دستتان را بگیرم ببرمتان به بچگیهای خودم ؟ همانجا که در اوج سادگی داشتیم شیطنت میکردیم.
همانجا که گوش دادن به یک موزیک، غنیمت بزرگی بود و فرصت حس گرفتن و چشمها را بستن و سر نرسیدن بابا، نهایت خوشبختی.
بابا مرد معتقدی بود و آنموقعها در نظرش آدمهایی که موزیک گوش میدادند،
جهنمی میشدند و همین گیردادنش کافی بود تا موزیک، بیشتر از هرچیز دیگری به ما بچسبد و مزه بدهد.
یادش بهخیر شبهای جمعه که میشد رادیو را دور از چشم مامان و بابا روشن میکردیم و
با موزیکهای اندی و کوروس و افشین و قمیشی، میرفتیم توی حس.
انگار دریچهی دنیای جدیدی به رومان باز میشد، انگار توی کهکشان دیگری داشتیم سیر میکردیم،
که یکهو بابا وسط کهکشان سرمیرسید یک چشمغرهی کوتاه و مختصر و مفید میرفت و ناگهان،
تمام ستارهها محو میشدند و از اوج کهکشان سقوط میکردیم وسط اتاق و عرق شرم بود که از سر و کلهمان سرازیر میشد.
باباهم که میدید به قدر کافی تاثیرش را گذاشته، در را میبست و میرفت و غیرمستقیم، اجازه ی ادامهی شیطنتمان را صادر میکرد.
ماهم نفس راحتی میکشیدیم و دوباره رادیو را روی موج آهنگ تنظیم کرده و با چشمهای بسته دنبال همان کهکشان و ستارهها میگشتیم،
سری تکان میدادیم، بشکنی میزدیم و کیفی میکردیم برای خودمان...
مرحلهی دوم سقوط از کهکشان مربوط میشد به مامان خانم که روی رادیوی دلبرش حساس بود و
بهمحض اینکه سر میرسید آن را خاموش میکرد و ما را از کهکشان و دنیای دلخوشی مخفیانه و دلچسبمان بیرون میکشید.
روزهای ساده اما بینظیری بود، قابل توصیف نیست که همان موزیکهای مفهوم و نامفهوم،
چه احساس خارقالعادهای در بند بند وجودمان میریخت و اینکه توانسته بودیم مامان خانم و باباخان را دور بزنیم همه چیز را دلچسبتر میکرد،
انگار که اورانیوم غنی کردهباشیم یا هستهی اتم شکافته و قلههای رفیع افتخار را فتح کردهباشیم، خیلی میچسبید همه چیز، خیلی...
امشب عزیزی برایم چندتا از همان آهنگها را فرستاد و مرا پرت کرد وسط اتاقی که تویش کلی جنایتکارانه موزیک گوش دادیم و
چقدر حواسمان به در بود که مبادا بابا یا مامان سر برسند و همین هیجان و اضطراب، هر ثانیه را باارزشتر میکرد قطعا.
آرزو کردم کاش به قدر چند دقیقه برمیگشتم به همان ثانیه های پر از التهاب، کنار همدستانِ دلبرم مینشستم،
چشمها را بسته و یک دور به همان کهکشان مرموز و ممنوعه سفر میکردم.
یکی عطرها و یکی آهنگها؛ هرکدام سیارهایاند برای خودشان! آدم را برمیدارند و می برند به دنیا و خاطرات دلچسبی که جدا قابل توصیف نیست، نمیشود تشریح کرد که یک عطر یا آهنگ خاص دقیقا در یک لحظه با آدم چه ها که نمیکند... نمیشود توصیف کرد، نمیشود.
#نرگس_صرافیان_طوفان
همانجا که گوش دادن به یک موزیک، غنیمت بزرگی بود و فرصت حس گرفتن و چشمها را بستن و سر نرسیدن بابا، نهایت خوشبختی.
بابا مرد معتقدی بود و آنموقعها در نظرش آدمهایی که موزیک گوش میدادند،
جهنمی میشدند و همین گیردادنش کافی بود تا موزیک، بیشتر از هرچیز دیگری به ما بچسبد و مزه بدهد.
یادش بهخیر شبهای جمعه که میشد رادیو را دور از چشم مامان و بابا روشن میکردیم و
با موزیکهای اندی و کوروس و افشین و قمیشی، میرفتیم توی حس.
انگار دریچهی دنیای جدیدی به رومان باز میشد، انگار توی کهکشان دیگری داشتیم سیر میکردیم،
که یکهو بابا وسط کهکشان سرمیرسید یک چشمغرهی کوتاه و مختصر و مفید میرفت و ناگهان،
تمام ستارهها محو میشدند و از اوج کهکشان سقوط میکردیم وسط اتاق و عرق شرم بود که از سر و کلهمان سرازیر میشد.
باباهم که میدید به قدر کافی تاثیرش را گذاشته، در را میبست و میرفت و غیرمستقیم، اجازه ی ادامهی شیطنتمان را صادر میکرد.
ماهم نفس راحتی میکشیدیم و دوباره رادیو را روی موج آهنگ تنظیم کرده و با چشمهای بسته دنبال همان کهکشان و ستارهها میگشتیم،
سری تکان میدادیم، بشکنی میزدیم و کیفی میکردیم برای خودمان...
مرحلهی دوم سقوط از کهکشان مربوط میشد به مامان خانم که روی رادیوی دلبرش حساس بود و
بهمحض اینکه سر میرسید آن را خاموش میکرد و ما را از کهکشان و دنیای دلخوشی مخفیانه و دلچسبمان بیرون میکشید.
روزهای ساده اما بینظیری بود، قابل توصیف نیست که همان موزیکهای مفهوم و نامفهوم،
چه احساس خارقالعادهای در بند بند وجودمان میریخت و اینکه توانسته بودیم مامان خانم و باباخان را دور بزنیم همه چیز را دلچسبتر میکرد،
انگار که اورانیوم غنی کردهباشیم یا هستهی اتم شکافته و قلههای رفیع افتخار را فتح کردهباشیم، خیلی میچسبید همه چیز، خیلی...
امشب عزیزی برایم چندتا از همان آهنگها را فرستاد و مرا پرت کرد وسط اتاقی که تویش کلی جنایتکارانه موزیک گوش دادیم و
چقدر حواسمان به در بود که مبادا بابا یا مامان سر برسند و همین هیجان و اضطراب، هر ثانیه را باارزشتر میکرد قطعا.
آرزو کردم کاش به قدر چند دقیقه برمیگشتم به همان ثانیه های پر از التهاب، کنار همدستانِ دلبرم مینشستم،
چشمها را بسته و یک دور به همان کهکشان مرموز و ممنوعه سفر میکردم.
یکی عطرها و یکی آهنگها؛ هرکدام سیارهایاند برای خودشان! آدم را برمیدارند و می برند به دنیا و خاطرات دلچسبی که جدا قابل توصیف نیست، نمیشود تشریح کرد که یک عطر یا آهنگ خاص دقیقا در یک لحظه با آدم چه ها که نمیکند... نمیشود توصیف کرد، نمیشود.
#نرگس_صرافیان_طوفان