یه اتفاق ترسناک دیگه که برام افتاد.
بچه که بودم بابابزرگم اینا توی یه خونه ی خیلی قدیمی زندگی میکردن اما خونهه چیزی نبود که داغون باشه چون خیلی بهش رسیده بودن از نسل ها قبل. این خونه یه انبار داشت که هیچوقت بابابزرگ و مامان بزرگم ازش استفاده نکردن، همیشه هم قفل بود کلید نداشت. منم از بچگی سرم واسه چیزای خوفناک درد میکرد. با کلی مشقت کلید رو یافتم. من فقط پسرعمومو داشتم همسنم همه بازیا و شیطنتامون با هم بود. بهم گفتم بریم؟ گفت میترسم!
گفتم خب من تنها میرم تو اینجا باش اگه زود نیومدم بگو بیان دنبالم! (فیلم زیاد میدیدم فکر کنم:NewNegah (1):)
رفتم تو خدا روز بد نیاره خداتا پله بود و تهش یه اتاق بزرگ بود با وسایل درب و داغون. رفتم چرخیدم یکم توش چیز خاصی ندیدم اومدم قبل از اینکه پسرعموم به همه بگه من اینجام بیام بیرون که احساس کردم یه سایه هایی دارن میچرخن دورم. یکم نگاه کردم چیزی ندیدم اومدم بزنم به چاک، چند تا پله رو رفتم بالا، یهو نمیدونم چی شد؟ هرچی فکر میکنم واقعا هیچی یادم نیست!
چیز بعدی که یادمه اینه که با آب قند و اینا بهوشم آوردن. ظاهرا پسرعموم صدا جیغمو میشنوه به همه میگه، میان من غش کرده رو میبرن و میرن.
بعدشم خانوادم یه جوری از کلیده مراقبت میکردن که از گنج هم با ارزشتر بود انگار!Boredsmiley
الانم خونه رو کلا کوبیدن از نو ساختن انباره هم ترکوندن.
این سایه ها بعدها ولی اومدن سراغ من... من تا سالها سایه هایی میدیدم همه جا. مثل داستانی که قبلتر تعریف کردم.
بچه که بودم بابابزرگم اینا توی یه خونه ی خیلی قدیمی زندگی میکردن اما خونهه چیزی نبود که داغون باشه چون خیلی بهش رسیده بودن از نسل ها قبل. این خونه یه انبار داشت که هیچوقت بابابزرگ و مامان بزرگم ازش استفاده نکردن، همیشه هم قفل بود کلید نداشت. منم از بچگی سرم واسه چیزای خوفناک درد میکرد. با کلی مشقت کلید رو یافتم. من فقط پسرعمومو داشتم همسنم همه بازیا و شیطنتامون با هم بود. بهم گفتم بریم؟ گفت میترسم!
گفتم خب من تنها میرم تو اینجا باش اگه زود نیومدم بگو بیان دنبالم! (فیلم زیاد میدیدم فکر کنم:NewNegah (1):)
رفتم تو خدا روز بد نیاره خداتا پله بود و تهش یه اتاق بزرگ بود با وسایل درب و داغون. رفتم چرخیدم یکم توش چیز خاصی ندیدم اومدم قبل از اینکه پسرعموم به همه بگه من اینجام بیام بیرون که احساس کردم یه سایه هایی دارن میچرخن دورم. یکم نگاه کردم چیزی ندیدم اومدم بزنم به چاک، چند تا پله رو رفتم بالا، یهو نمیدونم چی شد؟ هرچی فکر میکنم واقعا هیچی یادم نیست!
چیز بعدی که یادمه اینه که با آب قند و اینا بهوشم آوردن. ظاهرا پسرعموم صدا جیغمو میشنوه به همه میگه، میان من غش کرده رو میبرن و میرن.
بعدشم خانوادم یه جوری از کلیده مراقبت میکردن که از گنج هم با ارزشتر بود انگار!Boredsmiley
الانم خونه رو کلا کوبیدن از نو ساختن انباره هم ترکوندن.
این سایه ها بعدها ولی اومدن سراغ من... من تا سالها سایه هایی میدیدم همه جا. مثل داستانی که قبلتر تعریف کردم.