_دلم میخواست قطعهیی موسیقی میبودم!
آدمها، با من میخندیدند، حالشان خوب میشد، میرقصیدند، با چشمهای بسته، میخواندنام. و حتی، گاهی با من، اشک میریختند!
اشکهایی آرام، که آرامشان میکرد...
گاهی آدمی بی اختیار گریه اش می گیرد
خودش هم نمی داند چه مرگش است!
به گمانم یکی از بدترین دردهای دنیا همین باشد، اینکه ندانی ریشه ی تمام دردهایت چیست...
•حاتمه ابراهیم زاده
گاهی آدمی بی اختیار گریه اش می گیرد
خودش هم نمی داند چه مرگش است!
به گمانم یکی از بدترین دردهای دنیا همین باشد، اینکه ندانی ریشه ی تمام دردهایت چیست...
•حاتمه ابراهیم زاده
زیاد پیش آمده، خیلی زیاد!
که حوصله ی خودم را هم نداشته ام ولی با همان حال حرف های دیگران را گوش بوده ام، زیبایی هایشان را چشم و زخم هایشان را مرهم...
زیاد پیش آمده که کم آورده ام و با کوهی از بغض نشسته ام روبروی آدم ناامیدی و به حال و هوای زندگی برش گردانده ام.
زیاد پیش آمده که هر شب اشک هایم را زیر سکوت بالشم پنهان کرده ام و هر صبح با لبخندی به پهنای تمام حسرت های جهان شانه ای محکم بوده ام برای درماندگی و بی پناهی آدم ها ...
زیاد پیش آمده دردهای خودم را انکار کنم تا دلی نگیرد دستی نلرزد و شانه ای درد نگیرد.
همیشه خواسته ام بانی لبخند و حال خوب آدم ها باشم از همان کودکی...
همان روزهای بی تکلفی که انشای تمام بچه های محله را می نوشتم و مشق های خودم می ماند.
و هیچ کس نفهمید که این رفیق باز کوچک در سرش چه هدف ها و آرزوهای بزرگی داشت...
•نرگس صرفیان طوفان