ღ motahareh ღ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
14,789
امتیاز واکنش
46,711
امتیاز
1,286
محل سکونت
تهــــران
شیر و موش
روزی شیری زیر آفتاب خوابیده بود. موش کوچولویی بیرون آمد تا بازی کند. موش کوچولو از گردن شیر بالا رفت و از کمرش سُر خورد. شیر با ضربه‌ی محکمی او را گرفت.

شیر غرید و با دهان گشادش گفت: «می‌خواهم تو را بخورم!»

موش کوچولو با ناله گفت: «نه، نه لطفاً منو نخور! به من رحم کن. روزی به تو کمک خواهم کرد.»

شیر با صدای بلند خنده‌ای کرد و گفت: «من یک شیرم! و تو تنها یک موشی! تو چه کمکی می‌توانی به من بکنی؟» و موش از آنجا فرار کرد.

فردای آن روز موش کوچولو مشغول قدم زدن در آنجا بود که صدای غرش بلندی را شنید و جیغ کشید. او دید که سلطان جنگل را به یک درخت طناب‌پیچ کرده‌اند. اما موش کوچولو نقشه‌ای برای آزاد کردن او کشید. موش به‌سرعت دست‌به‌کار شد و طناب‌ها را جوید.

شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست می‌گفتی. ازت ممنونم. حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»
 
  • پیشنهادات
  • ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    Twelfth Night
    Viola and her twin brother are shipwrecked in an enemy country. Viola thinks her brother is dead. She is alone and needs a job so she puts on boys’ clothes.

    “My new name is Cesario.”

    This is Duke Orsino. Viola arrives at his palace and asks for a job. She becomes his messenger.

    Duke Orsino is in love with Lady Olivia.

    “Cesario, take this message to Lady Olivia. Tell her I love her.”

    Viola is sad because she loves Duke Orsino! “Ahhh.”

    This is Lady Olivia. Viola goes to her house.

    “Duke Orsino loves you.”

    “I do not love Duke Orsino.”

    Viola is worried because Lady Olivia starts to fall in love with Cesario!

    “What a mess! Duke Orsino loves Olivia, but I love Duke Orsino, and Olivia loves me! I can’t tell the truth because of my disguise.”

    Viola wants to tell Duke Orsino that she loves him but he asks her to go back to Lady Olivia with a jewel.

    Viola tells Lady Olivia that Duke Orsino still loves her. But Olivia says she loves Cesario!

    “I’m sorry. I can’t marry you.”

    This is Sebastian, Viola’s brother. He is alive! Lady Olivia sees him and thinks that he is Cesario.

    “Cesario, please will you marry me?”

    Sebastian doesn’t understand, but he thinks Lady Olivia is very beautiful.

    “Yes, um, OK. Let’s get married!”

    Later, Duke Orsino and Viola go to see Lady Olivia. Duke Orsino is surprised when Olivia calls Viola her husband.

    “Cesario, my husband!”

    Then Sebastian arrives. Viola sees her brother and is very happy. She tells everyone the truth.

    “My real name is Viola and this is my brother, Sebastian.”

    When Duke Orsino sees Viola he falls in love with her and asks her to marry him.

    Duke Orsino and Viola are happy. Lady Olivia and Sebastian are happy too. They decide to have a double wedding party to celebrate!
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    ترجمه فارسی داستان:



    شب دوازدهم
    کشتی ویولا و برادر دوقلویش غرق می‌شود و آن‌ها وارد سرزمین دشمن می‌شوند. ویولا فکر می‌کند برادرش مرده است. حالا او تنها شده و باید کاری پیدا کند پس لباس پسرانه می‌پوشد.

    ویولا با خود می‌گوید: « اسم جدید من سزاریو است.»

    این دوک اورسینو است. ویولا به قصر او می‌رود و از او کار می‌خواهد. سزاریو پیغام‌رسان اورسینو می‌شود.

    دوک اورسینو عاشق بانو اولیویا است.

    دوک اورسینو به سزاریو می‌گوید: «سزاریو، این پیغام را به بانو اولیویا برسان. به او بگو که عاشقش هستم.»

    ویولا ناراحت است چون خودش عاشق دوک اورسینو شده است!

    ویولا: «آه»

    این بانو اولیویا است. ویولا به خانه‌ی او می‌رود.

    او به بانو اولیویا می‌گوید: «دوک اورسینو عاشق توست.»

    اولیویا می‌گوید: «من عاشق دوک اورسینو نیستم.»

    ویولا نگران است چون بانو اولیویا دارد عاشق سزاریو می‌شود! ویولا با خود فکر می‌کند: «عجب اوضاع در هم و بر همی شده! دوک اورسینو عاشق اولیویا است و من عاشق دوک اورسینو هستم و اولیویا عاشق من است! به خاطر تغییر قیافه‌ام نمی‌توانم حقیقت را بگویم.»

    ویولا می‌خواهد به دوک اورسینو بگوید که دوستش دارد اما دوک از او می‌خواهد با جواهری به خانه اولیویا برگردد!

    ویولا به بانو اولیویا می‌گوید که دوک اورسینو هنوز دوستش دارد. اما اولیویا می‌گوید که عاشق سزاریو است!

    سزاریو (ویولا) به اولیویا می‌گوید: «متأسفم. من نمی تونم با تو ازدواج کنم.»

    این سباستین برادر ویولا است. او زنده است! بانو اولیویا او را می‌بیند و فکر می‌کند که او سزاریو است.

    به سباستین می‌گوید: «سزاریو ازت خواهش می‌کنم با من ازدواج کنی!»

    سباستین سر در نمی آورد اما با خودش فکر می‌کند بانو اولیویا بسیار زیباست.

    سباستین جواب می‌دهد: «بله، بسیار خوب. بیا باهم ازدواج کنیم!»

    بعداً دوک اورسینو و ویولا به دیدن بانو اولیویا می‌آیند. دوک اورسینو وقتی می‌بیند اولیویا، ویولا را شوهرش می‌نامد، تعجب می‌کند.

    اولیویا می‌گوید: «سزاریو، همسرم!»

    ناگهان سباستین از راه می‌رسد. ویولا برادرش را می‌بیند و بسیار خوشحال می‌شود. ویولا حقیقت را به همه می‌گوید.

    «اسم من ویولا است و این برادرم سباستین است.»

    وقتی دوک اورسینو ویولا را می‌بیند، عاشقش می‌شود و از او خواستگاری می‌کند. دوک اورسینو و ویولا خوشحال هستند. بانو اولیویا و سباستین هم خوشحال هستند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند جشن عروسی‌شان را یکجا و در یک روز برگزار کنند!
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    An old lady went out shopping last Tuesday. She came to a bank and saw a car near the door. A man got out of it and went into the bank. She looked into the car. The keys were in the lock.

    The old lady took the keys and followed the man into the bank.

    The man took a gun out of his pocket and said to the clerk, “Give me all the money.”

    But the old lady did not see this. She went to the man, put the keys in his hand and said, “Young man, you’re stupid! Never leave your keys in your car: someone’s going to steal it!”

    The man looked at the old woman for a few seconds. Then he looked at the clerk—and then he took his keys, ran out of the bank, got into his car and drove away quickly, without any money.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    ترجمه فارسی
    سه شنبه گذشته یک پیرزن برای خرید بیرون رفت. او به بانکی رفت و ماشینی را نزدیک در بانک دید. مردی از آن ماشین پیاده شد و به بانک رفت. پیرزن داخل ماشین را نگاه کرد. کلیدها روی قفل ماشین جا مانده بود.

    پیرزن کلیدها را برداشت و به دنبال مرد وارد بانک شد.

    مرد از جیبش اسلحه‌ای بیرون آورد و به منشی بانک گفت : "همه پولها را بده."

    اما پیرزن این کار او را ندید. او به طرف مرد رفت، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت : جوان، خیلی گیجی! هیچ‌وقت کلیدهای ماشینت را در آنجا نگذار، هر کسی ببیند خیال دزدیدن ماشین به سرش می زند!

    مرد چند ثانیه‌ای به پیرزن نگاه کرد. سپس به منشی نگاه کرد و بعد کلیدهایش را گرفت، از بانک بیرون دوید، سوار ماشینش شد و بدون هیچ پولی به سرعت از آنجا دور شد.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    The butterfly & the cocoon

    A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of

    the butterfly to get out of that small crack of cocoon

    Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying

    The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came

    out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled

    The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to

    protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the

    ground for the rest of her life, for she could never fly

    The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle

    for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable

    her to fly afterward

    Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to

    live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not

    fly
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    ترجمه فارسی

    پروانه و پيله كرم ابريشم

    شكاف كوچكي بر روي پيله كرم ابريشمي ظاهر شد.مردي ساعتها به تلاش پروانه براي خارج شدن از پيله نگاه كرد.

    پروانه دست از تلاش برداشت.به نظرمي رسيد خسته شده و نمي تواند به تلاش هايش ادامه دهد.

    او تصميم گرفت به اين مخلوق كوچك كمك كند.با استفاده از قيچي شكاف را پهن تر كرد.پروانه به راحتي از پيله خارج شد….

    اما بدنش كوچك و بالهايش چروكيده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود و انتظار داشت پروانه براي محافظت از بدنش بالهايش را باز كند.اما اينطور نشد.

    در حقيقت پروانه مجبور بود بقيه عمرش را روي زمين بخزد و نمي توانست پرواز كند.

    مرد مهربان پي نبرده بود كه خدا محدوديت را براي پيله و تلاش براي خروج را براي پروانه بوجود اورده.

    به اينصورت كه مايع خاصي از بدنش ترشح ميشود و او را قادر به پرواز ميسازد.

    بعضي اوقات تلاش و كوشش تنها چيزي است كه بايد انجام بدهيم.اگر خدا اسودگي را بدون سختي براي ما مهيا كرده بود در اينصورت فلج شده و نميتوانستيم نيرومند باشيم و پرواز كنيم.
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    The purpose of life
    A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse

    and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has

    covered

    Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as

    much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as

    possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area

    as possible

    Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying
    .
    Then he asked himself, “Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am

    dying and I only need a very small area to bury myself

    The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make

    more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to

    appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love

    One day when we look back , we will realize that we don’t really need that much, but then we

    cannot turn back time for what we have missed

    Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about

    work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life

    Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want

    to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always

    let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose

    of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which kind of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    هدف زندگي
    سالها پيش حاكمي به يكي از سواركارانش گفت:مقدار سرزمينهايي كه بتواند با اسبش طي كند را به او خواهد بخشيد.همانطور كه انتظار ميرفت سواركار به سرعت براي طي كردن هر چه بيشتر سر زمينها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع به تاختن كرد.

    با شلاق زدن به اسبش با اخرين سرعت مي تاخت و مي تاخت.حتي وقتي گرسنه و خسته بود از توقف نمي ايستاد چون ميخواست تا جايي كه امكان داشت سرزمينهاي بيشتري را طي كند.وقتي مناطق قابل توجهي را طي كرده بود به نقطه اي رسيد.خسته بود و داشت مي مرد.از خودش پرسيد: چرا خودم را مجبور

    كردم كه سخت تلاش كنم و اين مقدار زمين را بدست بياورم؟ در حالي كه در حال مردن هستم و يك وجب خاك براي دفن كردنم نياز دارم.

    داستان بالا شبيه سفر زندگي خودمان است.براي بدست اوردن ثروت…قدرت و شهرت سخت تلاش ميكنيم و از سلامتي و زماني كه بايد براي خانواده صرف كرد غفلت ميكنيم تا با زيباها و سرگرمي هاي اطرافمان كه دوست داريم مشغول باشيم.

    وقتي به گذشته نگاه ميكنيم متوجه خواهيم شد كه هيچگاه به اين مقدار احتياج نداشتيم اما نميتوان اب رفته را به جوب بازگرداند.

    زندگي تنها بدست اوردن قدرت و پول و شهرت نيست. زندگي قطعا فقط كار نيست…بلكه كار تنها براي امرار معاش است تا بتوان از زيباييها و لذتهاي زندگي بهره مند شد و استفاده كرد.زندگي تعادلي است بين كار و تفريح…خانواده و اوقات شخصي.بايستي تصميم بگيري چطور زندگيت را متعادل

    كني.اولويت هايت را تعريف كن و بدان كه چطور ميتواني با ديگران به توافق برسي اما هميشه اجازه بده بعضي از تصميماتت بر اساس غريزه ونيت باشد.شادي معنا و هدف زندگي است.هدف اصلي وجود انسان.اما شادي معناهاي متعددي دارد. چه نوع شادي را شما انتخاب ميكنيد؟چه نوع شادي روح بلند

    پروازتان را ارضـ*ـا خواهد كرد؟
     

    ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    How good we are
    A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits. The

    store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, “Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, “I already have someone to cut my lawn.” “Lady, I will cut your lawn for

    half the price of the person who cuts your lawn now.” replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn. The little boy found more perseverance and

    offered, “Lady, I’ll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach, Florida.” Again the woman answered in the negative. With a smile on his face, the little boy

    replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said, “Son… I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job.” The little boy replied, “No thanks, I

    was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to
     
    بالا