گیتا ، کتاب فرزانگی

  • شروع کننده موضوع Elka Shine
  • بازدیدها 722
  • پاسخ ها 14
  • تاریخ شروع

Elka Shine

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
4,853
امتیاز واکنش
14,480
امتیاز
791
گیتا ، کتاب فرزانگی

فهرست مطالب :

دیباچه
کرنش به کریشنا
دفتر یکم / جنگ و صلح
دفتر دوم / حکمت کردار
دفتر سوم / راه بی کرداری
دفتر چهارم / راز هستی
دفتر پنجم / وارستگی
دفتر ششم / برابربینی
دفتر هفتم / سرسپاری
دفتر هشتم / راه رهایی
دفتر نهم / گردونۀ گیتی
دفتر دهم / تجلی کریشنا
دفتر یازدهم / مکاشفۀ آرجونا
دفتر دوازدهم / عشق و معشوق
دفتر سیزدهم / روح و ماده
دفتر چهاردهم / پالودگی ، شوریدگی ، سرگشتگی
دفتر پانزدهم / برتر از سه سرشت
دفتر شانزدهم / خداگون و دیوگون
دفتر هفدهم / سه گونه ها و سه گانه ها
دفتر هژدهم / واسپاری

 
  • پیشنهادات
  • Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دیباچه :

    اوپانیشادها عصارۀ وداها است ، و بهاگواد گیتا ، یا چنان که مشهور شده ، گیتا افشرۀ اوپانیشادها : کریشنا ، جان آفرین جهان ، « نگارندۀ اوپانیشادها » و دانندۀ « حقیقت هر ودا » ، در گیتا حکمت اوپانیشادها را به زبان فرزانگان بیان می کند .
    حکمت فرایِ فرزانگی است ، اما فرزانگی راهِ دست یابی به حکمت ؛ همین گونه اند گیتا و اوپانیشادها . اوپانیشادها زبانی رمزی و تمثیلی دارند و اغلب متونی سر به مهر اند ؛ و گیتا هم زبانی رازآمیز دارد ، « راز رازها » است ، و با این راهی برای راه یابی به اوپانیشادها بوده – رازنیوشی از گیتا راه رمزگشایی از اوپانیشادها است .
    گیتا ، کتابی کوچک که بیش از هر متن مقدس هندی خوانده شده ، خود بخشی از مهابهاراتا ، بزرگترین حماسۀ دنیا در هر زبان و مکان ، است که حجم آن به صد هزار بند می رسد – گیتا کتابی است در هژده دفتر ، با هفتصد و یک بند ، در میانۀ آن .

    همچون هر متن مقدسی ، تاریخ نگارش مهابهاراتا هم دقیقا روشن نیست . اغلب ، آغازِ نگارش آن را هزارۀ چهارم پیش از میلاد مسیح دانسته اما تدوین و تنظیم آن را به اواخر هزارۀ دوم یا اوایل هزارۀ اول نسبت می دهند . با این حال ، باور عام این است که گیتا بسی دیرتر از آن ، احتمالا در حدود دویست پیش از میلاد ، نگاشته یا گردآوری شده ، از همین رو از تمام متون مقدسِ پیش از خود متأثر بوده ، با این همه آمیزه ای تازه از آموزه های آن ها ارائه می کند .
    مهابهاراتا و گیتا هر دو گوناگونیِ سبکی و بیانیِ بسیار ، و بنابراین نگارندگان گوناگون دارند . اما ، در شکل آئینی ، نگارنده یا دقیق تر ، گردآورندۀ هر دو را ویاسا می دانند ، چهره ای که به ودا ویاسا ( گردآورندۀ وداها » مشهور شده ، گردآوری وداها ، پوراناها ، و همچنین گیتا را به او نسبت می دهند ، و اوست که در گیتا کلام مقدس کریشنا ، تجسم تام ویشنو ، خدای خدایان و آفریدگار جهان را مکتوب می کند .
    به لحاظ تکوین ، گیتا متنی است مستقل ، اما به لحاظ مضموم پیوندِ مستحکمی با تمام متون ودایی دارد و از این رو آن را به شکل استعاری ، به لحاظ قدمت و قداست ، در زمرۀ اوپانیشادها به شمار می آورند . به ظاهر ، تنها یادکردی که از کریشنا ، و مادرش دِواکی ، در اوپانیشادها شده در بخش سوم چهاندوگیا اوپانیشاد است ، آن جا که در بند ششم از فصل هفدهم از حکیمی به نام « گورا پسر دِواکی » انگیخته و او را حکمت می آموزد . اما پیداست که پس از آن کریشنا در میان حکیمان چنان بزرگ و برجسته جلوه کرده که در گیتا خود را سرایندۀ وداها و ودانتا ( اوپانیشادها ) معرفی می کند .

    مضمون مهابهاراتا جنگی است بین دو خاندان خویشاوند : پاندوها و کوروها . محور دوگانۀ گیتا را هم دو شخصیت اسطوره آسا ، آرجونا و کریشنا می سازند . آرجونا از سرداران سپاه پاندوها است ، نشان با ارزش ارابۀ بزرگ اوست و ارابه رانش کریشنا است . کریشنای پروردگار در هیأت ارابه ران آسمانی به یاری پاندوها آمده ، اما در حقیقت خدای خدایان است ، و اینجا است که نخست بار خداییِ خود را بر آرجونای کمان دار آشکار می کند .

    آغاز گیتا با « دلسردی آرجونا » است ؛ آرجونا که خویشان و آشنایان خود را در سپاه دشمن می بیند از آویختن با آنان دلسرد می شود ؛ به گمانش کشتن آنان ناسپاسی است . او نیازی به نبرد با آنان ندیده ، می خواهد از هر کاری در این کارزار تن زند . اما کریشنا در گفتاری حکیمانه راه فرزانگی را نشانش داده ، نشان می دهد که پیکار در راه پروردگار بایسته ترین کار است و این است که او را به بالاترین کار ، یعنی بی کرداری یا همان وارستگی از بارِ کار رهمنون می شود .
    چنین کاری همان سرسپاری ، همان پیشکش کردن کار به پروردگار است و هر که راه رهایی می جوید باید آن را در وارستگی از بار کار و واسپاری هر کار به پروردگار بیابد – وارستگی ، سرسپاری ، فرزانگی ، سه برهۀ اصلی در راه رهایی ، در هژده دفتر گیتا تجسم یافته ، هر برهه – به ترتیب – شش دفترِ آن را تشکیل می دهد .

    گیتا بخشی از مهابهاراتا است و مهابهاراتا نبردنامه ای است بزرگ ؛ با این همه ، شاعرانه ترین و شهره ترین بخشِ مهابهاراتا جویای جنگ نیست : آموزه اش صلح و سازش است و این است که در شکل آئینی با کلام مقدس « اُوم » پایان گرفته ، پایان واژه اش « شانتی » ( آسایش درون ) است .
    بنا به آموزه های گیتا ، آدمی که به هستی آید در چرخۀ مرگ و زندگی - « سامسارا » - می گردد ، زیرا « کارما » یا کردارش باری دارد و این بار او را دوباره و هر بار به مرگ و تولدی پیاپی محکوم می کند ؛ رهایی از این چرخۀ زجر آور تنها با وارستگی ممکن است ، اما وارستگی در بی کرداری یا برکناری از کار نیست .
    رهایی ، یکی شدن با « روح » ، و رسیدن به جاودانگی ، در برکناری از بارِ کار است و حکیم ، فرزانه ، کار می کند ، سرمشق نیک می سازد و انگیزه آفرین می شود ، تا دیگران را هم به رهایی راهبر شود – مهاتما گاندی ، تجسم امروزیِ آموزه های گیتا ، اصلی ترین آموزۀ الهام بخش گیتا را « آهیمسا » ( بی آزاری یا خشونت پرهیزی ) دانسته ، همان چه رهایی ، راهیابی به ابدیت و رسیدن به « صلح سرمدی » را در پی دارد .
    گیتا زبانی تمثیلی ندارد ، اما کل آن تمثیلی است از نبرد درونی انسان ، کوششی برای بیرون شدن از چرخ تناسخ ، دست یافتن به راه رهایی ، راه یافتن به جاودانگی .
    بر خلاف اوپانیشادها ، به نظر می رسد اختلاف و التقاطی در مفاد و محتوای گیتا راه نیافته ، نص آن از دیرباز تا به امروز استوار مانده ، و بیش از هر متن دیگر هندی به زبان های دیگر درآمده . ترجمان ما هم با مرور بیش از ده ترجمۀ انگلیسی و البته مقابله با اصل سنسکریت صورت گرفته ، اما روی هم رفته ، چهار ترجمه را هر یک به دلیل ویژۀ خود در کانون توجه قرار دادیم ؛ مشخصات آن ها از این قرار است :

    1 - ترجمه و تفسیر سری سوآمی سو آناندا ، پژوهشگر برجسته ، که در سال 1942 انجام یافته ؛ مرجع ما نسخه ای است که در سال 2003 از سوی « انجمن زیستمان آسمانی » نشر یافته .
    2 - برگردان راماناند پراساد ، بنیان گذار « انجمن بین المللی گیتا » ، که در سال 1988 انجام گرفته ؛ مرجع ما نسخۀ بازنگریستۀ آن بوده که در سال 2004 از سوی همین انجمن منتشر شده .
    3 - ترجمه و تفسیر ساروِپالی راداکریشنان ، محقق و مفسر مشهور متون مقدس هند و دومین رئیس جمهور این کشور ، که در سال 19522 انجام شده ؛ مرجع ما نسخۀ بازنگریستۀ آن بوده که در سال 1995 از سوی انتشارات هارپر کالینز انتشار یافته .
    4 - ترجمۀ شری پوروهیت سوآمی ، ادیب نام دار هندی و همکار ویلیام باتلر ییتس در ترجمۀ اوپانیشادها ، که در سال 19366 منشر شده ، مرجع ما نسخه ای است که انتشارات فیبر اند فیبر در سال 2003 نشر داده .

    ترجمان ما کامل است ، عناوین دفترها انتخاب ما است ، و « کرنش به کریشنا » ( از پیش خوانه های گیتا ) هم افزوده و بازسرودۀ ما . جز این ، آن چه در ترجمان اوپانیشادها کرده ، و در « دیباچۀ » آن آورده ایم ، این جا هم به قوت خود باقی است . ( پیام یزدانجو ، بهار 87 )
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    کرنش به کریشنا


    کریشنای پروردگار !
    به تو کرنش می کنم ،
    دوباره و هر بار !
    به تو کرنش می کنم ،
    کریشنای پروردگار !
    پسر واسودِوا !
    دل گرمیِ دِواکی !
    محبوب نانداگوپا !

    کریشنا ! محبوب ترین مونس !
    من ام که در تو مأمن دارم .
    راز بازی آشکار کن !
    اسرار اوپانیشادها بگشا !
    که تو خود گفته ای :
    من ام سرایندۀ اوپانیشادها ،
    من ام حقیقت هر ودا !

    تو بهترین راهنمای منی !
    در رمز و راز ودانتا راهبر باش !
    درسی آسان بیاموز !
    راز را بازگو .

    تو مقیم قلب منی !
    شاهد هوش و ذهن من !
    ای خدای نفس هایم !
    از تو پنهان چیست ؟

    از تو هول و هراسی در من نیست .
    تو دوست و دوستارِ منی !
    کریشنای پروردگار !
    با من آن کن که با آرجونا کردی !
    من تو را ساز می کنم ،
    من تو را آواز !
    تو نی بنواز !
    بیا خوشـی‌ و نوش کنیم !
    و سپندانه سر دهیم !

    ای پروردگار ناپیدا !
    ای بزرگ و برنا !
    ای در همه چیز و هر چیز جاری !
    ای در سرای سپنج و سرای سپند !
    ای در سرای عالم و در ساقۀ علف !

    ای شهد هر کام و هر نام !
    تو میوۀ چشمانِ منی !
    عشق ابد در قلب من !
    روشنانِ هوش و حواس !
    موسیقای قلب مدهوشم !
    تویی تنندۀ تن های من !
    تو دادار قهاری !
    تن هایم به تدبیر توست !

    در پایت زانو می زنم ، ای دادار !
    زانو می زنم ، دو بار و هر بار .
    تو سرپناهِ منی !
    به تو تنها تن می دهم !
    تو همدمِ تنهایانی !
    تو همراهِ آوارگان ،
    تو پالایۀ هر ناپاک .

    ای آب های عشق و عطوفت !
    مرا در فراز کن !
    فرزانه کن ، فروزان کن !
    راهبندان بگشا ، راهنمایم باش .

    ای آموزگارِ هستی !
    تابم تمام است !
    در تخته بند تن نمی گنجم .
    حالیا ، مرا دریاب !
    در آتشم ! بشنو !
    بشنو ، نیایش سوزانم را !

    ای شکوه عشق و آشتی !
    ای چشمه های حکمت و سرمستی !
    تویی چشمِ چشمها ، گوشِ گوشها ،
    هوشِ هوشها ، جانِ جانان !
    تو اندیشۀ نیندیشیده ،
    تو دانای ندانسته !
    فرزانه کن ! فروزان کن !

    ای گردونه گردانِ گیتی !
    پیش کش ناچیزم را دریاب !
    از سرابِ هستی ام بیرون آر !
    فرزانه کن ! فروزان کن !
    دانش ببخش ! نگهبانم باش !

    کریشنا ! کریشنا ! کریشنا !
    تو را کرنش می کنم !
    تو را ستایش می کنم !
    تو را پرستش می کنم !
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر یکم / جنگ و صلح

    دریتاراشترای پادشاه پرسید : سانجایا ! پسران من به جنگِ پسران پاندو رفته بودند ، بازگو در کارزار مقدسِ کوروکِشترا چه گذشت ؟
    سانجایا پاسخ داد : پادشاها ! دوریودانا که سپاهِ پاندوها را به صف دید ، نزد سرورش گورو درونا رفت و گفت :

    « سرورم ! جمعِ پُر جبروت پاندوها را بنگر ! پسرِ دروپادایِ پادشاهشان آراسته ، همان شاگرد حکیم تو ! »
    پهلوانان و کمان داران در صف اند ، در هماوردی همسنگِ آرجونا و بهیما ، یویودانا ، ویراتا ، و دروپادا ، همه سربازانی سترگ ؛
    دریشتاکتو ، چکیتانا ، پادشاه پُر شکوهِ بنارس ، پوروجیت ، کونتیبو هوجا ، شایبیا ، سرورانِ بسیاران !
    یودامانیو ، اوتاموجا ، سوبهادرا ، و پسران دروپادی ، گُردان و بزرگان .
    پدر ! ای بهترینِ برهمنان ! افسران اردوی ما را بنگر ، فرماندهان سپاهم را !
    اول تو ، از پی ات بهیشما ، کارنا ، کریپا ، سردارانی سترگ ؛ آشواتهاما ، ویکارنا ، وجایادراتا ، پسر سوماداتا ؛
    و بسا سردار دیگر ، همه با ساز و برگ و مهیای مرگ ، رزم آزموده ، رزم آرا .
    بهیشما سپه سالارِ ماست اما سپاهِ ما سر نیست ، بهیما سپه سالارِ آن ها است و سپاه آن ها سر . راهی نیست ، الّا که سربازان به صف باشند و فرماندهان به امرِ بهیشما » .
    آن گاه بهیشمای باشکوه ، سر خاندانِ کورو ، شوری در سپاه خود انگیخت ؛ در صدف اش دمید و ندایی چون نعرۀ شیر خاست .
    و از پی اش هر سور و هر شیپور ، هر نای و هر نی به نوا درآمد و توفان زمین لرزان شد .
    آن گاه ماداوا ، کریشنای پروردگار و آرجونا پسر پاندو ، ایستاده بر ارابه ای با اسبان سفید در صدف های سحرانگیز خود دمیدند .
    کریشنای پروردگار در پانچاجانیا ، آرجونا در دواداتا ، و بهیمای با شهامت ، کنندۀ کارها ، در سور مشهور پاندرا ،
    یودیشتهیرای پادشاه ، پسر کونتی ، در آنانتاویجایا دمید و ناکولا در سوگوشا ، و ساهادوا در مانیپوشپاکا . همه در سور و صدف ها دمیدند : مهاراجۀ بنارس ، آن کمان دار کبیر و شیکهاندی ، آن گُرد دلیر ،
    دریشتادیومنا ، ویراتا و ساتیاکی ، آن تسخیر ناپذیران ، و دروپادا و پسران دروپادی و پسر سوبهادرا ، آن سرباز سترگ ! آشوبی در جان پسران دریتاراشترا افتاد ؛ آب و آسمان از غوغا به لرزه آمد .
    آن گاه آرجونا پسر پاندو ، همان که حمایلش را هانومان می برد ، افرادِ دریتاراشترا را دید ، آراسته در کارزار ، آمادۀ آوَرد .
    آرجونا کمان خود برداشت و نزد خداوندگار خود کریشنا رفت و گفت :

    « ای خداوند خطا ناپذیر ! ای گردونۀ گردانِ گیتی ! خواهش دارم ارابه ام را میانۀ کارزار بر !
    می خواهم بنگرم که با من است و با که باید بستیزم ؛ بنگرم آنان را که هواخواهان خوش خدمتی به پسرِ شریرِ دریتاراشترای اند » .
    سانجایا گفت : کریشنا آرجونا را اجابت کرد و ارابۀ رخشانش را میانۀ کارزار برد و برابرِ بهیشما و درونا و سربازانش ایستاد .
    کریشنای پروردگار گفت : نگاه کن ، آرجونا ! تمام تبارِ کورو این جاست !
    آرجونا نظاره کرد : پدران ، پدر بزرگان ، پسران ، پسر زادگان ، استادان ، دوستان ، و خویشاوندان !
    پدر خواندگان و ریش سفیدان ، در صفوف هر دو سپاه ، آمادۀ آوَرد . خویشان را برابرِ خویش دید .
    از اندوه آزرده گشت و با غم به کریشنا گفت : « سرورم ! خویشان را که برابرِ خویش می بینم ، همه جویای جنگ ، دست و پایم سنگ می شود ،
    گلویم خشک می شود ، قلبم به لرزه می آید و مو بر تنم راست می گردد ،
    گاندیوا ،کمانم از کف می لغزد و پوستم به سوز می افتد . یارای ایستادنم نیست ، غوغایی درونم است . باری ، نشان های شوم می بینم ؛ در کشتنِ خویشان سودی نیست .
    سرورم ! شور پیروزی ، سودای سلطنت ، تمنای شادی ، هیچ در من نیست ! از پادشاهی و پیروزی و پای کوبی چه سود ؟
    می دانی تو آن همه را برای انان می خواستم که اکنون خصم منند ، جویای جنگ و جان بازی .
    سه سرا سزایم می شد ، به کشتارشان کمان زه نمی کردم ؛ اکنون به چه دل خوش باشم ؟ این سرای سپنج ؟ مردنم بهتر که کشتنِ ایشان .
    سرورم ! از مرگ ایشان چه سود ؟ از خون آنان چه حاصل ؟ خطاست آزارِ آزادگان !
    بیا که کاری خوشتر کنیم ، نه ریختنِ خونِ خویشاوندان . سرورم ! کشتارِ خوبان و خویشان چه گونه اسباب خوشـی‌ باشد ؟
    اینان آز و طمع کورشان کرده ، ننگ شان نیست و خواریِ خویشان ، و دشمنی با دوست ؛
    ما چشممان بینا است ، ننگ مان نابودی خویش و خویشاوند ؛ دوری از بدی آیا بایسته نیست ؟
    سرورم ! نابودیِ خویشان نابودیِ سنت است ، و مرگِ آداب و آئین ؛ این سه از دست شود ، تباهـ*کاری دست تطاول خواهد گشود .
    تباهـ*کاری که حمله آرد ، آلودگی که دامن گیرد ، زنان به فساد افتند ، و زنی که فاسد شد فسق و فجورش خانمان به تباهی خواهد برد .
    تباهـ*کاری دامانِ خانمان خواهد آلود . آری ، پیغام و پیشکشی نخواهد بود ، و ارواح نیکان بی بها خواهد شد .
    دودمان که بر باد رفت و تبار به تباهی شد ، آئین نیاکان و آداب خانمان از دست رفته ، شهرها به آشوب خواهد شد .
    سرورم ! فرزانگان گویند آن که آئین را حرمت نکند ، هستی اش در بلا خواهد بود .
    وای بر ما که خویشان را به خاک افتاده خواهیم ، تا خود به شادی و شاهی کام ها شیرین کنیم .
    سرورم ! به تو فاش می گویم ! آری ، این لحظه خوش ترم اگر پسران دریتاراشترا بی پشت و پناهم پاره پاره کنند ! » .
    سانجایاگفت : آرجونا دم فرو بست ، تیر و کمان کناری انداخت و دل شکسته و دردمند بر ارابۀ خویش نشست و خاموش شد .

    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر یکم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر دوم / حکمت دیدار

    سانجایا گفتار خود پی گرفت و گفت : آن گاه کریشنای پروردگار ، آن مادوسودانا ، همان نابود کنندۀ مادو ، آرجونا را آکنده از دل سردی دید ،
    و دید اشک آشیانِ چشم اش را پریشان کرده ؛ س لب گشوده و گفت :
    دوست من ! دلبندم ! در آستانۀ پیکار ، از آن بیمناک ای که در شأن تو نیست !

    اسیر احساس ای که اسباب بدنامی است ، و این است آن چه دروازۀ آسمان را به رویت می بندد !
    آرجونا ! پسر پریتها ! از چه تسلیمِ این ترسی ؟
    تو که نامت پشتِ دشمنانت را به لرزه می آرَد ! نازک دلی رها کن ، آمادۀ کارزار باش !

    آرجونا گفت : سرور من ! نابودگر هر دشمن ! چه گونه توانم بهیشما و درونا را آماجِ تیرها کنم ، همانان که باید ایشان را کرنش کرد ؟
    آری ، بهتر که کاسۀ دریوزگی به دست گیرم ، تا این که سروران خود ، این آزاده جانان ، را به خاک و خون در کشم !
    می دانی ، به من نیکی کرده اند و کشتنشان عسل به خون آمیختن است .
    راستی که نمی دانم کدام بهتر است ؟ ما بر ایشان چیره شویم یا که ایشان بر ما ؟
    پسران دریتاراشترا را بکشیم ، خوشـی‌ مان ارزشی نخواهد داشت .
    سرورم ! بنگر ! دلم به درد آمده ؛ درمانده ام ، نمی دانم بایسته چیست .
    تو بازگو صلاحِ کارم کدام است ؛ من مرید تو ام ، به تو التجا آورده ام ، راهنمایم باش !
    می دانی ، زمین و زمان را به چنگ آرم ، اندی از اندوهم نخواهد کاست .

    سانجایا گفتار خود پی گرفت و گفت : آرجونا ، نابودگر دژخیمان ، به کریشنای پروردگار ، خدای هر تن خدا ، حامی هر حس ، گفت که کمان نخواهد کشید ، و خاموش شد .
    آن گاه کریشنای پروردگار ، خنده بر لب ، آرجونا را که میانۀ کارزار به حال نزار افتاده بود ، گفت :

    « آرجونا ! به آنان اسف می خوری که افسوس شان نباید خورده ، و با این همه حکمت می گویی ! اما حکیم را افسوسی از کس ، زنده یا مرده نیست .
    زمانی نیست که ما ، من ، تو ، این شاهان و شاهزادگان ، در آن نبوده باشیم ، و زمانی نخواهد آمد که ما در آن نباشیم .
    جان در تن مأوا می گزیند ، کودکی ، جوانی و پیری سپری می کند ، سپس تنی دیگر برمیگیرد .
    حکیم را از این همه اندوهی نیست ، و در این گردش آشفته نمی گردد ، خوشـی‌ و اندوه ما ، کام و ناکامی ها ، محصولِ حس اند ، و در رفت و آمد ؛
    ماندگاری در آن نیست . پس ، آرجونا ، پسر کونتی !
    بیاموز از آنان درگذری .
    آن که حس و محسوس وا نهاده ، خوشـی‌ و اندوه را برابر بیند ، آری ، او است که شایانِ جاودانگی است .
    آن چه نیست ، نخواهد بود ؛ آن چه هست ، نابود نخواهد شد . حکمت این است ، و این بر هر حکیمی هویدا است .
    روح گردونۀ گیتی است ، گردونه تا ابد می گردد ، نیستی را راهی به روح نیست .
    روحِ جاویدان به هر تنی جاری است ؛ این بی کران و بی پایان ، آن در کران و در پایان !
    پروا نکن پس ! آهنگ جنگ کن ، آرجونا ، برخیز و بستیز !
    نادان و بی جان آن که روح را میرا می داند ، و آن که میراننده . روح نه می میرد و نه می میراند .
    نه زاده می شود ، نه مرگ می گیرد ؛ هست که شد ، نیست نخواهد شد . این است روح : از ازل بوده ، تا ابد خواهد بود .
    تن که میرد ، روح ، آن قدیمِ قدیم ها ، نخواهد مرد . آن که روح را نازاد و نامیرا می داند ، مردن و میراندنش مراد نیست .
    آدمی رخت کهنه از تن به در کرده ، رخت نو می پوشد ، و روح نیز تن های کهنه رها کرده ، به تن های تازه درمیآید .
    روح روئینه است : تیری بر او کارگر نیافتد ، آتش او را نسوزد ، آب او را غرقه نسازد ، باد او را از جا نبرد .
    روح رسوخ ناپذیر است : نه زخم می خورد ، نه می سوزد ، نه سرگردان می شود .
    روح ابدی است ، بر همه حکم فرما ، بی دگردیسی ، استوار و پابرجا ، قدیمِ قدیم ها . روح ناپیدا است ، پندار ناپذیر ، و بی دگردیسی .

    آرجونای قدر قدرت ! روح را این سان شناسی ، افسوس و اندوهی نخواهی داشت !
    روح را در مرگ و زایشی مدام انگاری ، این هم افسوس و اندوهی نیست !
    مردن تقدیرِ هر زنده است ، و زیستن تقدیرِ آن که می میرد . آن چه مقدر باشد افسوس و اندوهی نیست .
    آغاز و انجامِ هستندگان پیدا نیست . تنها میانه اش پیدا است . آرجونا ! افسوس و اندوهت چیست ؟
    یکی با شگفتی از روح می گوید ، دیگری شگفت آورش می خواند ، و دیگری از آن به شگفت می آید .
    روح را بسیار ستوده اند ، اما اندک شناخته . نگرانِ مردان میدان نباش . روح نابود ناشدنی است .
    آرجونا ! در کارِ پیکار باش ! به مذاق سرباز و سردار ، از ستیزی بایسته چیزی خوش تر نیست . عزم ات را به کار گیر ، حزم ات را کنار بگذار !
    خوشا سربازان و ستیزندگان که دم را غنیمت شمارند ! مرگشان موسمی که دروازۀ ملکوت می گشاید !
    آرجونا ! از ستیزِ بایسته تن زنی ، نابکاری کردی ، بی ارج و ارز خواهی شد .
    بدنامی ات را به کوی و برزن جار زنند و برای مردِ نامی ، بدنامی از مرگ بدتر !
    افسران گویند آرجونا بزدلانه گریخت . تکریم کنندگان تحقیرت کنند .
    دشمنان توانت را به سخره گیرند ، و در صف ات گفتارِ ناپسند گویند . از این خوارکنندهتر چه خواهد بود ؟

    آرجونا ! یقین دان ! کشته شوی به آسمان خواهی رفت ؛ و چیره شوی زمام دارِ زمین خواهی شد .
    پس پسر کونتی ، برخیز و بستیز ! خوشـی‌ و اندوه ، کام و ناکامی ، نام و بدنامی را برابر گیر . آمادۀ آورد باش و از آفت به دور باش .
    آرجونا ! این حکمتِ دانش بود . حال به حکمتِ کردار گوش دار ! باشد که از بند کردار برهی .
    در طریقت ، هر کوششی پاداشی دارد ، هر کرده پادافره ای در پی آرَد . کار و کردار کن ، که هر خرده کاری از مخاطراتِ مهیب ات به دور خواهد شد .
    آن که استوار و برقرار باشد ، یکتا هدفی دارد ، از راهِ راستی می رود ؛ نااستوار و بی قرار ، هدف های بسیار دارد ، و بس بیراهه می رود .
    ابله وداها ، به بَه بَه و چَه چَه ، برخوانی کرده ، تنها به آداب و آئین ارزش گذارد ، و می گوید که بهره ای بالای آن نیست !
    آرزویش خواهش ها ، امیدش مینو ، آداب دشوار و آئینِ بسیار به جا آورده ، قدرت و لـ*ـذت خواهد ؛ و بار کردارش بازگشتِ به گیتی است ، در زایشی دوباره و هر بار .
    آرجونا ! ودا از سه گونا ، سه سرشت سخن می گوید ، آرجونا ، از این سه برتر باش !

    تضاد و تقابل واگذار ؛ از بار کردن و انبار کردن برکنار باش . به حقیقت بیاندیش ، بر جان تمرکز کن .
    آن که جان را یافته ، حقیقت را هر کجا خواهد یافت ؛ برای برهمن ، ودا آب انباری است در دشت ها که رودها به هر کجایش جاری است !
    آرجونا ! کاردانی کارِ توست ، بارِ کار را در افکار نیار . کار را با نظر به پروردگار کن !
    دل بستگی رها کن ، کام و ناکامی را برابر بین ! آری ، حکمت برابر بینی است .
    حکمت از کردار برتر است . حکمتِ کردار را دریاب ، که تنها فرومایه برای درو دانه نی کارد .
    هر که به حکمت دل بسته ، حاصل نیک و بد ، خیر و شر ، وا خواهد نهاد . آری ، به حکمتِ کردار دل خوش دار !
    آرجونا ! آن که حکمت یافته ، در سودای بارِ کار نیست ؛ از سامسارا بیرون شده ، سرخوش خواهد شد .
    آرجونا ! با پیکانِ خِرد پردۀ وهم پاره کن ! آن چه خوانده ای و آن چه باید بخوانی ، هر دو یکی است .
    خرد از اختلاط و اختلاف های آشفته است ؛ آرجونا ! خرد در بسترِ جان آرام می گیرد ؛ آرامِ خرد آوایِ حکمت است » .

    آرجونا پرسید : « سرورم ! آن که حکمت یافته ، سرخوشی را سروده ، ذهنش آرمیده ، نشانش چیست ؟ چگونه سخن گوید ؟ اندیشد ؟ و کردار کند ؟ » .
    کریشنای پروردگار پاسخ داد : « آن که از هـ*ـوس ها دل بریده ، با جان یکی شده ، حکمتِ هر کار را یافته است . آن که ذهنش از رنج آسوده ، لـ*ـذت خواهی خواسته اش نیست ، از دل بستگی ، از خشم و بیم رسته ؛ او است که حکمتِ هر کار را یافته است .
    راهش به هر سرا وارستگی است ؛ خیر و شر را برابر گیرد ، نه این خوشایندش باشد ، نه آن بدآیندش . او است که حکمتِ هر کار را یافته است .
    لاک پشت اندامش را به لاک خود نگه دارد ، و او ذهنش را به ارادۀ خود . او است که حکمتِ هر کار را یافته است .
    آن که از حس و محسوس ها رسته ، حسرتی در نگاهش نمانده ؛ به حقیقت نظر دوخته . او است که حکمتِ هر کار را یافته است .
    آرجونا ! آن که پی حس ها رود ، حس اش به بیراهه خواد برد . آن که حکمت یافته ، حس و محسوس ها وا خواهد نهاد ، و ذهنش را رها خواهد ساخت .
    حس و محسوس را مهار کن ، که حکمت همین است !

    آرجونا ! آن که از پی احساس رفته ، افسونی به کارش می افتد ؛ افسون اشتیاق می زاید ، اشتیاق ناخشنودی .
    ناخشنودی اش فریب آورد ، فریب اش فراموشی ؛ و فراموش اش خِرد را خُرد کرده ، خِرد خُرد ، آری ، تقدیرش تباهی است .
    اما آن که بر خود چیره ، اشتیاق و انزجاری ندارد ، او صلحِ سرمد را خواهد یافت .
    در ان صلح و آسایش ، هر عذاب و الم پایان پذیرد ؛ و ذهنِ آرام اش آرام خواهد یافت .
    نارام و نااستوار ، خودشناس و خودنگر نیست ؛ آن که این سان ، نه تأمل دارد نه مراقبه ، نه در انتظار رامش تواند بود ؛ و بی رامش چگونه در انتظار آرامش ؟
    بلم به دریای طوفان زده سرگردان گردد ، خردی که آشفتگی آرامش اش را گرفته ره به بیراهه خواهد برد .
    آرجونا ! آن که ذهن خود از احساس و آلایش رهانده ، او است که استواری و سرشاری یافته است .
    گیتی که خفته باشد فرزانه در بیداری است و بیداریِ گیتی را به خواب می بیند .
    صلح و سازش آنجاست و هر خواهش را آسایش آن جا ؛ مأوی رودها دریا است و دریا ، آکنده از رودها ، آن که بوده می ماند ؛ اما آن که خواهش را می خواهد ، آسایشی نخواهد دید .

    صلح و سازش از اوست که از هر هـ*ـوس دل بریده ، آمال و آرزو را کنار بگذارد ، بی دریغ و بی دارایی ، آزاد از اسارتِ خویش .
    آرجونا ! پسر پریتها ! این بالاترین مأوای جهان است ، روح اعلا ؛ که بدان راه یابد از آن بیرون نخواهد شد .
    جان که از تن رَوَد ، به روح راه می یابد : یک جا با جاودانگی ، یکتا با ابدیت .

    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاوادگیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر دوم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر سوم / راه بی کرداری


    آرجونا گفت : « سرورم ، کریشنا ! خود گفتی که حکمت از کردار برتر است ؛ اینک چگونه مرا به کار و پیکار می داری ؟
    آرامش از من ربوده ای و ذهنم را به آشوب آورده ای . خواهش دارم ، راه وارستن از کردار را روشن کن » .

    کریشنای پروردگار گفت : « آرجونا ! در گیتی دو راه هست ؛ یکی حکمت ، راهِ اندیشه وران ؛ و دیگر کردار ، راهِ پیشه وران .
    اما آرجونا ! بی کرداری راهِ رستن از کردار نیست ؛ این راهِ کمال نیست .
    آدمی دمی بی کار و کردار نتواند بود ؛ سرشت اش او را به کار وامیدارد .
    ریاکار آن که از جا نمی جنبد ، از هر کاری اجتناب دارد ، اما ذهن اش آکنده از دل بستگی است .
    آرجونا ! پیروزی از اوست که ذهنش بر حسش چیره گشته ؛ اوست که حکمتِ کردار را داند ، اوست که از دل بستگی ها دور .
    آرجونا ! کار کن ، کاردان باش ! کردار برتر از بی کرداری است . بقایای تن بسته به کردار است ، و عالم و آدم در بندِ کار ، مگر که کردارشان پیش کشان باشد .
    پس آرجونا ! کاری کن که کردارت وارسته گردد ، پیش کشی به پروردگار !
    در آغاز ، آفریدگار آفریدگان با پیش کشان آفرید ، و آن گاه به آنان گفت : با پیش کشی بسیار می شوید ، و این گونه هر هوسی را برآورده خواهید ساخت .
    خدایان را بپرورید ، تا ایشان شما را بپرورند . خدایان ، پروردۀ پیش کشان ، خوشی ها می بخشند . و بخشش را به بخشش ندادن دزدی است .
    آن که بازماندۀ پیش کشان خورد ، از آفت ها رسته ، آن که تنها برای خود خوراکی سازد ، بسته به آفت ها است .

    آفریدگان آفریده از خوراک اند ، خوراک آفریده از باران ، و باران آفریده از پیش کشان ، و پیش کشان والاترین کارِ کردار .
    هر کرداری در روح ریشه دارد ، و در هر پیش کشان حضوری همیشه .
    پس آرجونا ! آن که چرخِ این چرخه را شکسته ، هستی اش در بلا است ، و آن که به احساس اسیر گشته ، هستی اش تباه .
    اما آن که بر جان تأمل کرده ، خدمت گذارِ جان باشد ، این خشنودی اش بخشیده ، به کردار و بی کرداری اش کاری نیست .
    آرجونای قدر قدرت ! کار را به کمال کن ، در بندِ بارِ کار نباش ؛ آری ، کاردان و وارسته به اعلای معلا خواهد رسید .
    جاناکای پادشاه و دیگران کمال را به کردار یافتند . مردم داری به کردار ممکن است . آری ، مردمان به سرمشقِ بزرگان مشق کنند .
    آرجونا ! کاری نیست که من به کردنش ناچار ، یافتاری که به یافتنش ناچار ! بنگر که هماره در کار و کردار ام .
    سرمشق مردمان ام من ، بی کرداری ام بی کاریِ آنان . حالیا ، از کار و کردار برکنار بودم ، هستی به فقر و فنا می رفت . گیتی به آشوب می کشید ، و تحفه اش تباهی بود .
    آرجونا ! نادان را کرداری است دل بسته ، دانا را کرداری وارسته ، به سودای بهبود کار . دانا فتنه انگیز نیست ؛ کار نیک می کند ، انگیزه می سازد .
    آرجونای قدر قدرت ! کردار از سرشت ها است ، کرد و کارِ طبیعت ؛ نادان ، خودبین و خودسر ، گوید ، کننده منم ، من کردم !
    اما ، آن که سرشتِ کار را شناخته ، به کردار دل نبندد . کار و کردار از سرشت است .
    آن که سرشت را نشناخته ، به کار و کردار دل بسته ، اما دانا که این را داند ، ذهنِ نادان را نیاشوبد .
    پس آرجونا ! کار و کردار ، همه را به من بسپار ! به جان بگرا ، و از خود بگریز ! در بند بار کار نباش ، عزم رزم کن !
    آن که به این آموزه ایمان آورده ، بی بهانه کردار کند ، از بند کردار خواهد رست .
    آن که این سخن به سخره گیرد ، از حکمت بی بهره ، نادان و نابینا ، تباهی تقدیرِ اوست .
    آرجونا ! حکیم هم به حکمِ سرشت اش کردار می کند ، همان سان که هر کس به حکمِ سرشت . اجبار و اکراهی در کار نیست .
    آرجونا ! عشق و نفرت انگیختارِ حس است ، و حس از سرشت سر می زند . پس اسیر عشق و نفرت نباش ! این اسارت راه بندِ تو است .
    بهتر که همساز سرشت ات باشی ، گیرم به کارِ خُرد ، نه ناساز با آن ، گیرم به کارِ کلان . بهتر که به کار خود آرام گیری ، تا به کار دیگران ، در آشوب و در اضطراب » .

    آرجونا گفت : « سرورم ! چیست که آدمی را به خطا می برد ، خلاف خواستِ خویش ؟ » .
    کریشنای پروردگار گفت : « آن چه خواهش خوانند ، و خشمی که در شور و شر ریشه دارد . آری ، خواهش تباهیِ هر چیز است . خواهش خصمِ توست ، دُژخوترین دشمنانِ تو .

    دود آتش را به بر کشد ، غبار آینه را فرا پوشد ، و زهدان جنین را به بر گیرد ، و گیتی در آغـ*ـوشِ خواهش ها است .
    دشمنِ دوستی ناپذیرِ حکیم : خواهش ، که سیمای حکمت را مکدر می کند ، آتش آشتی ناپذیر .
    هـ*ـوس در هر حس و ذهن و در هوش ها منزل کرده ، حکمت را مکدر می سازد ، آدمی را بی راهه خواهد برد .
    آرجونا ! حواس را در اختیار گیر و هـ*ـوس را نابود کن ؛ هـ*ـوس نابودیِ هر حکمت است .
    حواس سرورِ تن است ، ذهن سرورِ حواس ، هوش سرورِ ذهن ، و سرورِ هوش آفریدگار ، همان جان که با ما است .
    پس آرجونای قدر قدرت ! جان را سرورِ هوش انگار ، با جان بر خود چیره باش ، و هـ*ـوس ، دشمن دیرپای خویشتن از پا بیانداز !

    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر سوم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر چهارم / راز هستی

    کریشنای پروردگار گفتار خود پی گرفت و گفت : « حکمتِ جاودانِ کردار را من به ویواسوآنا ، بزرگِ خاندانِ خورشید آموختم ، ویواسوآنا به مانوی بزرگ آموخت ، و مانو به ایکشواکوی پادشاه !
    فرزانگان حکمت را سـ*ـینه به سـ*ـینه آموختند . اما دریغا که از یاد رفته است !
    آرجونا ! دوست سرسپردۀ من ! حکمت را بر تو آشکار کردم ؛ رازِ بزرگ این بود » .
    آرجونا پرسید : « سرورم ! ویواسوآنا پیش از تو به دنیا بود ؛ چگونه او را حکمت آموختی ؟ » .
    کریشنای پروردگار پاسخ داد : « آرجونا ! من بارهای بار به دنیا آمده ام ، هر گاه به گاه . من از تمام تولدهای خود با خبرم ، تو بی خبری .
    مرا آغازی نیست . من بی زوالم ، هستِ هر هستنده ، از خیال خویش ، از مایای خود زاده شدم .
    آرجونا ! راستی زوال یابد و ناراستی مجال ، به میدان می آیم . در عصر و اعصار به دنیا می آیم ، هر روز و روزگار . احقاقِ حق ام من ، ابطالِ باطل ! ملکوت را به پا می دارم .

    آرجونا ! آن که سِرّ تناسخ ام را یافته ، سَر به تناسخ نخواهد برد ، از گردونۀ مرگ و زندگی بیرون گشته ، خودِ من خواهد شد .
    بسا بسیار که هستِ خود با هستِ من آمیخته ، از ترس و خشم و خواهش رها شده ، به آتشِ دانش پرهیخته ، به وارستگی رسیده اند .
    به هر راهی هر که مرا جوید ، ره آوردی او را می بخشم ؛ که هر راهی را نهایت من ام .
    آرجونا ! چهار گونه مردم ( فرزانگان ، جنگ آوران ، بازرگانان ، و کارگران ) از چهار گونا و کارما ، و هر چهار سرشتِ کردار ، همه ، از من پدید آمدند .
    منم که پدید آرندۀ ایشان ام ، اما کاری از من پدیدار نیست ؛ من ام بی کرد و کار ! کردارم اسارت نیست .
    پس آن که مرا شناسد اسیرِ کردار و کار نیست . نیاکان رستگار شدند ؛ و باز کردار کردند . آرجونا ! تو نیز کردار کن ، چنان که نیاکان و درگذشتگان کردند .
    کردار و بی کرداری چیست ؟ فرمندان در این فرو مانده اند . اما آرجونای قدر قدرت ! من این راز باز خواهم گشود .
    راز را که دانستی از رذالت رها خواهی شد . رازِ کار و کردار خواهی ، بی کرداری و هر کردار را بشناس !

    آرجونا ! آن که بی کرداری را به کردار یافته ، کردار را به بی کردار ، فرزانه اوست ؛ گرچه باز کردارها کند .
    فرزانگان حکیم اش خوانند ؛ او کار می کند ، اما کردارش به حرص و هـ*ـوس آلوده نیست ، کرده اش را شعله های حکمت پالوده است .
    آن که از بارِ کار برکنار بوده ، خشنود و خودبسته ، کردارش بی کرداری است .
    بی آز و آرزو ، ذهن و زبانش در مهارِ او ! بی حرص و حسرت ، آمادۀ هر کاری ، و کارش عاری از هر زنگاری !
    خشنود از آن چه پیش آمد ، رسته از هر تضاد و تقابل ، که کام و ناکامی برایش یکی است .
    آن که وارسته و رستگار ، آن که ذهن اش بسته به دانایی ، کارش پیش کشان است و نشانی از کرد و کارش نخواهد ماند .
    پیش کشان اش روح است ، و روح است نذر و نیاز ؛ روح است که خود را به آتش خویش پیش کش می کند . آن که به بی کرداری اش به روح پیوسته است ، در همه کار ذهن اش بسته به او است . فرزانگان به روح پیش کش کنند ، و جان شناسان به جاودانگی .
    گروهی دیدار و شنیدار را به آتشِ پارسایی پیش کش کنند ؛ و گروهی دیده و شنیده را به آتش حس ها ؛ گروهی دیگر حاصل حس را به آتشِ وارستگی .
    گروهی دیگر مکنت و ریاضت و حکمت را پیش کش کنند ؛ مرتاضان و راهبان درس و مشقِ مقدس را .
    گروهی شورِ زندگی را مهار زنند و پرانای خود به آپانا پیش کش کنند ، و آپانا به پرانا .
    گروهی دیگر خورد و خوراک را مهار زنند ، و هیمۀ هستی به آتشِ ابدی پیش کش کنند .
    آن که ته ماندۀ پیش کشان است ، آن افشرۀ جاودان را خورَد ؛ به ابدیت راه خواهد برد . آن که پیش کش نیاورده ، راهی ندارد ، نه در سرای سپنج و نه در سرای سپند .

    آرجونا ! هر آدمی راهی برای پیش کشی دارد ؛ راه و راهور از پی کردار . این را که دانستی رها و رستگار خواهی شد .
    آرجونا ! ایمان را هبه کردن ، ارزنده تر که اموال را ؛ شکوهِ کردار در شکوفایی است ، راه یابی به روح .
    آرجونا ! خاکسار باش ، خدمت گزار حکیمان ، حکمت را خواهی یافت .
    حکیم حجمِ حقیقت است ، حکمت را هبه خواهد کرد . حقیقت که یافتی حکیم خواهی شد .
    آرجونا ! حکمت را بیاب ! بنگر ! همگان ای تو ، همگان ام من !
    آرجونا ! آتشِ پیش کشان هیمه را سوزد ، آتشِ حکمت کردار را خاکستر کند .
    آرجونا ! پسر کونتی ! پالایه تر از حکمت چیست ؟ فرزانه پالایه را در جان خود خواهد یافت .
    آن که آکنده از ایمان ، حواس را مهار زند ، حکمت را خواهد یافت . آن که حکمت را یابد به صلح سرمدی خواهد رسید .
    نادان ، بدبین و بی ایمان ، تحفه اش تباهی است ، آن که بدبین ، خوش و خشنود نخواهد شد .
    آن که از بارِ کار رسته ، شمشیر حکمت به دست آورده ، بند بدبینی ها گسسته ، اوست که وارسته خواهد شد .
    آرجونا ! زنگار غفلت به آب حکمت بشوی ! آرجونا ! این طریقت برگیر و برخیز ! .

    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر چهارم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر پنجم / وارستگی


    آرجونا گفت : « سرورم ! گاه وارستگی از کردار را ستایی ، و گاه کار نیک را . بگو بالاترین برهه چیست ؟ » .

    کریشنای پروردگار گفت : « هم این و هم آن ، هر دو به بالاترین برهه راه می برد ؛ اما از این دو ، کار نیک برتر است . فرزانه اوست که مهر و کین ذر کارش نیاورده ، رسته از هر تضاد و تقابل باشد .

    آرجونا ! فرزانه از هر بندی رسته است . کودکان و کوردلان حکمت و کارِ نیک را دو انگارند ، اما برای حکیم این دو یکی است . آن که یکی را یابد ، از بارِ هر دو بهره خواهد برد . وارستگی در حکمت است و وارستگی در کار نیک . آن که این دو را یک داند ، حقیقت را دانسته است .

    آرجونا ! بی کار نیک ، وارستگی از کردار ممکن نیست . فرزانه با کارِ نیک روح را خواهد یافت . در کار نیک آمده ، ذهن اش از حس و هـ*ـوس پالوده ، کار می کند اما از کردار رسته است . فرزانه می بیند ، می شنود ، می ساید ، می بوید ، و می جنبد ، می خوابد ، و بیدار می شود ، حقیقت را می داند ، و می داند که در کارِ هیچ کردار نیست . می گوید ، می بخشد و می گیرد ، چشم می گشاید و می بندد و می داند که حاصل حس تنها هـ*ـوس است .آن که کردارش را به روح پیشکش کرده ، شری در او نمانَد . آن سان که قطره آبی بر برگ نیلوفر .فرزانه بی شر و شور کردار کرده ، ذهن و جسم و هوش و حواس را پالایه دانسته ، خود را می پالاید .آن که از بارِ کردار برکنار شد ، صلح سرمدی را خواهد یافت ؛ آن که در سودای سرمدیت نبوده ، سر به کارِ کردار دارد ، و در کرد و کار گرفتار خواهد ماند .آن که از بند کردار رسته ، با جانِ وارسته ، در جسم خود ، شهر نُه دروازه ، سرخوش خواهد شد .

    آرجونا ! پروردگار کردار و کارگزاری نیاورده ، پیوندی بین کار و بار برقرار نیست . این همه کار و بارِ طبیعت است . آفریدگار عهده دارِ خیر و شرِ آدم نیست . اما آدمی فریفته است و حکمت را به غفلت آلوده . حقا که حکمت آفتاب است ؛ آن که غفلت را با حکمتِ جان مغلوب کرده و روح را خواهد یافت .آن که بر الوهیت تأمل کرده ، به آن ایمان آورده ، آفتابش به حکمت زدوده ، به راه بی بازگشت خواهد رفت .

    فرزانه هر چیز و هر کس را برابر بیند ، برهمنان ، فرهیختگان و فروتنان ، بی دینان ، گاوان ، پیلان ، و سگان و ناپاکان .هر که هر چیز و همه چیز را برابر بیند ، ذهناش آغشتۀ روح ، بر همه چیز چیره خواهد شد ؛ که روح در همگان برابر جاری است .آن که با روح درآمیزد ، بی لغزش و بی آشفتگی خواهد بود . آری ، هوسی هوسناکاش نسازد ، رنجی او را رنجور نخواهد ساخت .آن که خوشی را به خود یافته ، دل به دلبندی ندارد ، جان اش با جانِ جاودان یکی است .

    آرجونا ! آن خوشی که از خواهش آمده ، اندوه است ؛ آغاز و انجاماش پیدا . فرزانه از آن خوش نخواهد شد . آن که پیش از مردن ، حرص و هـ*ـوس را میرانده ، او است که فرزانه است ؛ آری ، سرخوشانه فرزانه ! آن که از جان شادمان گشته ، روشن از روشنای روح ، مسرت خواهد یافت . یقین دان ! خودِ روح خواهد شد .

    آرجونا ! آن که بر ذهن خود چیره گشته ، برابر بینی را فراگرفته ، بهین روزیِ گیتی را خواهد ، به جانِ جاویدان خواهد رسید .فرزانه بر جان خود آگاه است و بر ذهن خود چیره ؛ نه شوقی به دل دارد ، نه خشمی در سر ؛ مسرت سرمدی را هر کجا خواهد یافت .دل بریده از دنیا ، بهتی به دیده دارد ، دم و بازدم برایش یکی است .در هوای رهایی ، رها شده از ترس و خشم ، آری ، فرزانه در آزادی است .

    آرجونا ! آن که سرخوشانه از نذر و نیاز و هر پیشکش بهره می گیرد ، آن اربـاب قهار هستی ، همدمِ هر فرستنده ، من ام .حالیا ، هر که مرا چنین انگارد صلح سرمدی خواهد یافت .

    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر پنجم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر ششم / برابربینی

    کریشنای پروردگار گفتار خود پی گرفت ، و گفت : « آن که کار کرده ، اما از بارِ کردار رسته ، راستی را یافته است .آرجونا ! فرزانه او است ، نه آن که از آئین دور است و از کردار برکنار .

    آرجونا ! وارستگی کارِ نیک است . فرزانه نیست آن که از خواسته وارسته نباشد . آن که در راه وارستگی است ، کردارش راهبر او است ، آن که وارستگی را یافته ، بی کرداری راهبرش .آن که از حس و احساس ، از کار و کردار ، از بارِ هر کار رسته ، او است که وارستگی را یافته است .باشد که آدمی که جانِ جهان را به جان خود دریابد ، باشد که جانِ خود را خوار نشمارد .

    جان دوست و دشمنِ او است .آن که سرشت پست اش را به یاری جان سرکوبد ، جان دوستِ او ؛ آن که نه این جان دشمنِ او .آن که بر خود چیره گشته ، صلح و آسایش یافته ، جان اش برابربین است ، و خوشـی‌ و اندوه اش یکی است .آن که در هوای حکمت سر کرده ، حواس را در مهار آورده ، کلوخ و سنگ و طلا را برابر بیند ، فرزانه او است .هرچه را به یک دیده بیند ، دل دار و دل آزار ، دوست و دشمن ، نکوکار و بدکار .باشد که فرزانه مدام در مراقبه باشد ؛ در انزوا ، تنهای تنها ، ذهن و جسم اش در اختیار خویش .باشد که در ساحتی مقدس ، سرایی بیابد ، نه بس بالا و نه بس پایین ، نشسته و بوریایی ، پلاسی در بر .

    این سان آسوده ، ذهن اش در اختیار و حواس اش در مهار ، باشد که در مراقبه باشد ، باشد که سستی و پستی از خود بپیرایَد .باشد که گردن فراز و سرافراز ایستد ، پایدار و استوار ؛ باشد که خیره در کار خود ، این سو و آن سو ننگرد .باشد که آسوده در دل ، بی واهمه ، پابسته بر پیمانِ بی همسری ، بر من مراقبه آرَد ، در من غرقه شود .

    آرجونا ! فرزانه صلح و آسایش خواهد یافت . صلح و آسایش من ام ، من او را به رهایی خواهم رساند .وارسته نیست آن که سراسر سر به آخور دارد ، و نه آن که خورَد و خوارک اش نیست ؛ نه آن که سراسر سر به خواب دارد ، و نه آن که خواب و خیال اش نیست . آن که در خواب و خوراک اندازه نگه دارد ، هر کاری به اندازه کند ، او است که رنج و اندوه از دل خواهد سترد .

    ذهن که در مهار آمد ، و تنها در اندیشۀ جان شد ، انسان به جان یگانه خواهد شد .فرزانه ذهن را مسخرِ خود کرده ، با جان در آمیخته ، شمعی است که از باد سهمگین نمی لرزد .سرشت را در روشنایی جان دیده ، به جان خشنود باشد ، و ذهن اش در آسایش ؛سرخوشی را خواهد یافت ، عیشی که در بطنِ هر کس جاری است ؛ ملکوت را خواهد یافت ، از حقیقت جدا نخواهد ماند .ارزنده تر ، برازنده تر ، از این هیچ داشته نیست . در ملکوت منزل می کند ، آشوبی او را نخواهد آشفت .

    آرجونای قدر قدرت ! از مسکنتِ تن رها شو ، به مسرت روح خواهی رسید .آری ، این راهی است که با عزم راسخ باید رفت ، با دلی که درش بر اندوه بسته است .رسته از هر هـ*ـوس ، حواس را مهار کرده ، با مراقبه صلح و سازش و آسایش خواهی یافت .فرزانه ذهن اش ملون و مواج نیست ، ذهن اش را در اختیار دارد ، و با جان یگانه می سازد .مسرت سرمدی از او است که صلح سرمدی را یافته ، بی رنگ و بی نیرنگ ، خودِ روح خواهد شد .رسته از شر و شور ، از مـسـ*ـتیِ سرمدی سرمست ، و مقیم در ملکوت .آن که هستی را یگانه یافته ، هر وجودی را در خود یابد و خود را در هر وجود ، همه چیز را بیند ، و من را همه چیز ؛ فصلی ، فاصله ای ، بین ما نیست .آن که هستی را یگانه یافته ، مرا در هستنده پرستش کند ، برابربین او است ، بین ما نیست .آن که هستی را یگانه یافته ، مرا در هر هستنده پرستش کند ، برابربین او است و فرزانه همو .حکیم آن که جان را همه جا بیند و جان را به هر کجا ، در قعر غم ، یا که عرش خوشـی‌ » .

    آرجونا گفت : « سرورم ! برابربینی ندانم چگونن دریابم ، ذهن ام در آشوب است ، لرزان و پریشان ، و باز نا آرام و نا به ساز ، لگام ناپذیر ، که باد را لگام نتواند زد » .

    کریشنای پروردگار گفت : « آرجونا ! همین است که می گویی ! نارام است و نابساز ، چیرگی بر او دشوار ! مگر که با تأمل و تمرین رامش اش کنی .راهِ مهار ندانی ، راهی به دانش نخواهی داشت ؛ اما عزم داشته باشی و ابزارِ بایسته ، راهِ مهار را خواهی یافت » .

    آرجونا پرسید : « سرورم ! آن که ذهن اش از تأمل قاصر است ، و کمال را نیافته ، با این همه ایمان دارد ، او سرنوشت اش چیست ؟خسته و سرگشته ، چون ابری آوارۀ آسمان ، راه خود گم نخواهد کرد ؟ سرورم ! رازها بگشا ؛ جز تو رازگشایی نیست » .

    کریشنای پروردگار پاسخ داد : « دل بندم ! گم راه نگردد ؛ تباهی به کارش نباشد ، و شری در انتظارش نیست . به راهِ حقیقت رفته . سرای سرمدیان می یابد و دیری آن جا خواهد زیست .از حقیقت به دور افتد اما دوباره به دنیا می آید ، در خانه ای پاک و پُرخیر ، یا که در خاندان پاکان و فرزانگان .راه دشواری دارد ، اما بارِ پیشین اش به یاری آمده ، باز مشتاق تر به راه کمال گام خواهد زد .آن که دانسته راه وارستگی سپارد برتر از آن که وارستگی تنها به زبان آرَد ؛از پسِ هستی های بسیار ، آدمی راه را خواهد یافت ، فرزانه خواهد شد ، کمال خواهد یافت .آرجونا ! حکیم از فرزانه و فرهیخته برتر ! حکیم باش و فرزانه باش !و از ایشان ، آن که آکنده از ایمان مرا به جان پرستد ، جان را دریابد ، و او است که صدرِ سرسپردگانِ من است .

    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاوادگیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر ششم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر هفتم / سرسپاری



    کریشنای پروردگار گفتار خود پی گرفت ، و گفت : « آرجونا ! گوش دار ! به تو می گویم چگونه مرا دریابی ، تام و تمام ! تنها به من التجا کن ، به من دل بند ، و گوش و هوش ات به من بسپار !



    « راز و رمز دانش و حکمت را خواهم گفت ؛ آن که این دو را یابد ، همه چیز و هر چیز را یافته است .
    « اما از هزار آدم یکی جویای فرزانگی است ، و از هزار فرزانه یکی مرا یافته است .
    « خاک ، آب ، آتش ، اثیر ، هوا ، هوش ، ذهن ، و خویشتن ، هشت بخشِ سرشتِ من اند .
    « آرجونای قدر قدرت ! این همه اما سرشتِ پستِ من است ، از سرشتِ اعلای ام عالَم به پا است .
    « پست و اعلای ام زهدان هر هستنده ؛ من آن ام که جان و جهان را جلوه داد ، و همان که تار و تباه اش خواهد ساخت .
    « آرجونا ! قدرتی قاهرتر از من نیست ، اقتدار هر چیز مُقدر به من است ، هر هستنده مرواریدی به ریسمان من .
    « من ام آبیِ آب ، خور در آفتاب ، و نور در مهتاب .
    « من ام جادوی اُوم در وداها ، نوا در هوا ، من ام گردونه گردان گیتی .
    « من ام شمیمِ خاک ، شرارۀ آتش ، هستِ هر هستنده ، ریاضتِ هر مرتاض .
    « آرجونا ! بنگر ! من این ام ، هستۀ جاودانِ هستی ، هوش هر مدهوش ، همای همایونان . من ام قَدرِ هر قدرت ، رها از قید و قرار .
    « من ام خوشـی‌ آدمی در خفت و خیز . هستنده ، هر چه باشد ، پاک و ناپاک ، آزاد و ایستا ، سرشار از من .
    « همه در من است و من در هیچ . سرنوشت از سرشتِ من شکل می گیرد ، و من باز بی شکل ، بی رنگ ، بی بند و بی بست .
    « از مایای من سرشت و سرنوشت سر زد ؛ هستنده ای نیست که از خواب من برخیزد ، مگر به من التیجا آرد ، و گوش هوش بسپارد .
    « ابلهان ، بدکاران ، و سایه پرستان در خمِ خوابِ گران سرگردان ، آفتابِ بیداری از ایشان دور ؛ سرکشان اند در ظلمات .
    « آرجونا ! سرسپردگان من چهار دسته اند : ریاضت کشان ، دانش جویان ، حقیقت خواهان ، و حکمت یافتگان .
    « از ایشان ، تنها حکیمان در مراقبه اند و مدام در یاد من ؛ عزیز من اند ، و مرا عزیز می دارند .
    « فرزانگان را عزیز می دارم ، اما حکیمان را مثال خود می دانم ، که تنها سودای شان من ام ، با من در صلح و رامش اند .
    « حکیم از پسِ مرگ ها به من می رسد ، با من یگانه و یکتا ؛ چه نایافتنی فرزانه ای ، این سان فروزان !
    « آرجونا ! آداب و آئین به جای آری ، اما به هـ*ـوس سرسپاری ، حکمت از تو دور خواهد شد .
    « آرجونا ! به هر خدا که خواهی ، ایمان بیار ، ایمان ات را به جلالِ خود جلوه خواهم داد .
    « از ایمان ات ، هر خواست و خواسته برآورده است ؛ آری ، تقدیر را من ام که مقدر می کنم .
    « آن که پستی را پرستش کند ، به هر جا رسد ، بی قدر و فانی است . آن که مرا پرستش کند ، پُر قدر و باقی .
    « من جانِ بی جسم ام ، فریفته ام انسانی انگارد با رگ و پوست ؛ اما سرشتِ آسمانی ام بی گونگی است ، یگانگی ، سَرِگی .
    « در سراپردۀ مایا پدیدار نیستم ، فریفته ام پدیدارِ فانی انگارد .
    « آرجونا ! من از هر چه در گذشته ، حال ، و آینده با خبر ام ؛ فریفته از من بی خبر .
    « فریفتگان در فسانه اند ، در افسونِ تضادها ، تقابل ها ، مسحور و مجنون از حرص و هراس .
    « اما فرزانگان از آفت برکنار و از افسون و هـ*ـوس بس دور ؛ در فروزش اند ، و مرا می پرستند .

    « آن که به من التجا آرد ، به راه رهایی از سامسارا ، جان جاودان را خواهد یافت ؛ آن جا که هر کردار کارگزارش را یابد ، و آن جا است که وارستگی است .

    « آرجونا ! جانِ مرا جانِ جهان انگار ! همه چیز بسته به او است ، هر خدا و هر پیش کش ! هر که چنین انگارد ، دمِ مرگ اش مرا به یاد خواهد داشت . »


    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ، و این گونه شد که دفتر هفتم به پایان آمد .
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا