یک رمانی هم که جدیدا وندمش ماهک بود
یک نثر بسیار روان وزیبایی داشت که خوانند رو جذب خودش میکرد
مضوضعش جدا زیاد خاص نبود ولی بسیار دلنشین بود نوع گفتگو ها وهمه مواردش زیبا بود ..:3362413997930284021
داستان هم درباره دختری به اسم ماهک که با نامادری زندگی میکنه ولی شرایط مالی بسیار خوبی هم ندارن ..تا این که ......
یکی از رمانایی که چند سال پیش خوندم و واقعا لـ*ـذت بردم رمان پریماه از فاطمه جمشیدی بود
داستان در مورد شهاب و پریماه هستش که شهاب عاشق پریماهه اما پریماه عشق اونو نمیپذیره و ... عشق شهاب خیلی پاک و زیبا بود و خیلی دوسش داشتم
کتاب کمی دیرتر روایتی است از مردم عصر حاضر. مردمی که زبانا طالب ظهور امام زمان هستند و در دل فریاد آقا نیا سر می دهند.
حال هرکس به دلیلی..
ماجرا از آنجا شروع می شود که اسد در نیمه شعبان وارد مجلسی می شود که در آن غریبه است. درست زمانی که همه همنوا باهم فریاد می زنند آقا بیا، اسد بیخود از خود فریاد آقا نیا سر می دهد!
برشی از کتاب:
«پیش از ورود به حسینیه، اسد دست بر شانه ام می گذارد و می گوید: سعی کن که در حد یک ناظر صامت باقی بمانی،نه کمتر و نه بیشتر.می گویم:معنی نه بیشتر را می فهمم ،یعنی که حرفی نزنم و دخالتی نکنم اما نه کمتر یعنی؟
-یعنی همه ی وجود، ناظر باشی، همه چیز را ببینی و بشنوی و حتی الامکان بفهمی.
داخل حسینه ، همه چیز عینا روز گذشته است.فضا، آدم ها، جای نشستن ها و.... همه آنچه اکنون در قاب چشم من جای گرفته، جزء به جزء همان تصویر دیروز است.
کسی که داخل یک مجلس، نشسته طبعا نمی تواند نسبت به فضای عمومی آن، احاطه و اشراف داشته باشد. اما به این دلیل که من روز پیش هم ساعتی بعد از شروع مجلس رسیده ام و مجلس و حضار را از نگاه بیرون دیده ام، اکنون می توانم مقایسه ای نسبتا دقیق داشته باشم، و شباهت های در حد تطابق را دریافت کنم.
زمان به لحاظ وقت مجلس، قاعدتا باید یک ساعت دیرتر از دیروز باشد. دیروز وقتی من به مجلس رسیدم، از مداحی و شعر خوانی پیش از منبر ، نیم ساعتی گذشته بود و سخنران، یک ربع می شد که صحبتش را شروع کرده بود و یک ربع هم به پذیرایی با چای و شیرینی گذشته بود. و الان زمانی بود که از اتمام سخنرانی و رفتن سخنران، یک ربعی می گذشت و حاج اصغر پس از خواندن یک غزل و یک مثنوی به توسل و دم و سـ*ـینه زنی رسیده بود.
-الان و در این لحظه هیچ چیز با آنچه دیروز بوده، مو نمی زند.
-الان یک تفاوت که تمامی شباهت ها را تحت الشعاع خود قرار می دهد. و آن شعار پرشور و یکپارچه و پرحرارتی است که از جمعیت و بلندگو ها به گوش می رسد.و این به یقین باورکردنی نیست.
چطورممکن است که این جمعیت متدین و عاشق و امام زمانی ، یکپارچه شعار آقا نیا! سر بدهند و دم آقا نیا! بگیرند؟!
اسد که متوجه بهت و جنون و وحشت من شده ،در گوشم نجوا می کند:
- اشتباه که نیامده ایم!؟
میگویم - شاید با لرزش صدا- :
- مجلس همان مجلس است.الا شعار مردم کاملا متفاوت و متضاد با شعار دیروزاست.
می گوید:
- قرار نبود که الفبای خودت را همراه بیاوری. دیروز کجاست؟! مجلس همان مجلس است و دم و شعار مردم هم همان.
نمیتوانم بپذیرم.
- من با دوگوش خودم شنیدم آن شعار را که مخالف و متضاد این شعار بود.
کلامش رنگی از گلایه و توبیخ به خود می گیرد:
- تو اگر می خواستی که ساکن دیروز بمانی،پس چرا سراغ من آمدی؟!
می گویم:
- نه نمی خواستم. نمی خواهم. ولی لااقل کمی توضیح بده که این حیرت، مرا از پا در نیاورد.
با افسوس می گوید:
-.... رمز اینکه تو شعاری متفاوت میشنوی در فاصله زمانی دیروز و امروز نیست، در تفاوت میان شنیدن عـریـان است و شنیدن از ورای حجاب.
می گویم مساله چیست؟ مشکل کجاست! چرا همه با چنین حس و حال و شور و اشتیاقی، نیامدن آقا را طلب می کنند!؟
می گوید: اولا این ها که تو می بینی همه نیستند. یعنی هر مشتی نمونه خروار نیست، ثانیا مشکل همه این ها هم عین هم و یا از یک جنس نیست. هر کدام ظهور یا حضور آقا را به نوعی مانع و یا مغایر با اهداف و مقاصد و منافع خود می شمردند."
من با هر صفحه ی این کتاب اشک ریختم و فکر کردم. فکر کردم که من عضو کدوم دسته هستم؟
اونایی که میخوان آقا بیاد و غفلت زده اند؟
اونایی که به زبون میگن آقا بیا و ته دلشون یه چی دیگه س؟
یا اونایی که اصلا به کل دوست ندارن آقا بیاد؟
خیلی خیلی خیلی کتاب زیبا و پر مفهومی بود که در قالب رمان مسئله انتظار رو آسیب شناسی کرده بود.
امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت ببرید.
یاعلی
وجودم تاریک است.
درست مثل رنگ خالص بدی.
خبری از معجزه نیست.
ناجی من فراری شده.
از بس که کلاغ روی بام سیاه بود،
سایه اش ارزان خود را به باد فروخته است.
حالا ، هوا نیز برایم سنگین است.
حتی، نگاه ستاره نیز سنگین است.
چه کنم با قلب سیاهم؟!
که اگر اندکی روشن می نمود،
تو از ان نمی گریختی.
اما، ای کاش می دانستی،
قلبم به خاطر شعله های جان گداز عشق سوخت.
و آن چیزی که تو دیدی خاکستر سیاهش بود،
نه وجودی که در اوج سیاهی عاشق مانده!
مشی و مشیانه «بنفشه محمدی»
برداشت من از این متن، این بود که فرد بعد از شکستی که داشته حریص و خودخواه میشه و این باعث میشه همه ازش فراری بشن. حتی کسی که باز اونو به خودش وابسته کرده.
اما این رفتار و بدی، به خاطر تجربه ی بدش بوده نه اینکه در اصل همین خصوصیات رو داشته باشه.
اوایل رمان در زمان حال روایت می شه،در واقع رمان تو دوبازه زمانی روایت می شه
درباره دختریه که دوست داداشش که قبلا در خارج از کشور زندگی می کرده حالا برگشته ایران و عاشق این دختر که اسمش لیلی هست می شه
و به خواستگاریش میاد؛روز خواستگاریش مادربزرگ لیلی وقتی چشمش به مادر پسره میفته میفهمه که این همون دختره گمشده اش گیتی هست و بعد از اون دیگه کلا رمان حال و هوای گذشته رو پیدا می کنه و مارو غرق در خاطرات مادربزرگ لیلی یعنی گوهرخانوم می کنه :)
خب این رمان اولین رمانی بود که خوندم و اونموقع هم سیزده سالم بود
واقعا می تونم بگم جزو بهترین رمان هاست.
عاشقانه ی بین گوهر و پسرداییش که توی یک خونه زمان فکر کنم رضاشاه زندگی می کردن و برای اینکه کسی از عشقشون بویی نبره با نوشتن بیتی از شعرهای حافظ بر روی کاغذ و گذاشتن اون توی گلدون لب پنجره اتاقِ گوهر،واقعا زیبا و دلنشین بود.
خانم جواهری واقعا قلم گیرایی دارند و به قدری شیوا می نویسن که تاسال ها تو ذهنتون می مونه نمی دونم الانم می نویسن یا خیر ولی این رمان و رمان معشـ*ـوقه آخر که بعدا درباره اش می گم جزو بهترین رمان های حال حاضر هست
به هرکسی که نخونده پیشنهادش می کنم و هرکسی هم که خونده بیاد و نظرش رو بگه