بیوگرافی نویسندگان بیوگرافی یا زندگی نامه جی کی رولینگ ـ نویسنده هری پاتر

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 479
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
جی.کی.رولینگ:
فکر اینکه ما یک بچه داشته باشیم که بتونه از دنیای واقعی خارج بشه و به جایی بره که قدرت و آزادی داره، واقعا من رو خوشحال میکنه.

پدر و مادر من ، هر دو اهل لندن بودند .آنها در قطار که از ایستگاه کینگرکراس لندن ، به آرجورات اسکاتلند می رفت با هم آشنا شدند . در آن موقع هر دو 18 سال داشتند . پدر من به اسکاتلند می رفت تا به « نیروی دریایی سلطنتی » ملحق شود . مادرم نیز به اسکاتلند رفت تا به«انجمن حقوق زنان بپیوندد مادر من در آن روز گفته بود که سردش سردش شده است و پدرم کتش را به او داده بود تا گرم شود . آنها دقیقاً یک سال بعد از این ماجرا ، ازدواج کردند . زمانی که آنها 19 ساله شدند ، پدرم از « نیروی دریایی سلطنتی » جدا شد و به حومه برستول ، در غرب انگلستان مهاجرت کرد . مادرم در بیست سالگی به من زندگی داد ، من یک بجه شیطون بودم .
فکر سنگ جادو ، از عکسهای بچگی ام که در آنها به توپ مورد علاقه بادیم که پوشیده از حبابهای رنگی بود به ذهنم رسید خواهرم « دی » یک سال و یازده ماه بعد از من متولد شد . روز تولد « دی » را خیلی راحت می توانم به یاد بیاورم . بهر حال من براحتی به یاد می آورم که درآشپزخانه مشغول بازی کردن با اسباب بازی پلاستیکی ام بودم و پدرم مشغول قدم زدن در آشپزخانه بود . بعد بسوی اتاق خواب ،پیش مادرم رفت ، همان کسی که به خواهرم در اتاق خواب زندگی داد . من خاطراتم را بطورصحیح بیاد ندارم اما بعد از مدتی ، من این خاطره را با مادرم چک کردم . همچنین من یک عکس سیاه و سفید دارم . از زمانی که قدم زنان دست به دست پدرم به اتاق خواب رفتیم و مادرم را دیدم که در لباس شب اش درست در کنار خواهرم خوابیده بود « دی » مانند مادرم موهایی کاملاً سیاه و چشمانی به رنگ قهوه ای تیره داشت. ( هنوز هم داره ) اون مطمئاً از من خیلی زیباتر بود. (هنوز هم هست ) من فکر می کنم ، والدینم تصمیم گرفتند که من نور چشمشون باشم .وقتی دیدم که کسی به به صورت زیبای « دی » توجهی نمی کند ، من به « دی » توجه کردم.ما بی شک مجبور بودیم که سه قسمت از دوران بچگی مان را مثل گربه های وحشی درون یک قفس بسیار کوچک زندانی باشیم. « دی » کنار ابرویش زخم شد و این در زمانی اتفاق افتاد که من از عصبانیت چیزی را به طرف او پرتاب کردم، اما هرگز انتظار نداشتم که با « دی » اصابت کند. من سهی کردم عذرخواهی کنم و برای زخم او یخ آوردم ( برای اینکه درد زخمش آروم بشه، جوآن رفته و یخ آورده ). مادرم رو هیچوقت اینقدر عصبانی ندیده بودم.
ما ویلامون و حومهی بریستول را زمانی که چهار سال داشتم ترک کردیم و به وینتربورن در یک خانهی دوطبقه رفتیم. من و «دی» هر دو توافق داشتیم که هیچکداممان از آن خوشمان نمیآید. یادم میآید که من و «دی» هیچ وقت با هم کلنجار نمیرفتیم، در واقع من و «دی» برای هم دوستان صمیمی بودیم. او معمولاً خودش از من درخواست میکرد که برایش داستان بگویم و من برای او کلی داستان میگفتم. معمولاً داستانهای من به شکل داستانهایی در میآمدند که ما جای شخصیتهای اصلی آن بازی میکردیم. معمولاً وقتی زیاد بازی میکردیم، من خسته میشدم ولی «دی» همیشه دوست بازی کند ( چون اغلب نقشهای اصلی را به او میدادم). در محل جدید زندگی ما، تعداد زیادی بچه وجود داشت که ما با آنها بازی میکردیم. در بین بچهها خواهر و برادری بودند که فامیل آنها «پاتر» بود. من همیشه فامیل آنها را دوست داشتم، حتی بیشتر از فامیل خودم رولینگ. آن برادره اسمش هری بود. مادرش ( مادر هری ) میگش که من و هری سعی میکردیم که شبیه به جادوگراها لباس بپوشیم. من نمیدونم که کدوم یک از خاطرات درسته. من تنها چیزی که یادم هست اینه که یک پسر بود که یک دوچرخه داشت که همه دوست داشتند سوار دوچرخهاش بشوند. یک روز « دی » از من درخواست کرد که سوار دوچرخه بشه، ولی اون پسره با سنگ «دی» رو زد برای همین من اونو با یک شمشیر پلاستیکی محکم زدم ( من تنها کسی بود که به طرف «دی» چیزی پرتاب میکردم ).
من از رفتن به مدرسه در وینتربورن لـ*ـذت میبردم. مدرسه سرشار از سرگرمیهای آرامبخش بود، مثلاً: کوزهگری، نقاشی و داستان که برای من لذتبخش بود.
به هر حال والدینم همیشه دوست داشتند در طبیعت زندگی کنند. حدود 9 سالم بود که به تاتشیل رفتیم. یک دهکدهی کوچک درست بعد از چپستو در ولِز.
مهاجرت ما درست مصادف شد با مرگ مادربزرگ محبوب من، اتلین، همان کسی که اسم خودش را بر روی من گذاشته بود. شکی نیست که احساس من در آن زمان اصلاً از مدرسه جدید خوشم نیاید. ما در تمام طول روز پشت میز خود نشسته بودیم و تخته سیاه را نگاه میکردیم. مدرسهی من «وایدین»، جایی که من یازدهساله بودم، جایی بود که من با « سین هریس » آشنا شدم. همان کسی که ایدهی حفرهی اسرار را در من به وجود آورد. او یک فورد آنجلیای اصل داشت. او اولین دوست من بود که میتوانست با ماشین سفیدش رانندگی کند و دور بزند و این یعنی آزادی. من از پدرم خواستم که همین چیز را به من بده. چیزی که بدترین چیز برای موقعی که شما تینیجر هستید، هست. بعضی از شادترین خاطراتم برمیگرده به سالهای تینیجام در تاریکی ماشین سین. او اولین کسی بود که به طور جدی، فکر نویسنده شدن را در سرم انداخت و تنها کسی بود که باعث شد در این زمینه موفق باشم و این ارزشش خیلی بیشتر از آن چیزی بود که بهش گفتم. بدترین اتفاقی که در دوران تینیجیام افتاد این بود که مادرم مریض شد، سیستم عصبی او دچار اختلال شده بود. در آن موقع 15 سال داشتم و شنیدن اینکه او به سختی بیمار شده برای من یک شک وحشتناک بود. من مدرسه را در سال 1983 ترک کردم و به تحصیل در دانشگاه اگزتر در جنوب سواحل انگلستان مشغول شدم. من فرانسوی یاد میگرفتم که کار اشتباهی بود. من مجبور بودن زبانهای زندهی مدرن جهان را یاد بگیرم، ولی این کار به کجا منتهی شد؟ من یک سال زندگیام را در شهر پاریس گذراندم. بعد از ترک دانشگاه من در لندن کشغول به کار شدم. طولانیترین شغل من « عفو جهانی » بود. سازمانی که علیه پایمال کردن حق انسانها در تمام دنیا فعالیت میکرد، ویل در سال 1990 من و دوستپسرم تصمیم گرفتیم که باهم به وینچستر برویم. آن موقع آخر هسته بود. من سوار یک قطار شلوغ در راه لندن بودم که ناگهان فکر هریپاتر به سادگی به سرم افتاد. من از شش سالگی مینوشتم ولی هرگز به چنین چیزی فکر نکرده بودم. در آن موقع من خودکاری همراه نداشتم، به همین دلیل از دیگران برای قرض گرفتن خودکار سوال کردم. الان که فکر میکنم میبینم که واقعاً، به تاخیر افتادن حرکت قطار که باعث شد من چهار ساعت یک جا بنشینم و تمام افکارم رو سر هری پاتر متمرکز کنم، واقعاً اتفاق خوبی بود. در همان زمان بود که یک مو سیاهِ ( کسی که موی سیاه دارد )، پیشانی زخم در ذهنم متولد شد. پسری که نمیدانست جادوگر است مرتب کاملتر و واقعیتر میشد. فکر میکنم که اگر در آن روز خودکاری به همراه داشتم و میتوانستم فکرهایم را به روی کاغذ بیاورم، الان میتونستم داستان رو خیلی جالبتر بنویسم. من تعجب میکنم که به خاطر به همراه نداشتن یک خودکار کلی از تصوراتم را از دست دادم. من نوشتن سنگجادو را شروع کردم. آنها اولین صفحاتی بودند که بدون اینک هبرای پایان کتاب تصمیمی گرفته باشم مینوشتم. من همراه با افکارم به منچستر رفتم. افکار من مرتب در جهات عجیب و مختلف رشد میکرد که تمام آنها در مورد هری بود که در هاگوراتز تحصیل میکرد. ناگهان در 30 دسامبر 1990 اتفاقی افتاد که دنیای هری مرا برای همیشه تغییر داد. مادر من مرد. دوران وحشتناکی بود. پدرم، من و دی از نظر روحیه ویران شده بودم. مادر من فقط 45 سال داشت و ما حتی تصور هم نمی کردیم که مادر در این جوانی بمیره. احساس میکردم که تحت فشار قرار گرفتهام و شکنجه را در قلبم حس می:ردم 9 ماه بعد برای اینکه افسردگی من از بین بره به پرتقال سفر کردم. من در یک موسسه زبان برای تدریس زبان انگلیسی کار گیر آوردم. من فکر هریپاتر را که هنوز در حال رشد کردن بود با خودم بـرده بودم. امیدوارم که ساعات کار جدیدم ( فکر میکنم ظهرها و غروب ) برای زخم ناشی از مرگ مادرم، مرهم باشد و در همان زمان بود که حس مرگ والدین هری، در ،در ذهن من عمیقتر و واقعیتر شد. در هفتههای اولی که من در پرتقال بودم، قسمت مورد علاقهام را نوشتم: « آینهی حقیقت ( جادویی) ». امیدوار بودم زمانی که از پرتقال بازمیگردم یک کتاب تمام شده در زیر بغلم داشته باشم. ولی در واقع چیز بهتری به دست آوردم: دخترم! من با یک مرد پرتقالی آشنا شدم و ازدواج کردم و حاصل این ازدواج جسیکا بود. من و جسیکا به ادینبورگ رفتیم، جایی که خواهرم دی زندگی میکرد، درست در کریسمس 1994. من دوباره شروع به تدریس زبان انگلیسی کردم و می دانستم با وجود تدریس تمام وقت و آماده کردن درس قبل از کلاس و نگهداری از یک بچهی کوچک اصلاً وقت نوشتن کتابم را نخواهم کرد. با این حال زمانی که جسیکا در گهوارهاش به خواب فرو میرفت، من به نزدیکترین کافه میرفتم و دیوانهوار مینوشتم. من تقریبا هر روز عصر به نوشتن مشغول میشدم. گاهی اوقات از کتاب متنفر میشدم در عین حالی که عاشقش بودم… بلاخره تمام شد. من سه قسمت اول کتاب را در یک پوشهی پلاستیکی زیبا گذاشتم و برای یک نماینده فرستادم و او آنها را درست در همان روزی که دریافت کرده بود، پس فرستاد… ولی نمایندهی دوم برای من یک نامه فرستاد و از من خواست تا فصلهای بعدی کتاب را برایش بفرستم. نام او کریستوفر بود. او برای من تعداد زیادی ناشر پیدا کرد، اما بیشتر آنها قبول نکردند. در آگوست 1996 کریستوفر، با من تماس گرفت:
نشر بلومسری قبول کرده!
گوشهایم حرفهایی را که میشنید باور نمیکرد.
منظورت اینه که کتاب برای چاپ میره؟
من احمقانه این سوال را تکرار میکردم.
آیا واقعاً در؟
بعد من از خوشحالی فریاد میزدم و به هوا پریدم. جسیکا در حالی که بر روی صندلی پایه بلندش نشسته بود از خوردن چای لـ*ـذت میبرد و بعدها فهمید چه اتفاقی افتاده است.
با تشکر




خوب امیدوارم که خوشتون اومده باشه و لـ*ـذت بـرده باشین راستی من این رو از سایت جادوگران گرفته بودم





 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
10
بازدیدها
314
پاسخ ها
1
بازدیدها
188
پاسخ ها
22
بازدیدها
367
پاسخ ها
3
بازدیدها
436
پاسخ ها
14
بازدیدها
300
پاسخ ها
1
بازدیدها
155
بالا