این چشمه خواهد یافت روزی رود جاری را در آب می ریزد پس از آن بی قراری را
کم کم تصرف می کند امواج گیسویت
از شهر من تا کوچه های رشت و ساری راپس می نویسم درد را بردار و امضا کن
تا من بیاموزم پس از این سربه داری رامن تا به کی چشمم به سمت آسمان باشد
ای کاش می شد می فرستادی سواری راحتی حسین منزوی هم آخرش فهمید
دیگر نخواهد یافت غیر از تو نگاری راپائیز تا قلب جهان رفته ست و فوج برگ
پوشانده قبر آیت اللهِ بهاری رااز مرگ می ترسم ولی این عشق می گوید
باید شبی پس داد آخر یادگاری را ..
شعر هميشه با باران می آيد
و هميشه صورت زيبای تو با باران می آيد
و عشق هرگز آغاز نمی شود
مگر زمانی که
موسيقی باران آغاز شود ..
عزيز من ، مهرماه که می رسد
از هر ابری سراغ چشمانت را ميی گيرم
گويی عشق من به تو
به باران بستگی دارد ..
ديدن پاييز مرا بر می انگيزاند ..
رنگ پريدگی زيبايت مرا بر می انگيزاند
و لب بريده کبود بر مي انگيزاندم
و گوشوار سيمين در گوش ها بر می انگيزاندم
ژاکت کشمير
و چتر زرد و سبز بر می انگيزاندم
و
در شروع پاييز احساس نا آشنای ايمني و خطر
برمن چيره می شود ..
مي ترسم که نزديکم شوی
مي ترسم که از من دور شوی
بر تمدن مرمر از ناخن هايم می ترسم
بر مينياتورهاي صدف شامی از احساسم می ترسم
بيم آن دارم که موج تقدير مرا با خود ببرد
تو جنون زمستانی نايابی ..
کاش مي دانستم بانو
رابـ ـطه جنون با باران را
بانوی من ....
که شگفت از سرزمين آدم ها مي گذری
در يک دستت شعر است
و در دست ديگرت ماه
ای کسی که دوستت دارم
ای کسی که بر هر سنگی قدم گذاری ، شعر می تراود
ای کسی که در رنگ پريدگيت
همه غم هاي درختان را يک جا داری
چه زيباست غربت ، اگر با هم باشيم
ای زنی که خلاصه می کنی تاريخ مرا
و تاريخ باران را ..
مهر / ابتدای فصلِ عاشقانه های ناگزیر موسم دلتنگی های بی سبب جلوۀ توأمانِ اندوه و زیبایی ست .. دلت که با غروب اندوهبارش بگیرد خاطراتِ رنگ رفـتۀ / تمام پاییزهایی که از سر گذرانده ای یک جا بر سرت خراب می شوند دلواپسی های نمی دانم چرا جانت را می گیرند و آن قدر بغض های از پیش ساخته شده / به سراغت می آیند که مجال نفس برایت نمی ماند ..
این برگ های زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه می افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آن ها پیشی می گیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت ...
گنجشک ها از روی عادت نمی خوانند
سرودی دسته جمعی را تمرین می کنند
برای خوش آمد گفتن به تو ...
{ یغما گلرویی }
من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست ..
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید هیچ
آن گوید برخیز و بیا زود به سویم
من گویم نیلوفر کم رنگ لبت را با شعر بگویم
با بـ..وسـ..ـه بشویم ای کاش
ای کاش .. آن عکس تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش ...
{ نصرت رحمانی }
مرگ را حقير می کنند عاشقان ،
زندگی را بی نهايت ،
بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهايشان ..
فراتر از حريم فصول می ميرند ، بی نشان ، در فصلی بی نام ..
بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها ..
در اوج می مانند ، همپای معراج فرشتگان ،
بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهايشان ...
عاشقان ايستاده می ميرند،
عاشقان ايستاده می مانند ..