دنباله دار اتاق تاریک !

Elka Shine

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
4,853
امتیاز واکنش
14,480
امتیاز
791
داستان بگم که مربوط میشه به مادر مادربزرگه دوست دوران کودکیم ( یعنی جدش ) . اون طور که مادربزرگش تعریف میکرد مادرش یه قابله بوده و تو کارش خیلی وارد بوده . اونا شمال زندگی میکردن . از مادر بزرگش نقل میکنه که یه روز دم غروب یه سری افراد در منزل اونا رو میزنن و مثل اینکه کار خیلی مهمی باهاش داشتند. وقتی در رو باز میکنن با صحنه عجیبی رو به رو میشن. اون طور که میگه اون اشخاص آدم نبودند بلکه " از ما بهترون بودند " .



بالاخره این قابله خان کوپ میکنه و کلی میترسه . اما اونا میگن که باهاش کاری ندارن و فقط ازش کمک میخوان . اونم اینه که یکی از همسرهای رئیسشون داره بچه میزاد خیلی درد میکشه و نیاز به یه قابله داشتن تا کمک کنه بچشون به دنیا بیاد .



بالاخره جده دوستم راضی میشه و باهاشون میره . باید بگم که مثل اینکه اون زمانا خانه های روستایی با هم فاصله زیادی داشتن و بنابراین تو اون وقت شب کسی نبوده تا به این پیر زن و دختر جوونش کمک کنه. یعنی کسی اونا رو ندیده. بالاخره جده رفیقم با اونا میره داخل جنگل و ... به محل زندگی اونا میرسه .



در این هنگام همسر زائو میاد پیش پیرزن و تحدیدش میکنه که بچه رو باید سالم به دنیا بیاره همچنین باید بچه پسر باشه مگر نه میکشنش . ( یا بد جوری تهدیدش میکنن ) . بالاخره قابله میره تو اون مکانی که باید بچه رو به دنیا بیاره . و ظاهرا هم تنها بوده . بالاخره بچه رو سالم به دنیا میاره ولی بچههه دختر بوده نه پسر. اون جور که برای من نقل شده اینجا پیرزن کلی کپ میکنه .



ظاهرا تهدید هم خیلی جدی بوده . تو این اوضاع و احوال بوده که متوجه وجود مقدار زیادی موم در دورو برش میفته . یه هو یه فکر پلید میاد تو سرش . میاد با موم خیلی ببخشیدا آلت دختر رو به آلت پسرونه تغییر شکل میده . والا من از کیفیت این کار خبر ندارم ظاهرا خیلی خوب این کار رو کرده بود که اونا هم تشخیص نداده بودن .



پدر بچهه برای تشکر یه کیسه پیاز به پیر زن هدیه میده و پیرزن هم با اکراه قبول میکنه ( در حالی که تو فکرش به این فکر میکرده که آخه پیازم شد هدیه تشکر ) . به هر حال با گروهی از افراد قبیله برمیگرده منزل و ماجرا رو برای دخترش ( مادربزرگ دوستم ) تعریف میکنه. وقتی که کیسه پیازها رو باز میکنه که به دخترش نشون بده میبینه که کیسه پر از سکه های طلا شده .



فردای اون روز ظاهرا پدر بچهه متوجه میشه که پیرزن چه حقه کثیفی بهش زده ( خوب چیکار کنم باید این طوری تعریف کنم دیگه ! شما ببخشید و منو درک کنید ( من نمیدونم طرف کی رو بگیرم!؟؟؟؟)) با تمام عصبانیت میاد خونه پیرزنه و تحدیدش میکنه که اگه پاش رو از خونه بیرون بذاره بد بلایی سرش میاره . به هر حال دو سه هفته پیرزن جرات نمیکنه از خونه خارج بشه بعد از یه ماه هم سکته میکنه و عمرشو میبخشه به شما . و ماجرا به این شکل تموم میشه .



در آخر باید بگم که در مورد صحت این موضوع نمیتونم نظری بدم این چیزی بود که برای من تعریف شده بود و منم براتون نقل کردم ولی یه سوالی تو ذهنمه که اگه این جریان همین طوری اتفاق افتاده باشه یعنی اونا هم نمیتونن از آیندشون بدونن؟ یعنی چطور باباهه نتونسته تشخیص بده بچش پسر میشه یا دختر در حالی که آینده انسانها رو میتونن بگن!!!!
 
  • پیشنهادات
  • Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791

    ی زمانی تو شهرداری کار میکردم ی کار پروژه ای بود ک باید ب موقع تموم میشد


    خورد ب تعطیلی و کار عقب افتاد


    از بالا(!) دستور اومد ک باس تا هر ساعتی ک میتونیم کار کنیم حتی تا نصفه شب


    خلاصه شب اول همه چی داشت خوب پیش میرفت


    ساعت 21 22 23 همه مشغول کار


    بچه ها یکی یکی خسته میشدن و میرفتن


    فقد من مونده بودمو سه نفر دیگه و مسئولمون ک دائم الچُرت بود


    همینجور ک داشتیم کار میکردیم هیچوخ یادم نمیره ی صدایی شنیدم مثه صدای ضجه، ضجه وحشتناک ک الانم یادش میفتم مو ب تنم سیخه خدا شاهده صدایی ک ب عمرم نشنیدم و نخواهم شنید ایشالا


    همون موقع مسئولمون ک عینکش تا نوک دماغش اومده بود پایین از خواب پرید


    پیر هم بود بنده خدا شمالی هم بود اولین چیزی ک گفت با صدای لرزون : چی صدا بود؟(صدای چی بود)


    هیچ کس هم جز ما تو اداره نبود


    عاقا ما رنگمون مثه گچ سفید شده بود همه ب صورت خود جوش پرونده ها رو جمع کردیم زدیم بیرون


    خدا میدونه تا خونه چن تا بسم ا.. گفتم
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791



    قضیه از این قراره که ما 3 تایی با هم ساعت حدود 2 شب از شمال بر می گشتیم تهران با ماشین خودمون که یه شورلت نوا بود


    توی جاده یکی از پسر خاله هام عقب خواب بود و ما دوتا جلو بودیم


    توی اتوبان توی یه جا وسط بیابون توی تاریکی یهو ماشینمون ریپ زد و خاموش شد و گرفتیم کنار ببینیم چش شده


    که دیدیم حدود 100 متر جلو تر از ما یه پیکان زده بغـ*ـل اونم ماشینش خراب شده بود.یه مرد و زن و بچه هاشون بودن


    خلاصه دوتا پسر خاله هام بی خیال ماشین خودمون شدن رفتن ماشین اونو راه بندازن


    منم کنار ماشین خودمون وایسادم توی تاریکی. حدود 10 دقیقه گذشت ماشین اونو راه انداختن و اومدن سمت ماشین خودمون


    وقتی خواستیم سوار شیم من اومدم بشینم جلو سمت شاگرد یعنی همون جایی که نشسته بودم


    توی تمام مدت هم خودم کنار ماشین بودم و تمام صحنه ها کاملا توی خاطرم هست


    موقعی که توی اون تاریکی اومدم دستگیره ی ماشینو بگیرم و درو باز کنم دیدم یه چیزی به دستگیره وصله


    وقتی برداشتمش دیدم یه گل سر زنونه ی بزرگ 10 شاخه است که به دستگیره ی ماشین بسته بود!


    اون لحظه 3 تامون یهو خشکمون زد از ترس و واقعا"


    چند دقیقه ای توی ماشین به حالت سکته زدن نشستیم و رنگ هر سه تامون مثل گچ شده بود.بعد به خودمون اومدیم راه افتادیمو اومدیم


    هنوزم هر وقت یاد اون شب می افتیم تمام مو های تنمون سیخ میشه


    مخ مون هرچی فکر کردیم به هیچ جا نرسید! که اون گل سر از کجا اومده!


    به خدا تمام ماجرا هم عین حقیقته!
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791


    نه یا ده سالم بود که یه روز صبح ساعت 10 و 11 صبح تو خونه داشتم بازی می کردم و مادرم هم خونه بود...تو همون حین مادرم گفت داره میره بیرون یه چیزی بخره و برگرده ...مادرم از در که خارج شد من چند لحظه بعدش دیدم از توی راهرو یه صدایی میاد یه صدای خنده وحشتناک که اصلا شبیه صدای ادمیزاد نبود .. من که خیلی ترسیده بودم اول فکر می کردم مادرمه که از در نرفته بیرون و درو زده به هم و الان داره سر به سر من میذاره که منو بترسونه ولی اخه اصلا سابقه اینجور شوخی ها رو نداشت!...واسه همین چند دفعه هی صدا زدم مامان مامان تویی مامان ولی فقط اون صدای خنده میومد و در همین حین اون موجود از سر راهرو رسید به دم در اتاق و جلو چشمام ظاهر شد... خدا نصیب نکنه دیدم یه موجود سیاه پوش(لباسی شبیه شنل یا چادر عربی) و قد بلند با صورت سفید مثل گچ که دو تا چشم کاملا قرمز داشت و فقط صورتش معلوم بود داره خیلی خیلی اروم میاد طرفم و صدای قهقه بلندش هم به صورت متناوب قطع نمیشه ..دیگه با خودم داشتم اشهدمو میگفتم که الانه که بیاد منو بگیره که صدای کلید اومد که افتاد تو قفل در خونه تا صدای کلید اومد اون موجود که به نظرم جن بود یه دفعه غیب شد انگار که فهمید مادرم داره میاد خودشو ناپدید کرد...منم مادرم دید یه گوشه نشستم و تکون نمی خورم فقط تا یکی دو ساعت همونجا نشسته بودم و جرات هیچ کاری رو نداشتم تا اینکه کم کم جرات پیدا کردم رفتن تو راهرو دم در اتاق همونجایی که جنه نادید شده بود رو نگاه کردم دیدم به اندازه یه دایره بزرگ رنگ فرش تیره تر شده بود یعنی همون محل غیب شدن اون جن یا هر موجود دیگه ای که بود...تا چند ساعت بعد که ترسم ریخت و برای مادرم تعریف کردم باورش نمیشد و فکر می کردم خیالاتی شدم...اون تیرگی موضعی فرش هم بعد از چند ساعت از بین رفت!...البته چند سال بعد که دوباره اینو تعریف کردم همه باور کردن و نگفتن خیالاتی شدی...الان هنوزم که بعد از چند سال تعریف می کنم موی تنم سیخ میشه و وجودمو وحشت می گیره...
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791


    سالها پیش که هنوز مدرسه ام نمیرفتم حدودا 5.6 ساله بودم که رفتیم خونه ی یکی از اقوام توکرج.خونشون دوتا حیاط داشت که به وسیله یه راهرو بهم وصل شده بودن وانبار خونشون داخل این راهرو بود.با خواهرزادم داشتم بازی میکردم که شروع به دویدن تو این راهرو کردیم وقتی به دمه انباری رسیدم دیدم یه صدایی از تو انباری اومد که منو صدا کرد.من چون بچه بودمو این چیزارو نمیفهمیدن چیه.ترس چیه...رفتم پایین


    بخدا بگم چی دیدم باور نمیکنین...


    دوتا نوزاد قنداقه دیدم که یکیشون ریشو سبیال داشت ویکی دیگه هم مثل زنها موهای بلند انگکار صورت دوتا ادم بزرگه بزاری رو بدن نوزاد.اونی که شبیه مردا بود با صدای کاملا بالغ شروع بحرف زدن بامن کرد که یهو پا به فرار گذاشتم


    نقد گریه کرده بودم دیگه صدام در نمیومد وقتی با پدرم وبقیه رفتیم تو انبار دیگه اثری ازسون نبود.


    ولی خدا سر شاهده این اتفاق واقعا برام افاده والان که یادم اومده دوباره موهای تنم سیخ شده
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791



    سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم

    ۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود






    در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم






    نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم






    باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم






    داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم






    تلویزیون روشن بود ولی با صدای کم






    در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی سرگ کشیدم






    صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند






    هوا داغ وسنگین تر میشد نفس های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد وارد اتاق خواب میشود






    داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد






    ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم






    صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد






    اذان گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد وعادی شد






    ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر چهره کبود شده من را دید گریست و این علنا واقعیت بود .
     

    Black diamond

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/11
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    197
    امتیاز
    121
    سن
    25
    نمیدونم باور میکنین یا نه ولی من وحشتناک ترین اتفاقی که توی زندگیم افتاد دیدن جنگیری بود اونم واقعی خیلی بد بود:aiwan_light_vampire:
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    31
    بازدیدها
    1,060
    تاپیک‌های دنباله‌دار اتاق
    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    196
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار اتاق آرزو
    پاسخ ها
    127
    بازدیدها
    4,487
    پاسخ ها
    19
    بازدیدها
    687
    بالا