ღ motahareh ღ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
14,789
امتیاز واکنش
46,711
امتیاز
1,286
محل سکونت
تهــــران
ترجمه‌ی داستان کوتاه انگلیسی بالشت سخنگو


در زمان‌های خیلی خیلی دور، هزاران بچه در سراسر جهان نمی‌دانستند که چطور بفهمند که آیا با دیگران درست رفتار می‌کردند یا خیر. آن‌ها می‌توانستند برادران و خواهران خود را کتک بزنند درحالی‌که فکر کنند که رفتار خوبی داشته‌اند. یا می‌توانستند پر از پشیمانی بشوند که چرا به مادرشان کمک کرده‌اند یا اتاق‌خوابشان را مرتب کرده‌اند. در تمام طول روز، پری‌ها بایستی به بچه‌ها توضیح می‌دادند که آیا رفتارشان درست بوده یا خیر. این کار فوق‌العاده کسل‌کننده و خسته‌کننده بود.

یکی از پری‌ها اسمش اسپارکلز بود، که خیلی باصفا بود. او با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد که به بچه‌ها چیزهایی یاد بدهد. بنابراین یک بالشت سخنگو برای دختر محبوبش، آلیسا، اختراع کرد.

وقتی آلیسا به رختخواب می‌رفت، آن بالشت از او می‌پرسید:

-"دخترم، به من بگو که امروز چه‌کار کردی؟"

هر وقت آلیسا به بالشت می‌گفت که کارهای بدی انجام داده، آن بالشت صداهای اذیت کننده‌ای در طول شب از خود درمیاورد؛ و خودش را تبدیل به یک بالشت سفت‌وسخت و بدترکیب می‌کرد. به خاطر همین آلیسا اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد.

اما هنگامی‌که آلیسا از کارهای خوبی که انجام داده بود صحبت می‌کرد، آن بالشت بسیار گرم‌ونرم می‌شد، آرزو می‌کرد که آلیسا خواب خیلی خوبی داشته باشد، و در طول شب یک موسیقی دل‌نشین برای آلیسا پخش می‌کرد.

زیاد طول نکشید که دختر قصه‌ی ما یاد گرفت که چه طور رفتار کند که هر شب بالشتش یک موسیقی دوست‌داشتنی برایش پخش کند.

پس‌ازاین، پری قصه‌ی ما اسپارکلز، تصمیم گرفت که این بالشت را روی یکی دیگر از دخترها که خیلی برایش مشکل‌ساز بود امتحان کند. آلیسا اول نگران این بود که نکند یادش برود که چگونه می‌تواند خوب باشد یا بد. اما کلماتی که هر شب می‌شنید یادش افتاد. و هر شب به خودش می‌گفت:

-"بذار ببینم آلیسا. امروز چه‌کارهایی انجام دادی؟"

آلیسا، وقتی فهمید که خودش الآن می‌داند که آیا رفتارش خوب بوده یا بد، خیلی خوشحال شد. و وقتی خوب بود، خیلی فوق‌العاده می‌خوابید. اما همانند وقتی‌که بالشت سخنگو پیشش بود، اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد وقتی متوجه می‌شد که کارهای بدی انجام داده است. و تنها وقتی به آرامش می‌رسید که به خودش قول دهد که روز بعد همه‌چیز را درست کند. هر کار اشتباهی که انجام داده بود.
 
  • پیشنهادات
  • ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    The Last Dinosaurs
    In a lost land of tropical forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious dinosaurs.

    For thousands and thousands of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the world once more.

    Ferocitaurus was an awesome Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together, demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorise the world once again.

    On leaving their home of thousands of years, everything was new to them, very different to what they had been used to inside the crater. However, for days, the dinosaurs continued on, resolute.

    Finally, from the top of some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the mountainside, ready to destroy anything that stood in their way...

    However, as they approached that little town, the houses were getting bigger and bigger... and when the dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: "Daddy! Daddy! I've found some tiny dinosaurs! Can I keep them?"

    And such is life. The terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you must always be ready to adapt.

    And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    ترجمه داستان آخرین دایناسورها:

    در یک سرزمین گمشده از جنگل‌های استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصره‌شده در میان یک دهانه‌ی ساخته‌شده از مواد مذاب آتش‌فشانی، یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی می‌کردند.


    برای هزاران و هزاران سال، آن‌ها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آن‌ها داشتند برنامه‌ریزی می‌کردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و باری دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.


    فراسوتورس یک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را به‌صورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمک یکدیگر، دیوارهای دیواره‌ی بزرگ آتش‌فشانی را خراب کردند. وقتی‌که کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها به‌دقت دندان‌ها و پنجه‌های خود را تیز کردند؛ تا باری دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.


    وقتی‌که خانه‌ی چندین و چند هزارساله‌ی خود را ترک کردند، همه‌چیز برای آن‌ها تازگی داشت؛ و بسیار با آن چیزی که در خانه‌ی خود در میان دیواره‌های آتش‌فشانی به آن عادت داشتند تفاوت داشت.


    اما برای روزها، دایناسورهای قصه ما به‌طور مصممی به راه خود ادامه دادند.


    درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانه‌ها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده می‌شدند. دایناسورها که هیچ‌گاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالی‌که آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار می‌گرفت را ویران کنند.


    اما، همان‌طور که به آن شهر کوچک نزدیک‌تر می‌شدند. خانه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند ... و وقتی‌که درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانه‌ها از خود دایناسورها خیلی بزرگ‌تر بودند! پسربچه‌ای که داشت ازآنجا می‌گذشت گفت: "پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا می‌توانم آن‌ها را نگه‌دارم؟"


    زندگی نیز این‌چنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچه‌های روستا تبدیل‌شدند. وقتی‌که دیدند که چگونه سیر تکاملی میلیون‌ها سال چگونه، گونه‌ی جانوری‌شان را به دایناسورهای ریزه‌میزه تبدیل کرده است؛ یاد گرفتند که هیچ‌چیز تا پایان باقی نمی‌ماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.


    آن دایناسورها هم با تبدیل‌شدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    The Monster In The Wardrobe
    There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.

    That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.

    The monster took a step backwards, grabbed its multicoloured hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.

    The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.

    The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.

    And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    ترجمه فارسی داستان:

    هیولا در رخت‌آویز
    روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

    آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

    هیولایک‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

    هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

    هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.

    باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    Dream Comes True. :

    Once, poor Bhiku went to Bansi Lal's shop. Bansi Lal asked Bhiku, "Why are you standing here like this?"

    Bhiku said, "Last night I saw a dream."

    “What about the dream?" Bansi Lal smiled.

    "I saw that I would get gold here, in front of your shop," Bhiku replied seriously.

    Bansi Lal laughed and said, "You fool, dreams never come true. If dreams came true then I tell you what I saw in my dream. In my dream I saw that there is gold underground in your courtyard."

    Bhiku rushed back. On the way he kept thinking, "May be dreams do come true." He reached home and started digging in his courtyard. Suddenly his shovel struck a pot. He took out the pot. It was filled with gold coins. Bhiku happily said, "Thanks to Bansi Lal who teased me about my dreams. Now I am no longer a poor man."


    Thus it is true that courage and patience can make dreams come true.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    داستان کوتاه انگلیسی : خواب به واقعیت تبدیل می شود

    روزی روزگاری بیکوی فقیر به مغازه ی بانسی رفت. بانسی از بیکو پرسید: چرا مثل این، اینجا ایستاده ای.

    بیکو گفت: دیشب، خوابی دیدم.

    بانسی لبخندی زد و گفت: چه خوابی؟

    بیکو به طور جدی جواب داد: دیدم که اینجا طلا میگیرم. جلوب مغازه ی تو.

    بانسی خندید و گفت: ای نابخرد! خواب که به واقعیت تبدیل نمی شود. اگر خواب واقعیت داشت، به تو میگویم که دیشب چه خوابی دیدم. دیشب خواب دیدم که زیر حیاط خانه ی تو طلا وجود دارد.

    بیکو به سرعت باز گشت. در طول راه با خود فکر میکرد: شاید خوابها به واقعیت تبدیل شوند. او به خوانه رسید و شروع به کندن زمین حیاط خانه ی خود کرد. ناگهان کلنگش به یک قوطی برخورد کرد. قوطی را برداشت و دید که درونش پر از سکه است. بیکو با خوشحالی گفت: از بانسی متشکرم که به خواب من طعنه زد. از این به بعد دیگر فقیر نیستم.

    بنابراین، حقیقت دارد که جرات و صبر میتواند رویاهایمان را به واقعیت تبدیل کند.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    Little Red Riding Hood
    Little Red Riding Hood lived in a wood with her mother. One day Little Red Riding Hood went to visit her granny. She had a nice cake in her basket.

    On her way Little Red Riding Hood met a wolf. “Hello!” said the wolf. “Where are you going?”

    “I’m going to see my grandmother. She lives in a house behind those trees.”

    The wolf ran to Granny’s house and ate Granny up. He got into Granny’s bed. A little later, Little Red Riding Hood reached the house. She looked at the wolf.

    “Granny, what big eyes you have!”

    “All the better to see you with!” said the wolf.

    “Granny, what big ears you have!”

    “All the better to hear you with!” said the wolf.

    “Granny, what a big nose you have!”

    “All the better to smell you with!” said the wolf.

    “Granny, what big teeth you have!”

    “All the better to eat you with!” shouted the wolf. A woodcutter was in the wood. He heard a loud scream and ran to the house.

    The woodcutter hit the wolf over the head. The wolf opened his mouth wide and shouted and Granny jumped out.

    The wolf ran away and Little Red Riding Hood never saw the wolf again.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    ترجمه فارسی داستان:



    شنل قرمزی
    شنل قرمزی به همراه مادرش در جنگلی زندگی می‌کرد. یک روز شنل قرمزی به دیدن مادربزرگش رفت. او یک کیک خیلی خوب در سبد داشت.

    در راه گرگی را دید. گرگ گفت: سلام! کجا می‌روی؟

    شنل قرمزی: به دیدن مادربزرگم می‌روم. خانه‌اش پشت آن درخت‌ها است.

    گرگ به‌طرف خانه مادربزرگ دوید و او را خورد. بعد در رختخواب او خوابید. کمی بعد شنل قرمزی به آنجا رسید. او به گرگ نگاهی کرد.

    شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه چشم‌های بزرگی دارید!

    گرگ: برای اینکه تو را بهتر ببینم!

    شنل قرمزی: شما چه گوش‌های بزرگی دارید!

    گرگ: برای اینکه صدای تو را بهتر بشنوم!

    شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه بینی بزرگی دارید!

    گرگ: برای اینکه تو را بهتر بو کنم!

    شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه دندان‌های بزرگی دارید!

    گرگ فریاد زد: برای اینکه تو را بهتر بخورم.

    هیزم‌شکنی در جنگل بود. او صدای جیغ بلندی را شنید و به‌طرف خانه دوید.

    هیزم‌شکن ضربه‌ای به سر گرگ زد. گرگ دهانش را باز کرد و داد زد و مادربزرگ بیرون پرید. گرگ فرار کرد و شنل قرمزی دیگر هیچ‌وقت او را ندید.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    The lion and the mouse
    A lion was asleep in the sun one day. A little mouse came out to play. The little mouse ran up the lion’s neck and slid down his back. The lion caught him with a great big smack!

    “I’m going to eat you!” the lion roared, his mouth open wide.

    “No, no, please don’t!” the little mouse cried. “Be kind to me, and one day I’ll help you.”

    “I’m a lion! You’re a mouse! What can you do?” The lion laughed, very hard, and the mouse ran away.

    But the mouse was out walking the very next day. He heard a big roar, and squeaked when he saw the king of the jungle tied to a tree. But the mouse had a plan to set him free. The mouse worked quickly, and chewed through the rope.

    The lion said, “Oh little mouse, I had no hope. You were right, little mouse - thank you, I’m free. You’re the best friend there ever could be!”
     
    بالا