آن کافه ی چوبی قدیمی...
یادش بخیر ...
جایی که قلب هایمان برای اولین بار با عشق تپید...
جایی که دستهایمان برای اولین بار گرمای عشق را حس کرد...
همانجا بود که در آبی چشمانت غرق شدم...
من از آب میترسیدم...
شناگر ماهری نبودم...
در آن دریای آبی غرق شدم...
آن قهوه ی تلخ عجیب با بودن تو شیرین بود...
آن هوای سرد عجیب با بودن تو گرم بود...
آن شاخه ی عـریـ*ـان درخت روبه روی کافه عجیب با بودن تو زیباترین بود...
با بودن تو ...
آن روزهاعجیب با بودن تو عاشق شدم...
اما این روزها...
عجیب با نبودنت تنها...
تنهایی ای که بوی مرگ می دهد...
تلخ است...
حتی از قهوه ی تلخ کافه ی چوبی،تلخ تر...
این روز ها حال و هوایم عجیب بوی سکوت می دهد...
سکوتی از جنس عشق...
از جنس تو...
از جنس بغض...
از جنس مرگ...
آن کافه ی چوبی قدیمی...
یادش بخیر ...