وضعیت
موضوع بسته شده است.

☾♔TALAYEH_A♔☽

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
35,488
امتیاز واکنش
104,218
امتیاز
1,376
دکتر فریدون جنیدی

ریشه ی نام شهرهای:

اردبیل، اردکان، اهواز، دلیجان، سمرقند، شیراز، قتدهار، مریوان

و بسیاری از روستاهای ایران

نام امروزی شهر "سمرقند" را می ‌توان آميزه‌ای از «سمر» و «قند» دانست. اما چنين نيست, زيرا در نزديكی این شهر, شهر ديگری هست كه «مركند» نام دارد و در غرب ايران نیز روستای ديگری بوده است به نام «مركندو» كه امروز شهر سليمانيه در جای آن ساخته شده است. يك نگاه به «مركند" و «مركندو» آشكار می سازد كه هردو يكی است و يكی كوچك تر شده ی ديگری است و «كند» به گونه ی «كَنت» در زبان پهلوی به معنی «شهر» ‌است. از سويي نام سمرقند نيز در نوشته‌های پهلوی و از آن ميان, در نامه ی شهرستان های ايران, به گونه ی «سمركنت» آمده است و پساوند «كنت» در آن نام های گوناگون, چهره‌های گوناگون پذيرفته است, همچون: «جند» در بيرجند, «زند» در هرزند, «كند» در بيكند, «گند» درگندارَ (نام باستانی قندهار), «چند» در چندار ِ تهران, «چندوك» چابهار و «قند» در قندهار و سمرقند و ...


یعنی اگر مركند و مركندو را با سمرقند بسنجيم, روشن می ‌شود كه سمرقند نيز از دو بهر«مر» و «كند» پديد آمده همراه با يك پيشاوند «سَ» كه آن را در نام روستای «سَمَشْكند» شهرستان ساری و «سَرَزم» در نزديكی سمرقند و «سَده» در نزديكی سپاهان و «سَدَن» در گرگان و «سَكانی» در اروميه (كانی = خانی = خانيك پهلوی=چشمه), «سكند» در ايرانشهر, «سَمان» (با پسوند ”مان“ = جايگاه) در سنندج, «سوين» (با پسوند ”وين“ همچون قزوين) در شهرستان های ميانه و زاهدان می بینیم. «س» به ویژه در روستای «س» در دره ی تويی دربار (يا : تودربار), كه دامغان را به تبرستان پيوند می دهد, هنوز به همين‌گونه به معنی جا و خانه بر جای مانده است و به عنوان پيشاوند به گونه ی «سی» در «سيران» (دو روستا در تبريز و اراك), سيگان قزوين و به گونه ی «سا» در «ساران» (دو روستا در دماوند و بهبهان) و «سالان قوچ» قوچان ديده می شود. اكنون اگر معنی جايگاه را برای «سا» در واژه ی ترکیبی «سامان» بازيابيم, پيشاوند «سَ» به معنی محل و جایگاه در نام سمرقند,خود را نشان می دهد. بر اين بنياد, نام سمرقند, از سه بخش «سَ» و «مر» و «كند» برآمده است.


حال نوبت به بررسی «مر» می رسد: این واژه در نام برخی روستاها دیده می شود: مَر در شهرستان ساوه، مرايو در لاهيجان، مرزان در نيشابور و نيز در نام شهرهای مراغه و مريوان.


درباره ی «مريوان», زيباترين شهر استان كردستان, پندار همگان برآن ست كه اين جا «ايوان مار» بوده است و هيچ كس از آنان كه چنين داوری می كنند، از خويش نمی ‌پرسد كه مگر مار, ايوان يا كاخ هم دارد؟ و شگفت‌تر از همه آن كه من, خود در جشن بزرگداشت «بيسارانی» سراينده و دانشمند اورامانی بودم و يكي از سخنرانان (١) نيز در ريشه‌شناسی اين واژه می ‌فرمود كه مریوان «ايوان مار» بوده است!!! و هيچ مريوانی را نيز رگ نمی ‌جنبيد كه چه گونه اين داوری می تواند درست باشد. «مر» در واژه ی «مريوان» ‌ساده شده ی «مار» است, اما نه آن مار كه می ‌خزد و نيش می زند!


برترين موبد و دانشمند زمان ساسانيان, كسی بوده است به نام «آتورپات مانسپندان» و ما چون اين نام را بشكافيم, از آن چنين بر می آيد: آتور= آذر (آتش) فارسی، پات= پت پهلوی، بَد فارسی= نگهبان، مان= خانه، اسپند= اسفند= مقدس. یعنی آتورپات مانسپندان به معنی نگهبان آذر خانه مقدس است.


در خط پهلوی گاه «ر» به گونه ی «ن» نوشته می ‌شود و گاه وارونه ی آن «ن» به گونه ی «ر» در می ‌آيد, همچون که «مانسپندان» به گونه ی «مارسپندان» درآمده است و در بسياری نوشته‌ها نیز بدين گونه نوشته شده است و در اين دگرگونی، مان=خانه به گونه ی «مار» درآمده است. از این روی مريوان «مار ايوان» به معنی خانه ايوان یا خانه كاخ است. نتیجه ی این بررسی آن است که هر سه بخش سازنده ی نام «سمرقند» یعنی: «سَ», «مر» و «قند», هر کدام به معنی جايگاه يا خانه است. (ما به این نکته دوباره بازخواهیم گشت).


درباره ی «اَردَغِش» (روستايی در نيشابور) كه پيشاوند آن در اردلان, اردكان, اردستان... هنوز روان است, «ارد» همان «ارت» پهلوی و «اشی» اوستايی است كه به معنی نيروی نگهبان خانواده و شكوه و دارايی و نيز ياور جنگاوران در جنگ با بيگانگان است و همچنين نام روز بيست و پنجم از ماه‌های ايرانی است و بر اين بنياد، اردستان جايگاه ارد, اردبيل=اردويل= شهر ارد, اردكان: خانه ی ارد است و اردَغِش نيز می‌بايد جايگاهی ويژه ی ارد بوده باشد, اما چون ماموران دولتی نتوانسته‌اند آنرا در يابند, نام آن را دردفتر و ديوان خويش «اردوغش» آورده‌اند, که گویی جايگاهی بوده است كه در آن جا اردو غش كرده است !!


درباره ی اهواز كه در سنگنوشته‌های هخامنشي به نام اَئََوج از آن جا ياد شده است, می گویند جايگاه «آهو» بوده, چون از حج و حجاز برمی ‌آيد و با همين يك نمونه, چون «آز» در زبان تازی به معني جايگاه است, پس در زبان فارسی نيز اهواز، «آهوآز» يعنی جايگاه آهو بوده‌ و شيراز نیز لابد در آغاز «شير + آز» يا جايگاه شير بوده‌است (٢) و كسی نمی پرسد كه اگر بر بنيادِ يك واژه داوری كنيم كه « آز » در زبان تازی به معنی جايگاه بوده‌است و آن را بپذيريم، آن را به زبان فارسی چه کار؟


اما چنين نيست و اهواز دگرگون شده ی نام ائوَج هخامنشی است و شيراز از دو بهر «شی» كه در زبان اوستايی از ريشه ی نشستن است و «راز» که در نام روستاهای: راز بجنورد، رازان خرم‌آباد، رازان بروجرد، رازان محلات، رازباشی خرم‌آباد، رازبين زنجان، رازقان ‌(رازكان) ساوه, رازقند (رازكند) سبزوار, رازگردان اراك, رازمجين زنجان, رازمره تهران, رازميان قزوين, رازنك مشهد, رازی خوی, رازيان (كرمانشاه و مراغه), رازين (همدان و ساوه), راژدن و راژگون اروميه و سرانجام روستای «رازيانه‌كاری» (۳) كازرون باقی است، در همه ی اين نام ها به معني خانه و جايگاه است و در واژه ی آميخته ی «رازگر» = معمار, خانه‌سازنده نیز باقی مانده است و بر روی هم , شيراز به معنی « جايگاهِ نشستن» است كه خود از داستان كوچِ بزرگی است كه به نشستن در شيراز انجاميده ‌است.


درباره ی دگرگونی چنين نام‌ها, هزاران داستان از هزار جای ايران می ‌توان آورد, كه يكی از آن ها نيز نام كهن و پر ارج «دليجان» است, كه بی ‌انديشگان آن را از دليجان فرانسوي (كه كالسكه ی روسی باشد) می ‌پندارند!!


پساوند اين نام یعنی «جان», در «ارجان» (شهر كهنی كه چند سال پيش, نشانه‌ها و نمادهای يكی از برترين نمونه‌های شهرنشينی ايران از زير خاكِ آن به در آمد), و در لاهيجان, سيرجان, برازجان, زنجان و سينجان دیده می ‌شود, سبك‌تر شده ی «گان» و «كان» است كه از ريشه ی «كَن» اوستايی برآمده و همان خان و خانه و جايگاه است. اکنون چون در پساوند نام «دلیجان» جايی برای گفت و گو باقی نمي‌ماند، می ‌بايد به معنی پيشاوند آن، یعنی "دلی" بپردازیم!


روشن است كه «مان» پسوندِ جای، به گونه ی ساده‌تر «مون» نيز می ‌آيد, چنان كه در روستای «مون» شهرستان آمل, و مونجِ نوشهر و مونَق=مونكِ ميانه, مونك خرم‌آباد و دامون گيلان. و اين گونه «مون» در نام يكی از كهن‌ترين شهرهای ياد شده در سومر, به گونه ی «ديلمون» برجاي مانده است, و پيشوند «ديل» در نام روستاهاي: ديل بهبهان، ديلانچی كرماشاه، ديلمان‌جيخ اروميه، ديلز مهاباد، ديلزی خوی، ديلگان بهبهان، ديلگه مهاباد و نيز ديلم در بوشهر, ديلم در شوشتر, ديلمان در لاهيجان, ديلمان دره در خوی, ديلم بالا و ديلم پايين در دزفول, ديلمده در هروآباد, ديلمزار در اراك, ديلمشاه در سراب, و ديلی در شهرضا (قمشه) و سرانجام ديلمانِ گيلان‌ ( با آواي دِيلُم daylom در زبان گيلی و تبری) ديده مي‌شود.


پیش از دنباله ی گفت و گو نخست نگاهی به نام «قندهار» بیاندازیم . درباره ی پيشوند اين نام, پيش‌تر سخن گفته شد (قند = کند = شهر) و پساوند آن «هار» را نيز می‌بايد به گونه پيشاوند در نام روستاهای: هاردنگ سپاهان، هارُم فسا، هارموثيه سيرجان، هارولان اروميه، هارون سكز فسا (٤) هارون‌كلا آمل و نيز در هارون‌آباد سنندج, هارونو سيرجان, هارونی، دو روستا در شهركرد و يزد, هارونيه تبريز, هاره آمل و هاری ‌آباد نهاوند جست و جو كرد.


واژه ی «هار» در اين نام‌ها دگرگون شده ی «هال» است که در نام «اردهال» (روستايی در دليجان) نیز هست. مقایسه ی نام‌های اردكان، اردستان، اردبيل و اردهال نشان می ‌دهد كه «هال» نيز همان جايگاه يا خانه و دهكده و شهر است. چنان كه اين واژه در يكی از زبان‌های آريايی (انگليسی), به گونه ی «hall», به معنی جايگاه و خانه, كاربرد دارد.


پس معنی نام قندهار, هم در پيشاوند و هم در پساوند, جای و خانه است و اگر بخواهيم بدانيم که چرا يك نام در پيشاوند و پساوند يگانه است, می ‌بايد به واژه‌های مشابه آن در زبان فارسي بنگريم. از آن جمله اند:


جايگاه, دهكده, دهستان, بيشه‌زار, دشتستان, كوهستان, كوهسار, جنگلزار, شهرستان.


اين نام براي واژه ی (خانقاه=خانگاه) فارسی هنوز كاربرد دارد كه در آن پيشاوند و پساوند یک معنی دارند و معنی نام قندهار نيز همان جايگاه يا شهرستان است!


بر اين بنياد: كندوان، سه روستا در ميانه, اردبيل و نوشهر, كندلوسِ كجور، كندمانِ مهاباد و كندخانه در مرند, همه به همان معنی قندهار و جايگاه‌اند با پسوندهای گوناگون!


و اکنون دوباره به نام سمرقند بازمی گرديم كه گفتیم هر سه بخش آن هم یعنی سَ, مر, قند, به معنی جايگاه يا خانه است و ما براي چنين نام‌هایی نيز در زبان امروز هم نمونه داريم:


١- درخونگاه: در, خون=خان, گاه, نام برزنی در نزديكي بازار تهران. «در» در زبان فارسی, به جای «خانه» كاربرد دارد. مانند «در و دشت= خانه و دشت», «دربار= خانه باردادن» و «دَرندشت = خانه ی بزرگ»


٢- خوچيستان واچار = خوزستان بازار؛ نام اهواز در زبان پهلوی كه از سه بهر آمده است: خوز = ائوج + استان + بازار


۳- دل وَرجن: روستايی در استان بلخ افغانستان (دل+ ور= وار= باره‌+ جَن= جان) (۵)


٤ - دليواندان روستایی از شهرستان فومن (دلي+ وان+ دان)


۵- «رازيانه‌كاري» که دهی از دهستان «بكش» شهرستان كازرون است و سه بهر نام آن به یک معنی است (٦). همگان را گمان بر آنست كه در این ده رازيانه كاشته می ‌شود, حال آن كه, رازيانه گياهی است خودرو و دارويي, كه هيچ گاه بر دست مردمان كاشته نمی ‌شود و فرهنگ جغرافيايی ايران, فرآورده‌های كشاورزی آن را روستا را چنين بر شمرده است: غلات, برنج, ترياك, نخود (۷). نام اين روستا از سه بهرِ راز (جایگاه)+ يان‌(جايگاه)+ كاری ( از ريشه «كَر» اوستايی به معنی كردن, ساختن يا ساختمان آمده است كه در نام‌های (دارابكرت= دارابگرد= دارابجرد) ديده می ‌شود و در زبان روسی به گونه ی «گراد»= شهر، پسوند نامِ شهرها آمده است و همان است كه در آلماني به گونه ی «گارت» در اشتوتگارت , و در زبان سِربی به گونه ی بلگراد بر جاي مانده است. همان گونه که دیده می شود سه بهر این نام یک معنا دارد.


اكنون می ‌توانيم دوباره به آن جا برگردیم كه چند روستا را با پيشاوند «ديل»بر شمرديم., ما این پیشاوند را به صورت پساوند «دلی» در نام «اَبی دلی», نام يكی از دهستان‌های ششگانه بخش لنگه از شهرستان بوشهر (٨) و نيز در نام‌های: زودلی فومن, سردلی اهواز, گله دلی اهواز, كندلی خوی می بینیم و از همه به تر پنج روستا را با نام دلی: دلی بهبهان, دلی گنبد كاووس, دلی شهركرد, دلی (بالا) اهواز, دلی (پايين) اهواز.


بر بنياد همه گفته‌های پيشين باید گفت که در نام شهر دليجان, پيشاوند «دلی», ديل=دل=جای, و پساوند ‌«جان»=گان=كان=گاه, یک معنا دارند، همان گونه كه در قندهار و كندوان و .... چنین است و اين نام, به همين گونه, بر چند روستای ديگر ايران نهاده شده است:دليجان لاهيجان, دليجان تالش, و به گونه های: دليگان سپاهان, دلگان ايرانشهر, دلگان چابهار, دلگون بهبهان و با اندك دگرگونی در آواها, در دريجان شهرستان بم, دريژان (بالا وپايين) شهرستان بروجرد, دريكند شهرستان بابل نیز دیده می شود.


یعنی پساوند «جان» (و در زبان مردم كاشان: جون، ديلجون), درست همان پیشاوند موجود در «ديلمون» سومری است, و اين دو نام, از ديدگاه پيشاوند و پساوند, هردو يكی هستند, و نام «ديلمون» هنگامی در جهان باستان بر يك شهرِ نهاده شده است, كه تا چهار هزار سال پس از آن, كشورهاي فرانسه و روسيه پديدار نشده بودند, تا گاری و گردونه ی ايرانی را, كه بر پايه همه ی پژوهش‌هاي انجام شده, از ايران به ديگر كشورها رفته است؛ نام «دليجان» بدهند, و چند سده پس از آن, با نام دليجان فرانسوي به ايران بيايد و ‌راست به دليجان كهن ما فرود آيد و نام خويش را بدان دهد!


باز آنكه در گيلان, سه روستا به نام دليجان داريم كه در فرهنگ جغرافيايی ايران، رزم‌آرا, نامشان آمده است: دليجان بخش شاندرمن از بخش ماسال با راه مالرو، دليجان بخش بازكياگوراب با راه مالرو, و به ويژه دليجان دهستان اشكور بالا بخش رودسر با راه مالرو و صعب‌العبور (٩) و آن كسانی كه می ‌دانند راه اشكور را همه ی بولدوزرهای وزارت راه هم تا كنون نتوانسته‌اند بشكافند, چه گونه می ‌توان باور داشت كه يك دليجان فرانسوی, به اين ”دليجان“ رفته باشد, آن هم از راه «مالرو صعب‌العبور» آن. با سنجش ديلمون و دليجان يا دليگون است كه می ‌توان داوری كرد كه دليجان نيز، همچون ديلمون، دست‌كم از پنج هزار سال پيشينه برخوردار است


* * *


پی نوشت ها:


١- جلال‌الدين كزازی


٢- عليقلی محمودی بختياری- ماهنامه ی هنر ومردم, سال ١۳۵۵


۳- فرهنگ جغرافيايی ايران رزم‌آرا (۷- ١١٤), فرهنگ نام آبادی های ايران, مفخم پايا


٤- نزديكی دو روستای هارون سكز و هارُمدر شهرستان فسا, نشان می ‌دهد كه ريشه هردو يكی است و ديگری را نمی ‌توان به نام هارون خليفه عباسي باز شناخت. چنان كه در نام هارون‌كلانی و هارون‌آباد سنندج و نام‌هاي ديگر.


۵- اگر بخش جَن را از دلورجن برداريم, نام دلور با روستای دلوار استان بوشهر؛ زادگاه ریيس علی دلواری و دليران تنگستان يگانه است!


٦- فرهنگ جغرافيايی ايران, رزم‌آرا (۷- ١١٤)


۷- همان روی


٨- همان, (۷- ١۵٤)


٩- فرهنگ جغرافيايی ايران, رزم‌آرا.



از: بنیاد نیشابور
 
  • پیشنهادات
  • ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    دکتر بهرام فره وشی




    سرگذشت واژه ی گل




    گل در مرز و بوم ایران سابقه ای بس دراز دارد و اگر می بینیم که در شعر و ادب پارسی بیش تر از دیگر سرزمین ها سخن از گل می رود، برای آن است که مردم این سرزمین از دوران های کهن به گل عشق می ورزیده اند و ایران زمین مهد پرورش گل بوده است.


    اگر نگاهی به کتاب "تاریخ طبیعی" اثر پلین Pline بیاندازیم، می بینیم که این کتاب چقدر بوی گل و گیاه سرزمین گل خیز ایران را می دهد. میراثی که مغرب زمین از گل و گیاه گوناگون ایران بـرده است، خود شایان گفتاری دیگر است.


    در میان گل ها، گل سرخ ( گل سوری) بیش تر مورد توجه ایرانیان بوده و هنوز بوته های وحشی این گل در گوشه و کنار روستاهای ایران به فراوانی دیده می شود و گلاب از زمان های بسیار قدیم شناخته شده بوده و در مراسم مذهبی و نیز در پزشکی به کار می رفته است و هنوز هم به کار می رود و در جشن ها، عروسی ها و میهمانی ها هنوز گلاب می گردانند.


    واژه ی مرکب گلاب خود می رساند که مراد از گل، همان گل سرخ است و در ادبیات فارسی نیز گل بیش تر به گل سرخ گفته می شود و شکل های گوناگون این واژه در دوران های پیش از اسلام نیز به معنی گل سرخ است.


    بررسی های ریشه شناختی نشان می دهد که واژه ی گل خود شکل تغییر یافته ی واژه ی دیگری است که در زبان فارسی برای این گیاه وجود داشته است و ما رد آن را خواهیم گرفت.


    به ریشه ی واژه ی گل نخست در اوستا برمی خوریم. این ریشه به صورت وَرذ vardda چندین بار در اوستا آمده است که در فارسی باستان به شکل وَرد varda و در دوره ی فارسی میانه در پهلوی ساسانی به صورت وَرت vart و وَرد vard در آمده و در فرهنگ های فارسی به همین صورت " وَرد " باقی مانده است.


    واژه ی " وَرد " ( به معنای امروزی گل) در نام بسیاری از آبادی های ایران باقی مانده است که از آن جمله می توان از " ورد آورد " نام برد که روستایی در نزدیکی تهران است به معنی گل آورد و همچنین در نام روستای " سُهروَرد " در نزدیکی زنجان که زادگاه شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی است. بخش نخست این کلمه یعنی سُهر suhr ( یا سُخر suxr ) صورت قلب شده ی واژه ی سرخ surx است و کلمه ی سُهروَرد بر روی هم به معنی سرخ گل یا گل سرخ است.


    واژه ی پهلوی وَرت vart در دوره ی اشکانیان به ارمنستان راه می یابد و در آن جا به معنی گل سرخ به کار می رود. از مشتقات این واژه می توان نام خاص نو اَرت Nevart را نام برد که از دو وازه ی ایرانی nev به معنی نو و vartبه معنی گل سرخ ساخته شده است و معنی آن بر روی هم یعنی "نو گل" یا "غنچه گل" است که امروز هم نام زنان ارمنی است.


    واژه ی پهلوی وَرد vard از سوی دیگر به زبان آرامی راه یافته و از آن جا به زبان های دیگر سامی از جمله به زبان عربی رفته است و در این زبان به معنی گل سرخ و رنگ سرخ به کار رفته است و امروز نیز به کار می رود.


    واژه ی باستانی وَرد varda در اوایل دوره ی اشکانی بنا بر قاعده ی زبان شناسی تطبیقی ایرانی، یعنی تحول rd به l به صورت وال vala تحول یافته است که بعدها با افتادن وایل a به صورتval و سپس vol و vel درآمده است.


    در برهان قاطع وَل val به معنی شکوفه، به ویژه شکوفه ی انگور، آمده است.


    بابا طاهر این واژه را به معنی گل به کار بـرده است:


    مساسل زلف بر رو ریته داری / ول و سنبل بهم آمیته داری


    پریشان چون کنی آن تار زلفان / به هر تاری دلی آویته داری


    یعنی:




    مسلسل زلف بر رو ریخته داری / گل و سنبل بهم آمیخته داری


    پریشان چون کنی آن تار زلفان / به هر تاری دلی آویخته داری


    در ترانه های روستایی نیز این واژه به معنی گل و نیز گلی که بدان عشق می ورزند ( یعنی یار و معشوق) آمده است:


    شب تاریک و ره باریک و ول مـسـ*ـت / کمون از دست من افتاد و بشکست


    کمون دارون کمون از نو بسازید / ولم یاغی شده مشکل دهد دست


    در برخی فرهنگ ها نیز از ترکیب وال val با واژه ی دیگر فارسی یعنی گونه gona واژه ی " والغونه " به معنی سرخاب آمده است


    در زبان شناسی تطبیقی ایرانی همواره یک v قدیمی با ترکیب با وایل بعدی خود به صورتgu در می آید، مانند


    vištāsp کهguštāsp (گشتاسپ) یا vehrk که gurg (گرگ) شده است و غیره.


    بدین ترتیب واژه ی کهن اوستایی vardda که بعدها همان گونه که گفتیم به صورت های varda ، vard، val و سراتجام vel و vol در آمده بود، بنا بر قاعده ی بالا به صورت gul (گل) در آمد.


    صورت اوستایی vardda از سوی دیگر از شرق به غرب رفته و در اطراف دریای سیاه و مدیترانه به همین صورت رایج شده است و یونانیان آن را به صورت wrodon و بعد ها با حذف w به صورت rodon پذیرفته اند. به گفته ی " میه " Meilet زبان شناس فرانسوی، زبان لاتینی نیز این واژه را از تمدن مدیترانه ای گرفته است.


    و این همان واژه ای است که نه در یونانی و نه در لاتینی جزو لغات مشترک هند و اروپایی نیست و از لهجه های شرقی ایران یعنی از پارت ها وام گرفته شده است.


    سرانجام واژه ی rodon یونانی نیز با افتادن n که فقط یک جزء صرفی است به صورت rodo و سپس rod تحول یافت و سپس در همه ی کشورها ی اروپایی به صورت Rosa و Rose (به معنی گل سرخ) در آمد.


    " کورنی " شاعر بزرگ دوره ی کلاسیک فرانسه نمایش نامه ی معروفی دارد با نام " رودوگون " Rodogune که شرح حال شاهزاده خانمی ایرانی با این نام از عهد اشکانی است. نام "رودو گون" مرکب است از واژه ی " رودو " rodo به معنی گل سرخ (که تحول آن در بالا نشان داده شد) و گون gune که همان گونه است و نام این شاهزاده خانم بر روی هم به معنی گل گونه یا کسی است که گونه اش به رنگ گل سرخ است و نامش با این نمایشنامه در ادبیات فرانسه شهرت یافته است.


    بدین ترتیب واژه ی اوستایی vardda به معنی گل سرخ، با تحول خود و به طریقی که گفته شد به سراسر جهان و همه ی زبان های دنیای متمدن راه یافت و این نمونه ای از یک برگ زرین از تمدن باستانی ما است.





    از: ایرانویج، انتشارات دانشگاه تهران،1370
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    دکتر بهرام فره وشی




    ریشه ی ایرانی نام "دریای سیاه" و رودخانه های "دانوب" و "دُ ن"




    نواحی اطراف دریای سیاه در دوران بسیار کهن مسکن اقوام و طوایف ایرانی بوده است.


    در دوره های پیش از تاریخ، این نواحی گذرگاه اقوام ایرانی بوده است که از آسیای مرکزی به سوی اروپای شرقی در حرکت بوده اند و قبایلی از آن ها با نام های "سکایی" و "سرمتی" در نواحی شرقی و شمالی در یای سیاه جای گرفته بودند و هنوز بقایای این اقوام ایرانی به صورت قوم اوسِت Osset که همان "آس" های قدیمی و تاریخی هستند، در آن حوالی سکنا دارند و دسته ی بزرگی از آنان اکنون خود را "ایرونی" Ironi می خوانند و سرزمین شان را "ارستان" erestōn می نامند به معنی جای ایرانیان.


    ناحیه ی " پونت" در اطراف دریای سیاه در دوره های تاریخی زیر نفوذ هخامنشیان درآمد و به هنگام پادشاهی داریوش اول، "ساتراپ" های هخامنشی بر آن جا فرمان روایی کردند و سپس "میتریدات" جانشین ساتراپ ها شد و در سال ٣۰١ پیش از میلاد یک سلسله ی پادشاهی در ناحیه ی پونت تشکیل داد و پادشاهی پونت تقریبن همه ی سواحل جنوبی دریای سیاه را فراگرفت و نوادگان میتریدات مدت های دراز در آن جا فرمان روایی کردند.


    از این رو اقوام گوناگون ایرانی ساکن در اطراف دریای سیاه، به بسیاری از نواحی آن جا و از جمله به خود این دریا نام "دریای سیاه" دادند که ریشه ی ایرانی دارد.


    نام این دریا به صورت " پونتوس آخینوس " Pontos Axeinos در نوشته های زیر آمده است:


    - در نوشته ی " اوریپید " Euripide در سال ۴۸۰ پیش از میلاد


    - در نوشته ی "پیندار " Pindar در سال ۴٣۸ پیش از میلاد


    - در نوشته ی " استرابو "Strabon در سال ۶۲ پیش از میلاد


    در نام این دریا واژه ی " پونتوس " یک واژه ی یونانی و به معنی دریا است ولی واژه ی دوم یعنی " آخینوس " به معنی "سیاه و تیره" یک واژه ی ایرانی است که یونانیان آن را از مردم ایرانی ساکن سواحل دریای سیاه گرفته اند. ایرانیان این ناجیه این واژه را به صورت اوستایی " آخشینه " axšaĕna می گفتند و یونانیان آن را به شکل euxeinos و سپس axeinos گفتند.


    واژه ی اوستایی آخشینه axšaĕna مرکب است از پساوند نفی a و واژه ی "خشینه" یا خشین xšaĕna که گونه ی دیگری است از واژه ی xšaĕta به معنی روشن و درخشان که آن را می توان در :


    نام خاص جمشید به صورت " ییم خشیت "Yima xšaĕta به معنی جم درخشان


    و در نام خورشید به صورتhvarĕ xšaĕta به معنی هور درخشان


    دید.


    در عبارت یونانی – ایرانی Pontos Axeinos اصل واژه ی Axeinos که صفتی به معنی تیره و سیاه است، ( بدونs که در یونانی تنها نشان فاعلی است) axein بوده که سپس به صورت euxein و در تحول زبان های اروپایی یه شکل euxin در آمده است و خود این عبارت بعد ها در فرانسه mer noire و در انگلیسی Blackseaبه معنی دریای سیاه ترجمه شده است.


    در یک قطعه ی پهلوی در بخش دهم بندهشن چون این آمده است:


    « از دریاهای شور ٣ دریا اصلی هستند و ۲٣ دریا کوچک. آن ٣ دریا یکی پوتیک، یکی کمرود و یکی خشن است ».


    شکل واژه ی پهلوی خشین یا خشینه xšaĕna یا xšaĕn را می توان xšĕn یا axšĕn نیز خواند. " وسترگارد" این واژه را xšĕn خوانده که شکل تحول یافته ی axšĕn به معنی تیره و سیاه است که حرف نخست آن افتاده است.


    در جای دیگری از همان بندهشن ایرانی آمده است که خشین در هروم ( یعنی روم) واقع شده است و مراد از روم در کتاب های پهلوی همیشه آسیای صغیر و بیزانس بوده است.


    واژه ی خشین در واژه های فارسی و از جمله در "برهان قاطع" به دو صورت آمده است :


    - خشین : هر چیزی که به کبودی مایل و سیاه رنگ و تیره باشد.


    - خشی : چیزی را گویند که سفیدی آن به نهایت رسیده باشد، یعنی سفید سفید و بعضی گویند به معنی خشینه است که سیاه و تیره رنگ و به کبودی مایل باشد.


    این واژه در این جا همان گونه که دیده می شود هم به معنی سفید و درخشان آورده شده که همان xšaĕna است و هم به معنی نادرخشان و تیره که همان axšaĕna است.


    بنابراین واژه ی اروپایی euxin از واژه ی ایرانی axšĕn گرفته شده و سپس نام باستانی آن ترجمه شده و در زبان های گوناگون دریای سیاه نامیده شده است.




    شمار زیادی از نام رودهای کوچک و بزرگ در اطراف دریای سیاه نیز ریشه ی ایرانی دارد.


    بزرگ ترین این رودخانه ها رودخانه ی دانوب است. که از جنگل سیاه در کشور آلمان سرچشمه می گیرد و پس از گذر از آلمان ، اتریش، مجارستان، چکسلواکی، یوگوسلاوی سابق، بلغارستان و رومانی به دریای سیاه می ریزد. این رودخانه را در آلمان و اتریش Donau، در چکسلواکی Dunay، در بلغارستان و یوگوسلاوی Dunav و در مجارستانDuna می نامند. و همه ی این نام ها از ریشه ی اوستایی Dãnu به معنی رود است و Danuva در فارسی باستان به معنی جاری شدن است که در کتیبه ی فارسی باستان کانال سوئز که به فرمان داریوش بزرگ کنده شده است نیز به کار رفته است.


    ریشه ی Dãn که به معنی جریان یا جریان آب است، هنوز در یک واژه ی فارسی امروز نیز باقی است و آن واژه ی "ناودان" است که مرکب است از "ناو" و "دان". واژه ی ناو در فرهنگ های فارسی به معنی جوی آب یا هز چیز دراز و میان تهی است و ناودان بر روی هم به معنی چیز دراز و میان تهی است که آب در آن جاری باشد و دانوب ( که در حقیقت داناب است) به معنی آب جاری است و شکل بلغاری و یوگوسلاوی این واژه که Dunav است، ترکیب آن را به تر نشان می دهد. دوست داران موسیقی نام این رودخانه ی زیبا را از سمفونی دانوب آبی اثر آهنگساز برجسته ی اتریشی " یوهان اشتراوس " به خوبی می شناسند.




    همین واژه ی Dãn به معنی جریان آب، به صورت Don در نام رود بزرگ Donai که به دریای چین می ریزد، رودخانه های بزرگ شمال قفقاز مانند فیاگ دُن، گیزیل دُن، آردُن و نیز رودخانه ی Donetz در جنوب روسیه، همچنین در نام رودهای دیگری مانند Doniepr و Doniestr که به دریای سیاه می ریزند و سرانجام در نام مشهورترین رودخانه ی روسیه، یعنی رودخانه ی دُ ن Don به چشم می خورد که بسیاری از ایرانیان با رمان مشهور "دُن آرام " نوشته ی میخاییل شولوخوف با نام آن آشنا هستند.





    از : ایرانویج، تهران ١٣۷۰
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    محمد حیدری ملایری




    درباره ی ریشه ی فارسی واژه ی عشق




    زیباترین واژه ی زبان فارسی که تا چندی پیش همه آن را عربی می دانسته اند و درشعر و ادبیات فارسی و به ویژه عرفان ایرانی جایگاهی بلند و برجسته دارد واژه ی "عشق " است.


    این واژه ریشه ی هند و اروپایی دارد و پیشینه ی آن بدین قرار است :


    واژه ی "عشق" از -iška اوستایی به معنی خواست، خواهش، میل ریشه می‌گیرد که آن نیز با واژه‌ی اوستایی -iš به معنای "خواستن، میل داشتن، آرزو کردن، جستجو کردن" پیوند دارد.


    واژه‌ی اوستایی -iš دارای جدا شده‌ها ( مشتقات) زیر است :


    : -aēša آرزو، خواست، جستجو


    išaiti : می‌خواهد، آرزو می‌کند


    -išta : خواسته، محبوب


    -išti : آرزو، مقصود.



    پسوند ka- نیز که در -iška اوستایی وجود دارد کاربرد بسیار دارد و برای نمونه در واژه‌های زیر دیده می‌شود: mahrka مرگ


    -araska رشک، حسد


    -aδka جامه، ردا، روپوش


    -huška خشک


    -pasuka چهارپا، ستور


    -drafška درفش


    -dahaka گزنده ( ضحاک )



    واژه‌ی اوستایی -iš هم ریشه است با :


    در سنسکریت :


    -eṣ آرزو کردن، خواستن، جُستن


    -icchā آرزو، خواست، خواهش


    icchati می‌خواهد، آرزو می‌کند


    -iṣta خواسته، محبوب


    -iṣti خواست، جستجو


    در ِ زبان پالی :


    -icchaka خواهان، آرزومند




    همچنین، به گواهی شادروان فره‌وشی، این واژه در فارسی ِ میانه به شکلِ išt به معنی خواهش، میل، ثروت، خواسته و مال باز مانده است.


    خود واژه‌های اوستایی و سنسکریت نام بـرده شده در بالا از ریشه‌ی هند و اروپایی نخستین یعنی -ais به معنی خواستن، میل داشتن، جُستن می‌آید که شکل اسمی آن -aisskā به معنای خواست، میل، جستجو است.


    در بیرون از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز مشتقاتی از واژه‌ی هند و اروپایی نخستین -ais حفظ شده است، از آن جمله اند:


    در اسلاوی کهن کلیسایی isko, išto جستجو کردن، خواستن؛ iska آرزو


    در روسی iskat جستجو کردن، جُستن


    در لیتوانیایی ieškau جستجو کردن


    در لتونیایی iēskât جستن شپش


    در ارمنی aic بازرسی، آزمون


    در لاتین aeruscare خواهش کردن، گدایی کردن


    در آلمانی بالای کهن eiscon خواستن، آرزو داشتن


    در انگلیسی کهن ascian پرسیدن


    در انگلیسی امروز askپرسیدن، خواستن

    اما لغت‌نامه نویسان سنتی ما واژه‌ی عشق را به واژه ی عَشَق عربی (ašaq') به معنای "چسبیدن" (منتهی‌الا‌رب)، "التصاق به چیزی" (اقرب‌الموارد) مربوط کرده اند. نویسنده‌ی "غیاث‌اللغات" می‌کوشد میان "چسبیدن، التصاق" و "عشق" رابـ ـطه بر قرار کند و می نویسد:


    « مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا می‌شود و گویند که آن مأخوذ از عَشَقَه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند چون بر درختی بچسبد آن را خشک کند. همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند».

    از آنجا که عربی و عبری جزو ِ خانواده‌ی زبان های سامی‌اند، واژه‌های اصیل سامی معمولن در هر دو زبان عربی و عبری با معناهای همانند اشتقاق می‌یابند. و جالب است که واژه ی "عشق" همتای عبری ندارد و واژه‌ای که در عبری برای عشق به کار می‌رود اَحَو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. واژه‌ی دیگر عبری برای عشق "خَشَق" (xašaq) است به معنای خواستن، آرزو کردن، وصل کردن، چسباندن، لـ*ـذت که در تورات عهد عتیق بارها به کار رفته است (برای نمونه: سفر تثنیه ۱۰:۱۵، ۲۱:۱۱؛ اول پادشاهان ۹:۱۹؛ خروج ۲۷:۱۷، ۳۸:۱۷؛ پیدایش ۳۴:۸).

    بنا بر نظر استاد اسکات نوگل : واژه‌ی عبری خَشَق xašaq و عربی عَشَق ašaq' هم ریشه نیستند. واک ِ "خ" عبری برابر "ح" یا "خ" عربی است و "ع" عبری برابر "ع" یا "غ" عربی، و آن ها با هم در نمی‌آمیزند. همچنین، معمولن "ش" عبری به "س" عربی تغییر می کند و بر‌عکس. خَشَق عبری به احتمال در آغاز به معنای "بستن" یا "فشردن" بوده است، آن گونه که برابر آرامی آن نشان می‌دهد.


    همچنین، استاد ورنر آرنولد تأکید می‌کند که "خ" عبری در آغاز واژه همیشه در عربی به "ح" تغییر می کند و هرگز "ع" نمی‌شود.

    نکته‌ی دیگر این که "عشق" در قر‌آن نیامده است و واژه‌ی به‌کار ‌رفته در آن همان مصدر حَبَّ (habba) است که یاد شد با جداشده‌هایش مانند شکل اسمی حُبّ (hubb) .


    در عربی امروز نیز واژه‌ی عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیش تر حَبَّ (habba) و اشکال جداشده‌ی آن به کار می‌روند مانند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.

    فردوسی نیز که برای پاسداری از زبان فارسی از به کار بردن واژه‌های عربی آگاهانه و کوشمندانه خودداری می‌کند ( اگر چه واژه هایی از آن زبان را به ناگزیر در این جا و آن جای شاهنامه به کار یرده است) با این حال واژه‌ی عشق را به آسانی و رغبت به کار می‌برد و با آن که آزادی شاعرانه به او امکان می‌دهد واژه‌ی دیگری را جایگزین عشق کند. واژه‌ی حُب را که واژه‌ی اصلی و رایج برای عشق در عربی است و مانند عشق نیز یک هجایی است و از این رو وزن شعر را به هم نمی‌‌زند، به کار نمی‌برد. خداوندگار شاهنامه با آن که شناخت امروزین ما را از زبان و ریشه‌شناسی واژه‌های هند و اروپایی نداشته است به احتمال قوی می‌دانسته است که عشق واژه‌ای فارسی است. وی از جمله می گوید:

    بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گویم نه از درد و خشم
    نباید که بر خیره از عشق زال نهال سر‌افکنده گردد همال
    پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد
    دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت

    این احتمال نیز وجود دارد که فردوسی خود واژه‌ی عشق را نه با "ع"، بلکه به شکل "اِشق" و یا حتا "اِشک" نوشته باشد که البته پی بردن به این نکته کار آسانی نیست، زیرا کهن‌ترین دستنوشت بازمانده‌ی شاهنامه به درحدود دو سده پس از فردوسی بر‌می‌گردد. دقیق تر گفته باشیم، این دستنوشت نسخه‌ای است که در تاریخ ۳۰ محرم ۶۱۴ قمری رونویسی آن به پایان رسیده است (برابر با دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۵۹۶ گاهشمار خورشیدی ایرانی و ۱۵ ماه مه ۱۲۱۷ میلادی).
    ترادیسی ِ واک ِ فارسی ِ "ک" به عربی ِ "ق" نیز کمیاب نیست، چند نمونه: کندک ، خندق، زندیک ، زندیق، کفیز ، قفیز، کوشک ، جوسق.

    کوتاه آن که واژه‌ی اوستایی –iš که خود از ریشه‌ی هند و اروپایی نخستین یعنی -ais به معنی خواستن، میل داشتن، جُستن می‌آید، واژه‌ی –iška و بعد išk را در فارسی میانه پدید آورده است و سپس به عربی راه یافته است که در‌باره‌ی چه گونگی گذر این واژه به عربی نیز می‌توان دو امکان را تصور کرد:


    نخستین امکان آن است که išk در دوران ساسانیان، که ایرانیان بر جهان عرب تسلط داشته اند (به‌ویژه بر حیره، بحرین، عمان، یمن، و حتا حجاز) به عربی وارد شده است..( برای آگاهی بیش تر از چه گونگی تأثیر فارسی بر عربی در دوران پیش از اسلام نگاه کنید به کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش "راه‌های نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی"، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۴)
    امکان دوم این است که عشق در آغاز‌ دوران اسلامی به عربی وارد شده باشد و از آن جا که لغت‌نویسان و نویسندگان آن دوره از خاستگاه ایرانی این واژه آگاهی نداشته‌اند، که مفهوم "خواستن و جستجو کردن" را دارد، آن را با عربی عَشَق، که به معنی "چسبیدن" است، در‌آمیخته‌ اند.


    یک نکته ی جالب در این رابـ ـطه کند و کاو در مفهوم عشق در عرفان ایرانی است که عشق را با "جستجو" و "گشتن" پیوند می‌دهد. به یاد آورید منطق‌الطیر عطار و جستجوی مرغان را در طلب سیمرغ و یا بیت معروف مولوی را:


    هفت شهر عشق را عطار گشت / ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم.


    که نشان دهنده ی معنی واژه ی عشق با ریشه‌ی فارسی آن یعنی "خواستن" و "جُستن" است،




    از : پایگاه پژوهشی ایزان شناختی




     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    مجتبا آقایی





    «آيين» و «دين»





    يكي از دوستان، در ترجمه‌ي يك متن انگليسی، عبارت zurvanism را به «آيين زرواني» برگردان كرده بود. من، معترضانه از او درخواست كردم تا نمونه‌اي از «آيين»هاي ويژه‌ي زرواني را برايم شرح دهد. ناگفته پيداست كه درمانده شد؛ زيرا، «زروان‌باوري» معماي پيچيده‌اي در دل باورهاي كهن ايراني است و هيچ‌كس نمي‌تواند در پاسخ به اين پرسش، حتا يك نمونه از «آيين»هاي ويژه‌ي زرواني را برشمرَد. يعني از اساس ما هيچ «آيين» مختص و ويژه‌ي «زروان‌باوري» را نمي‌شناسيم! ... اين دوست، البته خود را از تاب نينداخت و در پاسخ من، انگشتي در لغت‌نامه‌ي معين گرداند و فاتحانه، نشانم داد كه در آن واژه‌ي «آيين»، به «دين و كيش» هم معنا شده است. من در برابر اين ساده‌انگاريِ بهت‌آور، از او خواستم تا پس از اين واژه‌ي custom را به «دين» و religion را به «آيين» برگردان كند و برجاي «آيين‌هاي نوروزي» از عبارت «دين‌هاي نوروزي» استفاده نمايد!!!


    باری، ‌متأسفانه، دو واژه‌ي «دين» و «آيين» غالباً بسيار بي‌ملاحظه، به‌ عنوان مترادف و به جاي يك‌ديگر به‌كار بـرده مي‌شوند. مثلآ به جاي «دين اسلام» مي‌نويسند «آيين اسلام» و هيچ توجه ندارند كه اين دو عبارت ناظر بر دو مفهوم جداگانه ـ اگرچه مرتبط به هم ـ هستند. من حتا به چشم ديده‌ام كه برخي پژوهندگانِ مشهور نيز چه در تأليف و چه در ترجمه، اعتنايي با اين نكته‌ي روشن نمي‌كنند و چنان به نظر مي‌رسد كه گاه، محض ايجاد تنوع ادبي، از «آيين» استفاده‌اي نابه‌جا مي‌كنند. و نيز بسيار ديده‌ام كه در توصيف اديان غيرابراهيمي، مثل بوديسم و هندويسم و اديان ايراني، «آيين» را ترجيح مي‌دهند. انگار كه هر چه به جز يهوديت و مسيحيت و اسلام هست، شايستگي به‌ كاربستنِ واژه‌ي «دين» را ندارد!


    «آيين» واژه‌اي است با معاني بسيار زياد و متنوع. اگر به لغت‌نامه‌ي دهخدا مراجعه كنيد از كثرت معانيِ «آيين» شگفت‌زده مي‌شويد. دهخدا، «آيين» را ابتدا به «سيرت، رسم، عرف، طبع، عادت، داب، شيمه، روش، دَيدَن، خلق، خصلت، خو، خوي و منش» معنا كرده است و سپس با ذكر شواهد زيادي از ادبيات كهن فارسي، معاني زير را هم براي واژه‌ي مذكور برشمرده است:


    «شرع، شريعت، دين، كيش، سنت، راه، طريقت / معمول، متداول، مرسوم / جشن سور / شيوه، آهنگ / گونه، صفت، كردار، مانند، سان، آسا، چون، وار، مثل / اندازه، حدّ، عدد، شمار، چند / اسباب، وسايل، آلات، ادوات، ساز، سامان، آمادگي / سزاوار، روا، جايز، مباح / قاعده، قانون، نظم، ترتيب، ضبط، زيج، شرع، ياسا / تشريف، سامان، اسباب / طبيعت، نهاد، وضع، جبلت، فطرت، حالت، چگونگي / آذين، شهرآراي / زينت، آرايش، زيب، زيور / فرّ / ادب، آداب، مراسم / اراده، خواست، خواهش / زيبا، جميل / صورت، طريق ... و الخ.»


    همين كثرت معاني، براي پرهيزِ ما از كاربست نسنجيده‌ي آن كفايت مي‌كند. «آيين» در اكثر موارد، با نمود و بروز و به منصه‌ي ظهور رسيدن و اجراي يك چيز در پيوند است و نه تماميت آن چيز. مثلآ اگر اين چيز پادشاهي باشد، «آيين پادشاهي» به معناي رسم و سنت و صفت و حتي زيب و زيور ويژه‌ي پادشاهي است و نه خود پادشاهي: (مزن رآي جز با خردمند / ز آيين شاهان پيشين مگرد). بر همين منوال، اين چيز اگر «دين» باشد، معناي آن تجليات عيني، مثل شريعت و مراسم عبادي و احكام عملي است و نه محتواي دين به معناي اعم آن: (سپاهش همي خواند آفرين / كه اين است پيمان و آيين دين).


    جالب است كه مشهورترين مشتق اين واژه يعني «آيينه» دقيقآ با نمود و بروز يك چيز در پيوند است. البته در ادبيات پهلوي، «آيينه» عمومآ به معناي منوال و حالت و گونه به كار رفته است. ساير مشتقات واژه‌ي «آيين» نيز كه در زبان فارسي كاربرد دارند، هيچ دخلي به «دين» ندارند. مثل «آيين دادرسي» و «آيين‌نامه» و «هر آينه».


    جان كلام اين‌كه نارواست اگر واژه‌ي «آيين» را براي اشاره به تماميتِ يك «دين» به‌كار ببريم. برای مثال، اگر بگوييم «در آيين يهوديت، توحيد زير بناي هر گونه تفكري است» يا «در آيين زرتشت، اهريمن سر منشاء هر گونه پليدي است»، اشتباه كرده‌ايم. اما اگر بگوييم «در آيين مسيحي، غسل تعميد جايگاه ويژه‌اي دارد» يا «در آيين‌هاي اسلامي هيچ عملي با حج برابر نيست»، بر خطا نرفته‌ايم.


    در خاتمه، شما را به افسون ابياتی از حافظ مي سپارم كه بس سنجيده و سخته و دانسته از اين واژه استفاده كرده است:


    بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند / كه مكدر شود آيينه‌ي مهرآيينم

    به باغ تازه کن آيين دين زرتشتی / کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    دکتر فریدون جنیدی



    درباره ی فعل «کردن» ، پسوندهای مکان ِ ساخته ی آن و نام شهر «کرمان»



    در زبان هاي ايراني يك ويژگي هست كه درآن با پيوند ميان دو يا چند واژه، واژه ی ديگری ساخته مي‏شود و اين ويژگي در زبانهاي اشتقاقي ديده نمي شود .


    مثلن واژه ی " كاروانسرادار " از سه بهر كاروان، سرا و دار تشكيل شده است و اگر به بخش كاروان آن نيز بنگريم، آن نيز خود از دو بخش تركيب يافته است ( كار + وان )، زيرا كه درکنار همين كاروان دست کم واژه ديگری را به نام ساروان داريم و بخش پایانی و مشترك این دو ( یعنی وان)، از واژه های سار و كار جدا است و آشكار مي‏سازد كه كار نيز در واژه ی کاروان خود واژه اي جداگانه است .


    پس با اين حساب كاروان‌سرادار واژه اي است مركب از چهار بخش و کاروانسراداري پنج بخش دارد.


    بسياری از واژه‏های زبان فارسي که يك بخشی به نظر مي‏آيد خود از دو يا چند بخش تشكيل گرديده‏ است .


    مثلا واژه ی اندرز در اوستا به گونه ی هن درز han-dareza بوده است كه بخش نخستين آن یعنی "هن " گونه ی ديگری از واژه ی " هم " است و بخش دوم آن "درز " كه همين واژه ی درز امروزی ( به معنی شکاف جامه که دوخته باشند) است و در واژه ی مركب "درزيگر" به معنی خیاط نيز بر جاي مانده است. هندرز به معني دوختن و پیوند دادن تجربيات گذشته كسي به آينده ی شخص ديگر و در واقع به معنی وصیت می باشد. (١)


    واژه انباز به معني شريك، از دو بخش "هم" و "باز" تشكيل شده و «هم» با تبديل م به ن به گونه ی




    هنباز و با تبديل هـ به الف به گونه انباز در آمده و در اصل به معني دو يا چند كس است كه در كاري هم باز هستند و با هم حرکت مي‏کنند .واژه ی " هم " در واژه ی انجمن نیز به چشم مي‏خورد كه در اصل هن گامن بوده است كه بخش دوم آن از ريشه ی "گم " اوستايي به معني آمدن است و هنگامن يا انجمن به معني كساني است كه با هم همگام هستند .


    واژه ی زَ بَر (مخالف از زیر به معنی از بالا) کوتاه شده ی " از بر" می باشد که در پهلوی " هَچ اَپَر" بوده است که خود در اوستایی به صورت هچا اپائیری بوده است ( هچا به معنی از و اپائیری به معنی بالا)


    با این مقدمه چینی درباره ی واژه هایی که به ظاهر یک بخشی و در واقع مرکب می باشد می پردازیم به بررسی « فعل کردن » در زبان فارسی :


    در زبان هاي كهن ايراني چون اوستا و فارسي باستان، ريشه ی " كن" به معني كندن به كار مي‏رفته است و " فركنتن " يعني آغاز کردن به ساختن ساختمان يا شهر که در " نامه شهرستانهاي ايران " نیز آمده است(۲) و با تبديل ن به ر، " كردن" نيز به معني ساختن بسيار كاربرد داشته است.


    اکنون باید دید که چرا کاربرد " كندن " و سپس " كردن " به جاي ساختن مرسوم بوده است ؟


    نخستين خانه‏هايي كه بشر يا لااقل نياگان دور ايرانيان براي خويش ساخته‏اند، با كندن در زمين و كندن غارهاي دستكرد همراه بوده. تبر يا كلنگ سنگي ِيك سد هزار ساله ی ايران كه اكنون در موزه ی ايران باستان نگهداري مي‏شود نشانه ی آشكار ِ كندن براي ساختن خانه است و در نزديكي میمند كرمان نيز هنوز خانه‏هاي كنده شده از دوران دور براي فرزندان امروز به جاي مانده است .


    اکنون با آوردن چند مثال ، صورت ديگر واژه ی كردن را در معنی ساختن بررسي می كنيم تا بتوانيم به واژه ی " كن " بازگرديم.


    نام شهرستان دارابكرت با تخفيف ت به دال به گونه ی دارابكرد و آنگاه دارابگرد و سپس دارابجرد درآمده است که به معنی شهري است كه دارا آن را كرد (یعنی ساخت) و به همين صورت نام هاي ديگری را نیز چون دستجَرد، ويروجَرد، بروجَرد و مثل آن ها در فارسي دري داريم كه معرب شده ی دستگَرد، ويروگَرد، بهرامگَرد و غيره است .


    سپس همين پسوند گَرد فارسي، در زبان خويشاوند خود یعنی روسي به گونه ی گراد به معني شهر در آمده است و با تركيب با نام هاي تازه، نام هايي مانند لنينگراد و استالينگراد را ساخته‏است. شهر بلگراد پايتخت يوگسلاوي سابق نيز به زبان صربي به صورت بئوگراد است كه بخش اول آن همان بَغ فارسي به معني ايزد است كه در واژه ی بغداد نيز ديده مي‏شود و در زبان روسي به صورت بُغ. در توراني بَك يا بَگ يا بيك، در انگليسي بیگ (big) به معني بزرگ باقي مانده است و در نام برخي جاهاي ايرانشهر صورتي ديگر به خود گرفته : چون كوه بغستان كه امروزه بيستون تلفط مي‏شود و شهر بغدخت كه بيدختش مي‏خوانيم و شهر بجستان كه درآن بغ به بج تبديل شده است. بدين ترتيب معني بلگراد در واقع همان بغ كرت، ايزد كرد، خداداد و يا بغداد است !


    ايرانيان كهن هنگامي كه از ايران ويج (مرکز ایران و جهان) به ديگر جاها مي‏رفتند انديشه و زبان و آيين هاي خويش را نیز با خود به مرزهاي جديد مي‏بردند و برخي از نام هاي كهن در شهرهاي اروپايي معني در زبان فارسي دارد. پسوند گارت در شهر اشتوتگارت آلمان نيز همان گَرد و كَرد ايراني به معني شهر است و بخش نخست آن نيز یعنی "اشتات" يا "ارشتات" نام يكي از نيروهاي مورد ستايش در ايران باستان است كه از او به معني افزاينده و پروراننده جهان و كلام راستين ياد شده است(٣) و نيز همين " اشتات" نام روز و نگهبان روز بيست و ششم هر ماه در گاهشمار ايرانیان باستان و زرتشتيان امروز است و يكي از نيايشگاه ‏هاي زرتشتيان كرمان نیز كه امروز درآن شمع روشن مي‏كنند زيارتگاه "شاه اشتاد ايزد " است كه به گويش كرمانی" شاه اشتريزد" خوانده مي‏شود.


    اكنون از واژه ی كَرت و گَرد به واژه ی " كن " باز ‏گرديم .




    واژه ی کن در كَنت پهلوي به معني شهر است و از جمله در" سمركنت " كه كم كم به گونه ی سمرقند در آمده است، باقي است و در توراني با تخفيف ت به دال به گونه ی " كند " به معني ده يا روستا رواج دارد و همين تلفظ توراني با افتادن ميانوندِ «ن» به گونه ی " كد " در واژه ی مركب كدخدا به معني بزرگ و صاحب ده برجاي مانده است و معني ده را مي‏دهد و واژه ی " كديور" يعني باغبان، كشاورز و ده نشين




    نیز از آن درست شده است، همچنین به معني خانه در واژه ی مركب كدبانو در زبان فارسي زنده است كنت به گونه ی " قند " در سمرقند و قندهار و به گونه ی " جند " در بيرجند و به گونه ی " زند " در هرزند و به صورت " گنج " در گنجه و شهر گنجه ی قفقاز و اورگنج شمال خراسان بزرگ و به صورت "




    غند " در ازغند خراسان و برخي از شهرها و روستاهاي ايران هنوز زنده است .


    روستاي بزرگ و نامدار " كن " در شمال غرب تهران در پيوستن به حرف صدا دار پس از خود دال انتهايي خود را نيز نشان مي‏دهد و هنوز نيز اهالي كن با صفت يا نام كَندي مشهورند كه دال آن در برخورد به حرف صدادار «اي» خود را نشان مي‏دهد. یعنی روستاي كن تهران پيش از اين همان «كند» بوده است كه دال آن به مرور افتاده و اکنون كن ناميده مي‏شود.


    گونه ی كَنت اين واژه، در زبان انگليسي به صورت كانتري درآمده است به دو معني كشور و روستا، كه اولي بزرگترين مجموعه در يك ميهن و دومي كوچكترين مجموعه در كشور است.


    اکنون به تغییرات کن در واژه های گوناگون نگاهی می اندازیم :


    گاه كَن به شَن بدل مي‏شود و شن به معني خانه در واژه ی مركب گلشن يعني جايگاه گل هنوز زنده است و در زبان آذري شَن به معني خانه ی زنبور عسل رواج دارد كه در برخي جاها آن را شان يا شانه مي‏خوانند. روستاي بَغ شَن در نيشابور به معني خانه ی بغ يا ايزد يا مهتر نیز يك مورد ديگر از نام هايي است كه شن در آن زنده است .


    با تبديل ك به خ : در واژه ی مركب گلخَن و با تبديل خن به خان و خانه : در واژه ی گلخانه


    با تبديل شن به شان : در كاشان، كوشان ایرنشهر، شاندرمن، شانديز، لوشان رشت و آشيانه.


    با تبديل شان به كان (به عنوان پسوند و به معني جايگاه و خانه): در آتورپاتكان (جايگاه آتورپات)که واژه ی آذربایجان عربی شده ی آن است (به معنی جایگاه نگهبان آتش)، خاركان شيراز، جوكان فيروزآباد و چاه بهار.


    گان: در گريگان مشهد، گرگان، تويسرگان و كوهگان جيرفت.


    جان : در سيرجان، لاهيجان و دمنجان نيشابور .


    زان : در گلزان خوی، كوزان خوي و لويزان تهران .


    دان : در قندان، نمكدان، همدان، هوشدان بندرعباس .


    تان : در هگمتانه، اكباتان و كوتان بيجار .


    ستان : در گلستان، بوستان، اردستان و اهرستان يزد .


    ران : در چمران ساوه، شمیران، سميران همدان، كسران همدان .


    لان : در كولان خوي و سنندج، لانه، كسلان ميانه و كسيلان مهاباد .


    سان : در سانتيز زنجان، سان يان ميانه، سان بران اهر، كسان مشهد .


    خان : در خانه، خانه كردستان و كوخان سقز.


    هان : در كوهان شاهرود و اصفهان و دماوند، سپاهان، ماهان (۴)، اردهان ارمنستان و سُبهان دامغان (۵)


    يان : در كويان آباده، اَب يان نتنز، كرديان جهرم و مشهد و تهران، گل يان قوچان و تويسركان و سنندج و شيراز و شاهي. .اكنون كه اين صورت ها را كه همگی پسوند جا و مكان است و برابر با قوانين زبان قابل تغيير به يكديگرند، ديديم، به برخي تغييرات ديگر نیز اشاره بايد كرد :


    گ قابل تبديل به و است، مانند : گشتاسب و ويشتاسب، گل و ول و ويتارتن پهلوي و گُذاردن ...


    پس گان قابل تبديل به وان است كه آن نيز به معني جايگاه در شهروان ارمنستان ، سيروان كردستان، ايروان قفقاز ، سراوان و مريوان كردستان، كردوان كرمان، شيروان قفقاز، دوان بوشهر، گيلوان زنجان و گريوان بجنورد ديده مي‏شود . وان به معني جايگاه و خانه در واژه ی فارسی ايوان نیز به كار آمده است.


    وان با تبديل آ به اي به صورت وين در مي‏آيد كه در قزوين، خوروين، وينه ی كرمانشاه، ويني ِ سپاهان و وينق تبريز زنده است .


    ن قابل تبديل به ل است و از اينجا وين به ويل تغيير شكل مي‏دهد كه در فرانسه به معني شهر است و واژه‏هاي ويلاژ فرانسه و ويلا و نيز ويليج انگليسي از آن برآمده (۶)و همين واژه ی در اردبيل (= ارد ويل= شهر اَرد)(۷) و هرز ويل گيلان، ويله در شاه آباد و سنندج، لَوَند ويل درآذربايجان شرقي و اَر ويل و ارويلَه كردستان غربي هنوز كاربرد دارد و همين ويل با تبديل و به ب در اربيل و به صورت بُل در كابل و زابل و به صورت پُل به معني شهر در يوناني آكروپل و آگروپليس ... درآمده است .


    بازگرديم به هان كه در آن نيز ن قابل تبديل به ل است پس هال نيز به معني جايگاه است و چون آن كه مي‏دانيم hall انگليسي همين معني را دارد.


    این واژه اکنون در اردهال (ارد + هال = جايگاه ارد) كردستان(۸) هنوز وجود دارد و به گونه ی هول نيز در هولير كردستان غربي بر زبان مي‏آيد .


    گونه اي ديگر از هول، هوش است howsh (۹) كه در هُوش تويسركان و بروجرد، هوشجان شهر كرد، هوشدان هرمزگان، و نيز به معني سرا و حياط خانه در كردي و لري و نيز به صورت اوشو owsho به همين معني در آباده است. اين هوش نيز همانست كه در انگليسي هاوس خوانده مي‏شود و جالب اين است كه بدانيم به همين تلفظ ِ انگليسي آن نيز دو روستا در مشهد و فردوس خراسان داريم .


    واژه ی ‏هان با تبديل ن به م به صورت هام يا هوم home انگليسي درآمده كه همان خانه است و در ايران نيز در هومدان چاه بهار، هومه بروجرد و هومان اصفهان برجاي مانده است .


    باز و به ف تبديل مي‏شود و وان را به فان دگرگونه مي‏سازد و فان به معني جايگاه در گيفان بجنورد ديده مي‏شود و باز فان به فون تغيير شكل مي‏دهد كه در تيسفون باستاني برجاي مانده است .


    باز ك تبديل به غ يا ق مي‏شود و كان را به غان يا قان بدل مي‏سازد و اثرش در گيرفان سيرجان، دامغان، نوغان فريدن و مشهد، وَرَ قان تهران، سلمقان بجنورد و وَزرَ قانِ ميانه و اهر ديده مي‏شود.


    باز دان به دين مبدل مي‏شود و دين به معني جايگاه در خوردين تهران، وردين اهر (وردين بالا و وردين پايين)و وركندين بيرجند وجود دارد.


    دان به دون تبديل مي‏شود و دون در زبان ارمني به معني خانه است و نيز در بسياري از گويش هاي ايراني دون به جاي دان به كار مي‏رود، چون قندون، نمكدون ... و نيز خاردون سيرجان و جيرفت .


    ران نیز به رام دگرگونه مي‏شود. مانند در رامهرمز = شهر هرمز، رامشیر، رامجرد شيراز، رامجون سيرجان و راميان گرگان
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    باز رام به روم يا رم تبديل مي‏شود كه در سميرم، تارم (طارم)، رُمان سيرجان و رُمك تنكابن ديده مي‏شود و اين همان room انگليسي به معني اتاق است !


    پیش از آن که نشان دهیم که واژه ی «کرمان» جمع كرم نيست و پسوند آن مان به معني جايگاه و ميهن و جاي ماندن است .لازم است که به گونه اي كوتاه به بررسي برخي نام شهر هاي ايراني بپردازيم كه بنا بر ظاهرشان برای آن ها معنايي ای تصور كرده‏اند .


    از نام هاي مشهور يكي همدان است كه بنا به ظاهر، آن را همه دانا يا همه دان معني مي‏كنند كه نشانه از دانايي همه مردمان است. اما مي‏دانيم كه آن نام در آغاز هگمتانه بوده است و به مرور روزگار به همدان تبديل شده است .


    ديگر نام تبريز است كه ظاهرن از تب و ريز تشكيل شده است و افسانه‏ها ساخته‏اند كه يكي از زنان خلفا تب داشته و تبش در اينجا ريخته است و بدين روي اينجا را تبريز مي‏گويند !


    استاد دانشمند يحيي ذكاء در گفتاري دل پسند روشن مي‏دارد كه اين واژه در اصل گرمرود معني مي‏دهد و چون گفتار ايشان تا آن جا كه من مي‏دانم هنوز در جايي به چاپ نرسيده است، از داخل شدن به جزييات آن خودداري مي‏كنم .


    بسياری از اين نام ها هست كه ظاهر آن ها معني را دگرگون مي‏سازد، مثل رقاصان گناباد كه آن را رقصندگان و بازيگران معنی کرده اند، اما روشن است كه اين نام " رَغاسان " است که در آن سان همان پسوندی است كه پيش از اين در معنی مکان ديديم و " رَغ " در زبان اوستائي فروغ و روشنائي است و بر روي هم جايگاه فروغ و روشنائي معني می دهد.


    ديگر دامغان است كه به ظاهر جمع مغ است، اما چون این نيست و غان همان پسوند كان به معنی جايگاه می باشد.


    ديگر، نام ماهان كرمان است و پيش از اين نيز گفته شد و پسوند آن هان است و واژه جمع ماه نيست زيرا كه يك ماه بيشتر نداريم .


    از اين مثال هاي كوتاه به خوبي مي‏توان پي برد كه كرمان نيز چون آن كه در كارنامه اردشير بابكان آمده است جمع كرم نيست و پسوند آن مان به معني جايگاه و ميهن و جاي ماندن است .


    ميهن در اوستا مَئِيثَنَ (maēthana) آمده است و به گونه پسوند در نام برخی شهرها ديده مي‏شود. از آن جمله نام باستاني شهر خمين است كه هومئيثن به معني ميهن خوب يا ميهن نيك و جايگاه نيكو است.


    همين واژه به صورت ميتن در فرميتن كرمان برجاي مانده است و با تبديل ت به ه به صورت مئيهن و ميهن درآمده است كه بيشتر با مان همراه است . فردوسی می گوید:


    كه شاه جهان است مهمان تو / بدين بينوا ميهن و مان تو


    ميهن و مان نيز جايي است كه پس از كندن و كرتن و كردن و ساختن در آنجا مي‏نشسته‏اند و مي‏مانده‏اند و معني نشستنگاه و اقامتگاه دارد و مان بخش دوم واژه كرمان را تشكيل مي‏دهد(١۰) و در اين جا به سخن آغاز اين گفتار برگرديم كه كرمان نيز مانند بسياري از نام هاي ايراني از دو بخش برآمده است و اکنون که معنی بخش پاياني آن را دانستيم، مي‏بايد به معني آغازين آن بپردازيم !


    اين کار را با آوردن جدولی از نام اماکن که با كوران كه نام چهار روستا در سراوان ،اروميه، شهركرد و مهاباد است آغاز می گردد انجام می دهیم : (و اكنون ديگر به خوبي مي‏دانيم كه كوران جمع كور نيست)


    كوران در سراوان، اروميه، شهركرد و مهاباد


    كوشان در ايرانشهر


    كوگان در خرم آباد و بندرعباس


    كوزان در فومن


    كوسان در مشهد


    كويان در آباده


    كوتان در بيجار


    كوجان در اصفهان و اهر


    كوخان در سقز


    كولان در كرمانشاه، خوي و سنندج


    كوهان در شاهرود، اصفهان و دماوند


    كوه گان در سراوان، كوهوگان در جيرفت !


    بررسي اين جدول آشكار مي‏كند كه همه ی اين نام ها در پيشوند كو يا كوه مشتركند، زيرا كه كوه و كو دو تلفظ از يك واژه‏اند، چون آن كه شاه و شا(١١) و بنابراين تمام نام هاي اين جدول يك معني دارند و آن زيستگاه يا جايگاهي برفراز كوه است .


    كوه - گر


    در اوستا دو واژه براي كوه هست : يكي كئوف (kaōfa) به دبير اوستايي kaofa كه آن به معني كوه يگانه، يا كوهي مخروطي و كله قندي است.(١۲) اين واژه در پهلوي كهن به صورت كُوپ (kōp) به دبيره اوستايي در آمده است كه هنوز در چند واژه صورت كهن خود را نشان مي‏دهد :


    ١. كُپه : كپه خاك يا سنگ كه كوه كوچك خاكي يا سنگي باشد .


    ۲. شيرِ كُپي : در شاهنامه از شيري به نام شير كُپي نام بـرده مي‏شود كه برخي آن را با ( با فتح ك ) مي‏خوانند و درست نيست و اين همان شير كوهي است كه كوچك تر از شير دشت است و اكنون نيز در برخي جاهاي جهان زندگي مي‏كند. اين شير خطرناك به دست بهرام چوبينه در توران كشته شد.


    ٣. لاله كُپّي : نام ايراني شقايق(١٣)است كه در نيشابور هنوز به صورت لَلَ كُپي (lala-koppi) به زبان مي‏آيد. كه تلفظ عمومي آن در ايران، لاله كوهي مي‏باشد .


    همين واژه در پهلوي به گونه ی كوف (kōf) درآمده كه هنوز بر نام شهر كوفه زنده است(١۴)


    واژه ی دومی كه براي كوه هست، گئيري (gairi) به دبيره ی اوستايي gairi كه براي سلسله كوه يا رشته كوه به كار مي‏رفته است .


    اين نام در پهلوي به گونه ی گَر درآمده و در واژه ی پيشخوارگر يا كوه پتيشخوار برجاي مانده است. واژه




    ديگري كه اين نام را در خود دارد گرشا يا گرشاه است كه لقب كيومرث باشد، زيرا كه كيومرث پادشاه كوه نيز ناميده مي‏شد .


    چون ر قابل تبديل به ل است، اين واژه را گلشاه نيز مي‏خواندند كه برخي از نويسندگان آنرا با كسر گاف خواندند و چون آن را به عربي ترجمه كردند ملك الطين شد، باز آن كه درست با فتح گاف است كه ترجمه ی عربي آن ملك الجبل است .


    نام ديگری بر شهر ديگری در ايران هست كه مؤيد اين سخن است، و آن گلپايگان باشد . امروز ما بهر نخست اين نام را گُل مي‏خوانيم اما روشن است كه آن نيز گَل به فتح گاف بوده است و در همه كتاب هاي جغرافيایی قديم كه به زبان تازي نوشته شده آن را با فتح گاف ضبط كرده‏اند. و گَل همان گَر است و اكنون نيز چند روستا و شهر در ايران هست كه نام گَر را همراه خود دارند چون :


    گردنه به معني كوه يا فراز كوه


    گرنيه در نيشابور


    گريگان در مشهد


    گريوان در بجنورد


    گركان در اراك و خرم آباد


    گريفان در سيرجان


    گرگان در كرمان


    خوشبختانه با نام گركان زادگاه شيخ ابولقاسم گركاني همه آشنايي دارند و هنوز با فتح گ (و حتي فتح ر garakaan) خوانده مي‏شود و از آنجا كه گَر تبديل به گَل مي‏شود چند نام ديگر را كه با گَل آغاز مي‏شود با هم بخوانيم :


    گل زاه در خوي


    گلپايگان


    گل وان در اروميه


    گله سرخ در بروجرد


    گله كلا در ساري


    گل يان در قوچان، تويسركان، سنندج، شيراز و شاهي


    گل چال سر در ساري


    با مقدمات پيشين، اکنون دريافت معني اين نام ها براي ما روشن است. با اين حال اشاره ی ديگری نيز به يكي دو نام از اين گروه را بايسته مي‏دانم .


    نام گله سرخ، نشان از كوه سرخ مي‏دهد، زيرا كه هيچ گله ای از گاو و گوسفند در جهان سرخ نمي باشد .


    بنابراين گله كلا نيز قلعه ای بر فرازكوه است نه جايگاه گله ی گوسفند، زيرا كه در ايران باستان همه ی روستاها گله اي نيز داشتند !


    گاف، سبك شده ی كاف است و بنابراين كل (با فتح ك) گونه ی ديگر و كهن تری از گَل است كه به جست و جوي آن در برخي از نام ها در ايران مي‏پردازيم :


    كل وان در خوي و اردكان (اين نام را با گل وان در اروميه بسنجيد)


    كله گاه در بهبهان (با گله سرخ در گله كلا بسنجيد )


    گله گاه در ميانه


    كليدر(١۵)در نيشابور


    سن كليدر در نيشابور


    كليمان در تالش


    كليگان در آمل


    كله گراز در پشتكوه كه نمي تواند كله ی گراز يا سر گراز باشد، بلكه كوه گراز است .


    كله سرا در تالش


    كله سر در اردبيل، همدان، زنجان و قزوين كه بي گمان سر كوه یا بالاي كوه معني مي‏دهد .


    كله پشته در تنكابن كه پشته و كوهي است .


    و از همه بالاتر كل بلند در تويسركان كه معني كوه بلند را مي‏دهد .


    و اكنون نیز نوبت به كله قند مي‏رسد ! و اين لقب قندي است كه چون كوه مي‏باشد. و گر نه، سر قند از آن بر نمي آيد، زيرا كه به بخش پايين آن نيز ته كله قند مي‏گويند (١۶)


    اكنون به زبان هاي فارسي باستان (سنگ نوشته‏هاي هخامنشي و اوستا) بازگرديم كه در اين زبان ها حرف ل وجود ندارد و همه واژه‏هايي كه بعد‏ها با " ل " در زبان پهلوي يا فارسي و كردي و بلوچي و ارمني ... آمد، در آن زبان هاي دور، با « ر» آمده است، پس واژه ی كَل در زماني كهن تر كر (با فتح كاف)




    بوده است كه از آن نيز مي‏توان در نام چند جاي ايرانشهر نشان يافت :


    كرزان در تويسركان (با گل يان در تويسركان بسنجيد )


    كركان در اراك، ملاير و بندر انزلي


    كرگان در هرمزگان، تبريز، اردبيل و خرم آباد


    كريان در كرمانشان و هرمزگان (با گل يان تويسركان بسنجيد )


    و بالاخره كَرمان ! به معني شهري بر فراز كوه يا ميهن كوهستاني .


    در زبان پهلوي اين نام به دو گونه ی كَرمان (١۷) با فتح كاف و كيرمان(١۸)با ياي مجهول آمده است، اما به دليل افسانه ی دروغي كه در كارنامه دروغ اردشير بابكان آمده، و اين شهر زيبا و آرام را مسكنِ كرمِ




    دروغين معرفي كرده‏اند، كم كم تلفظ كَرمان با فتح كاف فراموش شد و ِكرمان با كسر كاف مشهور گرديد كه هم اكنون نيز چون این است. اما روشن است كه دو گونه تلفظ پهلوي اين واژه به دلیل افتادن يكي از آواها در واژه ی اوستايي ( گئیر ) است :


    نخست : كرمان karmān که درآن آواي « اي» از " گَئير " افتاده است .


    دوم : كيرمان kirmān كه در آن آواي « اَ» از گئير افتاده است.


    براي گونه ی نخست، شاهد ديگری در ايران داريم و آن نام كوه كركس است كه با فتح «ك» خوانده مي‏شود. برخي براي معني نام كركس بنا را بر ظاهر آن گذاشته و مي‏گويند كه اين كوه جايگاه كركس پرنده ی گوشتخوار بوده است، باز آن كه روشن است كه كركس در همه جاي ايران و جهان هست و نه تنها در يك كوه.


    پس بخش آغازين اين نام، یعنی كر همانست كه در گر و گرشاه و پتيشخوارگر ديديم كه خود معني كوه را دارد و اگر بخش دوم آن، یعنی كس كه در گذشته «كِه» خوانده مي‏شده است به معني كه و كوچك باشد، كوه كركس را با كوه بزرگي در نزديكي آن سنجيده‏اند. ( و اگر كس در اين واژه همان كث در نام اخشيكث (شهري از استان خراسان شمال) باشد، بايد به دنبال آن رفت و اين جا جاي پرداختن بيش تر به آن را نداريم ).


    براي گونه ی دوم مثال هاي فراوانی برای تبديل گ به س هست كه « گير» را به گونه ی سير در مي‏آورد و شگفتا كه سير به معني كوه در اين نام ها نيز ديده مي‏شود :


    سيروان در بيجار كردستان


    سيروان در بيرجند


    سيرگان در چاه بهار و سروان


    سيركن در اراك


    سيرجا در چاه بهار


    و بالاخره سيرجان كه درست به معني كرمان است با تلفظي ديگر !


    و اين سير همان است كه در گرمسير، كوه گرم( قشلاق) و سردسير، كوه سرد(ييلاق) برجاي مانده است .


    در زبان هاي ايراني " اي " قابل تبديل به "آ " است، مثل واژه هاي قير و قار، افتيد و افتاد، كوجي و كجا و . .. . و به پيروي از اين قانون ِ تبديل است كه " سير " به معني كوه در زبان ارمني به گونه ی " سار " خوانده مي‏شود و سار در ارمني به معني كوه است و همين سار است كه به گونه ی پسوند در كوهسار نيز به زبان مي‏آيد و نام گرمسار به عنوان شهري در كنار كوه گرم هنوز اين پسوند را در خود نگاه داشته است.


    سير نیز به شير بدل مي‏شود : در «شيران بر آفتاب» شهر كرد (كوه‏هاي آفتاب رو )، شيرك (كوهك) بيرجند، شيروان درست به معني كرمان، و نيز نام كهن گواشير، شيرآهن (كوه آهن) بندرعباس و شیرپلا در تهران.(١۹)


    سير به جير بدل مي‏شود و در نام جيرفت ديده مي‏شود


    و جير به جار : در روستاي جار اصفهان، جاران رشت، جارو (كوه كوچك) در تهران و اهواز .

    جار به چال : در كلك چال، سير چال، توچال تهران (قله‏هاي شمال تهران )، كپور چال بندر انزلي و شالينگ چال بابل، چالوس (كه تنها شهر كناره درياي مازندران است كه كنار كوه قرار دارد) چاله زرد مشهد، چاله سياه اهواز، چال دره شاه آباد و به ويژه گردنه و كوه مشهور چالان چولان بروجرد(۲۰)
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    بازگرديم به واژه كر :


    در زبان هاي ايراني كاف، نرم نرمك به گاف تبديل شده است مثل : لشكر، لشگر و سك، سگ و پروانكان و پروانگان ... و چون واژه ی كر در نام شهر کرمان هنوز به گر تبديل نشده است مي‏توان داوري كرد كه اين نام كهن تر از دوراني است كه زبان اوستايي در ايران رواج داشته است و تمدن و فرهنگ كهن ِ پيش اوستايي ِ آن بر تپه‏هاي خبيس آباد (شهداد)، ابليس و يحيي، نشانه ی اين كهنسالي و ديرينگي است و چه بسا كه درآينده تپه‏هاي باستاني ِ بيش تر با تمدن و فرهنگ كهن تر نيز در اين بخش از ايران زمين پيدا شود ! اين قدر هست كه در تپه يحيي نشانه‏هاي خطي يافت شده است كه چهارسد سال از كهن ترين خط سومري كهن تر است و باستان شناسان تيزنگر را وامي دارد كه به افسانه اي كه غربيان پيرامون پديد آمدن خط در سومر پرداخته‏اند ژرف تر بنگرند !


    اينك جاي آن دارد كه به نوشته تاريخ نويس بزرگ كرماني افضل الدين ابو حامد كرماني كه وقايع سده ی هشتم كرمان را نوشته است بنگريم : « نوبت دولت سامانيان، ابوعلي الياس را كه از عيار پيشگان خراسان بود به كرمان فرستادند و وي سي و هشت سال متصرف كرمان بود و باغ شيرگاني بالياباد، سراي اندرونا را بنا كرد و خندق «قلعهء قره» و «قلعه نو» و بعضي از بناهاي كهن از بناهاي اوست ».




    بررسی اين سخن نشان مي‏دهد كه دو قلعه در كرمان بوده است. يكي تازه ساخته به نام قلعه نو و ديگري قلعه اي كه از گذشته باقي بوده است به نام قلعه ی كهن. اين قلعه ی كهن در سخن، نخست با نام قلعه قره آمده است و واژه قره در اين نام، قراي تركي به معناي سياه نيست زيرا كه اگر چون آن بود قلعه ی مقابل آن مي‏بايستي آق قلعه يا قلعه سفيد ناميده شود و اين قلعه قره ، چيزي جز قلعه ی كر (با فتح




    كاف) نمي تواند باشد، زيرا كه در زبان كرمانيان نيز چون كردستان و افغانستان و برخي جاهاي ديگر ايرانشهر آوايي ميان ك و ق از گلو درمي آيد كه اين دو را به هم نزديك مي‏كند و قلعه كر كه در گذشته‏هاي دور ساخته شده، قلعه اي است كه بر فراز كوه ( يا كر ) ساخته‏اند !


    افضل كرمانی در اين سخن، از باغ شيركاني نيز نام مي‏برد كه گونه ی ديگری از سيرگان و سيرجان است، باز به همان معني. کرمان ( یعنی میهن کوهستانی ) است. (۲١)


    و اكنون بايد ديد كه فردوسي از یک بناي كهن در كرمان چه گونه ياد مي‏كند ؟


    يكي دژ بكردند بر تيغ كوه / شد آن شهر با او، همه همگروه


    و اين همان دژ كهن است كه از فراز كوه خاموش به شهر امروز كرمان مي‏نگرد و در نگاه خاموشانه اش هزاران رمز و راز و هزاران غم و درد و سوز و گداز نهفته است !





    ░░░░░





    پی نوشت ها :





    ١- اندرز به معني وصيت امروز است و در پهلوي به گونه »هندرز» به همين معني به كار رفته است. در شاهنامه نيز اندرز‏ها همواره در هنگام مرگ كسان صورت مي‏گيرد. اما چون اندرز همواره با پند همراه بوده است، امروز نیز به معني پند به كار مي‏رود.


    ۲- شتريستاني سمركنت راد كايوس اي كواتان بون فركنت. سياوخش اي كايوسان بفرجامنيت : یعنی شهرستان سمرقند را كاووس پسر قباد پي نهاد ( پي کند ) و سياوش پسر كاووس به پايان رسانيد .


    ٣- نگاه كنيد به يشت‏ها، بند آخر رشن يشت و نيز زروان سنجش زمان در ايران باستان برگ ١۰۸.


    ۴- در اين جا روشن مي‏شود كه نام ماهان كرمان جمع ماه نيست .


    ۵- آمارگران اين واژه را به صورت سبحان عربي نوشته‏اند.


    ۶- جالب توجه است كه ويل نيز همچون كن و كنت و كانتري در انگليسي و فرانسه به معني شهر، روستا، و خانه به كار مي‏رود .


    ۷- (ارد) نام بيست و پنجمين روز ماه و نيز نيرو ی حافظ خانواده و عفت عمومي است كه در اوستا (اشي) در پهلوي (ارت) در ارمني (استغيك) خوانده مي‏شود .


    ۸- مقايسه اردستان، اردويل، اردهال (در ارمنستان) و اردهال كردستان. همه آشكارا نشان مي‏دهد كه اين همه (جايگاه ارد) است و اكنون اگر مي‏خواهيد بدانيد كه چه كسانی سال ها كرسي نشين و راهنماي فضل و دانش در اين كشور بوده‏اند به معني سازي واژه اردهال در كتاب ايرانويج نوشته ی بهرام فره وشي یرگ ١۸ بنگريد " واژه اردلان را مي‏توان به صورت كهن تر آن artalaan بازسازي كرد : art- araan و معني آن ايران مقدس می باشد "


    ۹- دو واژه ی هُول وهُوش فارسي است كه به شيوه عربي نويسي برخي واژه‏ها مثل طوس و طشت و طهران (توس ،تشت ،تهران) هر دو با ح و به صورت حول و حوش در آمده است. اين دو واژه در هيچ يك از فرهنگ هاي عربي معتبر ريشه ندارد و بهتر است كه همان هول و هوش نوشته شود. واژه نخستين يعني هول در خراسان به گونه هَولي يا هَولو به معني حياط است و در لري و كردي و آباده نيز هُوش و اُوشو به همين معني حياط است. در بختياري هال و هوش يا حياط و هوش با هم گفته مي‏شود .


    اين كه چه طور از يك واژه فارسي مثل هول جمع حوالي ساخته شده در عربي نظير فراوان دارد مثلن واژه ی فرعون كه از آن تفرعن و متفرعن برآمد. يا واژه يوناني فيلوسوف كه در عربي فيلسوف شده و ازآن فلسفه و تفلسف و فلسفي بر آمده است و مثال در اين باره فراوان است .


    ١۰- دكتر باستاني پاريزي نيز در وجه تسميه كرمان به همين جا رسيده است كه اين واژه از دو بخش تشكيل شده است كه بخش دوم آن (مان) است. خوشبختانه وي پس از شكافتن واژه، جاي براي روشن شدن بخش اول كرمان بازگذاشته و گفته است كه تا پيش آمدن معني روشن تر، فعلن اين معني را مي‏پذيريم (معني پيشنهادي ايشان )


    ١١- واژه ی شاه در زبان پهلوي (شا) تلفظ مي‏شود چون آن كه در نيشابور و بسياري از گويش هاي خراسان و ديگر جاهاي ايران.، كوه نيز در گفتار بسيار مردمان ايراني (كو) تلفظ مي‏شود .


    ١۲- به زودي در باره كله قند و اين كه چرا به اين نوع قند كله قند مي‏گوييم سخنی خواهيم داشت .


    ١٣- - بسياري از واژه‏ها از مغولي به فارسي راه يافته است كه ظاهر فارسي نيز دارد مثل (پرچم) كه دم گاو تبتي است و مغولان آن را به نوك نيزه‏هاي خويش مي‏زدند و زوزه ی گرگ مي‏كشيدند و يورش مي‏بردند. معادل فارسي يا ايراني پرچم (درفش) است. پرچم تا سده ی ششم در ادبيات فارسي ديده نشده و با آمدن تيره‏هاي غز و سلجوق و ... اين واژه نيز در ادب فارسي پيدا شد ولي به همان معني دم گاو تبتي. سعدی می گوید:


    اگر آدم همين بالا و ريش است / به نيزه نيز بر بسته است پرچم


    ديگر از واژه‏هاي معروف امروز كه از زبان مغولي و تاتاري به ايران آمده چاقو و قيچي است كه چون (چ) در خود دارد شکل فارسي به خود گرفته در حاليكه واژه ی چاقو در تمام زبان هاي ايراني كارد است و دو واژه برابر قيچي داريم : يكي قيچي كوچكی است كه به كارهاي خانگي مي‏آيد و نام آن (ناخن ويراي) است و ديگري قيچي بزرگی است كه براي بريدن پارچه‏هاي كلفت يا بريدن پشم گوسفندان به كار مي‏رود و آن (دو كارد) است. واژه ی دوكارد هنوز در ميان گوسفند داران كاربرد دارد اما (ناخن ويراي) فراموش شده است .


    شقايق نيز از اين دسته نامها است كه از زبان مهاجمان مغول و تاتار به زبان فارسي آمده و برابر ايراني آن لاله كوهي است كه كوچكتر از لاله دشتي باشد .


    ١۴- براي آگاهي بيش تر درباره ی اين نام ايراني به تاريخ بلعمي و طبري نگاه كنيد كه هنگامي كه سربازان عرب در تيسفون به دليل هواي نمناك آن بيمار شدند و گزارش به خليفه دوم رسيد، دستور داد كه معماران ايراني در جايي كه هوايي نزديك به هواي باديه داشته باشد شهري بسازند که روستايي به نام كوفه را در خاك ايران براي آن كار برگزيدند كه كنار كوهي بود و همان نام را داشت.


    ١۵- اين كليدر همان بهشت زيبايي است كه اين روزها کتابي از دولت آبادي بنام آن منتشر شده است و دره اي بس زيبا است كه تپه اي خشك جلو آن را پوشانيده است. به طوری كه از ميان دشت گسترده (ميدان) آن دره را نمي توان ديد و به همين دليل بود که سپاهيان چنگيز هنگام عبور از آن دشت، كليدر را نديدند و آنجا را نيز چون ديگر جاي‏ها تباه نكردند. مردمان كليدر به زبان فارسي دري نيشابور باستان سخن مي‏گويند. نام كليدر نيز به همين روي گذاشته شده است كه آن جا دروازه ی كوه بينالود از سوي غرب است .


    ١۶- سال ها پس از اين سخنراني آقاي عباس خالقي نزاد به من نامه نوشتند که در کرمان کوهي بنام کَل اَلّا هست که کوه شاهين (عقاب) بوده باشد ( کلي = کوه، و اَلّا = شاهين ) بنده از ايشان سپاس گزارم.


    ١۷- فرهنگ پهلوي چاپ دوم ١٣۵۲، برگ ۲۵۸


    ١۸- همان، برگ ۲۶۸


    توجه به دو گونه از تلفظ شروان و مقايسه آن با دو گونه نام كرمان جالب است :


    شروان شيروان


    كرمان كيرمان


    ١۹- جاي آن دارد كه در اين جا نام شيراز آورده شود كه آن نيز شهري در كنار كوه است و بدين روي شيراز ناميده مي‏شود .


    ۲۰- اگر بخواهم همه گونه‏هايي را كه از اين دست واژه‏ها به معني كوه، در جاي جاي ايران زمين بر نام روستا و شهرهاي ايران هست، بياورم سخن بسيار گسترده مي‏شود و در خورد اين گفتار نخواهد بود و تنها در اين جا اشاره اي به گستردگي اين درياي موج خيز زبان هاي ايرانی مي‏كنم و خواننده را هشدار مي‏دهم كه به خود بينديشد كه اگر در درازناي يك هزار سال، تغييري بر يك واژه، مثلا كرمان پديد نيامده است، پس مي‏بايد چند ده هزار سال بر دامنه ی اين زبان عظيم گذشته باشد، گـه می توانیم اين همه تغيير و دگرگوني را در امواج در هم آويز و خيال انگيز آن ببينيم !


    ۲١- استان كرمان بيش از هر جاي ديگر نام هاي همراه با كوه دارد و آن هم بدين روي است كه كرمان را بيش از هر جاي ديگر ايران كوه پوشانيده است و بلند ترين مجموعه ی قله‏ها را در اين بخش از ايران زمين داريم و جالب است كه بدانيم خود شهر كرمان بر بلنداي ١۸۰۰ متري از رويه ی دريا قرار دارد ! در سمينار كرمان شناسي ماكتي از استان كرمان ديدم كه به خوبي نشان مي‏دهد كه نام ميهن كوهستاني بر اين استان برازنده است زيرا كه سرتاسر آن را كوه پوشانيده است و اگر گردانندگان سمينار عكسي از آن بگيرند و در كنار اين گفتار به چاپ برسانند، همگان خواهند ديد كه نياگان ما چه گونه نام ها را با دليل و تعميق بر جاي‏ها مي‏نهاده‏اند .





    ░░░░░░




    از بنیاد نیشابور
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    دکتر یحیی ذکا


    در جست و جوی حل معمای واژه های تات، تاجیک و تازی


    واژه‌ی «تات»، داستان دراز و پیچیده‌ای دارد. دانشمندان و شرق‌شناسان درباره‌ی آن سخنان بسیار گفته و نوشته‌اند، ولی هنوز هم به درستی دانسته نشده که این واژه از چه زبانی است و ریشه و معنی آن چیست ؟
    گروهی از دانشمندان و زبان‌شناسان «تات» را واژه ا‌ی ترکی می‌دانند و برآنند که این واژه نامی است که از سوی ترکان به زیر دستان شان داده شده است، زیرا «تات» در زبان ترکی معنی : خوار ـ پست ـ بیگانه دارد. (١)


    روان شاد پروفسور «مارکوارت» آلمانی واژه‌ی «تاجیک» را سرشته از دو بهر «تا»(= زیرست) و «چیک»(= ادات تصغیر ترکی) دانسته، آن را «زیردست کوچک» معنی کرده است (۲) و می‌گوید که ترکان مردم زیردست خود، به ویژه ایرانیان را با این نام خوانده‌اند و از اینجا است که گروهی از ایران نژادان و پارسی زبانان ِ ورارود (ماورالنهر) که اکنون بیرون از مرزهای سیـاس*ـی ایران به سر می‌برند، با همان نام «تاجیک» که از سوی همسایه‌های ترکشان به آن‌ها داده شده است، نامیده می‌شوند.


    برخی از دانشمندان نیز «تات» را یک واژه‌ی ایرانی می‌دانند (٣) و می‌گویند که «تات»، «تاجیک» و «تازیک»(= عرب) از یک ریشه و هر سه به معنی «بیگانه» و مردم غیر ایرانی (انیران) است. هم‌ چون آن که یونانیان و رومیان مردم بیگانه را «بر بر» و عرب‌ها را «عجم» و «اعجمی» می‌نامیدند، ایرانیان نیز بیگانگان را تاچیک و تازیک می‌گفتند و همین نام است که از زمان ساسانیان بر روی عرب‌ها که مردمی غیر ایرانی بودند، نهاده شده و تا امروز که آن‌ها را «تازی» می‌نامیم، بازمانده است.


    درباره‌ی اینکه چه گونه این واژه‌ سپس معنی «ایرانی» و «غیر ترک» به خود گرفته است می‌گویند : پس از درآمیختن ترکان آلتایی با فارسی زبانان ورارود، واژه‌ی «تاچیک» به همان معنی در زبان ترکی به کار رفت و ترکان، فارسی زبانان را در برابر «ترک»، «تاجیک» نامیدند. و در واقع نامی را که ایرانیان به بیگانگان می‌‌داده‌اند به خودشان باز گردانیدند.
    دسته‌ی دیگر، واژه‌ی «تات» و «تاجیک» را با «تازیک» و «تازی» هم ریشه ندانسته می‌گویند : «تازیک» که سپس تازی شده است، از واژه‌ی «طایی» با نشانهی نسبت ِ «ایک» درست شده، چون ایرانیان قبیله‌ی «طی» را ـ که از مردم یمن بودند پیش از دیگر عرب‌ها شناخته، و با آنان بیش تر از همه رفت و آمد داشتند ـ «تاژ» و منسوب به آن را «تاژیک» می‌گفتند، سپس آن را تعمیم داده، همه‌ی عرب‌ها را «تازیک» نامیدند. (۴) چون آن که یونانیان و رومیان و عرب‌ها، همه‌ی ایرانیان را «پارس» و «فرس» که تنها نام تیره‌ای از ایرانیان بود، می‌خواندند.


    در نوشته‌های پیشینیان، همه جا «تات»، «تاچیک»، «تاجیک»، «تاژیک» و «تازیک» به مانک «غیر ترک» و «ایرانی» به کار رفته، چون آن که در دیوان «لغات الترک» کاشغری (تالیف۴۶۶) «تات»، «الفارسیه» معنی شده و در کتاب اوغوزی «ده ده قور قود» (تالیف سده ی هشتم یا نهم) مردم غیر اوغوز به ویژه ایرانی، را تات می‌نامد. (۵)


    در کتاب «طبقات ناصری» (تالیف ۶۵۸) واژه‌ی «تات» به معنی تازیک و تاچیک یعنی فارسی زبان به کار رفته است. (۶)


    در زبان ارمنی «طاچیک» به معنی «ترک» ،«بیگانه و وحشی» و «بارباروس» به کار می‌رود، در ترکی عثمانی «تات» به معنی خوار و پست و بیگانه است. مردم قفقاز، ایرانیان و مردمی را که از این سوی رود ارس بدان‌جا رفته و نشیمن گرفته‌اند «تات» می‌نامند. در زبان کردی «تاچیک» به معنی : خارجی، ‌بیگانه و بیابانی است و نیز «تات» و «تاتک» را درباره‌ی عرب‌ها به کار می‌برند.(۷) و زبان عربی را «تاتی» می‌گویند. (۸) ترکمن‌های ورای دریای مازندران (بالای دریای مازندران) «تات» را درباره‌ی تاجیک‌های ایرانی به کار می‌برند و به ویژه مردم خیوه را با این نام می‌خوانند.
    قشقایی‌ها که به ترکی سخن می‌گویند، مردم فارسی زبان را «تات» می‌نامند. گوران‌های (اهل حق) تبریز و دیگر بخش‌های آذربایگان نیز دیگران را «تات» می‌نامند. در افسانه‌‌ها و مثل‌های مردم تبریز «تات» معنی مرد دانا و باسواد و شهرنشین دارد.


    این چند مثال بالا تا اندازه‌ای معنی‌های گوناگون این واژه را نزد مردمان و تیره‌های گوناگون نشان می‌دهد. ولی از هیچ‌کدام از این‌ها، راهی به روشنی ِ معنی واژه‌ و این که از کدام زبان است، باز نمی‌شود.


    و اما درباره‌ی تات‌ها و زبان‌های تاتی باید گفت که در پیرامون همدان و قزوین و کرانهی سفیدرود و مازندران شرقی و طالش و آذربایگان و در بیرون از ایران ـ افغانستان و قفقاز ـ تیره‌هایی از مردم هستند که خود را «تات» می‌نامند و زبانشان نیز «تاتی» خوانده می‌شود. ولی برخی از این گویش‌ها با هم جدایی بسیار دارند و روی اصول زبان‌شناسی نمی‌توان همه‌ی آن‌ها را (چون آن که هست) زیر نام «تاتی» گرد آورد، هم چون آن که نمی‌توان گویش‌های گوناگونی که به نام «کردی» خوانده می‌شود، همه را زیر نام «گویش کردی» فراهم آورد.


    بی‌جا نیست در این جا یادآوری شود که در بخش ارسباران و قره‌داغ،‌ ایل‌های چندی نیز به حال کوچرو (ییلاق و قشلاق) به سر می‌برند که خود را ترک نژاد می‌دانند و دیگران را که بیش تر ده نشینند «تات» می‌نامند، خواه به زبان ترکی ـ که با ترکی آنان چندان جدایی ندارد ـ سخن گویند، خواه به زبان تاتی.
    به عبارت دیگر، واژهی «تات» در نزد آنان معنی عام ایرانی نژاد یافته و تنها ویژهی مردم تاتی زبان نیست. و نیز مردم کرانهی جنوبی رودخانهی ارس، مردمی را که از پل «خدا آ‏فرین» به آن سوی دشت مغان و آستارا نشیمن دارند، با آن که به ترکی گفت‌ وگو می‌کنند، «کرد» می‌نامند و از پل به این سو (جلفا و باکو) را «تات» می‌نامند.




    پانوشتها :


    ١- قاموس عثمانی : تات = ذلیل، سفیل یبانجی
    ۲- ‌ پروفسور هنینگ استاد دانشگاه کمبریج نیز تاجیک را ترکی و آن را سرشته از تا (= تات (ترک)) + جیک (پسوند ترکی) و روی هم به معنی تبعهی ترک و با واژهی تازیک و تازی هم ریشه نمی‌داند. برهان قاطع، ص ۴۵۵
    ٣ - سبک شناسی، بهار، جلد سوم، ص ۵۰
    ۴ - کسانی تازی را از مصدر «تاختن» دانسته‌اند که بی‌گمان در این جا نادرست و در مورد نام سگ تازی درست است.
    ۵ - « ده ده قورقود علی‌لسان طائفه‌اوغوز» کتابی درزبان اوغوزیست و شامل داستان‌های رزمی تیره ی اوغوز که در پیرامون گنجه‌ و بردع ساکن بوده‌اند می‌باشد و گویا در سده‌ی هشتم هجری نوشته شده و نسخه‌ی اصل آن در کتابخانه‌ی سلطنتی آلمان بوده است، برخی از داستان‌های آن نیز در روزنامه‌ی آذربایجان، ارگان فرقهی دموکرات چاپ شده است و برخی از صاحب غرض، این کتاب را به زبان ترکی آذربایگان وانمود کرده، کهن‌ترین اثر ادبی این سرزمین به شمار می‌آورند و پاره‌ای نتیجه‌های پوچ و نادرست از آن می‌گیرند.
    ۶ - سبک شناسی ، بهار، جلد سوم، ص ۵۰
    ۷ - «المرشد»، ص ۲۶١
    ۸ – همان

    از : آریا بوم
     

    ☾♔TALAYEH_A♔☽

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    35,488
    امتیاز واکنش
    104,218
    امتیاز
    1,376
    دکتر فریدون جنیدی


    دگرگردی واژه ها در سیر زمان





    ١- برخی واژه‌ها در درازنای تاریخ واژگون می‌گردد و


    ۲- برخی نیز معنای خویش را از دست می‌دهد و مفهومی تازه به خود می‌گیرد و


    ٣- برخی اگرچه خود در معنی، دیگرگون می‌شود، اما در واژه‌های ترکیبی، معنای اصلی خویش را نگه می‌دارد.


    ١- از واژه‌های گروه نخست، یکی «وایتی» اوستایی است که در پهلوی «وات» خوانده می‌شد، در فارسی دری آن را « باد»، در کهکیلویه و نیشابوری «بای»، و در گویش اورامی کردستان آن را «وا» می‌خوانند. این واژه همان است که در مفهومی دیگر در همه جای ایران، در ترکیب «ای وای» یا «وای بر تو» یا «وای من» به صورت «وای» تلفظ می‌شود و نیز همین واژه است که در انگلیسی «ویند» خوانده می‌شود و در زبان فرانسه بدان «وان» می‌گویند.
    «وای» به معنای فرشتهی موکل بر باد در کیش‌های آریایی باستان به گونه «وایو» تلفظ شده و در «ریگ ودا» نامهی دینی هندوان، به همین صورت آمده و ستایش شده است و به شکل فرشته موکل در باد و هوا در یشت‌ها نیز «وایو» خوانده شده است، ضمن آنکه به خود باد، چنان که گذشت «وایتی» می‌گفتند.
    ۲- از واژه‌های گروه دوم «افسوس» است که در تمام نوشته‌های باستانی از پهلوی و فارسی دری تا قرن هشتم به معنی ریشخند و تمسخر دیده شده است، اما کم کم معنی خویش را از دست داد و اکنون به معنی «دریغ و ابراز اندوه» به کار می‌رود.
    نمونه‌های نشان دهنده افسوس و فسوس بسیار زیاد است و برای آگاهی در این جا از برخی از آن ها یاد می‌کنیم :


    ● از پندنامهی «آتورپات مانسپندان» به زبان پهلوی :
    بر کسی نیز افسوس مکنید، چون افسوسگر، افسوس بر باشد.


    ● از جاماسپ نامه :
    مردمان بیشتر به فسوسگری و نابکاری گروند. یا


    بد آگاهان بر دین دستوران فسوس بیش کنند.


    ● از فردوسی، در خواستاری توس از دختر رستم :


    به دامادیش کس فرستاد توس تهمتن بدو کرد چندی فسوس


    ● از سهروردی، شیخ اشراق، در اواخر سده ششم :
    مراه نا اهل بود. بر من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهیت پیش آورد و سفاهیت آغاز نهاد و عاقبت دست به سیلی دراز کرد.


    ● از سعدی، قرن هفتم :
    سخن اندیشه گوی و معنی دار. چنان که اگر جای دیگر باز گویند، طاعنان را مجال فسوس نباشد.


    ● و از حافظ در سده هشتم :


    نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان ! گفت کای عاشق شوریده من خوابت هست ؟


    ٣- بهترین نمونه از گروه سوم، سه واژهی «میان»، «کمر» و «کمربند» است.
    « میان» که امروز معنی «بین» یا «واسط» را به خود گرفته است بخشی از پیکر است :


    میانت را و مویت را اگر صد بار پیمایی میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد


    و بندی که به «میان» بسته میشود « کمر» بوده است :


    سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من ، چو شیر ژیان


    از این شعر پیداست که شخصی که آهنگ خدمتی داشته است، کمر به میان میبسته است،


    البته خدمت کاران و بندگان، بنا به موقعیتی که در خدمت سردار خویش داشتهاند، به چند گونه خویش را در بند یا مقید فرمانهای او نشان می‌دادهاند :
    الف ) دختران دست بند به دست میکردهاند، که یعنی من دست بسته و فرمانبر توام :


    پرستار، پنجاه ، با دست بند به پیش دل افروز تخت بلند


    ب ) دختران و پسران گوشواره به گوش می‌بستهاند که یعنی ما گوش به فرمان توایم :


    همان طوق کیخسرو و گوشوار همان یا گیو گوهر نگار


    علامت بندگی با داشتن گوشوار، هنوز در عبارت «غلام حلقه به گوش» بر جای مانده است.
    پ ) بستن طوق به گردن، که گردن ما به فرمان توست که مثال آن در شعر پیش آمده است.


    ت ) بستن کمر در خدمت سردار، که یعنی ما همواره آماده به خدمت هستیم.


    تو فرند من باشی و من پدر پدر پیش فرزند ، بسته کمر


    یا :


    مرا گر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر


    که هردو شعر از پیام و نامهی افراسیاب به سیاوش برای پذیرفتن او در توران زمین است.
    پس آن کسی که کمر می‌بندد، بنده و خدمت گذار است و در این شعر معروف، این معنی به خوبی، خویش را نشان می‌دهد :


    ای امیری که امیران جهانت خاص و عام بنده و مولای هستند و کمربند و غلام


    که در آن، کمربند به معنی بنده همراه با سه واژهی مترادف خود آمده است.
    علامت بندگی با کمر را هنوز در عبارت «نوکر کمر بسته» به زبان می‌آوریم ! و از این عبارات و واژههای مرکب در فارسی بسیار است که به کمک آن ها می‌توان به معنی اصلی و ریشه آن ها پی برد.
    یکی دیگر از واژهها از گروه سوم که معنی معادل خویش را تقریبا از دست داده است فعل «پرستیدن» است که البته معنی خویش را هنوز در واژهی« پرستار» به خوبی حفظ کرده است.
    می دانیم که از ریشهی گذشتهی فعل، با افزودن پسوند «ار» ، اسم فاعل پدید میآید مانند :
    خریدن خرید خریدار
    آموختن آموخت آموختار
    به همین شیوه در زمان باستان از فعل پرستیدن، اسم فاعل پرستار پدید آمده است. پرستار به معنی خدمتگذار و پرستیدن به معنی خدمت کردن بوده است.
    در یکی از شعرهای پیشین (الف) از پرستاران ِ با دستبند یاد شد و اینک چند نمونه دیگر :


    فردوسی می گوید:


    به کاخ اندرون پرستار وش بر شاه بر دست کرده به کش


    و نیز این شعر از نظامی :


    چو باشد گفتگوی خواجه بسیار به گستاخی پدید آید پرستار
    به گفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا خموشی


    و این گفتار به روایت عطار نیشابوری :
    « گفت اصحاب دنیا را خدمت، پرستاران و بندگان کنند و اصحاب آخرت را خدمت، احرار و بزرگواران کنند».


    که در این سخن پرستار و بنده در کنار هم و به یک معنی در برابر آزاد و بزرگوار آمده است.


    می دانیم که از ریشهی فعل با افزودن «نده» نیز صفت فاعلی پدید می‌آید مانند :
    گفتن گوی گوینده


    «پرستنده» نیز به همین معنی پرستار، یعنی کسی که خویشکاری او (وظیفه اش) خدمت کردن است، بوده است و شعر زیر از پندهای بزرگمهر است به انوشیروان :


    پرستنده شاه بد خور ز رنج نخواهند تن و زندگانی و گنج


    و نیز این شعر که گفتگوی رودابه است با خدمتگذارانش، هنگامی که زال راز دلدادگی خویش را با آنان در میان می‌گذارد :


    ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مهربان بنده بود
    بدان بندگان خردمند گفت که بگشاد خواهم، نهان از نهفت
    شما یک به یک راز دار منید پرستنده و غمگسار منید


    همچنین با افزودن «ش» از ریشهی فعل، اسم مصدر پیدا می‌شود،‌ که به معنای مصدر است. یعنی پرستش نیز به معنی خدمت کردن در ادبیات فارسی دری آمده است :


    مرا که پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر


    و خود مصدر نیز به همین معنی آمده است :


    به بالای سرو و به رخ چون بهار به اندرز پرستیدن شهریار !


    گاهی نیز دخترکان پرستار به همسری خواجگان خود در میآمده اند و در چون این پیوندی فرزندان آنان پرستار زاده نامیده میشدند و سرودهی فردوسی در زیر به زمانی باز میگردد که مهران، ستاد را برای خواستاری دختر خاقان چین گسیل میدارد و گوشزد میکند که از میان دختران خاقان آنان را برگزین که فرزند خاتون و ملکه باشد و نه فرزند پرستاران خاقان :


    پرستار زاده نیاید به کار اگر چند باشد پدر شهریار


    اکنون که معنی پرستیدن و پرستار و پرستنده روشن شد، به واژههای ترکیبی آن ها می نگریم.


    پرستار ِ خانه : واژهای که امروز خدمتکار، یا کلفت خوانده می‌شود،


    مهتر پرست : به معنی کسی که خدمت بزرگتر از خود را می‌کند، در شعری که دربارهی تخت تاقدیس و جایگاه مهتران و کهتران در آن تخت آمده است :


    چو بر تخت پیروزه بودی خردمند بودی و مهتر پرست


    و باز :


    بیاید یکی مرد مهتر پرست بفرمود، تا اسب او را ببست


    خسرو پرست: بندگان و خدمتکاران ویژهی پادشاه، در سروده‌ای که شکار رفتن خسرو پرویز را می‌رساند، آمده است :


    هزار و سد شست خسرو پرست پیاده همی رفت، ژوبین به دست


    شه‌پرست: به همان معنی در هفت پیکر نظامی :


    نامه را مهرخود نهاد بر او شرح و بسطی تمام داد بر او
    به پرستندگان خویش سپرد تا برانش چنان که باید برد
    شه پرستان که مهر شه دیدند وآن سخن های نغز بشنیدند
    باز گشتند، سوی خانه خویش صورت شاهِ نو نهاده به پیش


    د َر پرست : به معنی خدمتگزاران دربار. در شعری که دربارهی داد بهرام گور، و پخش کردن گنج جمشید به ارزانیان (مستحقان، درخوران) آمده است :


    هر آنگه که از زیردستان ما زدهقان و از در‌پرستان ما
    بنالد یکی کهتر از رنج ما مبادا سر و افسر و گنج ما


    و باز در سروده‌ای دربارهی خیزش ایرانیان در برابر قباد، و به یاری سوفزای سردار رشید دربند آمده است :


    چنین گفت پس شاه، با رهنمون که : یارند با او همه تیسفون
    همه لشگر و زیر دستان ما زدهقان و از در پرستان ما


    پرستندهی بیشه: به معنی باغبان، در شعری که در آن فرانک ، فرزند خردسال خود فریدون را از ترس ستم ضحاک به او می‌سپارد :


    پرستندهی بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
    که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پذیرندهی پند تو


    که در این شعر به ویژه پرستنده هم به بیشه ‌برمی‌گردد و هم به گاو، زیرا که هردو برای برجای ماندن نیاز به پرستاری یا خدمت دارند.


    می‌پرست : کسی که می‌باید به خم می خدمت کند تا آن به کار رسد :


    از آنجا بیامد به جای نشست یکی جام می‌خواست از می‌پرست


    و نیز در داستان پذیرایی ماهیار از بهرام گور که به ناشناس به خانهی او رفته و او ندانسته شب دوش را با بهرام رامش کرده بود :


    که من دوش پیش شهنشاه ، مـسـ*ـت چرا گشتم و دخترم می‌پرست


    گل‌پرست : کسی که می‌بایستی به گلستان خدمت کند، تا گل به بار آید :


    نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید : کاین گل پرستان که‌اند !


    مهمان‌پرست : کسی که از میهمان پرستاری می‌کند، در شعری در وصف انوشیروان :


    به رزم اندرون، ژنده پیل است، مـسـ*ـت به بزم اندرون گرم و مهمان‌پرست


    یا در شعر نظامی در پرستش خسرو از شکراسپهانی :


    بپرسیدش که تو مهمان پرستی به خلوت با چو من مهمان نشستی ؟


    بت پرست : کسی که در بت ‌خانه‌ها خدمت بت‌ها را و از آن ها نگهداری می‌کرده است، چرا که بت نیاز به خاک روبی، نظافت، تعمیر و ... دارد و این شعر از داستان زال و مهراب است. هنگامی که مهراب او را برای رامش به خانه ی خود فرا می‌خوانده و زال می‌گوید :


    نباشد بدین گفته همداستان همان شاه، چون بشنود داستان
    که ما می گساریم و مستان شویم سوی خانهی بت‌پرستان شویم


    آتش پرست : نیز لقب کسانی بوده است که در آتشکده‌ها به پرستش یعنی مراقبت از آتش می‌پرداختهاند تا مبادا خاموش شود و آتش‌پرست، پاژنام ( لقب) ایرانیان پیش از اسلام یا پاژنام زرتشتیان نیست !
    به این بیت از دقیقی که خود کیش زرتشتی داشته است بنگرید :


    چو پیروزی شاهتان بشنوید گزیتی به آتش پرستان دهید

    یعنی ای مردمان زردشتی ایران، شما هنگام شنیدن داستان پیروزی شاه خویش، به آذرپرستان آتشکده‌ها کمک مالی کنید !

    زندگی اجتماعی کم کم به افراد فهماند که بایسته نیست در همهی خانه‌ها خود همواره از آتش پرستاری کنند تا آتش نمیرد. از این رو در هر روستا یا شهر،خانه‌ای را برای نگاه داری همیشگی آتش در نظر گرفتند و در این آتشکده‌ها افرادی را به پرستاری و پرستیدن ( خدمت کردن به ) آتش گماردند و اینانند که با پرستش ( خدمت به) آتش از آن نگاه‌داری می‌کنند تا جان و روان مردمان شهر و روستا از دیو زمستان گزند نبیند !
    و باید دانست که آیین نگاهداری از آتش از زمان هوشنگ است و ویژه‌ی زمان زرتشت نیست

    و چون سخن به اینجا رسید، باید افزود تمام کسانی که در صف‌های دراز نفت می‌ایستند تا در تمام دوران زمستان اجاق و چراغ و بخاری خانه‌شان روشن بماند، همه همان کاری را می‌کنند که آریاییان باستانی برای روشن نگاه داشتن اجاق خانه خود می‌کردند. یعنی امروز تمام شرکت‌های گاز، گازرسانی، نفت، گازوئیل، کارکنان پمپ‌ها و پالایشگاه‌ها، سدها، توربین‌ها و ... به پرستش و خدمت به نفت و گاز و وسایلی مشغول هستند که آتش و گرما و نور پدید می‌آورند و از این رو همهی آنها از دیدگاه واژه ی فارسی و کاربری آن، آتش‌پرستند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا