بیوگرافی نویسندگان بیوگرافی عاطفه منجزی | نویسنده

همـــرآز

ماه دلها
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/06
ارسالی ها
814
امتیاز واکنش
5,810
امتیاز
685
%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%85-%D9%85%D9%86%D8%AC%D8%B2%DB%8C-18-461x480.jpg

– من در بیستم اردیبهشت 1345، از پدری بختیاری و مادری اصفهانی در شهر کوچک مسجدسلیمان از توابع استان خوزستان، در خانواده‌ای متوسط به دنیا اومدم! برخلاف سال‌های اخیر که این شهر داره به مخروبه‌ای تبدیل می‌شه، در زمان تولدم شهر پر رونقی بود، که به دلیل استخراج نفت و گاز از منابع غنی زیرزمینی اون منطقه و حضور شرکت‌های خارجی انگلیسی، امکانات رفاهی‌اش حتی با پایتخت، برابری می‌کرد.
پدرم کارمند شرکت نفت بود و مادرم خانه‌دار، که البته ایشون فوق‌دیپلم پرستاری داره، ولی چون عادت به هوای گرمسیری اون منطقه نداشت و اغلب سفرهای طولانی مدت تابستانه به اصفهان و نزد خانواده‌ش می‌کرد، از کار کردن منصرف شده بود.
اگرچه پدرم نه مخالفتی با کار ایشون داشت و نه اصراری و انتخاب به عهده‌ی خود مادرم بوده که او هم ماندن در خانه و کنار فرزندانش رد ترجیح داده بود.
– دوران پیش دبستانی رو در مسجدسلیمان گذراندم و مابقی تحصیلاتم تا مقطع دیپلم رو بعد از مهاجرت به استان اصفهان، در شهر تاره تاسیس شاهین شهر به پایان رسوندم.
زیاد درسخوان نبودم، ولی نمرات درخشانم ناشی از توجه کامل به درس و معلم در سر کلاس درس بود و همین هم باعث شده بود نمراتم همیشه عالی باشه و لااقل تا پایان دوره‌ی راهنمایی، بیشتر مواقع معدلم بیست بود. از دبیرستان بنا به علاقه‌ی عجیبی که به مطالعات جانبی و به خصوص رمان داشتم، نیمی از وقتم حتی زمان برگزاری کلاس‌هام، به خوندن کتاب اون هم یواشکی و چپیدن توی نیمکت‌های ته کلاس درس صرف می‌شد…گاهی هم نوشتن و سرودن شعری یا کشیدن تصویری… بنابر این در مقطع دبیرستان افت تحصیلی داشتم و معدلم یکی دو نمره‌ای پایین اومده بود! ولی باز هم همیشه توی مدرسه بین شاگردها نشون بودم… حراف و شیطون و به وقتش مودب و خودشیرین!
– یکی دو سالی در دوران دبیرستان تب عاشقی گرفته بودم و بعدشم شکست عشقی و شهید شدن کسی که قرار ازدواج داشتیم! سال دیپلم، شش ماه اول سال بیماری سنگینی رو گذروندم، ولی بالاخره از عید همون سال به خودم اومدم و دوباره چسبیدم به درس. هدفم رشته پزشکی بود چون رشته‌ی تجربی خونده بودم و نمرات زیست شناسیم همیشه بیست، اما متاسفانه عوارض بیماری و تپش قلب و افت فشار و این طور مسائلی هنوز باهام بود. همین مسئله باعث شد سر امتحان کنکور حالم اون قدر بد بشه که یک سری از سوالات رو کامل نبینم و تست‌های شیمی فقط پنج تاییش رو زدم… بنابراین در رشته‌ی مامایی نفر اول ذخیره بودم که نرفتم دنبالش و بعد فهمیدم دو نفر بعد از من رو هم گرفته بودند… قسمت نبود ماما بشم!
رویای دوران کودکی‌ام این بود که پزشک معروفی بشم و در کنار مداوای بیمارانی که با وجدان پزشکی معالجه می‌کنم، شهرت خوبی به هم بزنم. در نهایت وقتی خوب پول دار شدم، با سرمایه‌ای که از این کار به هم زد‌م، بزنم توی کار ساخت فیلم و نوشتن فیلمنامه!
– اون موقع‌ها نمی‌فهمیدم، ولی الان که فکرشو می ‌کنم، می‌بینم انگار همیشه چندسالی از همکلاسی‌هام بزرگ‌تر بودم، یه وقتایی حتی بهم می‌گفتند مادربزرگ! اونا دوست داشتند با همسن و سال‌های خودشون بپرند، من دوست داشتم با بزرگترام در ارتباط باشم، حتی کهنسال‌ها!
فکر می‌کردم باید از بزرگترهام تجربه‌هاشون رو توی هوا بقاپم! در کل شخصیت رهبر یا لیدر داشتم توی مدرسه و همیشه هم نماینده‌ی کلاس بودم و توی خانواده هم، هیچ‌وقت یادم نمی‌آد با جمله‌ی ” بچه‌ست ولش کنید!”رو به رو شده باشم.
این شیوه‌ی تفکرم در ترسیم ذهنی و عملی آینده‌ام بسیار تاثیر داشت، تا جایی که هنوز هم توی آثارم به وضوح این همنشینی و مصاحبت ها و نتایجش، مشهوده!
البته الان شیوه‌ام عوض شده و به قدر کافی تجربه اندوزی کردم و الان وقت همراه شدن باتکنولوژی روزه و برای به روز بودن هست. بنابراین سعی می‌کنم برخلاف دوران نوجوانی و جوانی، دوست‌های زیادی از بین قشر جوان داشته باشم و صد البته نشست و برخاست و مبادله‌ی اطلاعات و به روز رسانی احساساتم همگام با جوان‌هایی که ممکنه مخاطب کتاب‌هام باشند!

– من فارغ‌التحصیل مقطع کارشناسی در رشته‌ی حسابداری از ایران و رشته‌ی ژورنالیست(روزنامه‌نگاری) از هند هستم. حسابداری رو بدون علاقه انتخاب کردم. فقط با توجه به چند سال وقفه‌ای که بین دیپلم و شرکت مجددم توی کنکور افتاده بود و اینکه رشته‌ی ساده‌تری نسبت به رشته‌های پزشکی بود، با واحدهای عملی حداقل!
چون ابتدای ورود به دانشگاه، یه دوقلوی دختر و پسر دو ساله داشتم و نمی‌تونستم به رشته‌های مورد علاقه‌م که واحدهای عملی زیادی داشت، حتی فکر کنم. ولی روزنامه نگاری رو بنا بر حرفه‌م انتخاب کردم و تاثیری که می‌تونست در بالابردن آموخته‌های نگارشیم و دید و نگاهی متفاوت به حرفه‌ام بهم بده.
– گرفتن لیسانس حسابداری جز کسب تجربه‌ی روی نیمکت دانشگاه نشستن نقش خاصی در موفقیتم نداشت و اتفاقا شاید برعکس! یعنی دلزده شدن از شغلی که بعد از فارغ‌التحصیلی مدتی بهش مشغول بودم، بهتره بگم به شکل معکوس به کمکم اومد تا این که بتونم بفهمم چه قدر بد و اشتباهه که راه و رشته‌ای رو انتخاب کنی که هیچ علاقه‌ای بهش نداری و چه قدر مهمه بتونی شغلی رو دنبال کنی که بهش عشق و علاقه داری.
کارم حسابداری بود. نوع کارم طوری بود که کمترین ضربه رو به زندگی خانوادگیم می‌زد و می‌تونستم همراه با رسیدگی به خونه و بچه‌های دوقلوم، دفاتر و حساب‌های شرکت ها رو توی خونه دست بگیرم و درآمد نسبتا خوبی هم برام داشت.
البته موفقیت یه امر نسبی و قابل رشده… توی شغل حسابداری موفق بودم ولی رضایت خاطر نداشتم، در آمد داشت، کارم توی خونه بود و راحت و بی دردسر می‌تونستم وقتم رو بین خانواده و شغلم تقسیم کنم، ولی لذتی برام نداشت و بهش دلخوش نبودم!
– شغلم رو عوض کردم، چون همون طور که گفتم، از نظر من حسابداری کسالت‌بار بود، خشک و بی انعطاف و بدون روح زندگی و بالاخره گذاشتمش کنار!
قلم دست گرفتم، اما هنوزم عاشق پزشکی‌ام و زیر شاخه‌هاش! بر همین اساس هم رمان دوجلدی مشترکی با همکارم به شکل آنلاین‌نویسی تالیف کردیم، که شخصیت‌های اصلیش، پزشکان و متخصصین زبده‌ای بودند و حتی ساعت‌ها در مورد مطالب پزشکی خوندیم و خوندیم تا تونستیم اون کتاب روبنویسیم.
هرگز علاقه‌ای به حساب و کتاب و عدد و رقم نداشتم و همون چندسالی که توی این حرفه کار کردم، راه جدید رو نشونم داد که برو سمت و سوی علاقه‌ت! حالا که پزشکی نشد و نمی‌تونی جسم مردم رو معالجه کنی… برو سمت روحشون… فکر معالجه‌ی روح و روان و بخشیدن چند ساعتی آرامش و غذای روح به جان مردم باش
– توکل کردم به خدا و رو آوردم به نوشتن رمان و نزدیک به پانزده‌ سالی می‌شه که نوشتن رمان رو به شکل حرفه‌ای دنبال می‌کنم. ازعلاقه شروع کردم، خودآموزی و بعد اراده و کارِ سفت و سخت وسخت و سخت‌!
– وقتی شروع به کار کردم و تا وقتی اولین کتابم روی گیشه نیومده بود، نزدیکانم فقط همدلی می‌کردند و گاهی تشویق و یا سکوت.. اما اقوام دورتر گاهی حتی به تمسخر هم می‌گرفتند و باورشون نشد و نشد تا اولین کتابم رو داغ داغ از دفتر نشر رسوندم دست خیلی‌هاشون و دیگه بعدش باورم کردند. ولی همسرم در این راه باهام همدلی داشته و داره و بچه‌هام هم همین‌طور… و البته دعای خیر پدر و مادر همیشه توی این راه به من قدرت و انرژی میده.

– در راهی که انتخاب کردم، به مشکلات زیادی برخوردم، ولی شیوه‌ام برای حل‌شون، اولیش توکل به خدا، دومیش توکل به خدا…سومیش، توقع از خودم بود! هر چی قافیه مشکلات تنگ‌تر می‌شه، تلاشم رو چندبرابر می‌کنم. اصولا بزرگترین انگیزه برام هرچه دشوارتر بودن راهه… هر چی سخت‌تر، رسیدن بهش، لـ*ـذت بخش‌تر!
در مورد جامعه هم فکر می‌کنم هر کسی باید از خودش شروع کنه، خودسازی اصله که متاسفانه همه فقط به زبان می‌گیم ولی در عمل خبری نیست که نیست!
_ خودم همیشه بیشتر از هر کس دیگه‌ای خودم رو باور داشتم!… همه تحت تاثیر اعتماد به نفس خودم، باورم کردند و بعدم موفقیت نسبی کتاب‌هام روی گیشه‌های فروش، توی مملکتی که درصد زیادی ازمردمش کتاب خوندن براشون از کوه کندن سخت‌تره و غیر متداول‌تر، همین موفقیت نسبی نظر اطرافیان رو مثبت کرد.
– مشکلات همیشه هست ولی مشکلات گذشته که شکلاته! اما توجه به مشکلات آینده برای شخص خودم، چندتایی اولویت داره! اولیش، فرسودگی سنگینی که معمولا نصیب نویسنده‌های پرکار می‌شه و من تقریبا نویسنده‌ی پرکاری هستم. بنابر این در معرض مستهلک شدنی زودتر ازموعد قرار دارم، مثل از کار افتادن دست و کتف و مچ‌دست و آرتروز و …
دومیش، این که کار ما ساعت خاصی نداره و مثلا منی که شاید روزی دوازده ساعت قراره کار کنم، بیشتر مواقع باید از خواب شبم بزنم، چون همه فکر می‌کنن، خب حالا یه روز کار نکن… حالا یه هفته کار نکن…حالا دو ساعت ما اومدیم ببینیمت کار نکن و غیره! همین هم کار مستمر رو برامون سخت می‌کنه.
سوم، مشکلات چاپ کتاب و صدور مجوز و سخت گیری‌های وزارت ارشاد و گرونی کاغذ که روی قیمت کتاب تاثیر زیادی داره و جزء اولین اقلامیه که از سبد هزینه‌های خانوار حذف می‌شه!
_اگر می تونستم زمان را به عقب برگردونم، احتمالا زیاد توی تقدیرم دستکاری نمی‌کردم، شاید فقط خیلی زودتر شروع به نوشتن رمان می‌کردم، ولی مابقی زندگی با تمام خوب و بدها و اشتباهات و کم و کسری‌هاش بوده که امروز این عاطفه منجزی شدم! بدون اون اشتباهات و یا انتخاب‌ها شاید امروز کسی دیگه با شخصیت و ایده‌های کاملا متفاوتی جای من نشسته بود و من اینی که الان هستم رو دوست دارم و راضی‌ام!
_ من خودم رو شخصی بی‌پروا ولی نه گستاخ می‌دونم! نکته بین و حق‌گو، حتی اگه به ضررم باشه که معمولا بوده. سمج و گاهی لجوج. عاطفی، مسئولیت پذیر… کم حوصله، به خصوص نسبت به چیزی که عمیقا تحملش رو نداشته باشم. با اراده ولی زیادی دل‌رحم! خیلی از ضربه‌های زندگی رو هم برای دل رحمی‌هام خوردم، ولی بازم دوست ندارم صفت دیگه‌ای جای این دل رحمی رو برام بگیره.
نمی‌خوام حتی از شکست دشمنم راضی و خشنود باشم! اصلا نمی‌خوام کسی رو دشمن ببینم، حتما دلیلی بوده که کسی دشمن شده، اگه حق بوده باید عامل این دشمنی رو در خودم پیدا کنم و برطرفش کنم، اگه نه، از خدا بخوام اون عزیز رو به راه راست هدایت کنه!
– آرزوهای شخصی که همه دارند، سلامتی اعضای خانواده و خوشبختی و موفقیت‌هاشون و…! ولی آرزوی حرفه‌ای، این که تا وقتی زنده‌ام، سلامتی و حس نوشتن رو داشته باشم و بتونم با قلمم و قصه نویسی در رمان‌هام، لحظات و ساعات و روزهای شیرین و پر آرامشی رو تقدیم مخاطبان کتاب‌هام کنم!
ما مردم غمگین و افسرده‌ای داریم که شاد کردنشون سخته! به خصوص برای خانم‌ها که بیشترین قشر مخاطبا‌ن رمان رو این قشر تشکیل می‌دن و اگه معتاد کتاب و رمان باشن، براشون یکی از بهترین خبرا، روی گیشه اومدن یه کتاب جدیده که باب سلیقه‌ی کتابخوانی‌شون باشه!

– من در سال 64 در سن نوزده سالگی ازدواج کردم، یه ازدواج نسبتا سنتی! یعنی توی عروسی دوستم با دایی همسرم، آقای همسر منو دیده بودن و پسند کردن و بعدشم واسطه فرستادن برای خواستگاری و دیگه قسمت هم بودیم انگار! بعد از ازدواج هم دیگه ساکن تهران شدم.
همیشه فکر می‌کردم ملاکم برای انتخاب همسر، طوری هست که یه همراه می‌خوام و شریک و همدل! خدا رو شکر همین‌طورهم شد برام، همونی که توی ذهنم تصویر سازی کرده بودم! ایشون قبل از ازدوا ج به من قول دادند که تا جایی که بتونند در ادامه تحصیلم باهام همراهی کنند. اما چون دوقلوهام رو به دنیا آورده بودم، فرصتی پیش نیومد. ولی وقتی وارد دانشگاه شدم، تمام تلاشش رو کرد که به آرزوهام برسم.
امروز هم همسرم همراه و شریک روزهای سخت کاریم هستند و اگه همراهی‌اش نبود و اهمیتی که به حرفه‌ام میده، شاید امروز اینی نبودم که الان هستم! چون خیلی خیلی روشنفکرانه و حتی چندین قدم پیشتر از روز فکر میکنه!… از ابتدا برای زن و مقام خانم‌ها ارزش قائل بود و همیشه هم حرمت من رو به عنوان همسر و مادر فرزندانش داشت.
خوشبختانه هیچگونه تناقضی نداشتیم و اتفاقا مدام منو تشویق کردند و همراهی و حتی گذشت از حقوقشون… گاهی در اوج کار، وقتایی بوده که روزی 14 یا 15 ساعت کار کردم، به جز ابراز نگرانی برای سلامتم، هیچ مشکل دیگه ای نداشتند و هر کاری هم از دستشون براومده، حتی انجام کارهای خانه و خانواده، برای کم کردن بار خستگی من انجام داده.
– من دو تا فرزند دوقلوی دختر و پسر دارم، متولد آذر 69…پسرم لیسانس موسیقی داره و دخترم داروسازه و برای تحصیل چند سالی در هند همراهشون بودم. در اون مدت خودم هم برای گرفتن اقامت مجبور شدم ویزای دانشجویی بگیرم و همزمان سه تایی باهم دوران دانشجوی رو در غربت می ‌گذروندیم…
مادر شدن و داشتن فرزند، مصمم ترم کرده که باید مادر کارآمد و موفق و الگوی خوب و مناسبی براشون باشم. ضمن این که وجودشون، همیشه برام انگیزه‌ای بوده که بیشتر و بیشتر تلاش کنم، برای رفاه فرزندانم و آسایش فکریشون تا بتونن با پشتوانه‌ی قوی‌تر و بی‌دغدغه‌های مالی به پیشرفت و موفقیت‌های آتی فکر کنند.

– کار کردن مستمر و شبانه روزی من که ساعت خاصی هم نداره، تحملش برای خانواده سخته ولی همیشه تونستیم با هم هماهنگ کنیم. فکر کنم همین که یه خانواده بتونند از عهده‌ی هماهنگ کردن توقعاتشون از هم و در عین حال رعایت حد و حدود وظایف و درک متقابل بر بیاند، خودش یکی از موفقیت‌های بزرگ برای یه خانواده محسوب می‌شه و نشانه‌ی تعاون و همکاری که کم چیزی نیست و عامل رشد و موفقیت تک تک افراد خانواده می شه!
 
  • پیشنهادات
  • برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    247
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    302
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    185
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    355
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    429
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    292
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    149
    بالا