حرف‌های یک مغز مریض | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
بسم‌الله الرحمن الرحیم
harf_haye_yek_maghze_mariz.jpg

cover_back_copy.jpg


- داستان حرف‌های یک مغز مریض
نویسنده: حسنا ولیزاده

____________

من عاشق دروغ شدم، وقتی دیدم حقیقت‌ها تحریف شدن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    یک داستان شاید متفاوت!
    امیدوارم به دل بشینه.
    ____________________


    سلام!
    من برایان آلِن هستم اهل انگلستان، شهر لندن و خیابان آکسفورد!
    یک خیابان شلوغ که وقتی اسمش و شهره‌اش را می‌شنوی، با هیجان دستانت را به هم می‌کوبی و دوست داری بیشتر راجع به آن بشنوی.
    حس می‌کنی مملو از مردان خوشتیپ و کت و شلوار پوش، یا زنانی با لباس‌های برند و زیباست!
    آدم‌هایی متشخص و افراد باشعور!
    اما برعکس آن چیز‌هاییست که در بالا گفتم.
    معذرت می‌خواهم اگر تصوراتت را با تکه ذغالی به نام حرف سیاه می‌کنم. اما حقیقت این است!
    مردانی که می‌گویی بازمانده‌ی جوندگان تنباکو هستند و زنانی که حس کنجکاوی لحظه‌ای رهایشان نمی‌کند.
    البته در ابتدای همین نوشته‌ها بگویم، این‌ها حرف‌های من نیست، برداشت‌ها و حرف‌های مغزم هستند!
    من خیلی وقت است حرف نمی‌زنم!
    حتی لبانم یک سانتی متر هم جابه جا نشده‌اند!
    امان از مغزم، گویی یک بلندگو در دستش گرفته و با نگاه‌های تیزش، همه چیز را از نظر می‌گذراند و نظر می‌دهد. انگار اورا قلقلک می‌دهند که اگر اظهار نظرنکنی، تورا به همین شکنجه وا می‌داریم و این ادامه خواهد داشت!
    به قول یکی از دوستان، یک مغز مریض و مسموم که نیاز به هوا خوردن دارد. البته این را زن همسایه گفت که از نگاه منفورم به او، ذهنم را خواند و دست مغز مریضم رو شد!
    دوست من به شمار نمی‌آید، شاید بتوانیم بگوییم دشمن!
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    مغز من خیلی هم مریض نیست، فقط نمی‌دانم چرا اهالی محل مرا یک آدم منفور و خانه‌ام را یک خانه‌ی نفرین شده می‌نامند. فرزندان نوجوانشان، ماجراجویانه از آن طرف خیابان به خانه و پنجره‌هایش خیره می‌شوند.
    و این در حالی رخ می‌دهد که دیدگاه من درباره آن‌ها نیز چنین است! یک مشت آدم منفور و بدرد نخور!
    بالاخره از همان اوایل زندگی هم به گوشمان خورده است که " دل به دل راه دارد."
    آن‌ها با خانه‌هایی لوکس و مبلمانی اشرافی، سعی دارند واقعیت و آنچه در آن خانه‌های شوم را می‌گذرد را پنهان کنند! از دعواها بگیر تا صدای شکستن ظروف و فحاشی! بوی انواع مخـ ـدر و فریادهای مـسـ*ـتی جوانان از خانه‌ها!
    چه کسی راست می‌گوید؟ من یا آن‌ها؟
    وقتی می‌بینمشان به حالشان تاسف می‌خورم، که این عمل من برابر می‌شود با چشم غره‌ی مردان همسایه!
    البته خودم هم می‌دانم که نباید وقتی مستقیم در چشمانشان نگاه می‌کنم، سر تاسف تکان دهم. اما کار مغزم است دیگر، می‌خواهد تاثیرگذار باشد! بعد از رد شدنم صدای بلندبلند دشنام‌هایشان را هم نیز می‌شنوم، اما مغزم احساس پیروزی می‌کند و به قول معروف، بی‌اهمیت از کنارشان می‌گذرد!
    شاید همین کار است که گاهی دختران جوان محل نیز فریادشان بلند می‌شود و چشم‌ ریز می‌کنند.
    راستی! در همسایگی من شش خانواده زندگی می‌کنند که هرکدام به نوعی زندگی مخصوص خوشان را دارند.
    خانه‌ی آن‌ها درست روبه‌روی منزل بزرگ من قرار دارد و من به راحتی می‌توانم از پنجره‌ی اتاقم، در طبقه دوم، حیاط خانه‌شان و آپارتمان هایشان را زیر نظر داشته باشم. اما آنقدر بی‌کار نیستم و همچنین تمایلی به انجام این کار ندارم.
    در سمت چپ و راست من هیچ همسایه‌ای وجود ندارد.
    در سمت راستم یک خانه‌ی قدیمی بود که جدیدا از سمت صاحبش تخریب شده و سمت چپم یه خانه‌ی خالی از سکنه هست.
    من عاشق آن خانه‌ی سمت چپم هستم، زیرا می‌دانم همسایه‌ای برایم ندارد.
    اکنون در این جای همیشگی‌ام نشسته‌ام و مشغول نوشتن داستان زندگی‌ام برای شما هستم، دوست دارم شما نیز خواننده‌ی ادامه‌‌ی حرف‌های مغز مریض من باشید!
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    البته باید بگويم من از ابتدا اینگونه نبودم.
    من یک پسر بچه‌‌ی امیدوار بودم که دارنده‌ی آرزوهای بزرگ بود. اما دست سرنوشت و آدم‌های خیابان آکسفورد مرا به این حال کشاند.
    بماند! قصه‌ی تنفر من از این همسایه‌ها طولانیست. آن‌ها هیچوقت آن چیزهایی که نشان می‌دادند، نبودند.
    مغز من هم از دو رو بودن خوشش نمی‌آید.
    من خسته‌ام از این روشنفکرها!
    آن‌ها از من متنفرند زیرا من قوائد زندگی را به خوبی آموخته‌ام! من از آن‌ها متنفرم زیرا آن‌ها از زندگی را خوب درک نکرده‌اند!
    آنانی که محدود کتاب خوانده‌اند و به اندک دانش خود می‌نازند!
    چطور می‌شود با این آدم‌ها نشست و برخواست داشت؟
    چطور باید جواب " آه آقای آلِن، چرا این هفته به مهمونی نیومدید؟"را بدهی که محترمانه به نظر برسد؟
    در حالی که مغز مریضت فریاد می‌کشد:
    - بگو که از شما و آن مهمانی‌های مزخرفات هیچ خوشم نمی‌آید!
    اما تو فقط لبخندی می‌زنی و بحث را رد می‌کنی.
    حال که تا اینجا آمده‌ای، بهتر است تو را با همسایه‌ها و مغزم بیشتر آشنا کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    خانواده‌ی اسمیت، همسایه‌ی اول من!
    صبح‌ها که از خواب بلند می‌شوم. دوست دارم پنجره را باز کنم و با یک نفس عمیق، هوای آزاد صبح را به ریه‌هایم بفرستم و لـ*ـذت ببرم.
    اما همه‌ی این خواسته‌ها منتهی می‌شود در یک نگاه من به بیرون.
    همین که پشت پنجره می‌روم، چشمم به خانه‌ی همسایه‌ی رو به رو می‌افتد.
    آقای اسمیت! یکی از ثروتمندان خیابان!
    اما اگر از مغزم بپرسی، فقط می‌گوید:
    - اون یه نادون عوضیه، که فقط به فکر پول جمع کردنه.
    اما من به مغزم حق می‌دادم! چرا؟!
    چون راست می‌گفت.
    من در طول بیست و شش سال عمرم، انسان‌های زیادی را ملاقات کرده بودم.
    انسان‌هایی که تلاش برای آینده‌شان را سر لوح زندگی قرار داده بودند. انسان‌هایی که برای موفقیت می‌جنگیدند.
    اما جوهان اسمیت، از آن دسته آدم‌ها نبود.
    او یک آدم خودبین بد نیت بود.
    حساب‌های بانکی‌اش از شدت پول در حال انفجار بودند.
    او ترجیح می‌داد پولش خاک بخورد تا اینکه صرف امور خیریه شود.
    او ترجیح می‌داد پولش را قمار بزند تا اینکه آن را به نیازمندی کمک کند.
    او برای آینده‌اش نمی‌جنگید.
    او حرص داشت، طمع داشت.
    تمام زندگی‌اش شده بود دلار! چشمان مورب و سیاهش جز دلار چیزی را نمی‌دیدند و دماغ گوشتی‌اش هم که انگار بو می‌کشید.
    هرجایی اسم از دلار یا پول بود، اسمیت حاضر بود.
    با آن قد کوتاه و شکم برآمده‌اش سر میز معامله می‌نشست و گاهی از شدت خوش‌حالی پوست سبزه‌اش به سرخی می‌زد.
    و تنها چیزی که می‌توانست او را خوشحال کند، فقط پول بود و بس!
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    آخرین گفتگویمان را به درستی به یاد دارم.
    چند وقت پیش بود که از من خواست با دوستش در کاری شراکت کنم. اما من هزینه‌ی شراکت را نداشتم.
    همچنان حوصله‌ی درگیر شدن با افرادی همانند اسمیت را!
    دوستش تجارت کاغذ داشت. عجیب بود ولی واقعیت!
    اصرار داشت بهترین فردی که برای این کار می‌شناسد من هستم.
    وقتی از او دلیل این اصرار را پرسیدم، چنین پاسخی داد:
    - اوه برایان، تو کتاب زیاد میخونی و جنس کاغذ رو به خوبی می‌شناسی.
    متحیر شدم. فکر می‌کردم وقتی این سوال را بپرسم، جوابی دریافت خواهم کرد که شرح از استعدادها یا هوشم بدهد، نه اینکه کتابخوانی من را به تمسخر بگیرد.
    مغز مریضم به کار افتاد. در ابتدا دستور داد که مشتت را بالا بیاور و درست وسط صورتِ مردک بکوب تا بداند با که طرف است.
    اما خوشبختانه با وساطت وا گویه‌های درونی، این تصمیم لغو شد و من فقط دقایقی را به خیره شدن گذراندم.
    من نباید از اون انتظار زیادی داشته باشم. او تمام تحصیل و کتابخوانی من را فقط در همین می‌دید که من با کاغذ سر و کار دارم.
    او فکر می‌کرد زمانی که کتاب می‌خوانم، با انگشتان شصت و سبابه‌ام جنس کاغذش را چک می‌کنم.
    فارغ از درک این بود که هنگام کتابخوانی انگار وارد دنیای دیگری می‌شوی.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    او تا به حال شیرینی زندگی با چند شخصیت داستان را در سیر یک‌کتاب نچشیده بود.
    او احساس نکرده بود هنگامی که کتاب‌های اطلاعات عمومی یا روانشناسی می‌خوانی، همه جا آرام می‌شود.
    حتی همان مغز مریضت هم یک گوشه می‌نشیند و گوش فرا می‌دهد.
    کتاب برای او پول بود! آن دلارهای سبز رنگ بود!
    من نباید از او انتظار بیشتری می‌داشتم.
    او برای درک این حرف‌ها، مغز کوچکی داشت.
    هنوز برای قدر دانستن این ارزش‌ها، زیادی از قافله عقب بود.
    پس از شنیدن این پیشنهادش، مغزم نتوانست مشتش را به جایداد که صورت آقای اسمیت بود برساند.
    اما باز موفق شد و بلندگو به دست، کلمات خود را از زبان من خارج ساخت.
    - من فکر می‌کنم این کار برای من زیادی مسخره باشه.
    من اهل تجارت نیستم آقای اسمیت.
    چه برسه به کاغذ که مسئله جون درختان هم در میونه. من این کار رو به پسرتون پیشنهاد می‌کنم. چون می‌دونم در آینده یک آدم کوته فکر و کودن مثل خودتون میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    باز هم این مغز مریض!
    توانست آقای اسمیت را عصبانی سازد.
    لبخند از لبان باریک آقای اسمیت پر کشید و جایش را به اخمی میان پیشانی‌ چین خورده‌اش داد.
    اما مغزم با بالاترین سرعت به من دستور داد و مرا از محل قرار دور ساخت.
    صدای برخورد قطرات باران به شیشه، مرا از دنیای خودم جدا ساخت.
    نسکافه‌ام سرد شده بود و و باد صفحه‌ی کتابم را جا به جا ساخته بود.
    پنجره‌ام، همان هم‌صحبت همیشگی در آنی مورد تهاجم گلوله‌های باران قرار گرفت و خیس شد.
    تنها تصویر مبهمی از چراغ‌های سفید و نارنجی، پشت بخار پنجره دیده می‌شد.
    خودکار را روی کاغذهای جوهری پرتاب کردم.
    بلند شدم و لیوان نسکافه را روی کانتر گذاشتم.
    در همان حال صدای بوق تلفن بلند شد و صدای " جوناس" پسر جوان و آلمانی که در همسایگی ام زندگی می‌کند، در خانه‌ی کوچکم، طنین انداز شد:
    - هی برایان کجایی پسر؟ نمی‌خوایی آخر هفته رو به کلاب بیایی؟ قول میدم بهت خوش می‌گذره. راستی تلفنو که جواب ندادی، ممنون میشم حداقل پیغاممو جواب بدی!
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    آه کلافه‌ای کشیدم و به تلفن خیره ماندم.
    جوناس! پسری با مدل موی اژدها که صورتش را مضحک‌تر از حالت معمول جلوه می‌داد.
    دماغی قلمی و دهانی گشاد!
    پوستش از شدت سفیدی به سرخی می‌زد و تضاد زیبایی با موهای طلایی‌اش ایجاد کرده بود.
    در گوش چپش گوشواره‌ی نقره داشت و اکثرا لباس‌های اسپرت به تن می‌کرد.
    فارغ از دنیا بود. آخر هرهفته پدر ثروتمندش، حساب بانکی‌اش را پر پول می‌ساخت و او را تشویق به درس خواندن می‌کرد.
    اما او برای دقایقی پشت تلفن حرف گوش کن می‌شد و قول درس خواندن می‌داد، اما به محض قطع شدن تلفن، به خوشگذرانی و هوسرانی می‌پردازد.
    در انتها خرابکاری‌هایش را با یک چک بانکی ناپدید می‌کرد. چند وقت پیش، درست در یکی از روزهای همیشه بارانی لندن، به سمت محل کارم می‌رفتم.
    پس از بیرون شدنم از منزل، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، دختر آشفته حالی بود که با بی‌قراری مقابل منزل جوناس قدم می‌زد.
    همین که چشمش به من افتاد، جلو آمد و مضطرب پرسید:
    - سلام! شما همسایه‌ی جوناس هستید؟
    سوالش احمقانه بود. خب معلوم است دیگر، من از خانه‌ای خارج شدم که مقابل خانه‌ی جوناس قرار دارد، پس من همسایه‌ی جوناس به شمار می‌روم.
    آه خدای من، این آدم‌ها کی میخواهد دست از سوالات احمقانه‌شان بردارند؟
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    دستانم را مشت کردم تا بیشتر از این اجازه پیش روی به مغزم ندهم.
    مطمئن بودم که اگر جلودارش نباشم، با هزاران کنایه چون مسلسلی دختر را نشانه می‌گرفت و بی‌وقفه شلیک می‌کرد.

    من او را خوب می‌شناختم.
    حال که جوناس نبود، زهرش را برای شخص دیگری می‌ریخت.
    کیف سامسونت مشکیِ چرمم را در دستانم جابه جا کردم، سرم را به نشانه‌ی تصدیق تکان دادم و در همان حال، دخترک را که موهای بلوندش را آزادانه اطرافش رها کرده بود، از نظر گذراندم.
    تیشرت سفید ساده‌ای به تن داشت که با شلوار جین سرمه‌ای رنگش، هارمونی چشم نوازی ایجاد کرده بود.
    - بله، من همسایه‌ی جوناسم!
    نفس عمیقی کشید و کوله‌ پشتی مشکی‌اش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد:
    - جوناس خیلی وقته جواب تلفنمو نمیده. حتی دیشب هم نتونستم توی مهمونی اریک پیداش کنم. شما ازش خبری ندارین؟
    مهمانی اریک! به من چه؟ اصلا اریک که بود که او این چنین داستان مهمانی‌اش را برایم تعریف می‌کرد؟
    عجب دختر ساده لوحی!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا