سلام خسته نباشید.
در خواست طراحی جلد برای رمانم داشتم.
نام رمان:تصادم خون با آنتوریوم
نام نویسنده:فرشته اسکندری
خلاصه:با دختری همراه میشویم که دست تقدیر، بازی دیگری برایش رقم زده است.
دلارام که بعد از آگاهی نسبت به بیماریاش برای پرده برداشتن از رازهای خانوادگی قدم برداشته است، به دامان راز دیگری کشیده میشود؛ اما این بار بهای دانستن حقایق چیز دیگری است. بهای دانستن، گرفتن جان یک نفر است.
لینک رمان:
متن روی کاور: پیشروی سیاهی جنایت در اعماق زندگی، درست تا قبل از ورود سفیدی عشق است.
متن پشت کاور: سرنوشت اینبار حکایتی دیگر دارد! تنها نیروی اراده و عشق است که میتواند نحسی روزگار را از بین ببرد. روزگاری که اگر دریابی معنی عشق در آن چیست، رهایش نخواهی کرد. و در نهایت ثمره آنرا در زندگی خواهی دید. در میدان زندگی، گاه بازی سرنوشت درثانیه های آخر بابرگ برنده خود نتیجه را تغییر خواهد داد؛ آنچنان که گویی فقط حکم یک بازیکن ذخیره را داشته ای! ثانیه به ثانیه بازی سرنوشت دور از انتظار و خارج از فکر است! در این میدان، راه برگشت نیست، راه فرار نیست، مجال مخالفت نیست... گاه در همین بین سرنوشت با اسلحه زمانِ خود تیر خلاصی را رها میکند! پیشروی سیاهی جنایت در اعماق زندگی، درست تا قبل از ورود سفیدی عشق است. عشقی به مانند گل آنتوریوم که قرمزش نشان از تزریق عشق و زندگی میدهد و سفیدش، نشان از دلسوزی و عشقِ نابِ مادرانه! اما باید منتظر ماند و دید که تزریق این حس تا چه حد آدمی را از مهلکه نجات میدهد.
ژانر: عاشقانه
خلاصه: صدایش بهترین آوازِ گوش نوازِ آن روزهایم بود؛ اما حال...
دیدنش هم برایم آرزویی شده بس محال...
و کجایی آن روزهای سخت...
کجایی آن خاطرات تلخ، کجایی... !
مونولوگ:
چُنان عشق تو بر عُمق وجودم جاریست
که تمنای تو بر جان زنم و عشق تو فریاد زنم
متن کوتاه:
به اِصرار دِگران خواستم فراموشت کنم
میدانی! حقیقت عزمم جزم بود؛ ولی...
تا آمدم خیالت را از ذهن و دلم پاک کنم
غریبه ای از کنارم گذر کرد که عجیب بوی تو را میداد
که لباس تو را بر تن داشت
عجیب شبیهت بود!
دلم لرزید...
و به یک باره فراموش کردم تمام قول و قرارهایم را... !
سلام. طرح جلد یه دختر با چشمای بسته باشه... رنگ جلد هم بنفش ملایم یا سبزآبی باشه. ممنون:)
مونولوگ روی جلد: با جان و دل تاوان میدهم اگر گناهم تو باشی!
خلاصه: پریچهر بیست و دو ساله که دانشجوی حقوق است به واسطه ی صمیمی ترین دوستش با آریا آشنا می شود و به هم علاقه مند می شوند. همه چیز در ابتدا خوب است اما با مرگی که رخ می دهد و رازهایی که از گذشته آشکار می شود همه چیز دگرگون می شود و زندگی همه تحت تاثیر قرار می گیرد. داستانی که از زندگی عادی و روزمره ی دختری شروع می شود که تنها دغدغه اش دیر نرسیدن به کلاسش است در نهایت به بزرگ ترین جنایت ها ختم می شود...
مقدمه: روزی کنار عاقل مردی نشسته بودم... عاقل مردی که کم از پدرم نداشت و همه ی حرف هایش را در ذهنم با میخ می کوباندم. عاقل مرد از تجربه هایش برایم می گفت. او گفت هر کاری تاوانی دارد. هر کسی در این دنیا یا آن دنیا بالاخره تاوان کاری که کرده را خواهد پرداخت. شاید دیر شود، اما بالاخره می شود. یکی با دادن جانش، دیگری با باختن مالش! یکی با درد و دیگری با اشک! اما یک حرفش مرا سخت به فکر فرو برد. با نگاهی جدی نگاهم کرد و لب زد. او گفت اما گاهی خودت باید تاوانت را بگیری. گاهی عدالت در این دنیا برقرار نمی شود. اگر دلش را داشته باشی می بخشی. اگر نداشته باشی طاقت نمی آوری و تاوانت را می گیری. می گیری تا آرام شوی. گاهی باید خودت با دست های خودت تاوان بگیری، باید تاوان دادن ظالم را ببینی تا آرام شوی! درست گفت آن عاقل مرد. اما یادش رفت یک چیزی را بگوید. یادش رفت بگوید زیادند کسانی که به ناحق تاوان دادند. زیادند کسانی که شکستند به جای دیگران. درد کشیدند به جای دیگران. شاید هم به ناحق تاوان نمی دهند. شاید کاری کرده اند. به قول عاقل مرد، هر کاری تاوانی دارد! آری. آن ها هم کاری کرده اند. آن ها باور کرده اند. سادگی کرده اند. حماقت کرده اند. مهربانی کرده اند. همین ها بزرگ ترین تاوان ها را دارند! این داستان، داستان کسانی است که به ناحق شکستند. به ناحق خون دل خوردند و سوختند. از درون و بیرون سوختند! این داستان کسانی است که به ناحق تاوان دادند! زندگی بالا بلندی های زیادی دارد. گاهی غم دارد و گاهی شادی. گاهی تلخ است و گاهی شیرین. و مانند زندگی، پایان این داستان هم تلخ است و هم شیرین!
سلام. درخواست جلد برای ترجمه کمیک النا
ژانر: ترسناک
نویسنده: Jorge Jaramillo
مترجم: ملیکا سلطانزاده
خلاصه: این داستان گرافیکی فراتر از یک زندگی عاشقانه است، هرهفته، صفحه ی جدیدی رونمایی می شود.
متن پایین جلد: من اون سایه ی پشت چهره های قشنگم.
متن پشت جلد:
یه حباب از سمت بالا می رقصه همیشه حرکت میکنه، همیشه تغییر میکنه، همیشه از یه مسیر غیرقابل پیش بینی پیروی می کنه.
مثل زندگیه
تو یک لحظه
می ترکه و ناپدید میشه.
شکننده مثل یه حباب، زندگی و هستی ما ناپدید میشه.
🙃🧡
رمان: روح مردگی
نویسنده: Minu.M
ژانر: درام، معمایی و ترسناک
خلاصه: شخصیت اصلی حافظهش رو از دست داده و بعد دوسال، دچار توهمات عجیبی میشه و خاطرات شخص دیگهای رو ب یاد میاره ک بخاطر ی تصادف رانندگی مُرده.
مونولوگ کوتاه: مغز با نعره، سکنهی موجبِ حیات رو با هر نفسِ به شماره افتاده، بیرون میانداخت.
لینک تاپیک:
متن کاور پشت جلد: شاید "من" از به هم پیوستن تیکههای شکستهی قلبی که حس نمیشد، ساخته شده بود.
درون "من" هیچ چیزی سر جای خودش نبود و همه چیز، به هم ریخته و مختل شده بود.
دل، از نمکِ دریای دور تا دورِ کدرِ روی زخم شور میزد، بهبودی تدریجی جراحت از دست رفته بود.