♥شَهید اِبراهیمِ هادی(بفرمایید لطفاً)♥

آیا قبل از ورود به این تاپیک با ایشون آشنایی داشتید؟کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    93
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nιℓσƒαя.Gн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/20
ارسالی ها
4,554
امتیاز واکنش
69,314
امتیاز
976
سن
27
محل سکونت
S⊕u†h
008.jpg

جمله ای که "حضرت زهرا "در خواب به شهید "ابراهیم هادی" فرمود

به گزارش گروه جهاد و مقاومت جام نیوز، جواد مجلسی می گوید: پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا می رفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره علیها سلام انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا علیها سلام بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام الله علیها!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکه گفت بخوان تو هم بخوان، دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی


 
  • پیشنهادات
  • Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    آخرین خواسته شهید «ابراهیم هادی» از خانواده
    004.jpg

    به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, زهره هادی خواهر شهید ابراهیم هادی در مراسم سالگرد تولد برادرش که با حضور جمعی از خانواده شهدا, ایثارگران و عموم مردم در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) برگزار شد, طی سخنانی با بیان اینکه زندگی با ابراهیم زندگی سرشار از شیرینی و لحظات عالی بود, گفت: ابراهیم بسیار مهمان نواز بود و هر برنامه ای که مد نظر داشت ,علاقه‌مند بود تا آن مراسم را در بین دوستان و اقوام باشد و همیشه به این برنامه ها اهتمام داشت.

    خواهر شهید ابراهیم هادی ادامه داد: ابراهیم قبل از رفتن به جبهه یک خودسازی عالی داشت و ما شاهد و ناظر این آمادگی بودیم و این خودسازی یک شبه ایجاد نشده بود بلکه او از سالها این آمادگی را به خود داده بود.ابراهیم همیشه می‌گفت:«اول باید خودمان را بسازیم و آنچه مد رضای خدا است برای خدا خرج کنیم.» یادم می آید یک روزهایی ابراهیم دیر وقت به منزل می‌آمد و خیلی خسته بود اما تا صبح نمی خوابید تا مبادا نماز صبحش قضا نشود و همچنین برای نماز جماعتش یک برنامه خاصی مد نظر قرار داده بود.

    وی افزود : ابراهیم همیشه روی زمین می خوابید و من که چندین بار این موضوع را می‌دیدیم به ابراهیم می‌گفتم:« برای چه روی زمین می‌خوابی؟» اما ابراهیم می‌گفت:« این بدن باید به زمین و رمای آن عادت کند» و من بعد از شهادتش منظور او را فهمیدم.

    خواهر شهید هادی در خصوص آخرین دیدارش با برادش گفت: ابراهیم در دیدار آخر که از ما خدا حافظی کرد با همان تیپ جبهه ای به ما گفت: «فقط یک دعا کنید من برنگردم» من گفتم چرا؟ گفت:«من هنوز دین خود را به اسلام و رهبر و مردم ادا نکردم. دعا کنید برنگردم و یک وجب از خاک اینجا نداشته باشم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام بمانم.» و همانطور هم شد. ابراهیم ارادت خاصی نسبت به حضرت زهرا(س) داشت و بیشتر خواسته هایش را از حضرت زهرا(س) می گرفت. ابراهیم 25 سال از زندگی اش را بسیار با برکت گذراند. امروز اگر می گویند ابراهیم مظرح شده است این دست ما نیست زیرا اگر کار برای رضای خدا باشد خدا انسان را برجسته میکند و عزت می بخشد.

    وی در ادامه اظهار کرد: امروز تاریخ مرور شده است.اگر خوابی هستیم که بچه های دفاع مقدس را نشناختیم اکنون می‌توانیم بچه های مدافع حرم را بشناسیم. اینها رفتند تا راه را به ما نشان بدهند. آن زمان گفتند ابراهیم ها رفتند تا ما آسوده زندگی کنیم و بهترین زندگی را داشته باشیم ولی خون بهای شهدا این نیست چرا که به خانواده های مدافع حرم می‌گویند شما هزینه می گیرند و فرزندانتان را به سوریه میفرستید؟ چرا خانواده های شهدا را دل خون می کنید. آنها برای رضای خدا همه چیز خود گدشتند و جان خود را دادند. تاریخ ورق می‌خورد و ما از قافله جا مانده ایم و بایدبیدار شویم و ادامه دهنده راه شهدا باشیم و هدف شهدا را دانبال کنیم.
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    1_photo_2016-02-07_14-40-59.jpg

    من را گمنام صدا کن
    مشکل بزرگی درزندگی من ایجادشده بود. هرچه تلاش می کردم برطرف نمی شد. توسل ودعاو… بی نتیجه بود.من نمازمی خواندم. امااعتقادی به حجاب نداشتم. درنمازهایم خیلی دعامیکردم، امانمی دانم چرااثری نداشت.
    روزهاگذشت وگرفتاری من ادامه داشت. تااینکه درعالم رویاجوانی رامشاهده کردم که قول داد مشکل من رابرطرف کند.
    .خوشحال شدم. نامش راسوال کرم. گفت: من گمنام هستم.
    گفتم:هرکسی یک نامی دارد. امااودوباره گفت:من راگمنام صداکن.
    چندروزبعدبه طرزمعجزه آسایی مشکل بزرگ زندگی من برطرف شد. خیلی خوشحال بودم. یقین داشتم که به مدداللهی ودعای همان جوان گمنام که درعالم رویادیدم مشکل من برطرف شده.
    نمی دانستم آن جوان که بود! چهره ای نورانی داشت. امانفهمیدم زنده است یا… انسان است یا…
    چندروزبعددوباره درعالم رویا، آن انسان بزرگواروگمنام رادیدم. بلافاصله ازاوتشکرکردم. منتظربودم که چه میگوید.ایشان بعدازکمی سکوت به من گفت: حال که مشکل برطرف شد، شماهم تلاش کن وقول بده که حجابت رو بیشترازقبل حفظ کنی.
    من هم قول دادم وازخواب پریدم.
    بعدازآن چادرمونس من شد. به آن جوان گمنام قول داده بودم. درموردحجاب هم خیلی تحقیق کردم وسعی کردم حجابم راخوب رعایت کنم.
    چندروزبعدداشتم دراینترنت دنبال مطلبی میگشتم. یکباره عکسی رادیدم که چهرهاش برایم آشنا بود. سریع روی عکس کلیک کرده وصفحه رابازکردم.
    این تصویرهمان جوان بودکه خودش راگمنام معرفی کرد!!! نمی دانیدچقدرخوشحال شدم. من باشوروشوق عجیبی دنبال اطلاعاتی درمورداوبودم. نامش راخواندم. نوشته بود: شهیدگمنام ابراهیم هادی.
    حالادیگراوراشناخته بودم. اطلاعات بسیاری ازاودرفضای مجازی پیداکردم.
    چقدرخوشحالم. من روزگاری گذراندم که اصلاازحجاب وچادرخوشم نمی آمد. اماالان، بیش ازیکسال است که درحریم حجاب فاطمی قراردارم وخدارا شکرمیکنم…
    واین حکایت همچنان ادامه دارد…
    منبع:
    کتاب سلام برابراهیم2 /ص222.


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    1_10946242-465201410300499-619966446-n.jpg
    بیائید افطار بعد از هر آب خنکی که می نوشیم
    بعد از سلام بر امام حسین و ساقی کربلا
    به بچه های گردان حنظله کانال کمیل هم سلام دهیم

    نمی دانم چقدر از گردان حنظله می دانی؟! سیصد نفر که یکی از آن‌ها شهید ابراهیم هادی بود در یکی از کانال ها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی ها مدام با بلندگو از نیروها می خواستند که تسلیم شوند و بچه ها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر می دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند
    منبع: رفاقت به سبک شهید
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    سلام به همگی، طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاءالله
    این چند روزه به‌خاطره شب‌های عزیز قدر من زیاد انجمن نیومدم و برای همین هم چند روزی نشد این‌جا یه پست درست و حسابی بذارم؛ اما با خواست خدا و قطعاً نگاه رفیقِ شهیدیمون باز اومدم و ان شاءالله تایپک راکد نمی‌مونه.
    دوستان یه پیج جدید و جذاب پیدا کردم که یه سری داستان‌های قدیمی و جدید از شهید میذاره و البته یسری‌هاشون برای خودم هم جدیده که همراه شما می‌خونم و با هم لذتش رو می‌بریم. آها راستی آدرس پیجِ مورد نظر هم به عنوان منبع توی عکس‌ها هست.
    به امید مسلمون واقعی بودنمون
    التماس دعا
     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    mf86_img_۲۰۱۸۰۶۰۸_۰۶۰۲۲۱_۲۶۳.jpg


    به نام خدا

    ‌●قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج ميزد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال.
    ‌○ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
    ‌●خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
    ‌○با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود.
    ●سلام كرديم و جواب داد.همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما!
    ○لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم! پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!!
    ●بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
    ■پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه سلام الله علیها هستند!»
    ○پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. « #گمنامي! »


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    vpwy_img_۲۰۱۸۰۶۰۸_۰۶۰۸۳۷_۷۷۵.jpg

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ❤️ #دلنوشته ‌
    ابراهیم هدایتگر..

    ‌درست آخرین روزهای سال 96 بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بد بین بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد می گفتم.
    من سالها در جبهه بودم و جانباز شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه ارگانها سر می زدم و کسی جواب درستی به من نمی داد. نمی دانستم چه باید کرد.
    حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش داعش می آمد و بساط شما رو جمع می کرد.
    ✳️وقتی آمدم خانه، فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک کتاب به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه.
    نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: سلام بر ابراهیم
    باعصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا دروغه. مسئولین می خوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از شهدا مایه می ذارن...
    ✅بلند شو... بلندشو...
    از جا پریدم. دو نفر با هیکل ورزشکارها اما چهره نورانی بالای سرم بودند.
    نفر اول گفت: اجر اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر.
    هرآن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست می کنه.
    بعد ادامه داد: شکر نعمت های خدا رو به جا بیار. یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی آرامش داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای من بود.
    بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
    گفتم شما کی هستی؟
    گفت ی بنده خدا
    وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون ابراهیم هادی هستند.
    از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم. سریع دنبال کتابی گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود.
    کتاب را پیدا کردم. چهره شهید با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا و نورانی با محاسن بلند.
    حالا در ایام عید کتاب را تا آخر خوانده ام. هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم. به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد.
    التماس دعا. یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی.


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    ok31_img_۲۰۱۸۰۶۰۸_۰۶۰۰۱۰_۲۹۴.jpg


    روایت بانوی ارمنستانی از آشنایی با «سلام بر ابراهیم»

    ‌بانوی ارمنستانی که به واسطه کتاب «سلام بر ابراهیم» جذب شخصیت «شهید ابراهیم هادی» شده، گفت: بر این باورم از این قبیل افراد در این روزگار کم مانده است.
    در روزهای نمایشگاه کتاب، با خانمی اهل ارمنستان روبه‌رو شدیم که فارسی سخن می‌گفت و در غرفه نشر «شهید ابراهیم هادی» حاضر شده بود. او به واسطه شبکه‌های اجتماعی با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شده بود و به شیفته شخصیت شهید شده بود. به این بهانه با او گفت‌وگو کردیم و علت علاقه‌اش به مطالعه این کتاب را جویا شدیم.
    در ابتدای گفت‌وگو او خجالت می‌کشید و نمی‌دانست چه باید بگوید اما دقایقی که گذشت، راه افتاده بوده و میل به سخن گفتن پیدا کرده بود.
    - خودتان را معرفی می‌کنید؟
    من «نازلی مارگاریان» هستم. اهل ارمنستان که در شبکه‌های اجتماعی مانند اینستاگرام و گروه‌های مذهبی تلگرام با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شدم و علاقه‌مند بودم که آن را مطالعه کنم.
    - چطور با زبان فارسی آشنا شدید؟ (در حالی که می‌خندد با لهجه می‌گوید) زبان فارسی را در دانشگاه یاد گرفتم. چون در دانشگاه رشته علوم سیـاس*ـی می‌خواندم، زبان فارسی را به عنوان زبان دوم انتخاب کردم و به همین خاطر با زبان فارسی آشنا شدم.
    - چه زمانی با کتاب«سلام بر ابراهیم» آشنا شدید؟
    پاییز سال گذشته با کتاب آشنا شدم. اما 15 روز قبل بود که این کتاب را در مدت کوتاهی مطالعه کردم.
    - حالا به نمایشگاه آمده‌اید که جلد دوم آن را تهیه کنید؟
    نه. فقط آمدم ناشر این کتاب آشنا شوم. وگرنه الان نصف جلد دوم را خوانده‌ام.
    - کدام ویژگی شهید هادی شما را جذب کرد؟
    مهربان بودن اصلی‌ترین ویژگی او بود که من را به خودش جذب کرد. او با مردم اهل دعوا کردن نبود و با مهربانی مردم را به دین دعوت می‌کرد و همین رفتار او با مردم برایم جذاب بود.
    - باز هم از این شهید بگویید.
    چهره او واقعا نورانی است،چهره مهربانی دارد و حس خوبی به خواننده می‌دهد.
    - موقع خواندن کتاب چه حس و حالی داشتید؟
    موقع مطالعه کتاب،جذابیت‌های بسیاری داشت و نمی‌توانستم کتاب را زمین بگذارم.
    - با کدام بخش شخصیت شهید ابراهیم هادی بیشتر ارتباط برقرار کردید؟
    از آن بخش شخصیت ابراهیم هادی خوشم آمد که واقعا مومن است ولی برخلاف دیگران نمی‌خواهد نشان دهد در صورتی که برخی در ظاهر خود را دین‌دار نشان می‌دهند ولی در باطن خبری نیست و بر این باورم که از این قبیل افراد در این روزگار کم مانده است.


     

    Nιℓσƒαя.Gн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/20
    ارسالی ها
    4,554
    امتیاز واکنش
    69,314
    امتیاز
    976
    سن
    27
    محل سکونت
    S⊕u†h
    9ew_img_۲۰۱۸۰۶۰۸_۰۵۵۶۵۱_۸۶۰.jpg

    (به نام خدا)
    عصريکي از روزها ابراهیم از سر کار به خانه مي‌آمد. وقتي وارد کوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد.با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
    چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن.پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم،تو اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که..
    جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت:نه،تو رو خدا به بابام چيزي نگو،من اشتباه کردم، ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين،پدرت خونه بزرگي داره،تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي،من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
    جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت:بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه... . ابراهيم گفت:پدرت با من،حاجي رو من ميشناسم،آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
    شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گـ ـناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
    فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاســت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا