سلام و درودی دوباره به نگاه دانلودی های عزیز:
بالاخره بعد از مراحل سخت و هیجان انگیز به مرحله سوم و نهایی رسیدیم که تازه هیجان اصلی اینجاست:NewNegah (6):
تو این مرحله شش شرکت کننده داریم که برامون دلنوشته های جذابی با موضوع کتاب و کتابخوانی دارن این مرحله هم شاملِ نظرسنجی میشه هم داوری :aiwan_light_clapping: نظرسنجی که دوروز بازه و تو همین فاصله هم داوران عزیز که همون داوران مرحله قبل
بهتینا
حوا
نارین
هستن 6 دلنوشته رو داوری میکنن فقط شما تو این دو روز تو نظرسنجی بالای صفحه شرکت کنید و به دلنوشته مورد نظرتون رأی بدید اما تا زمانی که داوران نظراتشون رو نزاشتند چیزی تو تایپک ارسال نکنید:aiwan_light_big_boss:به دو دلنوشته میتونید رأی بدید
بنظرتون لازمه بگم تقلب نکنید و نگید کدوم دلنوشته شماست؟:NewNegah (1):نه دیگه خودتون میدونید
بریم برای دلنوشته ها::aiwan_light_boast:
دلنوشته اول:
کتابخوانی فی الواقع یک فرهنگ است اما نه وقتی که ندانی چه کتابی برای خواندن انتخاب کنی!
در حقیقت "کتاب دانی" از کتابخوانی مهم تر است.
کتاب دانی نه یک شغل است نه یک رشته ی تحصیلی، تنها؛ شاخه ای از فرهنگ گسترده کتابخوانی ست.
برای کتابخوان حرفه ای شدن، لزوما باید بسته به نیازها، عواطف و سلایق کتاب انتخاب کرد.
از این بحث های کلیشه ای که بگذریم، می رسیم به مسئله عدم وجود علاقه به کتاب در برخی از اقشار مختلف جامعه!
دلیل عدم وجود علاقه به کتاب و کتابخوانی چه می تواند باشد؟
من که می گویم چیزی جز عدم درک احساس لطیف لمس کاغذ، نمی تواند باشد.
چشمهایت را ببند، فرض کن درون یک کتابخانه ای!
کتابخانه ای شبیه کتابخانه های قصر پادشاه قصه ها.
حتی همان کتاب نخوان ها هم برای پنج دقیقه هم که شده از بوی کاغذ انباشته شده آن همه کتاب لـ*ـذت می برند، از دیدن جلدهای رنگی ریز و درشت لـ*ـذت می برند، از غیر قابل شمارش بودن آن همه کتاب شگفت زده می شوند.
حالا فکر کن دانه دانه کتاب ها را خوانده باشی، یک ذوق عجیب زیر پوستت می دود.
درست است که داشتن چنین کتابخانه ای کمی رویایی بنظر می رسد، اما تکلیف کتابخانه ی ذهن چه می شود که پر از خالیست؟
کتابخانه ی ذهن دست کمی از کتابخانه ی قصر پادشاه ندارد، حتی می تواند باشکوه تر باشد، تنها تفاوتی که دارند قابل رویت بودن یا نبودنشان است.
اینکه می گویم می تواند با شکوه تر باشد بر می گردد به همان مسئله کتاب دانی!
کتاب دان که باشی کتابخوان حرفه ای می شوی، کتاب دان که باشی کتابخانه ی ذهنت از کتابخانه ی قصر دیوِ قصه ی دیو و دلبر هم پر جبروت تر می شود.
اصلا از ژست روشن فکرانه و دلبرانه کتاب خواندن هم بگذریم، از پرستیژ اجتماعی اش هم بگذریم، از همه ی اینها که بگذریم یقین بدانید غرق شدن در کتابی که مثل یک کتاب دان واقعی انتخابش کردی عجیب می چسبد.
فقط مسافرت های شهر به شهر نیست که کیف می دهد، مسافرت های کتاب به کتاب هم خوش گذرانی های خاص خودش را دارد.
دلنوشته دوم:
اتاق تاریک و غبار آلود است
چشمان منتظر من همواره با امید به درب رنگ و رو رفته می نگریست.
نور کوچکی فضای تاریک اتاق را روشن کرد .
نور امید قلب کاغذیم را به تپش می اندازد.
در با صدای بدی باز می شود و مردی همراه با کارتونی مملو از کتاب وارد می شود و بی آنکه سر بچرخاند، از همان راهی که آمده بود می رود . ناراحت می شوم اما...
نمی دانم چرا این روز ها خریداری ندارم ؟؟؟ انگار دیگر ورق هایم ارزش خواندن ندارند!!! ناشکری نمیکنم اما،آیا می توان گفت که هنوز هم کتاب ها طرفدارانی دو آتیشه دارند ؟!
عزیزان من، چرا از تنهایی شکایت می کنید ؟ مگر مونسی بهتر از کتاب هم سراغ دارید؟!
یادم می آید زمانی هرکس ناله از تنهایی می کرد به یاد کتاب می افتد و آن را در قفسه ای از کتابخانه اش جای می داد.
"یادش بخیر" روزگاری ما کتاب ها مقام والایی داشتیم، و هرکسی نمی توانست مارا داشته باشد و یاحتی به راحتی ما را مطالعه کند!
اما چرا امروزه که کتاب فراوان است و بدست آوردنش آسان، مردم قدرمان را نمی دانند؟!
_من کتاب ؛ یار دبستانی شما ، اینجا در کتابخوانه منتظر شما هستم، تا باز هم مثل گذشته براتان آموزگاری شوم که بدون هیچ چشم داشتی آماده ی پاسخ به سوالات مبهم شماست(!)
_من هنوز هم منتظرم و قول شرف میدهم که هر چه نمیدانید را با ملایمت و مهربانی به شما بیاموزم. و هیچ وقت معلومات خود را به رختان نکشم .
~باز هم صدای گوش خراش درب اتاق به گوش می رسد و مرد وارد می شود. ~
_نمی دانم این بار امیدی هست ؟؟؟!
دلنوشته سوم:
کتاب ، کتاب واژه ی زیباییست . می تواند این معنی را داشته باشد (( ک کمکت میکند ت تا به آ آنچه میخواهی ب برسی )) از کودکی گفتند : یار مهربان ، مهربان است و مهربانی می بخشد آن هم بی توقع ...کتابی مینویسی فصل ها دارد ، هر فصلش معلمیست ، دانشمندیست ، فیلسوفیست ، راهنمایست اینجاست که تو خلق میکنی تو میتوانی نشان دهی هر حس درونت را .
و زمانی که کتاب را میخوانیم ؛ تعلیم میبینیم ، درک میکنیم ، متاثر میشویم ، ذهن مان مشغول میشود کتابست دیگر میفهماند آنهم بی صدا آنهم بی تاکید ورق سفیدی که پر از سیاهیست تا دنیایت را رنگی کند ، این از خود گذشتگیست.!!! نیست!!؟؟
کتاب عشق می طلبد باید عاشق باشی آن هم حقیقی ، رمانی هزار صفحه یی را میخوانی از کارت میگذری ، از تفریحت میگذری عاشق هستی دیگر ...
کتاب یک گنج است مراقبش باش ، میداند ، حس میکند مبادا به او بی توجهی کنی . ناراحت میشود ، گرد میگیرد ، رنگش کدر میشود دوست است از خود مرنجانش ، معشوق است از خود مرانش . نشانش بده ارزشش را بخوانش ، برای دیگران بخوان ، هدیه کن ، ببخشش ، کوچک نیست ناچیز نیست ؛ گنجیست پنهان ، ارزش بی انتهاست .
کتاب ارزشی دارد بی منتها میدانیم راهنماست چون خدا برای مان آن را فرستاد ، میخواست ما را راهنمایی کند .
پس اینجاست که میدانیم ؛ قدر این یار مهربان را هیچ گاه نمیگذارم دلتنگ شود بی وفا نمیشوم حتی اگر نخوانمش هدیه میدهم تا تنها نباشد کتاب گنجیست معنوی شاید بدزدند اشیای قیمتی ات را اما اگر کتابت را داری غنی هستی و بی نیاز هستی، ارزشش را بدانیم دوستمان دارد ما نیز دوستش داشته باشیم....
دلنوشته چهارم:
«روی جلد های رنگا رنگشان دست می کشم و نگاهم را بین عناوین متنوعشان می گردانم. کتاب اگر تنها یار من نبود، اما بهترین بود. این شی با ارزش و پر محتوا که در لحظه های تنهایی و پر از دردم من را همراهی می کرد؛ چه داستان هایی گفت، تا غصه نخورم و چه درس هایی داد، تا یاد بگیرم. از کودکی با آن بزرگ شدیم و همیشه همراه با آن بودیم و چه تلخ، که حتی ارزشی برای آن قائل نیستیم! »دلنوشته پنجم:
آدمها گاهی اوقات ناگهان وارد زندگی آدم میشوند و خیلی ناگهانی تر می روند اما هر کدام چیزی به یادگار می گذارند که همیشه به خاطرت باقی بمانند یکی تابلو یکی مجسمه یکی عکس یکی ... و یکی هم کتاب . این آدمها عجیب ترین آدمهای دنیا هستند کاری می کنند که هیچوقت فراموش نشوند . شاید تصویرشان را از خاطر ببری ولی خوشان را فراموش نخواهی کرد . بعضی وقتها در رت باتلر برباد رفته ظاهر می شوند و بعضی وقتها در یکی از چهار برادر کارامازوف گاهی مانند آبلوموف خسته و کلافه ات می کنند و گاهی مانند ناپلئونی که دزیره می شناخت به جنون می رسانندت. این ها با تو کاری می کنند که بخوانی و هر روز در کتابی به یادشان بیفتی.دروغ چرا من هم با کتاب زندگی میکنم اینجا هر روز بیشتر از پیش میشناسمت و گاهی اسکارلت وار تصمیم میگیرم از زندگی ام لـ*ـذت ببرم و گاهی مانند آنا کارنینا از زندگی ام خسته می شوم و به قطاری می اندیشم . نمی دانم چه خواهد شد ولی عاشق این دنیای عجیبم دنیایی که هر بار به شکلی برایم تصویر میشود گاهی سرد و تاریک و گاهی روشن و پر از گرما
این روزها فهمیده ام اگر کتاب را از من بگیرند دقیقا حال و روز عنتری که لوطی اش مرد را خواهم داشت .
این آدمهایی که با کتاب سر و کار دارند زندگی آدم را دستخوش تغییرات اساسی می کنند .
هنوز نمی دانم باید از آن ها ترسید یا دوستشان داشت..
دلنوشته ششم:
"کتاب یادگاری"طبق عادت دستی زیر چانه گذاشته و از پنجره به بیرون کافه خیره شد. نگاهش را به عابران سوق داد، انگار از هر عابری که عبور می کرد خاطره ای داشت.
چشمهایش را آرام بست و سر چرخاند، نگاهش به کتاب رو به رویش افتاد. دستی پیش برد کتاب را گشود،صفحه اول کتاب با دست خطی مزیین شده بود.
در بیستم کدامین ماه دلش لرزیده بود که بعد از گذشت چندین ماه هنوز هم پس لرزه داشت؟!
دخترک زیر لب زمزمه کرد:
_هدیه به بهترین،24 آبان ماه 1395
چشمانش باز هم ناکوک شده و ساز مخالف می زدند، پرده اشک را کنار زد. کتاب را به خود نزدیک تر کرد، از آن دست خط آشنا تر بوی آن کتاب بود!
اخم ظریفی بر پیشانیش نشست، شروع به ورق زدن کتاب کرد با هر ورق نزد چشمانش خاطره ای زنده شد. قطره اشکی از میان مژگانش پایین پرید، این هدیه کوچک تمام خاطراتش را در خود فرو بـرده بود! در نظرش آخرین دیدار پرنگ شد، در همین کافه، سر همین میز و در همین ساعت، رو به رویش سر در گریبان نشسته بود؛ ولی خلاف روزهای گذشته سخن از جدایی داشت، سخن از رفتن و دادن یک یادگاری داشت، خبر از دل دخترک بیچاره نداشت!
چقدر آن لحظه برای دخترک تلخ و سنگین گذشت. آنقدر که با آن یادگاری در همان ساعت، سر همان میز و در همان کافه برای همیشه جا ماند!
خب برید رأی بدید فقط پستی ارسال نکنید تا بعد از اینکه داورها نظراتشون رو گذاشتند
با آرزوی موفقیتnilofar.gh:campeon2:
با آرزوی موفقیتnilofar.gh:campeon2:
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: