دنباله دار اتاق تاریک !

Bitter opium

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/27
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,231
امتیاز
336
سن
25
محل سکونت
میان ورقه های کتاب
یه اتفاق ترسناک دیگه که برام افتاد.

بچه که بودم بابابزرگم اینا توی یه خونه ی خیلی قدیمی زندگی میکردن اما خونهه چیزی نبود که داغون باشه چون خیلی بهش رسیده بودن از نسل ها قبل. این خونه یه انبار داشت که هیچوقت بابابزرگ و مامان بزرگم ازش استفاده نکردن، همیشه هم قفل بود کلید نداشت. منم از بچگی سرم واسه چیزای خوفناک درد میکرد. با کلی مشقت کلید رو یافتم. من فقط پسرعمومو داشتم همسنم همه بازیا و شیطنتامون با هم بود. بهم گفتم بریم؟ گفت میترسم!
گفتم خب من تنها میرم تو اینجا باش اگه زود نیومدم بگو بیان دنبالم! (فیلم زیاد میدیدم فکر کنم:NewNegah (1):)
رفتم تو خدا روز بد نیاره خداتا پله بود و تهش یه اتاق بزرگ بود با وسایل درب و داغون. رفتم چرخیدم یکم توش چیز خاصی ندیدم اومدم قبل از اینکه پسرعموم به همه بگه من اینجام بیام بیرون که احساس کردم یه سایه هایی دارن میچرخن دورم. یکم نگاه کردم چیزی ندیدم اومدم بزنم به چاک، چند تا پله رو رفتم بالا، یهو نمیدونم چی شد؟ هرچی فکر میکنم واقعا هیچی یادم نیست!Hanghead
چیز بعدی که یادمه اینه که با آب قند و اینا بهوشم آوردن. ظاهرا پسرعموم صدا جیغمو میشنوه به همه میگه، میان من غش کرده رو میبرن و میرن.
بعدشم خانوادم یه جوری از کلیده مراقبت میکردن که از گنج هم با ارزشتر بود انگار!Boredsmiley
الانم خونه رو کلا کوبیدن از نو ساختن انباره هم ترکوندن.


این سایه ها بعدها ولی اومدن سراغ من... من تا سالها سایه هایی میدیدم همه جا. مثل داستانی که قبلتر تعریف کردم.
 
  • پیشنهادات
  • Bitter opium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/27
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,231
    امتیاز
    336
    سن
    25
    محل سکونت
    میان ورقه های کتاب
    اینم بگم برم.

    یه مدت کوتاهی بعد از اتفاق قبلی نشسته بودم تو هال متوجه شدم یه سایه از در اتاقم بیرون اومد و غیب شد.

    اولش ترسیدم برم تو اتاق ولی بعد از چند ساعت از ذهنم پرید رفتم تو اتاق بعد شب دوباره یادم اومد. با وحشت پاشدم چراغ رو روشن کردم به همه جای اتاقم نگاه کردم بالاخره یه نقاشی چشم و ابرو روی دیوار دیدم.
    با کلی گریه واینا رفتم پیش مامان بابام خوابیدم فردا صبح هم هیچکی باورم نکرد گفتن خودت کشیدیش (من نقاشیم خوبه) در حالیکه خیلی بالاتر از این بود که من بکشمش و زیرشم تخت و میزی نبود که رفته باشم بالا.
    نقاشیه هنوزم هست و اکثر اوقات احساس میکنم داره نگام میکنه...

    چند وقت پیش یکی بهم گفت چشم تو زندگیمه و یکی طلسمم کرده مامانمم شدیدا اعتقاد داره! رفت دنبال باطل کردنش...
    نقاشی هنوز هست اما دیگه احساس نمیکنم نگام میکنه و از اون سایه هم ندیدم و مشکلی برام پیش نیومده فعلا.
     

    ^^SNZ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/01
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    895
    امتیاز
    171
    محل سکونت
    Bushehr
    يه شب كه كلي تو چنلاي تئوري و لند و هورور وولد چرخ زده بودم و ترسيده بودم تقريبا ساعت 3 بود،من تو اتاقم تنها بودم و همه هم خواب بودن ،چند بار احساس كردم يكي تو گوش سمت چپم فوت ميكنه يا نفس ميكشه چون بلافاصله بعد اون گوشم كيپ ميشد و خب من خداييش دختر ترسويي هستم و خودمو با اين فرضيه كه بخاطر داستانا و فيلما توهم زدم اروم كردم و بعد از يه خود در گيري نيم ساعته با ترسم بلاخره خواب بهم غلبه كرد و ساعت3:30بود كه خوابيدم
    خودم كه حس ميكنم خيلي زمان گذشته بود از خوابم عاخه واقعا مث اين مي موند كه صب پاشي واسه مدرسه يعني هم خوابالويي هم به اندازه خوابيدي
    از خواب يهو بيدار شدم ،بي دليل ،نميتونستم خودمو تكون بدم و رو شكمم خوابيده بودم
    كم كم از انگشتاي دست چپم احساس مور مور كردم همينطور ميمومد بالا ،يه حسي بود ،مثل اين بود كه كسي اروم لمست كنه اما انگشتي يا دستي رو حس نميكردم
    نه ميتونستم تكون بخورم نه اينكه حرف بزنم
    يهو كه انگار اون فشار از روم ور داشته شد كمي دوويدم رفتم تو اتاق مامان بابام پيش مامانم دراز كشيدم
    هركاري ميكردم از ترس خوابم نميبرد
    گوشي مامانمو كه كنارش بودو ورداشتم ساعت و نگاه كنم
    اصن باورم نميشد واقعا شكه شدم شايد بيشتر از اون اتفاق اينكه فهميدم ساعت 3:35 دقيقه است و فقط پنج دقيقه گذشته من ترسوند
    خيلي بد بود
     

    Ghazal.hj

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/22
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,639
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    یادمه یه بار آخرشب بود حدود ساعت 2از خونه خاله ام اومده بودیم خونه من رفتم دستشویی ک تو راهرو بود از دستشویی اومدم بیرون یهو یه جسم سیاه پرید تو حیاط مستقیما جلوی روم بود یه جیغ بلندبالا کشیدم در حیاط باز کرد رفت دزد بود ازتوخونه همسایه پرید توحیاط ما خیلی وحشتناک بود خیلی ترسیدم
     

    AnA_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/09
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    622
    امتیاز
    246
    سن
    22
    محل سکونت
    آمل
    یه روز مامانم رفته بود بازار منو داداشمم تو خونه بودیم و در خونه رو قفل کرده بودیم ..وبه عادت همیشه مشغول سر و کله زدن با همدیگه بودیم ...دیگ نزدیک ب کتک کاری بودیم ک یهو..صدای مامانم اومد ک پشت در بود دو بار منو صدا کرد و یه بارم داداشم بعدم در خونه رو باز کرد و بست!
    (درخونه قفل بود کلیدم روش بود)
    منو داداشم ساکت شدیم ....داداشم از ترس رفت زیر تخت قایم شد منم آروم از اتاق رفتم بیرون دیدم کسی نه تو حاله ن تو آشپز خونه مامانی در کار نبود اصلا...واسه محض اعتیاد رفتم دستگیره رو کشیدم پایین ک قفل بود فقد یه لحظه....سکته کردم......دوییدم رفتم پیش برادرم صدای تلوزیون زیاد کردیم دیگ هم دعوا نکردیم حرفم نزدیم!!
    اینم از خاطرع وحشت من
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    یه شب خونه تنها بودم
    داشتم کتاب میخوندم و با هدفون جدیدم آهنگ گوش میدادم.خعلی حال میداد.یه دفه از در اتاقم یه چهره ی زشتی رو دیدم داره نگام میکنه.عقط یه لحظه چشمم بش خورد بعد ندیدمش.پاشدم رفتم تو راهرو نگاه کردم دیدم چیزی نیست رفتم هال و آشمز خونه و بقیه جاها رو دیدم هیچی نبود .داشتم برمیگشتم از تو راهرو دیدم یه چیزی دوید تو دستشویی.دره دستشویی رو محکم وا کردم باز هیچی نبود...مطمئنم توهم نبود.از آشپز خونه صدای افتادن قابلمه اومد...تو کابینت بودن قابلمه ها...نمیدونم چطور افتاده..فهمیدم هرجی بیشتر توجه کنم بیشتر اذیتم میکنن بنابراین رفتم سر کناب و هدفونم و به قیافه ها و صدا ها توجه نکردم..آخرش هم یکی از کتابامو سوراخ سوراخ کردن:/لعنتیا
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    قبل از عید باز تو خونه تنها بودم از حموم در اومده بودم.همونطور خیس و بدون لباس رو تخت دراز کشیده بودم و به درسای مضخرفم فکر میکردم و هرز گاهی خودمو تو آینه دید میزدم .پاشدم لباس بپوشم که تیشرت تا نیمه تو تنم بود که صدای غِرغِری اومد که صدای خیلی زشتی بود:تو بهای اونو میدیغغع... .شترق یه چیز داغ و وحشتناک فرود اومد رو کمرم،از درد افتادم رو تخت ولی سریع پاشدم تا تخت از خونم کثیف نشه.پوستم کمرم سوخته و زخمی بود .سریع قرآنو با گریه از کمدم برداشتم و تند تند میخوندم.دیگه چیزی ندیدم تو اتاقم و خونه. ولی تا وقتی بقیه اومدن قرآنِ خوشبو تو بغلم بود.شاید باورتون نشه ولی واقعا این اتفاق برام افتاد...هیچکس هم نذاشتم بفهمه . من با پدر و برادرم زندگی میکنم و به اونا هم نگفتم فقط کمرمو با یه پارچه سفید بستم و ضد عفونی کردم.من کاری به باور کردن شما ندارم ولی هنوز جای زخمم هست.میخواید باور کنید میخواید نه...تجربه گند و گوهی بود .بیشعورای...:/
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    خونه مامانبزرگم بودم ( من بش میگم ملکه الیزابت)همه خواب بودن و خونه تاریک بود و فقط نور ضعیفی از دستشویی به بیرون درز میکرد.لمیده بودم رو مبل و داشتم کتاب میخوندم( خیلی میخونم نه؟) با چراغ قوه چون ملکه رو نور موقع خوابش حساس بود.حس کردم که جو خونه یکم سنگین شد.قلبم یجوری شد.اصلا آدم ترسویی نبودم.صدای از هال اومد انگار یکی با کفش یا یه چیز سفت داره روی قالی راه میره.با عصبانیت(چون از این اتفاقا برام زیاد میوفته)رفتم تو هال که به محض رسیدن من جسم سرخ رنگی که قدبلندی داشت تو هوا غیب و محو شد.من بعد از گفتن :خدا لعنتتون کنه لعنتیا! برگشتم توی پذیرایی و مشغول خوندن ادامه کنابم شدم ولی همچنان جو سنگین آزارم میداد:/
     

    Alastor

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/07
    ارسالی ها
    2,669
    امتیاز واکنش
    15,422
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    یوکوهاما یا هازبین هتل،فرقی نمیکنه:|
    داشتم خواب میدیدم یه کتابیو پیدا کردم که سایزش اندازه کف دسته و اصلا جلد نداره و قدیمیه و پوسیده.بعد هم همه ی فامیلامون پیشم بودن.همه میگفتن اون کتابو باز نکن کتاب شیطانه.سعی میکردن منو منصرف کنن ولی من وقتی اراده کنم کتابیو بخونم ولش نمیکنم.تو خوابم بعد یه مدت خونه خالی شد و من تنها موندم.کتابو باز کردم که هاله ی عجیبی به تنم خورد و احساس کردم بدنم دست خودم نیست صدای خنده ظریفی اومد.اون موجود هاله مانند حسش قویتر شد و من داشتم زور میزدم تا بدن تسخیر شدمو کنترل کنم.صدای زنگ در اومد.توی خوابم خونمون زیر زمین بود و ۱۲دروازه فولادی داشت که باید از اونا میگذشتی تا وارد یا خارج بشی.من با بدن تسخیر شدم بشدت تلاش کردم در هارو باز کنم و داد میزدم کمک!بالاخره در هارو باز کردم و هاله رفت.بعد دوباره خونه که خالی شد همینجوری شدم.بعد از اینکه دوباره آدما اومدن کتابو پاره پاره کردم و ریختم تو آب روشویی .یه صدایی هی تهدید میکرد و من بی توجه بودم.درحالی از خواب پریدم که داد میزدم کمک کمک!عجیب این بود که تو بیداری هم اون حس کنترل نداشتن رو خودم بهم دست داد.و یه نکته راجب خوابای من اینه که من خوابو اونجور که خودم میخوام هدایت میکنم و میتونم تو خواب فکر کنم.اراده ام دست خودمه مثل اینکه بیدار باشم.من هیچوقت کامل به تواب عمیق نمیرم و همیشه نیمه بیدارم و صداهای اطرافمو میفهمم.به طوری که از عمم پرسیدم:داشتین درباره خونه ی مامانجون حرف میزدین؟ عمم با تعجب:اونموقه تو خواب بودی و نفسات منظم بود چطور ممکنه بشنوی!،؟
     

    برنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/27
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    4,502
    امتیاز
    485
    محل سکونت
    شهرجهانی (یزد)
    سلام امشب چند تا اتفاق کوچولو افتاد که من یه کمی احساس فیلمهای ژانر وحشت بهم دست داد .
    یه دستمال دستم بود که زیر دست برادرزادم ریحانه پهن کرده بودم تا غذاش رو زمین نریزه .می خواستم توی سینک ظرفشویی بتکونم که یه دفعه از حیاط خلوت کوچیکی درش رو به آشپزخونه است باد شدیدی اومد و دری که رو به هال باز میشه رو محکم کوید بهم .در حیاط خلوت رو بستم ودستمال رو بعد از تکوندن پرت کردم روی کابینت که باعث شد رادیویی که روی اون بود روشن بشه و خش خش کنه .
    رادیو رو خاموش کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون و داشتم مامانمو صدا میزدم که یهو دیدم در توری حیاط بازه و یک گربه چاق پشمالو هم نشسته رو فرش .باز خوب شد وقتی جیغ زدم وبه گربه گفتم ؛کثاااااافت! ،خودشو درجا خیس نکرد وبه سرعت فرار کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    31
    بازدیدها
    1,060
    تاپیک‌های دنباله‌دار اتاق
    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    196
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار اتاق آرزو
    پاسخ ها
    127
    بازدیدها
    4,487
    پاسخ ها
    19
    بازدیدها
    687
    بالا