گیتا ، کتاب فرزانگی

  • شروع کننده موضوع Elka Shine
  • بازدیدها 708
  • پاسخ ها 14
  • تاریخ شروع

Elka Shine

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
4,853
امتیاز واکنش
14,480
امتیاز
791
دفتر هشتم / راهِ رهایی


آرجونا پرسید : « ای خدای خدایان ! چیست آن چه آدمی روح سرمدی می نامد ؟ سرشتِ آسمانیِ آدم چیست ؟ کارِ کارمای ما کدام است ؟

« فنا در چیست و بقا در چیست ؟ شوقِ پیش کشان از کیست ؟ دم مرگ اش ، فرزانه چگونه تو را به یاد می آرَد ؟ »
کریشنای پروردگار پاسخ داد : « روحِ سرمدی جانِ جاویدان است ، و سرشت آسمانی اش از دانش است ، و کارِ ما تکرارِ آفرینش است .
« فنا است آن چه از این جهان است ، و بقا است آن چه از جانِ جاویدان .
« بنگر ، ای از بهترین تبار ! من ام که شوق پیش کشان را به آدمی می بخشم ؛ که چون انسانی برابرت ایستاده ام .
« فرزانه که جان می دهد ، از مرگ تا ابد مرا به یاد خواهد داشت ، هستی اش هستیِ من خواهد شد ؛ تقدیری است که من مقدر مقدّر کرده ام .

« آرجونا ! دمِ مرگ ات به هر چه اندیشی ، همان خواهی یافت . پس ، گوش و هوش ات را به من بسپار !
« آرجونای قدر قدرت ! من ام دانای هر دانش ، قدیم و قادر ، خُردتر از هر ذرّه ، نگاهبان گیتی ، پندار ناپذیر ، فروزان چون آفتاب ، و فراتر از ظلمات و جهل .

« آن که اینگونه انگارد ، دم مرگ اش ، به مهرِ مراقبه ، جان را میان ابروان آورده ، با روحِ جاودان جفت خواهد شد .
« حال ، از اعجازی که در وِدا آمده ، با تو سخن خواهم گفت ، از آن راز که بر خودچیرگان و خودداران و وارستگان یافته اند .
« آن که درهای تن بسته ، ذهن را به دل وا بسته ، وارسته در مراقبه ، هماره اُوم بر زبان دارد ، هماره مرا به یاد می آرد ، و تن را که ترک گوید ، به جان جاویدان خواهد رسید .

« آرجونا ! آن که هر دم به من اندیشید ، تنها به اندیشید ، به آنی همدمِ خود مرا خواهد یافت .
« همدم ام که همراه شد ، از گرداب گیتی ، از فقر و فلاکت ، رها خواهد شد ؛ این راه رهایی است .

« آرجونا ! این سرا و هر سرا ، حتی سرای روح ، در چرخِ تناسخ است ؛ اما آن که مرا یافته ، از چرخه بیرون خواهد شد .
« آن که روز روح ، روز هزار روزگار ، را شناخته ، آن که شب های روح ، شب های هزار اعصار را شناخته ، او است که روز و شب ها شناسد .
« در بامداد آفرینش ، همه چیز در شبِ روح سر خواهد رسید .

« آرجونا ! پسر کونتی ! هر هستی که در سیاهی سر شد ، دوباره و هر بار سپیده به هستی می آید .
« اما ، جانِ جاودانی هست ، جنبنده تر از هر جانِ پنهان در جهان ؛ هستی که نیستی گردد ، او هست می ماند ، در او نیستی نیست .
« جان جاودان ، روح سرمد ، راهِ رهایی است ، آن سوی سامسارا . هر هستی به سرای سرمدین خواهد رسید .
آرجونا ! من ام که هر هستنده مأمنی در او دارد و او بر همه فرمان فرما است ؛ بی بهانه سر بسپار و او را دریاب !

« آرجونا ! بهترینِ بهاراتی ها ! به تو می گویم که فرزانه چگونه به دنیا باز می گردد و چگونه باز نخواهد گشت .
« فرزانه ای کخ جان جاودان را یافته ، با آتش و آفتاب از روز و ماهِ تمام و شش ماه شمالی سال بگذرد ، بی بازگشت .
« فرزانه ای که جان را نیافته ، با دود و ظلمت از شب و ماهِ ناتمام و شش ماه جنوبی سال بگذرد ، باز خواهد گشت .
« راه روشن و راه تار هماره در کارند . راه روشن با بازگشتی نیست ، و راه تار در باگشت .

« آرجونا ! آن که هر دو را شناسد ، حکیم است و راه جان را یافته ، گمراهی در او نیست . پس ، هماره در حکمت باش .
« آن که این را داند ، از یارِ هر دانش و پیش کش ، هر نذر و نیاز ، بی نیاز خواهد شد

چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمتِ جاودان و آن اسفارِ آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کماندار ؛ و این گونه شد که دفتر هشتم به پایان آمد .
 
  • پیشنهادات
  • Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر نهم / گردونۀ گیتی



    کریشنای پروردگار گفتار خود پی گرفت ، و گفت :

    « آرجونای پاک سرشت ! رازِ رازها را بر تو آشکار می کنم ، سرّی که در حکمت است و شهود است ، و تو را از شر و شرور می رهاند .
    « این علم آسمانی است ، رازِ رازها ، ناب ترین رمز و نیکوترین راز ؛ سر زده از حکمت ، از شهود .
    « آن که بدان دست یابد ، مسرتِ مفرط خواهد یافت . آن که بدان ایمان نیاورده ، راهی به من نخواهد یافت ، و با فلاکت به دنیای فانی فرو خواهد شد .
    « گیتی زیر پای من است ، و جای پای ام پیدا نیست . هر هستنده در من است ، و من ام در هیچ . اما هستندگان را خبر از خانه داشتن در من نیست .
    « این است سرّ سروری ام ؛ من ام جانِ جاویدان ، من ام دادارِ دهر ، من ام سپنج و سپند .
    « باد هر کجا خواهد می وزد ، اما در اثیر می آساید ؛ هستنده ، هر کجا که خواهد می رود ، اما در من آرام می گیرد .

    « آرجونا ! هستنده در آخرِ هر چرخه به من بازمی گردد ، و من گردونه گردانده ، هستندگان به گردشِ دیگر می اندازم .
    « سرشت ام این است که هستنده را به چرخه اندازم ، خواهد یا نخواهد ، که خواسته خواستِ من است .

    « آرجونا ! مرا باری از کردار نیست ، بی بند ام و وارسته می مانم . طبیعت به تقدیر من است .
    « همه چیز و هر چیز را ، زنده یا مرده ، در خود می آفرینم . آری ، این گونه است که گردونِ گردان می گردد .
    « ابله کوچک انگارد ، و تن پوش آدمی بر تن ام آرد ؛ اما من در علوِ اعلای ام . امیدش هدر ، اعمال اش هـ*ـوس ، علم هایش عبث : فریفته ، کثیف ، و آری ، کافر !
    « اما فرزانه ، آکنده از روح سرمد ، مرا می پرستد ؛ پایدار در پیمان خویش ، پیوسته سرسپار من است . و این گونه می پرستد ، با تمام هوش و حواس .
    « من ام یگانه و چندگانه ، هست و نیست ، هر چیز و ناچیز !
    « من ام نذر و نیاز ، من ام پیش کِشان ، من آن که باید پرستید ، آن که باید ستود !
    « من ام سوز و ساز ، من ام هر هیمه ، من ام هر آتش ، من ام آتش افروزان !
    « من ام مادرِ گیتی ، پدرِ دهر ، من ام مرد ، پرورنده ؛ من ام پالایه ، پاک ! من ام اُوم ! من ام ودا و هر کتاب مقدس !
    « من ام غایت ، نگاهبان ، سرور ، شاهد ، خانه ، سرپناه ، من ام دوست و همسر ، من ام سرچشمه ، هستی !
    « زندگی من ام ، مرگ ام من ! من ام آب افشان و جاودان ، من ام نطفۀ هر هستی !
    « من ام ابدیت ! من ام خورِ خورشید ! من ام که باران می بارم و بند می آرم ! من ام مرگ و بی مرگی ! هستی من ام ، نیستی من !

    « هر که ودا خوانده ، سوما نوشد ، از آفت آزاد گردد ؛ هر که مرا پیش کش آورده ، در سر هوای آسمان دارد ، به آسمان خواهد رسید ، ملکوت !
    « آن جا مأوای هستی است ، و آن جا میهمان مَلِک خواهد شد ؛ از شکوه و شورِ مینوی سرخوش ؛ پاداش که پایان یافت ، بارِ کردارش به دنیا خواهد برد .
    « هر که وداها تنها به بَه بَه و چَه چَه خواند ، و عزم اش هـ*ـوس ها باشد ، باید عزم سفر کند ، تا دوباره و هر بار به دنیا بازگردد .
    « اما آن که عزم اش تنها من ، آن که مرا همیشه و هر جا پرستد ، آمال و آرزویش را خود برآورده خواهم ساخت .
    « آن که قدرت های مادون را پرستیده ، اما مؤمنانه ، گرچه در گمراهی ، راهی به من دارد ، او هم مرا می پرستد .
    « من ام خدای خدایان ، خواهان پیش کشان ! نادان از این بی خبر است ، و باز به دنیا می آید .
    « آن که پستی را ستاید ، به پستی پیوندد ، آن که ابدیت را ستاید ، ابدی خواهد شد .
    « آن که ظلمت را پرستش کند به ظلمت خواهد شد ، آن که مرا پرستش کند مرا خواهد یافت .

    « آرجونا ! هر که پاک و پایدار پیش کش کند ، برگی ، یا علف ، یا که آبی ، هر چه ، خواهم پذیرفت .

    « آرجونا ! هر کرده و هر کار ، هر پیش کِش و پارسایی باید برای من باشد .
    « باشد که بارِ کردارت به باد باشد ، باشد که روحِ وارستگی هماره به یادت باشد ، باشد که راهی به من یابی ، و باشد که رهایی بیابی .

    « آرجونا ! من بر همه یکسان ام ، نه کینی از کس دارم ، نه مهری بر کس . اما آن که سرسپار من باشد ، سراسر در من است ، و من ام سراسر در او .
    « گمراه و گنه کار اگر از دل پرستش کند ، به نیکی خواهد رسید ، راه راست را خواهد یافت . دیری نپاید که نیکی را یابد ، آری ، صلح سرمدی خواهد یافت .
    « حـرام*زـاده ، حرامی ، بازرگان ، و کارگر ، هر که مرا پناه خود گیرد به سر پناه سرمد خواهد رسید .
    « راه دشواری دارد او ؛ اما حکیمانِ دربارِ پروردگارِ ، فرزانگانِ فروزان ، راهشان هموار .

    « آرجونا ! سلطان جهان شدی ، مرا پرستش کن ! گوشِ هوش ات به من بسپار !
    « خویشتن به من پیش کِش کن ! به من سر بسپار ! مرا مقصدِ آمال انگار ! من تو ام ، تو من خواهی بود ! »



    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر نهم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر دهم / تجلی کریشنا





    کریشنای پروردگار گفتار خود پی گرفت ، و گفت :


    « ای شاهزاده ! ای شهریار ! به پند آسمانی من گوش دار ! برای رستگاری به تو پیشکش می کنم !

    « خدایان ، حکیمان ، و فرزانگان هم از آغازِ من بی خبرند ، که من آغازِ آن همه ام .

    « هر که مرا از ازل بوده ، تا ابد باشنده ، انگارد ، عاری از رنگ و نیرنگ ، از هر فریب و فتنه ، هر گـ ـناه و تباه برکنار خواهد بود .
    « هوش ، حکمت ، مکاشفه ، بخشایش ، حقیقت ، مهارِ نفس ، آرامش ، خوشـی‌ و اندوه ، زندگی و مرگ ، ترس و آسایش ،
    « ایمنی ، برابری ، خشنودی ، پارسایی ، نیکوکاری ، شهرت و شکست ؛ این ها نشانِ هستندگان است ، و تنها از من سر می زند .

    « حکیمان هفت گانه ( ماریچی ، آتری ، آنگیرا ، پولاه ، کْراتو ، پولاستیا ، و اشیشتها ) ، آبای بشر ،

    « و آن چار استاد آسمانی ( ساناک ، ساناندان ، ساناتان و سانتاکومار ) ، و مانوها همه از ارادۀ من سر زدند و در من ریشه دارند . آدمی از آنان سر زده است .
    « آری ، هر که شکوه جاری من ، قدرت قاهرم ، را دریابد به صلح سرمدی خواهد رسید .
    « چشمۀ هر چیز اَم ، همه چیز از من می جوشد . فرزانه مرا به جان می ستاید ؛
    « ذهن اَش آکنده از من ، هستی اَش غرقه در من ، هر یک آن یکی را فروزان می دارد ، و فرزانه خشنود و خرم خواهد بود .

    « هر که مرا عاشقانه پرستد ، آری ، راه یابی او را بخشم ، و راهم را خواهد یافت . به مهر خود در دلش می مانم ، تارِ غفلتش را به نارِ حکمت خواهم سوخت ! »


    آرجونا پرسید : « تو جانِ جهانی ، جان جاودان ، سرای سرمد ، ابدیت ، الوهیت ، خدای ازل ، از ازل بوده ، تا ابد باشنده .
    « حکیمان و فرزانگان همین گفتند که تو خود می گویی ؛ نارادا ، حکیم فرزانه ، همین گفت ؛ آسیتا ، دِوالا ، و ویاسا همین گفتند .
    « سرورم ! کریشنای پروردگار ! به آن چه می گویی ایمان دارم .

    « خدایان و دیوان از آغازت بی خبر اند . تویی که خود را می شناسی ، به قدرت قاهر خویش .
    « تو روح جاودانی ، تو جان جهانی ، هستِ هستندگان ، خدای خدایان ، شهنشاهی تو ، دربارت دهر !
    « خواهش دارم ، آشکار کن جلوه های پر شکوه اَت را ! بگو گیتی چگونه در کف تو است !
    « استاد و اربـاب ! با تأمل چگونه تو را می شود شناخت ؟ سرورم ! کدام جلوه ات را باید ستود ، تا به تو راه یافت ؟
    « تمنا دارم ، بازگو جلوه های جلالت را ؛ عصاره را گفتی ، جاری شو اکنون ، سیرابم کن . »


    « کریشنای پروردگار گفت : « دل بندم ! همین می کنم . شهدی از شکوه خود به تو می نوشانم . شرح اَت را نهایت نیست .
    « آرجونا ! من جان اَم ، مقیم تمامِ قلب ها ؛ منم آغاز و انجامِ هر هستنده ، میانۀ هر هستی .
    « میان آدیتاها ، منم ویشنو ! میان فروزندگان ، خورشید فروزان !
    « ماریچی اَم میان ماروت ها ، خدایان باد ! منم ماه ، میان ستارگان !
    « میان وداها ، منم ساما ، سرود ستایش ! منم واساوا ، میان خدایان !
    « منم ذهن ، میان حواس ! منم هوشِ هستی ، میان هستندگان !
    « میان رودراها ، منم شانکارا ! میان یاکشاها و راکشاساها ، منم کوبِرا ، خدای ثروت ! میان واسوها ، منم پاواکا !
    « منم نیرو ، میان خاک و خورشید و باد و آسمان و افلاک و ماه و ستارگان ! میان هفت قله ، منم مِرو ، بالاترین شان !
    « میان سرخاندان ها ، منم پریهاسپاتی ، سرترین شان ! میان سرلشگران ، میان اسکاندا ، سردارشان !
    « میان حکیمان ، منم بْهریگو ! میان برکه ها ، منم دریا !

    « میان واژگان ، منم اُوم ! میان پیشکِشان ، منم سکوتِ مانترا !
    « میان کوه ها ، منم هیمالیا ! میان درختان ، منم انجیر مقدس ! میان قدیسان ، منم نارادا !
    « میان ملائک ، گاندهارواها ، منم چیتراراتها ، سرورشان ! میان فرزانگان منم کاپیلا !

    « میان اسبان ، منم اسبِ پیش کشان ، آشوامدا ! میان پیلان منم آئیراواتا ، پیل سپید ! میان مردمان ، منم پادشاه !
    « میان خنجرها ، منم آذرخش ! میان گاوان ، منم سورابهی ، گاو شیرافشان !

    « میان عشّاق ، منم شور و خواهــش نـفس ! میان ماران ، منم اژدها !
    « میان کُبرایان ، ناگاها ، منم آنانتا ! میان آبزیان ، منم وارونا ، اصلِ آب !

    « میان نیاکان ، منم آریامان ! میانِ فرمانروایان ، منم یاما ، منم مرگ !
    « میان دیوان ، منم پراهلاد ! میان زمان ها ، منم حالِ مدام !
    « میان جانوران ، منم شیر غرّان ! میان پرندگان ، منم گارودا ، من عنقا !

    « میان پالایگان ، منم باد ! میان جنگویان ، من راما !
    « میان ماهیان ، منم نهنگ ! میان رودها ، منم گَنگ !
    « میان خلقت ، منم آغاز و انجام ! میان دانش ها ، منم حکمت ! میان گفته ها ، منم معنا !

    « الف اَم من ، میان حرف ها ! واو اَم من ، میان ربط ها ، میم اَم من ، میان آنچه می ماند !
    « منم زمانِ بی زوال ! منم پادارندۀ پایدار ! منم به هر سو چشم و گوش دار !
    « منم مرگِ مهلک ! منم آورندۀ هر هست آیند !

    منم شهرت و بخت ، منم سخن ، یاد ، خرد ، عزم ، اراده ، بخشش و بخشایش .
    « میان سرودها ، منم بریهاتساما ! میان مانتراها ، منم گایاتری !
    « میان ماه ها ، منم مارگاسیرشا ، آذر ! میان فصل ها ، منم بهار !
    « منم بازی ، میان قماربازان ! شکوه ام ، در هر باشکوه ! منم پیروزی ! اراده منم ! پالایۀ هر پاک !

    « منم واسودوا ، میان وریشنی ها ! منم آرجونا ، میان پاندوها !
    « منم ویاسا ، میان قدیسان ! منم اوشانا ، میان شاعران !

    « منم عصای سلاطین ! شگرد کشورگشایان ! سکوتم در اسرار ! فرزانگی فرزانگان ! منم هستۀ هر هستی !
    « آرجونا ! هست و نیست از من است ! الوهیت اَم را پایان نیست .
    « آری ، این اندی از جلوه های جاودان اَم بود ! حالیا ، هر برنای باشکوه ، هر نیروی نستوه ، هر جوهرْ جلوه ای از جلال من است !
    « اما ، آرجونا ! چه نیازی به این همه هست ؟ من جهان را به جلوه ای از جمالِ خود می سازم . »



    چنین بود کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاوادگیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر دهم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر یازدهم / مکاشفۀ آرجونا




    آرجونا گفت : « سرورم ! این سخن که از سرِ مهر گفتی ، از راز جان جاویدان ، وَهمَم را تاراند .


    « سرورم ! که چشمانت چون برگ نیلوفری است ! بود و نبودِ هستی را گفتی ، شکوه سرمدی آشکار کردی !


    « سرورم ! به هر چه گفتی ایمان دارم . استاد و اربـاب ام ! می خواهم نظری به صورت آسمانی اندازم .


    « ای دادار ! خود را در دیده آر ، اگر مرا تاب دیدارت هست ! جان جاویدانت را به نمایش بگذار ! »


    کریشنای پروردگار پاسخ داد : « آرجونا ! بنگر ! صور سماوی ام ، صدها و هزارها ، گوناگون ، به هر رنگ و نیرنگ .


    « بنگر ! سراسر هستی را بنگر ! آتش و خاک ، آب و آُسمان ؛ خورشید و افلاک ، ماه و ستارگان ؛ همه بادهای سرگردان !

    « بنگر ! این اعجاز به چشم تو آشکار خواهد شد .

    « آرجونا ! بنگر که هر هستی ، جنبان و ناجنبان ، در من ریشه دارد و بس ؛ مرا بنگر ، هر چه خواهی ، خواهی نگریست .


    « اما به چشم سر مرا نخواهی دید ! آرجونا ! چشم دل به تو خواهم داد . بنگر شکوه جلالم را ! » .


    سانجایا گفتار خود را پی گرفت و گفت : کریشنای پروردگار ، حاکم حکمت ، صورت سرمدش را بر آرجونا آشکار کرد .هزار چشم و دهان ، هزار صورت پر اسرار ، هزار آذین فروزان ، هزار شمشیر شعله ور نشانش داد .


    با هزار حلقۀ گل ، هزار رختِ رخشان ، تدهین شده با تبرک آسمان ، خود را چون خدای خیره آشکار کرد ،

    اعجاب انگیز ، بی کران ، و به هر سو چشم دار ، هزار خورشید آن سان که شمعی برابر شمس اش .


    در آن مکاشفه ، آرجونا عالم را دید ، تمام صُوَر را در صورت خدای خدایان دید .

    آنگاه مبهوت و سرگشته ، با موی پریشان ، مدهوش ، کریشنا را کرنش کرد ، و گفت : « آه ، ای دادارِ قهار ! در تو نیروهای طبیعی را دیدم ، هستندگانِ هستی را !


    « آفریدگار را دیدم بر اریکۀ نیلوفری ، فرشتگان و فرزانگان ، ماران آسمان !
    « تو را دیدم ، به هر شکل و بی شکل ، با هزار چهره ، هزار چشم ، دست و پایت به هر سو ! نه آغازی ، نه میان ، و نه پایان !


    « ای پروردگار عالم ، که شکل ات عالم گیر ! تو را با تاج دیدم ، با عصای سلطنت ، با نگین پادشاهی !

    « جلوه ای از جلال تو بود ، چشم را خیره می کرد ، و شرربار چون آتش و رخشنده چون خورشید !


    « زوال ناپذیر ، آن تنها شایانِ شناخت ، گنجینۀ گیتی ، نگهبان هستی ، جان جاویدان ، بی آغاز ، بی میان ، و بی پایان ، بی کران در توان !
    عالم آغـ*ـوش ات ، اختران چشمانت ، دهانت آتش سوزان ؛ جهان را به نور خود فروزان کرده بودی .


    « تو بودی که چهارسوی افلاک را پر کرده بودی ، زمین و آسمان و هر چه در میانۀ شان !
    « ای دادار قهار ! از تماشای صورتت ، اعجازآمیز و هول انگیز ، گیتی به لرزه آمده بود !


    « ساکنان سماوات در تو بودند ، آری ، کرنش کنان ؛ رازگویان و رازجویان سرود ستایش سر داده ! شادا ! شادا ، شکوه تو !
    « شور زندگی ، آتش و خاک ، خورشید و آسمان و افلاک ، اختران و ماه و ستارگان ، در شگفت از تو !


    « خدایان ، نگاهبانان جهان ، تیمارگران ، بادهای وزان ، پدران و نیاکان !
    « سرایندگان سماوات ، میزبان سرسپاران ، دیوان و عفریتان ، در شگفت از شگفتار تو !


    « ای قادر قهار ! هیبتِ هیولایی ات را دیدم ، با هزار چهره ، خشم و دهانش به هر سو !

    « با هزار دست وپا به هر جا ، و دندان های هولناک ات ، گیتی را به لرزه آورده بود !


    « ویشنوی بازآمده ! می بینمت که دستت به آسمان می ساید ، و چهره ات به هزار رنگ و نور ، با چشم و دهانی هول انگیز !
    « دندان هایت چنان رخشنده ، رخشان ، که گویی انفجارِ عالم در کام تو است !


    « حالیا ، چنان در هراسم که زهره ام آب است ! از هول دیدارت ، زمان و مکان گم کرده ، آشیان از یاد بـرده ام !
    « رحم دار ، ای پروردگار ، که گیتی در پناهِ تو است !


    « پسران دریتاراشترا ، همراه شاهزادگان ، بهشیما ، درونا ، کارنا ، و هر سرور دیگر ، به دهان ات هجوم می آرند ! و هنگامه ای است !
    « خیلی میان آرواره ات افتاده ، سرهای خرد و خمیر . آن سان به سوی ات تازان ، که رودهای خروشان به دریا !


    « خوبانِ عالم اند و خود را در آتشِ کام ات می سوزند ؛ و در کام ات جان می دهند ، آن سان که شاپرکان گردِ شمع !
    « ویشنوی بازآمده ! عالم و آدم را به کام می بری و می سوزی . شعله ات جهان افروز ، و شراره ات عالم سوز ! کیستی تو در این شولای شورانگیز ؟


    « تو را کرنش می کنم ، ای دادارِ قهار ! رحم دار ! به هیأت اول درآ ، که در هیبت ات فرو مانده ام ! »
    کریشنای پروردگار پاسخ داد : « من ام ، نابودگرِ گیتی ، در هر زمان و مکان . تقدیرِ آن قهرمان مرگ است ، و مرگی در این کارزار .
    « آرجونا ! عزم رزم کن ، برخیز و بلند آوازه باش ! خصمِ خود خرد کن ، شهنشاه شو ! قرارِ قدرتِ من باش !


    « درونا ، بهیشما ، جایادراتها ، کارنا ، و هر شاهزاده و هر سردار ، به مرگی مقدر محکوم اند .
    « آهنگ جنگ کن ، نابود کن ! بکش ، بی هراس باش ! دشمنت تار و تباه خواهد شد » .


    سانجایا گفتار خود پی گرفت و گفت : کریشنای پروردگار این گفت ، و آرجونای کمان دار سر فرود آورد و بر پای اش افتاد ، لرزان و ترسان ، با صدایی بریده دوباره سخن سر داد .
    آرجونا گفت : « حقا که همین است ! جهان از جلال تو سر زد ، از تو سرریز است ، و دیوان از تو بگریزند و قدیسان به تو پیشکش کنند .


    « ای جان جانان ! جان آفرین جهان ! علت اول ! ای بی کران ! ای خدای خدایان !
    ای سرای سماوات ! ای هستی سرمد ! ای بود و نبود ! ای ورای بود و نبود !


    « تویی خدای نخستین ! قهار و قدیم ! تویی سرای سماوات ! تو دانا ، تو دانش !


    « تو منزلِ مقصود ! همه چیز از تو سرشار ، همه چیز از تو سرریز !

    « ای ازل تا ابد ! تو باد ای ، مرگ ای تو ، آب ای و آتش ، ای ماه و مهر ! تویی پدران و نیاکان !


    « شادا ، شادا ، شکوه تو ! شادا ، شادا ، شادا شکوه تو ! به هر سمت و سو ، شادا ، شکوه تو !


    « بی کران ای تو در تاب و توان ! جلال جلوه های ات بی شمار ! تویی فراگیر در همگان ، آری ، تویی همگان !


    « پروردگار من ! نادان بودم و یار و همکارت انگاشتم ؛ کریشنا ، یاداوا ، یا دوستِ خود خطاب ات کردم !


    « از شکوه و جلالت بی خبر بودم . حرفِ نا به جا اگر گفتم ، خدمتی نابسنده آوردم ، ببخش !


    « حقا که هر هستی بسته به تو است ، شایسته ترین ای تو از برای ستایش !


    « تویی خدای خدایان ! در عالم و آدم چیزی چون تو نیست ! تویی یگانه و یکتا ، همیشه و هر جا !


    « ای جان آفرین ! به پایت می افتم ! جان جانان ای تو ! شادا ، شکوه تو !


    « بر من ببخش ! و مرا تاب آور ، چنان که پدر پسرش را ، رفیقه رفیقه اش را ، و دلداده دلدارش را !


    « ای جان جانان ! سرخوش ام از دیدارت ، که هیچ آدمی ندیده ! اما سرریز ام از ترس ! تمنا دارم به هیأت آشنایت در آ . رحم دار !


    « می خواهم آن سان که بودی بازت نگرم ، با همان تاج و تخت . ای که دست و پای بسیار داری ، با همان چار آشکار شو ! »


    کریشنای پروردگار گفت : « دل بندم ! به مهر من بود که شکوه و جلال ام دیدی ، کیهان و بی کران همه را در من دیدی . باری ، تنها بر تو این چنین آشکار شدم !


    « ای سرورِ هر کورو ! آدمی هر چه کند ، ودا خواند ، پیشکشان آورد ، آئین به جا آرد ، مرا چنان که تو دیدی ، نتواند دید !


    « آرجونا ! از این شهود هول انگیز نهراس ! با سرخوشی بر هراس ات چیره باش ! حال ، با همان چار دست و پای آشنا بر تو آشکار می شوم » .


    سانجایا گفتار خود پی گرفت و گفت : کریشنای پروردگار این به آرجونای کمان دار گفت ، و باز به شکل اول درآمد ؛ کریشنای بی همتا ، با ندایی نرم و آرام ، آرجونا را تسلی داد .

    آرجونا گفت : « سرورم ، به هیأت آشنای ات درآمدی ، و قلبم آرام گرفت ! »

    کریشنای پروردگار گفت : « آدمی آنگونه دیدنم را تاب ندارد . حتا خدایان در حسرتِ آنند .


    « آدمی هر چه کند ، ودا خواند ، پیشکشان آورد ، آئین به جا آرد ، مرا چنان که تو دیدی ، نتواند دید !


    « آرجونا ! تنها سرسپردۀ راستینْ مرا چنان بیند ؛ و آنجاست که با من یکی خواهد شد .


    « دل بندم ! آن که کردارش برای من باشد ، عشقش به من ، نفرتش به هیچ کس ، آن فرزانه مرا خواهد یافت » .


    چنین بود در کتابی از اوپانیشادها ، در بهاگاواد گیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ؛ و این گونه شد که دفتر یازدهم به پایان آمد .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    دفتر دوازدهم / عشق و معشوق

    آرجونا پرسید : « سرورم ! از سرسپردگان ات کدام برتر است ؟ آن که تو را ستاید ، آن که تو را جوید ، یا آن که تو را سرمدی انگارد ؟ »

    کریشنای پروردگار پاسخ داد : « آن که با ایمانی راست و ذهنی راسخ به سرمدیت من سرسپارد .

    « آن که مرا نابود ناشدنی ، وصف ناپذیر و وهم ناپذیر ، شکل ناپذیر و مرگ ناپذیر انگارد ، خود چیره ، برابربین ، خیرخواهِ مردمان ، یقین دان مرا خواهد یافت .
    « دشوار کارِ آن که روح بی شکل ام را جوید ؛ که روح برای شکل داران دیر یافتنی است .

    « آرجونا ! آن که در کار و کردارش به من سرسپارد ، مرا سرآمدِ آمال اش داند ، بر من مراقبه دارد ، من او را از گردابِ گیتی نجات خواهم داد .
    « پس ، گوش هوش ات به من بسپار ! مرا خواهی یافت .

    « آرجونا ! مراقبه را تاب نداری ، در ممارست باش . ممارست را تاب نیاوردی ، در مجاهدت باش . هر کار را برای من کردار کن ، مرا خواهی یافت .
    « کاری از تو برنیامد ، کارها به من وا بگذار ! رها از بارِ کردار ، به من سربسپار !

    « آرجونا ! دانش که از کردار برتر است ، مراقبه برتر از دانش ، وارستگی برتر از مراقبه ؛ هرجا که وارستگی باشد ، صلح سرمدی آنجا است .
    « آن که از کسی بیزار نباشد ، مهربان و همدل ، بخشنده و خشنود ، خودبسنده و خودچیره ، به من سرسپارد ، اوست که معشوق من است .
    « آن که نه از چیزها بیزار ، و نه چیزها از او بیزار ، آن که رسته از حرص و حسرت ، به من سرسپارد ، او است که معشوق من است .
    « آن که وارسته ، پاک و ناب ، آن که یکتا و رها از کردار ، به من سرسپارد ، او است که معشوق من است .
    « آن که عشق و نفرت برای اش یکی ، اندوه و شادی یکی ، وارسته از خیر و شر ، به من سرسپارد ، او است که معشوق من است .
    « آن که دوست و دشمن ، عزت و خفت ، خوشـی‌ و اندوه برای اش یکی ، رها از کار و بار ، به من سرسپارد ، او است که معشوق من است .
    « آن که در کفر و ایمان یکی ، سرشار از سکوت ، و راضی به هر بازی ، آن که بی موطن و بی آشیان ، به من سرسپارد ، او است که معشوق من است .
    « آن که حکمت جاودان را به جان دوست دارد ، و ایمان اش استوار ، رسته از هر هول و هراس ، به من سرسپارد ، او است که معشوق من است » .



    چنین بود در کتابی از اوپاناشیادها ، در بهاگاوادگیتا ، آن حکمت جاودان و آن اسفار آسمان ، گفت و گوی کریشنای پروردگار و آرجونای کمان دار ، و این گونه شد که دفتر دوازدهم به پایان آمد .


    منبع: تاریخ فا
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا