت شیخ هم اینست در اصل

    ولیکن این زمان زو یافته وصل

    طبیعت تا نیندازی در اینجا

    که خواهد شد فنای محض اینجا

    بوقتی کین طبیعت محو شد دوست

    نماند نقش بیشک نی درین پوست

    شود درخاک محو لانماید

    در آن محو آنگهی پیدا نماید

    شود این دم که میبینی تو در راز

    بیابد اصل خود در محو خود باز

    ولیکن می نداند سرّ اسرار

    بجز منصور وین نکته نگهدار

    همه جانست اینجا کاه و تن نیست

    بمعنی جملگی در اصل یکی است

    از آن سرّ شریعت با کمال است

    که عقل از دیدن این در وبالست

    بعشق این میتوان آنجایگه دید

    نه از عقل فضول و قول و تقلید

    بعشق این سرّ توانی یافت ای شیخ

    مر این سرّ نهانی یافت ای شیخ

    دل و جان تا نگردد محو الله

    کجا یابد عیان قل هوالله

    دل و جان تا نگردد بیشک ای دوست

    کجا آیند بیرون زین رگ و پوست

    دل و جان تا نگردند اندر اینجا

    حقیقت گم کجا گردند پیدا

    دل اینجا شیخ آئینه است بنگر

    که دیدارش در آیینه است بنگر

    نیاساید تن اینجا تا فنایش

    نیابد آنگهی عین بقایش

    فنا باشد چو شد محو فنا او

    شود درمحو فی الله او بقا او

    حقیقت گفت ما ازگنج آمد

    از آن جسم اندر اینجا رنج آمد

    زهی گنج الهی گشته پیدا

    نمییابد کسی او را در اینجا

    تو برخوردار گنجی این زمان تو

    حقیقت گوش کن شیخ جهان تو

    بریدی دست من اینجایگه زار

    نمودم سرّ خود گشتی خبردار

    بدادم بـ..وسـ..ـهٔ بر دست و بر سر

    نهادم بر سر از اسرار افسر

    بریدی دست من اینجا بزاری

    بدان کردیم شیخا پایداری

    حقیقت می فنا خواهم من اکنون

    که تا رسته شوم از خاک و از خون

    حقیقت می فنا خواهم دگر بار

    که گنج ما شده اینجا گهربار

    چو گنج ما پدیدار آید ای شیخ

    دل از گنجم خبردار آید ای شیخ

    کنون ما گنج خود کلی فشانیم

    که در عین الیقین گنج عیانیم

    مرا مقصود از هر سر در اینجا

    که کردم شیخ بر تو ظاهر اینجا

    حقیقت مقصد و مقصود مابین

    اناالحق بود وین معبود مابین

    که بردار است نقش ما حقیقت

    خبردار است از حکم شریعت

    مرا مقصود این بد در فنایش

    که روشن گردد اینجا گـه لقایش

    لقای خویش دیده راز برگفت

    حقیقت او به پیر راهبر گفت

    لقای خویش دید و صورت خویش

    حقیقت محو این بردار از پیش

    تو شیخا گرچه مرد راه بینی

    کجا هرگز تو کلی شاه بینی

    مگر آندم که چون من بر سر دار

    برآئی و شوی زین سر خبردار
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    هر آن نقشی که بنموده است جانان

    یقین میدان که آن بوده است جانان

    نمود بود او بسیار پیداست

    ولی اصلش کنون بردار پیداست

    نباشد پخته آنکو جان نبازد

    بجان و جسم اندر عشق نازد

    وصال عاشقان در قیل گشته است

    از آن منصور از سر برنگشته است

    چو مکشوفست او را ذات اعیان

    دمادم میکند تقریر و برهان

    چو با گنجست این دم در حقیقت

    طلسم بود بشکست و طبیعت

    طبیعت هر زمانم پایدار است

    اگرچه در حقیقت بیقرار است

    ولیکن شیخ یک چیز است از اسرار

    که میگویم دمادم من ز گفتار

    حقیقت شیخ منصور است آن گنج

    تو او را دان درینجا گاه بیرنج

    به معنی لیک صورت آنچه بینی

    چنین آمد که مرد راز بینی

    چو جانان روی در پرده نموده است

    دگر این پرده از رخ برگشوده است

    گشوده این زمان پرده ز رخسار

    جمال خویشتن را کرده اظهار

    جمالش با جلال اینجا نموده است

    دگر این پرده از رخ برگشوده است

    جمالش با جلال اینجا نموده است

    مر او را جزو و کلی در سجود است

    بت خود اول اینجا دوست میداشت

    به آخر از میانه باز برداشت

    بت خود خورد کرد اینجا بزاری

    که در اسلام دارد پایداری

    چو دین عاشقان شد ظاهر او

    که میداند در اینجا که سر او

    درین ره هر که او صاحب قدم نیست

    حقیقت لایق شاه و حرم نیست

    دلی کز ملک معنی باخبر شد

    نمودار حقیقت یکنظر شد

    دلی کاینجا خبر از جان جان یافت

    اناالحق اندر هر زبان یافت

    دلی کز عشق برخوردار آمد

    که دید او حقیقت یار آمد

    دلی باید که این خرقه بسوزد

    دگر هر خرقهٔ از نو بدوزد

    بعقل این سر کجا داند که چونست

    از آن کین سر ز عقل کل برونست

    هزاران جان درین حیرت برآمد

    که تامر و اصلی زین ره برآمد

    بزرگی باید اینجا گاه بردار

    چو من تا از عیان گردد خبردار

    تغافل غافل این معنی نداند

    حقیقت اندرین معنی بماند

    مگر آنکس که واصل شددرین راه

    ازین یک نکته آنگه گشت آگاه

    حقیقت صورت اینجا خرقهٔ دان

    که عقل آن دوخت بهر کسوت جان

    ز بهر جان مرین خرقه که کرده است

    کسی ره سوی این پرده نبرده است

    اگر بیشک خداوندش تودانی

    نماید مر ترا سرّ نهانی

    بخواهد سوخت این خرقه بر آتش

    حقیقت اندر اینجا یار سرکش

    حقیقت شیخ اینجا خرقه خونست

    که اینجا گـه حقیقت پر ز خونست

    بخون آلوده کردم خرقه اینجا

    خداوند است خرقه کرد پیدا

    بخون آلوده کردم خرقهٔ خویش

    جهانی دور کردم از بر خویش

    بخون آلوده کردم تا به بینی

    درین عین الیقینم گر به بینی

    به اول شیخ این خرقه بسوزم

    در آخر خرقهٔ دیگر بدوزم

    بسوزم خرقهٔ دیگر ز اسرار

    چو گردم اندر اینجا ناپدیدار

    گمان اینجا مبر ای شیخ عالم

    که ما اسرار خود دانیم دمدم

    گمان گر مسپری در پردهٔ راز

    چو ما زین خرقه اندر عشق درباز

    در اینجا خرقهٔ عاشق عیان است

    ولی این سر در اینجا گـه عیانست

    چو من زین خرقه گل آیم به بیرون

    بپوشم خرقهٔ زینهفت گردون

    مرا این هفت گردون خرقه باشد

    ازین رازم عیان گـه گاه باشد

    که همچون من شود در آخر کار

    حقیقت خرقه بیند هفت پرگار

    بدان قانع مباش ای سالک اینجا

    چو گردی عاقبت مر هالک اینجا

    نمودی باشد این گـه میبدانی

    که در یکی بمانی در نهانی

    همه یکی شود آن لحظه در دید

    بپوشی خرقهٔ در عین توحید

    همه یکی شود اندر بر یار

    تو باشی در همه اشیا پدیدار

    وصال آن لحظه باشد در حقیقت

    که یکسان گردد این دید طبیعت

    حقیقت بیشکی آخر چنین است

    محقق را یقین ظاهر چنین است

    که جان و جسم اندر راه جانان

    یکی خواهد به آخر بی چه وسان

    که خواهد شد در اینجا جسم اینجا

    عیان بوده حقیقت اسم اینجا

    میامرزاد یزدانش بعقبی

    که گوید فلسفی این شیوه معنی

    ز جای دیگر است این شیوه اسرار

    ندارد فلسفی با این سخن کار

    حقیقت فلسفی ای شیخ عالم

    نیارد زد ار این معنی دمادم

    حقیقت فلسفی ای شیخ اینجا

    حقیقت مینداند نیست بینا

    دل او اندر این معنی نباشد

    ورا دائم به جز دعوی نباشد

    هر آن دعوی که بیمعنی بود آن

    کجا پیدا نماید سر جانان

    حقیقت علم هر چیزی که دانم

    ترا اینجا حقیقت میشمارم

    من اندر فلسفه در آخر کار

    بمانم مدتی در وی گرفتار

    حقیقت صورتی بر هیچ بد آن

    چو دیدم من در آخر هیچ بُد آن

    حقیقت دین زردشتی ندارم

    از آن در دین احمد پایدارم

    حقیقت دین زردشتست این سر

    که بیمعنی است این کرده بظاهر

    همه در حکمت صورت عیان است

    نمیداند که چیزی میندانست

    بمعنی و بصورت سرّ قرآن

    حقیقت غالب است اینجا تو میدان

    هر آن چیزی که بنیادی ندارد

    مخوان آن را که آن یادی ندارد

    چو قرآن رهبر آمد اندرین راه

    ز قرآن گشتم اینجا شیخ آگاه

    چو قرآن رهبر آمد رهنمودم

    ز دید خویش دید شه نمودم

    چو قرآن رهبر آمد تا بمنزل

    رسانیدم شدم ای شیخ واصل

    چو قرآن رهبر است اینجا حقیقت

    یقین قرآن بخوان بین دید دیدت

    چو قرآنست گفتار الهی

    مرو اندر پی لهو و مناهی

    چو قرآنست اسرار دو عالم

    یقین زو مینگر سرّ دمادم

    چو قرآنست یکی ذات اینجا

    تو جانان بین ز هر آیات اینجا

    چو قرآنست اینجا بیچه و چون

    نموده ذات خود از هفت گردون

    بجز قرآن مدان شیخا تو رهبر

    بدان اسرار قرآن را تو برخور

    بجز قرآن مدان تو پیشوایت

    که بنماید ترا اینجا لقایت

    بجز قرآن مدان ذات خداوند

    بخوان تا دل برون آید ازین بند

    بجز قرآن نداند هیچ منصور

    که مکشوفست ازو نور علی نور

    نداند سرّ قرآن غافل اینجا

    مگر اسرار دان واصل اینجا

    حقیقت هست قرآن ذات الله

    بخوان گرمرد راهی قل هوالله

    دو عالم ذات قرآنست بیشک

    در او دیدار جانانست بیشک

    زقرآن گر شوی اینجا خبردار

    ترا آن ذات کل آید پدیدار

    ز قرآن گر شود آگاه اینجا

    تو جانان بین زهر آیات اینجا

    حقیقت هست قرآن ذات الله

    بخوان گر مرد راهی قل هوالله

    ز قرآن گر شوی آگاه اینجا

    تو جانان بین ز هر آیات اینجا

    چو قرآنست اینجا بیچه و چون

    نمود ذات خود از هفت گردون

    ز قرآن گر شوی آگاه تحقیق

    ترا قرآن نماید راه توفیق

    ز قرآن گرد واصل تا بدانی

    که قرآنست اسرار نهانی

    ز قرآن جان و دل تابنده گردان

    تن پژمرده خود زنده گردان

    ز قرآن وصل جو ای سالک اینجا

    که تا بیشک نگردی هالک اینجا

    ز قرآن وصل جو ای شاه دلدار

    که از قرآن بیابی عین دلدار

    عیان در سرّ قرآنست تحقیق

    همه مردان ره کردند تصدیق

    عیان در سرّ قرآنست دریاب

    خبرها میدهد از وی خبریاب

    ز نور سرّ قرآن آفرینش

    پر از خورشید و بر در عین بینش

    ولا رطب ولایابس که خوانی

    ازاین معنی بگو شیخا چه دانی

    ولا رطب ولایابس عیانست

    مر این اسرارها باواصلانست

    زهی قرآن که همتائی ندارد

    حقیقت بود جز یکتا ندارد

    زهی قرآن که دانی در حقیقت

    نموده راز جانان در شریعت

    حقیقت ذات قرآن کس ندانست

    که سر او زنامحرم نهان است

    نموده ذات جانانست قرآن

    ابی صوت و ابی حرفست قرآن

    ابی صوت و ابی حرفست دیدار

    در او بیند حقیقت صاحب اسرار

    حقیقت شیخ قرآن ذات الله

    صفات پاک او در قل هوالله

    بخوان گر صاحب راز الستی

    حقیقت راز هشیاری و مـسـ*ـتی

    اگر ره بـردهٔ در ذات اینجا

    هوالله دان تو در آیات اینجا

    حقیقت در هوالله هو ببین باز

    گرفته نفحه در انجام و آغاز

    هوالله است اینجادید عشاق

    اناالحق بعد از آن توحید عشاق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بجز هو نیست چیزی در حقیقت

    که هو آمد یقین ذات شریعت

    همه جان در نمود ذات آمد

    عیان جمله در ذرات آمد

    اگر قرآن نبودی رهبر اینجا

    که بگشادی مرا بیشک در اینجا

    اگر قرآن نبودی جان نبودی

    حقیقت بیشکی دو جهان نبودی

    منور شد جهان جان ز قرآن

    معاینه نگر جانان ز قرآن

    منور شد دل از زنگ طبیعت

    چو قرآن یافت دیدار شریعت

    ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست

    که در قرآن یقین عین عیانست

    عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا

    ز قرآن یاب فتح الباب اینجا

    عیان جوئی ز قرآن جوی آخر

    که اسرارت کند اینجای ظاهر

    دلی گر بود قرآن باخبر نیست

    مر او را راه از این منزل بدر نیست

    دوای درد عشاقست قرآن

    چو ذات کل یقین طاق است قرآن

    حقیقت شیخ گنج ذات اینست

    که قرآن بیشکی عین الیقین است

    اگر از وصل من خواهی دراینجا

    که قرآن کرد جان را واصل اینجا

    ز قرآن با خبر شو ای دل ریش

    بجز قرآن دگر چیزی نیندیش

    ز قرآن باخبر شو ای دل اینجا

    که قرآن کرد جان را واصل اینجا

    ز قرآن باخبر شو تا بیابی

    که وصل خویشتن یکتا بیابی

    اگر در وصل قرآن بوی بردی

    چو منصور از حقیقت گوی بردی

    اگر از وصل قرآنی خبردار

    حقیقت خیربین بگذر ز اشرار

    چو نیک و بد همه زین شه پدید است

    از آن منصور در وی ره بدید است

    همه سری که در عین کتاب است

    از آن منصور در وی بیحجابست

    دل پاکیزه باید کین بخواند

    حقیقت سر جانان باز داند

    دل پر گوهر معنی است ما را

    ز قرآن دیدن مولی است ما را

    حقیقت شیخ با قرآن مرا راز

    بود زانم در این عالم سرافراز

    مرا وصلست در قرآن پدیدار

    ز قرآنم شده جانان پدیدار

    مرا وصلست از قرآن حقیقت

    دم از قرآن زدم اندر شریعت

    ز اول تا به آخر راز جانان

    حقیقت راز تو گفتم ز قرآن

    دمی از سرّ قرآن گرد آگاه

    حقیقت قل هوالله است آن شاه

    محمد بیشکی قرآن در اینجا

    نمود شرع کرد آن شاه دانا

    تو اسرار محمد شیخ دیدی

    اگر او یافتی در کل رسیدی

    هزاران همچو منصور است بردار

    بقول شرع این شاه جهاندار

    جهان جان ما نور حضور است

    که احمد بیشکی ذاتست و نور است

    ره دعوت که کرد اینجا یقین او

    ز قرآن کرد و آمد پیش بین او

    نگفت او سر خود با هیچکس باز

    از آن آمد ازین اعیان سرافراز

    دگر چون او نیاید سوی دنیا

    همه مقصود بد در کوی دنیا

    چو مقصود آفرینش مصطفایست

    یقین منصور او را رهنمایست

    مرا مقصود اینجا بود احمد

    ازو گشتیم منصور و مؤید

    حقیقت یا رسول الله بردار

    ز اسرار توام اینجا خبردار

    خبرداری ز نور آفرینش

    توئی در آفرینش نور بینش

    خبرداری ز درد دین حقیقت

    که کردستیم بردار طریقت

    مرا بردار شرع تو یقین شد

    دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد

    مرا بردار شرع تست دیدار

    بجان و دل شدم ذاتت خریدار

    در این بازار تو ای شاه عالم

    دم تو میزنم ظاهر درین دم

    تو میدانی که به از دیگران من

    یقین اسرار تست اینجای روشن

    مرا ای اول و آخر همه تو

    حقیقت باطن و ظاهر همه تو

    توئی مقصود ما اینجا طفیل است

    هزاران به ز من در کوی خیل است

    همه اینجاترا جویند وخواهند

    کسانی کاندرین دار فنایند

    که ایشان بـرده ره در قربت تو

    رسیده در نمود حضرت تو

    ترا زیبد که شاه جمله آئی

    که هم ذاتی و دیدار خدائی

    ترا زیبد که اندر گوی عالم

    زنی از من برانی در یقین دم

    ترا زیبد که جمله یار بینی

    که اینجا دیده و دیدار بینی

    ترا زیبد که سرّ کل بدانی

    تو خود بودی یقین خود را بدانی

    ترا زیبد که سرّ کل نمودی

    در معنی بصورت برگشودی

    ترا زیبد که شاه انبیائی

    حقیقت شاه بیچون و چرائی

    ترا زیبد که اندر دار منصور

    نمائی جمله ذرات منصور

    ره دید او گردانیش واصل

    کنی مقصود او در عشق حاصل

    چه گویم برتر از آنی که گویند

    که در میدان تو مانند گویند

    درین میدان شرعت همچو گوئی

    شدم گردان ز دستم هایهوئی

    درین میدان تو گردان شدستم

    درین اسرار تو حیران شدستم

    چنان حیران حکم شرعم ای یار

    که میبینم وجود خویش بردار

    مرا این پرده از رخ بازکردی

    مرا اینجا تو صاحب راز کردی

    مرا کردی در اینجا صاحب راز

    بتو مینازم اینجا ای سرافراز

    سرافرازی من از تست ای شاه

    که از دید توام ای شاه آگاه

    چنان از تو شدم آگه بآخر

    که میبینم ترا از جمله ظاهر

    چنان آگه شدم در آخر کار

    که میبینم ترا من سرّ اسرار

    زهی بنموده رخ در لاوالا

    ترا جان در حقیقت ذات یکتا

    چو میدانی چگویم شاه و سرور

    همه ذرات و تو هستی یقین خور

    تو میدانی چه گویم از دل و جان

    که هستم جان و دل خاک رهت هان

    که وصل تست در جانم هویدا

    حقیقت در یکی زانم هویدا

    هویدا بود من بود تو آمد

    زیان من همه سود توآمد

    زیان و سود چبود جان عشاق

    فدای خاکپای تست ای طاق

    یگانه در جهان جز تو کسی نیست

    جهان نزد تو جانان جز خسی نیست

    همه بهر تو پیدا کرد بیچون

    در آن منزل سرای هفت گردون

    غلام و چاکر تست این یگانه

    یقین خورشید از آن دارد زبانه

    مه از شرم رخت بگداخت اینجا

    برتیرت سپرانداخت اینجا

    تو از نوری و ذاتی در حقیقت

    سپهسالار دینی و شریعت

    همه اشیاء بتو گشته منور

    چه تحت و فوق چه افلاک و اختر

    زمین با قدر تودر عین دیدار

    حقیقت یافته درخویش اسرار

    فلک از نورتو روشن شد ای دوست

    جهان تابنده گلشن شد ای دوست

    اگر تو پیشوائی برتمامت

    تو خواهی بود هم شاه قیامت

    همه در سایهٔ تو در پناهست

    که خواهی این گدایان را ز شاهست

    گدای خرمنت منصور آمد

    از آن در حضرتت منصور آمد

    بجز تو کس نداند تا بمحشر

    توئی در ذات آدم شاه و سرور

    ره ذرات من بنمای با خویش

    حجاب جمله شان بردار از پیش

    چو ره دادند در عین وصالت

    رسیده یافته عین کمالت

    مگردان دورشان ازخویش جانا

    مکن محروم این درویش جانا

    تو دارم در دو عالم کس ندارم

    بجز تو راه پیش و پس ندارم

    تو دارم زانکه بخشیدی لقایم

    حقیقت درد را کردم دوایم

    تو دارم زانگه بیشک بحر رازی

    از آن از هر دو عالم بینیازی

    ترا دارم که ذاتی در دل و جان

    ترا میبینم ای دیدار خوبان

    سلامت میکنم اینجا سلامت

    که ازتو یافتم عین وصالت

    سلامت میکنم ای برگزیده

    که مثل تو دگر عالم ندیده

    سلامت میکنم ای ماه عشاق

    که درجانی و جان از تست کل طاق

    سلامت میکنم زیرا که جانی

    درون جان تو گفتی من رآنی

    سلامت میکنم زیرا که شاهی

    توداری فرد دیدار الهی

    سلامت میکنم بخشایشی کن

    مرا در جان ودل آرایشی کن

    سلامت میکنم اندر سردار

    مرا اینجایگه ضایع بمگذار

    سلامت میکنم دستم بریده

    ز سرّ تست اینجا آرمیده

    سلامت میکنم تا خود بسوزم

    ز نورت شمع جانم برفروزم

    سلامت میکنم درجزو و در کل

    نباشد حکم ما ای دوست هر ذل

    حقیقت بود منصور حقیقت

    ز سر تا پای او نور حقیقت

    بتو زنده است جانش بر سردار

    تو میگوئی درونش سرّ اسرار

    تو میگوئی هوالله در درونم

    از آن عشاق اینجا رهنمونم

    ترا میبینم اینجا گاه الحق

    که درجان میزنی جانا انالحق

    ترا میبینم اندر جسم و درجان

    که میگوید اناالحق ذات اعیان

    تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت

    تمامت گم شده در نور ذاتت

    تو خورشیدی و عالم هست ذرات

    همه فعلاندو تواندر صفت ذات

    چو خود منصور از تو راز دیده

    ترا در دیده خود او باز دیده

    چگویم وصف تو توبیش از آنی

    که خود نعت و ثنای خویش خوانی

    چگویم وصف تو ای سرور کل

    که خود وصف خودی ای سرور کل

    همه هستی من از دیدن تست

    دلم جز تو دو دست از دیگران شست

    توئی نزدیک تو کای راهدیده

    ز خود گفته یقین از خود شنیده

    جهانت در تعجب ماند آخر

    که بیچون آمدی در وی تو ظاهر

    زمین از عزت تو نور دارد

    که از تو این ز جان دستور دارد

    ز نور شرع اندر کل آفاق

    شدم ای جان و دل من در جهان طاق

    ره شرعت سپردستم به تحقیق

    که تا آخر تو بخشیدیم توفیق

    ره شرع تو بسپردم در اینجا

    مرا در شرع خود کردی تو یکتا

    ره شرع تو بسپردم یقین من

    از آنم کردی اینجا پیش بین من

    ره شرع تو بسپردم در این راز

    از آنم کردهٔ اینجا درم باز

    ره شرع تو هر کو کرد جان شد

    چو جان درجملگی صورت عیان شد

    ره تو کردهام تا درگه تو

    منم امروز جانا در ره تو

    تو معشوقی واکنون من چه جویم

    توی محبوب رازت با که گویم

    تو معشوقی و من مسکینم ای دوست

    از آن دارم چنین تمکینم ای دوست

    حبیب خالق بیچون توئی شاه

    که ازحال منی اینجای آگاه

    چو تو اینجایگه کل حاضری باز

    حقیقت درد ودیده ناظری باز

    طفیل تست جسم و جان منصور

    توی پیدائی و پنهان منصور

    طفیل تست این دنیا سراسر

    قیامت با یک انگشتت برابر

    ز قرآنت چنانم من خبردار

    که میگویم هوالله سرّ اسرار

    مرا تا جان بود جان میفشانم

    ز پیدائیت جان زان میفشانم

    تو ای دلدار و در دل راز گوئی

    تو ای نطقم که هر دم بازگوئی

    حدیث عشق تو اندر سر دار

    ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار

    جنیدت چاکر و شبلی غلامند

    حقیقت در ره تو ناتمامند

    توقع یا رسول الله دارم

    که ایشانند اینجا گاه یارم

    نظر درحال ایشان کن بتحقیق

    مرایشان را درآنجا بخش توفیق

    حقیت از تو اینجا هر چه هستند

    ز شوق نام تو امروز مستند

    هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار

    مر او را بخش اینجاگه خبردار

    مر او را از بقا بخشی کمالش

    نمود خویش بنمائی زوالش

    توی فی الجمله ناظر باکه گویم

    بجز وصل تو اینجاگه چه جویم

    زمین و آسمان اینجا طفیل است

    ملک با آدمی درجنب خیل است

    نیارم مدح تو اینجایگه گفت

    که مدح تو حقیقت پادشه گفت

    وصالم بخش چون من بر سردار

    حقیقت هستم ازوصلت خبردار

    وصالم بخش چون اندر نمودت

    فنا خواهم شد اندر بود بودت

    وصالم بخش با اندر وصالت

    نباشم هیچ جز اندر خیالت

    جمالت گرچه ظاهر می نهبینم

    ولیکن کل نما عین الیقینم

    فنا خواهم شدن اندر ره تو

    یقین از جانم اینجا آگه تو

    حقیقت بهترین و مهترینی

    حقیقت رحمة للعالمینی

    توئی جان و همه همچون طلسم است

    به هر کسوت نموده عین اسم است

    حقیقت در یقین دانم خدایت

    که میبینم به هر چیزی لقایت

    لقایت در همه ظاهر نموده است

    مرا دیدار تو آخر نموده است

    بشرعت مدح گفتم در حقائق

    اگرچه مینیاید اینت لایق
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کجائی تو که دربود و جودی

    تمامت را در اینجا بود بودی

    حقیقت من رآنی گفتهٔ تو

    مرا این جوهر کل سفتهٔ تو

    تو جانی از همه اینجا مبرا

    حقیقت درنهان و جمله پیدا

    خدائی در حقیقت تا بدانند

    همه اهل شریعت تا بدانند

    تو درجان من اینجا کدخدائی

    حقیقت مر خدائی مینمائی

    توی اینجا اناالحق گوی جانا

    نمودستی بمن راز نهان را

    توی الله لیکن کس نداند

    بجز منصور اینجا کس نداند

    توی الله در دیدار منصور

    که اورا کردهٔ درخویش مشهور

    توی الله ای ذات همه تو

    حقیقت عین ذرات همه تو

    نخواهم گفت بیش از این چگویم

    توی با من کنون دیگر چه جویم

    حقیقت شیخ احمد مینگر نور

    کنون اندر درون جان منصور

    حقیقت مدح گو تا زنده گردی

    چو خورشید یقین تابنده گردی

    چنینش مدح گو تا ره بری تو

    که در دیدار کل پیغمبری تو

    چنانش مدح کردی در دو عالم

    که تا بنمایمت دیدار مردم

    چنینش مدح گو تا رخ نماید

    ترامانند من پاسخ نماید

    چنینش مدح گو تا شاه عشاق

    ترا اینجا کند دلخواه عشاق

    چنینش مدح گو گر سالکی تو

    که بنماید ترا صدهالکی تو

    چنینش مدح گو چون من درین دار

    که گرداند ترا از خود خبردار

    چنینش مدح گو تا با او اینجا

    ترا در جان درینجا گاه پیدا

    اباتست این زمان ای شیخ احمد

    ترا بنمود منصور و مؤید

    اباتست این زمان در کوی عالم

    رسانیده ترا در سوی عالم

    اباتست این زمان گر تو به بینی

    ورا مانند من صاحب یقینی

    اباتست این زمان گر یار خواهی

    نظر کن رویش ار دلدار خواهی

    بجز رویش مبین در عالم خاک

    که تا باشی تو در هر دو جهان پاک

    بجز رویش مبین اینجا تو در تن

    که گرداند ترا چون ماه روشن

    بجز رویش مبین اینجا تو درجان

    که دیدارت کند اینجای اعیان

    بجز رویش مبین اینجای در دید

    که بنماید عیانت سرّ توحید

    بجز رویش مبین اینجا ز ذرات

    که گرداند ترا در جملگی ذات

    بجز رویش مبین تا در عیانت

    نماید بیشکی جان و جهانت

    بجز رویش مبین گر کاردانی

    تو میباید که او را یار دانی

    تو او را بازدان چون یار کل اوست

    حقیقت در همه دیدار کل اوست

    تو او را باز بین اینجا حقیقت

    مرو بیرون تو از سرّ شریعت

    ترا یکسان کند در وصل اینجا

    نماید دید خود در اصل اینجا

    ز دیدش برخور اینجا همچو مردان

    رخ از آثار شرع او مگردان

    ز دیدش هر که در اینجا یقین شد

    چو منصور اندر اینجا پیش بین شد

    از آن من پیش بین واصلانم

    که جز او در اناالحق میندانم

    از آن من در یقین دیدار دارم

    که چون او مونس و غمخوار دارم

    مرا با شرع او اینجاست اسرار

    ز شرع او مرا کردست بردار

    مرا با شرع او جان در میانست

    ابا دیدش چه جای دید جانست

    مرا با شرع او بسیار راز است

    که شرع او مرا کل کارساز است

    حقیقت شیخ من بسیار گفتم

    تو یاری من همه با یار گفتم

    حقیقت چون تو یاری پس چه جویم

    تو درجان منی پس باز گویم

    یقین بشناس احمد در شریعت

    که آخر بازدانی از حقیقت

    یقین بشناس احمد را ز تقوی

    که احمد آمده دیدار مولا

    بجز او نیست اینجا تا بدانی

    ورا میزیبد این صاحبقرانی

    بجز او نیست اندر هر دو عالم

    که دمدم میدمد از جان ودل من

    وصال او خدا میدان تو ای شیخ

    که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ

    ز هر سری که میگوئی ازو گوی

    درون جزء و کل دیدار او جوی

    هر آن سالک که اینجا او عیان دید

    ازو دید ار ذات جان جان دید

    هر آن سالک که خاک درگهش شد

    به آخر ار نمودی آگهش شد

    هر آن سالک که بیند جمله احمد

    شود در عشق منصور و مؤید

    در او زن اگر مرد رهی تو

    اگر از دیدش اینجا آگهی تو

    محمد حق شناس ای سالک اینجا

    که تا بینی مر او را هالک اینجا

    چو منصور است دیدار محمد

    ز عشقش رفته بردار محمد

    تو گر شیخا دم بسیار گوئی

    در این منزل تو دید یارجوئی

    بجز احمد در کس را مزن باز

    ز احمد گرد اینجاگه سرافراز

    سرافرازت کند گر در ره او

    چو من باشی حقیقت آگه او

    ازو آگاه شو گر یار خواهی

    ورا میبین اگر دیدار خواهی

    همه دیدار پاک مصطفایست

    از آن عالم پر از نور و ضیایست

    دو عالم پر ز نور اوست امروز

    مرا در جان و دل او هست امروز

    درون دل چو خورشید منیر است

    مرا در پایداری دستگیر است

    درون دل نموده عین دیدار

    مرا آورده اینجاگه بگفتار

    ویم گفتار در عین زبانست

    ویم اسرار در شرح و بیانست

    زنم بیخود درینجاگه اناالحق

    ازو گفتم بر تو سر مطلق

    حقیقت مصطفی دانم خدا را

    درون خویش بیچون و چرا را

    دلم در واصلی بهره ازو یافت

    ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت

    دلم در واصلی او نهان شد

    در او گم گشت و آنجاجان جان شد

    دلم در واصلی یکتای اویست

    از آن در جزء و کلی جای اویست

    همه جائیست اینجا حاضر ماه

    ز سرّ جملگی او هست آگاه

    درون جمله اشیا نگر تو

    حقیقت نور او بین سر بسر تو

    سراسر نور اودارد جهان بین

    درون جان و دل بگشا جهان بین

    بچشم دل ببین نی چشم صورت

    که نور اوست جان اندر حضورت

    بچشم دل ببین دیدارش اینجا

    حقیقت جملگی اسرارش اینجا

    بچشم دل نظر کن ذات پاکش

    عیان گشته در این اسرار خاکش

    بچشم دل ببین و کن نظر باز

    که بنموده ترا انجام و آغاز

    خبر کردت ندانستی تو او را

    از آن افتادهٔ در گفت و گو را

    تمامت واصلان در وصل اینجا

    محمد یافتندش اصل اینجا

    وصال مصطفی اینجا بدیدند

    از آن پنهانیش پیدا بدیدند

    وصال احمد ایشان را خبر کرد

    شدند اندر ره شرعش همه فرد

    اگر مرد رهی با درد اوباش

    در اینجا از دل و جان مرد اوباش

    اگر با درد او آئی دوائی

    در آنجا دم زنی اندر خدایی

    ترا تا درد او نبود حقیقت

    نه بسیاری درو راه شریعت

    کجا این سر میسر گردد ای یار

    کاناالحق گوی از عین الیقین یار

    ترا آن لحظه آن آید میسر

    که آیی از نمود خویش بر در

    فنائی در بقائی باز بینی

    یقین انجام با آغاز بینی

    از اول پاکی راهست تقوی

    ز بعد دید تقوی عین مولا

    درین ره پاکبازان پاکبازند

    برو جان را درین ره پاک بازند

    درین ره پاکبازان گوی بردند

    که از بود وجود خود بمردند

    درین ره پاکبازان راه دیدند

    حقیقت خویشتن بردار دیدند

    درین ره پاکبازان محرمانند

    که جز جانان ز عالم میندانند

    درین ره پاکبازان ذات گشتند

    بری از جمله ذرات گشتند

    درین ره پاکبازان دید دیدند

    که در پاکی سوی منزل رسیدند

    درین ره پاکبازی کرد منصور

    چنین کاری نه بازی کرد منصور

    درین ره پاکبازی کرد و جانداد

    ز جانان داد تا درد ار جان داد

    درین ره پاکبازی زاد راهست

    پس آنگه در میان دیدار شاهست

    درین ره پاکبازی کن که رستی

    درون پردهٔ جانان نشستی

    درین ره پاکبازی کن که ذاتی

    گمان کم کن که در عین حیاتی

    چو کردی پاکبازی در بر شاه

    کند ز اسرار کل آن جات آگاه

    براه پاکبازان زن قدم تو

    که ناگه خود به بینی درحرم تو

    براه پاکبازارن رو که توفیق

    ترا باشد وز آن بینی تو توفیق

    اگر تو پاکباز آئی درین راه

    چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه

    اگر در پاکبازی سر ببازی

    مثال انبیا سر برفرازی

    از آن در پاکبازی سرفرازم

    که از کون و مکان من بینیازم

    دم پاکان زدم در آشنائی

    در اینجا یافتم دید خدائی

    دم پاکان زدم تا کل شدم من

    حقیقت در حقیقت کل بدم من

    از آنم کل که اندر پاکبازی

    برفتم بر سر عشق مجازی

    مرا در عشق کل شرح و بیانست

    به هر لحظه هزاران داستان است

    مرا در عشقبازی پاکبازیست

    از آن ذاتم حقیقت بینیازیست

    چو ساقی ازل با ماست امروز

    درین جام دلم پیداست امروز

    چو ساقی ازل دادست این جام

    ازین مـسـ*ـتی همی بینم سرانجام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو ساقی ازل جامی مرا داد

    درم از بود خود اینجام بگشاد

    چو ساقی ازل عین عیان است

    نشانش در نشان بینشانست

    چو ساقی دمبدم در جان نمودار

    کند کردم بسر عشق دیدار

    مرا ساقی درون جانست بنگر

    دمادم میدهد نقلم ز ساغر

    از آن ساغر که دل طاقت ندارد

    بجز منصور این طاقت نیارد

    چه جامی آن کزین نه کاسهٔ چرخ

    در اینجاگاه آورده است در چرخ

    فلک بوئی از آن مییافت اینجا

    بسر پیوسته گردیده است اینجا

    از آن میگردمی شیخا بنوشی

    تو این نه خرقه ازرق بپوشی

    بساقی بخش اندر آخر کار

    چو گردی از رخ ساقی خبردار

    میی عشق اندر اینجانوش کن شیخ

    ز عشقش جان و دل بیهوش کن شیخ

    میی در کش که منصور آن کشیدست

    جمال یار درآنمی بدیداست

    میی درکش که آنجا گـه حلال است

    از آن منصور در عین وصال است

    میی درکش که تا جانان به بینی

    نگار خویشتن آسان به بینی

    میی درکش که جانت زنده گردد

    بساط هستی اینجا در نوردد

    میی در کش که در مـسـ*ـتی درآئی

    در آنمستی زنی دم از خدائی

    میی درکش که بینی عین دیدار

    حقیقت جسم آید ناپدیدار

    از آنمی خور که من خوردستم ای شیخ

    بسوی یار ره بردستم ای شیخ

    از آنمی خور که بودت بود گردد

    سراپایت بکل معبود گردد

    از آن می خور که گردی در زمان ذات

    اناالحق میزنی بر جمله ذرات

    در آن می زن اناالحق همچو من تو

    عیان خویش را در تن بتن تو

    در آن می زن اناالحق بردریار

    که کل بینی عنایت لیس فی الدار

    در آن می زن اناالحق همچو حلاج

    تو بر فرق سپهر آئی بر آن تاج

    از آن می خوردهام شیخی گزین من

    حقیقت دوست دیدستم یقین من

    از آن می خوردهام از دست جانان

    از آنم این چنین من مـسـ*ـت جانان

    از آن می خوردهام در عز و در ناز

    که دیدستم رخ دلدار خود باز

    از آن می خوردهام بیخویشتن من

    که خورشید ستم اندر ذات روشن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چنان مستم کنون در روی ساقی

    که درمستی نخواهم ماند باقی

    چنان مستم که پای از سر ندانم

    بجز ساقی در این رهبر ندانم

    چنان مستم که ساقی پیش بینم

    ولیکن دید ساقی خویش بینم

    چنان مستم درینجان فنا من

    که میبینم همه عین بقا من

    ز مـسـ*ـتی در همه کون و مکانم

    اناالحق میزند عین العیانم

    حقیقت شیخ ازین می باز خور تو

    گذر کن بعد از این از ماه و خور تو

    حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش

    بجز او جملگی گردد فراموش

    حقیقت شیخ از این جرعه خبردار

    که در مـسـ*ـتی به بینی روی دلدار

    منم مـسـ*ـت و شده ازدست اینجا

    از آنم جام بشکسته است اینجا

    بده جامی دگر ساقی به از این

    نه جای تلخ جای خوب و شیرین

    اگر من جام بشکستم تو جامی

    دگر ده تا بیابم زود نامی

    اگر من جام بشکستم دراینجا

    تو جامی ده در اینجا گـه مصفا

    اگر من جام بشکستم حقیقت

    درون جام دیدم دید دیدت

    درون جام میبینم ترا من

    کشیدم از تو پر جور و جفا من

    درون جام میبینم رخ تو

    همی بینم ز جام فرخ تو

    توی جانا اناالحق گوی ما را

    که گردان کردهٔ چونگوی ما را

    توی جانا درون جان نهانی

    اناالحق میزنی باقی تو دانی

    ز مـسـ*ـتی شیخ ما را دار معذور

    که طاقت طاق شد درجان منصور

    ز مـسـ*ـتی شیخ هستی یافتستم

    یقین جانان ز مـسـ*ـتی یافتستم

    ز مـسـ*ـتی شیخ من عین عیانم

    از آن اندر نشان بینشانم

    زمستی در صفاتم بیشکی ذات

    ز ذاتم مـسـ*ـت کرده جمله ذرات

    همه ذرات من از مـسـ*ـتی عشق

    اناالحق میزنند از هستی عشق

    همه ذرات من از روی جانان

    بماندستند مـسـ*ـت روی جانان

    همه ذرات من اینجا عیانند

    ازین مـسـ*ـتی حقیقت جان جانند

    همه ذرات من درتست اعیان

    نخواهد ماند یاد دوست پنهان

    از آن جرعه که ساقی داد بشکست

    حقیقت نیست شد دیگر شده هست

    دمادم جام خواهم خورد اینجا

    که ازمستی بمانده فرد اینجا

    دمادم جام خواهم من از این خورد

    که خواهم بود دائم در جهان فرد

    دمادم جام خواهم خورد معنی

    کزین جامم بکل دیدار مولا

    دمادم نوش خواهم کرد این جام

    که میبینم در او آغاز و انجام

    نظرکن هان و جام آخر به بینم

    که به آمد ز جام اولینم

    ز ساقی مر مرا جام است اینجا

    ز ساقی مر مرا کامست در کام

    چو کام دل ز ساقی یافتستم

    در اینجا خویش باقی یافتستم

    بخواهد خواند آخر تا ابد من

    حقیقت فارغ از هر نیک و بد من

    نخواهم ماند اینجا گاه باقی

    ولکین مینخواهد ریخت ساقی

    درین حیرت که منصور است سرمست

    نگاهی میکند اندر سرمست

    بدست یار دست خویش بیند

    حقیقت جام می در پیش بیند

    چنان درپاکی او مـسـ*ـت آمد

    که دست یارش اندر دست آمد

    چو من از روی جانان زار و مستم

    بت خود در بر جانان شکستم

    بت من لاجرم بشکست و جان شد

    حقیقت بت پرست اینجا عیان شد

    بت ما لاجرم بشکست دلدار

    پس آنگه بت پرست آمد پدیدار

    چنان مستم که بت بشکسته بینم

    حقیقت خویش را پیوسته بینم

    منم شیخا حقیقت بت شکسته

    ز ننگ و نام دنیا باز رسته

    درین معنی منم هشیار معنی

    قلندروار اندر دار دنیا

    قلندر در جهان منصور آمد

    که از جان و جهان او دور آمد

    چو رخت افکندهام این لحظه بر در

    از آنم در ره معنی قلندر

    قلندر وار اینجا پاکبازم

    که در پاکی حقیقت پاکبازم

    میان پاکبازان در خرابات

    گذشتم من ز تقلید خرافات

    میان پاکبازان رند و مستم

    کزو گردم حقیقت هر چه هستم

    خرابات فنادان و درو رو

    ز من این نکتههای بکر بشنو

    اگر خواهی شدن سوی خرابات

    نمیگنجد در اینجا عین طامات

    اگر خواهی شدن جان بر کف دست

    نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست

    بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو

    اگر میشایدت کلی بخور تو

    بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند

    همه تقلید اینجا چون بپوشند

    در آن خمخانه کان منصور دیده است

    که غمهاراسرار نور دیده است

    اگر راهت دهند آنجا حقیقت

    نگنجد اندر آنجا گـه طبیعت

    در آن خمخانه چون رفتی فنا شو

    ز بود خویش آنگه آشنا شو

    چو ساقی اندر آن خمخانه بینی

    تو عقل و دین و دل دیوانه بینی

    بجز از دست ساقی می مخور باز

    که گرداند ترا ساقی سرافراز

    ز دست ساقی ار جامی بنوشی

    زمانی تن زن آنجا درخموشی

    خموشی کن مرو بیرون ز خود تو

    وگر نه میبریزی خون خود تو

    در آن خمخانه بنگر جمله عشاق

    که ایشان گشته ازمستی می طاق

    در آن خمخانه بنگر سالکان را

    فداکردی بکلی جسم و جان را

    در آن خمخانه بنگر واصل ای یار

    یقین منصور آنجا واصل یار

    چو منصور است ساقی بسکه باشد

    بجز او اندر اینجاگه چه باشد

    میی دارد در آن خمخانهٔ عشق

    که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق

    میی دارد که گر خوردی نمیری

    اگر تو خود گدا یا شاه و میری

    میی دارد که جان بخش حیاتست

    در آن می بیشکی دیدار ذاتست

    میی کان هر که خورد از خود برون شد

    اگر عاقل بود عین جنون شد

    میی کان هر که خورد از دید معنی

    برون تا زد ز جان دردید معنی

    میی کان هر که خورد از عین دیدار

    شود از هر دوعالم ناپدیدار

    میی کان هر که خورد از لاعیان شد

    ولی در صورت اینجاگه عیان شد

    میی کان هر که خورد از گفت و گو رست

    بماند تا ابد اینجایگه مـسـ*ـت

    میی کان هر که خورد از خود فناشد

    پس آنگه در فنا دید خدا شد

    میی کان هر که خورد اینجای الحق

    زند مانند من هم او اناالحق

    حقیقت هر که را این آرزویست

    درین معنی چه جای گفت و گویست

    در اینجا گفتگو گر میکنی باز

    درون شو تا به بینی ای سرافراز
     
    بالا