♥شَهید اِبراهیمِ هادی(بفرمایید لطفاً)♥

آیا قبل از ورود به این تاپیک با ایشون آشنایی داشتید؟کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    93
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nιℓσƒαя.Gн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/20
ارسالی ها
4,554
امتیاز واکنش
69,314
امتیاز
976
سن
27
محل سکونت
S⊕u†h
img000.jpg

داستانی که زیر می‌بینید، خیلی کامل‌ترش رو من توی کتابش خوندم و واقعا کنار لذتش اشک ریختم.
ماجرای اذان ابراهیم
شهید هادی همیشه، هر کجا که بود به وقت اذان کارش را کنار می‌گذاشت و با صدای بلند اذان می‌گفت این داستان زمانی اتفاق افتاده که شهید وسط گیر و دار با دشمن به وقت صبح، با صدای بلند؛اذان میگه
در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!

با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم.

مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم.

پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!!

چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟!

جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!

گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!

این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!

اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:

به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی نوشیدنی میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد:

برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!

هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد.
 
  • پیشنهادات
  • Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    DSC02312.JPG
    دوستان این پست ادامه یا درواقع کامل شده‌‌ی پست پنج هستش.

    حالاچندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم وخیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.همون زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد .

    یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.

    سید نقاش چهره ابراهیم: پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.

    یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید.

    خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند. برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند.

    این نقاشی داستانهای دیگه‌ای هم داره که فعلا دردسترس نیست اما به محض این که باشه، میذارم
     
    آخرین ویرایش:

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    سلام به همه‌ی عزیزان. همون‌طور که تو اولین پستِ تایپک گفتم قصد من از زدن این تایپک تنها آشنا شدن شما با این شهیدِ بزرگواره، شاید از نظر برخی ساده و حتی مسخره باشه اما واقعا لـ*ـذت می‌برم زمانی که متوجه می‌شم کسی از شما داستان‌ها رو می‌خونه و لـ*ـذت می‌بره چون خواه ناخواه تاثیرش رو روی زندگیتون می‌بینید. من حتی از پست‌گذاری تو این تایپک هم حس آرامش می‌گیرم پس به امید این که یه نفر بخونه و استفاده کنه ادامه می‌دهم و خداکنه که تاثیرگذار باشه
    «و من الله توفیق»
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    fv09_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۱۸۵۱_۲۰۶.jpg


    خب دوستان داستان زیر یکی دیگه از حکایت‌های این نقاشیه(پُست22) که خودم خیلی دوستش دارم.
    سلامِ ابراهیم بر کودکی خردسال در رویا

    اومده بود مسجد از من سراغ دوستان آقا ابراهيمو گرفت! ميخواست از اونها در مورد شهيد سؤال كنه.
    پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتونم كمك كنم.
    گفت: هيچي، ميخوام بدونم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟
    .
    كمي فكر كردم. مونده بودم چی بگم بعد از چند لحظه سكوت گفتم: ابراهيم هادي شهيد گمنامه و قبر نداره. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد رو گرفتی؟
    .
    گفت: منزل ما اطراف تصوير شهيد هادیه، دختر كوچیكي دارم كه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشون رد ميشه و ميره مدرسه.
    .
    يه بار دخترم ازم پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟گفتم: اينها رفتند با دشمنها جنگيدنو نگذاشتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند.
    .
    دخترم از زماني كه اين مطلب را شنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشون رد ميشه به عكس شهيد هادي سلام ميكنه.
    .
    چند شب قبل، دخترم توخواب اين شهيد رو ميبينه! شهيد هادي به دخترم گفت: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكني من جوابت رو ميدم! براي تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت رو خوب رعايت ميكني.
    حالا دخترم از من ميپرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟
    .
    بغض گلومو گرفت حرفي براي گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه ميخواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش.
    .
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    8igw_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۲۰۱۳_۱۸۰.jpg

    شلوار گشاد و نایلون
    مشغول ورزش بودیم که یکی از بچه ها بی مقدمه گفت : داش ابرام تیپت عالیه شلوار قشنگ هم که پوشیده بودی و ساک ورزشی هم رو دوشت،تو راه که میومدیم دوتا دختر از پشت نگات میکردن و...
    دفه بعد تا ابراهیم رو دیدیم زدیم زیر خنده آخه شلوار گشاد و پیراهن بلند پوشیده بود لباساشم گذاشته بود تو نایلون . ازین به بعد اینجوری میومد ورزش،بهش گفتیم داش ابرام تو دیگه کی هستی همه ورزش میکنن که رو فرم بیان اونوقت تو..
    ابرام گفت: ورزش اگه برای رضای خدا باشه عبادته اگر نه ضرره...
    «یاحق»

     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    glc2_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۲۱۵۱_۷۱۰.jpg

    الگویی به نام ابراهیم هادی
    مرحوم سعید مجلسی خاطرات زیبایی از یک رزمنده در واحد اطلاعات برای ما نقل میکرد.می گفت: آن رزمنده، یک ورزشکار حرفه ای، مداح خوش صداو سیما و یک نیروی شجاع در کار اطلاعاتی است و ....
    آن مرد بزرگ ابراهیم هادی بود که خیلی از فرماندهان ما از مردانگی و اخلاص او برای ما حرف می زدند. بعد از والفجر مقدماتی بود که مرحوم مجلسی تصویر ابراهیم را برای ما آورد. وقتی تصویر ابراهیم را دیدیم، شگفت زده شدیم انگار داوود بود! خود داوود هم با تعجب به تصویر خیره شد.... مجذوب چهره و جمال او بودیم که سعید مجلسی گفت: ابراهیم در کانال کمیل، همراه با برادر داوود (شهید حمید عابدی) حضور داشته و مفقود شده، خلاصه خیلی حال ما گرفته شد. داوود او را الگوی خودش قرار داد.و دلش می خواست، راه و مرام ابراهیم را ادامه دهد.
    اواخر سال 1361 بود که با داوود تهران بودیم. سعید مجلسی خبر داد که امروز مراسمی برای ابراهیم در مسجد محمدی در خیابان زیبا برقراره من هم به داوود زنگ زدم و گفتم اگه می تونی با موتور بیا دنبال من با هم بریم مراسم شهید ابراهیم هادی. عصر بود که داوود اومد و با موتور رفتیم خیابان زیبا. همین که وارد مسجد شدیم، تمام نگاه ها به سوی ما برگشت. از کنار هر کسی رد شدیم با تعجب گفت: ابراهیم زنده شده!! یکی از دوستان ابراهیم جلو اومد و در حالی که با چشمان گرد شده از تعجب به داوود نگاه میکرد گفت آقا شما کی هستی؟انگار خود ابراهیم اومده!
    داوود هم با لحن لوتی خودش گفت:نه آقا جون چی میگی؟ماکجا آقاابراهیم کجا ما انگشت کوچیکه کل ابرامم نمیشیم.
    بعد جلسه همه با داوود کلی عکس یادگاری گرفتند وقتی سوار شدیم برگردیم داوود گفت : تومنو آوردی اینجا که داغ اینارو تازه کنی؟؟؟
    من کجا کل ابرام کجا؟؟؟دیگه چیزی نگفت ولی تاروزای آخر تو خلوتاش با ابراهیم رازها داشت....

    «یاحق»

     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    o3ah_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۱۹۱۹_۳۹۹.jpg

    (کلام نافذ)

    خوبی رفاقت با داش ابرام دراین بود که هم الگو بود هم چیزهای مهمی برای یاددادن داشت.
    او غیرمستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد. حتی حرفایی می زد که سالها بعد به عمق کلامش میرسیدیم.
    من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها می‌رسیدم و مدل مو و... درست میکردم.
    خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند.
    ابراهیم نیز خیلی زیبا بود امایکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل موهای من شد. برخی باحسرت به مدل جدید موهای من نگاه می‌کردند....
    داش ابرام جمله ای گفت که فراموش نمی‌کنم:
    نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش....
    این را گفت و رفت...
    «یاحق»


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    hl8_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۱۹۵۶_۰۱۳.jpg

    «یدالله به جای ابراهیم»


    با دوستان گرم صحبت در مورد ابراهیم بودیم تا اینکه به یکی شون عکس ابراهیمو نشون دادم تا عکسو دید گفت مطمءنید این آقا ابراهیمه؟
    گفتم آره چه طو مگه؟؟؟گفت اخه من قبلا بازار سلطانی مغازه داشتم این آقا هفته ایی دو روز میآمد اونجا با کوله پشتیش باربری میکرد...
    بهش گفتم اسمت چیه؟گفت منو یدالله صدا کنید....
    چند وقتی گذشت تا این که یکی از رفقا اومده بود بازار تا ایشونو دید به من گفت میشناسیش؟گفتم نه چه طور؟
    گفت ایشون قهرمان والیبال و کشتی هست و برای مبارزه با نفس خودش باربری میکنه و خلی آدم با تقوایی هم هست.ازون به بعد دیگه ایشونو اونجا ندیدم.
    .آخه چه طور ممکنه؟! تا این حد مبارزه با نفس؟


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    bt6y_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۱۹۳۷_۳۶۲.jpg

    «فرار از معصیت»
    از پیروزی انقلاب یک ماه گذشته بود ابراهیم هم از اونجایی که محل کارش شمال شهر بود خوش تیپ و کت شلواری میومد سر کار تا اینکه یه روز دیدم کل ابرام خیلی ناراحته و تو خودشه بهش گفتم داش ابرام چی شده بگو شاید بتونم کمکت کنم ؟ بعد از اصرارهای من گفت : چند روزه که تو این محل یه دختره بد حجاب بهم گیر داده و میگه آخر به دستت میارم و گیرت میندازم ...
    یه نگاه بهش کردم و زدم زیر خنده کل ابرام گفت چرا میخندی؟ گفتم : داداش خوب تیپ زدی میان سراغت دیگه . کل ابرام گفت یعنی به خاطر تیپم اومده سراغم ؟ گفتم : شک نکن داداش .
    روز بعد تا ابراهیمو دیدم خندم گرفت کله شو با ماشین تراشیده بود و با ریشای ژولیده و لباس معمولی ...
    فردای آن روز هم با دمپایی و شلوار کردی اومد سر کار چند روزی ازین کارا کرد تا از آن وسوسه شیطانی نجات پیدا کرد و رها شد .
    کدوممون به خاطر فرار از معصیت ازین کارا میکنیم؟؟؟ من که ازین کارا نمیکنم


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    f2zo_img_۲۰۱۸۰۵۲۰_۰۴۲۰۲۶_۳۰۷.jpg

    «مرام و معرفت»
    درمسابقات کشتی ابراهیم همه رو برد تا به نیمه نهایی رسید اگه پیروز میشد فینال راحتی داشت اما با یک اختلاف باخت...
    سالها بعدحریف نیمه نهایی ایراهیمو دیدم اومده بود به داش ابرام سر بزنه جریان رو جویا شدم اما به جای حساس که رسید ابراهیم بحث رو عوض کرد اما روز بعد که دیدمش دوباره جریان رو پرسیدم...
    گفت:اون سال من یکی ازپاهام شدیدآسیب دید ابراهیمو که میشناختم و در کشتی استاد بود بهش گفتم پام درد میکنه اونم گفت حله داداش، تا آخر بازی هم ازون پام زیر نگرفت و منم در نهایت خاکش کردمو با یه اختلاف رفتم فینال....
    .

    حریف بچه محلمون بود گفتم حله این با معرفته پس قهرمانم....
    اما تا بهش گفتم پام آسیب دیده اونم نامردی نکرد و از همون پام زیر گرفت و منو زد زمین و مسابقه رو برد ...
    اونجا فهمیدم که ابراهیم کی بوده و مقام قهرمانی و سومی هیچ فرقی براش نداشت ازون موقع خیلی چیزا ازش دیدم..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا