ی روز ی دختر داشت راه میرفت ی جن دید جنه بهش گفت ب کسی نگو ک منو دیدی
بعد ها ک دخترازدواج کرد موضوع رو برای شوهرش گفت
شوهرش برگشت نگاش کرد گفت مگه نگفتم ب کسی نگو
بچهام را بغـ*ـل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.»
من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم.
زیر تخت بچهام را دیدم که بهم گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
هر شب خوابشو می دیدم. می گفت: برای منی! با هم و تنها زندگی خواهیم کرد.
یه شب صدای جیغ مامانم رو از آشپزخونه شنیدم. رفتم پایین. با وحشت داشت به چاقو خون آلود توی دستش و بابای بی جونم نگاه می کرد. و بعد خودش رو هم کشت.
حالا سه ماه می گذره. و من و اون داریم باهم زندگی می کنیم...
تازه اساس کشی کرده بودیم. همسایه بغلی مون شب ها مدام با یه چیزی به دیوار می کوبید!
اعصابم خورد شده بود.
چند دفعه رفتم و در زدم ولی کسی جواب نمی داد.
یه شب دختر کوچیکم صدا رو شنید!
گفت بابا ما این جور علامت دادن رو تو مدرسه یاد گرفتیم!
گفتم می تونی بگی الان داره چی میگه؟
یه کمی گوش داد و گفت: منو کشتن! کمکم کنید...
چند روز بعد فهمیدم، خونه از اول خالی بوده...