متون ادبی کهن هیلاج‌نامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
چنین میدان اگر صاحب یقینی

که خود اینجای روی خویش بینی

اگر داری سر آن کاندر اینجا

که بازی هم تن و هم جان در اینجا

قدم در نه اگر جان تو شادست

که بی ساقی در اینجا در گشاد است

چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن

یقین جان کهن اینجا گرو کن

گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت

بگرداند ترا باقی حقیقت

گرو کن خرقه و تسبیح اینجا

که پیش آرد ترا جان مصفا

بیک جامت کند اینجایگه مـسـ*ـت

مده زنهار اینجا گاه ازدست

بیک جامت کند از خویشتن دور

شود سر تا قدم نور علی نور

بیک جامت کند سرمست اسرار

برو آنگاه بیخود بر سر دار

بیک جامت کند از خویشتن گم

تو باشی جوهری در عین قلزم

بیک جامت کند اینجا یقین ذات

صفات خویش بینی عین ذرات

بیک جامت کند عین خرابی

تو جانان بینی و خود را نیابی

بیک جامت کند رسوا حقیقت

شوی از جان جان شیدا حقیقت

بیک جام دگر خود را گرو کن

نگه کن جام آن سر بیسر و بن

رخ معشوق در جانت عیان بین

نشان درجام و او را بی نشان بین

رخ معشـ*ـوقه اندر جام بنگر

از او آغاز تا انجام بنگر

زمانی صبر کن در عین مـسـ*ـتی

مکن زنهار یکدم خودپرستی

زمانی صبر کن تا صاف گردی

نمود عین و نون و کاف گردی

زمانی صبر کن تو پای میدار

که آن حضرت نماید عین دیدار

زمانی صبر کن میگویمت من

که مر جام مئی بینی تو روشن

چو روشن بینی آنجا گاه یک جام

ز شوق دوست آن را ریز در کام

بناکامی بنوش و کام برگیر

بقدر ار میتوانی جام برگیر

حقیقت هر کسی بر قدر خود باز

تواند دید اینجا گاه این راز

چو خوردی از می آخر در آخر

جمال یار خود بینی بظاهر

چو خوردی یار بینی در درونت

در آن مـسـ*ـتی بود او رهنمونت

چو خوردی یار بینی در تن و دل

از آنت او کند در جانت واصل

چو خوردی از عیانش وصل بینی

تو خود را در تمامت وصل بینی

چوخوردی یار گردی در همه ذات

یکی بینی عیانی جمله ذرات

چو خوردی بازبینی خویشتن تو

ولیکن مینبینی جان و تن تو

چو خوردی صبر کن اندر بریار

که تا یابی تو خود را در بر یار

حقیقت بیخودی این سر نماید

ترا این سر کل ظاهر نماید

حقیقت بیخودی تو حضور است

وگرنه درخودی عین نفور است

حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار

ورگرنه در خودی مانی گرفتار

کمال بیخودی وصل است بنگر

مر این معنی ما اصل است بنگر

کمال بیخودی اکسیر ذاتست

در این معنی چو سالک رانجاتست

اگر بیخود شوی این سر بدانی

ز پنهانی خود ظاهر بمانی

اگر بیخود شوی زینمی که گفتم

نمایم بیشکی راز نهفتم

اگربیخود شوی با او بمانی

بجز او در همه عالم ندانی

اگر بیخود شوی او خود بماند

بجز واصل در این معنی نداند

که اندر بیخودی درمان عشق است

کسی داند که در فرمان عشق است

چو در فرمان عشق آئی فنا گرد

ولی باید که باشی صاحب درد

چو در فرمان عشق آیی بمعنی

تو باشی آنگهش دیدار مولی

چو در فرمان عشق آئی به بین خود

بجز عین الیقین اندر یقین خود

چو در فرمان عشق آئی برستی

همه معشوق خود بینی و رستی

چو در فرمان عشق آیی حقیقت

شود باقی ترا عین طبیعت

توی معشوق و عاشق در میانه

یکی باشند صورت در میانه

یکی باشند هر سه اندر این راه

نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه

یکی باشید سه دیدار کرده

به بینی خویشتن بردار کرده

چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است

که ازعقل این معانی کل برونست

نیارد عقل بردن ره در این سر

کجا این سرو را گردد بظاهر

نیارد عقل پی بردن درین راز

وگرنه پرده کی آید دگر باز

چو گردد محو عشق آید پدیدار

حقیقت عشق را گردد خریدار

فنا باقیست گر تو راه بینی

فنا بنگر که بیشک راه بینی

فنا باقیست مردان جمله دانند

که جز عین بقا آن را ندانند

فنا باقیست گر گردی فنا تو

خدا گردی و گردی در بقا تو

فنا باقیست کلی در بقایش

بقا بینند آنگه در بقایش

در اینجا باش در عین فنایت

خدا را مینگر عین بقایت

ز ناگه عین مـسـ*ـتی شور آرد

ترا در عین مـسـ*ـتی زور آرد

در آن شور ار شوی بیدار باری

چنین بنگر حقیقت مردکاری

در آن شور ار شوی آگاه معنی

تو باشی در حقیقت شاه معنی

در آن شور ارشوی از خود برون تو

یکی بینی حقیقت کاف و نون تو

در آن شور ار شوی آگاه در دین

یقین گردی تو اندر عین تحسین

در آن شورت یکی آید پدیدار

خدایت بیشکی آید پدیدار

در آن شورت در آن یکی نماید

ترا از بود خود اندر رباید

همه مردان چو در اینجا رسیدند

بجز حق هیچ اندر خود ندیدند

همه مردان در اینجا گـه شده کل

فغان کردند از کل همچو بلبل

همه مردان در اینجا دردم لا

حقیقت محو گشته بر دم لا

حقیقت شیخ در این معنی عشق

یکی بوده است او را هستی عشق

یقین خوانند آنرا سالکان ذات

که اعیانست اندر نور ذرات

که بیند آنکه او باشد حقیقت

عیان هم ذات بشنو از شریعت

اگر تو دم زنی اینجایگه تو

بریزد خون شهت اینجا گـه تو

در آن مـسـ*ـتی حقیقت در نظر هست

کسی کو را ردر این معنی خبر هست

از آن اولش لطفست آخر

دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر

ولیکن در شریعت این دو خوانند

ولیکن سالکان جز یک ندانند

حقیقت لطف و قهرش در یکی دان

تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان

چو لطف و قهر او یکسانست با هم

چرا باید ترا خوردن درین غم

ز لطف و قهر جانان شاد میباش

چو منصور از جهان آزاد میباش

ز لطف و قهر جانان در یکی شو

مکن سستی و آخر پیش بین شو

نوشید*نی قهر خواهی خورد ناچار

چنین خواهد بدن در آخر کار

سرانجام همه عالم چنین است

کسی داند که در عین الیقین است

سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ

در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ

چنین خواهد بدن در آخر کار

ولی در مرگ باشد عین دیدار

کسانی کاندرین دار فنایند

بصورت نقش زهدی مینمایند

از این معنی کجا آگاه گردند

ولیکن گرد دید شاه گردند

بمیر از خویش تا باقی بمانی

نظر در منظر ساقی بمانی

بمیر از خویش اگر تو مرد راهی

که اندر مرگ یابی هرچه خواهی

بمیر از خویش تا یابی بقایت

که در مردن بیابی کل لقایت

بمیر از خویش و نقش از عشق بردار

طمع ازدید نقش خویش بردار

بمیر از خویش تا زنده بمانی

یقین یابی لقای جاودانی

بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش

حجاب صورتت بردار از پیش

بمیر از خویش و بنگر جان جانت

که جان جان کند کلی عیانت

بمیر از خویش شیخ وذات شو تو

عیان جمله ذرات شو تو

بمیر از خویش شیخا حق ببین هان

حیات اینجاست در عین الیقین هان

چو میخوردی بمیر از خویش اینجا

که بینی جملگی در خویش اینجا

کسانی کین می دلدار خوردند

در آن مـسـ*ـتی بر دلدار مردند

کسی کین می خورد از خود بمیرد

حقیقت دان که هرگز مینمیرد

بسی خوردند نیمی از کف دوست

برون رفتند کل از کسووت دوست

بسی خوردند و حیرانند اینجا

بجز جانان نمیدانند اینجا

بسی خوردند و در عین حیاتند

نیارم گفت اگر وی در مماتند

بسی خوردند و رفتند از میانه

رسیده درحیات جاودانه

بسی خوردند و آگاهند از شاه

حقیقت شاه میخواهند از شاه

بسی خوردند و در عین وصالاند

ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند

بسی خوردند ازین می شیخ عالم

ولی چون من که زد اینجایگه دم

بسی خوردند تا دیدند رویم

یقین امروز اندر گفت و گویم

همه زین جام می با بهره هستند

کسانی مـسـ*ـت و دیگر نیم مستند

کسی باید که این می را بنوشد

که همچون من بجان و دل بکوشد

یکی گردد در این بازار معنی

اناالحق گوید او بردار معنی

یکی باید که چون من در میان او

دمد در عین مـسـ*ـتی جان عیان او

بصد جان من خریدم جان جانان

از آن دیدم حقیقت جام جانان

بصد جان من خریدستم یکی جام

که تا جامم شکست اندر سرانجام

ز جام آخرم کن مـسـ*ـت ساقی

مرا داد و در آنم کرد باقی

مرا جامی از آن خمخانه آورد

حقیقت نوش کردم از سر درد

چو کردم نوش بیرون یافتم خود

شدم فارغ یقین از نیک و از بد

چو کردم نوش جامی بود پرنوش

بجز ساقی جهان کردم فراموش

چو کردم نوش آن جام همایون

حقیقت یافتم عالم دگرگون

به آخر چون مکان کون گشتم

حقیقت صد هزاران لون گشتم

نمود خویش دیدم جمله اشیا

حقیقت آمدم در جمله پیدا

همه خود دیدم و ذات خداوند

مرا با ذات بود اینجای پیوند

ابا دلدار آنجا راز گفتم

ز هر شرحی ابا او بازگفتم

نیارم وصف کردن کین دراز است

که این معنی نه از عین مجاز است

نیارم وصف کردن این بیکبار

ولیکن تو ز هر معنی خبردار

دمادم سرّ معنی آشکار است

ز معنی راز پنهان آشکار است

چو شیخ این جام عین وصل آمد

نمودم در یکی در اصل آمد

نظر کردم بجانان بود جانم

تنم بد آشکارا و نهانم

نظر کردیم جانان بود منصور

ولی پیدا و پنهان بود منصور

ز پیدائی چنان یکتا نمودم

که چشم عقل و دل شیدا نمودم

نبود و بود گشتم درمیان من

نظر کردم همه کون و مکان من

یکی دیدم وجود خویشتن من

از آن کردم سجود خویشتن من

از اوّل بود هستی آخر کار

اناالحق گفت جانانم بیکبار

رخم بنمود تا شیدا بماندم

من اندر عقل ناپیدا بماندم

نه عقلم بود اندر سرّ جانان

اناالحق گفت و بنمودم بدینسان

بعقل این راز شیخا کس نیابد

مگر آنکو خود آید عشق یابد

اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا

کجا بگشود می من بی در اینجا
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود

    ولیکن عقل بیند نیک یابد

    ازین هر دو اگر آگاه گردی

    یقین دانم که تو در راه مردی

    دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس

    پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس

    دو جوهر دان تو اندر کام بیچون

    که بنمودند رخ در کاف و در نون

    حقیقت عقل ترسان است در خویش

    در اینجا پردهها آورده در پیش

    چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل

    نیاساید دمی از قال و از قل

    جهان ترسان بود از بود خود او

    ندیده در عیان معبود خود او

    شب و روز است او از خوف مانده

    دمادم میشود از عشق رانده

    نیارد راه بردن در سوی شاه

    نباشد همچو عشق از یار آگاه

    ندارد آگهی از ذات بیچون

    که او از خویش افتادست بیرون

    اگرچه صد هزاران راز داند

    نمود خود کجا او باز داند

    بمانده قید در عقل است اینجا

    همیشه مانده در نقل است اینجا

    چنان در نقل و تقلید است مانده

    بسی رو کرده اندر ره بمانده

    درین دار فنا خوش مـسـ*ـت وناخوش

    دمادم میشود در عشق سرکش

    دمادم معرفت میگوید از یار

    که خود را در میان آرد پدیدار

    دو پای او یقین درچه بمانده

    بسی رو کرده اندر ره بمانده

    اگرچه اول خلق آفریده است

    ولیکن ذات جانانش ندیدهست

    ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد

    دمادم مرد را هم زهره بخشد

    که در عرفان چنان دم میزند او

    همیخواهند که عشقش بشکند او

    سخن از دید آرد در میانه

    دمادم آورد در کل بهانه

    نیارد کرد شرمی کان عیان است

    اگرچه دایماً اندر بیان است

    ولکین او زقرآن وز اخبار

    بسی گوید حقیقت سر اسرار

    چو از قرآن حقیقت راز گوید

    ز سر دوست اینجا باز گوید

    بقدر فهم در قرآن نظاره

    کند آخر ندارد هیچ چاره

    بکنه ذات قرآن کی رسد او

    ولیکن آیت آیت بنگرد او

    طلبکار است میجوید حقیقت

    بمانده باز عقل اندر شریعت

    اگر بگشایدش در آخر کار

    ورا از عشق راز آید پدیدار

    ز قرآن گر برد ره عقل در کل

    برون آید یقین از رنج و از ذل

    ز قرآن گر برد ره سوی جانان

    یکی بیند همه در کوی جانان

    ز قرآن گر برد ره در عیانش

    یکی باشد همه شرح و بیانش

    ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست

    برون آید ز مغز ای دوست در پوست

    ز قرآن گر برد ره در خدائی

    ابا عشقش بود کل آشنائی

    ز شرح عقل گفتستیم بسیار

    مرا مقصود باشد دیدن یار

    ز شرح عشق هر دم باز گویم

    نه از یک نوع صد گون راز گویم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    اگرچه سالک خوب ظریف است

    دمادم در همه کاری لطیف است

    نظام عالم از عقلست تحقیق

    کسی کز عقل اینجا یافت توفیق

    هدایت یابد اندر آخر کار

    درو اسرار جان آید پدیدار

    ممان در عقل گر تو مرد راهی

    وگرنه اندرین منزل بکاهی

    ممان در عقل خود با عشق میباش

    که در اینجا نماید عشق نقاش

    حقیقت عشق اینجا گـه سفر کرد

    چو باز آمد همه زیر و زبر کرد

    حقیقت خانهٔ عقل اندر اینجا

    نگیرد لیک او با نقل اینجا

    چوباز آمد خرابی کرد آخر

    که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر

    اگرچه خانه بردار است در عشق

    کند در نقل در پیوستگی عشق

    چو عشق خانه آمد در خرابی

    ز بیت او بتابد آفتابی

    شود روشن بنور عشق اینجا

    ابا عشق آید اندر وصل یکتا

    یکی گردد بنور عشق جانان

    شود در عشق اینجا گاه پنهان

    چو روشن گردد او دلدار گردد

    ز دید و بود خود بیزار گردد

    حقیقت وصلش اندر پاکبازیست

    چنین اسرارها اینجا نه بازیست

    تو اندر عشق شو محو هوالله

    دمی زن هر زمان در ما سوی الله

    چه کردی جام وحدت نوش بیعقل

    مکن زنهار از تقلید ما نقل

    زمانی بیعیان اینجا چه باشی

    ابی عین العیان اینجا چه باشی

    در ایمان کوش اندر جام مـسـ*ـتی

    چو بشکستی ز خویشت باز رستی

    تو تا با خویش باشی حق نیابی

    شود مطلق که حق مطلق نیابی

    تو تا با خویش باشی در میانه

    کجا بینی خدائی جاودانه

    برون از تست هم با تست بنگر

    درین اسرار فهمی آر و بنگر

    برون ذات هم با تست جانان

    یقین دیدار او بنگر ز پنهان

    برون از تست هم با تست دلدار

    همو کرد آمدت از خود خبردار

    برون از تست هم با تست معشوق

    ترا از خود بباید جست معشوق

    برون از تست هم با تست الحق

    خداوندت زند در خود اناالحق

    برون هستیی خود را نظر کن

    همه ذرات ازین هستی خبر کن

    ازین هستی که باشی رواز اینجا

    چو اندر عین کل داری خور اینجا

    ازین هستی که داری برخور ای دوست

    که هستی برتر از ماه و خور ای دوست

    ازین مـسـ*ـتی که داری شاد میباش

    ز جزو و کل به کل آزاد میباش

    ازین مـسـ*ـتی که داری روی او بین

    همه از روی او اینجا نکو بین

    تو هستی این زمان در جسم و جانت

    نظر کن هستی کون و مکانت

    تو مـسـ*ـتی این زمان بنگر رخ یار

    حقیقت عمر خود ضایع بمگذار

    مکن ضایع تو اینجا زندگانی

    که تا قدر خود اینجا گـه بدانی

    بدان قدر خود اینجا همچو مردان

    رخ از عشق کل اینجا برمگردان

    بدان قدر خود اینجا گـه چو عشاق

    که هستی جوهری در جزو و کل طاق

    چوداری اندر اینجا قربت یار

    اگر ای جان توهستی سر هر کار

    بدان قدر خود اینجا همچو منصور

    تو نزدیک شهی چه میروی دور

    تو از نزدیکیان شاه هستی

    حقیقت از یقین آگاه هستی

    از آگاهی در اینجا گاه برخور

    تو محبوب شهی از شاه برخور

    تو برخور این زمان از شاه اینجا

    که گرداند ترا آگاه اینجا

    تو برخور این زمان از وصل امروز

    که بیشک داری اینجا اصل امروز

    چو در خمخانهٔ عشقی فتاده

    بماندستی عیانی هست باده

    بمستی راست ناید دیدن دوست

    که خوانندت همه اهل دلان پوست

    دمی مـسـ*ـتی خوش است ای شیخ عالم

    وگرنه مـسـ*ـتی اینجا گـه دمادم

    بنزد عارفان و پاکبازان

    ابی مغزی بود اینجا یقین دان

    دمادم سرّ عشق آید پدیدار

    دمی مـسـ*ـتی تو و یک لحظه هشیار

    کسانی کاندرین ره مـسـ*ـت اویند

    از آن در مـسـ*ـتی کل هست اویند

    که قدر خویش میدانند اینجا

    همه از پیش میدانند اینجا

    حقیقت پیش بینی واصلی است

    ورنه بیجنون بیحاصلی است

    دمی در بیش بینی راهبر تو

    مرو از بود خود اینجا بدر تو

    چو بیرون و درون دیدار جانست

    ترا اندر درون عین عیانست

    چو میخوردی ز خود بیرون مشو تو

    مر این اسرار کل نیکو شنو تو

    درونت با برون هر دو یکی کن

    نمود خویش اعیان بیشکی کن

    که با عشقت در اینجا راز باشد

    کسی باید که او دمساز باشد

    که سرّ عشق اینجا گـه بداند

    یقین پنهانی از پیدا بداند

    اگر مرد رهی او را چنین بین

    تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین

    دو جوهر با یکی ذاتست در تو

    عیان در عین ذراتست در تو

    دو جوهر با تو اینجا هم جلیساند

    بمانده اندرین نفس خسیساند

    دو جوهر با تو اینجا در حقیقت

    یکی با ذات دیگر در طبیعت

    بر ایشانست سر کار گاهت

    حقیقت در عیان دیدار شاهت

    چو هر دو با تو همراهند اینجا

    حقیقت هر دو دل خواهند اینجا

    نکو گفتیم شرحی و شنیدی

    یکی دیگر بکلی آن بدیدی

    ز سر عقل دانی نیز چندی

    ز عشقت میدهم ای شیخ پندی

    حقیقت عشق ورزاندر مکانت

    که عشق اینجا بماند جاودانت

    نباشد جوهری زیباتر از عشق

    مبین اینجا حقیقت برتر از عشق

    حقیقت عشق مغز بود بوده است

    که بهر عاشقان اندر نمود است

    حقیقت عشق دان دیدار الله

    که او از کنه ذات اوست آگاه

    بود اینجا به جز جانان نهبیند

    کسی مر عشق را اعیان نه بیند

    از آن گوئی نشانست اندر اینجا

    حقیقت جان جانست اندر اینجا

    حقیقت متصل با ذات باشد

    عیان جملهٔ ذرات باشد

    گهی بر صورت حیوان نماید

    گهی بیصورت کل جان نماید

    گهی باشد حقیقت روشنائی

    گهی در ظلمت و عین سیاهی

    گهی در خویش واحد مینماید

    گهی مر خویش زاهد مینماید

    گهی در ظلمت است و گاه در نور

    گهی پنهان بود او گاه مشهور

    بود کارش همه رندی و مـسـ*ـتی

    گهی در ظلمت و گـه بت پرستی

    گهی در کعبه باشد در مناجات

    گهی مسـ*ـتانه و گـه در خرابات

    ز هر نوعی که میخواهد دگرگون

    برون او یقین بیچه و چون

    درین نیرنگها یکرنگ باشد

    همه اینجا ورا درجنگ باشد

    که داند سرّ عشق اینجا تمامی

    گهی درپختگی و گاه خامی

    کمال عشق آن دم بازبینی

    که در یکی تو او را راز بینی

    دوئی را اندر اینجا منگر اینجا

    زدید او حقیقت برخور اینجا

    یکی دان سرّ عشق از مخرج ذات

    ازو بگشای اینجا گـه معمّات

    حقیقت واصلی پاکیزه ناید

    که تا مراین معمّا بر گشاید

    نه چندانست وصف عشقبازی

    که برگیری مر او را تو ببازی

    نه چندانست وصف عشق کردن

    که بتوانی بگلشن راه بردن

    نه چندانست وصف عشق اینجا

    که گردد بر تو اینجا گاه پیدا

    نه چندانست وصف او حقیقت

    که بتوان یافت در عین طبیعت

    توانی یافت عشق اینجا به تحقیق

    گرت معشوق بخشد عین توفق

    توانی یافت عشق آنجا با عیان

    اگر میبگذری از کسوت جان

    توانی یافت عشق اینجا بدیدار

    ار از خویش گردی ناپدیدار

    توانی یافت عشق اینجا یقین تو

    اگر از عشق باشی پیش بین تو

    حقیقت عشق منصوری طلب کن

    چو کاری کرد خواهی با ادب کن

    بود عشق آنکه روی دوست بینی

    همه یکی چو مغز و پوست بینی

    همه یکی نگر اینجایگه دوست

    حقیقت بود او چه مغز و چه پوست

    همه یکی نگر در حضرت ذات

    چه خورشیدت یکی چه عین ذرات

    همه یکی نگر از بود بیچون

    در این حضرت در آنجایی چه و چون

    همه یکی نگر گر کاردانی

    بجز یکی در این حضرت ندانی

    همه یکی است اینجا در حقیقت

    ولی نادان و وی بیند طبیعت

    همه اینجاست یکی در دم یار

    در اینجا آمده از وی پدیدار

    پدیدار است این جمله ز جانان

    همه در حضرت خورشید تابان

    پدیدار است این جمله ز بودی

    در اینجا جملگی کرده سجودش

    پدیدار است این جمله ز الله

    همه ذرات او اینجای آگاه

    یکی ذاتست بنگر لا بالا

    همه ذرات در خورشید پیدا

    چنان منصور در عشق است سرمست

    که خود شد نیست میبیند بکل هست

    چنان در عشق موصوفست منصور

    که میبیند وجود خود همه نور

    چنان در عشق منصور است واصل

    که عالم جملگی جسم است و او دل

    چنان از عشق شاها ناپدیدم

    که با جانان درین گفت وشنیدم

    چنان در عشق شاها زار و مستم

    که جام پر می اینجاگه شکستم

    چنان در عشق شیخا عین ذاتم

    که جز او نیست در دید صفاتم

    چنان در عشق شیخا بود گشتم

    که در عین العیان معبود گشتم

    چنان در عشق شیخا بردبارم

    که محکوم اندر اینجا نزد یارم

    چنان در عشق شاها مـسـ*ـت ماندم

    که در عشقش یقین بیدست ماندم

    چنان شیخا سخن ازوصل گویم

    که جز اصلش حقیقت مینجویم

    چنین شیخا فتادستم چنین ز او

    بخاک پایت اینجا سرنگونسار

    که آتش بینم و منصور درهم

    حقیقت سوز او در من دمادم

    دمادم هستم و یک ذره در نیست

    بر من هست اندر نیست یکیست

    وصال احمدم در جانست پیدا

    مرا آن ماه و خور تابانست اینجا

    محمد رهنمای من در این سر

    بود کو کرد سرّم جمله ظاهر

    سراپایم از او در غرق نور است

    دلم از نور او عین حضور است

    حضور و نور من از مصطفایست

    مرا او در درون جان صفای است

    کمالم از محمد در یقین است

    محمد در درون من یقین است

    اگر وصلم نه ازوی باشد ای شیخ

    یقین کارم نه نیکو باشد ای شیخ

    چنان در مهر او مجروح ماندم

    که جسمم رفت کلی روح ماندم

    اناالحق گفتم و جان رفت دیگر

    همه ذرات من شد در یقین خور

    منم خورشید ذرات دو عالم

    نهاده روی سوی من دمادم

    منم خورشید و ذره پای کوبان

    وصال ما در اینجاگاه جویان

    چنان شد مـسـ*ـت منصور اندرین راه

    که میبیند عیان در خویشتن شاه

    دمی بیجسم یک دم در وجودم

    دمی جانم دمی اسرار بودم

    دمی دردی کشم اندر خرابات

    دمی صافی خورم اندر دم ذات

    دمی بودم بود پیدا در این راه

    زمانی محو گشته در بر شاه

    بچشم من به جز جانان نیاید

    که جمله نزد من جانان نماید

    بچشم من به جز جانان پدیدار

    نمیآید در اینجا بر سر دار

    منم اسرار لاهوتی در این سر

    که اندر قاف قربت گشت ظاهر

    در این حضرت همه جویای مااند

    حقیقت جملگی جویای ما اند

    در این حضرت منم گم کردهٔ خویش

    بغربت در پس این پردهٔ خویش

    که داند راز من جز من حقیقت

    که کردم راز خودروشن حقیقت

    که داند راز من من خویش دانم

    که بود خویشتن از پیش دانم

    ندانم راز من جز من ندانند

    کسانی کاندرین روی جهانند

    جمال ما ندیدند اندر اینجا

    که بگشاید در ایشان را در اینجا

    در خود ما گشادستیم به تحقیق

    دهیم آن را که ما خواهیم توفیق

    در ما را نه بسته است در حقیقت

    ولی نتوان درون آمد طبیعت

    طبیعت تا نگردد همچو ما پاک

    که بالایش بیابد اندر این خاک

    کجا آید بسوی ما روانه

    وگرنه گفتنش باشد بهانه

    کجا یارد زد ازما عقل کل دم

    که در ما مینگنجد عقل آدم

    که اوره کرده گم در پردهٔ ماست

    بمانده در سر او پرده ماست

    حقیقت شیخ توحید است این سر

    یقین میدان ز تقلیدست این سر

    ره تحقیق اینجا این چنین یاب

    چو ما زین دم زن و عین یقین یاب

    ازین عین یقین ما توبردار

    که هستی راه بین ما تو بردار

    جمال ماست پیدا در همه کل

    فرستادیم در تو دمدمه کل

    تو از ما زندهٔ در جسم و در جان

    منم اینجا ترا دیدار جانان

    تو از ما زندهٔ در عین صورت

    ترا بخشیدهایم اینجا حضورت

    تو از ما زندهٔ در حضرت ما

    زمانی باش اندر قربت ما

    ز ما مگذر که ما ذاتیم اینجا

    ترا اعیان ذراتیم اینجا

    نمود بود ما در تست موجود

    از آن اینجا ترا هستیم معبود

    منزه بین مرا در جسم و جانت

    که بنمایم همه راز نهانت

    ترا این عز و دولت هم ز ما هست

    که جسم وجان تو در ما بقاهست

    نمیری گر بما تو هست گردی

    بذات ما یقین پیوست گردی

    نمیری گر تو از ما زنده باشی

    ولی باید که از جان بنده باشی

    اگر در بندگی اینجا حقیقت

    نمایم اندر اینجادید دیدت

    اگر در بندگی ما را بخواهی

    رسانیمت بعز و پادشاهی

    اگر در بندگی ما را بدانی

    ترا بخشیم ما صاحب زمانی

    اگر در بندگی آری سجودم

    بمعنی در درونت بود بودم

    ز ما بگذر که پیدائیم در تو

    جمال خویش بنمائیم در تو

    اگر در بندگی فرمان بری تو

    برفعت از همه کل بگذری تو

    اگر در بندگی بینی لقایم

    لقایم مر ترا اینجا نمایم

    چو آیی در خراباتم حقیقت

    نظر کن در سوی ذاتم حقیقت

    چو آیی در خراباتم ز هستی

    چو نوشی جرعهٔ از خود برستی

    چو آیی در خراباتم یقین تو

    بجز من هیچ اینجا گـه مبین تو

    چو آیی در خراباتم فنا گرد

    که گردانم ترا اندر فنا فرد

    چو آیی در خراباتم چو مردان

    یکی باش و رخ از هر سو مگردان

    چو آیی در خراباتم مرا بین

    درون خویش بیچون و چرابین

    چو من جامی وهم از دست من نوش

    دو عالم کن بیک جامم فراموش

    منم ساقی ایا شیخ جهان بین

    مرا ساقی جمله عاشقان بین

    منم ساقی تو جام از دست من خور

    که تا گردم بکل بودم تو بنگر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو جام ما خوری اندر خرابات

    ترا من محو گردانم سوی ذات

    چو جام ماخوری در عز و در ناز

    نقاب هستی از پیشت برانداز

    چو جام ما خوری و مـسـ*ـت گردی

    تو گردی نیست و آنگه هست گردی

    مکن هستی و در عین ادب باش

    مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش

    مکن اسرار ما فاش اندر اینجا

    وگرنه این چنین باش اندر اینجا

    بسی مردان ره اینجام خوردند

    هم اندر جایگاه خویش مردند

    تو گر اینجا خوری از خود بمیری

    ولی در ذات من هرگز نمیری

    چنین دان شیخ اندر جام هستی

    ز آغازت به بین انجام هستی

    شریعت گفتم آنگاهی حقیقت

    نمودم جملگی دید دیدت

    ادب داران ما در عز و در ناز

    شدند اینجا زدید ما سرافراز

    ادب داران ما در عین تقوی

    مرا دیدند اندر عین دنیا

    ادب داران ما در خود رسیدند

    جمال ما در این معنی بدیدند

    ادب داران ما واقف نبودند

    یقین در عشق ما واصف نبودند

    ادب داران ما در عین ذاتند

    اگرچه بیشکی اندر صفاتند

    که با ایشان یقین گفت و شنیدم

    صفات و ذات ایشانست دیدم

    صفات ذات ایشان جمله مائیم

    که در ایشان جمال خود نمائیم

    نبیند ذات ما جز مرد واصل

    چو مقصودش بود اینجای حاصل

    کسی کز ما در اینجا گاه دم زد

    حقیقت کام دید از ما چو بستد

    مراد خویش از ما اندر اینجا

    حجابش برگرفت از پیش اینجا

    منم در جمله پیدا و نهانی

    چه در صورت چه در عین معانی

    خداوند نهان و آشکارم

    که درهر جایگه بی گفت یارم

    احد خوانندم از جان ذات بینان

    یکی دانند مر صاحب یقینان

    ازل را با ابد پیوند دادم

    نه زن نی یار و نی فرزند دارم

    کنون از عشق خود اندر سردار

    همی گویم دمادم سرّ اسرار

    همه اسراربینان بیچه و چون

    نمایم از عیانم ذات بیچون

    کرا بنمایم اینجا گاه دیدار

    که باشد با من اینجا صاحب اسرار

    یکی داند مرا بی یار و پیوند

    منزه از زن و از خویش و فرزند

    یکی داند مرا در بینیازی

    کنم او را حقیقت کارسازی

    یکی داند مرا در بود جمله

    یکی بیند مرا معبود جمله

    یکی داند مرا در جمله پیدا

    من او را باشم اینجا گاه پیدا

    یکی داند مرا در پادشاهی

    ورا بخشم من او را دستگاهی

    یکی داند مرا جان بخش مطلق

    حیات جاودانی بخشم الحق

    یکی داند مرا بیجسم اینجا

    حقیقت بینمود اسم اینجا

    چنان دانم که من هستم دگر نیست

    بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست

    منزه ذاتم ومن بیچه و چون

    مرا دارندهٔ این هفت گردون

    منزه داندم از عین دیدار

    مرا درجمله او داند پدیدار

    حقیقت شیخ اینم راز بنگر

    مرا بییار و بی انباز بنگر

    حقیقت این شناس از من توواصل

    که تا گردد ترا مقصود حاصل

    چو مقصود تو اینجاگه عیانست

    چنین اینجا درین شرح و بیانست

    چو مقصود تو اندر اصل مائیم

    که بود خویش در کل مینمائیم

    بباید گفت تا تو هم بیابی

    تو ریشی ریش را مرهم بیابی

    منت مرهم نهم اندر دل ریش

    من اکنون بیشکت بردارم از پیش

    حجابت دور گردانم در اینجا

    که من درد تو و درمانم اینجا

    دوای درد تو عطار آمد

    حقیقت مرد این اسرار آمد

    دوای درد تو اینجا منم دان

    دوای درد تو اینجا کنم هان

    دوای درد عشاق جهانم

    ازیرا من طبیب غمگنانم

    دوای درد را درمان کنم من

    ترا این درد عشق اسان کنم من

    دوای درد تو خواهیم کردن

    یقین فرمان تو خواهیم کردن

    یقین ای شیخ دیندار خدائی

    تو اینجا گاه هم درد و دوائی

    ز معنی کن دوای درد اینجا

    که تا آیی حقیقت فرد اینجا

    ز معنی کن دوای خویش اینجا

    که تا آیی حقیقت پیش اینجا

    ز معنی کن دوای خویش ای شیخ

    به بین اینجا خدای خویش ای شیخ

    دواباتست و درد اینجای با تست

    دواباتست و فرد اینجای با تست

    دوا با تست اگر بینی حقیقت

    دوای تو بود دید شریعت

    دوای تو بود آن ماه رخسار

    نماید اندر اینجا گاه دیدار

    ترا دیدار بنمودست یارت

    در اینجا گاه گشته آشکارت

    ترا دیدار بنموده است آن ماه

    دمادم میکند از خویش آگاه

    ترا دیدار بنموده است جانان

    درت اینجای بگشوده است جانان

    ترا دیدار بنمود و تو دانی

    ز هستی اندرین پرده نهانی

    دوا کن در دو بنگر در درونت

    که بنموده است یار رهنمونت

    دوا کن درد و بنگر در رخ یار

    که درمانت شود کلی پدیدار

    دوا کن درد شیخاهم در اینجا

    که جانانست در دید تو پیدا

    دوا کن دردو اینجا روی او بین

    ز روی او تو هر چیزی نکو بین

    تو تا واصل نگردی در بر یار

    دوای درد کی آید پدیدار

    دوای درد تو دیدار یار است

    که درجان و دل تو آشکاراست

    دوای درد تو جان جهان است

    کی اینجا گـه ترا عین العیان است

    دوای درد تو اویست بنگر

    که در تو هست اینجا یار ناظر

    دوای درد تو اویست الحق

    که اینجا میزند در تو اناالحق

    به از این دم دم دیگر دهد دست

    که در دیدار تو یار است سرمست

    دم بهتر از این دم مینیابی

    که او با تست تو عین خدائی

    به از این دم که جانانست با تو

    یقین در پردهٔ اعیانست با تو

    تو اینجا نقد داری شیخ دلدار

    چرا یکدم نگردی شیخ بیدار

    بنقد امروز داری روی جانان

    ستادستی تو اندر سوی جانان

    تو با یاری و یار اینجاست پیدا

    ترادر جان نموده روی زیبا

    از آن در دردیاری باز مانده

    که بی او میشوی در آز مانده

    از آن دردردیاری زار و مجروح

    که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح

    دوایت آن زمان باشد به آفاق

    که چون منصور گردی از همه طاق

    دوایت آن زمان باشد حقیقت

    که گردانی تو محو اینجا طبیعت

    دوایت آن زمان آید ز توحید

    که در یکی شوی از عین تقلید

    دوایت آن زمان باشد ز اسرار

    که گردی از وجودت ناپدیدار

    دوایت آن زمان باشد که در ذات

    حقیقت محو آری جمله ذرات

    یکی بینی تو اندر جزو و در کل

    برون آئی بیکباره ازین ذل

    چنین کن شیخ این جا بادواگرد

    چو من در بود کل کلی خدا گرد

    در او گم شو دراینجا در عیان باز

    که تا گرداندت از خود سرافراز

    تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر

    پس آنگه یار را بیچون ببر گیر

    تو در او گم شو و محو هوالله

    حقیقت گرد و آنگه باش الله

    تو در او گم شو و دیدار بنگر

    درآ در خویشتن اسرار بنگر

    تو در او گم شو و صورت رها کن

    بجز او صورت اینجا گـه فداکن

    تو در او گم شوی نابود گردی

    حقیقت درخدائی فرد گردی

    دوائی این چنین است گر بدانی

    یقین این از یقین است گر بدانی

    فنا شو شیخ تا بینی دوایت

    که این عین دوا آمد شفایت

    فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو

    نمودم این زمانت جان جان تو

    چو او با تست و تو با او چه جوئی

    بگو عطار کآخر چند گوئی

    بسی گفتیم و دل آرام نگرفت

    ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت

    دوای درد ما یار است ای شیخ

    که اندر ما پدیدار است ای شیخ

    دوای درد ما دیدار اویست

    که او درجان ما در گفت و گویست

    دوای درد ما او بود دیدم

    بسی در جان یقین گفت و شنیدم

    دوای درد ما او بود اینجا

    دوا کرد و رخم بنمود اینجا

    دوا کردم در این دست بریده

    بسی اسرارها زویم شنیده

    دوا کردم در اینجا یار عشاق

    حقیقت شیخ اندر دار عشاق

    دوای درد مااکنون رخ اوست

    قرار جانم اینجا پاسخ اوست

    دوای درد ما اکنون پدیدار

    شد ای شیخ جهان اندر سر دار

    دوائی کردم از دست بریده

    دل و جانم شد اینجا آرمیده

    دل و جانم ازو اندر قراراست

    که دیدارم در اینجا آشکار است

    قراری یافت دل از روی جانان

    یکی میبیند از هر سوی جانان

    قراری یافت دل در نزد عشاق

    که شد درجان جان امروز کلی طاق

    قراری یافت دل از گفتگویش

    که دید آن رخ که بددرآرزویش

    قراری یافت دل در قربت او

    که این دم واصفست از حضرت او

    قراری یافت دل از دید دیدش

    که در اینجا عیان جانان بدیدش

    قراری یافت دل در سرّ بیچون

    که جانان یافت اینجا بی چه و چون

    قراری یافت دل تا واصل آمد

    که جانانش همین جا حاصل آمد

    قراری یافت دل از ذات پاکش

    که بیرون رفت او از آب و خاکش

    قرار دل ز دیدار است دیدیم

    بسی اسرار از جانان شنیدیم

    قرار جان یقین خواهد بدن زود

    که گردد محو کل در ذات معبود

    قرار جان بود اندر سوی ذات

    چو فارغ گردد از دیدار ذرات

    قرار جان بود محو هوالله

    که گردد در یکی او بیشکی شاه

    قرار جان بود آن دم ز دیدار

    که منصورش بسوزد در تف نار

    حقیقت ذات جمله بیقرارند

    اگرچه جمله در دیدار یارند

    زمین و آسمان هم بیقرار است

    همه در گردش ناپایدار است

    همه چیزی که بینی شیخ بیچون

    ز دید خویش خواهد شد دگرگون

    ز اول هرچه بینی هست آخر

    ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر

    ز اول جمله در اینجاست بیشک

    در آخرجان جان پیداست بیشک

    زوالی گر نباشد آخر کار

    کجا جانان شود اینجا پدیدار

    زوالی گر نباشد در حقیقت

    بماند جاودان عین طبیعت

    محال است اینکه صورت بازماند

    چو گردی محو آنگه راز داند

    حقیقت محو خواهد گشت جمله

    در اینجا تا چه خواهد گشت جمله

    هر آن گنـد که کارند آن برآرد

    ولی در عاقبت پائی ندارد

    فنا به از چنین صورت نماندن

    بجان باید در این حضرت بماندن

    فنا به در ره مردان هوشیار

    که یار اندر فنا آید پدیدار

    فنا به در ره مردان رهبر

    فنا بوده است اندر بود بنگر

    فنا به هان فناشو آخر کار

    نمود خود از این پرده برون آر

    نخواهد بود چیزی تا ابد هان

    حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان

    دو روزی صبر کن در گردش دور

    که آنگاهی رسی در جملهٔ غور

    دو روزی صبر کن در بود و نابود

    که در آخر بیابی جمله مقصود

    دو روزی صبر کن در هجر جانان

    که دیدارت دهد در آخر آن

    دو روزی صبر کن در تنگدستی

    که چون گردی فنا از غم برستی

    دو روزی صبر کن تا جان برآید

    ترا هر محنت و اندوه سرآید

    دو روزی صبر کن تا نیست گردی

    ز هستی جزو و کل اندر نوردی

    دو روزی صبر کن کت بودنی نیست

    در آخر چون به بینی جمله یکیست

    دو روزی صبر کن در محنت یار

    که در آخر بیابی قربت یار

    دو روزی کاندرین روی جهانی

    بکن صبری ز عشقش تا توانی

    دو روزی کاندرین روی زمینی

    قناعت کن اگر صاحب یقینی

    قناعت کن در این دار فنا تو

    که خواهی رفت در دار بقا تو

    قناعت کن تو چون مردان عالم

    میان غم در آن غم باش تو خرم

    قناعت کن که تا گردی مصفا

    چرا باشی تو در اسم و مسما

    قناعت کن چو یارت در کنار است

    مخور غم جان که جانان آشکار است

    قناعت کن چو یارت هست در بر

    تو با اوئی و او اندر برابر

    قناعت کن بدین چیزی که داری

    که این را نیست جانا پایداری

    همه روی جهان در عین ماتم

    همی بینم در اینجا گـه دمادم

    نه من در غم بماندستم گرفتار

    نه هم در بند خود مانده است دلدار

    نه من بردارم اینجا در حقیقت

    که بردار غمند اهل طریقت

    همه کار جهان بادرد و سوزاست

    غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است

    غم و اندوه جاویدان نماند

    نمود نیک و بد یکسان نماند

    چرا غم میخوری ای شیخ در دهر

    تو لطف یار بین وبگذر از قهر

    ترا لطفست اینجا گـه نموده

    تو در قهری و در جهلی چه بوده

    نه آخر علم به از جهل باشد

    کسی داند که آنکس اهل باشد

    خدابین باش ای شیخ جهان تو

    مخور غم اندر این دور زمان تو

    چو دردت با دوا آمد مخور غم

    که ناچیز است این دوران عالم

    حقیقت رو تو در عین شریعت

    تو دنیا سر بسر میدان طبیعت

    طبیعت دان همه دنیای غدار

    که ماندند انبیا در وی گرفتار

    طبیعت دان تو هر چیزی که بینی

    بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی

    طبیعت مرد از حق دور دارد

    کسی داند که عین نور دارد

    که اینجا گاه هست اندر کمین تو

    طبیعت دان عزازیل لعین تو

    بدو مگرو که او مردودراهست

    بمانده دور از نزدیک شاه است

    ازو دوری گزین چون انبیا تو

    که گرداند ز ناگه مبتلا تو

    ازو دوری گزین مانند مردان

    رخ از او تو بقول حق بگردان

    ازو دوری کن و او را رها کن

    رخ از دنیای دون سوی خدا کن
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    حقیقت این چنین دان در شریعت

    شریعت متصل دان در طریقت

    چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت

    دوئی منگر در اینجا در طبیعت

    حقیقت با شریعت آشنایست

    حقیقت ذات پاک مصطفایست

    شریعت قول و فعل و صورت او

    کنون بشنو تو از من صورت او

    حقیقت با شریعت خانه و در

    شناس اینجا چو احمد ذات حیدر

    محمد شهر علم است ار بدانی

    علی را دان تو از سر معانی

    اگر داری سر علم علی تو

    مرو بیرون ز گفتار نبی تو

    بقول هر دو اینجا سر فرود آر

    که از ایشان شوی از خواب بیدار

    از ایشان راه معنی بازجوئی

    وز ایشان سوی معنی بازپوئی

    از ایشان گردی اینجا واصل حق

    چنین دان در حقیقت سر مطلق

    هر آنکو برخلاف راه ایشان

    رود از غم بود دایم پریشان

    هر آنکو دشمن کرار باشد

    خدا از آن لعین بیزار باشد

    هر آنکو دوستدار حیدر آمد

    چو مغز از پوست هر دم برتر آمد

    دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات

    که آوردند از حق عین آیات

    دو جوهر دان مر ایشان را بعالم

    که حق از بهرشان آورد آدم

    پدیدار آمده آدم از ایشان

    در اینجا یافته اسرار جانان

    ره ایشان کن و در منزل یار

    پس آنگه گرد کلی واصل یار

    ره ایشان کن اندر کل عالم

    که تا یابی در آنجاگاه آدم

    ره ایشان کن و شو محو دیدار

    بجان و دل شو ایشان را خریدار

    خریداری ایشان کن تو ازجان

    که ایشانت نمایند دید جانان

    تو ایشان مغزدان از آفرینش

    حقیقت دوست دان از عین بینش

    تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون

    نموده روی خود در هفت گردون

    نموده دعوت ایشان نظر کن

    در اینجاجان از این معنی خبر کن

    نمود دولت ایشانست عالم

    زده اینجایگه از ذات کل دم

    ره ایشان چه باشد عین تقوی

    اگر کردی شدی دیدار مولی

    بتقوی زندگانی کن که رستی

    بجنت شاد با هر دو نشستی

    بتقوی زندگانی کن در اینجا

    دل و جان با معانی کن در اینجا

    بتقوی زندگانی کن بر دوست

    که مغزت زودگردد در یقین پوست

    بتقوی زندگی کن بیشکی تو

    که یابی در یقین دید یکی تو

    بتقوی زندگی کن چو عشاق

    که از تقوی شوی ای مرد ره طاق

    بتقوی زندگانی کن تو ازدل

    که ازتقوی شوی در عشق واصل

    بتقوی زندگانی کن در اینجا

    که از تقوی شوی در ذات یکتا

    بتقوی و بپاکی یار بینی

    تو بادلدار جان پندار بینی

    بتقوی و بپاکی در جهان تو

    بیاب ای دوست وصل جان جان تو

    بتقوی و بپاکی در حقیقت

    زنی دم اندرین عین شریعت

    شریعت چیست مر تقوی سپردن

    پس آنگه راز جانان چیست بردن

    ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ

    در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ

    دمی بیباکی اندر راه معنی

    مباش و گرد کل آگاه معنی

    دمی گر این زنی مردت شمارم

    که بیشک این چنین کرده است یارم

    حقیقت پاکی صورت حقیقت

    زنی دم اندر این عین شریعت

    چه باشد عین تقوی پاکبازی

    که جان و دل بروی دوست بازی

    هر آنکو پاک باشد در ره عشق

    بود پیوسته از جان آگه عشق

    هر آنکو پاک باشد در عیانش

    بلی پیدا نماید جان جانش

    لکم دین بین بشرع خویش بسپار

    ترا با نیک و بد اینجایگه کار

    نباشد چون یکی بینی ز تحقیق

    نه بینم من به جز از عشق و توفیق

    حقیقت شیخ کل شرعست بنگر

    سخنهایم نه از فرع است بنگر

    نیم دیوانه اما در جنونم

    در این اسرارها کل ذوفنونم

    نیم دیوانه اما مرد راهم

    نظر کن در حقیقت دستگاهم

    نیم دیوانه اما مرد رازم

    که شد راه معانی جمله بازم

    نیم دیوانه اما در یقینم

    که اندر بود خود یکی بهبینم

    نیم دیوانه اما در یکی من

    همه حق بینم اینجا بیشکی من

    نیم دیوانه اما نور ذاتم

    که اینجا یک دمی اندر صفاتم

    نیم دیوانه اما در حضورم

    که با جانان دراینجا غرق نورم

    نیم دیوانه اما دید یارم

    که یاراست اندرین سر آشکارم

    نیم دیوانه من اندر ره عشق

    که از شاهم ز دیدش آگه عشق

    نیم دیوانه این تقریر گویم

    زهر معنی و هر تفسیر گویم

    چو جانان اندر اینجا یافتستم

    در این دیوانگی بشتافتستم

    بنزد یار وصل یار دیده

    در اینجا گاه با دست بریده

    گرفته دست جانان در حقیقت

    بدان ای شیخ نی دست طبیعت

    یدالله است اندر چنگل ما

    نظر کن شیخ اینجا مشکل ما

    یدالله است اندر دست ما را

    از این معنی نظر کن هست ما را

    یدالله است ما را اندر اینجا

    که دست یار بگشاده در اینجا

    نه منصور است با دست بریده

    یداللهست در دستم کشیده

    نه منصور است اینجا بار عشاق

    که میگوید کنون اسرار عشاق

    نه منصور است اینجا دید جانان

    بمانده غرقه در توحید جانان

    نه منصور است شیخا را ز دیده

    یقین گم کردهٔ خود باز دیده

    نه منصور است بردار حقیقت

    ترا میگویم اسرار حقیقت

    بدین کسوت نیاید اودگربار

    تو را زین میکنم دایم خبردار

    نه منصور است اینجا جان بداده

    سر خود بر کف جانان نهاده

    بدین کسوت نیاید او دگربار

    ترا زین میکنم دایم خبردار

    نه منصور است دید جمله مردان

    که میگوید دمادم سرّ جانان

    نیاید شیخ دیگر مثل منصور

    چو شد از جسم و جان اینجایگه دور

    بدین کسوت خبردار حقیقت

    ترا میگوید اسرار حقیقت

    بدین کسوت نیاید شیخ دانی

    بسی برهان در این سرّ نهانی

    بدین کسوت نیاید باز منصور

    نخواهد ماند دایم غرقه در نور

    بدین کسوت نیاید درجهان او

    که گوید دیگر این شرح و بیان او

    بدین کسوت نیاید او بعالم

    که گوید اواناالحق اندر عالم

    بدین کسوت مرا بشناس تحقیق

    در این کسوت تو شیخا یاب توفیق

    بدین کسوت مرا بشناس و بنگر

    که در کل نیست پنهان شیخ این خور

    بدین کسوت مرا بشناس اینجا

    که بازم کی بیابی شیخ دانا

    بدین کسوت مرا بشناس مطلق

    که اینجا گـه زدم از تو مطلق

    اگر ره میبری دانی حقیقت

    وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت

    حقیقت چون مرا اینجا شناسی

    منت دانم که بیحد و قیاسی

    تو هستی واصل و از ما نهانی

    ولی کی تو مرا اینجا بدانی

    که همچون من شوی اینجای الحق

    که اینجا گـه زدم دم از تو مطلق

    چو آئی اندراین ای کان معنی

    نگه میدار چار ارکان معنی

    تو اندر صورتی در خود سفر کن

    بمنزل در رس و درحق نظر کن

    زیانی نیست اینجا جمله سوداست

    که او هرگز نبود و یا نبوده است

    همه مستغرق دریای امید

    همه در عشق ناپروای امید

    نموده بود خود اینجا بدیدار

    بصورت مینماید شیخ هشیار

    بصورت باشم اینجا در حقیقت

    منزه باشد از عین طبیعت

    صبور است او یقین و بیملالست

    چرا کو خود بخود نور جلال است

    صبور است او یقین و راز دان است

    حقیقت اندر اینجا بود جان است

    صبور است او یقین و راز داند

    مراد اینجایگه دادن تواند

    صبور است او کرم کرده است ما را

    دمادم در حقیقت شیخ ما را

    صبور است و خداوند جهانست

    درون جملگی اسرار دانست

    صبور است و کریم و بردبار است

    حقیقت در نهانی آشکار است

    صبور است و نمود راستی او

    ندارد اندر اینجا کاستی او

    یکی بیمثل در جمله سخن گوی

    ز بهر بود خود در جست و در جوی

    یکی اصل است اندر جمله دیدار

    زوصل خویش اصل خود خبردار

    شناسای خود است اندر یکی او

    نمود خویش بیند بیشکی او

    یکی معنی است شیخ این جمله معنی

    بود مقصود کل دیدار مولا

    از آن واصل چنین میبیند اینجا

    که در یکی بود این جمله پیدا

    گر این یک ره بری ای شیخ اینجا

    شوی از غم بری ای شیخ اینجا

    گر این یک ره بری از غم پرستی

    ابا جانان تو در خلوت نشستی

    گر این یک ره بری اعیان به بینی

    تو در پیدائیش پنهان به بینی

    گر این یک ره بری در بود عشاق

    تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق

    گر این یک ره بری جانی چه گفتم

    تمامت سرّ آنانی چه گفتم

    گر این یک ره بری منصور گردی

    اناالحق گوئی و مشهور گردی

    گر این یک ره بری جانانی ای دوست

    همی گویم که بیشک آنی ای دوست

    گر این یک ره بری ذات خدائی

    ترا روشن شود از کبریائی

    چه میگوئی بگو ای شیخ تا من

    کنم اسرارها اینجای روشن

    نمیبینی که روشن هست اسرار

    که میگردد یقین اینجا باظهار

    عیان اینجا است گر مرد رهی تو

    از این سان یاب اینجا آگهی تو

    عیان اینجاست هر کو میشناسد

    کجا از جان و تن اینجا هراسد

    هزاران جان بیک جودان در اینجا

    چو گشتی در نمود عشق یکتا

    نمود عشق یکتائی است بنگر

    مرا این خرقه یکتائی است بنگر

    دو بینی نیست در دیدار منصور

    یکی میبیند و یکی است مشهور

    دو بینی نیست اینجا گـه یکیایم

    حقیقت درخدائی بیشکیایم

    دو بینی نیست در ما جمله ذاتست

    نهاد ما اگرچه در صفات است

    حقیقت این چنین بین و چنین دان

    تو مر منصور در عین الیقین دان

    حقیقت این چنین دان شیخ اینجا

    که منصور است این در وصف الا

    در الّاییم ما الا بدیده

    منم شاه و جمال شاه دیده

    در الاییم اینجا آشکاره

    حقیقت خود بخود اینجا نظاره

    حقیقت میکنم در عین هستی

    اناالحق میزنم در عین مـسـ*ـتی

    مرا مـسـ*ـتی ز هستی شد پدیدار

    از آن مـسـ*ـتی شدم اینجا پدیدار

    چنین توحید دان شیخ همایون

    که اینجا مینمایم بیچه و چون

    چو بیچونم در اینجا سرّ توحید

    یکی بینم در اینجا دیدن دید

    چو بیچونست اینجا ذات پاکم

    ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم

    اگر گردی فنا بیشک خدائیست

    نه پندارم که ازذاتم جدائیست

    جدائی کی بود در ذات ما را

    یکی باشد همه آیات ما را

    ز یک ذاتیم پیدا عین صورت

    بیان کردیم در دید حضورت

    بیان خواهیم کردن بیش از این ما

    نه در صورت که در عین الیقین ما

    ز یک ذاتیم پیدا عین صورت

    بیان کردیم در دید حضورت

    بیان خواهم کرد بیش از این ما

    نه در صورت که در عین الیقین ما

    بیان خواهم کردن بر سردار

    نه از صورت ز دید یار دلدار

    بیان خواهم کردن دمبدم هان

    یکی بین شیخ جمله نص و برهان

    چو سرّ ذات باشم بیشکی من

    بیانها میکنم از کل یکی من

    ز یکی واصلم نی از دوئی باز

    همی گویم ز یکی تادوئی باز

    برافکن پرده همچون من ز رخسار

    که چیزی نیست جز دیدار دلدار

    برافکن پرده از رخ تا بدانی

    که گفتم راز در عشق معانی

    برافکن پرده گر تو مرد راهی

    که بی پرده نیابی پادشاهی

    برافکن پرده و بنگر جمالش

    که در پرده نه بینی جز خیالش

    جمالش در پس پرده نهانست

    بجز واصل در این معنی ندانست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    اگر خود پرده برگیردزرویش

    تو خودبینی و او در گفت وگویش

    اگر خود پرده بردارد ز رخسار

    وجود خود به بینی بیشکی یار

    اگر خود پرده برگیرد تمامت

    مر این معنی ابا خاص است و عامت

    همه دیدار جانانست در کل

    که وی در پرده پنهانست در کل

    چو او در پرده باشد خود که بینی

    تو او را بین اگر صاحب یقینی

    چو او در پرده باشد پس که باشد

    بجز او در نظر شاها که باشد

    همه دلها ز عشق او پر از خون

    که تا کی آید او از پرده بیرون

    همه دلها از این حسرت کبابست

    کسی کاین یافت اندر بحر بابست

    هر آنکو روی جانان دید امروز

    یقین شد بیشکی در دید پیروز

    سخن از مغز جان میگویم ای شیخ

    همه ازجان جان میگویم ای شیخ

    اگر این باز دانستی چومائی

    من و تو چون یکیم اندر خدائی

    جدائی نیست اما فرق اینست

    که منصور این زمان مر شاه بین است

    بکل شد شاه منصور اندرین راز

    بمعنی پرده از رخسار شد باز

    زوصلش آنچنان پیداست جانان

    که اصل صورت او گشت پنهان

    چو اصل صورت او از خدا بُد

    هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد

    همان بودی که اول بود از یار

    هم از آن بود شد کلّی پدیدار

    هم از آن بود کلی گشت نابود

    چو شد آن بود کلی گشت معبود

    مرا معبود میبایست دیدم

    به معنی حقیقی در رسیدم

    مرا معبود میبایست در دید

    بدیدم در درون از عین توحید

    ز توحیدم چو معبودم عیان است

    ز معبودم همه شرح و بیانست

    حقیقت هر که چون من یار بیند

    یکی اندر یکی اسرار بیند

    یقین من کنون عین الیقین است

    نمود عشق جانان این چنین است

    درین توحید کل شیخانظر کن

    همه ذرات خود زیر و زبر کن

    ازین وعظی که گفتت ذات منصور

    از آن مر فهم کن آیات منصور

    درین آیاتها کز لامکانست

    نظر میکن که شرح جان جانست

    درین آیاتها اینجا خبر یاب

    حقیقت جملگی اندر نظر یاب

    درین آیاتها بنگر نهانی

    ز هر آیاتها شرح و بیانی

    فروخوان و بگو با مرد دیندار

    که تاگردد چو ما او صاحب اسرار

    نهان و آشکارا دیدهام من

    نهان از بود کل بگزیدهام من

    نهان بگزیدهام اینجا حقیقت

    که پیدائی بُدم عین طبیعت

    نهان بیشک خدا بود اندر اینجا

    که در پیدا رخ او بنمود اینجا

    نهان بیشک خدا بُد کس ندانست

    نمود بود خود را او بدانست

    نمودن بانمود اینجا حقیقت

    بدین صورت نهان پیدا حقیقت

    نه منصورست او ذاتست بنگر

    اناالحق گوی ذراتست بنگر

    کنون اینجا حقیقت شد تمامی

    کنون پخته شد شیخا ز خامی

    ز خامی پخته شو شیخا کنون تو

    حقیقت پخته باش و رهنمون تو

    ز خامی پختهٔ در کل اسرار

    کنون شیخا یکی بینی ز اسرار

    ز خامی پختهٔ و نور ذاتی

    چه غم داری چو با منصور ذاتی

    ز یکرنگی ترا مقصود باشد

    ز یک ذاتی ترا معبود باشد

    ز یکرنگی رسی در مسکن خویش

    ببینی جملگی را بیشکی بیش

    ز یکرنگی همه مردان رسیدند

    بمنزلگاه و روی یار دیدند

    ز یکرنگی زدند اینجایگه دم

    نمود جان جان دیدند دمدم

    ز یکرنگی رخ جانان خود را

    شدند و گم شدند اندر احد را

    ز یکرنگی در اینجاگاه جانند

    درون بود کل ذات عیانند

    ز یکرنگی در اینجا راز بین تو

    همان یکرنگی خود بازبین تو

    ز یکرنگی خود اندر نشانند

    که تا باشد حقائق را ندانند

    ز یکرنگی خود داری خبر تو

    در آن یکرنگی خود کن نظر تو

    ز یکرنگی خود آگاه شو باز

    چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز

    ز یکرنگی بسی اسرار گویند

    در این معنی حقیقت یار جویند

    ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم

    ولی کی باز بیند بیشک آن دم

    که در لاقربت الّا به بیند

    پس آنگه حضرت والا به بیند

    اگر یکرنگ خواهی شد درین راه

    در آخر شاه خواهی بُد در این راه

    اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان

    بجز لامنگر و اسرار لادان

    اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو

    ز اول بایدت شد کل فنا تو

    اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور

    مبین ظلمت حقیقت این همه نور

    اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات

    حقیقت محو گردان در یکی ذات

    اگر یکرنگ گردی ذات بینی

    که کل ذاتی و آنگه راز بینی

    اگر یکرنگ گردی بیچه و چون

    برت موئی نماید هفت گردون

    اگر یکرنگ گردی ذات باشی

    تو جان جملهٔ ذرات باشی

    دو بینی تو هم اینجا نموده است

    نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است

    دو بینی میکنی زان در بلائی

    کجاهرگز رسی در روشنائی

    دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز

    خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز

    دو بینی میکنی اندر بلایت

    دمادم مینماید او لقایت

    ز تو یک لحظه جانان نیست خالی

    ولیکن این چنین افتاده خالی

    ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ

    چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ

    ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید

    نمیبینی تو او در عین توحید

    گـ ـناه آفتاب اینجایگه نیست

    ولیکن کور را دیدار ره نیست

    رهی بس ناخوش است و منزلی خوش

    ولیکن راه بر کور است ناخوش

    چو نفس کور اینجا ره نبیند

    بمنزل کی رسد کو شه ببیند

    چو نفس کور اینجا شد گرفتار

    بمنزل کی ببیند او رخ یار

    چونفس کور اینجا بازمانده است

    یقین در حرص و اندر آزماندست

    چو نفس کور را بینا کند شاه

    بیابد او بمنزل چون کند راه

    همه مقصود ما نفس است اینجا

    کزین کوری شود اینجای بینا

    همه مقصود ما نفس است غدار

    که تا گردد زخواب جهل بیدار

    همه مقصود ما نفس است بیشک

    کزین عین دوئی بیند همه یک

    همه مقصود ما اینست ای شیخ

    که جان اینجای یک بین است ای شیخ

    اگر شد نفس بینا اندرین سر

    نمود باطن او را هست ظاهر

    اگر شد نفس بینا سالک آید

    پس آنگه هر دو وصل او گشاید

    اگر شد نفس بینا در شریعت

    بیابد بیشکی پیر حقیقت

    اگر شد نفس بینا همچو عشاق

    اباجان گردد او اینجایگه طاق

    اگر شد نفس بینا در یکی است

    بداند گر خداهم بیشکی است

    اگر شد نفس بینا گشت واصل

    شود مقصود او کلی بحاصل

    اگر شد نفس بینا در لقایش

    یکی بیند نمود جان بجایش

    اگر شد نفس بینا ذات گردد

    حقیقت ذات اوذرات گردد

    حقیقت ره کند در منزل خویش

    به بیند ذات بیشک واصل خویش

    اگرچه او بمنزلگه رسیده است

    همین جا کو جمال شاه دیده است

    هنوز از سرّ کل او نیست آگه

    عیانی صورتی دیده است نی شه

    بوقتی سر کل باید چو من باز

    که گردد محو در انجام و آغاز

    بوقتی سرّ کل بیند درونش

    که مر منصور آید رهنمونش

    بوقتی سر کل بیند حقیقت

    که خود را پاک آرد در شریعت

    ز بهر صورت اینجا گفتگوی است

    که صورت این چنین در جست و جویست

    ز بهر صورت اینجا جمله درشور

    بوند و میرود یک یک سوی نور

    گرفتاری جان در صورت افتاد

    مر این معنی ابا منصورت افتاد

    چو منصور است شیخا اصل دیده

    درین صورت ز جانان وصل دیده

    بیان ما همه در صورت و جانست

    همی آید دمادم راز پنهانست

    نه چندان گفت خواهم تا بآخر

    شود جانان ترا اینجای ظاهر

    نچندان گفت خواهم من در اسرار

    که تا گردد ترا جانان پدیدار

    بگویم دمبدم تا رهبری تو

    تو پردهٔ راه جانان بنگری تو

    جمال او درین پرده حقیقت

    که اینجا است گم کرده حقیقت

    حقیقت شیخ بینا کن دل و جان

    که جان و دل درین نفس است پنهان

    مدان ذاتی که جز جان دید در دل

    کجا بیجان و دل گردند واصل

    اگر بیجان و دل واصل نگردی

    ترا هرگز نباشد دید مردی

    اگر بیجان و دل اینجا نباشی

    یکی اندر یکی یکتا نباشی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بجان و دل قدم زن اندرین راز

    بجان و دل نگر انجام و آغاز

    بجان و دل درین ره بازبین تو

    ز جان و دل تمامت راز بین تو

    چو جانت واصل عهد الست است

    از آن فارغ درین صورت نشسته است

    چوجان تست اصل ذات جانان

    نموده رخ درین ذرات جانان

    چو جان تست اصل ذات بیچون

    چرا گوئی که این چونست و آن چون

    همه در چون و چه افتادهٔ تو

    از آن در چون و چه آزادهٔ تو

    ز چون و چند در آخر چه دیدی

    بگو با من که در آخر چه دیدی

    همه اندر چه و درچند وچونند

    از آن در نفس کافر سرنگونند

    ترا چون نفس سگ گور است اینجا

    از آن جایش یقین گور است اینجا

    ترا چون نفس سگ کردست صیدت

    از آن بستست اندر بند قیدت

    ترا تا نفس باشد با تو همراه

    نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه

    ترا تا نفس باشد هم جلیست

    نیاری دید دیدار نفیست

    تو نفس سگ برون گردان در اینجا

    که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا

    بماندی ره نمیدانی چه گویم

    حقیقت دیده نتوانی چه گویم

    بماندی همچو یوسف در بُن چاه

    بکن صبری که در آخر شوی شاه

    بماندی همچو یوسف زار و مسکین

    که تا برتخت بنشینی به تمکین

    بماندی همچو یوسف مبتلا تو

    برون خواهی شد از چاه بلا تو

    در آخر میندانی اول خویش

    که از نفست حجابی آمده پیش

    حجاب یار جاویدان نماند

    چنین بیچارگی یکسان نماند

    خلاصی هست عاشق را از این چاه

    چو شاهش افکند از چاه درچاه

    خلاصی هست عاشق را بآخر

    که شاه جانش گردد دید ظاهر

    خلاصی هست عاشق را ز زندان

    چو بیرونش کند از حبس جانان

    درین ره چون خلاصت گشت پیدا

    نمانی آن زمان از دید یکتا

    خلاص عاشقان اندر بلایست

    فنا دیدن یقین عین بقایست

    خلاصی هر چه میبینی همین است

    کسی کین دید در عین الیقینست

    تو تا با صورتی نبود خلاصت

    همی گویم در اینجا گـه خلاصت

    تو گر خواهی خلاص خویش اینجا

    بباید مردنت از پیش اینجا

    ز دید خود بمیر و جان جان شو

    ازین تاریکی آنگاهی عیان شو

    ز دید خود بمیر وزنده دل گرد

    که باشد زنده دل در عشق کل فرد

    ز دید خود بمیر و گرد باقی

    که تا مانی حقیقت فرد و باقی

    ز دید خود بمیر و پرده بگسل

    که بی این پرده خواهی گشت واصل

    ز دید خود بمیر و آشنا شو

    توئی از دید صورت کل خدا شو

    ز دید خود بمیر ارکاردانی

    که چون مردی پس آنگه بازدانی

    ز دید خود بیمر ای عاشق مـسـ*ـت

    که در مردن یقین آبت دهد دست

    ز دید خود بمیر و گرد جاوید

    که خواهی بود در آخر تو خورشید

    ز دید خود بمیر و جان جان شو

    چو خورشید جهان در کل عیان شو

    ز دید خود بمیر و جمله ذرات

    که درلاگردی آن گاهی بکل ذات

    چو مردی زندهٔ جاوید گشتی

    بنورت بیشکی خورشید گشتی

    چو مردی زنده مانی جاودان تو

    که باشی باشی آنگه جان جان تو

    چو مردی زنده مانی تا ابد دوست

    بمانی فارغ از نیک و بد دوست

    چو مردی زنده مانی در بر یار

    ترا آن یار هر دم هست دلدار

    چو مردی باش تا یابی تو خود هان

    حقیقت بود بود از دید جانان

    چو مردی زنده مانی در خداوند

    شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند

    ز بود خود اگر داری خبر تو

    بمیرد باز ره از نیک و بد تو
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ز دید شاه هم شهباز دیدند

    حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان

    ز حق عین دلیل آمد بر ایشان

    کنون باید که دل بیدار داری

    دل از دنیا به کل بیزار داری

    بمیری این زمان از دید دنیا

    نه بینی این زمان جز دید مولی

    بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت

    که باید شد سوی مولا حقیقت

    جهان هیچست جز مولی نجویند

    سخن خود هیچ از دنیا نگویند

    تمامت انبیا زین سرّ اسرار

    حقیقت از خدا گشتند خبردار

    همه از جبرئیل آن پیک حضرت

    رسیدند در نمود عزّ و قربت

    ز جبریل امین بیدار گشتند

    ز بود نفس کل بیزار گشتند

    نمود حق بدیدند از یقین باز

    در اینجا گـه رسیدند از یقین باز

    تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت

    که همراه تو است اینجا دلیلت

    دلیلت با تو است و می ندانی

    چنین اینجایگه می باز مانی

    دلیلت با تو اندر راه معنی

    ویست از خیر و شر آگاه معنی

    دلیلت با تو اینجا ره بـرده

    ره خود را بسوی شاه بـرده

    دلیلت با تو اینجا در میانست

    درین پیدا ترا در جان نهان است

    دلیلت با تو و تو بیخبر زو

    چنین افتادهٔ در گفت و درگو

    دلیلت با تو تو آگاه کرده

    همه ذرات تو در راه کرده

    تو زوغافل چنین اینجا بمانده

    برسوائی درین غوغا بمانده

    تو زوغافل چنین مانده در اینجا

    فتاده در میان شور و غوغا

    تو زو غافل دریغا کو ندیدی

    اگرچه وصف او بیحد شنیدی

    اگر وصفش کنم چون دانی اینجا

    به بیرون راه مینتوانی اینجا

    مشو غافل که این معنی یقین است

    که او در اندرونت پیش بین است

    ترا این جبرئیل اینجا بیاید

    که این درهای معنی برگشاید

    دمادم میدهد پیغام جانان

    همی گوید دمادم نام جانان

    تو از پیغام او حرفی ندیده

    یقین حرفی تو از وی ناشنیده

    همه گفتار ما از اوست امروز

    از آن معنی ما نیکوست امروز

    همه گفتار ما از او پدید است

    حقیقت جمله او گفت و شنیداست

    همه گفتار ما از وی عیانست

    دمادم از درین شرح و بیانست

    اگر از گفت او راهی بری تو

    نمود او در اینجابنگری تو

    دمادم اندر اینجا اوبگفتار

    همی گوید درونم سرّ اسرار

    ز گفتارش یقین اینجا جنیدم

    بدام او بمانده خار و قیدم

    که داند تا مر اینجا گـه بنمود

    حقیقت چون بدیدم ذات کل بود

    حقیقت سالکان در دید او یار

    شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز

    هر آنکو دید او بشناخت اینجا

    ز دیدش جان ودل دریافت اینجا

    گروهی آدمش گویند تحقیق

    ز ذات او دمش جویند توفیق

    گروهی علت اولاش گویند

    گروهی آدم معناش گویند

    گروهی گفتهاند اینجاش اعلام

    که اینجا میرساند وحی و پیغام

    گروهی جبرئیلش گفته ازناز

    که بیشک دیده است انجام و آغاز

    همه انوار و اسراری که بوده است

    حقیقت مرد را اعیان نموده است

    تمامت انبیای راز دیده

    یقین در حضرت ایشان رسیده

    بگفته راز جانان پیش ایشان

    ز دید جان بیش اندیش ایشان

    خبردار است و چیزی مینداند

    بجز حق او ز خود چیزی نخواند

    هر آن اسرار کاینجا گفته از یار

    کند عشاق را اینجا خبردار

    از آنش عقل کل خوانده است منصور

    که او از کل نباشد یک زمان دور

    از آنش عقل کل گویند از راز

    که دیده است از عیان انجام و آغاز

    از آنش عقل کل خوانند در دید

    که کلی حق نمیبیند ز توحید

    از آنش عقل کل خوانند در ذات

    که کل میبیند اینجا جمله ذرات

    نمود او ز دیدار است جانان

    حقیقت صاحب اسرار است جانان

    نمود او نداند کس به جز من

    کزو شد شیخ مر اسرار روشن

    نمود او مرا اینجا یقین است

    که اینجا عقل کلم پیش بین است

    حقیقت عقل کل بوده است بنگر

    یقین الهام معبود است بنگر

    از آن حضرت خبردار است اینجا

    از آن بیشک پدیدار است اینجا

    از آن حضرت خبر او میدهد باز

    تو واقف گرد گر میدانی این راز

    از آن حضرت ابی چون راز دارد

    دمادم مر ترا پاسخ گذارد

    خبردارت کند از نیک و از بد

    تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد

    دمادم میخوری در غفلت خویش

    جدا مانده چنین از قربت خویش

    دمی بااو در اینجا آشنا گرد

    که او گرداندت اندر خدا فرد

    دمی را او در اینجا باش یکتا

    که بنماید ترا نقاش اینجا

    تو از الهام بیچون درحقیقت

    زمانی گوش میکن بیطبیعت

    که تا او می چو میگوید همان کن

    بروز اینجایگه مرگوش جان کن

    بگوش جان ازو بشنو در اینجا

    ازو کن رازها باور در اینجا

    دریغا با که میگویم من این راز

    که داند تا بداند این یقین باز

    کسی درخواب رفته او چه داند

    که او در خواب بود خود بداند

    مگر از خواب او بیدار گردد

    در اینجا صاحب اسرار گردد

    چو در خوابی کجا یابی تو معنی

    دریغاره نبردی سوی مولی

    اگر از عقل کل هستی خبردار

    چو ما از عین این هستی خبردار

    ابا ما جبرئیل اندر میانست

    حقیقت شیخ در شرح و بیانست

    ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا

    یقین اندر عیان ماست پیدا

    ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی

    ره معنی ببرده در سخن گوی

    ابا ما جبرئیل اسرار گفته است

    حقیقت جمله از دیدار گفته است

    همه از یار گفت اسرار با ما

    حقیقت بر سر این دار با ما

    همه از یار گفت اینجا حقیقت

    نمود اینجا گـه اسرار حقیقت

    همه از یار گفت اینجای با ما

    از آن گشتیم از دیدار یکتا

    که داند جبرئیلم تا کدامست

    که کار از جبرئیل ماتمام است

    که داند جبرئیل ما در اینجا

    که خواهد مر دلیل ما در اینجا

    که داند جبرئیلم شیخ بیچون

    بگویم با تو این اسرار اکنون

    حقیقت جبرئیلم مصطفایست

    که او کل رازدار پادشاه است

    حقیقت جبرئیل ماست اینجا

    زهر معنی دلیل ماست اینجا

    حقیقت جبرئیلش عقل کل بود

    از آن پیوسته اندر نقل کل بود

    مرا او عین کل اینجاست بیشک

    از آنم دیده از دیدار او یک

    مرا پیغام او داد از خدائی

    مرا بخشید اینجا روشنائی

    مرا پیغام او داد از نمودم

    در اینجا بود او کرده در سجودم

    مرا پیغام او داد از حقیقت

    که بیرون آمدم کل از طبیعت

    مرا پیغام اوداد از عنایت

    رسانید اندرین عین عیانت

    مرا پیغام او داد از یکی باز

    که تادیدم یکی را بیشکی باز

    مرا پیغام او داد از عیانش

    که واصل هستم از شرح و بیانش

    مرا پیغام اوداده است از دید

    که یکی گردد اندر عین توحید

    مرا پیغام او داده است اینجا

    درم از بود بگشاده است اینجا

    مرا پیغام او داده است الحق

    که چون حقی ز حق میگو اناالحق

    اناالحق من ز قول او ز دستم

    یقین در قول وفعل او بدستم

    مرا جبریل کلی ذات اویست

    از آن اینجا مرادر گفتگویست

    مرا بیواسطه اینجا یقین اوست

    از آن ای شیخ دین در گفت و گویست

    چو او جبریل راه ماست اینجا

    یقین جبریل شاه ماست اینجا

    زهی جبریل ما به ز آن دیگر

    زهی اعیان ما اعیان دیگر

    چه میگویم بگو ای شیخ دیندار

    که باشد این سخن ما را خریدار

    بمگذر این زمان از عقل کل تو

    دمادم گوش میکن نقل کل تو

    که نقل من همه از مصطفایست

    که او جبریل جمله انبیایست

    بمعنی و بصورت رهنما اوست

    ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست

    زهی مهتر که منصور است رازست

    در اینجا بازبین اعتراز و نازست

    زهی مهتر که هستی رهنما تو

    گزین انبیا و اولیا تو

    حقیقت هرچه بینی مصطفا بین

    محمد در همه نور خدا بین

    تو منگر هیچ بی احمد در اینجا

    ز احمد بنگر اندرهر در اینجا

    حقیقت شیخ اندر مجلس ما

    حقیقت زر شده از وی مس ما

    که بیشک آمد آن را کیمیایست

    که او از کیمیای آن بقایست

    تو اندر کیمیاگر راه داری

    کنی مس را بزرگرهوشیاری

    ز دید کیمیای شرع بگذر

    که گردد ناگهانت مس چون زر

    مس تو از شریعت زر شود هان

    ازین سرور مـسـ*ـت بازد شود هان

    از آن سو مگذر و بنگر درین راز

    که گرداند ترا از خود سرافراز

    ازین سروردمی بگذر یقین تو

    کزو گردی حقیقت راه بین تو

    ازین سرور که منصور است برادر

    یقین منصور از او آمد خبردار

    ازین سرور منم پیروز امروز

    بنور عشق او گشته دل افروز

    ازین هر دو منم امروز دیندار

    اناالحق میزنم از وی درین دار

    ازین سرور منم جانان شده کل

    ز دید بود خود پنهان شده کل

    ازین سرور منم بیشک خداوند

    خداوندم چنین کردست در بند

    ازین سرور منم واصل در اینجا

    ز وصل او گشاده در در اینجا

    ازین سرور منم امروز سرور

    ز عشقش بازم این جاجان و هم سر

    سر و جانم بمهر او ببازم

    که جز او نیست اینجا سرفرازم

    جمالش در درون جان نهانست

    جمالش در همه چیزی عیان است

    جمالش در دل و در جان واصل

    نمیبینی تو او را شیخ حاصل

    ببین تا چند بارت گفتم این راز

    نمییابی تو این معنی کل باز

    به بین تا چند بارت باز گفتم

    در اسرار هر نوعی بسفتم

    جنید اینجا ز دید مصطفایست

    که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست

    نه این هر سه یکی باشد ز اعیان

    تو دید مصطفی دان دید جانان

    جنیدا بهترین دینست احمد

    درون دیده ره بین است احمد

    هر آنکو مصطفی در خود عیان دید

    ز دید مصطفی بس دید جان دید

    هر آنکو مصطفا را یافت بیشک

    بسوی مصطفا بشتافت بیشک

    هر آن کو مصطفی دیده است اینجا

    حقیقت عین توحید است اینجا

    ز دید احمد مرسل یقین دان

    ازو هر مشکلی حل این، یقین دان

    اگر اینجا به بینی مصطفایت

    همین جاگه به بینی مربقایت

    اگر اینجا رخ او باز بینی

    درون ذرهها زو راز بینی

    اگر اینجا رخ او یافتی باز

    بمعنی و بصورت شو سرافراز

    الا ای شیخ چونست این معانی

    ز من بشنو که چونست این معانی

    حقیقت نور ذات آمد محمد

    از آن عین صفات آمد محمد

    ازو بشناس اینجا قربت دوست

    کزو اینجا رسی در حضرت دوست

    بدان احمد که احمد یافت در خویش

    حجاب عشق را برداشت از پیش

    بنورش تا ابد اینجا بقا دید

    ز نور عرش اینجا با صفا دید

    بنورش راه کرد او سوی منزل

    بمنزل در رسید و گشت کامل

    بنورش راه شرع حق عیان یافت

    بمنزل در رسید و جان جان یافت

    بنورش گر در اینجا راز بینی

    مر او را هم ز خود می باز بینی

    بنورش هرچه دیدم راز دیدم

    که او را در حقیقت باز دیدم

    ازو من ساختم اینجا اناالحق

    مرا برگفت هان برگوی الحق

    مرا او گفت چندین بار گفتم

    اناالحق شیخ اندر دار گفتم

    هر آنچه سرور ما گفت ما را

    یقین مانیز آن گفتیم اینجا

    ازو گفتیم و از وی باز گوئیم

    ازو هر لحظه این سر باز گوئیم

    ازو گفتیم ما اینجا حقیقت

    مر این سر نهان پیدا حقیقت

    ازو گفتیم ما اینجا هوالله

    اناالحق ما زدیم از ما سوی الله

    کجامردی که اینجا بشنود راز

    حقیقت اندر اینجا بنگرد باز

    بدین ما که آن دین خدائیست

    حقیقت عشق آیین خدائیست

    بدین ما اگر ره میبری تو

    ز هفتم آسمانها بگذری تو

    بدین ما در اینجا سر فرود آر

    که از دینم به بینی تو رخ یار

    بدین ما هر آنکو رغبت آرد

    دمی در دین ما او پای دارد

    ز دین ما شود اینجا یقین او

    خدا خود میشود اندر یقین او

    حقیقت مـسـ*ـتی اندردین ماهست

    در آخر نیستی آئین ما هست

    اگر از نیستی ره باز بینی

    تو هم در نیستی این راز بینی

    ره عشاق اندر نیستی بود

    ز عین نیستی دیدند معبود

    ره عشاق اندر نیستی خاست

    که اندر نیستی هستیش پیداست

    ز هستی گر رسی در نیستی باز

    تو اندر نیستی گردی سرافراز

    ز هستی گر رسی در قربت دوست

    حقیقت نیست بینی حضرت دوست

    دمی بی نیستی اینجا مزن دم

    حقیقت نیستی بنگر دریندم

    بود این هستی اشیا پدیدار

    که عین نیستی بد ناپدیدار

    مرین معنی ندانم با که گویم

    ویا زین سر درین معنی چه جویم

    ز اول چون ندانی آخرت چون

    شود بیشک بظاهر معنیت چون

    چواول می ندانی آخر کار

    چگونه آید اینجاگه پدیدار

    چواول می ندانی رازت اینجا

    کجا بوده است و چون آغازت اینجا

    چو اول می ندانی وحدت کل

    چگونه رهبری در حضرت کل

    چو اول می ندانی اولینت

    چگونه بازی بینی آخرینت

    چو اول می ندانی ماندهٔ تو

    اگرچه صد معانی خواندهٔ تو

    چو اول می ندانی ذات اینجا

    کجادانی عیان آیات اینجا

    ز اول شو خبردار حقیقت

    از اول دان مر اسرار حقیقت

    از اول شو خبردار یقین تو

    در آخر اول اینجا گـه ببین تو

    از اول گرم آخر راه داری

    از این معنی دل آگاه داری

    دلی باید که او نبود مبدل

    که اینجا باز بیند سرّ اول

    دلی باید در اینجا صاحب اسرار

    که از اول بود شیخا خبردار

    دلی باید از اول بینشان او

    که آخر باز بیند جان جان او

    از اول شیخ میباید خبر داشت

    پس آنگاهی به آخر پرده برداشت

    از اول گر شوی اینجا خبردار

    چو منصورت کند از عشق بردار

    مرا مقصود ای شیخم چه چیز است

    نخواهم جسم و جان جانان عزیز است

    مرا مقصود اول ذات جانان

    کنون اعیان در این ذرات جانان

    مرا مقصود از اول یار بوده است

    کنون اینجا در این گفتار بوده است

    دراول نیستت بود این زمان هست

    کجا او را هلم او را من از دست

    برین دست بریده گوش دارم

    ورا کزوی در این سر هوش دارم

    در آخر اولم شیخا ببین باز

    چه میخواهی ز اول راز آغاز

    در آخر اولم اینجا نظر کن

    ز اول بود جانت را خبر کن

    در آخر اولیم شیخا عیانست

    نمیبینی که در شرح و بیانست

    در آخر اولم شیخا پدید است

    اباتو اندرین گفت و شنید است

    ابا دید تو شیخا ساخت امروز

    زهی معنی ترا پرداخت امروز

    یقین میگویمت شیخا که مائیم

    که دید خود دمادم مینمائیم

    در این حق الیقین راه بینان

    ترا تقریر کردم هان یقین دان

    حقیقت شیخ این از خود شنو باز

    ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز

    مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا

    که تا در حق نباشی غره اینجا

    سخنهایم همه باتست در دید

    نه با دیگر بصورت عین تقلید

    ز توحید عیان خواهم نمودن

    ترا من جان جان خواهم نمودن

    عیان بنمایمت روشن چو خورشید

    چنان کان را همی بینی تو جاوید

    عیان بنمایمت اینجایگه من

    درونت با برون دیدار شه من

    عیان بنمایمت در دید بیچون

    یکی گردانمت من بیچه و چون

    مرو بیرون ز خود شیخا زمانی

    ز معنی می شنو هر دم بیانی

    مرو بیرون زخود در لاوالا

    که تا در عشق گردانمت یکتا

    مرو بیرون ز خود شیخا دمادم

    که اینجا گـه رسانم اندر آن دم

    مرو بیرون زخود شیخا در اسرار

    که تا آرم ترا قربت پدیدار

    ابا خود آشنا باشد یقین او

    ابا خود او بود در گفت و در گو

    ابا خود آشنای لامکان است

    مکان را جملگی دیدار جانست

    کنون او در مکان ز آن راز دارد

    ولی در لامکان اعزاز دارد

    کنون اندر مکان دید دیدت

    نه با من با همه گفت و شنیدت

    یکی بیچون شناسم در خدائی

    ورا کو نیستش هرگز جدائی

    دوئی نبود که بیچونست جانان

    حقیقت هفت گردونست جانان

    چو جانان آفتاب و ماهتاب است

    که خورشید و مهش در تک و تابست

    ورای ذات او چیز دگر نیست

    بجز منصور کس را زوخبر نیست

    حقیقت از یکی اعیانست پیدا

    اگر نه در دوئی جانست پیدا

    ز یکی گر شوی بیرون ندانی

    میان خاک و خون بیشک نمانی

    یکی بین و مرو بیرون زخویشت

    که بنهاده است او اعیان پیشت

    ز اعیان یاب دیدار الهی

    کز اعیانست اسرار الهی

    گر از اعیان خبرداری تو مائی

    ابا اعیان من کن آشنائی

    گر از اعیان خبرداری حقیقت

    ز باغ ما تو برداری حقیقت

    گر از اعیان خبرداری فنا باش

    که رویت چون نمود اینجای نقاش

    چو در اعیان خود راهی نبردی

    نه صافت خوانم این جا و نه دُردی

    چنین پیدا جمال یار پنهان

    بهرزه میدهند اینجایگه جان

    چنین پیدا جمال یار اینجا

    ازو منصور برخوردار اینجا

    چنین پیدا جمال بینشانی

    دمادم گفته او راز نهانی

    چنین پیدا جمال بیچه و چون

    فکنده نور خود برهفت گردون

    چنین پیدا جمال شاه عالم

    نماید وصل خود اینجا دمادم

    چنین پیدا جمال ذات اینجا

    یقین درجمله ذرات اینجا

    چنین پیداست شیخا بیچه و چون

    توئی اکنون که گفتی بیچه و چون

    همه اینجا توئی اندر جمالت

    نمودار است اعیان وصالت

    همه اینجا توئی چیزی دگر نیست

    که بیند مر ترا چون راهبر نیست

    همه اینجاتوئی و رهبر خود

    یقین اندر عیان خیر و شر خود

    همه اینجاتوئی جمله نکوئی

    حقیقت خود تواندر گفتگوئی

    همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز

    که میگویندش اینجا از عدم نیز

    همه اینجاتوئی ای ذات بیچون

    که میخوانی همه آیات بیچون

    همه اینجا توئی بیشک حقیقت

    که پیدائی یکی در یک حقیقت

    ز پیدائی خود هستی یگانه

    تو خواهی بود با خود در میانه

    توخواهی بود شیخ و کس نباشد

    بجز تو در جهان بس نباشد

    در این اسرار شیخا در یقینی

    بجز حق هیچ در عالم نبینی

    حقیقت آنکه در حق هست باقی

    بماند جاودان اویست باقی

    حقیقت آنکه شد هست هوالله

    بماند جاودان هست هوالله

    درین اسرار شیخا در یقینی

    بجز جبار در عالم چه بینی

    اگر مردی ز خود دایم بمانی

    بذات جاودان قایم بمانی

    اگر مردی زخود جاوید گشتی

    ز نور ذات حق خورشید گشتی

    همه مردان ز دید خود بمردند

    از آن در راه معنی گوی بردند

    همه مردان بمردند از صور هان

    برستند آن زمان از خیر و شر هان

    چنین بین شیخ دمدم میر از خود

    درین دنیا تو عبرت گیر از خود
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بکنج خلوت دل باش ساکن

    که تا باشی ز هر آفات ایمن

    بکنج خلوت دل گرد واصل

    تو در خلوت بکن مقصود حاصل

    بکنج خلوت دل راز میجوی

    همان گم کردهٔ خود باز میجوی

    بکنج خلوت دل یار میبین

    یقین بیزحمت اغیار میبین

    بکنج خلوت خود در یکی باش

    تو ذات صرف اینجا بیشکی باش

    بکنج خلوت دل جوی جانان

    که بنماید رخت ناگاه سلطان

    چو درخلوت سرای جان درآئی

    حقیقت بنگری دید خدائی

    به از خلوت مدان اینجا حقیقت

    حضوری جوی بی عین طبیعت

    به از خلوت مدان گر راز دانی

    که درخلوت رسد سر معانی

    به از خلوت چه باشد نزد عشاق

    که در خلوت شدند ایشان یقین طاق

    حضور خلوت از بازار خوشتر

    حقیقت زندگی با یار خوشتر

    حضور خلوت اینجاگه طلب کن

    دلت با جان حقیقت با ادب کن

    حضور خلوت عشاق در یاب

    ازین عین دوئی خود طاق دریاب

    دمی با یار به اندر خلوت دل

    به از بغداد و مصر و چین و موصل

    دمی با یار اندر خلوت عشق

    کزویابی حقیقت قربت عشق

    دمی با یار به ازملک عالم

    چه میگوئی چه میجوئی در این دم

    بخلوت جوی یار خویشتن باز

    گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز

    بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ

    که در خلوت شوی ای شیخ بالغ

    حضور خلوتست اینجای بنگر

    توی در خلوت یکتای بنگر

    نموددوست درخلوت عیانست

    که درخلوت یقین دیدار جانست

    بسی در خلوت اینجا چله دارند

    هوای صورتی در کله دارند

    نیرزد خلوت ایشان پشیزی

    چنین گفتست با من آن عزیزی

    که در خلوت نشستن آن نشاید

    که جز جانان نه بیند دید باید

    هوای غیر نبود در درونش

    بجز یک سیر نبود در درونش

    بجانان ذات او قائم نماید

    نمود او یقین دایم نماید

    چنان دست از همه عالم بشوید

    که جز اسرار با جانان نگوید

    اباجانان دمادم گوید او راز

    که تا جانان کند اورا سرافراز

    ابا جانان چنان باشد یگانه

    که با جانان بماند جاودانه

    ابا جانان چنان مشتاق باشد

    که در جانان حقیقت طاق باشد

    ابا جانان شودیکتای جانان

    ز پنهانی بود پیدای جانان

    ابا جانان بود یکتای این جا

    یکی بیند همه ذرات اینجا

    حضور جان و دل دارد چنان گم

    که باشد بیگمان مانند قلزم

    حضورش از یکی آید پدیدار

    شود در هر دو عالم صاحب اسرار

    حضورش بیشکی در یک نماید

    ز دید عشق ما پیدا نماید

    همه چیزی ازو یکتا بود کل

    ز دید عشق ناپیدا بود کل

    از اول تا به آخر یار بیند

    یکی اندر یکی دیدار بیند

    بجز یکی نداند در حقیقت

    بجای آرد همه شرط شریعت

    اگر بیشرع آید فرع دانش

    بجز زندیق در این سر مخوانش

    اگر بسپارد اینجا گـه ره شرع

    بخلوت در بیابد مرشه شرع

    چنین کردند اینجا پاکبازان

    ره تحقیق جسته کارسازان

    حقیقت چون در خلوت نشینی

    یقین باید که جز یکی نه بینی

    بشرع احمد اینجا پاکدل باش

    تو اندر پاکبازی یاب نقاش

    حضور خلوت از روی زمین به

    ز ذات کل یقین عین الیقین به

    چو در خلوت نشینی پیشه سازی

    ز ذات کل حقیقت سرفرازی

    نه اندر بند آن باشی که آن دست

    ترا بوسند درخلوت جهان دست

    بت ره باشی آن دم نزد جانان

    کجا بستانی آنگه مرد جانان

    بت خود بشکن از دیدار بیشک

    ز جانان باش برخوردار بیشک

    حقیقت بت ترا مر دوست آمد

    از آن مغزت حقیقت پوست آمد

    که خود را دوست داری در برخلق

    همی ترسی تو از خیر و شر خلق

    اگر از عین دنیا این تمامت

    که خواهی تا بماندنیک نامت

    بنام وننگ اینجا در نمازی

    تو پنداری که بیشک کارسازی

    بنام وننگ جانت رفت بر باد

    کجا بینی تو ذات خویش آباد

    بنام و ننگ در مکری بمانده

    ز سرّ عشق یک نکته نخوانده

    بنام وننگ میخواهی بسربرد

    بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد

    ز ننگت چیست چون نامی نداری

    بجز حسرت دگر کامی نداری

    تو از بهر ریای خلق تحقیق

    بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق

    یقین دلق تو زنار است اینجا

    ابا تو لایق نار است اینجا

    بسوزان دلق آنگه خود بسوزان

    تو نام نیک را و بد بسوزان

    اگر رویت حقیقت در خدایست

    ابا اوباش کو خود رهنمایست

    چرا در بند خلقی بازمانده

    در آن خلوتسرای راز مانده

    طمع یکبارگی باید بریدن

    ز خلق آنگه جمال شاه دیدن

    طمع زین ناگهان آخر ببر تو

    شنو این نکتهای همچو در تو

    طمع زینها ببر اینجا به تحقیق

    که به زینت ندیدم هیچ توفیق

    بکار تو کجا آیند اینان

    کجاکار تو بگشایند اینان

    همه درمکر و زرق ونام و ناموس

    بمانده درنهاد خود بافسوس

    همه مردار و هم مردار خوارند

    یقین میدان که چون مردار خوارند

    دلم بگرفت شیخ از دید دو نان

    از آن میگویمت اینجا ببرهان

    طمع زینها بیکباره بریدم

    که تا اینجا یقین جانان بدیدم

    طمع زینها بریدم در خدائی

    که تادیدم وصال خود نمائی

    طمع زینها بریدم در حقیقت

    سپردم آنگهی راه شریعت

    طمع ببریدهام از هر دو عالم

    که تا میگویم این سر دمادم

    بجز حق این همه باطل شناسم

    از اینان کی در این معنی هراسم

    بجز حق این همه خار جهانند

    که چون سگ هر نفس هر سو جهانند

    اوائل این چنین دیدم حقیقت

    از اینان ذات بگزیدم حقیقت

    چوذات حق در ایشانست موجود

    مرا آن ذات بد از جمله مقصود

    همه دارند لیکن چون ندارند

    حقیقت آمده بیچون ندارند

    اگر دارند اما این حقیقت

    حقیقت شیخ حق است ای رفیقت

    ابا دارند اما این حکایت

    حقیقت شیخ دور است از شکایت

    مرا مقصود ازین گفتار آنست

    که شرع اندر میان ذات جانست

    شریعت گفتمت تا راز دانی

    حقیقت ذات ایشان باز دانی

    که چندی در میانه این چنیناند

    گمان در پیش کرده بییقیناند

    بسی دیدم ملامت من از اینان

    ولیکن خاطر اسرار بینان

    درین ره مر مرا داده است تحقیق

    همی بینم دراینجا اهل توفیق

    مرا کار است با ایشان حقیقت

    چه کارم شیخ با اهل طبیعت

    همه در ذات یکی مینماید

    ولیکن گفتن ایشان را نشاید

    مر این اسرار ای شیخ جهان تو

    همی گویم که هستی در میان تو

    نمیدانند هر چندی سر از پای

    رموز ما در اینجا گاه بگشای

    سراپای حقیقت دیدهام من

    همه کون و مکان گردیدهام من

    حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست

    اگرچه در حقیقت این همه اوست

    بنور حق مزین شرع بشناس

    ز حق مراصل را با فرع بشناس

    همه زین کار هانه رخ نمودند

    به هر صورت یقین ما را نمودند

    نظام کار عالم ار بدانست

    که نیکان راعیانی در عیانست

    چنین افتادهٔ از شرع در فرع

    که تا تو بازدانی اصل با فرع

    کمال شرع از آن تحقیق دارد

    که ذات مصطفی توفیق دارد

    ابوجهل لعین باشد چو احمد؟

    حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟

    کجا فرعون باشد همچو موسی

    که او حق بدفراز طور سینا

    کجا نمرود ابراهیم باشد

    کزین معنی حقیقت بیم باشد

    تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید

    حقیقت ذات بیچون بیشکیاید

    که ره بسبودهاید اندر خدائی

    شما را می نهبینم در خدائی

    چنین افتاد سرّ عشقبازی

    مدان اسرار ما شیخا ببازی

    از اول عزلتی خوش داشتم من

    ز عزلت بهرهها برداشتم من

    ز عزلت یافتم سر کماهی

    ز خلوت یافتم دید الهی

    ز عزلت یافتم اسرار بیچون

    مرا بخشیده او اسرار بیچون

    ز عزلت یافتم اسرارها کل

    از آنم در همه دیدارها کل

    ز عزلت در درون خلوت دل

    شدم ای شیخ در دیدار واصل

    ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین

    بخلوت جملهٔ اسرار خود بین

    تو عزلت جوی و در عین الیقین شو

    در اینجا در حقیقت پیش بین شو

    اگر عزلت گزینی همچو عنقا

    تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا

    اگر عزلت گزیدی درخودی تو

    برون آیی ز نیکی و بدی تو

    اگر عزلت گزینی در عیانت

    نماید دید بیشک دید جانت

    اگر عزلت گزینی صاحب درد

    شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد

    اگر عزلت گزینی همچو عشاق

    شوی ای شیخ عالم همچو من طاق

    اگز عزلت گزینی همچو مردان

    حقیقت ذات خود را فرد گردان

    به از عزلت گزینی از سر درد

    نمانی جاودان از جان جان فرد

    اگر عزلت گزینی در لقایت

    نماید رخ حقیقت جانفزایت

    حقیقت جوی عزلت تا توانی

    که چون عزلت کنی این خود بدانی

    حقیقت جوی عزلت همچو مردان

    ازینان خویشتن آزاد گردان

    حقیقت دردسر میدان تو دنیا

    ز دنیا عزلت دیدار مولا

    ز دنیا حظ روح خویش بردار

    عیان فتح و فتوح خویش بردار

    تمامت انبیاء در عزلت خویش

    حقیقت یافته از قربت خویش

    چو میدیدند کین دنیای ناساز

    نخواهد بود با کس نیز دمساز

    کناره زین جهان کردند ایشان

    که سودی نیست زینجای پریشان

    حقیقت سوددنیا چیست طاعت

    به از این نیست این عین سعادت

    چو دنیا کنده پیر گوژپشتست

    بسا پرورده و آنگه بکشتست

    تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا

    که بیشک تو نخواهی مرد آنجا

    جهان و هرچه در روی جهان است

    همه از ذات حق عکسی عیان است

    جهان بیوفا نوری ندارد

    دمی بیماتم او سوری ندارد

    بلا و محنت است این دار دنیا

    که شد از عشق برخوردار دنیا

    جهان بیگانهٔ دان در ره عشق

    اگر هستی حقیقت آگه عشق

    جهان بیگانهٔ چون آشنایست

    وفا از وی مجو که بیوفایست

    جهان بیگانهٔ مردار خواراست

    بنزدعاشقان مردار، خوار است

    جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است

    بنزد عاشقان خوان سپنج است

    جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا

    در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا

    جهان بگذار شیخ و در نهان شو

    چو کردی پشت بر وی جان جانشو

    جهان بگذار شیخ و راستی کن

    ز دید او نظر در کاستی کن

    جهان بگذار تا جاوید گردی

    تو در عین عیان خورشید گردی

    جهان بگذار همچون عاشقان تو

    چه میجوئی به آخر زین جهان تو

    جهان بگذار تا رویت نماید

    مکن گوشت بوی کویت نماید

    جهان بگذار ای شیخ جهان بین

    جهان چبود خداوند جهان بین

    جهان بگذار و در حق پیش بین گرد

    که تا مانی تو در عین الیقن فرد

    جهان بگذار و در یکی قدم زن

    وگرنه در ره مردان قدم زن

    ره مردان طلب مانند مردان

    طلب کن علم و بگذر زینجهان هان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    پنهان توداری

    نظر اینجا مگردان آخر کار

    اناالحق گوی ای دلدار با یار

    نظر آخر مگردان تا به بینند

    کسانی کاندرین صاحب یقینند

    نظر آخر مگردان اندر این راز

    اناالحق گوی بی نقش صورباز

    نظر آخر مگردان از دل من

    اناالحق گوی بی نقش گل من

    نظر آخرمگردان این جهان بین

    حقیقت ازدمت راز نهان بین

    نظر داری تو با ما راز آنیم

    که اینجا گاه غوغای جهانیم

    نظر داری تو با ما از دل و جان

    که میگوئیم رازت از دل و جان

    نظر داری تو با ما در حقیقت

    کاناالحق میزند خون طبیعت

    نظر داری تو با ما آخر کار

    که بنمائی جمال خویش اظهار

    نظر داری تو با ما از عنایت

    نظر کرده ببخشیده هدایت

    نظر داری تو با ما بیش از آنی

    که اینجا دادیم راز نهانی

    نظر داری توبا ما ای خداوند

    که تا بیرون کنی مسکین از این بند

    نظر داری تو با ماراست اینست

    مرا از ذات خود در خواب اینست

    چنان کاول نمودی آخرم آن

    نمائی تا بود ذات تو یکسان

    چنان کاول نمودی آخر کار

    همان لـ*ـذت ز ذات خود پدیدار

    چنان کاول نمودی راز بیچون

    همان بنمای اینجا بیچه و چون

    چنان کاول نمودی جان جانم

    همان بنمای در آخر عیانم

    چنان کاول نمودی بود بودم

    همان بنمای آخر در نمودم

    همان کاول نمودی بازم اینجا

    نما تا جسم وجان در بازم اینجا

    حقیقت من کیم اعیان توئی دوست

    درون جان ودل پنهان توئی دوست

    به پنهانی دلم بردی و جانم

    عیان بر تا همه خلق جهانم

    کنند اقرار بر منصور اعیان

    که سر میبازد از عشق دل و جان

    دریغا از نمودت چون کنم من

    که خواهد ماند این اسرار روشن

    دلم خونست اندر قربت تو

    نخواهددید جز از حضرت تو

    دلم خونست در راهت فتاده

    دمادم خون ازو اینجاگشاده

    دلم خونست اندر پاکبازی

    حقیقت یافت از تو بینیازی

    دلم خونست در خاک و طپانست

    بامید تو اینجا او عیانست

    دلم خونست از سودای عشقت

    بمانده درجهان رسوای عشقت

    دلم خونست وجانم غرقه در خون

    فتاده راز تو از پرده بیرون

    ز سودای تو در خونم چنین راز

    نظر کن در دل مسکین افکار

    ز سودای تو درخونم بمانده

    بیک ره دست از خود برفشانده

    جمال خویش بنمودی مرا تو

    فکنده مر مرا اندر فنا تو

    دل مسکین من خاک ره تست

    میان خاک و خون او آگه تست

    نبایستت از اول رخنمودن

    ز ما جان و دل اینجا گـه ربودن

    چو بنمودی و بربودی چه گویم

    توئی اندر درون اکنون چگویم

    توئی جانا کنون منصور گم شد

    از اول تا بآخر در فنا بد

    کنون گم شد دل منصوراینجا

    توی درجسم و جان کل نور اینجا

    منزه دانمت درعین توحید

    یکی دیدم یکی دیدم یکی دید

    یکی دیدم ز تو در بینشانی

    از آن کردم در اینجا جان فشانی

    یکی دیدم ز تو اعیان ذرات

    از آن من وصف تو میخوانم از ذات

    یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست

    منم محو و در اینجا جز دوئی نیست

    یکی دیدم ترا اندر لقایت

    از آن خواهم شد اینجا گـه فدایت

    فنایت را بقائی بخش ما را

    در آخر کل بقائی بخش ما را

    فنایت خوشتر آمد در نمودم

    که در اول فنای محض بودم

    فنایت خوشتر آمد در عیانم

    ازآن گشتم فنا زیرا که دانم

    که در عین فنا بینم ترا من

    فنا دانم یقین اسرار روشن

    عیانت کردهٔ با ما دمادم

    از آنم در فنای عشق خرم

    نماندم عقل و جان و دل بیکبار

    همی گویم که اینجا پرده بردار

    از این پرده که در کون و مکانست

    هزاران شور اینجا و فغان است

    عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو

    نمود خود بدان پیوستهٔ تو

    حقیقت پردهٔ ذات تو بستست

    از آنم پرده اینجا گـه گسسته است

    چنانت عاشقم در عشقبازی

    که اندر پرده کردی بـرده بازی

    چنانت عاشقم اینجا در اسرار

    که کلّی پرده کردم باز ای یار

    دریدی پردهٔ منصور مسکین

    ز شوق مهر خود نی از سرکین

    دریدی پردهٔ ما را بیکبار

    نه بس بود این که کردستیم بردار

    دریدی پردهٔ ما در جهان تو

    پس آنگه کردیم شور و فغان تو

    دریدی پردهٔ ما در حقیقت

    که تا دیدیم یک دیدار دیدت

    دریدی پردهٔ ما تا بدانند

    ولیکن دوست این یکتا بدانند

    جمالت از پس پرده عیان است

    از آن شور اناالحق درجهانست

    از آن شور اناالحق خاست اینجا

    که وصل تو به کل پیداست اینجا

    از آن شور اناالحق درنمود است

    که رخسار تو دیدارم نمود است

    از آن شوراناالحق خاست در دل

    که دیدار عیانم هست حاصل

    از آن شور اناالحق خاست در جان

    که پیداگشت این اسرار پنهان

    جهان جان توئی و سر مطلق

    که میگوئی ز ذات خود اناالحق

    اناالحق خود زدی در ذات منصور

    بگفتی تا شدی در عشق مشهور

    زبانم لال شد از گفتن دوست

    که میبینم یقین مغز تو از پوست

    ابا تو این زمان راز است فاشم

    ندانم من کیم ذات تو باشم

    ابا تو جان و سر اندر میانست

    اناالحق گوی ذاتت عین جانست

    چه چیزی جملهٔ در جملگی گم

    همه قطره توئی اعیان قلزم

    از آنت دمبدم من بحر خوانم

    که در بحر تو من غواص زانم

    مرا از بحر تو دیدار بوده است

    که از بحر توام جوهر نموده است

    مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار

    که آن میبینم اندر جمله دیدار

    مرا از جوهر عشقت حقیقت

    نمودار است ازدیدار دیدت

    تو فانی باشی و هر دو توئی دوست

    حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست

    توجانی و تنی و بود بودی

    درین تن بود بود خود نمودی

    چنان منصور با تو درجهانست

    که بیشک با تودر شرح و بیانست

    چنان منصور باتو در نمود است

    که کلی با تو درگفت و شنود است

    بکش منصور جانا هم دراینجا

    که بگشادی ورا کلی در اینجا

    تو میدانی حقیقت راز منصور

    توئی انجام و هم آغاز منصور

    اگر صد سال باشم بر سر دار

    تراگویم حقیقت وصف دلدار

    حقیقت حبّهٔ نبود درین راه

    توئی از وصف ذات خویش آگاه

    توی از وصف خود آگاه و کس نه

    بجز تو درجهان فریادرس نه

    توئی در وصف خود پیوسته گویا

    توئی مر ذات خود پیوسته جویا

    توی اینجا شناسای کمالت

    نمای آنگاه خود خواهی وصالت

    توئی اینجا شناسای وجودت

    حقیقت خویش دانی بود بودت

    تو بیشک واقفی برجمله اشیا

    همه اشیا ز ذات تست پیدا

    تو بیشک واقفی بر درد عشاق

    توئی در آخرین مرمرد عشاق

    تو بیشک واقفی در عین هستی

    نمود ذات خود خود میپرستی

    تو بیشک واقفی بر کل اسرار

    توئی ذات خود اینجاگه طلبکار

    تو بیشک در درون جان حقیقت

    بخود پیدا زجان پنهان حقیقت

    توئی گفته اناالحق در جهانت

    اناالحق کرده واقف دوستانت

    توئی گفته اناالحق خود بخود تو

    یقین فارغ شده از نیک و بد تو

    توئی گفته اناالحق بر سر دار

    همه عشاق را کرده خبردار

    توئی گفته اناالحق بر زبانم

    من بیچاره رسوای جهانم

    توئی گفته اناالحق در جهان تو

    توئی هستی همه کون و مکان تو

    توئی گفته اناالحق با همه تو

    فکنده بود من در دمدمه تو

    تو گفتی و مرا بردار کردی

    مرا از خویش برخوردار کردی

    تو گفتی در میان منصور بردار

    حقیقت او ز گفت تو خبردار

    جهانی عاشقان در جستجویت

    فتاده در پی این گفتگویت

    جهانی عاشقان اینجا طلبکار

    ترا و تو چنین اندر سردار

    جهانی در جهان گفت و گویند

    ترا اینجایگه در جستجویند

    برافکن پردهٔ عزت ز دیدار

    نمود خود تمامت را پدیدار

    برافکن پرده از رخسار جانا

    نما بر عاشقان دیدار جانا

    برافکن پرده تا رویت به بینند

    کسانی کاندرین سر در یقینند

    برافکن پرده از دیدار هستی

    که تا توبه کنند از بت پرستی

    برافکن پرده و خلقی بسوزان

    ولی منصور را کلی بسوزان

    برافکن پرده ای جان خلایق

    بکن امروز مهمان خلایق

    برافکن پردهٔ عزلت درین راه

    همه گردان ز فعل خویش آگاه

    برافکن پرده از منصور بنیوش

    لباس سرّ خود در جمله درپوش

    برافکن پرده از عین تمامت

    که بگرفتست این شور و قیامت

    برافکن پرده از شمع حقیقت

    منور کن رخ جمع حقیقت

    برافکن پرده از شمع سرافراز

    وجود جمله همچون شمع بگداز

    برافکن پرده ای شمع جهانسوز

    وجود جمله هم جان و جهانسوز

    برافکن پرده ای شمع جهان تو

    که تا بینندت ای جمع جهان تو

    برافکن پرده چون منصور حلاج

    وجود عاشقان را ساز آماج

    برافکن پرده از روی همایون

    که راز از پرده افتادست بیرون

    برافکن پرده از عین العیانت

    که تا بینند مر خلق جهانت

    برافکن پرده از دیدار عشاق

    که با تست این زمان اسرار عشاق

    برافکن پرده ورنه من کنم باز

    که خواهم گشت در راه تو جانباز

    برافکن پرده ورنه من حقیقت

    کنم باز و شوم روشن حقیقت

    برافکن پرده و بنمای خورشید

    که کشتی عاشقان از بهر امید

    برافکن پرده و بنمای رویت

    که کل افتند اندر خاک کویت

    جمال خویش کن اظهار برخویش

    مر این پرده کنون بردار از پیش

    جمال خویش کن اظهار ما را

    بکن در عشق برخوردار ما را

    جمال خویش کن اظهار جانا

    همی گویم ترا بردار اینجا

    دل عشاق در ذاتت اسیر است

    رخش مهر است یا بدر منیر است

    دل عشاق افتاده است در خون

    که تا از پرده کی آئی تو بیرون

    دل عشاق در خونست جانا

    که وصفت آخرت چونست جانا

    نه چندانست وصلت در دل و جان

    که بتوان گفت اینجا گاه آسان

    نه چندانست دیدار تو دیدن

    حقیقت آخر کار تو دیدن

    نه آسانست با تو عشـ*ـق بـازی

    که بتوانی که با کس عشقبازی

    نه آسانست اینجا دیدن تو

    بجان میبایدت بخریدن تو

    نه آسانست اینجا عشقت ای یار

    ولی خواهم که گردم ناپدیدار

    دم وصلت نه کل بینم حقیقت

    که میبینم من اینجاگه حقیقت

    دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا

    که بیشک ناشده وصلم در اینجا

    دمی وصلی ز کل بخشم عیانم

    که کرده همچو این گفتار جانم

    دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را

    که پنهان کردم اندر تو عیان را

    وصال کل مرا میباید و بس

    که تا کارم یقین بگشاید و بس

    وصال کل مرا میباید ای یار

    که این پرده براندازم بیکبار

    وصال کل مرا میباید ای دوست

    که یکباره بسوزانم رگ و پوست

    وصال کل مرا میباید ای جان

    که گرداند مرا دیدار اعیان

    وصال کل دهم تا جان فشانم

    حقیقت چون در این دو جان فشانم

    دوعالم منتظر از بهر منصور

    نظر کرده بلطف و قهر منصور

    دو عالم منتظر اندر وصالم

    که چون باشد بآخر عین حالم

    دو عالم منتظر در عین رازم

    که تا جان و جهان چون بر تو بازم

    دو عالم منتظر در حضرت تو

    مرا بینند اندر قربت تو

    دو عالم از توحیران مانده امروز

    همه درگریه و من در چنین سوز

    ز سوز عشق من عالم بسوزان

    وجود عالم و آدم بسوزان

    ز سوز عشق تو میسوختم هان

    چنین مر آتشی افروختم جان

    همی گویم ترا تو راز دانی

    یقین شاید که از خود بازدانی

    ز وصفت ماندهام حیران در اینجا

    فلک در ذات ما گردان در اینجا

    ز وصفت ماندهام حیران و سرمست

    اناالحق میزند در بود تو دست

    ز وصفت ماندهام حیران و افکار

    همی گویم عیانت بر سر دار

    ز وصفت ماندهام حیران و مجروح

    دمادم میدهی تو قوت روح

    ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا

    که میبینم چنین تمکین در اینجا

    ز وصفت ماندهام در ناتوانی

    که خواهی کردنم در عشق فانی

    ز وصفت ماندهام اندر بلا من

    که میخواهم که بینم کل لقا من

    ز وصفت ماندهام درخویش امروز

    تو پرده کردهٔ در خویش امروز

    ابا خورشید دارم آشنائی

    توی خورشید و من در روشنائی

    توئی خورشید کل بنموده رخسار

    درین بود وجودم گشت اظهار

    توئی خورشید در عین الیقینم

    بجز روی تو درعالم نه بینم

    توئی خورشید ومن عین صفاتت

    دمادم میکنم من وصف ذاتت

    توئی خورشید و من مانند ذرات

    دمادم میکنم تقریر آیات

    توئی خورشید پنهان گشته در دل

    حقیقت تخم بودت کشته در دل

    تو خورشیدی میان جان عشاق

    یقین پیدا و هم پنهان عشاق

    توئی خورشید و من خاک ره تو

    حقیقت هستم ای جان آگه تو

    تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت

    که میبینم در اینجا دید دیدت

    تو خورشیدی و من راز نهانت

    ز نورت میکنم شرح و بیانت

    توخورشیدی چگویم من درین راز

    تو میآئی و دیگر میشوی باز

    تو خورشیدی که بودت آشکار است

    عیان تو تمامت در نظار است

    تو خورشیدی که درآئینه هستی

    هر آیینه در آیینه تو هستی

    در این آیینه منصور است نوری

    در این آیت به بین عین حضوری

    در این آیینه پیدائی همیشه

    دگر آیینه بنمائی همیشه

    در این آیینه دیده عکس رویت

    هر آئینه شدم در گفت و گویت

    در این آیینه دیدم من جمالت

    شدم گویا من از شوق وصالت

    در این آیینه دیدستم ترا من

    که آیینه زنور تست روشن

    در این آیینه چون شمعی فروزان

    تو این آیینه اینجا گـه بسوزان

    در این آیینه گفتستی اناالحق

    هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق

    در این آیینه هر آیینه دانی

    که بنمائی همه راز نهانی

    در این آیینه بنمودی جمالت

    ربودی جان منصور جلالت

    در این آیینه پیدائی و پنهان

    نمائی هر زمان راز دگر بیان

    در این آیینه ذاتی آشکاره

    هر آیینه جمال خود نظاره

    کنی در آینه خود را نگاهی

    ندارد کس در این آیینه راهی

    که پیدا جمالت را به بیند

    یقین عکس جلالت را به بیند

    دل پاکیزه میباید درین سر

    که بیند ذاتت از آیینه ظاهر

    دل پاکیزه میباید درین راز

    که تا بیند رخت در آینه باز

    دلی پاکیزه میباید حقیقت

    که در آیینه بیند دید دیدت

    دل پاکیزه باید بر سر دار

    که کل ز آیینه بیند روی دلدار

    هر آیینه تو در منصور نوری

    حقیقت بیشکی ذوق حضوری

    هر آئینه تو در منصور رازی

    که با خود میکنی این عشقبازی

    هر آئینه تو در منصور هستی

    بت منصور در اینجا شکستی

    هر آئینه تو در منصور جانی

    ابا او گفتهٔ راز نهانی

    هر آیینه ترا بینم در اینجا

    بجز تو هیچ نگزینم در اینجا

    هر آئینه بریدی دستم ای دوست

    ز بوی خویش کردی مستم ای دوست

    هر آینه اناالحق میزنی خویش

    حجابت بر گرفته دوست از پیش

    هر آیینه جلالت باز دیدم

    در اینجا گـه جمالت باز دیدم

    هر آیینه عیانی در نمودم

    درین روی جهانی در نمودم

    هر آیینه جمالت بی نشان است

    در آیینه چنین شرح و بیانست

    هر آیینه توئی و می ندانند

    فتاده در دوئی و میندانند

    هر آیینه توئی ای صاحب راز

    اناالحق گفته اندر آینه باز

    در این آیینه گفتستی اناالحق

    تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق

    از این آیینه گفتستی تو اسرار

    چرا کز ذات خود هستی خبردار

    از این آیینه دیدستی تو خود باز

    همی گوئی یقین از نیک و بد باز

    درین آیینه دیدستی سراسر

    از آن در عشق پیوستی سراسر

    بدو نیک تو یکسانست با تو

    مرا این سان نه آسانست با تو

    تو هر کس را که میخوانی بخوانی

    منم بنده بکن آنچه تودانی

    نه برگردد ز تو منصور حلاج

    گرش اینجا کنی از تیر آماج

    نه برگردد ز تو تا عین آتش

    ترا بیند ترا داند همه خوش

    نه برگردد ز قهر و کینه تو

    که منصور است کل دیرینهٔ تو

    نه برگردد ز تو ای شاه اینجا

    تو کردستی ورا آگاه اینجا

    چو آگاهی منصور از تو باشد

    چرا اینجایگه دور از تو باشد

    چو آگاهی منصور است از تو

    از آن در جمله مشهور است از تو

    چو آگاهی آگاهی است ما را

    حقیقت از تو مر شاهی است ما را

    تو شاهی من گدای درگه تو

    ز عجز افتاده بر خاک ره تو

    تو شاهی جملگی اینجا گدایند

    ترا بینان ز دیدت آشنایند

    تو شاهی و تمامت بندهٔ تو

    ببوی عشق اینجا زندهٔ تو

    تو شاهی جمله اینجا در گدائی

    ترا خواهند و با تو آشنائی

    تو شاهی در حقیقت من گدایم

    که بادید تو اینجا آشنایم

    تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود

    بنور خویش کن تا بندهٔ خود

    تو شاهی بنده را بنواز امروز

    حقیقت کن ورا امروز پیروز

    تو شاهی بنده را بنواز از خود

    فنا گردان ورا از نیک و از بد

    تو شاهی بنده را بنواز ای شاه

    تو برگیرش کنون ازخاک این راه

    خبر دارم که در آیینه جانی

    نمائی مر مرا راز نهانی

    از اول تا بآخر من تو دیدم

    تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم

    از اول تا بآخر نیست جز تو

    حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو

    از اول تا بآخر ذات پاکی

    نموده روی در ذرات خاکی

    از اول تا بآخر تو یکیئی

    از آن بودی از آن یک بیشکیئی

    از اول تا بآخر دیدمت باز

    ز چه از دیدنت انجام و آغاز

    ز آغازت خبر اینجا که دارد؟

    کسی اسرار عشقت پای دارد

    ز آغازت خبر او یافت اینجا

    که شد در بودت اینجاگاه یکتا

    ز آغازت خبر او یافت از بود

    که شد دید تو کلی گفت معبود

    ز آغاز تو هستم باخبر من

    یکی بوده است دارم این نظر من

    ز آغاز تو و انجامت اینجا

    خبردارم بخورده جامت اینجا

    منم جام تو خورده تا بدانی

    دریده هفت پرده تا بدانی

    منم جام تو خورده در حقیقت

    ز مـسـ*ـتی دم زده اندر شریعت

    منم از جام تومست جلالت

    نظر دارم درین عین وصالت

    منم خورده ز دست تو یقین جام

    ز رویت دیدهام آغاز و انجام

    منم بیهوش با هوش اوفتاده

    بحکم و رأی تو گردن نهاده

    اگر مستم یقین جام تو خوردم

    غم عشق از سرانجام تو خوردم

    اگر مستم تو هشیارم کنی باز

    تمامی در درون ناز خود راز

    اگر مستم مرا هشیار گردان

    ز خواب مستیم بیدار گردان

    اگرمستم من از دست تو مستم

    حقیقت کشتهٔ عهد الستم

    اگر مستم من از دیدار رویت

    از آن افتادهام در گفت و گویت

    اگر مستم من از دیدارت اینجا

    دمادم گویمت اسرارت اینجا

    اگر مستم من از دیدارت ای جان

    بمستی گفتهام اسرارت ای جان

    بمستی راز تو من فاش گفتم

    به پیش رند و هر اوباش گفتم

    بحق رازت در اینجا گفتهام من

    در اسرارت اینجا سفتهام من

    بمستی گفتم اسرار تو ای دوست

    حقیقت بر سر دار تو ای دوست

    بمستی گفتم اسرار تو با خاص

    ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص

    بمستی گفتم اسرار تو با عام

    همی خواهم ز انعام تو با عام

    وگرنه میکنم مـسـ*ـتی در اینجا

    حقیقت میکنم هستی در اینجا

    بمستی گفتم اسرارت حقیقت

    منم هم مـسـ*ـت و هشیارت حقیقت

    اگر کامم دهی اینجا بآخر

    کنی در بود خود پیدا بآخر

    وگرنه میکنم مـسـ*ـتی در اینجا

    حقیقت میکنم مـسـ*ـتی در اینجا

    چنان مستم ز دیدارت که دانی

    مرا میبایدم کز من رهانی

    ز دست عقل اینجا من اسیرم

    فرو ماندم درین غوغا بمیرم

    چنان ازدست عقل افتادم از پای

    که از عشقم گرفتار اندر اینجای

    اگر من مـسـ*ـت و هشیارم همیشه

    در اینجا گـه ترا یارم همیشه

    ز مـسـ*ـتی عقل میراند دمادم

    خلافم عقل میداند دمادم

    خلاف عقل خواهم خورد از این می

    که گردم محو کلی من زلاشیی

    خلاف عقل خواهم خورد از این جام

    که میبینم بقای خود سرانجام

    بده ساقی دگر جامی بمنصور

    که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور

    بده جامی دگر تا مـسـ*ـت گردم

    برانم عقل و دیگر مـسـ*ـت گردم

    بده جام دگر ساقی بدرویش

    مهل چیزی بده باقی بدرویش

    بده ساقی دگر جامی کهمستم

    بت خود را در این مـسـ*ـتی شکستم

    بده جامی دگر تا گویمت راز

    بگویم رازت اینجا جمله سرباز

    بده جامی دگر در دست ازصاف

    که الحق ما زدیم از قاف تا قاف

    بده جامی که در عین الیقینم

    بجز تو هیچ در عالم نه بینم

    بده جامی که خواهد سوخت جانم

    نمایم راز با کل از نهانم

    بده جامی که ذات لامکانی

    مرا امروز کلی در عیانی

    بده جامی که منصور است خسته

    بجز تو دست ازعالم بشسته

    بده جامی که منصور است بیچون

    ترا وی بیند اینجا بیچه و چون

    بده جامی که مستم ای یگانه

    ترا بینم که هستی جاودانه

    بده جامی دگر ساقی بمنصور

    که تا کل دردمد در جملگی صور

    بده جامی دگر تا جان دهم باز

    بجان خویشتن منت نهم باز

    بده جامی دگر کاندر فنائیم

    در آن جامت دگر مـسـ*ـتی نمائیم

    درین مـسـ*ـتی بده کامم در اینجا

    برافکن صورت و نامم در اینجا

    درین مـسـ*ـتی نه بینم هیچ نبود

    جهان بر چشم من جز هیچ نبود

    ترا بینم در اینجا یار دلخواه

    اگر خواهی تو از من جان و دل خواه

    همه اینجا فدای خاک کویت

    سرم گردان درین میدان چو گویت

    دلم خون گشت ای ساقی اسرار

    بده جامی ز مشتاقی اسرار

    که درجانست از تو های و هویم

    درون جانی و در آرزویم

    که بنمائی جمال خود تمامت

    که تا بینند این شور وقیامت

    هوالله میندانم بیش از این من

    هوالله گفتهام کل پیش از اینمن

    حقیقت ای جنید کامران تو

    بیاب اسرار ما کلی روان تو

    حقیقت ای جنید پاک دیدی

    مر این اسرارها کز من شنیدی

    چگونه سر توحیدش نخوانم

    نظرداری تو در شرح و بیانم

    چنین توحید باید گفت او را

    که تا باشد حقیقت مر نکو را

    چنین توحید باید گفت اینجا

    که مغز از پوست کردم باز زیبا

    چنین توحید باید گفت مشتاق

    که تاگردد حقیقت در عیان طاق

    زهی توحید ما با یار بیچون

    که بنمودستم از دیدار بی چون

    زهی توحید ما با شاه جمله

    کزو هستیم یقین آگاه جمله

    زهی توحید ما با جان جانها

    زهی معنی دو صد شرح و بیانها

    اگر ره بـردهٔ در پردهٔ راز

    نقاب از صورت و معنی برانداز

    برافکن این زمانت روح از رخ

    که آرد لحظه لحظه عین پاسخ

    چه گویم شرح این اسرار دیگر

    که ما را عشـ*ـق بـازی بار دیگر

    نمود واصل این هر دو جهانست

    مرا از گفت بی نام و نشان است

    چنان شادم که در دنیای غدار

    نمیآیم من از شادی پدیدار

    ز دامم آخر است اینجا رهائی

    که دیدم کل جهان عین خدائی

    کنون وقت وصال و شادمانی

    که جانان دیدهام در زندگانی

    مرا از زندگانی حاصل این است

    که درجان و دلم عین الیقین است

    رسیدم در بر حق الیقین باز

    بدیدم اولین و آخرین باز

    چو اول یافتم اسرار آخر

    مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر

    مرا مقصود از این بد سر اسرار

    که هیلاجم نمود اینجا دگر باز

    کنون چون از رخ او وصل دیدم

    مر او رادر میانه اصل دیدم

    وصال ما کنون در گفت اویست

    که بیشک اوست کاندر گفتگویست

    حقیقت هر که او الله بیند

    تمامت نور الاالله بیند

    هر آنکو جست اینجا دید رویش

    اگر باشد چو من در خاک کویش

    حقیقت حق در اینست ای برادر

    که آخر در یقین است ای برادر

    که حق بنمود اول عشق دیدار

    در آخر گشت او هم ناپدیدار

    کلاه عشق جانان داد هرکس

    همو قدر کله میداند و بس

    کلاه فقر هر کس را که دادند

    در معنی بروی او گشادند

    کلاه فقر پنداری تو بازیست

    کله هر کس بیابد سر ببازیست

    سر و جان اندرین ره همچو عطار

    کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار

    کنون وقت سر است کامد کلاهم

    که میباید شدن در نزد شاهم

    کله داریم اکنون از سرباز

    کجا باشیم اینجا همسر راز

    سر ما بهر پای جان جانست

    که در این سرکشی راز نهان است

    سر ما بهر خاک رهگذار است

    که دنیا نزد ما چون رهگذار است

    چه باشد جان و سر تا در کف دوست

    کنم کین خود نباشد لایق دوست

    نمود عشق جانان چون نمودم

    زیان اینجایگه شد جمله سودم

    الا تاچند سرگردان شوی تو

    چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو

    طلبکاری دلا اینجا طلبکار

    میان عاشقان صاحب اسرار

    کنون وقتست تا گوهر فشانی

    بجای خاک ره عنبر فشانی

    فراقت رفت و وصل آمد پدیدار

    چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار

    چو مقصود تو اصل است از میانه

    از اینجا یاب وصل جاودانه

    ترا اکنون چو در وصل است امید

    چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید

    چنانت عشق بنموده است دیدار

    که خواهی گشت کلی ناپدیدار

    فنا خواهی بدن یک دم بقابین

    تو از پیش فنا عین بقا ین

    ترا اصل از فنا بد تا بدانی

    فنا اصل بقا بد تا بدانی

    حقیقت نیست بودی هست گشتی

    سوی ذرات عالم بر گذشتی

    بدیدی آنچه کس نادید اینجا

    شنیدی آنچه کس نشنید اینجا

    فراغت جوی اکنون با قناعت

    که چیزی نیست خوشتر از قناعت

    بکنج خلوت ار شادان نشینی

    جمال یار بیهمتا به بینی

    مرا این زندگی با معنی افتاد

    ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد

    چنانم نفس کافر شد مسلمان

    که چیزی می نه بیند جز که جانان

    چنان اینجا عیان یار دارد

    که گویی او همه دیدار دارد

    حقیقت در حقیقت راه بـرده است

    ره خود را بنزد شاه بـرده است

    بجز شه هیچکس او را ندید او

    اباشه گفت و هم از شه شنید او

    چو جایش داد نزد خویشتن شاه

    از آن پیوسته آگاهست از شاه

    نباشد هیچ خوشتر از معانی

    که معین بهتر است از زندگانی

    کمالش آخر آمد به ز اول

    ولی آگاه میباشد معطل

    بنزد شاه دارد چون کمالش

    هم از شاهست دیدار وصالش

    حقیقت گشت اینجا گـه زبونم

    من او دانم در اینجا گـه که چونم

    چو وقت اینست ای دل در حقیقت

    که بسپردی به کل راه شریعت

    مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی

    همی پرداز از وی داستانی

    چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی

    چو او با تست دیگر می چه جوئی

    ترا افتاد اگر افتاد کاری

    که کس را از تو بر دل نیست باری

    ندیدی غمخور کس در جهان تو

    از آنی در همه عالم نهان تو

    حقیقت غم خورت اینجای یار است

    ترا با دیگران اکنون چه کار است

    کنون در عین خلوت باش هشیار

    مکن مـسـ*ـتی بدل میباش هشیار

    بنور شرع جان خود برافروز

    ز نور عشق خوش میساز و میسوز

    دمادم راز جانان گوی اینجا

    که بردستی حقیقت گوی اینجا

    فراقت شد وصالت آخر کار

    حقیقت بـرده میخواهد بیکبار

    فکندن با جمالش باز بینی

    شوی تو از میان و راز بینی

    ابی صورت تو باشی در خدائی

    ازین گفتارها می با خودآئی

    ترا امروز بخت و شادکامی

    که از جانان توئی با شادکامی

    بر آنکامت چو یارت هست در بر

    ازین در گاه تو یک ذره مگذر

    بروی دوست هان خرسند میباش

    درین صورت ابی پیوند میباش

    چنان کاول ز بیرون مرده بودی

    رهی کاول بجانان بـرده بودی

    همان ره جوی وز آن ره می مشو دور

    که این راهست راه عشق منصور

    ترا منصور کرد اینجا هدایت

    به بخشیدت به کل عین سعادت

    همه منصور داری در جهان تو

    گذشته بیشک از کون و مکان تو

    چو آخر این چنین خواهد بدن کار

    میان اهل دل هان گام بردار

    دمادم از وصالش خرمی کن

    ابا ذرات عالم همدمی کن

    دو روزی کاندرین دار فنائی

    مکن هم از جلیسانت جدائی

    همه از یار دان و غیر بگذار

    پس آنگه کعبه را بادیر بگذار

    وصال کعبه چون داری در اینجا

    ترادادند ره در کعبه تنها

    حقیقت دوستان را خوان تو در پیش

    مکن دوری از ایشان و بیندیش

    اگر صد قرن یابی زندگانی

    یقین مر مردنت چاره ندانی

    بباید مرد آخر در وجودت

    که در مردن بیابی بود بودت

    چو مرده زنده باشی در جهان تو

    حقیقت یادگیر این رایگان تو

    بمیر و زنده شو در هر دو عالم

    که باشد باز گشتت سوی آن دم

    چو آن ره کامدستی باز گردی

    در آن دم نیز صاحب راز گردی

    حقیقت این بوداکنون تو بشنو

    بگفتار من ای دلدار بگرو

    خوشا آنکس که این دریافت آخر

    بسوی جان جان بشتافت آخر

    اگر با عشق میری در بر دوست

    برون آری از اینجامغز با پوست

    تو مغزی لیک اندر پوست ماندی

    ابی دیدار عشق دوست ماندی

    برون شو یک زمان از پوست با خود

    که تا فارغ شوی از نیک و از بد

    سلوک اول اینست ار بدانی

    که میری زین بلاد و زندگانی

    ترا این صورت اینجا هیچ آمد

    که صورت بیشکی پرپیچ آمد

    ندارد مر بقا اینجا چه صورت

    از آن دنیاست دائم پر کدورت

    ز دنیا این بست گر باز دانی

    که از هر نوع اینجا راز دانی

    حقیقت جمله دنیا چون پل آمد

    از آن پرشور و گفت و غلغل آمد

    ز دنیا بهترین علم است دریاب

    ز مغز علم معنی راز دریاب

    چو علم آموختی دل کن برخود

    در او یابی بآخر راهبر خود

    چو برخوانی ز علم و حکمت و راز

    که یابی رشتهٔ گم کرده را باز

    مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار

    ترا کردم کنون اینجا خبردار

    دم آخر بدانی آنچه گفتم

    که از پیر حقیقت این شنفتم

    خدا از علم ذاتی یافت اینجا

    درون از علم کل میکن مصفا

    چه به از علم جوئی تا بخوانی

    که در علمست کل راز نهانی

    چه به از علم خاصه علم تفسیر

    که در یکی کنی اسرار تقریر

    حقیقت علم قرآن خوان و رهبر

    که قرآنست اینجا گاه رهبر

    بجز قرآن نمیبینم دوایت

    که قرآنست اینجا رهنمایت

    بجز قرآن که بنماید ره اینجا

    که قرآنست از جان آگه اینجا

    ز سر جان جان معنی قرآن

    بدان آنگاه میکن راه در جان

    چو شد مکشوف بر تو راز او فاش

    بدانی بیشکی در عشق نقاش

    ز دیده ور به بینی این بدانی

    که قرآنست سر لامکانی

    همه مردان ز قرآن راز دیدند

    ز قرآن جان جان را باز دیدند

    چه به زین جوی ای نادیده اسرار

    ز صورت درگذر و از ریش و دستار

    طلب کن آنچه گم کردی حقیقت

    ز قرآن باز بین آن در شریعت

    دلا چون سر قرآن یافتستی

    ز قرآن باز جانان یافتستی
     
    بالا