♥شَهید اِبراهیمِ هادی(بفرمایید لطفاً)♥

آیا قبل از ورود به این تاپیک با ایشون آشنایی داشتید؟کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    93
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nιℓσƒαя.Gн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/20
ارسالی ها
4,554
امتیاز واکنش
69,314
امتیاز
976
سن
27
محل سکونت
S⊕u†h
سلام به همگی، به خصوص اون عزیزانی که بخاطر آشنایی این شهید عزیز و دوست داشتنی وارد تایپک شدن. اینجا می‌خوام عکس‌های از ایشون رو قرار بدم و همین طور متن‌های کوتاه. ممنون میشم پستی ارسال نکنید. تشکر و پیگیری فراموش نشه، البته تشکر رو درصورتی بزنید که متن رو خونده باشید، باور کنید این تایپک برای آشنایی شما با ایشونه نه جمع‌آوری تشکر. تشکر بزنید لـ*ـذت می‌برم از این که وارد این تاپیک شدید و‌متن‌ها رو‌خوندید.
5540745_943.jpg


دوستان این تایپک و دلیلش(شهید ابراهیم هادی) برای من خیلی مهم هست، دوست دارم اینجا چیزهای رو که خیلی با ارزشه و در عین سادگی مهمه با هم بخونیم و تو زندگیمون استفاده کنیم.



 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    ....شناسنامه...
    نام کامل:
    ابراهیم هادی‌پور
    تاریخ تولد:
    ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶
    محل تولد:
    تهران، ایران
    تاریخ شهادت:
    ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
    محل شهادت:
    کانال کمیل
    منطقهٔ عملیاتی:
    والفجر مقدماتی، ایران
    محل دفن:
    مفقودالاثر، یادمان قطعه ۲۶ بهشت زهرا
    (اطلاعات نظامی)
    جنگ:
    جنگ ایران و عراق
    عملیاتهای مهم:
    والفجر مقدماتی

    توجه داشته باشید همان طور که در بالا گفته شد شهید ابراهیم هادی مفقود شده‌اند و قطعه 26 بهشت زهرا مزار شهید گمنامی است که برای یادبود به نام ایشان زده شده
    1053500x666_1429737004880834.jpg

    13920215000076_PhotoL.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) یادبودی است که خیلی‌ها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، می‌روند و زائر شهید مفقودالاثر «ابراهیم هادی» می‌شوند؛ شهیدی که برای بچه‌های جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند، خیلی عزیز است البته این شهید برای جوان‌هایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خواندند، حال و هوای دیگری دارد.
    پ.ن بنده خودم به پیشنهاد یکی از دوستان عزیزِ @سودای ناز همین انجمن شروع کردم به خواندن کتاب سلام بر ابراهیم که دو جلد داره، پیشنهاد می‌کنم حتما بخونید. چیزهای به چشمتون میاد که تصورش هم براتون شگفت انگیزه.
    پ.ن2 یه سری از متن‌های کتاب رو، کوتاه تو همین تایپک قرار می‌دهم، اما خریدن و خوندنش لطف دیگه‌ای داره.

    22908_600_800.jpg

    8615_600_800.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    وی پیش از انقلاب و در اوایل دبیرستان با ورزش باستانی آشنا و علاقمند به این ورزش شد و توانست در مسابقات زورخانه ای موفق به کسب افتخاراتی بشود. همچنین از مبارزان قبل از انقلاب بر علیه رژیم پهلوی بود و بعد از پیروزی در انقلاب در سازمان تربیت بدنی و سپس به آموزش و پرورش منتقل و مشغول تدریس شد. سپس با شروع جنگ در کردستان وارد آنجا شد و از پایه‌گذاران گروه چریک اندرزگو بود و توانست به فرماندهی لشکر منصوب شود. سرانجام در عملیات والفجر مقدماتی و به همراه رزمندگان گردان‌های کمیل و حنظله پس از ۵ روز مقاومت در ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ کشته‌شد.
    22_8907041592_L600.jpg


    ردیف ایستاده، نفر سوم از سمت راست
    11-8907041592-L600.jpg


    اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.

    اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی ومعنوی شد.

    حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد. بیشترشبها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد.

    از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که، هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب درس ایمان واخلاق رادر کنار ورزش به جوان ها می آموخت

     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    DSC02312.JPG
    یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    img002.jpg

    در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!

    با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!

    لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم.

    مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم.
    پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!!

    چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟!

    جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه!

    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!

    گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!

    فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!

    این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!

    اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:

    به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی نوشیدنی میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...

    دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد:

    برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!

    هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد.

     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی می گویند: محور همه فعالیتهایش نماز بود.ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند.بیشتر هم به جماعت و در مسجد میخواند.دیگران هم به نماز جماعت دعوت میکرد.
    مصداق این حدیث بود که امیرالمومنین(ع)میفرماید:
    هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد:برادری که در راه خدا با او رفاقت کند.علمی تازه.رحمتی که در انتظارش بوده.پندی که از هلاکت نجاتش دهد.سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گـ ـناه.
    ابراهیم حتی قبل از انقلاب نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت می خواند.رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می انداخت:به نماز نگویید کار دارم به کار بگویید وقت نماز است.
    بهترین مثال آن نماز جماعت در گود زورخانه بود.وقتی کار ورزش به اذان میرسید ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت برپا میکرد.
    بارها در مسیر سفر یا جبهه وقتی موقع اذان میشد ابراهیم اذان میگفت و با توقف خودرو همه را تشویق به نماز جماعت میکرد.صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود میکرد.او مصداق این کلام نورانی پیامبر بود که میفرمایند:خداوند وعده فرموده موذن و فردی که وضو میگیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت میکند بدون حساب به بهشت ببرد.
    ابراهیم با بچه های بسیاری از مساجد محل رفیق بود.از همان دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز میخواند.

    سال 59 بود.برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت.دو ساعت مونده به صبح کار بچه ها تموم شد.ابراهیم بچه ها را جمع کرد.از خاطرات کردستان تعریف میکرد.خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
    بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت.بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.ابراهیم به مسئول بسیج گفت:اگر این بچه ها همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار میشوند یا نه. شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود.
    ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود.خیلی هم عوامانه صحبت میکرد.اما شبها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب میشد.تلاش هم میکرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هرچه به این اواخر نزدیک میشد بیداری سحرهایش طولانی تر بود.گویی میدانست در احادیث نشانه شیعه بودن بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند.
    همیشه آیه وجعلنا را زمزمه میکرد.گفتم آقا ابرام این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است.اینجا که دشمن نیست!ابراهیم نگاه معنا داری کرد و گفت:دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد؟!

    1681503_595.jpg
    یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت نماز بود.ابراهیم گفت:
    زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم.شب بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.به محض اینکه خوابم برد در عالم رویا پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد.مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد.روبروی من ایستاد.برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد.همان لحظه از خواب پریدم.نگاه پدرم حرفهای زیادی داشت.هنوز نمازم قضا نشده بود.بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم.

    کتاب سلام بر ابراهیم – ص 74
    زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    83455_529.jpg
    زهره هادی خواهر شهید ابراهیم هادی در مراسم سالگرد تولد برادرش که با حضور جمعی از خانواده شهدا, ایثارگران و عموم مردم در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) برگزار شد, طی سخنانی با بیان اینکه زندگی با ابراهیم زندگی سرشار از شیرینی و لحظات عالی بود, گفت: ابراهیم بسیار مهمان نواز بود و هر برنامه ای که مد نظر داشت، علاقه‌مند بود تا آن مراسم را در بین دوستان و اقوام باشد و همیشه به این برنامه ها اهتمام داشت.

    خواهر شهید ابراهیم هادی ادامه داد: ابراهیم قبل از رفتن به جبهه یک خودسازی عالی داشت و ما شاهد و ناظر این آمادگی بودیم و این خودسازی یک شبه ایجاد نشده بود بلکه او از سالها این آمادگی را به خود داده بود.ابراهیم همیشه می‌گفت:«اول باید خودمان را بسازیم و آنچه مد رضای خدا است برای خدا خرج کنیم.» یادم می آید یک روزهایی ابراهیم دیر وقت به منزل می‌آمد و خیلی خسته بود اما تا صبح نمی خوابید تا مبادا نماز صبحش قضا نشود و همچنین برای نماز جماعتش یک برنامه خاصی مد نظر قرار داده بود.

    وی افزود: ابراهیم همیشه روی زمین می خوابید و من که چندین بار این موضوع را می‌دیدیم به ابراهیم می‌گفتم:« برای چه روی زمین می‌خوابی؟» اما ابراهیم می‌گفت:« این بدن باید به زمین و رمای آن عادت کند» و من بعد از شهادتش منظور او را فهمیدم.

    خواهر شهید هادی در خصوص آخرین دیدارش با برادش گفت: ابراهیم در دیدار آخر که از ما خداحافظی کرد با همان تیپ جبهه ای به ما گفت: «فقط یک دعا کنید من برنگردم» من گفتم چرا؟ گفت:«من هنوز دین خود را به اسلام و رهبر و مردم ادا نکردم. دعا کنید برنگردم و یک وجب از خاک اینجا نداشته باشم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام بمانم.» و همانطور هم شد. ابراهیم ارادت خاصی نسبت به حضرت زهرا(س) داشت و بیشتر خواسته هایش را از حضرت زهرا(س) می گرفت. ابراهیم 25 سال از زندگی اش را بسیار با برکت گذراند. امروز اگر می گویند ابراهیم مطرح شده است این دست ما نیست زیرا اگر کار برای رضای خدا باشد خدا انسان را برجسته می کند و عزت می بخشد.

    وی در ادامه اظهار کرد: امروز تاریخ مرور شده است. اگر خوابی هستیم که بچه های دفاع مقدس را نشناختیم اکنون می‌توانیم بچه های مدافع حرم را بشناسیم. اینها رفتند تا راه را به ما نشان بدهند. آن زمان گفتند ابراهیم ها رفتند تا ما آسوده زندگی کنیم و بهترین زندگی را داشته باشیم ولی خون بهای شهدا این نیست چرا که به خانواده های مدافع حرم می‌گویند شما هزینه می گیرند و فرزندانتان را به سوریه می فرستید؟ چرا خانواده های شهدا را دل خون می کنید. آنها برای رضای خدا همه چیز خود گدشتند و جان خود را دادند. تاریخ ورق می‌خورد و ما از قافله جا مانده ایم و باید بیدار شویم و ادامه دهنده راه شهدا باشیم و هدف شهدا را دنبال کنیم.

     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    پلاستیک به جای ساک ورزشی: حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

    ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
    ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

    البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.


    64-hadi%20(2).jpg
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    در کار جدی بود؛ اما به هنگام مزاح، شوخی‌های خاص خودش را داشت.همین خاص بودن حتی در شوخی کردنش بیشترِ جوان‌ها را دورش جمع می‌کرد.
    ابراهیم و جواد از دوستان صمیمی هم بودند، مثل دو برادر.
    257524_565.jpg


    1_برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال وسنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تاظهربرگزار میشد.ظهر هم برای میهمانان آفتابه لگن می آوردند. باشستن دستهای آنان مراسم با صرف ناهار تمام می شد. درمجلس ختم که وارد شدم جوادبالای مجلس نشسته بودوابراهیم کنار اوبود. من هم آمدم وکنار ابراهیم نشستم.ابراهیم هادی وجواد دوستانی صمیمی ومثل دو برادر برای هم بودند.شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دونفرازصاحبان عزا ظرف آب ولگن آوردند.اولین کسی که به سراغش می رفتند جواد بود.ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد.جوادبا تعجب وبلند پرسید:جدی میگی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعد به طرف منبرگشت. خیلی شدید وبدون صدا می خندید.گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند! گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور رسمه چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.جواد بعد از شستن دست سرش را زیر آب گرفت و..... جواد درحالیکه آب از سر ورو یش می چکید با تعجب به اطراف نگاه میکرد. گفتم:" چیکار می کنی جواد؟مگه اینجا حمامه!بعد چفیه ام رادادم سرش را خشک کند.:aiwan_light_laugh1:

    2_یک روز خبر رسید ابراهیم و جواد و رضا گودینی بعد چند روز ماموریت در حال برگشت هستند.از اینکه سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم تا ماشینشان رسید.ابراهیم و رضا پیاده شدند و با همه روبوسی کردند.
    یکی پرسید: داش ابرام؟!پس جواد کو؟
    یک لحظه همه ساکت شدند.ابراهیم مکثی کرد و با بغض گفت:جواد...و بعد آرام به عقب ماشین نگاه کرد.
    یک نفر آنجا دراز کشیده بود و روی بدنش هم پتو کشیده بودند.سکوت همه را گرفت!
    ابراهیم ادامه داد:جواد...جواد! و بعد هم اشکش جاری شد...
    همه زدند زیر گریه و به سمت ماشین رفتند.همینطور که گریه می کردند و جواد جواد می گفتند یکدفعه آقا جواد از خواب پرید:
    چیه؟چی شده؟!
    جواد هاج و واج اطرافش را نگاه می کرد.بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریعتر به داخل ساختمان رفته بود!25r30wi


    مگه میشه این چیزها رو ازش شنید و دوستش نداشت؟ پیگیرش نشد؟:aiwan_light_heart:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا