سلام
فکر کنم باید سلام کنم نه؟
از سلام کردن خوشم نمیاد:/
انی وی
بریم سر اصل مطلب
تا حالا شده تو چیدن پلات (طرح داستان، اتفاقاتی که پشت سر هم قراره تو رمان بیفتن) بدجور گیر کنی و هیچ نظری نداشته باشی بعد باید چه اتفاقی بیفته؟
یا طرح داستانت یه سری تناقضها و ناهماهنگیها داشته باشه؟
یه بخش با بخش دیگه جور در نیاد، یه صحنه صحنهی دیگهای رو نقض کنه؟
اینجور مواقع کلی درگیر میشی و درست کردن مشکل خیلی سخته، مگه نه؟
تو میمونی و یه نقد منفی و یه لیوان کافئین، دستات هی رو کیبورد حرکت میکنه، هی مینویسی، هی پاک میکنی. تا نصفه شب بیدار میمونی تا شاید بتونی مشکل رو حل کنی.
ممکنه از یه نفر دیگه کمک بخوای.
با این حال، بازم احتمال اینکه بتونی درستش کنی کمه.
اینجاست که از خودت میپرسی:
ولی واقعا چرا؟
دلیل این مسئله چیه؟
من که کلی وقت گذاشتم، کلی همه چیز رو بررسی کردم تا مطمئن شم منطقی باشن، من که حواسم بود.
چرا اینجوری شد؟
میدونی دلیلش چیه؟
ریشه!
خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است :)
شروع!
منظورم شروع رمان نیست!
داستان از روی کاغذ شروع نمیشه، از ذهن نویسنده شروع میشه.
ساختاربندی ذهنمون، مراحلی که تعریف شده تا یک به یک ازش رد شیم و طرح داستان رو بریزیم، اشتباهه.
ما پلات بندی رو از جای درستی شروع نمیکنیم و همین باعث میشه علاوه بر نقص خط علت و معلولی، کارمون چندین برابر سختتر هم بشه.
خب چیکار باید کرد؟
اگه میخوای بدونی این شروع از جای نادرست چیه، چرا روش خوبی نیست و به جاش باید از کجا شروع کنیم، اشتراک رو بزن.
بیا با هم یه شروع معکوس داشته باشیم و از یه بعد دیگه به داستان نگاه کنیم^_^