- عضویت
- 2016/07/11
- ارسالی ها
- 4,853
- امتیاز واکنش
- 14,480
- امتیاز
- 791
دفتر هشتم / راهِ رهایی
آرجونا پرسید : « ای خدای خدایان ! چیست آن چه آدمی روح سرمدی می نامد ؟ سرشتِ آسمانیِ آدم چیست ؟ کارِ کارمای ما کدام است ؟
« فنا در چیست و بقا در چیست ؟ شوقِ پیش کشان از کیست ؟ دم مرگ اش ، فرزانه چگونه تو را به یاد می آرَد ؟ »
کریشنای پروردگار پاسخ داد : « روحِ سرمدی جانِ جاویدان است ، و سرشت آسمانی اش از دانش است ، و کارِ ما تکرارِ آفرینش است .
« فنا است آن چه از این جهان است ، و بقا است آن چه از جانِ جاویدان .
« بنگر ، ای از بهترین تبار ! من ام که شوق پیش کشان را به آدمی می بخشم ؛ که چون انسانی برابرت ایستاده ام .
« فرزانه که جان می دهد ، از مرگ تا ابد مرا به یاد خواهد داشت ، هستی اش هستیِ من خواهد شد ؛ تقدیری است که من مقدر مقدّر کرده ام .
« آرجونا ! دمِ مرگ ات به هر چه اندیشی ، همان خواهی یافت . پس ، گوش و هوش ات را به من بسپار !
« آرجونای قدر قدرت ! من ام دانای هر دانش ، قدیم و قادر ، خُردتر از هر ذرّه ، نگاهبان گیتی ، پندار ناپذیر ، فروزان چون آفتاب ، و فراتر از ظلمات و جهل .
« آن که اینگونه انگارد ، دم مرگ اش ، به مهرِ مراقبه ، جان را میان ابروان آورده ، با روحِ جاودان جفت خواهد شد .
« حال ، از اعجازی که در وِدا آمده ، با تو سخن خواهم گفت ، از آن راز که بر خودچیرگان و خودداران و وارستگان یافته اند .
« آن که درهای تن بسته ، ذهن را به دل وا بسته ، وارسته در مراقبه ، هماره اُوم بر زبان دارد ، هماره مرا به یاد می آرد ، و تن را که ترک گوید ، به جان جاویدان خواهد رسید .
« آرجونا ! آن که هر دم به من اندیشید ، تنها به اندیشید ، به آنی همدمِ خود مرا خواهد یافت .
« همدم ام که همراه شد ، از گرداب گیتی ، از فقر و فلاکت ، رها خواهد شد ؛ این راه رهایی است .
« آرجونا ! این سرا و هر سرا ، حتی سرای روح ، در چرخِ تناسخ است ؛ اما آن که مرا یافته ، از چرخه بیرون خواهد شد .
« آن که روز روح ، روز هزار روزگار ، را شناخته ، آن که شب های روح ، شب های هزار اعصار را شناخته ، او است که روز و شب ها شناسد .
« در بامداد آفرینش ، همه چیز در شبِ روح سر خواهد رسید .
« آرجونا ! پسر کونتی ! هر هستی که در سیاهی سر شد ، دوباره و هر بار سپیده به هستی می آید .
« اما ، جانِ جاودانی هست ، جنبنده تر از هر جانِ پنهان در جهان ؛ هستی که نیستی گردد ، او هست می ماند ، در او نیستی نیست .
« جان جاودان ، روح سرمد ، راهِ رهایی است ، آن سوی سامسارا . هر هستی به سرای سرمدین خواهد رسید .
آرجونا ! من ام که هر هستنده مأمنی در او دارد و او بر همه فرمان فرما است ؛ بی بهانه سر بسپار و او را دریاب !
« آرجونا ! بهترینِ بهاراتی ها ! به تو می گویم که فرزانه چگونه به دنیا باز می گردد و چگونه باز نخواهد گشت .
« فرزانه ای کخ جان جاودان را یافته ، با آتش و آفتاب از روز و ماهِ تمام و شش ماه شمالی سال بگذرد ، بی بازگشت .
« فرزانه ای که جان را نیافته ، با دود و ظلمت از شب و ماهِ ناتمام و شش ماه جنوبی سال بگذرد ، باز خواهد گشت .
« راه روشن و راه تار هماره در کارند . راه روشن با بازگشتی نیست ، و راه تار در باگشت .
« آرجونا ! آن که هر دو را شناسد ، حکیم است و راه جان را یافته ، گمراهی در او نیست . پس ، هماره در حکمت باش .
« آن که این را داند ، از یارِ هر دانش و پیش کش ، هر نذر و نیاز ، بی نیاز خواهد شد
چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمتِ جاودان و آن اسفارِ آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کماندار ؛ و این گونه شد که دفتر هشتم به پایان آمد .
آرجونا پرسید : « ای خدای خدایان ! چیست آن چه آدمی روح سرمدی می نامد ؟ سرشتِ آسمانیِ آدم چیست ؟ کارِ کارمای ما کدام است ؟
« فنا در چیست و بقا در چیست ؟ شوقِ پیش کشان از کیست ؟ دم مرگ اش ، فرزانه چگونه تو را به یاد می آرَد ؟ »
کریشنای پروردگار پاسخ داد : « روحِ سرمدی جانِ جاویدان است ، و سرشت آسمانی اش از دانش است ، و کارِ ما تکرارِ آفرینش است .
« فنا است آن چه از این جهان است ، و بقا است آن چه از جانِ جاویدان .
« بنگر ، ای از بهترین تبار ! من ام که شوق پیش کشان را به آدمی می بخشم ؛ که چون انسانی برابرت ایستاده ام .
« فرزانه که جان می دهد ، از مرگ تا ابد مرا به یاد خواهد داشت ، هستی اش هستیِ من خواهد شد ؛ تقدیری است که من مقدر مقدّر کرده ام .
« آرجونا ! دمِ مرگ ات به هر چه اندیشی ، همان خواهی یافت . پس ، گوش و هوش ات را به من بسپار !
« آرجونای قدر قدرت ! من ام دانای هر دانش ، قدیم و قادر ، خُردتر از هر ذرّه ، نگاهبان گیتی ، پندار ناپذیر ، فروزان چون آفتاب ، و فراتر از ظلمات و جهل .
« آن که اینگونه انگارد ، دم مرگ اش ، به مهرِ مراقبه ، جان را میان ابروان آورده ، با روحِ جاودان جفت خواهد شد .
« حال ، از اعجازی که در وِدا آمده ، با تو سخن خواهم گفت ، از آن راز که بر خودچیرگان و خودداران و وارستگان یافته اند .
« آن که درهای تن بسته ، ذهن را به دل وا بسته ، وارسته در مراقبه ، هماره اُوم بر زبان دارد ، هماره مرا به یاد می آرد ، و تن را که ترک گوید ، به جان جاویدان خواهد رسید .
« آرجونا ! آن که هر دم به من اندیشید ، تنها به اندیشید ، به آنی همدمِ خود مرا خواهد یافت .
« همدم ام که همراه شد ، از گرداب گیتی ، از فقر و فلاکت ، رها خواهد شد ؛ این راه رهایی است .
« آرجونا ! این سرا و هر سرا ، حتی سرای روح ، در چرخِ تناسخ است ؛ اما آن که مرا یافته ، از چرخه بیرون خواهد شد .
« آن که روز روح ، روز هزار روزگار ، را شناخته ، آن که شب های روح ، شب های هزار اعصار را شناخته ، او است که روز و شب ها شناسد .
« در بامداد آفرینش ، همه چیز در شبِ روح سر خواهد رسید .
« آرجونا ! پسر کونتی ! هر هستی که در سیاهی سر شد ، دوباره و هر بار سپیده به هستی می آید .
« اما ، جانِ جاودانی هست ، جنبنده تر از هر جانِ پنهان در جهان ؛ هستی که نیستی گردد ، او هست می ماند ، در او نیستی نیست .
« جان جاودان ، روح سرمد ، راهِ رهایی است ، آن سوی سامسارا . هر هستی به سرای سرمدین خواهد رسید .
آرجونا ! من ام که هر هستنده مأمنی در او دارد و او بر همه فرمان فرما است ؛ بی بهانه سر بسپار و او را دریاب !
« آرجونا ! بهترینِ بهاراتی ها ! به تو می گویم که فرزانه چگونه به دنیا باز می گردد و چگونه باز نخواهد گشت .
« فرزانه ای کخ جان جاودان را یافته ، با آتش و آفتاب از روز و ماهِ تمام و شش ماه شمالی سال بگذرد ، بی بازگشت .
« فرزانه ای که جان را نیافته ، با دود و ظلمت از شب و ماهِ ناتمام و شش ماه جنوبی سال بگذرد ، باز خواهد گشت .
« راه روشن و راه تار هماره در کارند . راه روشن با بازگشتی نیست ، و راه تار در باگشت .
« آرجونا ! آن که هر دو را شناسد ، حکیم است و راه جان را یافته ، گمراهی در او نیست . پس ، هماره در حکمت باش .
« آن که این را داند ، از یارِ هر دانش و پیش کش ، هر نذر و نیاز ، بی نیاز خواهد شد
چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمتِ جاودان و آن اسفارِ آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کماندار ؛ و این گونه شد که دفتر هشتم به پایان آمد .