یادمه یه چند سال پیشا که تولدم بود، خیلی اتفاقی وقتی داشتم اون وسط مسطا قر می دادم... با پاچنه ی 10 سانتیِ کفشم فرود اومدم رو انگشت شصت پای مادربزرگم که یه گوشه ی خیلی دور از جمعیت نشسته بود.
خونی که از انگشتش آروم آروم بیرون اومد رو دیدم، اما انقدر حواسم پیِ ادا و اطوار و رقـ*ـص و مسخره بازی با بچه ها بود که، فقط یه ببخشید سرسری گفتم و اضافه کردم که اگه جاش راحت نیست از سال بره بیرون. مادربزرگم فقط یه لبخند زد و گفت که اشکالی داره، بعد خیلی سری بیرون رفت.
چند سال گذشته؟
الان یه مدتیِ که مادربزرگم نیست...رفته!.
اما می دونین چطوری؟
بخاطرِ دیابت، انگشت های پاش عفونت کرد و با این که پاش رو از زانو قطع کردیم اما بازم در طی یه مدت کوتاه عفونت کل بدنش رو گرفت.
اما امروز...یکی از بزرگ ترین آرزو هایِ محالم اینه که دوباره به اون شب برگردم و بتونم فقط، پای مادربزرگمو ببوسم.