بیوگرافی نویسندگان بیوگرافی چارلزدیكنز| نویسنده

  • شروع کننده موضوع Pari_A
  • بازدیدها 93
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

Pari_A

کاربر اخراجی
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
2,766
امتیاز واکنش
14,439
امتیاز
746
بیوگرافی چارلزدیكنز





چارلزدیكنز و رمان دیود كاپرفیلد


چالز دیكنز ، با آنكه ریزه بود ،قیافه مطبوعی داشت،‌در «نگارخانه ملی »لندن ،‌تصویری از او هست كه مكلیس كشیده است و دیكنز را در بیست و هفت سالگی نشان می دهد . دیكنز روی صندلی بسیار بزرگ و مجللی پشت یك میز تحریر نشسته است و ودست ظریف و زیبای او روی یك كتاب خطی قرار دارد. لباس شیكی پوشیده و دستمال گردن ساتین پهنی زده است. موهای خرمایی رنگ او مجمد است و مقداری زیادی از آن دو طرف صورتش در ست تا زیر گوشها ریخته است . صورتش كشیده و رنگ پریده و چشمهایش قشنگ است؛‌قیافه فكوری كه به خود گرفته طورییست كه یك جماعت تحسین كننده ،‌می تواند ماز یك نویسنده جونان فیروزمند انتظار داشته باشد. دیكنز،‌همیشه تا حدی ظاهر آرا بود و در جوانی از كت های مخملی، جلیقه های جلف ،‌دستمال گردنهای رنگی و كلاه های بلند سفید خوشش می آمد؛ ولی هیچ وقت نتوانست با پوشیدن این لباسها ،‌تأثیری را كه آرزو می كرد، در مردم به وجود آورد. مردم از دیدن لباس او ،‌متعجب می شدند .وحتی ، یكه می خوردند و می گفتند لباس او ، هم مزخرف است و هم جلف.

پدر بزرگ چارلز،‌ ویلیام دیكنز ، زندگی را بانوكری شروع كرد،‌با یك كلقت عروسی كرد و سرانجام در كاخ كرو مقر «جان كرو» كه نماینده مجلس بود و از «چستر» انتخاب می شد، پیشكار او شد . او دو پسر داشت:ویلیام و جان ،‌ولی مافقط با یكی از آنها كار دادریم و او جان است. اول برای اینكه پدر بزرگترین رمان نویس انگلیس بود، دوم برای اینكه بزرگترین آفریده پسرش یعنی «آقای میكاوبر» از روی او ساخته شد. ویلیام ارشد ‌،وقتی جان متولد شد مرد، و بیوه او به عنوان خانه دار ، سی وپنج سال دیگر در كاخ كرو باقی ماند. و بعد بازنشسته شد.كروها‌،‌دو پسر ار تربیت كردند و برای آنها وسیله معاش بهیه نمودند. برای جان ، در «اداره حسابداری نیروی دریایی» كاری پیدا كردند؛‌در آنجا جان با یكی از منشیهای همكارش دوست شد و به زودی با خواهر او الیزایت بارو عروسی كرد. جان دیكنز را به صورت خودآرای پیری كه خوب لباس می پوشید، و دائما با یك دستة بزرگ مهر كه به ساعت بغلی اش متصل بود ور می فت ‌،و صف كرده اند. اسنطور پیداست كه جان برای خوردن نوشید*نی خوب،‌سلیقه داشت،‌چون دفعة دوم كه توقیف شد،‌ بابت این بود كه یك تجارتخانه نوشید*نی فروشی علیه او اقامه دعوا كره بود. چنین معلوم است كه جان دیكنز ،‌ درست از همان ابتدای زندگی زناشویی ،‌دچار گرفتاریهای مالی بود و همیشه آماده بود تا از هر كس كه به اندازه كافی احمق بود كه به او پول قرض بدهد،‌وام بگیرد.

چارلز،‌ بچه دوم جان و الیزابت دیكنز، در سال 1812 در پرت سی(portsea) به دنیا آمد، ولی دو سال بعد ، پدرش به لندن و سه سال پس از آن به «چات هام» منتقل شد. در آنجا، پسر را به مدرسه گذاشتند و او شروع به درس خواندن كرد. پدرش یك مجموعه كوچك كتاب داشت: «تام جونز»، «كشیش ویك فیلد»،‌ »ژیل بلاس» ،‌«دون كیشوت»و «رودریك راندوم». چارلز این كتابها را بارها خواند، رمانهای خود او نشان می دهد كه این كتابها چه نفوذ عظیمی در او داشته است.



د ر1822 ، جان دیكنز كه تا این وقت پنج بچه داشت‌، به لندن برگشت؛‌ ولی چارلز د رچات هام باقی ماند تا درس خود را ادامه بدهد و مدت چند ماه به خانواده خود نپیوست. در آن زمان ، خانواده دیكنز در كامدن تاون واقع د رحومه لندن ، در منزلی كه او بعدها آن را به عنوان خانه خانواده میكاوبر توصیف كرد،‌زندگی می كردند. جان دیكنزف با آنكه در سال ،‌كمی بیش از سیصد لیره در آمد داشت ظاهراً بیش از حد معمول در مضیقه بود و به نظر می رسد آنقدر پول نداشت كه چارلز كوچولو را دوباره به مدرسه بفرستد. به چارلز مأموریت دادند كه مواظب بچه ها باشد ،‌كفشها،‌ ر پاك بكند ،‌لباسها را ماهوت پاك كن بزند و كارهای خانه را انجام بدهد‌،اینها هم كارهایی بود كه او از آنها بدش می آمد . ولی در فاصله این كارها ‌،در اطراف كامدن تاون كه : «جای ویرانی بود و اطرافش را كشتزارها و خندقها كرفته بود» و در سامرس تاون و كنتیش تاون كه كنار كامدن تاون قرار داشت ‌،گردش می كرد؛ و بعدها كه ماز این جاها جلوتر رفت،‌سوهو و لایم هاوس را هم شناخت.

كارو بار خانواده آنقدر بد بود كه بانو دیكنز تصمیم گرفت برای بچه هایی كه پدر و مادر آنها در هندوستان زندگی می كردند،‌یك مدرسه باز كند؛ پولی قرض كرد تا با آن خانه ای اجاره كند و داد آگهیهای دستی چاپ كردند؛ تا توزیع شود، بچه ها را فرستاد كه اعلانها را د رآن حوالی توی صندوقهای پست بیندازند، با همه اینها ‌،حتی یك شاگرد هم نیامد. قرضها فشار می آورد،‌به همین جهت،‌ چارلز را می فرستادند تا هر چیزی را كه با آن پول مختصری به دست می آمد گرو بگذارد؛‌كتابها،‌كتابهای عزیزكه او به آنها آن قدر علاقه داشت ،‌به یك كتاب فروش فروخته شد . بعد «جیمز لامرت» نا پسری خواهر خانم دیكنز،‌در یك كارخانه واكس سازی كه خودش مالك قسمتی از آن بود ،‌با مزد شش یا هفت شیلینگ در هفته ،‌ كاری یه چارلز پیشنهاد كرد. پدر و مادر چارلز ، با اظهار تشكر این پیشنهاد را پذیرفتند ،‌ ولی كار پدر و مادر،‌ چارلز را دلمرده كرد.

این موضوع كه آنها، از دك كردن او به این آشكاری آسوده خاطر میشدند‌،احساسات او را به كلی جریحه دار كرد. چارلز دوازده سال داشت ،‌ فرزو چالاك ‌،خون گرم و باهوش بود، به گفته خودش: «احساس تنهایی عمیقی كرد»
 
  • پیشنهادات
  • Pari_A

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    2,766
    امتیاز واکنش
    14,439
    امتیاز
    746
    كمی بعد، ضربه ای كه مدتها انتظار آن می رفت ،‌فرود آمد. جان دیكنز بابت بدهكاری توقیف شد و او را به «مارشال سی» بردند؛و زوجه اش پس از آنكه خرت و پرتهایی را كه برای گرو گذاشتن بافی مانده بود گرو گذاششت،‌با بچه های خود در آنجا به او پیوست. مارشال سی و «فلیت»،دو زندان لندن بود كه به بدهكارها اختصاص داشت . اسن زندانها كثیف، مخالف بهداشت و شلوغ بود‌،برای اینكه نه تنها زندانیها در آنجا به سر می بردند‌،بلكه كمحبوسین اگر مایل بودند ‌،می توانستند خانواده های خود را هم با خودشان بیاورند. آیا این اجازه را برای آن به زندانیها می دادند ه سختیهای زندگی زندان برای آنها تخفیف پیدا كند ،‌یا به این علت بود كه موجودات بدبخت، یعنی افراد خانوادة زندانیها،‌جای دیگری نداشتند كه بروند؟ جان دیكنز ، با آنكه در زندان بود،‌حقوق خود را مثل سابق می گرفت .چارلز ، در آغاز زندانی شدن پدرش ، در كامدن تاون منزل كرد. ولی چون این محل با كارخانه واكس سازی كه در خیابان هانگرفورد استیرز ، بخش «چارینگ كراس» واقع شده بود فاسله زیادی داشت،‌به «سات ارك» نقل مكان كردو آنوقت توانست صبحانه وشام را در مارشال سی با خانوادة بخورد ،‌كار چارلز ، سخت نبود . كارش عبارت بود از شستن بطریهای واكس ،‌برچسب زدن به آنها و بسته بندی كردن بطریها . عصرها ، در اطراف لندن گردش می كرد و خود را در جاهای عجیب و اسرار آمیز سواحل تیمز می دید و به این طریق ، بی آنكه خود آگاه باشد ،‌از خیال پردازی دربارة حوادث و سرگذشت های عجیب و غریب و ماجراجویانه و عاشقانه آن شهر بزرگ ‌،احساسی كه ناشی از این تخیل بود‌،در او به وجود آمد. احساسی كه بعدها آن را از دست نداد. در آوریل 1824 ،‌بانو ویلیام دیكنز ، خانه دار قدیمی خانواده كرو ، مرد و مختصر پس انداز خود را برای دو پسرش باقی گذاشت.

    قرض جان دیكنز به وسیله برادش پرداخت شد ، و او آزادی خود را باز یافت. جان ، خانوادة خود را دوباره در كامدن تاون منزل داد و دوباره در اداره حسابداری نیروی دریایی مشغول كارشد. چارلز هم تامدتی درد كارخانه واكس سازی به شستن بطریها ادامه دتاد ‌فولی بعد‌،به سبب نامه ای كه جان دیكنز ،‌به جیمز لامرت نوشته بود‌،او را بیرون كردند. چارلز به خانه رفت. سالها بعد نوشت :«آسایش خاطرم آنقدر زیاد بود ، كه شباهت به بارخاطر داشت». مادرش سعی كرد اختلاف شوهرش و جیمزلامرت را از بین ببرد تا چارلز كار خودش ، مزد هفته ای شش شیلینگ ر ،‌از دست ندهد. این پولی بود كه مادرش بی شك ، به آن احتیاج داشت . ولی چارلز بابت این موضوع هرگز مادرش رانبخشید. می نویسد :«بعدها هرگز فراموش نكردم ، هرگز فراموش نخواهم كرد،‌هرگز نمی توانم فراموش كنم كه مادرم سخت می كوشید دوباره مرا به كارخانه بفرستد»ولی جان دیكنز به حرفهای زنش گوش نداد و پسرش را به مدرسه فرستاد. كاركردن در كارخانه واكس سازی ، تاثیرعمیقی رد چارلز كرد و او این تجربه را چنان خفت آور می دانست كه نمی توتانست درباره آن حرف بزند. وفتی جان فورستر ،‌نویسنده شرح حال او،‌تصادفا مختصر اشاره ای به این موضوع كرد ،‌دیكنز به او گفت كه به چنان مطلب درد ناكی انگشت گذاشته است كه «حتی حالاهم بعد از25 سال بعد تا وقتی كه چیزی را به یاد دارد ، هرگز نمی تواند خاطره آنرا از یاد ببرد».

    چارلز تا پانزده سالگی در مدرسه درس خواند و آنوقت در دفتر وكالت یك وكیل عدلیه پادو شد ،‌دوسه هفته ای آنجا بود، بعد از آن پدرش توانست با هفته ای پانزده شیلینگ،‌به اسم منشی ، دست وبالش را در دفتر وكیل دیگری بندكند. چارلز در مواقع بیكاری ، تندنویسی را یادگرفت و در مدت هیجده ماه در این رشته به قدر ورزیده شد كه خبرنگار «دادگاه مذهبی مجلس شورای پزشكان»شد. دیكنز در بیست سالگی شرایط لازم یك خبرنگار پارلمانی را پیدا ‌كرده بود، به هیأت تحریریه روزنامه ای پیوست بانطقهایی را كه در مجلس عامه می شد ، گزارش بدهد . معروف بود كه دیكنز «سریع ترین و دقیق ترین خبرنگار پارلمانیست».




    در این اثناء دیكنز عاشق ماریا بیدنل،‌دختر مدیر كل یكی از بانكها، شد . ماریا یك دختر «اطفاری» بود و اینطور پیداست كه به چارلز خیلی میدان می داد. حتی ممكن است كه مخفیانه با هم نامزد شده بودند،‌ولی اگر هم نامزد شده بودندف ماریا این قضیه را جدی نمی گرفت . او از این موضوع به خود می بالید و خوشش می آمد كه یك عاشق داشته باشد ، ولی چارلز ، آه در بساط نداشت و ماریا هرگز نمی توانست قصد ازدواج با او را داشته باشد . پس از دو سال ، وقتی این ماجرای عشقی تمام شد و به شیوه رمانتیك واقعی ، هدایاین یكدیگر را پس دادند، چارلز فكر كرد قلبش پاره پاره خواهد شد . پس از آنكه «دیوید كاپرفیلد» را، كه ماریا به اسم «دورا» در آن ظاهر می شود نوشت، یكی از زنهایی كه با او دوست بود یك بار از او پرسید كه آیا واقعا ماریا را «خیلی خیلی خیلی زیاد » دوست داشت ؟ دیكنز جواب داد «در دنیا هیچ زنی و از مردها عده كمی ،‌نمی تواند بفهمد كه من ماریا را چقدر دوست داشتم». چارلز و ماریا سالها یكدیگر را ندیدند. چندین سال بعد ،‌كه ماریا بیدنل مدتها بود شوهر داشت، با آقای دیكنز مشهور و زوجه او شام خورد . در این وقت ماریا به نظر دیكنز زنی چاق ،‌مبتذل و كودن آمد و در رمان «دویت كوچولو» مدل «فلورافین چینگ» شد.*******

    در سن بیست و دوسالگی ، چارلز دیكنز در هفته پنج «گینی» در آمد داشت . برای اینكه نزدیك ادازه روزنامه اش باشد ، در یكی از خیابانهای كثیف بخش «استرند» لندن منزل گرفت، ولی چون آنجا را رضایت بخش ندید ،‌ در مسافرخانه فرنیوال اتاقهای بی مبل و اثاث اجاره كرد. اما پیش از آنكه بتواند اتاقها را فرش كندف پدرش دومرتبه بابت بدهی توقیف شد و دیكنز مجبور بود برای خرج خوردو خوراك او در «بازداشتگاه بدهكارها» پول تهیه كند. چون احتمال می رفت كه جان دیكنز مدتی در توقیف بماند ، چارلز برای خانواده اتاقهای ارزان گرفت و خودش با برادرش فردریك ،‌كه مخارجش به عهده او بود ، در «حیاط خلوت » مسافرخانه فرنیوال منزل كرد. «فقط به این دلیل كه هم دست و دل باز وبخشنده بود وهم دل و زبانش یكی بود و به نظر می رسید می تواند این جور مشكلات را به آسانی حل كند. در خانوادة خودش،‌و بعدها در خانواده زنش ،‌رسم شده بود كه از او انتظار داشته باشند برای یك مشت آدمهای بیعرضه پول و كار پیدا كند، افرادی كه همیشه می خواهند هودشان را به آدمهای نان آور تحمیل كنند».

    دیكنز، یك سال یا در همین حدود ،‌كه در لژ مطبوعات مجلس عامه كار كرده بود ،‌شروع به نوشتن یك سلسله مقالات كوتاه خوشمزه درباره زندگی مردم لندن كرد؛ اولین مقالات در«مجله ماهانه» چاپ شد و مقاله های بعدی در «مورنینگ كرونیكل» . بابت این نوشته ها پولی به او نمی دادند ولی مقالات او نظرها را جلب كرد. آن روزها،‌رمانهای پرحادثه فكاهی باب روز بود. هرتكه این رمانها ماهی سك دفعه با تصویر های خنده دار ،‌به قسمت یك شیلینگ منتشر می شد و ناشرها، نویسنده های برجسته را استخدام كرده بودند تا مطالب مربوط به عكس ها را بنویسند. این رمانهای مصور فكاهی ، اجداد دور كاریكاتورهای دنباله دار امروز خودمان بودند و همین محبوبیت عظیم را هم داشتند.

    یک روز ، یکی از شرکای کتابخانه «چپ من و هال » به سراغ دیکنز آمد و از او درخواست کرد راجع به یک باشگاه و ورزشکارهای آماتور حکایتی بنویسد و این حکایت ، دستاویزی برای تصویرهای یک نقاش مشهور باشد. این بایا به دیکنز پیشنهاد کردکه بابت این کار ، ماهی چهارده لیره به او بدهد و ا فروش کتاب هم یک پول اضافی بپردازد. دیکنز اعتراض کرد که من راجع ورزش چیزی نمی دانم و خیال نمی کنم که بتوانم داستان سفارشی بنویسم. ولی در آمد به اندازه کافی وسوسه انگیز بود.نتیجه معامله ، کتاب «نامه های پس از مرگ باشگاه پیک و یک» بود.

    پنج شماره جزوه اول ، موفقیت بزرگی به دست نیاورد، ولی با معرفی «سامولر»، میزان فروش آن جهش کرد. و وقتی که این اثر به شکل کتاب منتشر شد، چارلزدیکنز ،که آنوقت بیست وپنج سال داشت ، مشهور بود . با آنکه منتقدین از اظهار عقیده درباره ماو خودداری کردند، شهرت و اعتباراو بسیار شد. بد نیست بگوییم که مجله «کوارترلی ریویو» وقتی از دیکنز حرف می زند، می گوید:«لازم نیست آدم استعداد پسشگویی کزدن داشته باشد تا سرنوشت او را قبلا بگویدو او ، مثل یک فشفشه بلند شده است و مثل یک عصا ثایین خواهد افتاد».ولی در واقع ، در سراسر زندگی ادبی دیکنز ، همانوقت که مردم کتابهای او را می بلعیدند، منتقدین از نوشته های او عیب جویی می کردند. چنین است بیمایگی نقدی ک در زمان حیات نویسندگان از آثار آنها می شود.

    در 1836 ، دوسه روز پیش از آنکه اولین جزوه «نامه های پیک و یک» منتشر شود ،چارلز دیکنز باکیت دختر ارشد «جورج هوگارت» عروسی کرد. هوگارت در روزنامه ای که دیکنز آن روزها در آن کار می کرد، یکی از همکاران او بود. جورج هوگارت پدر شش پسر و هشت دختر بود. دخترها خپله ، چاق و چله ، سرخ وسفید و چشم زاغ بودند. در میان آنها ، کیت تنها دختری بود که به سن ازدواج رسیده بود. چارلز و کیت پس از یک ماه عسل کوتاه، در مسافرخانه فرنیوال ساکن شدند و از ماری هوگارت ، خواهر خوشگل کیت که دختری شانزده ساله بود ،دعوت کردند با آنها زندگی کند، چارلز به او دلبستگی پیدا کردو زمانی که کیت آبستن شد و نتوانست با چارلز به گردش برود، ماری همیشه رفیق و همراه او بود.

    دیکنز قرارداد بسته بود که رمان دیگری، «اولیور تویست» را ، بنویسد و همانوقت که سرگرم نوشتن نامه های پیک ویک بود ، اولیور تویست راشروع کرد.قرار بود که این رمان هم به صورت جزوه های ماهانه منتشر شود، به همین جهت دیکنز دو هفته مشغول نوشتن یکی از این رمانها و دو هفته سرگرم نوشتن رمان دیگر بود.

    بچه کیت به دنیا آمد، و چون انتظار می رفت که کیت چندین بچه دیگر هم بزاید ، دیکنز و او و ماری از مسافرخانه فرنیوال به خانه ای واقع در خیابان«داوتی» نقل مکان کردند. ماری(خواهر زن دیکنز) روز به روز شیرین تر و مطبوع تر میشد. یکی از شبهای ماه مه ،دیکنز ،کیت و ماری را به تماشاخانه برد؛ از دیدن نمایشنامه لـ*ـذت بردند و شاد بشاش به خانه برگشتند. ماری ، ناگهان بیمارشد. دنبال دکتر فرستادند. پس از دو سه ساعت ، ماری مرد. دیکنز انگشتر او را از دستش در آورد و به انگشت خودکرد. او ، تا روز مرگ، این انگشتر را به دست داشت. از کثرت غم و اندوه از پا در آمد. مدتی بعد ، در دفتر خاطرات روزانه خو نوشت: « اگر آن همدم فریبا، شاد و دوست داشتنی، که بیش از هر کس دوستدار همه افکار و احساساتم بود، اکنون پیش ما بود، فکر میکنم که جز دوام چنان سعادتی دیگر هیچ چیز نمی خواستم . ولی او مرده است ،و از خداوند. می خواهم که روزی با لطف و مرحمت خود مرا به ماری ملحق کند». دیکنز ترتیب کار را طوری داد که کنارماری مدفون شود.

    از مرگ ماری کیت دچار تکان روحی شد و در نتیجه ، سقط جنین کرد. وقتی حالش به اندازه کافی خوب شد ، چارلز او را برای سفر کوتاهی به خارج از کشوربرد. تا تابستان ، وضع روحی چارلز آن قدر خوب شده بودکه توانست با «الینور.پ» نامی یک عشقبازی پر سروصدا بکند.

    زندگی نویسنده ای که به موفقیت رسیده است، معمولا جالب توجه نیست ،شکل یکنواختی دارد. دیکنز ، از موفقیتی برخوردار بود که نصیب کمتر کسی نویسنده ای شده است. دیکنز همیشه فریفته تاتر بود و در واقع ، یک بار جدا به این فکر افتاد که در صحنه بازی کند؛ نقشها را از بر میکرد، از یک بازیگر تاتر ، طرز بیان می آموخت وجلوی آینه تمرین می کرد که چطور وارد اتاق بشود، روی صندلی بنشیند و تعظیم کند. این کمالات وقتی وارد دنیای مد شد، به درد او خورد، آدم های خرده گیر معتقد بودندکه او کمی بی ذوق و ظرافت و ریخت لباسش جلف است. ولی او ، باقیافه خوبش ، فروغ چشمهایش ، حرکات و حرفهای نشاط انگیزش ، سرزندگی و خنده شادش، مردم را مجذوب خود می کرد. از ستایش مفرطی که درباره او می شد خیره شده بود، ولی خودش را گم نکرده بود.مثل سابق فروتن بود.

    نکته عجیب اینست که دیکنز ف با آنکه قدرت دید فراوانی داشت و در طول زمان با اشخاصی که در طبقات عالیه جامعه جا داشتند خودمانی شده بود، هرگز موفق نشد در زمانهایش از این افراد ،بازیگرانی بیافریند که خواننده وجود آنها را کاملا باور کند. همچنین کشیشها و پزشکهای دیکنز، آن طور وکلای عدلیه ومنشیهای آنها ، یا آن طور که تهیدستان محروم از حقوق و امتیازات اساسی اجتماعی ، در رمان های او رن و بوی زندگی دارند ،واچجد انی رنگ و بو نیستند. دیکنز وکلای دادگستری و منشیهای آنها را وقتی که در یک دفتر وکالت و زمانی که به نام خبرنگار در مجلس شورای پزشکان کار می کرد شناخته بود و دوران کودکی او در میان تهیدستان گذشته بود.

    دیکنز آدم پرکاری بود و سالهای متمادی ، مدتها قبل از آنکه کتابی ر که در دست داشت تمام کند، شروع به نوشتن کتاب جدیدی می کرد. او آثار خودر برای این می نوشت که مردم از آن لـ*ـذت ببرند و به همین جهت همیشه مراقب عکس العملی بودکه بیشتر رمانهای او به آن صورت منتشر شد. نکته جالب توجه این که دیکنز قصد نداشت «مارتین چوزل ویت» را یه آمریکا بفرستد، تا اینکه کاهش فروش کتاب نشان داد که جزوه های آن مثل معمول جذاب نیست . دیکنز از آن نویسنده های نبودکه محبوبیت آثار خود را در ماین توده مردم ، مایه شرمساری می دانند. زحمتی که برای نوشتن کتابهای فراوان خود می کشید، نیروی او را تحلیل نمی برد. دیکنز در دوران حیات خودسه مجله هفتگی تاسیس کرد که خودش مدیر و سردبیر آنها بود. او ، به همان شدت که کار می کرد تفریح هم می کرد. روز بیست مایل پیاده روی را چیزی نمی دانست. اسب سواری می کرد، می رقصید ولودگی بامزه می کرد، برای سرگرمی و تفریح بچه هایش شعبده بازیها می نمود، در نمایش های ذوقی بازی میکرد، در مهمانیها شرکت می نمود، سخنرانیها میکرد ومهمانیهای پرخرج می داد.



    به محض اینکه اوضاع اجازه می داد ، دیکنز به خانه جدیدی که در محله بهتری قرار داشت نقل مکان کردند و برای اتاق های پذیراییی و خواب به تجارتخانه های معروف ، مبل و اثاث کامل سفارش دادند. قالیهای کلفت اتاقها را فرش کرد و پرده های گلدار ، پنجره ها را زینت داد . یک آشپز خوب زن ، سه کلفت ویک نوکر استخدام کردند. یک درشکه خریدند. مهمانیهای شام می دادند که رد آنها اشراف و آدمهای متشخص دعوت داشتند. ریخت وپاش زندگی دیکنز ، زن توماس کارلایل راکمی ناراحت کرد و لرد جفری به دوستش لرد کوکبرن نوشت که در منزل جدید دیکنز شام خورده است و این شام برای مردی که عهده دار مخارج یک خانواده است و تازه پولدار میشود، بالنسبه خیلی پرخرج بود.

    همه اینها پول می برد، ولی او مخارج دیگری هم داشت: پدر و خانواده پدرش ، یعنی تمام کسانی که او خرج زندگی آنها را می داد، انگل او بودند. از جمله کارهایی که پیرمرد می کرد و باعث ناراحتی پسر نامدارش میشد این بود که به حساب اسم ورسم او، از مردم قرض می کرد و دستخط هاو صفحات نسخه های خطی کتابهای او را می فروخت. دیکنز به این نتیجه رسید که تا تمام اعضای خانواده پدرش را از لندن بیرون نبرد ، آب خوش از گلویش پایین نخواهد رفت . به همین جهت ، با آنکه آنها ماز این کاز او خیلی بدشان آمد، در الفینگتون ، نزدیک اکسیتر برای آنها خانه ای گرفت و در آنجا سکونتشان داد . اینکه دیکنز اولین مجله خودش را که اسمش «ساعت دیواری آقا هامفری » بود تاسیس کرد، یک علتش این بود که با در آمد آن ، مخارج سنگین خودش را تامین کند و برای آنکه کار مجله از همان اول بگیرد «دکان سمساری قدیمی» را در آن چاپ کرد، موفقیت این کتاب عظیم بود . دیوید اوکونل ، ساراکولزیج، لردجفری، و کارلایل سخت تحت تاثیر کیفیت رقت انگیز آن قرار گرفتند. در اسکله نیویورک، مردم جمع می شدند و از کشتیهایی که وارد بندر می شدند با صدای بلند می پرسیدند :«نل کوچولو مرد؟»***********

    درسال 1842 ، آقا و خانم دیکنز در حالیکه چهار بچه خود را به جئورجینا هوگارت خواهر کیت سپرده بودند ، به آمریکا رفتند. در آمریکا ، از چارلز دیکنز چنان استقبال گرم و پرشوری شد که نه قبل از آن از هیچ نویسنده ای شده بود و نه پس از آن شده است. ولی سفر دیکنز به آن کشور، صددرصد موفقیت آمیز نبود.صد سال پیش ، مردم آمریکا با آنکه کاملا آماده بودند تا هر چه را که وابسته و مربوط به اروپا بود کوچک و بی قدر کنند، نسبت به هر انتقادی که که از خود آنها مس شد، بی اندازه حساس بودند .صدسال پیش ، مطبوعات آمریکا، در تجـ*ـاوز به زندگی خصوصی هر آدم بدبختی که «منبع خبر» بود، بیرحم بودند. صدسال پیش، در آمریکا سرزمینی بود که نطق و بیان آزاد بود ، ولی تاوقتی که ناطق ، احساسات دیگران را جریحه دار نکند، یا به منافع مردم دیگر، لطمه نزند،امریکا جایی بود که هزکس حق داشت عقایدی مخصوص به خود داشته باشد، ولی تا وقتی که عقاید او ،موافق عقاید همه افراد دیگر باشد. از همه اینها ، چارلز دیکنز بی خبر بود و به همین جهت اشتباهات بزرگ و بدی کرد.

    فقدان«حق چاپ بین المللی»، نویسندگان انگلیسی را نه تنها از هرگونه سودی که در آمریکا بابت فروش کتابهای آنها به دست می آمد محروم میکردبلکه به نویسندگان آمریکایی هم بسیار ضرر میزد. برای اینکه خیلی طبیعی بود، کتابفروشها ترجیح میدادند که کتابهای نویسندگان انگلیسی را که می توانستند مفت و مجانی به دست آورند، چاپ و متشر کنند، تا اینکه کتابهای نویسندگان امریکایی را که می بایستی برای آنها پول بپردازند انتشار دهند. ولی مسلما، این از ندانم کاری چارلز دیکنز بود که موضوع را در نطقهای خودش مطرح کرد. دیکنز این نطقها را در مهمانیهایی که به افتخار ورود او می دادند ایراد می کرد. عکس العمل قضیه شدید بود و روزنامه ها او را اینطور وصف کردند: «دیکنز، اصلا آقا نیست، بلکه یک پست فطرت پولکی است». با آنکه ستایشگران روی سرش ریخته بودند و در فیلادلفیا با جماعتی که می خواستند مرد بزرگ را ببینند، دوساعت تمام دست میداد ؛ و با آنکه جویندگان یادگاری ا زکت خز نو او تکه تکه خز کندند، موفقیت شخصی او کامل نبود. درست است که بیشتر مردم مجذوب جوانی ، قیافه خوب و نشاط و شادمانی او شده بودند، ولی عده زیادی معتقد بودند که قیافه او زنانه ولباس و انگشترها و سنجاقهای الماس او مبتذل و رفتار او فاقد ظرافت و تهذیب است. با وجود این ، در آمریکا چند دوست خوب پیدا کرد که تا روز مرگ ، با آنها رابـ ـطه پر مهرو محبتی داشت.

    آقا و خانم دیکنز ، پس از چهار ماه پرحادثه ، ولی خسته کننده ، به انگلیس برگشتند. بچه ها ، به خاله جئورجینای خودشان علاقه پیدا کرده بودند و مسافران خسته ، از او خواهش کردند که پیش آنها بماند. جئورجینا شانزده ساله بودو همست ماری بودف یعنی وقتی که ماری به «مسافرخانه فرنیوال»رفت تا با دیکنز و زنش زندگی کند؛ به طوری شبیه ماری بود که از دور ممکن بود او را جای ماری بگیرد. کیت دیکنز، انتظار کوچولوی دیگری را می کشید. جئورجی هوگارت ، خوشگل ، جذاب و بی فیس وافاده بود. برای تقلید در آوردن استعدادی داشت که می توانست دیکنز را از خنده روده بر کند.

    در مدت کمی ، دیکنز که همیشه ماری را جزئی از وجود خود می دانست و می گفت ماری مثل ضربان قلب من است رفته رفته روح ماری را در جئورجینا متجلی دید، و دریافت که دوران گذشته باز می گردد«به طوری که گذشته را به زحمت می توان از حال جداکرد»

    دیکنز آن قدر فقروبدبختی کشیده بودکه وقتی به زندگی پرزرق و برق رسید تنوانست از آن دل بکند. نبیجه اش این شد که تقریبا در همین وقت که مورد بحث ماست ، خود را به نحوبسیار ناراحت کننده ای مقروض دید. تصمیم گرفت خانه اش را اجاره بدهد و برای صرفه جویی به ایتالیا برود. یک سال در آنجا ، بیشتر در جنووا ، یه سر برد و رد شبه جزیره گردش و تماشای خوبی کرد؛ ولی برای این گردش وتماشا، فکرش آن قدر محدود بود و آن قدر کتاب خوانده بودکه سیاحت ایتالیا در او هیچ تاثیر روحی و معنوی نکرد. او ، نمونه یک جهانگرد انگلیسی بود. از طرف دیگرف با خانم دولارو نامی ،زن یک بانکدار سویسی، که درجنووا زندگی می کرد دوست شد. بانودولارو، از قرار معلوم ، دچار خیالهای باطل بود و دیکنز که به هیپنوتیزم علاقه مند شده بود سخت معتقد بود که به وسیله هیپنوتیزم ، می تواند او را از دست خیالبافی ها نجات خواهد داد . دیکنز بانو دولاور، هر روز ، گاهی روزی دوبار، با هم ملاقات میکردند تا دیکنز بتواند دنباله معالجه را بگیرد. این قضیه کیت را خیلی ناراحت کرده بود. در گردشهای بیرون شهر ، خانواده دولارو همه جا باخانواده دیکنز می رفتند و تاثیر معالجات چارلز طوری بود که بانو دولارو خوب شد؛ ولی کیت وقتی از ناراحتی خلاص شد که با شوهرش به انگلیس برگشتند.

    کیت ، زن آرام وبی سروصدایی بود و حالتی افسرده وپکر داشت. کیت توافق پذیر نبودف نه از سفرهایی که چارلز او را می برد خوشش می آمد و نه از مهمانیهایی که با چارلز می رفت ، و نه از مهمانیهایی که در آن نقش زن میزبان را بازی می کرد. زنی بیروح بود وکمی کودن به نظر میرسید، احتمال فراوان دارد آدمهای بزرگ و مهمی که مشتاق بودند از مصاحبت نویسنده مشهور لـ*ـذت ببرند، از اینکه مجبور بودند وجود زوجه بیروح و ملال انگیز او را تحمل کنند ناراحت بودند. بعضی از این افراد، مصرانه باکیت طوری رفتار می کردند که گویی اصلا وجود نداردف و این نکته ای بود که کیت را آزار می داد. زن آدم برجسته و مشهوری بودن ، کار آسانی نیست. اگر این زن در گفتار و آداب، حضور ذهن نداشته باشد یا فاقد طبع ظریف سرورانگیزی باشد ، احتمال نمی رود بتواند از عهده این کار بربیید . در صورتی که این خصوصیتها را نداشته باشدباید شوهرش را دوست داشته باشد. به نظر نمی رسد که کیت هیچ وقت عاشق دیکنز بوده است. نامه ای در دست است که آن را دیکنز وقتی کیت و او با هم نامزد بودند به کیت نوشته است و در آن ، او را بابت سردیش سرزنش میکند. شاید علت اینکه کیت بادیکنز عروسی کرد این بود که در آن زمان ازدواج، تنها کاری بود که یک زن می توانست بکند، یاشاید دلیلش این بود که چون کیت از هشت دختر خانواده ، بزرگترین همه بود، پدر ومادرش به او فشار می آوردند تا پیشنهاد ازدواجی را که برای او آخر وعاقبت داشت بپذیرد. او ، موجود کوچولو ی مهربان و خیرخواه وشریف ونجیبی بود، ولی نمی توانست خواستهایی را که عظمت مقام شوهرش از او داشت برآورد.

    در این ضمن ،«جئورجی» می رفت تا جایی را که زمانی ماری اشغال کرده بود ، بگیرد. به مرور زمان، دیکنز بیش از بیش به او متکی شد.با هم به گردشهای طولانی می رفتند ودیکنز راجع به طرحها و نقشه های ادبی خود با او بحث می کرد. جئورجی نقش منشی او را بازی میکرد. دیکنز که یک بار فهمیده بود زندگی کرده در خارجه چقدر مطبوع وبه صرفه نزدیک است ، شروع کرد به اینکه مدتهای طولانی در اروپا بگذراند. جئورجی، به عنوان یکی از اعضای خانواده، با آنها به ایتالیا و بعدأ به لوزان، بولونی و پاریس رفت . در یک مورد ، که می خواستند برای مدت طولانی در پاریس بمانند، جئورجی با چارلز تنها به آنجا رفت که خانه ای پیدا کنند. در این بین ، کیت در انگلیس منتظر بود، تاآنکه آنها همه چیز را برای او آماده کردند. هروقت که کیت آبستن بود، درسفرهای کوچک تفریحی که دیکنز از آنها خوشش می آمد، جئورجی همراه دیکنز پذیرایی می کرد. آدم از کیت داشت که از این وضح برنجد، ولی به نظر نمی رسد که رنجیده باشد.

    سالها پشت سرهم گذشت . در 1857 چارلز دیکنز چهل و پنج ساله بود. او محبوبترین نویسنده انگلیس بود، بمعلاوه،از شهرت و اعتبار یک مصلح اجتماعی هم برخوردار وسخت مورد توجه مردم بود. این موضوع اخیر چیزی بود که غرائز هنرپیشگی او را کاملاارضاء می کرد بچه های او بزرگ شده بودند. یک حادثه پیشبینی نشده ، اتفاق افتاد. دیکنز همیشه دوست داشت که در صحنه تماشاخانه بازی کند و در نمایشنامه های مختلف بارها به عنوان بازیگر آماتور، به نفع امور خیریه بازی کرده بود . در این وفت ، از او تقاضا شد که در منچستر در نمایشنامه ای به نام «اعماق یخ زده» بازی کند. این نمایشنامه را ویلکی کولینز با کمک او نوشته بود و با موفقیت تمام در برابر ملکه و شوهرش و پادشاه بلژیک بازی شده بود. دیکنز ریش گذاشته بود تا نقش یک کاشف از خود گذشته قطب شمال را بازی کند، نقشی که از آن خیلی لـ*ـذت می برد و آن را با چنان شور و احساسی بازی کرد که درتماشاخانه همه به گریه افتادند. ولی وقتی موافقت کرد که نمایشنامه را در منچستر هم بازی کند، چون فکر نمی کرد دخترهای او ، که قبلا نقش بازیگران زن را به عهده داشتند، در یکتماشاخانه بزرگ مورد توجه قرار بگیرند، تصمیم گرفت که نقش آنها را به بازیگران حرفه ای بدهد. زن جوانی به نام الن برنان ،به جای یکی از آنها استخدام شد. دیکنز او را چند ماه پیش در نمایشنامه ای به نام «آتلانتا» دیده بود، و وقتی به «اتاق آرایش » الن رفته بود، دیده بود که دارد گریه می کند، برای اینکه مجبور بود خود را نیمه عـریـان نشان بدهد. دیکنز مجذوب شرم و حیای اوشده بود.



    images


    الن تریا 18 سال داشت. ریزه ،خوشگل و چشم زاغ بود . تمرینها درخانه دیکنز صورت گرفت و دیکنز آن را رهبری کرد . دیکنز از رفتار پرستایش الن و دلواپسی رقت انگیزی که الن برای خشنودکردن او داشت خوشش آمده بود. قبل از آنکه تمرینها تمام شود، دیکنز عاشق شیدای الن بود. به الن یک النگو داد ،که اشتباها آن را برای زنش فرستادند ،و طبعا زنش با او دعوای سختی کرد. ولی به نظر می رسد که چارلز، رفتار آدم معصومی راکه احساساتش جریحه دار شده است ، پیش گرفت ، و این رفتاریست که یک شوهر ، در چنین وضع ناهنجاری آن را مناسبترین طرز برخورد بازنش می داند. نمایشنامه به صحنه آمد و بازی دیکنز تماشاگران را سخت به هیجان آورد.

    کیت ، تمام چیزهایی را که دیکنز از او انتظار داشت ، به دیکنز نداده بود و حالا که او شیفته الن ترنان شده بود ،از کوتاهیهای زنش بیش از پیش ناراحت می شد. دیکنز نوشت:«کیت مهربان است و بر طبق تمایلات من رفتار می کند، ولی هیچ چیز در جهان سبب نخواهد شد که او بتواند افکار و احساسات مرا بفهمد».رفته رفته به این فکر افتاد که کیت هیچ وقت شایسته او نبوده است.به جان فورستر گفت:«جان کلام اینست که ازدواج در اول جوانی اشتباه است و سالهایی که پس از ازدواج بر انسان می گذرد ، حل مسائل آن را آسانتر نمی کند».

    دیکنز، رشد و تکامل یافته بود، ولی کیت همان موجودی بود، که در ابتدا بود. دیکنز کاملا معتقد بود که به هیچ وجه خودش را نباید سرزنش بکند. خود را مطمئن ساخته بود که یک پدر خوب است و هرچه مقدور بوده برای بچه هایش انجام داده است، ولی این، اطمینانی آمیخته به نیرنگ و ریا بود. با آنکه به هیچ وجه زیادخشنود نبودکه مخارج اینهمه بچه را بدهد. وقتی بچه ها کوچولو بودند آنها را خیلی دوست داشت؛ ولی وقتی بزرگ شدند، علاقه اش به آنها از میان رفت و در یک سن مناسب، بیشتر پسرها را به نقاط دورافتاده دنیا فرستاد.

    در طی این مدت، باهمه کس، به استثنای جئورجی، کج خلق، بیتاب و خشمگین بود. بالاخره به این نتیجه رسید که دیگر باکیت نمی تواند زندگی کند، اما وضعش در برابر مردم طوری بود که می ترسید اگر آشکارا با کیت قطع رابـ ـطه کند، افتضاحی بار بیاید. نگرانی دیکنز قابل درک است . او، سالها حامی پرحرارت خانه و خانواده بود وبیش از هرکس کوشیده بود تا عید میلاد مسیح را عید سمبولیکی سازدکه در آن فضائل خانوادگی وزیبایی یک زندگی متحد و سعادتمند زناشویی تجلیل شود.

    پیشنهادهای مختلفی شد. یکی از پیشنهادها این بود که کیت برای خودش یک دست اتاق، جدا از اتاقهای دیکنز، داشته باشد و در مهمانیهای او نقش زن میزبان را بازی کند و در مراسم رسمی و عمومی همراه او برود. پیشنهاد دیگر این بود وقتی دیکنز در گدزهیل به سر می برد، کیت درلندن بماند و وقتی دیکنز در لندن باشد، کیت در گدزهیل بماند. پیشنهاد سوم این بود که کیت در خارجه مقیم شود. همه این پیشنهادها را کیت رد کرد، و سرانجام تصمیم بر این شد که به کلی از هم سوا شوند. دیکنز کیت را در خانه کوچکی واقع در کنار «کامد تاون» جا داد و یک مقری ششصد لیره ای درسال ه برای او تعیین کرد. کمی بعد پسر ارشد خود چارلی را فرستاد تا با مادرش زندگی کند.

    این ترتیب و قرار باعث تعجب است. آدم حیرت می کند که چرا کیت اجازه داد او را از خانه خودش برانند و چرا رضایت داد که بچه هایش را ترک کند. او از عشق دیکنز به الن خبر داشت و آدم خیال می کرد با این ورق برنده که در دست داشت، هر شرطی را که دلش می خواست می توانست به دیکنز تحمیل کند. آن گونه که کیت ساکت و آرام، و شاید هم کودن بود، تنها توضیح حلم و فرمانبرداری او، اشاره مرموزی است که دیکنز به اختلال دماغی وی کرده است «وسبب شد زنش فکر کند که اگر از دیکنز و بچه ها دور باشد به او خوشتر خواهد گذشت».

    دیکنز، بیش از آن مشهور بود که امور خصوصی او موجب بروز شایعات نشود. بسیاری از دوستان او معتقد بودند که رفتا ر او بد بوده است و به همین جهت دشمنی شدید او را نسبت به خود برانگیختند. شایعات مفتضح، نه درباره الن ترنان، بلکه راجع به جئورجی، در خارج منتشر شد. در حالیکه آدم تصور می کرد این شایعات باید درباره الن ترنان باشد. دیکنز سخت خشمگین شد و چون عقیده داشت که هیاهو از خانواده هوگارت، خانواده کیت وجئورجی، سرچشمه گرفته است، آنها را تهدید کرد که کیت را بدون یک شاهی پول از خانه بیرون خواهد کرد، و به این وسیله مجبورشان نمود اعلامیه ای امضاء کنند و در آن بگویندعقیده آنها اینست که در روارط او با خواهر زنش چیزی که سزاوار سرزنش باشد وجود ندارد. خانواده هوگرت، پیش از آنکه حاضر شوند به این نحو باج سبیل بدهند، دوهفته دست به دست مالیدند. حتما می دانستند که اگر دیکنز تهدید خود را عملی کند ،کیت می تواند بادلائل بسیار محکم، علیه او به دادگستری شکایت کند. اگر جرات نکردند که بگذارند کار به اینجاها بکشد، مسلما فقط به این سبب بوده است که نمی خواستند خطاهای کیت افشاء شود.

    جئورجی، بازیکر اسرارآمیز ماجراست. شایعات آنقدر زیاد شدکه دیکنز خود را ناگزیر دید موضوع جدا شدن از زنش ار خودش برای مردم شرح بدهد. در نامه ای که در روزنامه «نیویورک تریبیون»و سپس در روزنامه های انگلیسی چاپ شد، راجع به جئورجی نوشت :«به جان خودم، به شرفم قسم، دردنیا موجودی با تقواتر و پاکتر از او وجود ندارد». منظورش این بود که انکار کند که با او روابط جنـ*ـسی داسته است. خیلی احتمال دارد که حرفش راست باشد.شاید جئورجی، دیکنز را دوست داشته باشد، بعد از مرگ چارلز، وقتی مجموعه منتخبی از نامه ها یاو را برای چاپ آماده کرد، آن قدرنسبت به کیت حسادت می ورزید که تمام جمله هایی را که دیکنز درستایش کیت نوشته بود حذف کرد. ولی نظری که کلیسا و دولت، درمورد ازدواج با خواهر زوجه فوت شده مرد اتخاذ کرده بودند ،به هر رابـ ـطه ای از این قبیل، جنبه زنای با محارم داده بود. وشاید،هرگز حتی به خاطر جئورجی خطور هم نکرده بود که بین او و مردی که پانزده سال درخانه او زندگی کرده بود، بیش از محبت تند خواهری و برادری، رابـ ـطه دیگری می تواند وجود داشته باشد: به علاوه، چارلز سخت عاشق الن ترنان بود. برای جئورجی بود. برای جئورجی، شاید همین کافی بود که مورد اعتماد مردی آنچنان برجسته ومشهور باشد و بر او تسلط کامل داشته باشد. در تمامی این ماجرا، نکته بسیار عجیب اینست که جئورجی از آمدن الن ترنان به «گذرهیل» استقبال کرد و با او دوست شد. دیکنز، به اسم چارلز ترینگهام، در پک هام خانه ای برای الن گرفت، و همین چندی پیش، به کسانی که برای دیدن این خانه می رفتند، درختی را نشان می دادند که آقای ترینگهام، یک نویسنده، دوست داشت زیر آن بنشیند. در اینجا، الن تا زمان مرگ دیکنز زندگی کرد و در اینجا ،برای او پسری زایید. رفت و آمد از گدزهیل به پک هام مشکل نبود و دیکنز دو، و گاهی سه شب را با آلن به سر می برد. یک بار، باهم به پاریس رفتند.

    دیکنز تقریبا همانوقت که از کیت جداشد، قرائت آثار خود را در تالارهای عمومی آغاز کرد وبرای این منظور به سراسر جزائر بریتانیا سفر کرد و بار دیگر به آمریکا رفت. در این کار، استعداد هنرپیشگی او، خیلی به دردش خورد و موافقیت او، درخشان بود. ولی ، کوششی که به کار می برد ومسافرتهای دائمی که این کار در برداشت، نیروی او را تحلیل برد، و مردم رفته رفته متوجه شدند که او با آنکه هنوز پنجاه سال ندارد، پیرمرد به نظر می رسد. لیکن این قرائتها ،تنها فعالیت او نبود. در مدت دوازده سالی که بین جدایی از کیت و مرگ او فاصله بود، سه رمان مطول نوشت و مجله ای به نام سرتاسر سال راکه موفقیت عظیمی به دست آورد، اداره کرد. تعجب آور نیست که سلامت او از بین رفت. پزشکان معالج وی، به او اعلام خطر کردن که باید مواظب خودش باشد، ولی دیکنز، چون از تحسین و تمجید مردم به وجد آمده بود، اصرار داشت که یک سفر نهائی هم بکند. دروسط این مسافرت، چنان بیمارشد که مجبور شد از آن دست بکشد. به گدزهیل برگشت و شروع به نوشتن «راز ادوین درود» کرد.ولی، برای آنکه پیش مدیران سخنرانیهایش، خودشیرینی کند قرار گذاشت نوشته های خود را دوازده جلسه دیگردر لندن بخواند. این، در ژانویه 1870 بود ووقتی دیکنز وارد تالار میشد، ونیز زمانی که تالار را ترک می کرد، گاهی مردم همه با هم بلند می شدند و برای او فریاد آفرین می کشیدند. دیکنز وقتی به گدزهیل برگشت، نوشتن «ادوین درود» را از سر گرفت. یک روز در ماه ژوئن، جئورجی، که دیکنز با او تنها زندگی می کرد، سرشام متوجه شد که دیکنز خیلی ناخوش است . به او گفت «بیا دراز بکش». دیکنز در جواب گفت «بله، روی زمین». اینها آخرین کلماتی بود که بر زبان آورد. از بغـ*ـل جئورجی سرخورد و روی کف اتاق افتاد. جئورجی دنبال دو دختر او ،که در لندن بودند، فرستاد و روز بعد زن با شعور و کاردان، یکی از آنها، کیتی را ، روانه کرد که این خبر را به زن دیکنز بدهد. کیتی با الن ترنان به گدزهیل برگشت. فردای آن روز، نهم ژوئن 1870، دیکنز مرد و در کلیسای وست مینیستر دفن شد.

    در این شرح زندگی، راجع به علاقه پیگیر و ناقع او به اصلاحات اجتماعی و مدافعه پرشور اواز بیچارگان و تهیدستان و مظلومان، چیزی بیان نشد. تا آنجاکه توانستیم به زندگی خصوصی او پرداختیم. دیوید کاپر فیلد تا اندازه زیادی، شرح حال خود نویسنده است؛ ولی دیکنز داشت نگـاه دانلـود می نوشت، نه شرح حال خودش را ، و با آنکه بیشتر مواد ومصالح آن را از زندگی خودش برداشت، از این مصالح، آنطور که موافق منظورش بود، استفاده کرد. برای بقیه داستان، از نیروی تخیل فراوان خود کمک گرفت . همانطور که قبلا گفته ام، آقای میکاوبر و دورا از روی پدر و اولین عشق خودش ، ماریا بیدنل، طراحی شده اند. اگنس یک قسمت از روی خاطرات آرمانی شده ای که دیکنز از ماری هوگارت داشت و مقداری از روی خواهر او، جئورجی، ساخته شده است .

    پایان .




    حسین رسولی

    تكاب 1389
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    302
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    185
    پاسخ ها
    22
    بازدیدها
    355
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    429
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    292
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    149
    بالا