متون ادبی کهن «گرشاسپ‌نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
رسیدن گرشاسب به قرطبه


سوی قرطبه رفت از آن جای شاد
یکی شهر خوش دید خرّم نهاد
به نزدیک او ژرف رودی روان
که خوشیش در تن فزودی روان
از آن شهر یک چشمه مردی سیاه
بدان ژرف رود آمدی گاه گاه
ز شبگیر تانیم شب زیر آب
بدی اندر او ساخته جای خواب
نهالی به زیرش غلیژن بدی
زبر چادرش آب روشن بدی
نه ز آب اندکی سر برافراشتی
نه چون ماهیان دم زدند داشتی
همان کرد پیش سپهدار نیز
سپهبدش بخشیدش بسیار چیز
وز آن جا شتابان ره اندر گرفت
به نخچیر کردن کمان بر گرفت
به گلرخش روزی سپرده عنان
همی تاخت بر دمّ گوری دمان
سرانجام از او گشت نادیده گور
شد او تشنه و مانده در تف هور
به کوهی بر آمد همه سنگ وخار
تنی چندش از ویژگان دستیار
رهی دید بر تیغ کهسار تنگ
بر آن ره ستودانی از خاره سنگ
بدو در تن مرده ای سهمناک
شده استخوانش از پی و گوشت پاک
سرش مهتر از گنبدی بد بلند
گره گشته رگ ها بر او چون کمند
دو دندانش مانند عاجین ستون
یکی ساقش از سی رش آمد فزون
به سنگی درون کنده خط ها بسی
بد از برش و نشناخت آن را کسی
همی هر که بد لب به دندان گرفت
در آن کالبد مانده زایزد شگفت
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو

    سپهدار از آنجا بشد با گروه
    همی آب جست اندر ان گرد کوه
    چو آمد بیابان یکی کازه دید
    روان آب و مَرغی خوش و تازه دید
    در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر
    سر وتن بشست و بر آسود دیر
    برهمن یکی پیرخمّیده پشت
    برآمد ز کازه عصایی به مشت
    ز پیریش لاله شده کاه برگ
    ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ
    به نزد سپهدار بنشست شاد
    به رومی زبان آفرین کرد یاد
    پژوهش کنان پهلوان بلند
    چه مردی بدو گفت و سال تو چند
    تو تنها کست جفت و فرزند نی
    پرستنده و خویش و پیوند نی
    از این کوه بی بر چه داری به دست
    چه خوشیت کایدر گزیدی نشست
    بدو گفت سالم به نهصد رسید
    دلم بودن از گیتی ایدر گزید
    دل آنجا گراید که کامش رواست
    خوش آنجاست گیتی که دل راهواست
    بود جغد خرم به ویران زشت
    چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت
    شب و روزم ایزد پرستیت راه
    نشست این که و، خورد و پوشش گیاه
    گر از آدمی نیست خویشم کسی
    دگر خویش و پیوند دارم بسی
    خرد هست مادر مرا هش پدر
    دل پاک هم جفت و دانش پسر
    هنر خال و شایسته فرهنگ عم
    ره داد ودین دو برادر به هم
    هوا و حسد هر دوام بنده اند
    همان خشم و آزم پرستنده اند
    بر این گونه ام بندگان اند و خویش
    که کس ناردم هر گز آزار پیش
    نی ام نیز تنها اگر بی کسم
    که با من خدایست و یار او بسم
    جهان را پرستی تو این نارواست
    پرستش خدای جهان را سزاست
    جهان جان گزایست و او جانفزای
    جهان گم کنندست و او رهنمای
    جهان جفت غم دارد او جانفزای
    جهان عمر کوته کند او دراز
    اگر چه دشمن ترا نیست کس
    جهان دشمن آشکارست بس
    شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن
    که فرزانه رأیست پیر کهن
    همی خواست تا بنگرد راه راست
    کش اندر سخن پایگه تا کجاست
    بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش
    نه نیکو بود مرد دانا خموش
    هر آن کاو نکو رای و دانا بود
    نه زیبا بود گر نه گویا بود
    چه مردم که گویا ندارد زبان
    چه آراسته پیکر بی روان
    نکو مرد از گفت خوبست و خوی
    چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی
    کرا سوی دانش بود دسترس
    ورا پایه تا دانش اوست بس
    هرآن کس که نادان و بی رآی و بن
    نه در کار او سود و نی در سخن
    درختیش دان خشک بی برگ و بر
    که جز سوختن را نشاید دگر
    بود مرد دانا درخت بهشت
    مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت
    برش گونه گون دانش بی شمار
    که چندشچنی کم نگرددز بار
    ز دانا سزد پرسش و جست و جوی
    کسی کاو نداند نپرسند ازاوی
    نخستین سخنت از خرد بد کنون
    بگو تاخرد چیستزی رهنمون
    چنین پاسخ آراست داننده پیر
    که روخ ازخرد گشت دانش پذیر
    تن ما جهانیست کوچک روان
    ورا پادشا این گرانمایه جان
    بجانست این تن ستاده به پای
    چنان کاین جهان از توانا خدای
    برون و اندرونش به دانش رهست
    ز هرچ آن بود در جهان آگهست
    روانش یکی نام و جان دیگرست
    ولیکن درست او یکی گوهرست
    نه جانست این گوهر و نه روان
    که از بن خداوند اینست و آن
    ولیکن چو دانستی اش راه راست
    روان گرش خوانی وگرجان، رواست
    کنیفیست این تن که با رنگ و بوی
    بدو هر چه بدهی بگنداند اوی
    دراو جان ما چون یکی مستمند
    میان کنیفی به زندان و بند
    ندارد ز بن دادگر پادشا
    کسی بی گنه را به زندان روا
    پس اینجان ما هست کرده ز پیش
    کز اینسان به بندست در جسم خویش
    دگر دشمنان اندش از گونه گون
    فراوان ز بیرون تن و اندرون
    چه گرما و سرما از اندازه بیش
    چه بدخورنی‌ها نه برجای خویش
    درون تنش هم بسی دشمن اند
    چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند
    ز تن ساز طبعش شدن بی نوا
    ازو خشم و حجت و رشک و هوا
    دگر درد و بیماری گونه گون
    چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون
    وی افتاده تنها درین بند تنگ
    ز هر روی چندیش دشمن به جنگ
    گهش جنگ ساز این و آگاه آن دگر
    میان اندرو با همه چاره گر
    سرانجام هم گردد از جنگ سیر
    بر او دشمنانش بباشند چیر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پرسش دیگر از جان


    سپهدارگفتنش سر سرکشان
    که از جان مراخوب دادی نشان
    ولیکن چو رفتنش را بود گاه
    کجا باشدش جای و آرامگاه
    ورا گفت بر چارمین آسمان
    بود جای او تابه آخر زمان
    به قندیلی اندر ز پاکیزه نور
    بود مانده آسوده وز رنج دور
    چو باشد گـه رستخیز و شمار
    به تن زنده گرداندش کردگار
    گزارد همه کارش از خوب و زشت
    گرش جای دوزخ بود گر بهشت
    رَه ایزد ار داند و جای خویش
    شود باز آن جا که بودست پیش
    یکی دیگرش زندگانی بود
    کزآنزندگی جاودانی بود
    کند هم بود هر چه رأی آیدش
    هرآن کام باید به جای آیدش
    وگر زآنکه جانی بود تیره بین
    نه آرایشداد داند نه دین
    بماندچوبیچاره ای مستنمد
    چو زندانیی جاودانه به بند
    خرد مایه ور گوهری روشنست
    چو جان او و جان مرو را چو تنست
    ز هرچ آفریده شد او بد نخست
    همه چیزها او شناسد درست
    چراغیست از فرهٔ کردگار
    به هر نیک و بد داور راست کار
    روان را درستی و بینایی اوست
    تن مردمیرا توانایی اوست
    چو چشمی است بیننده و راهجوی
    که دادار را دید شاید در اوی
    چو شاهی است دین تاجش و دادگاه
    دل پاک دستور و دانش سپاه
    همه چیز زیر و خرد از برست
    جز ایزد که او از خرد برترست
    درختی است از مردمی سایه ور
    هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر
    ز دوده یکی آینست از نهان
    که بینی دراو چهر هر دو جهان
    بر آیین الف وار بالای راست
    به هر جانور بر براو پادشاست
    ز دادار امید و فرمانو پند
    مر آنراست کاو از خرد بهره مند
    خرمند اگر با غم و بی کس است
    خرد غمگسار و کس او بس است
    بپرسید دیگر کهتن را خورش
    پدیدست هم پوشش و پرورش
    خور و پوشش جان پاکیزه چیست
    که داند بدان پوشش و خورد زیست
    چنین گفت کز پوشش به کزین
    مدان چیز جان را به از راه دین
    شنیدم که رفته روان ها ز تن
    بنازند یکسر به نیکو کفن
    همان پوشش است این کفن بی گمان
    که هرگز نساید بود جاودان
    خور جان هم از دانش آمد پدید
    که جان را به دانش توان پرورید
    بود مرده هر کس که نادانبود
    که بی دانشی مردن جان بود
    بپرسید بازشکه مرگیچه چیز
    همان مرده از چند گون است نیز
    چنین گفت داننده دل برهمن
    که مرگی جداییست جان را ز تن
    دوگوناست مرده ز راه خرد
    که دانابجز مرده شان نشمرد
    یکی تن که بی جان بماند به جای
    دگر جاننادان دور از خدای
    چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند
    زیان نیست گر بر تن آیدگزند
    دگر باره پرسید گردگزین
    که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین
    خور جان بگفتی کنون گوی راست
    چه چیزست جان نیز و جایش کجاست
    چنین گفت دانا که جان نزد من
    یکی گوهر آمد تمامیّ تن
    چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر
    چه بیداری او راچه دانش پذیر
    صفتهاست او را هم از ساز او
    کزایشان شود آگه از راز او
    چو مرگی ز تن برگشایدش بند
    ز دو گونه افتد بهرنج و گزند
    گر اندر طبایع فتد گرد گرد
    و گر سوی دوزخ شود جفت درد
    ز جان ز جایش نمودمت راه
    اگر دانشی نیز خواهی بخواه
    سخن اندکی گفتم از هر چه بود
    ولیکن دراو هست بسیار سود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پرسشی دیگر از برهمن


    دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت
    دگر پرسشی نغز دارم نهفت
    چه برناست آبستن و گنده پیر
    هم از وی بسیبچه گردش به شیر
    بهناز آنچه زاید همیپرورد
    چو پرورد بکشد هم آن گـه خورد
    جهانست گفت این فژه پیرزن
    بچه جانور هرچه هست انجمن
    کرا زاد پرورد و دارد به ناز
    کشد، پس کند ناپدیدار باز
    دگر گفت کآن گاو پیسه کدام
    که هستش جهان سر به سر چارگام
    به رنگی دگر نیز هر پای اوی
    به رفتن نگردد تهی جای اوی
    ده و دوست اندام او هرچه هست
    هر اندام را استخوانستشست
    به پاسخ چنینگفت دانش سگال
    که این گاو نزدیک من هست سال
    خزان وزمستان، تموز و بهار
    به هر رنگ پای وی اند این چهار
    ده و دو کش اندام گفتی به هم
    به شست استخوان هریک از بیش و کم
    مَه سال بیش از ده و دو نخاست
    شب و روز هر ماه شست است راست
    دگر گفت چون جان آشفتگان
    یکی خوابگه چیست پر خفتگان
    دو چادر همیشه برآن خوابگاه
    کشیده یکی زرد و دیگر سیاه
    مر آن خفتگان را کی افتد شتاب
    که بیدار گردند یک ره ز خواب
    چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست
    برو خفتگانیم هرچ آدمیست
    دو چادر شب و روز دانگردگرد
    که برماست گاهی سیه گاه زرد
    از این خواب اگر کوتهست ار دراز
    گـه مرگ بیدار گردیم باز
    دگر گفتبر هفت خوان پر گهر
    چه دانی یکی مرغ بگشاده پر
    کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست
    خورش نیز هر چند افزونترست
    نه گوهر همی کم شود در شمار
    نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار
    برهمن دَر پاسخش برگشاد
    که این هفت خوان کشورست از نهاد
    گهر جانور پاک دانمرغ مرگ
    که هستیم با او چو با باد برگ
    همی تا خورد جانور بیشتر
    نه او سیر گردد نه کم جانور
    ازاین به مرا راه گفتار نیست
    سخن راکرانه پدیدار نیست
    سپهبد پسندید و گفت از خرد
    سخن های نغز این چنین در خورد
    کنون از ستودانت پرسم سخن
    که کردست و کی بودش آغاز و بن
    بد انسان بزرگ استخوانهای کیست
    فرازش نبشته بر آن سنگ چیست
    برهمن ز کس گفت نشنیده ام
    من اش همچنان استخوان دیده ام
    نبشته چنین است بر خاره سنگ
    که گیتی به کس برندارد درنگ
    به مردی منازید و بد مسپرید
    بدین مرده و کالبد بنگرید
    بترسید از آن دادفرمای پاک
    که چونین کسی را کند می هلاک
    ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت
    ببوسیدش وسازرفتن گرفت
    به خواهشگری زاو درآویخت پیر
    کز ایدر مرو، امشب آرام گیر
    به جای آمد آنچت ز منبود رای
    تو نیز آنچه رأی من آور بجای
    چنان دان که رفتن رسیدم فراز
    بباید شد ار چندمانم دراز
    چو پیریت سیمین کند گوشوار
    از آن پس تو جز گوش رفتن مدار
    تنما یکی خانه دان شوره ناک
    که ریزد همی اندک اندکش خاک
    چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر
    سرانجام روزی درآید به سر
    جوانیم بد مایه خوبیم سود
    جهان دزد شد سود و مایه ربود
    سپهر از برم سالنهصد گذاشت
    کنوناسپ از آن تاختن بازداشت
    قدم کرد چوگان و در زخم اوی
    ز میدان عمرم به سر برد گوی
    چو فردا ز یک نیمه بالای روز
    شود در دگر نیمه گیتی فروز
    بدان مرز رخشنده زین مرز تار
    گذر کردخواهم سوی کردگار
    مَشو تا تنم را سپاری بهخاک
    چو من جان سپارم به یزدان پاک
    سپهبد پذیرفتو آرام کرد
    همه شب ز بهرش همی خورد درد
    گـه چاشت چونبود روز دگر
    بیآمد برهمنز کازه به در
    ازو وز گره خواست پوزش نخست
    شد آن گهبدان چشمه و تن بشست
    بر آیین خویش از گیا بست ازار
    خروشان شد از پیش یزدان به زار
    براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
    همی خواست ازایزد گناهان خویش
    سرانجام چون لابهچندی شمرد
    دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد
    سپهدار با خیل او همگنان
    گرفت از برشمویهٔ غمگنان
    به آیین کفن کردش و دخمه گاه
    وز آن جایگه رفت نزد سپاه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رسیدن گرشاسب به میل سنگ


    رسید از پس هفته ای شاد و کش
    به شهری دلارام و پدرام و خوش
    همه دشت او نوگل و خیزران
    کهی برسرش بیشهٔ زعفران
    بر آن کوه بر میلی افراخته
    ز مس و آهن و روی بگداخته
    نبشته ز گردش خطی پارسی
    که بد عمر من شاه ده بار سی
    ز شاهان کسی بدسگالم نبود
    به گنج و به لشکر همالم نبود
    در این کوه صد سال بودم نشست
    بسی رسته زر آوریدم به دست
    همه زیر این میل کردم نهان
    برفتم سرانجام کار از جهان
    نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
    نخواهم بدان سربدَن شاد نیز
    ندانم که یابد بدو دسترس
    مرا بهره باری شمارست و بس
    چو دستت به چیز تو نبودرسان
    چه چیز تو باشد چه آن کسان
    غم و رنج من هر که آرد به یاد
    نباشد به آکندن گنج شاد
    به نیکی برد رنج هر روز بیش
    که فرجام هم نیکی آیدش پیش
    گر از کوه داریم زر بیش ما
    توانگرخدایستو درویش ما
    ایا آنکه این گنجت آیدبه دست
    ز روی خرد بر به کار آنچه هست
    همه ساله ایدر توانا نیی
    که امروز اینجا وفردا نیی
    تن از گنجدنیا میفکن به رنج
    ز نیکیو نام نکوساز گنج
    که بردن توان گنج زر، گرچه بس
    ز کس گنج نیکینبردست کس
    جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
    ازاو کوش تا تن کشی بر فراز
    فژه گنده پیرسیت شوریده هش
    بداندیش و فرزندخور، شوی کش
    به هرگونه فرزند آبستن است
    تو فرزند را دوست و او دشمن است
    پناهت بداد آفرین باد و بس
    که از بد جز او نیست فریادرس
    دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
    بسی در ز دو جزع روشن براند
    سپه را بفرمود تاهمگروه
    فکندندآن میلو کندند کوه
    چهی بود زیرش چو تاری مغاک
    پر از زرّ رسته بیاکنده پاک
    سراسر فراز چَه انبار کرد
    صد و بیست اشتر همه بار کرد
    بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
    بسازید وزین کرد و زرین ستام
    یکی ده منی جام دیگر بساخت
    بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
    ز یک روی آن جام جمشید شاه
    نگاریده دربزم باتاج وگاه
    ز روی دگر پیکر خویش کرد
    چو در صف چه با اژدهای برد
    هر آنگه که بزمی نو آراستی
    بدان ده منی جام می خواستی
    چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
    به نزد خسو شد که بد شاه روم
    به عمورّیه بود شه را نشست
    چوبشنید کآمد یل چیر دست
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پذیره شدن شاه روم گرشاسب را

    سه منزل پذیره شدش با سپاه
    زد آذین دیبا و گنبد به راه
    بیاراست ایوان چو باغ ارم
    نثارش گهر کرد و مشک و درم
    به شادیش بر تخت شاهی نشاست
    بسی پوزش از بهر دختر بخواست
    بدش نغز رامشگریچنگ زن
    یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن
    سر هر دو از تن به هم رسته بود
    تنان شان به هم باز پیوسته بود
    چنان کآن زدی، این زدی نیز رود
    ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود
    یکی گر شدی سیر از خورد و چیز
    بدی آن دگرهمچنوسیر نیز
    بفرمود تا هر دو می خواستند
    رهچنگ رومی بیاراستند
    نواشان ز خوشی همی برد هوش
    فکند از هوا مرغ را در خروش
    ببودند یک هفته دلشاد و مـسـ*ـت
    که ناسود یک ساعت از جام دست
    سر هفته با پهلوان شاه شاد
    یکی کاخ شاهانه را در گشاد
    سرایی پدید آمد آراسته
    به از نو بهشتی پر از خواسته
    دراو خرّم ایوان برابر چهار
    ز رنگش گهرها چو باغ بهار
    یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ
    سیم جزعو چارمبلورین گهر
    درشبر شبه درّ و بیجاده بود
    زمینش همه مرمر ساده بود
    دو صد خانه هم زین نشان در سرای
    سراسر به سیمین ستون ها بپای
    به هر خانه در تختی از پیشگاه
    بر تخت زرّین یکی زیرگاه
    به هر تختبر خسروی افسری
    سزاوار هر افسری پرگری
    در آن روشن ایوان که بود از بلور
    دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور
    یکی چون از چهره، دیگر چو مرد
    ز یاقوتشان تاج واز لاژورد
    دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ
    بتی کرده بر هر یکیاز گهر
    یکی خادماز پیش هر بت شمن
    بر آتش دمان مشک و عنبر به من
    یکی میل ازسیم بفراخته
    یکی چرخ گردان بر آن ساخته
    ز زرّ برج ها و اختران سپهر
    روان کرده از چرخبا ماه و مهر
    شب و روز با ساعت و سال و ماه
    بدیدی دراو هرکه کردی نگاه
    به پدرام باغی شد اندر سرای
    چوباغ بهشتی خوش و دلگشای
    برآورده دیوارها ازرخام
    رهش مرمر و جوی ها سیم خام
    بهدیواربر جوی ها ساخته
    به هر نایژه آب رزتاخته
    همه باغطاووس و رنگین تذرو
    خرامنده در سایهٔ نوژ و غرو
    گلی بد که شب تافتی چون چراغ
    به روزی دو ره بشکفیدی به باغ
    دو صد گونهگلبدمیان فرزد
    فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد
    گلی بد که همواره کفته بدی
    به گرما و سرما شکفتهبدی
    درخت فراوان بد از میوه دار
    به هر شاخ بر پنج شش گونه بار
    قفس ها ز هرشاخی آویخته
    دراومرغ دستان برانگیخته
    به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر
    گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر
    بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب
    به نیرنگ کردهروان زیر آب
    در آن باغ یک ماه دیگر به ناز
    ببودند وبا باده و رود و ساز
    سَر مه یکینامه آمد پگاه
    ز جفت سپهبد به نزدیک شاه
    بسی لابه ها ساخته زی پدر
    که از پهلوان چیست نزدت خبر
    ز هرچ آگهی زو سود ار گزند
    بدان هم رسان زود نزدم نوند
    که هست از گـه رفتنشسال پنج
    من اندر جداییش با درد و رنج
    تنم گویی از غم بهخار اندرست
    دل از تف به خونین بخار اندرست
    ازآن روز کم روشنی بهره نیست
    مرا باری آن روز با شب یکسیت
    مدان هیچ درد آشکار و نهفت
    درد جدایی ز شایسته جفت
    بجوشید مغز سپهبد ز مهر
    به خون زآب مژگان بیاراست چهر
    کهن بویهٔ جفت نو باز کرد
    هم اندر زمان راه را ساز کرد
    به شهر کسان گر چه بسیار بود
    دل از خانه نشکیبد و زاد و بود
    بدانست رازش نهان شاه روم
    شد از غم گدازنده مانند موم
    سبک هدیهٔ دختر از تخت عاج
    بیاراست با افسر و طوق و تاج
    هم از یاره و زیور و گوشواره
    دو نعلین زرین گوهر نگار
    ز دیبا و پرنون شتروار شست
    ز پوشیدنی جامه پنجاه دست
    پرستار تیرست و خادم چهل
    طرازی دو صد ریدک دلگسل
    ز زرّینه آلت به خروارها
    ز فرش و طوایف دگر بارها
    عماری ده از عود بسته به زر
    کمرشان براز رستهای گهر
    از استر صد آرایش بارگاه
    یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه
    همیدون سزاوار داماد نیز
    بیاراست از هدیه هر گونه چیز
    ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ
    هم از تازی اسپان چو پوینده میغ
    بی اندازه سیمین و زرین دده
    درون مشک و بیرون به زر آزده
    روان کوشکی یکسر از عود خام
    به زرّین فش و بند زرین قوام
    یکی ماه کردار زرّین سپر
    کلاهی چو پروین ز رخشان گهر
    هم از بهر ضحاک یک ساله نیز
    بدو داد باژ و ز هرگونه چیز
    ببخشید گنجی به ایران سپاه
    برون رفت یک روزه با او به راه
    ورا کرد بدرود و زاو گشت باز
    سپهدار برداشت راه دراز
    فرستاد کس نزد عم زاد خویش
    که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش
    بفرمود تا نزد او بی هراس
    به راه آورد لشکر و منهراس
    به طرطوس شد کرد ماهی درنگ
    سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ
    چو شد نزد ضحاک شاه آگهی
    بیاراست ایوان و تخت شهی
    سپه پاک با سروان سترگ
    همان پیل و بالا و کوس بزرگ
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بازگشت گرشاسب به ایران


    پذیره فرستاد بر چند میل
    بر آراست گاه از بر زنده پیل
    ز دیبا زده سایبان بر سرش
    بزرگان پیاده به پیش اندرش
    چو نزدیک شد شادمان رفت پیش
    نشاندش سوی راست بر تخت خویش
    ببوسیدش از مهر و پرسید چند
    گرفت آفرین پهلوان بلند
    خراج همه خاور و باژ روم
    هرآنچ آورید از دگر مرز و بوم
    همه با دگر هدیه ها پیش برد
    همه سرگذشتش براو برشمرد
    سخن راند از افریقی و منهراس
    بسی یاد کرد از جهانبان سپاس
    مر آن دیو را بسته پیش سیاه
    بیاورد، تا دید ضحاک شاه
    دو دندانش از یشک پیلان فزون
    بیفکند پیشش چو عاجین ستون
    سپاه و شه از سهم آن نره دیو
    بماندند با یاد کیهان خدیو
    که پاکا توانا خدای بزرگ
    که دیوی چنین آفریند سترگ
    هم او سرکشی زورمند آورد
    کزاین گونه دیوی به بند آورد
    بفرمود شه چاردار بلند
    مر آن زشت پتیاره کرده به بند
    همه تن به زنجیرهای دراز
    به میدان بدآن دارها بست باز
    ز نظاره کشور پر از جوش گشت
    بسا کس ز دیدارش بی هوش گشت
    بی اندازه هر کس خورش ز آزمون
    همی تاخت از پیش او گونه گون
    دو چندان که یک مرد برداشتی
    وی آسان به یک دَم بیوباشتی
    وزآن پس مهان را همه خواند شاه
    به بگماز با پهلوان سپاه
    نشاندش بر خویش بر دست راست
    به شادیش با جام بر پای خاست
    بفرمود تا هر که جستند نام
    همیدون به یادش گرفتند جام
    یکی مهش هر روزنوچیز داد
    جدا هر دمی پایه ای نیز داد
    سَر ماه دادش کلاه و کمر
    یکی مهر مجوق و زرین سپر
    خراج همه بوم خاور زمین
    دگر هرچه آورده بد همچنین
    سراسر بدو داد بسیار چیز
    به طنجه دگر هر چه بگذاشت نیز
    فرستاد بازش سوی سیستان
    بشد شاد دل گرد گیتی ستان
    به دیدار جفت و پدر چند گاه
    همی زیست آسوده از رنج راه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سپری شدن روزگار اثرط


    همان روزگار اثرط سرفراز
    به بیماری افتاد و درد و گداز
    چو سالش دوصد گشت و هشتادوپنج
    سرآمد براو ناز گیتی و رنج
    دَم زندگانیش کوتاه شد
    به جایش جهان پهلوان شاه شد
    چنینست، مر مرگ را چاره نیست
    بَر جنگ او لشکر و باره نیست
    گرامیست تن تا بود جان پاک
    چو جان شد،کشان افکنندش به خاک
    به جای بلند ار ز مه برتریم
    چو مرگ آید از زیر خاک اندریم
    جهان کشته زاریست با درنگ و بوی
    دراو عمر ما آب و ما کشت اوی
    چنان چون درو راست همواره کشت
    همه مرگ راییم ما خوب و زشت
    بجاییم و همواره تازان به راه
    براین دو نوند سپید و سیاه
    چنان کاروانی کزاین شهر بر
    بودشان گذر سوی شهر دگر
    یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز
    به نوبت رسیده به منزل فراز
    خنک مرد دانندهٔ رأیمند
    به دل بی گـ ـناه و به تن بی گزند
    از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت
    به جای پدر یافت شاهی و تخت
    براین بر دگر چند بگذشت سال
    شب و روز گردونش نیکی سگال
    برادر یکی داشت جوینده کام
    گوی شیردل بود گورنگ نام
    همان سال کاثرط برفت از جهان
    شد او نیز در خاک تاری نهان
    ازاو کودکی ماند مانند ماه
    چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه
    نریمان پدر کرده بد نام اوی
    ز گیتی همان بد دلارام اوی
    به کام دلش پهلوان سترگ
    همی پرورانید تا شد بزرگ
    نبد دیده روی پدر یک زمان
    عمش را پدر بودی از دل گمان
    کشیدن کمان و کمین ساختن
    زدن خنجر و اسب کین تاختن
    ره بزم و چوگان و گوی و شکار
    بیاموختش پهلوان سوار
    یلی شد که چون نیزه برداشتی
    سنان بر دل کوه بگذاشتی
    به خنجر ببستی ره رود نیل
    به کشتی شکستی سر زنده پیل
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب


    زدی دست و اندر تک باد پای
    چناری به یک ره بکندی ز جای
    چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
    به پیکان در آوردی از چرخ تیر
    یکی گو گـه زور صد مرد بود
    سر چرخ در چنبر آورده بود
    همان سال ضحاک را روزگار
    دژم گشت و شد سال عمرش هزار
    بیآمد فریدون به شاهنشهی
    وز آن مارفش کرد گیتی تهی
    سرش را به گزر کیی کوفت خرد
    ببستش، به کوه دماوند برد
    چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
    نشست او به شاهی سر ماه مهر
    بر آرایش مهرگان جشن ساخت
    به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
    بدین جشن وی آتش آراستست
    هم آیین این جشن ازاو خاستست
    نشستنگه آمل گزید از جهان
    به هر کشور انگیخت کارآگهان
    فرستاد مر کاوه را کینه خواه
    به خاور زمین با درفش و سپاه
    که راند بدان مرز فرمان او
    دل هرکس آرد به پیمان او
    دگر نامه ای ساخت زی سیستان
    به نزد سپهدار گیتی ستان
    نخست از سخن یاد دادار کرد
    که از نیست هست او پدیدار کرد
    بدو پایدارست هر دو جهان
    ز دیدار او نیست چیزی نهان
    تن و جان و روز و شب و چیز و جای
    زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
    چو کن گفته شد بود بی چه و چون
    هنوزش نپیوسته با کاف نون
    بدین جانور خیل چندین هزار
    رساند همی روزی از روزگار
    نه از دادن روزی آیدش رنج
    نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
    دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
    فرستاده آمد به هرمزد روز
    ز فرّخ فریدون شه کامکار
    گزین کیان بندهٔ کردگار
    به گرشاسب کین جوی کشورگشای
    جهان پهلوان گرد زاول خدای
    پل اژدهاکش به گرز و به تیر
    سوار هژبرافکن گردگیر
    گزارندهٔ خنجر سرفشان
    فشانندهٔ خون گردنکشان
    ستانندهٔ تاج هنگام رزم
    نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
    ز گام سمندش سته رود نیل
    به دام کمندش سر زنده پیل
    بدان ای دلاور یل پهلوان
    که بادی همه ساله پشت گوان
    ترا مژده بادا که چرخ بلند
    به ما کرد تاج شهی ارجمند
    دل هر شهی بستهٔ کام ماست
    به هر مهر و منشور بر نام ماست
    کسی را سزد پادشاهی درست
    که بر تن بود پادشاه از نخست
    خرد افسرش باشد و دادگاه
    هش و رأی دستور و، دانش سپاه
    مرا این همه هست و از کردگار
    شدم نیز بر خسروان شهریار
    چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
    جهان را بداندیش و بدخواه بود
    ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
    به هم برزدی خاور و هند و روم
    چه با اژدها و چه با دیو و شیر
    زمانی نگشتی ز پیکار سیر
    مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
    ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
    بریدم پی تخمهٔ اژدها
    جهان گشت از جادویی ها رها
    تو از جان و از دیده بیشی مرا
    هم از گوهر پاک خویشی مرا
    به تو دارم امید از آن بیشتر
    که بر کام ما بسته داری کمر
    تو دانی که از دین و آیین و راه
    چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
    شنیدم که شد رام رایت زمان
    رسیدت نوآمد یکی میهمان
    که از جان فزونتر همی دانی اش
    نریمان جنگی همی خوانی اش
    درختیست کو شادی آرد همی
    وزاو میوه فرهنگ بارد همی
    مهی نو برآمد ز چرخ مهی
    که دارد فزونی و فرّ و بهی
    به یزدان چنین دارم امید و کام
    که این ماه نو را ببینم تمام
    چو نامه بخوانی سبک برگزین
    برایوانت خرگاه و بر تخت زین
    مزن جز به ره دم برآرای کار
    بیا و نریمان یل را بیار
    به نو زور و دل ده سپاه مرا
    بیآرای بر چرخ گاه مرا
    که باید ترا شد همی سوی چین
    چو کاوه شد از سوی خاور زمین
    نوند شتابنده هنجارجوی
    چنان شد که بادش نه دریافت پوی
    همه ره همی راند و که می برید
    به یک هفته نزد سپهبد رسید
    سپهدار کشور چو نامه بخواند
    بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
    نریمان بشد شاد و گفتا ممول
    همه کارهای دگر بربشول
    مکن بر در بندگی بند سست
    که فرمان شاه این رسید از نخست
    گزین کرد هم در زمان پهلوان
    ده و دو هزار از دلاور گوان
    ز گنج آنچه بایست بربست بار
    ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
    سپه سوی فرخ فریدون کشید
    خبر چون به شاه همایون رسید
    مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
    فرستاد با سروران پیشباز
    نشست از بر کوشک دیده به راه
    به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
    جهان دید پر سرکش زابلی
    به کف گرز با خنجر کابلی
    سه اسپه همه زیر خفتان کین
    برافکنده برگستوان های چین
    چو دریا دمان لشکر فوج فوج
    در او هر سواری یکی تند موج
    به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
    ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
    همه نیزه داران گردن فراز
    نشان بسته بر نیزه موی دراز
    به چاچی کمان و سغدی زره
    کمند یلی کرده بر زین گره
    سنان ها به ابر اندر افراشته
    ز چرخ برین نعره بگذاشته
    سپهبد به خفتان و رومی کلاه
    زبرش اژدها فش درفش سیاه
    به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
    همه پیلبانانش با طوق و تاج
    نریمان یل پیشش اندر سوار
    ز گردش پیاده سران بی شمار
    چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
    پذیره شدش زود ده گام پیش
    گرفتش به بر برد از افراز تخت
    ببوسید روی و بپرسید سخت
    ز زر چارصد بار دینار گنج
    به خروار نقره دو صد بار پنج
    ز زر کاسه هفتاد خروار واند
    ز سیمینه آلت که داند که چند
    هزار و دو صد جفت بردند نام
    ز صندوق عود و ز یاقوت جام
    هم از شاره و تلک و خز و پرند
    هم از مخمل و هر طرایف ز هند
    هزار اسپ که پیکر تیزگام
    به برگستوان و به زرّین ستام
    هزار دگر کرّگان ستاغ
    به هر یک بر از نام ضحاک داغ
    ده و دو هزار از بت ماهروی
    چه ترک و چه هندو همه مشکموی
    از درّ و زبرجد ز بهر نثار
    به صد جام بر ریخته سی هزار
    یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
    درونش ز هر گوهری کرده پر
    گهر بد کز آب آتش انگیختی
    گهر بد کزو مار بگریختی
    گهر بد کزو اژدها سرنگون
    فتادی و جستی دو چشمش برون
    گهر بد که شب نورش آب از فراز
    بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
    یکی گوهر افزود دیگر بدان
    که خواندیش دانا شه گوهران
    همه گوهری را زده گام کم
    کشیدی سوی خویش از خشک نم
    چنین بد هزار و دو صد پیلوار
    همیدون ز گاوان ده و شش هزار
    صد و بیست پیل دگر بار نیز
    بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
    یکی نامه با این همه خواسته
    درو پوزش بیکران خواسته
    سپهبد بنه پیش را بار کرد
    بهو را بیاورد و بردار کرد
    تنش را به تیر سواران بدوخت
    کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
    بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
    که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور
    چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
    که امید ما از تو آید به جــــــــــای
    بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
    بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
    همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
    چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
    ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
    بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
    از آن پس به رامش سپردند گـــوش
    به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
    چه‌بر هوش و دل باده چیزی گرفت
    سران را سر از بزم سیری گرفت
    برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
    چه سرمست تنها چه با رود و می
    همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
    سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
    سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
    ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
    زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
    همان خنجر و جوشن کین خــویش
    سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
    کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
    به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
    ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
    چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
    همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
    همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
    سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
    بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
    همان خـــــرگه و خیمه رنگ‌رنگ
    پری روی ریدک هـــــزار از چگل
    ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
    صـــــــد و شست بالای زرین ستام
    دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
    سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
    ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
    سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
    بسی هدیه‌ها داد و کــــــــرد آفرین
    یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
    بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
    بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
    سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
    گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
    پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
    ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
    سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
    سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
    بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
    ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
    سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
    برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
    کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
    بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
    ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
    هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
    بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
    به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
    ممان کش به یک موی باشد زیان
    چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
    به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
    نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
    نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
    به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
    از او ترس و دل با خرد یـــار کن
    مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
    کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
    بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
    دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
    به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
    دل زفت سنگیست کش آب نیســت
    ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
    چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
    بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
    به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
    گمان‌ها همه راســــت مشمر ز دور
    که بس ماند از دور شیون به سور
    به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
    بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
    ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
    گـه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
    چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
    مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
    بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
    که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رفتن گرشاسب با نریمان به توران



    به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروز
    سپه راند از آمل شــــــــــه نیمروز
    سوی شیرخانه بــــــــه شادی و کام
    که خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نام
    به کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهار
    وزان جایگه کــــــرد جیحون گذار
    همه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چین
    شمردندی آن گاه تــــــــوران زمین
    از آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختن
    ز شنگان و ختلان شهان تن‌به‌تن
    ز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتند
    ببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتند
    بدان گـه سمرقند کــــــــــــــرده بنود
    زمین‌اش به جز خاک خورده بنود
    سپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچ
    ز گردش بزرگان بــا تخت و عاج
    دهی دید خوش، دل بدو رام کـــــرد
    ستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــرد
    برآسود یک هفته و بــــــــــــود شاد
    به دل داد نخچیر و شـــــــادی بداد
    میان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهن
    کس آغــــــــاز آن را ندانست و بن
    برآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شب
    تــــو گفتی زمین دارد از لرزه تب
    یکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــد
    چهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــد
    همه دیگ‌ها ســـــــــــرگرفته به گل
    چو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهل
    به هـــر یک درون خرمنی زرّ ناب
    درخشنده چــــــــون اخگر و آفتاب
    سپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــود
    بــــــــر آن ده بسی نیکوی‌ها فزود
    وزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفت
    به شادی به شهر سپنجاب رفـــــت
    بدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدند
    دگـــــــــــر کارداران و دهقان بدند
    ستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــش
    همه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیش
    سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر
    بسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیر
    همه کان گهر بــد دل سنگ و خاک
    ز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاک
    یکی خانه بر هر که از خاره سنگ
    بر افراز غاری رهش تــار و تنگ
    ز نوشادر آن خانه‌ها پـــــــــــربخار
    که بردندی از وی به هــر شهریار
    از آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوان
    ببردند چندان کـــــــــه بدشان توان
    سپهبد کجا شد همـــــــــــی مژده داد
    ز فرّخ فریدن با فــــــــــــــرّ و داد
    که بستد ز ضحــــــــــاک شاهنشهی
    جهان شد ز بیـــــــداد و از بد تهی
    ز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کرد
    گذر بر سر آب شاداب کـــــــــــرد
    چــــــو از رود بگذشت بفکند رخت
    چهان پر گل و سبزه دید و درخت
    میان گــــــــــل و سوسن و مرغزار
    روان چشمه اب بیش از هـــــــزار
    ز گل دشت طاووس رنگین شـــــده
    از ابر آسمــــــان پشت شاهین شده
    بــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهن
    دریده گـــــــــل از بانگ او پیرهن
    لب چشمه‌ها بر شخنشار و مـــــــاغ
    زده صف سمانه همه دشت و راغ
    پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد
    ز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گرد
    سراینده سار و چکاوک ز ســــــرو
    چمان بر چمن‌هــــــا کلنگ و تذور
    پراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوار
    خروشان به هم شارک و لاله سـار
    ز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرم
    ز دل‌ها دم کل زداینده گــــــــــــرم
    همان جا بــــــه نخچیر با باز و یوز
    ببد هفته‌ای شاد و گیتی فــــــــروز
    بزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیش
    شدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش
     
    بالا