دنباله دار اتاق تاریک !

برنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/27
ارسالی ها
305
امتیاز واکنش
4,502
امتیاز
485
محل سکونت
شهرجهانی (یزد)
سلام امشب در آستانه شروع سال نو هستیم .
سال ۹۸ تبریک میگم .
چند روز پیش خواب دیدم دارم ظرف میشورم و خواهرزادم کنارم روی کابینت نشسته .
یه دفعه از سوراخ سینک یه ۳و۳ک سیاه و بزرگ بیرون اومد و این خواهرزاده ۶ ساله و نیم وجبی من سوسک گرفت دستش و افتاد دنبالم .منم هر چی سعی میکردم در اتاقی که بدو بدو رفته بودم توش رو ببندم بسته نمیشد .اینقدر مامانمو توخواب صدا زدم تا از خواب پریدم و مامان که داشتن نماز میخوندن بالاخره اومد تو اتاق ببینن واسه چی تو خواب حرف میزدم .

یه خواب ترسناک فضایی هم الان یادم اومد .
خواب دیدم چند تا عنکبوت سیاه تو حیاط خونمون هستن و خانوادم و فامیلای مادریم خونمون هستن .
عنکبوت ها بدنشون به جای اینکه گرد باشه حالت مکعب مستطیل مانند داشت و چشماشون سبز فسفری بود.
حالا من هی داشتم حلق و گلمو پاره میکردم که خانواده و دوستان نزدیک این جونورا نشید ولی بدتر لج میبردن و بهشون دست میزدن .
بابام دم در حیاط یکیشو گرفته بود سر دستش و منم با عصبانیت رفتم تو هال که دیدم بابام تو هال ایستاده .
با ترس رو به جمع گفتم : پس اونی که تو حیاط داشتم باهاش سروکله میزدم کی بود ؟
ولی اونها اظهار بی اطلاعی کردن .بعد جلوتر که رفتم دیدم بعضی افراد مثل مامان و بابام تکثیر شدن و چندتان ولی بعضی از این نسخه های جدید شبیه مسخ شده ها یا یه ربات ناقص بودن .
دیگه کم مونده بود سکته بزنم که یهو باخودم گفتم نکنه اینها همش خوابه ؟ و فورا خودمو بیدار کردم ‌.
 
  • پیشنهادات
  • Negarنگار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    505
    امتیاز واکنش
    964
    امتیاز
    331
    محل سکونت
    بوشهر
    من با احساس خفگی از خواب بیدار شدم هر کاری کردم نمیتونستم خودمو تکون بدم چشمامو هم نمیتونستم باز کنم تا اینکه مامانم اومد تو اتاق که تونستم تکون بخورم مامانم میگه جن بوده خیلی ترسیده بودم
     

    Big boss

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/03
    ارسالی ها
    174
    امتیاز واکنش
    1,330
    امتیاز
    389
    یه روز داشتم لباسام رو اتو می کردم ودوستامم تو اتاقم کنارم بودن دو نفر بودن و روی هم می شدیم سه تا
    اونا کتاباشون دستشون بود و منم حواسم به کارم که... شنیدم یه نفر که صداشم زنونه بود صدام میزنه سرم و که بالا آوردم دیدیم بچه ها هم به من نگا می کنن
    بدون هیچ حرفی بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و اونجا بود که سه نفری از خونه رفتیم بیرون ...تند تند ذکر می گفتیم... وبعدشم جن گیر اوردیم خونه قرآن و این چیزا خوند
     

    Elle marie

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/06
    ارسالی ها
    1,432
    امتیاز واکنش
    19,501
    امتیاز
    914
    خونه بابا بزرگ من خیلیییییییییی بزرگه و یه باغ خیلییییییییی بزرگ داره!دو یا سه متر اونور تر از ایوون یه در هست که به ایران خودروی بابام و عموم ختم میشه.(توی رامهرمزه.بابام و عموم تقریبا هر روز صبح از اهواز میرن رامهرمز0_0)
    بعد بالای ایران خودرو خونه های قدیمی ما بوده.توی یه خونه عمومینا توی یه خونه هم ما.عمومینا هنوز خونشو دارن ولی توی خونه ی ما الان یه خونواده ی دیگه زندگی میکنن.همین یه هفته پیش منو و دختر عموم آریانا و پسر خاله ی اون بهامین نصفه شبی میخواستیم فیلم ترسناک ببینیم پسر عموم نمیذاشت میگفت باید بخوابین!:aiwan_lighgt_blum:اون شب هم عموم و زن عموم رفته بودن بالا بخوابن.(همون خونه یی که گفتم.)آریانا هم زنگ زد به مامانش گفت بزرگمهر(پسر عموم)نمیذاره فیلم نگاه کنیم.اونم گفت بیاین بالا.حالا ما دغدغمون این بود که چجوری از این حیاط بزرگ و تاریک رد بشیم!:aiwan_light,xxxxblum:
    وسایلامونو برداشتیمو آروم راه افتادیم.آریانا هم تبلت منو گرفته بود که راهمونو روشن کنه.داشتیم میرسیدیم به در ایران خودرو که از توی درختا صدای خش خش اومد!!!!!:aiwan_light_bbbbbblum:نفهمیدیم چطوری دویدیم!بهامین هم چن بار سکندری خورد تا تونست خودشو جمع کنه:aiwan_light_sddsdblum:
    ایران خودرو هم خو خیلی بزرگه!باید از یه پرده رد میشدیمو میرسیدیم به راه پله ای که به خونه ختم میشد.البته اونجا اولش یه حیاط داشتو بعد میرسیدیم به خونه.توی راه پله هم یه چراغ بود که هی چشمک میزد و فضا رو ترسناک میکرد!بالاخره رسیدیمو بعد از انداختن رخت خوابامون بهامین گفت:میگما,اینجا خیلی شبیه خونه هاییه که توشون جن هست!:aiwan_light_sddsdblum::aiwan_light,xxxxblum:راست میگفت واقعا!مبلای سلطنتی قرمز,یه کمد چوبی بزرگ با وسایل چینی و...منم زدم پس سرش گفتم ببند دهنتوSnapoutofit
    اونجا هم یه اتاق بود که درش باز بود و خیلی تاریک بود:aiwan_light_sddsdblum:خب دیگه,تموم شد:aiwan_light_buba:
     

    B nam

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/24
    ارسالی ها
    695
    امتیاز واکنش
    1,262
    امتیاز
    391
    یه شب دختر خالم اومده بود خونمون که باهم رفتیم تو اتاقم بعد من خواستم اذیتش کنم برقو خاموش کردم بعد یه جا وایسادم اونم هی گریه میکرد و میگفت مبینا نکن توروخدا اینجور نکن.من فکر میکردم اون الکی اینطور میکنه که من برقو روشن کنم بعد چند دقیقه برقو روشن کردم دیدم مینا(دخترخالم) واقعا داره گریه میکنه . رفتم کنارش نشستم گفتم چی شده؟با گریه گفت برا چی به من دست میزدی؟ها؟ برا چی حرف نمیزدی؟منم بهش گفتم من اصن پیش تو نبودم اونور بودم اون گریه میکرد میگفت دروغ نگو تو داشتی به من دست میزدی؟
    من هر کاری کردم باور نکرد من نبودم ولی من هنوزم به اون قضیه شک دارم چون من واقعا پیشش نبودم:aiwan_light_secret:
     

    SiT_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    353
    امتیاز واکنش
    1,726
    امتیاز
    392
    سه سال پیش داشتم تو اینترنت راجب خون آشاما تحقیق میکردم ..
    همه سایتارو گشته بودم و فقط آخرین سایت مونده بود..
    جالب بود تو اون ساعت هیچ صدایی از بیرون اتاقم شنیدع نمیشد آخه معمولا خونمون تو اون ساعت به شدت شلوغه..
    همین که خاستم وارد سایت شم هر چی گوشیو در و پنجرع بود شروع کردن بع سرو صدا کردن..
    از اون موقع تا الان هر چی میگردم سایته رو پیدا نکردم..
    حتا توHistory کامپیوترم سایتع نبود..
     

    Bitter opium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/27
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    میان ورقه های کتاب
    یه روز عصر تو خونه تنها بودم. نشسته بودم تو هال و یه دستم کتاب یه دستم گوشی مثلا درس میخوندم :/
    داشتم به کتاب نگاه میکردم حس کردم یه سایه از جلوم رد شد، سربلند کردم هرچی نگاه کردم هیچی نبود. بعد یه صدای قدم برداشتن شنیدم (چون خونه ساکت بود صدا قدم زدن واضح بود) برگشتم پشت سرم که میشه آشپزخونه، هیچی نبود. تو فکر بودم که خیالاتی شدم یا چی؟ صدای بهم خوردن و شکستن ظرف از حیاط پشتی خونمون اومد (حیاط پشتیمون بغـ*ـل آشپزخونست مامانم یه گاز اونجا داره اکثر آشپزیا رو اونجا انجام میده)
    منم حسابی ترسیده بودم چی شده؟ چی نشده؟ گفتم حتما گربه ای چیزی بوده! بعد یادم اومد حیاط پشتیمون سقفش پوشیدست و اصلا راهی نداره که گربه بوده باشه و گربه سایه و قدم زدن رو توجیح نمیکنه.
    هیچی دیگه گوشیمو برداشتم استوری گذاشتم جن اومده خونمون با چی ازش پذیرایی کنم؟
    همه دوستام جوابای مسخره دادن خندیدیم دیگه از فکرش اومدم بیرون تا مامانم اومد.
     

    Elle marie

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/06
    ارسالی ها
    1,432
    امتیاز واکنش
    19,501
    امتیاز
    914
    همین پریروز یه اتفاقی افتاد.ترسناک نبودا،ولی عجیب بود
    خونه مامان بزرگم بودم.با مکس(سگم)تو حیاط بودیم.آخه مامان بزرگم نمیزاره بیاریمش تو خونشون.داشتم نازش میکردم که احساس کردم یه چیز بزرگ سفید و بنفش مثل صاعقه از بالای سرم رد شد!(رعد و برق نبودا)اولش فکر کردم خیالاتی شدم،ولی همون لحظه ای که اون چیز عجیب رد شد مکس هم به صورت ناگهانی سرشو بالا اورد و آسمون رو نگاه کرد.هرچی هم فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم:/
     

    Bitter opium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/27
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    میان ورقه های کتاب
    یه اتفاق که هنوز که هنوزه باورش برام سخته و به شدت دلم میخواد دوباره برم سراغش اما فکر نمیکنم امکانش باشه
    پارسال یه مدت برای درس خوندن میرفتم کتابخونه. شهرمون یه کتابخونه داره فقط اونم سالن مطالعه دختراش افتضاح بود حالا امسال ساختن درستش کردن. سالن یه اتاق بود که سه تا در داشت، یکی در ورودی و خروجی، دومی یه در به یه حیاط کوچیک سرویس بهداشتی توش بود و سومی انبار. انبارش نسبتا بزرگ بود و خودش از سه تا اتاق تشکیل میشد. منم که سرم درد میکنه واسه جاهای درب و داغون و اینا، دستم به کلبه های خرابه نمیرسید با ذوق رفتم سراغ این انبار:campe45on2: آقا این سه تا اتاق دوتاشون درشون کنار هم بود و دیوار به دیوار سالن مطالعه میشدن (فکر کنم این سالنی که خیر سرمون توش درس میخوندیم هم اول جزو انبار بود) سومی اونسمت بود. دوستمم همراهم بود. رفتیم سراغ اولین در فلزی بود، پدرمون در اومد تا هولش دادیم داغون بود. یه دفعه بقیه افراد سالن با دو تا دختر که درحال جیغ کشیدن فرار میکردن مواجه شدن... بله! توش پر موش و سوسک بود25r30wi25r30wi
    فرداش باز رفتیم اتاق بعدی اونجا ظاهرا یه سالن تئاتر کوچیک بود با یه عالمه کتاب و عروسک و اینا، یه درم داشت که یادمون اومد این اتاق به بیرون هم باز میشه و هر از گاهی تئاتر کودک، نمایشگاه کتاب و اینجور چیزا توشه، هیچی دیگه ولش کردیم رفتیم بعدی...
    وای منظره بود ها!! یک عالم کتاب با خدا میلیون خاک. داشتم میچرخیدیم توش منم که عاشق کتابBokmal
    یه کتاب توجهمو جلب کرد، اسم نداشت یه جلد با یه نقاشی شبیه این نقاشیایی که از شیطان میکشن با شاخ بز و یه چشم و یه ستاره پنج پرم تصویر زمینش بود.
    جالبه که با وجود کثیفی همه جا کتابه یک ذره خاک هم روش نبود. خیلی کنجکاو شدیم دوتامون، برش داشتیم باز کردیم وحشتناک بود! پر از نقاشیایی که نگم بهتره، خودتون بفهمین. نوشته هم داشت اما هرچی زور زدم نفهمیدم چه زبونیه در حالیکه من خیلی تو یادگیری زبونا خوبم، نمیگم همه زبونا رو بلدم اما وقتی نوشته ها رو میبینم یا یکی صحبت میکنه اکثرا میفهمم به چه زبونیه، اما اون نوشته ها واقعا عجیب بودن.
    به دوستم گفتم بیا این کتابو ببریم خیلی گوتیکه!
    دوستم گفت ترسناکه کتابش، ولش کن بریم.
    گفتم من میبرم.
    گفت اگه بفهمن؟
    گفتم اینا انداختنش دور، کی اهمیت میده؟
    ورش داشتم و رفتیم سمت در. دوستم یکم از من جلوتر بود. تا رفت بیرون یهو در بسته شد. دوتامون هرچی زور زدیم بازش کنیم از دو طرف نشد که نشد. دوستم گفت وایسا برم کمک بیارم ولی یهو یه صداهای عجیب غریبی اومد. گفتم مریم نرو من میترسم تنها.
    گفت چیکار کنم پس؟
    گفتم وایسا بینم چه خاکی به سرمون کنیم!
    برگشتم به دور و اطراف نگاه کردم ببینم صدا چیه؟ هی میگفتم باده و اینا نترس!
    یهو دیدم کتاب انگار داغ شده و بوی سوز میاد. نگاه کردم دیدم از جلد کتاب داره شعله آتیش بالا میاد. سریع انداختمش چند قدم اونورتر خواستم درو بکشم که شاید باز شه ولی دیدم آتیش از بین رفت.
    دوباره رفتم جلو کتابو بردارم یهو دور تا دورشو شعله آتیش گرفت بعد هم کتاب خود به خود پرید رفت دقیقا همونجایی که بود.
    منم از ترس خشک شده فقط سکته نزده بودم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم.
    یه صدای خنده از اون ترسناکا اومد و بعد صدای باز شدن در.
    برگشتم دیدم در بازه سریع پریدم بیرون. دوستمو کشیدم و بردمش تو حیاط کتابخونه.

    نمیدونم باور میکنین حتی دوستمم باور نکرده میگه تو میخواستی منو اذیت کنی یا میترسیدی کتابو بیاری ولی خجالت میکشیدی بگی این اداها رو در آوردی که من چیزی نگم!
    اما این ماجرا واقعی بود و اتفاق افتاد... قصد دارم در آینده یه رمان با کمکش بنویسم:campe45on2:
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    31
    بازدیدها
    1,060
    تاپیک‌های دنباله‌دار اتاق
    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    196
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار اتاق آرزو
    پاسخ ها
    127
    بازدیدها
    4,487
    پاسخ ها
    19
    بازدیدها
    687
    بالا