بیوگرافی نویسندگان بیوگرافی كامل استاندال| نویسنده

  • شروع کننده موضوع Pari_A
  • بازدیدها 189
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

Pari_A

کاربر اخراجی
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
2,766
امتیاز واکنش
14,439
امتیاز
746
استاندال نویسنده فرانسوی قرن نوزدهم

نویسنده ای كه بعد از مرگ به شهرتی جهانی دست پیدا می كند.

شاهكارهای او (سرخ و سیاه وصومعه پاره ما)















بیوگرافی استاندال

شاهكار وی رمان سرخ وسیاه

استاندال، در سال 1783 در گرنوبل(Grenoble) به دنیا آمد. او پسریك وكیل عدلیه بود ، مردی كه ثروت و تا حدی اسم و رسم داشت . مادرش ، دختر پزشك معتبر شهر بود و وقتی او هفت ساله بود مرد.

در 1789، انقلاب فرانسه در گرفت . در 1792، لوئی شانزدهم ، و ماری آنتوانت اعدام شدند. استاندال ،‌دوران كودكی و نوجوانی خود رابه تفصیل شرح داده است و مطالعه آن جالب است، زیرا در این دوران ، دچار تعصباتی شد كه تا آخر عمر، آنها را نگاه داشت. پس از مرگ مادرش ،‌كه به قول خودش او را چون عاشقی می پرستید، پدر و خاله اش از او نگهداری و پرستاری كردند. پدر استاندال، مردی موقر و با وجدان و خاله اش سختگیر بسیار مذهبی بود. استاندال از آنها متنفر بود. پدر و خاله استاندال،‌با آنكه جزو طبقة میانه حال بودند، تمایلات اشرافی داشتند و از انقلاب، سخت می ترسیدند. استاندال مدعیست كه دوران كودكی او، نكبت بار بود؛ ولی ، از شرحی كه خود او می دهد، چنین بر نمی آید كه برای شكایت از زندگی، دلائل زیادی داشت. او، پسری با هوش، منطقی و بسیار سركش بود. وقتی «ترور» (دوران اعدام های سیـاس*ـی در انقلاب كبیر فرانسه كه از سال 1793 تا 1794 دوام داشت) به گرنویل رسید، پدر استاندال در سیاهة مظنونین قرار گرفت؛ او فكر می كرد این كار را وكیل عدلیه ای به اسم «امار» كه رقیبش بود و می خواست اربـاب رجوع او را بقاپد، در حقش كرده است. پسرك ناقلا، به پدرش گفت: «ولی امار، ترا جزو کسانی صورت داده است که مظنونند جمهوری را دوست ندارند، و مسلم است که تو جمهوری را دوست نداری». این حرف ، البته درست بود، ولی برای آقای میان سال محترمی که سرش در معرض خطر است ، شنیدن این حرف از تنها پسرش ، زیاد خوشایند و مطبوع نیست. استاندال ،پدرش را به خست نفرت انگیزی متهم می کرد، ولی چنین به نظر می رسید که همیشه، هروقت پول می خواست ، می توانست با ریشخند، از او در بیاورد. خواندن بعضی از کتابها را برای اوقدغن کرده بودند، با این وصف، همه آنها را خواند. او آنوقت که کتاب ، اولین بار چاپ شد، این چیزیست که در سراسر دنیا ، در مورد هزاران هزار بچه اتفاق افتاده است. شکایت بزرگ استاندال این بود که اجازه نداشت آزادانه قاطی بچه های دیگر بشود؛ ولی زندگی او ، آن اندازه هم که خودش نشان می دهد، نمی توانست تک و تنها باشد. چون : دو خواهر داشت و پسرکهای دیگر با او هم درس بودند و پیش کشیش ژزوئیت که معلم سرخانه اش بود، درس می خواندند. در واقع ، استاندال همانطور تربیت شد که بچه ها ، قید و بندهای عادی را ، ظلم و استبداد شدید می دانست و وقتی مجبور می شد درس هایش را یاد بگیرد، وقتی اجازه نداشت عیناً همان طور که دلش می خواست عمل بکند، خود را آدمی می دید که نسبت به ناو با بیرحمی فوق العاده رفتار کرده اند.

در این مورد ، شبیه بیشتر بچه ها بود، ولی بیشتر بچه ها ، وقتی بزرگ می شوند، رنج شهای خود را فراموش می کنند. او از این لحاظ، آدم عادی نبود. برای اینکه در پنجاه و سه سالگی، دلخوریهای قدیمی خود را ، به خاطر داشت و در دلش پرورش می داد. چون از معلم ژوزئیت خود متنفر بود، با هر چه کشیش و مربوط به کشیش است، سخت مخالف شد و تا آخر عمر، هرگز نمی توانست باور کند که یک آدم مذهبی، ممکن است صادق و بیریا باشد. چون پدر و خاله اش سلطنت طلبانی مخلص بودند، با شور وشوق ، جمهوری خواه شد.

ولی یک روز عصر-در آن وقت یازده سال داشت- وقتی از منزل جیم شد تا به یک متینگ انقلابی برود، کمی یکه خورد. «پرولتاریا» را کثیف و بدبو، خشن و بدزبان یافت. نوشت: «سخن کوتاه، آنروز هم مثل امروز بودم. من مردم را دوست دارم، از ستمگران آنها متنفرم، ولی زندگی کردن با مردم، برایم عذاب ابدی خواهد بود... من، سلیقه های بسیار اشرافی داشتم و هنوز هم دارم ؛ هرچه از دستم بر آید برای سعادت مردم خواهم کرد؛ ولی، خیال می کنم ماهی دو هفته در زندان گذراندن را ، به زندگی کردن با دکاندارها ترجیح بدهم». وقتی آدم می بیند که طرز فکر انقلابیها زرنگ جوان، که گاه گاه در سالنهای پذیرایی ثروتمندان به آنها برمی خورد، چقدر شبیه این طرز تفکر است، بی اختیار لبخند می زند.

استاندال، اولین بار که به پاریس رفت، شانزده ساله بود. پدرش او را به یکی از قوام خودش، آدمی به اسم مسیو دارو معرفی کرد. مسیو دارو دو پسر داشت که هر دو در وزارت جنگ کار می کردند. پیر، پسر بزرگتر، متصدی یک اداره بود و پس از مدتی پسر عموی جوانش را به عنوان یکی از چندین منشی خود، استخدام کرد. ناپلئونن عازم دومین لشکر کشی خود به ایتالیا شد، برادران«دارو»از پی او رفتند و اندکی بعد استاندال، در میلان به آنها ملحق شد. پس از آنکه چند ماهی جزو کارمندان دفتری بود، پیر دارو در یکی از هنگ های سوار نظام مأموریتی به او داد. ولی استاندال که از تفریحات میلان لـ*ـذت می برد کوششی به خرج نداد که به هنگ خود بپیوندد، و با استفاده از غیب دارو، سرلشکر «میشو» نامی را خر کرد تا او را آجودان خودش کند.

وقتی پیر دارو برگشت ، به استاندال دستور داد که به هنگ خود ملحق شود، ولی استاندال تا شش ماه به بهانه های مختلف، از این کار طفره رفت و بالاخره وقتی پیوست، چنان بیزار و کسل شد که به عذر بیماری، مرخصی گرفت تا به وطن برگردد و از مأموریت خود استعفا داد. استاندال، در هیچ جنگی شرکت نکرد، ولی این موضوع مانع او نشد که در سالهای بعد، از شجاعت خود به عنوان یک جنگاور، لاف بزند، و فی الواقع، در 1804 ک دنبال کار می گشت، خودش رضایت نامه ای (که سر لشگر میشو آن را امضا کرد) نوشت و در آن به دلیری خود در جنگ های مختلف، گواهی داد، جنگ هایی که اثبات شده است: اصلا نمی توانست در آنها شرکت بکند.

upload_2018-9-11_20-29-33.jpeg

استاندال با مقرری کوچک ولی مکفی، که پدرش برای او تعیین کرده بود، رفت در پاریس زندگی کند. او دو هدف داشت. هدف اولش این بود که بزرگترین شاعر دراماتیک دوران بشود. یکم کتاب «راهنمای نمایشنمامه نویسی» را می خواند و تقریبا هر روز ، به تماشاخانه می رفت. در دفتر خاطرات روزانه خود، نمایش هایی را که دیده بود و عقیده خودش را در باره آنها، یادداشت می کرد. در دفتر خاطرات روزانه او ، بارها، به این گفته بر می خوریم که پیسی را که تازه دیده است، به چه نحو می تواند دست کاری بکند تا آن را به شکل یکی از نمایشنامه های خودش در بیاورد. اینطور به نظر می رسد که از خودش، فکر و نظری نداشت؛ و مسلماً، شاعر هم نبود.

هدف دومش این بود که یکم عاشق پیشه بزرگ بشود. ولی برای این کار ، طبیعت او را بد جوری تجهیز کرده بود: جوانی چاق و بیریخت بود. تنه بزرگ، ساقهای کوتاه، کله گنده ، یک کپه موی سیاه داشت و کمی قد کوتاه بود. دهانش باریک بود، بینی اش کلفت و بر آمده ؛ ولی چشم های میشی مشتاق داشت و دست و پایش کوچک و پوست بدنش به لطافت پوست بدن یک زن بود. پز می داد که وقتی شمشیر به دست می گیرد، دستش تاول می زند. از این ها گذشته ، ناشی و کمرو بود.

استاندال، به وسیله پسر عمه اش مارتیا دارو، برادر کوچکتر پیر، توانست به سالنهای پذیرایی بعضی از خانم ها، که انقلاب، شوهران آنها را ثروتمند کرده بود رفت و آمد کند. ولی در میان جمع ، به طرزغم انگیزی «زبان بسته» بود. حرفهای ظریف بامزه، به کله اش خطور می کرد، ولی هرگز جرأت نمی کرد که آنها را به زبان بیاورد. این کمرویی، طرز حرف زدن او را خراب می کرد. از لهجه شهرستانی خود، با خشم و غضب آگاه بود، و شاید برای رفع این عیب بود که وارد یک مدرسه هنر پیشگی شد. در اینجا، با هنرپیشه زنی به اسم «ملانی گیلبه» که از خود او سه سال بزرگتر بود آشنا شد، و پس از کیم تأمل و تردید، «تصمیم گرفت» عاشق او بشود. علت تردیدش، تا حدی این بود که اطمینان نداشت «ملانی» هم مثل خود او ، عظمت روحی داشته باشد، و نیز تا اندازه ای به این سبب بود که سو ظن داشت معشـ*ـوقه اش مبتلا به یک مرض مقاربتی باشد.پس از انکه ظاهراً خود را در هر دو مورد متقاعد کرد، دنبال ملانی که در «مارسی» کاری داشت، رفت در آنجا، چند ماهی در یک دکان خواربارفروشی بزرگ کار کرد. استاندال به این نتیجه رسید که «ملانی»، هم از نظر روحی و هم از نظر فکری، زنی که او فکر کرده بود نیست و وقتی احتیاج به پول، ملانی را مجبور کرد که به پاریس برگردد. استاندال نفس راحتی کشید. در اینجا مجال ندارم تا دربارﮤ ماجراهای گوناگونی که زندگی استاندال را پر کرده بود، گفتگو کنم و فقط راجع به دو سه تای آنها که خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی او را روشن می کند حرف می زنم. در واقع، تا چند نامۀ بسیار بی پردۀ یکی زا معشـ*ـوقه های بعدی او کشف نشده بود، گمان می رفت که از لحاظ جنـ*ـسی «سرد» بود. شهوات او، «مغزی و دماغی» بود و در اختیار گرفتن زن، قبل از هر چیز غرور او را ارضـ*ـا می کرد. برخلاف عبارات غلنبه سلمبه ای که نوشته است، نشانی در دست نیست که استعداد عشق ورزیدن داشت. استاندال، با صراحت بسیار اعتراف می کندکه بیشتر عشقبازی های او ، به نا کامی انجامید و پی بردن به این نکته، مشکل نیست. آدم بزدلی بود، وقتی در ایتالیا به سر می برد، از یک افسر هم قطار پرسید که چکار کند تا التفات زنی را جلب کند، و اندرزی را که گرفت، جداً یادداشت کرد. او زنهارا به دستورالعمل محاصره می کرد، درست همانطور که سعی کرده بود نمایشنامه ها را با دستور العمل بنویسد. و وقتی می دید زنها او را آدم مضحکی می دانند، به او بر می خورد؛ و وقتی به بی صداقتی او پی می بردند تعجب می کرد. با همۀ زیرکی، گویا هرگز به کله اش خطور نکرد که زبانی که زن می فهمد، زبان دل است، و ندانست که زبان عقل، سبب سردی زن می شود. خیال می کرد می تواند با حیله بازی و نیرنگ جنگی کاری را که فقط با احساس می تواند صورت داد، ازپیش ببرد.

upload_2018-9-11_20-29-34.jpeg

استاندال، چند ماه پس از آنکه ملانی گیلبه او را ترک کرد، به پاریس برگشت و با نفوذ پیردارو ، در ادارۀ کارپردازی و خواربار ارتش، کاری به دست آورد. مأمور بر اونشوایگ شد. از این فکر که یک درام نویس بزرگ بشود دست برداشت و تصمیم گرفت در دستگاه اداری ترقی کند . خیال داشت یکی از بارونهای امپراتوری، شوالیه «لژیون دونور» و بالاخره با حقوق کلانی رئیس اداره بشود. با آنکه جمهوری خواه دو آتشه بود، و ناپلئون را سلطاه غاصب مستبدی می دانست که آزادی فرانسه را سلب کرده است، به پدرش نامه نوشت و از او تقاضا کرد که برایش یک لقب بخرد. «دو» را به اسمش اضافه کرد و خود را هانری دو بیل نامید. ولی، مدیر لایق و کاردانی بودو در 1810 مقامش بالا رفت، خود را دوباره در پاریس دید، در حالی که رئیس اداره بود و در یک دست از اتاقهای عالی کاخ انوالید کار می کرد. یک درشکه تک اسبه ، با یک جفت اسب خرید و درشکه چی و نوکر استخدام کرد. دختر آوازه خوان جوانی را پیش خود آورد تا با او زندگی کند؛ ولی ، این کافی نبود. احساس کرد دلش می خواهد معشـ*ـوقه ای داشته باشد که بتواند به او عشق بورزد و مقام اجتماعی معشـ*ـوقه ، به اعتبارش بیفزاید. به این نتیجه رسید که «الکساندرین دارو»، این جای خالی راپر می کند. او ، زن خوشگلی بود، زوجه پیر دارو بود که حالا کنت شده بود، ولی از شوهرش چندین سال جوانتر بود و از او چهار بچه داشت. نشانی در دست نیست که استاندال، به شکیبایی و مهربانی طولانی و پرنجی که پسر عمویش نسبت به او نشان داده بود، فکر کرده باشد؛ و نه آن که به خاطرش خطور کرده باشد که چون ترقی خود را مدیون اوست و زندگی اداری اش وابسته به التفات پیر است، از نزاکت و سیاست دور است که زنش را از راه در ببرد. برای او ، حقشناسی فضیلتی نا آشنا بود.

استاندال، با قور خانه «سازو برگ» عاشقانه خود، عزم حمله کرد. ولی ، ترس و کمرویی نامیمونی که داشت و نمی توانست خود را از چنگ آن خلاص کند، هنوز سد راهش بود. او به نوبت ، بانشاط و غمگین، «لاسی» و سرد، خونگرم و بی اعتنا می شد . ولی به نظر نمی رسید که هیچ یک این نقشه ها ، فایده ای داشته باشدت و نمی توانست بفهمد که کنتس او را دوست دارد یا نه . از این سو ظن که به سبب کمرویی او ، کنتس در پشت سر به او می خندد، احساس خفت و خواری می کرد.

بالاخره ، پیش یک دوست قدیمی خود رفت و پس از انکه گرفتاریهای خودر را برای او شرح داد، از او پرسید که چه تاکتیک های را تعقیب کند. قضیه را با هم حلاجی کردند. آن دوست، پرسشها کرد، استاندال به سئوال ها جواب داد. دوستش جوابها رایاداشت کرد. چند هفته بعد ، استاندال دعوت شد تا در «بشویل» خانه ییلاقی خانواده «دارو» اقامت کند. صبح روز دوم، پس از یک شب بیقراری، تصمیم گرفت دل به دریا بزند. بهترین شلوار راه راه خود را پوشید. کنتس دارو از لباس او تعریف کرد. با هم در باغ قدم زدند، در حالی که یکی از دوستان کنتس، به اتفاق مادر و بچه های کنتس ، به فاصله بیست قدمی پشت سر آنها می آمدند. همه گردش كردند، و استاندال ، لرزان و لی مصمم، جای مشخصی را كه نقطه «الف» از محل «ب» می نامد، در نظر گرفت و «ب» محلی بود كه آن لحظه در آنجا قرار داشتند،‌و قسم خورد كه اگر وقتیت به نقطه «الف» می رسند ،‌به كنتس حرفی نزند، خود را خواهد كشت. حرف زد، دست كنتس را گرفت و سعی كرد آن را ببوسد. به كنتس گفت هیجده ماه است كه اورا دوست دارد، منتهای كوشش خود را كرده است تا عشق خود راپنهان كند، و حتی تلاش كرده است كه او را نبیند،‌ولی نتوانسته است عذاب خود را بیش از این تحمل كند. كنتس،‌با لطف و مهربانی ،‌جواب داد كه بیش از احساس رفاقت و دوستی،‌احساس دیگری نسبت به او ندارد و به هیچ وجه مایل نیست به شوهر خود خــ ـیانـت كند. سایر همراهان را صدا كرد تا به آنها ملحق شوند. استاندال،‌در ماجرایی كه آن را «نبرد بشویل» می نامد، شكست خورده بود. می توان حدس زد كه غرور او ،‌بیش از قلبش جریحه درا شده بود. دو ماه بعد ،‌استاندال كه هنوز از نومیدی خود سخت می سوخت،‌تقاضای مرخصی كرد و به میلان،‌كه در اولین سفر خود به ایتالیا عاشق آن شده بود،‌رفت .در آنجا ،‌ده سال پیش ،‌جینا پیترا گرووا نامی كه مترس یكی از افسران همقطاران او بود،‌نظر او را جلب كرده بود. ولی در آن موقع ،‌استاندال «استوار» بی پول بود و جینا اعتنایی به او نداشت. فكر كرد او را پیدا كند. پدر جینا مغازه ای داشت،‌و جینا وقتی جوان بود با یك منشی دولتی ازدواج كرده بود. در این وقت سی چهارساله بود و یك پسر شانزده ساله داشت. استاندال وقتی جینا را دوباره دید، او را «زنی بلند قامت و عالی یافت. او هنوز در چشم ها، سیما،‌پیشانیو بینی خویش ،‌نشانی از عظمت و شكوه داشت،‌او را ، با هوش تر و پرشكوه تریافتم،‌ولی آن زیبایی كامل خواهــش نـفس انگیز زا ،‌در او كمتر دیدم». جینا، مسلماً زن بسیار باهوشی بود. چون با مواجب كوچك شوهرش، یك آپارتمان در میلان،‌یك خانه در ییلاق، چندین نوكر و كلفت، لژی در «اسكالا» و یك كالسكه داشت.

استاندال ،‌از بد گلی خود كاملا آگاه بود و برای آنكه بر این بد گلی غلبه كند، لازم و ضرور می دانست كه لباسهای شیك و مد بپوشد . او همیشه چاق بود، ولی حالا ، چون زندگی خوبی داشت،‌تنومند شده بود،‌ ولی جیبش پرپول و تنش خوش پوش بود. برای راضی كردن خانم پرشكوه، بیش از آن زمان كه سرباز مفلوكی بود،‌بخت و اقبال داشت. تصمیم گرفت ضمن اقامت كوتاه در میلان، خود را با او سرگرم كند. ولی جینا،‌آن اندازه هم كه او خیال كرده بود، رام نبود. برای او ،‌گربه رقصاند، و تا روز پیش از عزیمت استاندال به رم،‌حاضر نشد او را در آپارتمان خود بپذیرد. وقت ملاقات ،‌یك روز صبح زود بود. آدم خیال می كرد كه این وقت روز،‌موقع عشقبازی نیست. آن روز استاندال در دفتر خاطرات روزانه خود نوشت: « در 21 سپتامبر، ساعت هفت و نیم صبح فتحی كه آن همه وقت آرزویش را داشتم ،‌نصیبم شد». و نیز این تاریخ را ،‌روی بند شلوارش نوشت. او همان شلوار خط خطی را كه در روز اعلام عشق به «كنتس دارو» در برداشت،‌پوشیده بود.

در 1812، استاندال كه به زحمت «كنت دارو» را متقاعد كرده بود تا او را برای خدمت در جبهه، از پست راحتی كه در پاریس داشت به ادراة خواربار و كارپردازی ارتش منتقل كند، در لشكر كشی مصیبت بار ناپلئون به روسیه،‌همراه امپراطور و ارتش او رفت، و در عقب نشینی از مسكو، اثبات كردكه مردی خونسرد، بی باك و دلیر است. در 1814،‌امپراطور از سلطنت استعفا داد و حیات اداری استاندال به سر رسید. استاندال ادعا می كند: پستهای مهمی را كه به او پیشنهاد شده بود، نپذیرفت و ترجیح داد جلای وطن كند و به بوربونها خدمت نكند. ولی حقایق ، بر خلاف این گفتة اوست. نسبت به شاه‌ (لوئی هیجدهم) سوگند وفاداری خورد و كوششها كرد تا دوباره وارد خدمت دولت شود. این تلاشها به جایی نرسید و استاندال به میلان برگشت. او هنوز پول كافی داشت تا در آپارتمان دلگشایی زندگی كند و هر قدر دلش می خواهد به اپرا برود. ولی ، دیگر نه آن مقام سابق را داشت و نه آن پول سابق را . جینا،‌بی اعتنا شده بود . به او گفت كه شوهرش از شنیدن خبر بازگشت او ، دچار رشك و حسد شده است و ستایشگران دیگر او ،‌بد گمانند. از استاندال تقاضا كرد كه برای خاطر آبروی او، میلان را ترك كند. استاندال نمی توانست تمایل تند او را ، تیزتر كند. و سرانجام به خاطرش رسید كه تنها یك راه و جود دارد تا عشق جینا را دوباره به دست آورد. سه هزار فرانك فراهم كرد و به جینا داد. با هم به ونیز رفتند، مادر و پسر جینا و یك بانكدار میانه سال، همراه آنها بودند. برای حفظ ظاهر ، جینا اصرار كرد كه استاندال باید در مهمان خانة دیگری اقامت كند و وقتی او و جینا با هم شام می خوردند، بانكدار پیش آنها می آمد و این موضوع، استاندال را سخت دلخور می كرد. به عقیده او ، بانكدار به هیچ وجه حق نداشت چنین كاری بكند. در اینجا، مستخرجی از خاطرات روزانه استاندال را نقل می كنم:‌«او(جینا) وانمود می كند در حق من فداكاری بزرگی كرده است كه با من به ونیز آمده است. خیلی احمق بودم كه سه هزار فرانكی را كه می بایست خرج این سفر شود، به او دادم» و ده روز بعد:«اورا گیر آوردم... ولی او دربارة امور مالی ما حرف زد. دیروز صبح ، اغفال و فریب امكان نداشت. نیرنگبازی، شهوترانی را به كلی در من می كشد، ظاهراً علتش اینست كه تمام مایع عصبی را به مغز می كشد».

16 ژوئن 1815، ناپلئون در واترلو شكست خورد.

در پائیز همان سال،‌استاندال و همراهان او ، به میلان برگشتند. جینا استاندال را و اداشت تا در یك حومة ناشناس شهر، منزل بگیرد. وقتی با استاندال قرار ملاقات می گذاشت، او با لباس مبدل و در دل شب، در حالی كه برای رد گم كردن، چندین بار درشكه عوض كرده بود، به خانه معشـ*ـوقه می رفت و سپس، مستخدمه ای او را وارد منزل می كرد. ولی كلفت جینا، كه با خانم خود دعوا كرده بود، و یا استاندال او را با پول اغوا كرده بود، ناگهان این خبر تكان دهنده را ده او داد كه شوهر خانم، اصلاً حسود نیست و خانم، همه این پنهان كاری ها را برای این می كند كه مانع بر خوردن استاندال به رقیب ،‌یا بهتر بگویم، به یكی از رقبای خود شود، زیرا عدة «رقبا» زیاد است. سپس كلفت جینا پیشنهاد كرد كه این مطلب را به او ثابت كند.

روز بعد، مستخدمه استاندال را در پستوی كوچكی كه كنار اتاق رخت كن قرار داشت. پنهان كرد و در آنجا:«او ، از سوراخ كلید، در فاصله سه قدمی مخفی گاه خود، خیانتی را كه به او می شد، با چشم های خود دید» استاندال گفت :«شاید تصور كنید كه از آن پستو بیرون دویدم تا هر دوی آنها را با قمه بزنم؟ هیچ همچو چیزی نیست... پستوی تاریك را به همان یواشكی كه وارد آن شده بودم ، ترك كردم؛ فقط به جنبة مسخرة ماجرا فكر می كردم، به خودم می خندیدم. و نیز، وجودم پر از نفرت و تحقیر نسبت به «خانم» بود. با اینهمه، خیلی خوشحال بودم كه دوباره آزادی خود را به دست آورده ام»

در 1821، شهربانی اتریش، به سبب روابطی كه استاندال با بعضی از وطن پرستان ایتالیا داشت،‌از او خواست كه میلان را ترك كند. او در پاریس اقامت كرد و قسمت اعظم نه سال بعد را در آنجا بسر برد. یكی دو ماجرای «كمرنگ» عشقی برای او پیش آمد. در مجالسی كه حرف خوب، قدرو ارزش داشت،زیاد رفت آمد می كرد . دیگر «زبان بسته» نبود، سخنور بذله گوی نیش زنی شده بود كه وقتی سر حال بود، با هشت ده نفر حرف می زد؛ ولی مثل خیلی از حرافان خوب، دلش می خواست متكلم وحده باشد. دوست داشت تحكم كند، و هر آدمی را كه با گفته او موافق نبود، آشكارا تحقیر می كرد. چون اشتیاق داشت كه شنوندگان را حیرت زده سازد، در بیان مطالب هـ*ـر*زه و كفر آمیز، كمی بی بندوبار بود؛ و منتقدین خرده گیر، فكر می كردند كه او برای تفریح یا تحریك طرف، غالباً شوخی خود را «حقنه» می كند.

سپس انقلاب 1830 پیش آمد. شارل دهم فرار كرد و لوئی فیلیپ به تخت نشست. استاندال، تا این وقت دارایی كوچكی را كه پدرش برای اوباقی گذاشته بود خرج كرده بود، و كوششهای ادبی او نه پولی نصیبش كرد و نه شهرتی. كتاب او به نام «رساله درباره عشق» در 1822 منتشر شد، ولی در مدت یازده سال،‌فقط هفده نسخه آن به فروش رفت. بیهوده سعی كرده بود كه یك شغل دولتی به دست آورد، و بالاخره، با تغییر حكومت،‌به كنسولگری فرانسه در «تریست» منصوب شد؛ ولی مقامات اتریشی، به سبب تمایلات آزادیخاهانة استاندال، حاضر نشدند او را بپذیرند و استاندال یه «سیویتا و كچیا» واقع رد «ایالات پاپی» منتقل شد.

وظایف خودرا سرسری انجام می داد و هر وقت امكان داشت، به سفر تفریحی كوچكی می رفت. استاندال، تماشاگر خستگی ناپذیر مناظر بود. در رم دوستانی پیدا كرد كه به او عزت و احترام زیادی می گذاشتند. در سیویتاو كچیا، تنها بودو حوصله اشت سررفتف در سن پنجاه و یك سالگی به دختر جوانی كه مادرش رخت شوی و اطوكش او و پدرش یكی از مستخدمین جزء كنسولگری بود،پیشنهاد ازدواج داد. پیشنهاد رد شد و او پیش خود خفیف شد. در 1836، وزیر مختار متبوع خود را متقاعد كرد تا كار كوچكی را كه اجازه می داد سه سال در پاریس زندگی كند، به او بدهد و در اینن مدت، شخص دیگری موقتاً مقام او را اشغال كرد. استاندال در این زمان، مرد بسیار چاقی بود و صورت بسیار سرخی داشت و موهای دو سوی صورتش، بلند و رنگ كرده بود و برای آنكه طاسی سرش را بپوشاند، یك كلاه گیس بزرگ كه رنگش ارغوانی قهوه ای بود سر می گذاشت. در منتهای «مد» مثل یك مرد جوان، لباس می پوشید و اگر كسی دربارة برش نیم تنة او یا مد شلوارش، حرف بی ادبانه ای می زد، سخت به او بر می خورد. به زنها، مثل سابق عشق می ورزید، ولی كمتر موفق می شد؛ باز هم به مهمانی ها می رفت و حرف می زد. بالاخر مجبورشد به«سیویتاوكچیا» برگردد و در آنجا، دو سال بعد سكته كرد. بعد از آنكه خوب شد، تقاضای مرخصی كرد تا در ژنو با پزشك مشهوری مشورت كند. از آنجا به پاریس رفت و زندگی قدیم خود را از سر گرفت.

یك روز در ماه مارس سال 1842،(59 سالگی) به مهمانی ناهار بزرگ رسمی وزارت امور خارجه رفت و عصر همان روز، وقتی در «بولوار» قدم می زد، سكته دیگری كرد. او را به منزلش بردند و روز بعد، مرد.

با توجه به حقایق عـریـان زندگی استاندال، به خاطر آدم خطور می كند، به سبب انقلابات حیاتش، مجموعه ای از تجارب مختلف به دست آورد كه كمتر نویسنده ای می تواند از داشتن آن به خود ببالد. او، در دورة یك تحول بزرگ، خواه ناخواه با انواع و اقسام آدم ها و تمام طبقات، ارتباط پیدا كرد و به این نحو، از طبیعت انسان، تا آنجا كه طبیعت مخصوص خود او اجازه می داد، اطلاعات پر دامنه پیدا كرد. زیرا: حتی دقیق ترین و تیز بین ترین محققی كه در بارة همنوعان خود تحقیق می كند، فقط آنها را به وسیله شخصیت خودش می تواند بشناسد. استاندال، نقائص بسیار داشت. فضیلت ها داشت: حساس، احساساتی، محجوب، باشرف ، بااستعداد،وقت كار پر كار، دلیر و بسیار مبتكر بود. دوست خوبی بود. ولی نقائص روحی و فكری و اخلاقی او ،‌بزرگ بود. تعصباتش چرند و مقاصدش بی ارزش بود. بی اعتماد بود. ناشكیبا، سختگیر ، به ندای وجدان كم اعتنا، احمقانه خود ستا، لاف زن، خواهــش نـفس پرست، بی نزاكت و شهوتران بیشور بود. ولی ، اگر ماخبر داریم كه او این نقائص را داشت، برای این است كه خودش به ما گفته است. استاندال، نویسندة حرفه ای نبود، ادیب هم زوركی بود، ولی پشت سر هم چیز می نوشت و تقریباً، فقط راجع به خودش می نوشت. سالها، خاطرات روزانه خود را، كه بیشتر آن به دست مای رسیده است، می نوشت، و پیداست كه خاطرات خود را برای این نوشت كه منتشر شود. در پنجاه و دو سالگی، شرح حال خود را در 500 صفحه تا هفده سالگی نوشت، و این كتاب را ، گرچه به علت مرگش اصلاح نكرده باقی گذاشت.

وقتی استاندال مرد، فقط دو روزنامه پاریس به خود زحمت دادند كه خبر مرگ او را منتشر كنند. این طور به نظر می رسید كه او بكلی فراموش خواهد شد. و در واقع، اگر تلاش دو دوست قدیمی او نبود، احتمال كلی داشت كه فراموش شود. این رفقا، موفق شدند بنگاه مطبوعاتی معتبری را وادار كنند كه آثار اصلی او را منتشر كند. ولی، با آنكه منتقد توانا سنت بوو، دربارة این آثار دو مقاله نوشت، مردم باز اعتنایی به آنها نكردند؛ و تانسل بعدی روی كار نیامد، كتابهای استاندال خوانندة بسیار نیافت. خود او ، هرگز دربارة بقای آثارش، تردید نداشت، ولی حاضر بود تا سال 1880 و حتی 1900 صبر كند تامورد آن قدردانی كه حقش بود، قرار گیرد.

بسیاری از نویسندگان، چون معاصران به آنها توجهی نكرده اند، با این دلگرمی كه نسل آینده قدر آنها را خواهد شناخت، خود را دلداری داده اند. نسل آیندة ، بندرت این كار را می كند،چون سرش شلوغ است و در بند این چیزها نیست؛ و وقتی به آثار ادبی گذشته علاقه مند می شود، از میان نوشته هایی كه در زمان خودشان موفق بوده اند، خودش هر چه بخواهد انتخاب می كند. فقط با یك شانس بعید است كه یك نویسندة‌ مرده، از گمنامی جانكاهی كه در مدت زندگی دچارش بود خلاص می شود. در مورد استاندال، استادی ضمن درسهایی كه در دانش سرا می داد، از آثار او با شور و شوق تمجید كرد و از قضا در میان دانشجویان او ،

چند جوان باهوش و فهمیده كه بعدها اسم و رسمی پیدا كردند، بودند. این جوانها آثار استاندال را خواندند، و چون در آنها، چیزی كه با محیط فكری آن زمان جوانها جور در می آمد یافتند، ستایشگران متعصب نوشته های او شدند. با استعدادترین این جوانها، هیپولیت تن بود (منتقد و مورخ فرانسوی) و او چند سال بعد كه ادیب مشهور و متنفذی شده بود، مقاله پرسرو صدایی نوشت و در آن استاندال را بزرگترین روانشناش همه اعصار و قرون نامید. از آن زمان، دربارة استاندال مطالب خیلی زیادی نوشته شده است،‌و حالا عموماً عقیده دارندكه او ، یكی از سه رمان نویس بزرگیست كه فرانسه در قرن نوزدهم به وجود آورد.
 
  • پیشنهادات
  • Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    شهرت استاندال ،بریك قطعه «رساله دربارة عشق» و بر دو رمان او متكی است. از این دو رمان، شاید خواندن «صومعه پاره ما» مطبوعتر باشد و دو بازیگر دارد كه جذابند. و صف «نبرد واترلو»كه در این كتاب آمده ،‌بحق مشهور شده است. ولی «سرخ وسیاه» گیراتر، بدیعتر و پر معنا تر است. به همین جهت است كه زولا(امیل زولا نویسندة معروف قرن نوزدهم فرانسه وبنیان گذار مكتب «ناتورالیسم» در ادبیات) استاندال را پدر «مكتب ناتورالیستی» نامید و بورژه (شاعر و منتقد و رمان نویس فرانسوی)و آندره ژید ادعا كرده اند كه او مبتكر رمان روانشناسی است. «سرخ و سیاه» ، واقعاً كتاب بهت آوری است.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    302
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    185
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    355
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    429
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    292
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    149
    بالا